خوب من یه 25 روزیه خدمتم تموم شده بذارین منم یه خاطره بگم...
من با اینکه با دیپلم رفتم خدمت ولی از شانس بدم سرجوخه هم نشدم و تک آجر دادن بهم! بعد گفتن اشتباه شده و... ولی خودمم زیاد پیگیری نکردم گفتم چه فرقی داره...
بگذریم، خیلی از خدمت رفتن ترس داشتم تا اینکه دل رو زدم به دریا و پلیس +10 و...
آموزشی افتادم 04 تو شهر خودمون! دقیقا تو یونم عروسی بود...
راستشم بگم زیاد دنبال پارتی و اینا نبودم و کاملا پارتی-لس! دوران آموزشی رو گذروندم، تا یه 10 روزی فرمانده مون مرخصی بود و جانشینش که به هیچ کس و هیچ جا کاری نداشت تو یگان بود و فقط این گروهبان وظیفه ها رو سرمون حوار (هوار؟) بودن، تو این مدت من این کتاب دانش نظامی که داده بودن رو خوردم، وقتی فرمانده از مرخصی برگشت از بچه ها که سوال می کرد تقریبا 95 درصد بلد نبودن ولی من هرچی پرسید جواب دادم، از اونجا بود که از من خوشش اومد و همش منو به عنوان نمونه و... مثال می زد، تا اینکه بعد یه مدت گفت می خوای یه مسئولیتی بهت بدم راحت باشی؟ منم از خدا خواسته گفت ولی یه شرط داره، گفت مسئول سرویس های بهداشتی! شو، در عوض فقط بشین بخون که توی گردان نمره برتر آزمون رو بگیری! گفتم یعنی باید سرویس ها رو همش نظافت کنم؟! گفت نه لازم نیست، اون رو سربازا هر روز نظافت می کنن، تو فقط مراقب باش شیر های آب خراب نشه و... گفتم حله، اگه 04 دوره دیده باشید می دونید که سرویس هاش طبقه پایین گروهان هاست و خیلی شیک و تمیزه... کار من شده بود یه چهار پایه می ذاشتم توی سالنی که به سرویس ها راه داشت، و صبح تا شب این کتاب لامذهب دستم بود و دست به سیاه و سفید نمی زدم!
این از آموزشی...
امریه ها اومد منم خوشحال که به خاطر تک پسری می افتم بیرجند ولی...
تیپ 177 پیاده تربت حیدریه!
می خواستم خودکشی کنم یعنی! انقدر از اونجا بد گفته بودن که نگو! هیچ فامیل یا آشنایی هم اونجا نداشتیم! از اونجا بود که دیدم نه شل گرفتم باید بگردم پارتی پیدا کنم! :general609:
خلاصه اش کنم رفتم اونجا و با هزار سفارش افتادم یکی از بهترین گردان هاش که تازه ساز هم بود (748، برعکس بقیه گردان ها که طویله بود) و به جای یه لیسانس وظیفه که منتقل شده بود به یه بخش دیگه شدم مسئول کامپیوتر رکن سوم گردان...
خوش می گذشت، گروهان ارکان بودم و سرباز کسی بودم که همه ازم حساب می بردن به خاطرش و بهم احترام می ذاشتن می گفتن سروان فلانی! (حال می داد
)
تا اینکه فهمیدم تا 6 ماه نمیشه انتقالی گرفت... مرخصیش کم بود یه ذره حال گیری بود...
گشتم و گشتم یه بنده خدایی رو پیدا کردم تو فامیل که می گفتن این حرفش رد خور نداره امروز بگه فردا شهر خودتی! همین طور هم شد!
بنده خدا با فرمانده پادگان هماهنگ کرد بعد از سه ماه انتقالی گرفتم اومدم 04 دوباره! دهن همه باز مونده بود که چه جوری به این سرعت انتقالی گرفتی! متأهل عیالوارش زیر 6 ماه نمی تونه!
خلااااااااااااااااااااااصه ترش کنم افتادم پاسدارخونه!
ولی بعد یه مدت اینجا هم گروهبان وظیفه اش که مسئول کامپیوتر بود بعد از یک ماه ترخیص شد و شدم منشی و مسئول کامپیوتر! روزبرگ!
خیلی دیگه خوش می گذشت نگهبانی ام هم پاسبخشی زاغه مهمات بود که خیلی راحت و آسون بود...
یه فرمانده داشتیم فقط به فکر منافع خودش بود!
