ali_klassic
Registered User
کلاس سوم که بودم داشتم تو حیاط چرخ میزدم . ییهو یه دست سنگین خورد پس کلم. شوکه شدم. جاتون خالی ناظم بود ، و تا دفتر با پس گردنی و لگد منو همراهی کرد
-گفتم :آقا برا چی میزنی مگه چیکار کر...
- با کمال لطافت گفت : خفه شو #$%#$%#$5
رسیدیم دفتر یه پسره بود سرشو بسته بودن ، صورتشم خونی بود گریه میکرد.
- ناظمه بهش گفت همینه؟
- پسره گفت : نه آقا این نیست
- بعد ناظمه به من گفت : برو تو حیاط ، میدونستم تو پسر خوبی هستی!
عجب ناظمی ... من از این جور آدما خیلی بدم میاد
من یه خاطره دارم که بیشتر به سوتی شبیهه تا خاطره
سال دوم دبیرستان یه معلم دینی و قرآن داشتیم که فامیلیشو یادم نمیاد!اوایل سال تو صحبتاش یه جا میخواست مثالی برامون بزنه .اولش گفت: مثلا من نوعی و...
من تا آخر سال فکر میکردم فامیلیش نوعیه!
چی میگی خودت میفهمی ؟؟