برگزیده های پرشین تولز

حضرت سعدي ؛ ارائه ، شناخت و بررسي آثار

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
این غزلش برای من خیلی خاطره انگیزه...

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی............ عهد نابســـتن از آن به که ببتــدی و نـــپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم ............ باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایــــــی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانـــــــه...................... مــا کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان .................. که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیــــــگانه خود این روی نبیند................... تو بزرگی و در آیـــینه کوچک ننــــــمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبــــــان................. ایــن توانم که بیـــــــایم به محلت به گدایـی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت.............. همه سهلســـت تحمل نکنم بار جدایــــی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا ............. در هــمه شــــهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم................ چه بگویم که غــــــم از دل برود چون تو بیایــــی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن............. تا به همـــسایه نگوید که تو در خـــــــــانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد ............... که بدانســــت که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گوینــــــد برو دل به هوای دـــگری ده ............... نکنـم خاصــــــــه در ایام اتابک دو هوایـــــــی
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را ........... چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند ............. عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت ............ سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن ........... تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی ........... تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم ........... همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب ............ گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن ........... که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم ............. غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات ............ غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری ............. ناگزیرست که گویی بود این میدان را
 

wildlife

Registered User
تاریخ عضویت
26 می 2010
نوشته‌ها
231
لایک‌ها
14
محل سکونت
CeMetERy
شب فراق نخواهم دواج دیبا را ..... که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند ........که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی ........ روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز ......... و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو ....... ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم ........ که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را
دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب ........... چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز ......... نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق ......... معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری .......... که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی .......... جفا و جور توانی ولی مکن یارا
 

wildlife

Registered User
تاریخ عضویت
26 می 2010
نوشته‌ها
231
لایک‌ها
14
محل سکونت
CeMetERy
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را ......... جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب .........با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن .......... آرزویم می‌کند کماج باشم تیر را
می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن ......... گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن ........ شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست ........... نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز ........ هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار ........... پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی ........ همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
 

wildlife

Registered User
تاریخ عضویت
26 می 2010
نوشته‌ها
231
لایک‌ها
14
محل سکونت
CeMetERy
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را ............ برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او ............ بر چشم من به سحر ببستند خواب را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل ........... وان را که عقل رفت چه داند صواب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق ........... بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را
دعوی درست نیست گر از دست نازنین ........... چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست ......... همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز .......تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب ............. من مست از او چنان که نخواهم شراب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق ............. تیر نظر بیفکند افراسیاب را
 

wildlife

Registered User
تاریخ عضویت
26 می 2010
نوشته‌ها
231
لایک‌ها
14
محل سکونت
CeMetERy
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را .........اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این ......... روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد .......... چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن .......... گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ............ ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می‌زدم ......... اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم ............ آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی ........... کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را
فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او ........... آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو ............ ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را
 

wildlife

Registered User
تاریخ عضویت
26 می 2010
نوشته‌ها
231
لایک‌ها
14
محل سکونت
CeMetERy
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا .............. گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن ............ کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت ............. حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم ............. کسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد ............. آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید .............. آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت ............ دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت ............. چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان ............. وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی ..............تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی ............. پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
 

hawker

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
49
لایک‌ها
14
635591118012614307.png
 

makh1226

Registered User
تاریخ عضویت
21 ژانویه 2015
نوشته‌ها
86
لایک‌ها
41
آن نور مبین که در جبین ما هست

وان ضوء یقین که در دلِ آگاه است

این جملة نور بلکه نور همه نور

از نور محمّدِ رسول الله است
 

makh1226

Registered User
تاریخ عضویت
21 ژانویه 2015
نوشته‌ها
86
لایک‌ها
41
ماه، فرو مانَد از جمال محمّد

سرو نباشد به اعتدال محمّد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر، با کمال محمّد

وعدة دیدار هر کسی به قیامت

لیلة اسری، شب وصال محمّد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود

باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود

بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود

با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود

گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست
رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود

هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود

گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود

سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

سعدی
 

avazhe

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 نوامبر 2017
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
5
سن
43
شعرهای زیبای سعدی
من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

line10.gif


شعرهای سعدی
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

“اشعار سعدی“



شعرهای زیبای سعدی
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست


پروژه
شعرهای سعدی
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان
عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

“اشعار سعدی“

دانلود مقاله
 

avazhe

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 نوامبر 2017
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
5
سن
43
شعرهای سعدی
من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

line10.gif


شعرهای سعدی
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

“اشعار سعدی“

line10.gif


شعرهای زیبای سعدی
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست

line10.gif


شعرهای سعدی
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

“اشعار سعدی“
 
بالا