یه روز زاغه مهمات پاسبخش بودم، از پادگان تا اونجا حدود 2 کیلومتر راه بود و هر روز صبح با مینی بوس نگهبانا از پاسدارخونه با مینی بوس به اونجا منتقل میشدن و سربازای شیفت قبلی بر می گشتن، منم چون منشی بودم وای می ایستادم ظهر که دنبال ناهار می اومدن باهاشون می رفتم.
اونروز این راننده گیج یادش رفت منو با خودش ببره، فرمانده که رفت من گفتم کی حوصله داره این همه راه رو بره شام که اومد ببره باهاش میرم! و رفتم تخت رو تخت گرفتم خوابیدم!
ساعتای هفت من رو بیدار کردن که فرمانده خبر دار شده نرفتی! بدو برو! :general107: (من: تویوتا کو؟ بچه ها: شام رو برد! من: :general410
حالا چی گیت های ورود به میدون تیر و زاغه مهمات هم اون ساعت بسته بودن! یعنی دژبان نبود که باز کنه! :general306:
بدو بدو رفتم یه دژبان صدا کردم همسایه مون که راننده مینی بوس بود منو تا دم گیت رسوند این هم باز کرد پیاده اون مسیر رو رفتم ولی دیگه تاریک هم شده بود!
حالا اونشب افسر نگهبان هم یه آدم ماورالشخمی بود و شروع کرد که کجا بودی و من نمی دونستم وگرنه زنگ می زدم تأمین یکی رو بفرستن و (حالا منم با 19 ماه خدمت داشتم خودمو می خوردم که هم منشی باشی هم پست بدی هم از یه اسکل حرف بشنوی) خلاصه کلی زر زد و گفت تو دفتر وقایع نگهبانی می نویسم و (انقدر اونجا آشنا داشتم که شخمم هم نبود داغ کردم گفتم بنویس، خودکار هم خواستی دارم :general710
احترام گذاشتم اومدم بیرون...
حالا ارشد اونجا میگه بیا فرمانده گفته هر وقت فلانی اومد بگید به من زنگ بزنه زنگ زدم گفت چرا ظهر نرفتی منم اومدم تعریف کنم گفت یکی رو به جای خودت بذار همین الان برگرد پادگان فردا صبح دو روز بازداشت واسه خودت بنویس! :general211:
باورم نمی شد! حتی نذاشت توضیح بدم! کسی که این همه کار واسه اش انجام داده بودم! سفارش هاشو انجام بده بخر بیار برو خونش سیستمش رو ردیف کن و...
داشتم روانی می شدم...
با اعصاب خورد یکی رو به جای خودم گذاشتم و اومدم برم پادگان افسر نگهبان نذاشت و گفت نه شبه با تیر می زننت و... در ضمن کسی هم نبود درب رو باز کنه وارد پادگان بشم...
با خودم گفتم فردا حتما می کنتش 4 روز که پادگان نرفتم!
با یه اعصاب داغون رفتم رو تخت دراز کشیدم و با خودم عهد بستم که اگه واسه بازداشت من اقدام کنه، تموم گند کاری هایی که ازش می دونستم رو طی یه شکایت ازش علنی کنم و از طریق قاضی که آشنامون بود خلع درجه اش کنم... (خود این آشنامون که یه بار واسه اش تعریف می کردم گفت اگه شکایت کنی خودم ترتیب خلع درجه اش رو میدم :general601
صبح شد و من بدبخت پیاده راه افتادم پادگان، دیدم اومده و تو صبحگاه هم گفته که فلانی رو می خوام بندازم بازداشتگاه و... :general710:
رفتم تو دفتر و گفت چرا نرفتی و چرا دیشب بر نگشتی پادگان و...
واسه اش توضیح دادم یه کم آروم تر شد ولی گفت 2 روز رو بنویس واسه خودت و...
منم دیگه هیچی نگفتم گفتم به درک دارم واست و چاپ کردم نامه بازداشتم رو...
با توجه به اینکه می دونستم آدم بسیار منفعت طلبیه گفتم بذار یه تیر تو تاریکی بندازم...
می دونستم می خواد اون روز بره مرخصی گفتم یادتونه قرار بود یه سری کلیپ واسه تون دانلود و کانورت کنم واسه ماشینتون؟ تا الان وقت نشده و...
گفت الان می تونی درستش کنی؟
گفتم چرا که نه :general106:
بازداشت مازداشت رو فراموش کرد ساعت 9 صبح منو فرستاد خونه واسه اش کلیپ دانلود کنم :general106:
موقع رفتن برگه مرخصیم رو نشون بچه ها که هی بازداشت بازداشت می کردن می دادم و می گفتم اینم برگه 24 بازداشت من تو خونه! :general304:
خاطرات خیلیه ولی فعلا بسه...! :general307:
پایان :general601: