• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حمید مصدق

Nikoonezhad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 می 2006
نوشته‌ها
16
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
هر کی از حمید مصدق چیز قشنگی تو ذهنش هست برامون بگه حال کنیم


چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد.

یا علی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حميد مصدق در سال 1318 در شهرضا از شهرهاي پيرامون اصفهان به دنيا آمد آموزشهاي دبستاني و دبيرستاني را در شهرضا و اصفهان به پايان برد در سال 1338 به تهران آمد و رشته بازرگاني موسسه علوم اداري و بازرگاني را پايان رسانيد از دانشكده حقوق تهران ليسانس خود را گرفت تا سال 1348 در موسسه تحقيقات اقتصادي به عنوان محقق كار ميكرد از سال 1350 به عضويت هيات علمي دانشگاه درآمد و از سال 1357 به كار وكالت روي آورد در سال 1354 سفري به انگلستان داشت در 1351 ازدواج كرد و دو فرزند به نامهاي ترانه و غزل دارد .

حميد مصدق در ضمن داماد خانوادگي استاد شهريار هم بودند .




دفترهاي شعر

درفش كاويان

كاوه

آبي خاكستري سياه

در رهگذر باد و آبي خاكستري سياه

دو منظومه

از جداييها

سالهاي صبوري

تا رهايي مجموعه آثار
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حميد مصدق متولد دي ماه 1318 از چهره‌‏هاي جواني بود كه در دهه چهل وارد عرصه شعر نيمايي شد.
نخستين اثر او منظومه حماسي درفش كاوياني ( 1341 ) بود، بعد از آن،" آبي، خاكستري، سياه" در سال ( 1343 ) از وي منتشر شد.
مصدق با سرودن منظومه" در رهگذار باد" ( 1347 ) نام و شعرش بر سر زبان‌‏ها افتاد. در اين ايام كمتر جوان كتاب‌‏خواني بود كه آن سال‌‏ها بحخس هايي از اين منظومه از جمله اين پاره : « تو اگر بنشيني من اگر بنشينم چه كسي برخيزد؟ تو اگر برخيزي من اگر برخيزم همه برمي‌‏‏خيزند » را زير لب زمزمه نكرده باشد.
حميد مصدق كه در رشته حقوق فوق ليسانس گرفته بود. او در دانشگاه كرمان و مدارس عالي تهران مدتي تدريس كرد و هم‌‏زمان به كار وكالت نيز مي‌‏پرداخت. مصدق در سال 1358 مجموعه از" جدايي‌‏ها" را منتشر كرد.
مصدق بعد از انقلاب نيز به سرودن شعر ادامه داد و مجموعه‌" تا رهايي" را در سال 1369 و" شير سرخ" را در سال 1376 منتشر كرد.
آخرين اثر او" از جدايي ها" (چاب نهم)ا ست كه با مقدمه دكتر سيمين دانشور براي اولين بار در سال 1377 منتشر شد.
مصدق شاعري غير مقلد و صاحب سبك بود، شعرش ساده و صميمي است و به ذهن و زبان مردم نزديك است.





سيمين بهبهاني: مصدق اهداف انساني را با شعر مي‌‏آميخت

حميد مصدق بي‌‏گمان يكي از شاعران محبوب و سرشناس در ميان مردم ايران مخصوصاً در ميان دانشجويان است.
به گزارش خبرنگار سرويس فرهنگ و انديشه خبرگزاري كار ايران ايلنا، سيمين بهبهاني گفت: حميد مصدق سرودن شعر را از نوجواني شروع كرد و در زمان دانشجويي وقتي كه در دانشگاه حقوق تحصيل مي‌‏كرد, شعرش به مرحله پختگي رسيد، محبوبيت او از اين جهت است كه اهداف انساني را با شعر مي‌‏آميخت كه اين موضوع در شنونده دوگونه احساس ايجاد مي‌‏كرد.
وي در ادامه با اشاره به اين كه احساس لطيف عاشقانه و تصور آرمان‌‏هايي كه در جامعه تأثير گذار بود در شعر او آميخته شده بود گفت: حميد مصدق در ميان مردم طرفداران بسياري داشت و مجموعه "آبي، خاكستري، سياه" او كه در زمان دانشجويي سروده شده بود درواقع درميان تمام قشرها بر سرزبان‌‏ها جاري بود
اين شاعرمعاصردر باره اين مجموعه مشهور مصدق گفت: او در اين مجموعه عشق و آرزو‌‏هاي يك زوج عاشق را بيان مي‌‏كند و در عين حال از موضوعاتي صحبت مي‌‏كند كه به سبب فرا گير بودن آن هنوز چند مصراع آن در بين مردم رايج است.
اين غزل سراي مطرح معاصر در ادامه به زبان خاص شعري مصدق اشاره كرد و گفت: زبان مصدق بسيار ساده‌‏روان است تا جايي كه هيچ واژه‌‏اي غير قابل فهم براي شنونده ندارد و با همين رواني, تلفيقي زيبا بين تصاوير و واژه هاي زيبا و لطيف ايجاد كرده است.
بهبهاني ردباره احساس شاعرانه در شعر هاي مصدق گفت: زبان شعري او چند بعدي نيست ولي شعر مصدق از عمق جانش مي‌‏جوشد تا احساس به او فرمان نمي داد هيچ شعري را روي كاغذ نمي‌‏آورد.





