shifte shab
Registered User
ازدواج سوم در ۱۱۰ سالگى
گروه حوادث روزنامه ايران ـ گزارش و عكس مصطفى كيخا خبرنگار «ايران» درزابل : مرد ۱۱۰سال دارد. لبخند از روى لبش محو نمى شد. از نگاه و چهره اش پيداست كه خاطرات زيادى را از سالها قبل و دوره هاى گوناگون به ياد دارد.
غلامعلى قروتخوار در مورد سن و سالش مى گويد: اينطور كه خودم مى دانم در حدود ۱۱۰سال بايد داشته باشم ولى در شناسنامه ام تاريخ تولدم را سال ۱۳۰۵ ذكر كرده اند در بخش پشت آب ـ روستاى خوره شادى به دنيا آمدم. وى با لبخند مى گويد: يادم هست كه دلم نمى خواست سربازى بروم براى همين ناچار شدم سه بار شناسنامه ام را عوض كنم و اين سال ۱۳۰۵ كه درشناسنامه ام به عنوان تاريخ تولد من ثبت شده است درست نيست.
او مى گويد: تا ۸ سال پيش كشاورزى مى كردم و با اينكه كار زياد كرده ام و زحمت زياد كشيده ام ولى در سايه لطف خدا عمرى طولانى دارم.
او با برگشتن به خاطرات جوانى اش مى گويد: ۲۵ساله بودم كه براى نخستين بار ازدواج كردم. در طول ۶۰ سال زندگى مشترك با همسرم صاحب ۹ فرزند كه ۴ دختر و ۵ پسر بود شدم و در حال حاضر هم ۷۰ نوه دارم.
نگاهش را به زمين مى دوزد و بعد مى گويد: بعداز مرگ همسر اولم تنها شدم. بچه ها هركدام سر زندگى خودشان رفته بودند و من كه تاب تنهايى را نداشتم كم كم به فكر ازدواج ديگر افتادم و بالاخره با زنى ازدواج كردم ولى اين زن بناى ناسازگارى را با من گذاشت و من كه مدت ۶۰ سال زندگى مشترك با همسر اولم هيچ ناراحتى نديده بودم، نتوانستم اين زندگى را تحمل كنم و ناچار شديم كه پس از مدت كوتاهى از هم جدا شويم.
وى گفت: دوباره تنها شده بودم. تنهايى روحم را آزرده مى كرد. بنابراين تصميم گرفتم كه به مسافرت بروم. در گرگان چندتن از اقوام مان زندگى مى كردند در آنجا بود كه زنى را ديدم كه از بستگان بود. در همان لحظه اول محبت اش به دلم افتاد و به او دل بستم بعداز برگشتن به روستا با فرزندانم موضوع را مطرح كردم. بالاخره موفق شدم بعد از مدتى رضايت بچه هايم را به انجام اين ازدواج جلب كنم.
وى اضافه كرد: به خواستگارى رفتيم. خواستگارى زنى ۴۸ساله كه در حدود ۶۰سال از من كوچكتر بود و بالاخره موفق به ازدواج با او شدم و روز نيمه شعبان او را با مهريه اى برابر با يك شاخه گل، يك جلد قرآن مجيد، پنج سكه بهار آزادى و يك قطعه زمين به مساحت ۲۰۰متر مربع او را به عقد خودم درآوردم.
اين مرد ۱۱۰ساله روستايى مى گويد: مدت كوتاهى از ازدواج من و همسرم مى گذرد و من از زندگى مشتركى كه دارم خوشحال و راضى هستم.
او با خوشحالى مى گويد: اگر خدا بخواهد دوست دارم صاحب فرزند شوم. چون اعتقاد دارم كه هنوز جوان هستم و مى توانم با كار و تلاش زندگى خودم و فرزندانم را تأمين كنم.
او در مورد آرزوهايش مى گويد: آرزوى سلامتى و طول عمر براى همسر و فرزندانم دارم و آرزو مى كنم تا تمام جوانان اين مرز و بوم خوشبخت شوند.