علي باباچاهي: شعر مصدق فاصله چنداني با زيبايي‌‏شناسي شعر كلاسيك ندارد


شعر حميد مصدق از نظر زيبا شناختي فاصله چنداني با شعر كلاسيك ايران ندارد.
به گزاش خبرنگار سرويس فرهنگ و ادب خبرگزاري كار ايران، ايلنا، علي‌‏ باباچاهي گفت: اگر معتقد به نوعي تقسيم‌‏بندي در شعر امروز ايران باشيم و يكي را جريان پيش‌‏تاز و آوانگارد بناميم و ديگري را شعر رايج و متعارف شعر مصدق در قسمت دوم قرار مي‌‏گيرد. مراد از شعر رايج اين است كه شعر داراي زيبايي شناختي شناخته شده‌‏اي است بدين معنا كه خواننده غير حرفه‌‏اي به راحتي مي‌‏تواند با اين شعر ارتباط برقرار كند.
شاعر مجموعه" منزل هاي دريايي بي‌‏نشان است" در ادامه افزود: در واقع اين شعر ادامه وجه غير پيچيده شعر نيما است شعر او ساده, ‌‏روان , موزون و غير پيچيده است. من اين نوع شعر را زير عنوان شعر رايج قرار مي‌‏دهم شعري مسطح غير موجزو ايضاحي . اين نوع شعر مفهوم‌‏گراست و بيشتر متكي به عروض نيمايي است.
نويسنده كتاب" گزاره‌‏هاي منفرد" در ادامه گفت: به اعتباري اگر وزن را از اين نوع شعر حذف كنيم با بيان و زبان منثور شاعرانه‌‏اي رو به‌‏رو خواهيم شد كه از جذابيت رمانتيكي برخوردار است ولي هيچ‌‏گونه امكان يا فرصتي را براي مشاركت خواننده در برخورد با متن شعر باقي نمي‌‏گذارد. اين نوع شعر هيچ نكته ناگفته‌‏اي را براي كشف خواننده باقي نمي‌‏گذارد.
اين شاعر و منتقد معاصر در ادامه با بيان اين مطلب كه شعر مصدق پلي است بين شعر كلاسيك و شعر مدرن ايران گفت: من اين شعر را ضمن اين كه براي گروهي از مردم توصيه مي‌‏كنم اما درواقع اين شعر بستر نسبتاً مناسبي است كه مي‌‏تواند خواننده را با افق‌‏هاي شعر جدي‌‏تر معاصر آشنا كند. از طرفي وجه سلبي اين نوع شعر را نبايد از چشم دور نگه‌‏داشت. بدين معنا كه خواننده غير حرفه‌‏اي را به نوعي خوانش بي‌‏دردسر معتاد مي‌‏كند.
مولف كتاب" عقل عذابم مي دهد" در ادامه خاطرنشان كرد: اين شعر ايجاد نوعي رابطه انتفاعي و رابطه آسان با خواننده مي‌‏كند و غالباً در عين حال فاقد انسجام و وحدت ارگانيگ و مركزيت‌‏گرايي شعر مدرن است.
وي در توضيح اين مطلب گفت: اين نوع از شعر رامن" نثر در وضعيت ديگر" نام دادم شعري كه در حال فرا روي از شعر مدرن است .
باباچاهي در پايان گفت: من ياد حميد مصدق را گرامي مي‌‏دارم و يادآور مي‌‏شوم ساعات زيادي را با احساس نهفته در شعرهاي او به سر برده‌‏ام.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يكي از شعرهايش كه من خودم خيلي دوست دارم و بارها آنرا زمزمه كرده ام :



تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
آسمان را يكسر
ابر خاكستري بي باران دلگير است
و سكوت تو پس پرده ي خاكستري سرد كدورت افسوس سخت دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤياي فراموشيهاست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مي ديدم
 

Nikoonezhad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 می 2006
نوشته‌ها
16
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
مطلبی که در باب حمید مصدق لازم به ذکر میدانم در مورد اطلاعات نادرستی است که در برخی از منابع به غلط در باب ایشان ذکر کرده اند.
حمید مصدق هیچگونه نسبت خانوادگی با دکتر محمد مصدق نداشته اند و ذکر نام ایشان تحت این عنوان تنها به علت حساسیت هایی بود که **** سابق به این نام داشت و اشعار انقلابی این بزرگمرد نیز ، خاطره دلاوری های شیرمرد بیشه سیاست ایران دکتر محمد مصدق را در اذهان زنده می کرد.

روح هر دو این بزرگواران شاد باد
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
خوب پس عجیب نبود که اینهمه شعرهای حمید مصدق به دلم می نشست چون مکان تولدش به نوعی با مکان زندگیم هم مرزه و غربت شعرهاش مال دل کوهای زاگرسه.
درآمد
شبي آرام چون دريا بي جنبش
سكون ساكت سنگين سرد شب
مرا در قعر اين گرداب بي پاياب مي گيرد
دو چشم خسته ام را خواب مي گيرد
من اما ديگر از هر خواب بيزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادي
حرامم باد آسايش
من امشب باز بيدارم
ميان خواب و بيداري
سمند خاطراتم پاي مي كوبد
به سوي روزگاركودكي
دوران شور و شادمانيها
خوشا آن روزگار كامرانيها
به چشمم نقش مي بندد
زماني دور همچون هاله ابهام ناپيدا
در آن رويا
به شچم خويش ديدم كودكي آسوده در بستر
منم آن كودك آرام
تهي دل از غم ايام
ز مهر افكنده سايه بر سر من مام
در ان دوران
نه دل پر كين
نه من غمگين
نه شهر اين گونه دشمنكام
دريغ از كودكي
آن دوره آرامش و شادي
دريغ از روزگار خوب آزادي
سر آمد روزگار كودكي اينك دراين دوران دراين وادي
نه ديگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بيگانه شد با آشناي خويش
و من بي مام تنها مانده در دشواري ايام
تو اما مادر من مادرناكام
دلت خرم روانت شاد
كه من دست نيازي سوي كس هرگز نخواهم برد
و جز روح تو اين روح ز بند آزاد
مراديگر پناهي نيست ديگر تكيه گاهي نيست
نبودم اين چنين تنها
و ما در دل شبهل
برايم داستان مي گفت
برايم داستان از روزگار باستان مي گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پيكار
نگه بيدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان كاوه را مي گفت
در آن شب داستان كاوه آن آهنگر آزاده را مي گفت
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
و جالب اینه که به فاصله 100 کیلوتر از هم دوشاعر بزرگ از دوشهر بر میخیزند که یکی راهی تهران و دیگری راهی اصفهان میشه و هر دو هم احساسی مشابه هم دارند (حمید مصدق -بهمن رافعی بروجنی)
در آمد
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
اميد وفا
من آن كبوتر بشكسته بال در دامم
كه بهر صيد من اين چرخ دانه اي نفكند
مرا به همت آن مرغ آسمان رشك است
كه رخت خويش به هيچ آشيانهاي نفكند
به سيل حادثه تا خود نسازدش ويران
زمانه هيچ زمان طرح خانه اي نفكند
من آن غريب درخت كوير سوخته ام
كه سنگ رهگذر از من جوانه اي نفكند
به غير كه وفا از پري رخان خواهم
به شوره زار كس از مهر دانه اي نفكند
فرشتهاي كه خبرداشت از شراره عشق
چرا به من نگه عاشقانه اي نفكند ؟
حميد هيچ زمان شعر تازه اي نسرود
طنين نام تو تا در ترانهاي نفكند
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
گل خورشيد وا مي شد
شعاع مهر از خاور
نويد صبحدم ميداد
شب تيره سفر مي كرد
جهان ازخواب بر مي خاست
و خورشيد جهان افروز
شكوهش مي شكست آنگه
خموشي شبانگاه دژم رفتار
و مي آراست
عروس صبح رازيبا
وي مي پيراست
جهان را از سياهيهاي زشت اهرمن رخسار
زمين را بوسه زد لبهاي مهر آسمان آرا
و برق شادمانيها
به هر بوم و بري رخشيد
جهان آن روز مي خنديد
ميان شعله هاي روشن خورشدي
پيام فتح را با خود از آن ناورد
نسيم صبح مي آورد
سمند خستهپاي خاطراتم باز مي گرديد
مي ديدم در آن رويا و بيداري
هنوز آرام
كنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشايد و چشم سرم بندد
برايم داستان مي گفت
برايم دساتان از روزگار باستان مي گفت
سركشي مي فشانم من به ياد مادر ناكام
دريغي دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سيه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباري
دريغا صبح هشياري
دريغا روز بيداري
 