صغرى سير همسر اين مرد ۱۱۰ساله است او در مورد زندگى اش مى گويد: ۴۸سال دارم. از شوهر اولم ۴فرزند دارم. دختر و پسر دارم و صاحب چهار نوه هم هستم. همسر اولم بعد از ۱۵سال زندگى مشترك به علت بيمارى سرطان فوت كرد. من بعد از مرگ او تصميم گرفتم كه ديگر ازدواج نكنم. بى خبر از اينكه روزگار سرنوشت ديگرى را براى من رقم زده است.
او مى گويد: وقتى آقاى قروتخوار از من خواستگارى كرد، فرزندانم به شدت مخالفت كردند و راضى به اين ازدواج نمى شدند ولى وقتى ديدند من مى خواهم مستقل باشم و سايه مردى را بالاى سرم احساس كنم از حرفهاى من متقاعد شدند و رضايت دادند تا من و او با هم ازدواج كنيم.
اين زن كه ۶۰سال از شوهرش كوچكتر است مى گويد: به خاطر اين مقدار تفاوت سنى اصلاً مشكل نداشته و ندارم. زيرا اعتقاد دارم كه خدا بايد همه را حفظ كند و جان همه ما در دست او است. حالا هم كه وارد اين زندگى شده ام تنها آرزويم سلامتى همسرم و فرزندانم است.
|||
در ميان توفان شن از روستا آرام آرام به سوى زابل راه مى افتيم. چهره اين مرد روستايى را كه به خاطر مى آورم به اين فكر مى كنم كه اى كاش جوانان ما هم از اين مرد ۱۱۰ساله درس مى گرفتندو به همان شادى و طراوتى كه اين مرد زندگى را مى بيند، زندگى را مى ديدند تا زندگى براى آنان شيرين تر مى شد.
اين مرد ۱۱۰ساله اميدوار است كه با كارگرى خرج همسر ۴۸ساله اش را تأمين كند و صاحب فرزندى شود كه چراغ خانه اش باشد. چرا ما با وجود امكانات گوناگونى كه در اطراف مان است، زندگى را اين قدر سخت مى گيريم.
گروه حوادث روزنامه ايران ـ گزارش و عكس مصطفى كيخا خبرنگار «ايران» درزابل : مرد ۱۱۰سال دارد. لبخند از روى لبش محو نمى شد. از نگاه و چهره اش پيداست كه خاطرات زيادى را از سالها قبل و دوره هاى گوناگون به ياد دارد.
غلامعلى قروتخوار در مورد سن و سالش مى گويد: اينطور كه خودم مى دانم در حدود ۱۱۰سال بايد داشته باشم ولى در شناسنامه ام تاريخ تولدم را سال ۱۳۰۵ ذكر كرده اند در بخش پشت آب ـ روستاى خوره شادى به دنيا آمدم. وى با لبخند مى گويد: يادم هست كه دلم نمى خواست سربازى بروم براى همين ناچار شدم سه بار شناسنامه ام را عوض كنم و اين سال ۱۳۰۵ كه درشناسنامه ام به عنوان تاريخ تولد من ثبت شده است درست نيست.
او مى گويد: تا ۸ سال پيش كشاورزى مى كردم و با اينكه كار زياد كرده ام و زحمت زياد كشيده ام ولى در سايه لطف خدا عمرى طولانى دارم.
او با برگشتن به خاطرات جوانى اش مى گويد: ۲۵ساله بودم كه براى نخستين بار ازدواج كردم. در طول ۶۰ سال زندگى مشترك با همسرم صاحب ۹ فرزند كه ۴ دختر و ۵ پسر بود شدم و در حال حاضر هم ۷۰ نوه دارم.
نگاهش را به زمين مى دوزد و بعد مى گويد: بعداز مرگ همسر اولم تنها شدم. بچه ها هركدام سر زندگى خودشان رفته بودند و من كه تاب تنهايى را نداشتم كم كم به فكر ازدواج ديگر افتادم و بالاخره با زنى ازدواج كردم ولى اين زن بناى ناسازگارى را با من گذاشت و من كه مدت ۶۰ سال زندگى مشترك با همسر اولم هيچ ناراحتى نديده بودم، نتوانستم اين زندگى را تحمل كنم و ناچار شديم كه پس از مدت كوتاهى از هم جدا شويم.
وى گفت: دوباره تنها شده بودم. تنهايى روحم را آزرده مى كرد. بنابراين تصميم گرفتم كه به مسافرت بروم. در گرگان چندتن از اقوام مان زندگى مى كردند در آنجا بود كه زنى را ديدم كه از بستگان بود. در همان لحظه اول محبت اش به دلم افتاد و به او دل بستم بعداز برگشتن به روستا با فرزندانم موضوع را مطرح كردم. بالاخره موفق شدم بعد از مدتى رضايت بچه هايم را به انجام اين ازدواج جلب كنم.
وى اضافه كرد: به خواستگارى رفتيم. خواستگارى زنى ۴۸ساله كه در حدود ۶۰سال از من كوچكتر بود و بالاخره موفق به ازدواج با او شدم و روز نيمه شعبان او را با مهريه اى برابر با يك شاخه گل، يك جلد قرآن مجيد، پنج سكه بهار آزادى و يك قطعه زمين به مساحت ۲۰۰متر مربع او را به عقد خودم درآوردم.
اين مرد ۱۱۰ساله روستايى مى گويد: مدت كوتاهى از ازدواج من و همسرم مى گذرد و من از زندگى مشتركى كه دارم خوشحال و راضى هستم.
او با خوشحالى مى گويد: اگر خدا بخواهد دوست دارم صاحب فرزند شوم. چون اعتقاد دارم كه هنوز جوان هستم و مى توانم با كار و تلاش زندگى خودم و فرزندانم را تأمين كنم.
او در مورد آرزوهايش مى گويد: آرزوى سلامتى و طول عمر براى همسر و فرزندانم دارم و آرزو مى كنم تا تمام جوانان اين مرز و بوم خوشبخت شوند.
صغرى سير همسر اين مرد ۱۱۰ساله است او در مورد زندگى اش مى گويد: ۴۸سال دارم. از شوهر اولم ۴فرزند دارم. دختر و پسر دارم و صاحب چهار نوه هم هستم. همسر اولم بعد از ۱۵سال زندگى مشترك به علت بيمارى سرطان فوت كرد. من بعد از مرگ او تصميم گرفتم كه ديگر ازدواج نكنم. بى خبر از اينكه روزگار سرنوشت ديگرى را براى من رقم زده است.
او مى گويد: وقتى آقاى قروتخوار از من خواستگارى كرد، فرزندانم به شدت مخالفت كردند و راضى به اين ازدواج نمى شدند ولى وقتى ديدند من مى خواهم مستقل باشم و سايه مردى را بالاى سرم احساس كنم از حرفهاى من متقاعد شدند و رضايت دادند تا من و او با هم ازدواج كنيم.
اين زن كه ۶۰سال از شوهرش كوچكتر است مى گويد: به خاطر اين مقدار تفاوت سنى اصلاً مشكل نداشته و ندارم. زيرا اعتقاد دارم كه خدا بايد همه را حفظ كند و جان همه ما در دست او است. حالا هم كه وارد اين زندگى شده ام تنها آرزويم سلامتى همسرم و فرزندانم است.
|||
در ميان توفان شن از روستا آرام آرام به سوى زابل راه مى افتيم. چهره اين مرد روستايى را كه به خاطر مى آورم به اين فكر مى كنم كه اى كاش جوانان ما هم از اين مرد ۱۱۰ساله درس مى گرفتندو به همان شادى و طراوتى كه اين مرد زندگى را مى بيند، زندگى را مى ديدند تا زندگى براى آنان شيرين تر مى شد.
اين مرد ۱۱۰ساله اميدوار است كه با كارگرى خرج همسر ۴۸ساله اش را تأمين كند و صاحب فرزندى شود كه چراغ خانه اش باشد. چرا ما با وجود امكانات گوناگونى كه در اطراف مان است، زندگى را اين قدر سخت مى گيريم.