viki

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آپریل 2006
نوشته‌ها
148
لایک‌ها
0
به نقل از Behrooz :
يكي از شعرهايش كه من خودم خيلي دوست دارم و بارها آنرا زمزمه كرده ام :



تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت

من اینو درست به اندازه ! "کوچه" مشیری دوست دارم
happy_crying.gif
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
يكي از شعرهايش كه من خودم خيلي دوست دارم و بارها آنرا زمزمه كرده ام :



تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
"جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"
*من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


(جواب من به تو)
*تو نمي دانستي دلهره آن روز من از باب چه بود
و تو مي خنديدي
و من پشيمانم سيب را دزديدم
سيب دندان زده در دست تو بود
باغبان مي دانست كه دزد باغش منم
تو چرا ترسيدي؟!
و تو تقدير مني
كاش مي ماندي و
من قصه داغ اتشناك تو را از دلم مي راندم
و در انديشه آنم كه چرا
باغچه همسايه سيب آزاد نداشت؟!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دل من میسوزد



که قناری ها را پر بستند ....



که پر پاک پرستو ها را بشکستند ....



و کبوتر ها را .....



آه کبوتر ها را



دل من در دل شب



خواب پروانه شدن میبیند ...



مهر در صبحدمان داس به دست



خرمن خواب مرا میچیند ...



وای باران باران



شیشه ی پنجره را باران شست...



از دل من اما ...





چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟؟؟

آسمان سربی رنگ



من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ



میپرد مرغ نگاهم تا دور....





وای باران باران ...





پر مرغان نگاهم را شکست
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه كارت آید ؟
فكر نان باید كرد
و هوایی كه در آن
نفسی تازه كنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كین پوشانده ست
هیچكس فكر نكرد
كه در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سیمان نیست
و كسی فكر نكرد
كه چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
كه به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست .
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دیدم در آن کویر درختی غریب را

محروم از نوازش یک سنگ رهگذر

تنها نشسته ای

بی برگ و بار زیر نفسهای آفتاب

در التهاب

در انتظار قطره باران

در آرزوی آب

ابری رسید

چهر درخت از شعف شکفت

دلشاد گشت و گفت

ای ابر ای بشارت باران

ایا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟

غرید تیره ابر

برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت !

چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر

ای کاش

خاکستر وجود مرا با خویش

می برد باد

باد بیابانگرد

ای داد

دیدم که گرد باد

حتی

خاکستر وجود مرا با خود نمی برد !!!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
در فصل برگ ریز
آمد ، دلگیر
چونان غروب غمزده پاییز
و من ملال عظیمش را
در چشمهای سیاهش
خواندم
رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی
وقتی سکوت بود
بعد زمان چه فاصله ای داشت
دیدم که جام جان افق پر شراب بود
من در آن غروب سرد
مغموم و پر ز درد
با واژه سکوت
خواندم سرود زندگیم را

شب می رسید و ماه
زرد و پریده رنگ
می برد
ما را به سوی خلسه نامعلوم
آنگاه عمق وجود خسته ام از درد
با نگاه کاوید
در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید
لرزید
بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره نگاهش
پرسنده در نگاه من آویخت
پرسید
بی من چگونه ای لول ؟
گفتم ملول
خندید ....
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
من تمنا کردم که تو با من باشی

تو به من گفتی:هرگز هرگز

پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این هرگز کشت
 
بالا