برگزیده های پرشین تولز

خاطرات دوران خدمت سربازی

Abbath

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2010
نوشته‌ها
2,344
لایک‌ها
27,705
محل سکونت
(Caspian(Qazvin
اینجا رو چرا ندیده بودم :دی

همین پنجشنبه شب بود یه دفه دیدم شماره پادگان افتاد تو گوشیم ساعت 8 بود،رفیقم اونور خط بود میگفت سید(مسئول دفتر حوزه نمایندگی جایی که توش خدمت میکن) گفته تا ساعت 9 بیاین پادگان،بعدشم سریع قطع کرد،شستم خبردار شد که بازم یه گندی زدن این مارو کشونده اونجا،بلند شدم لباس پوشیدم آزانس گرفتم 6000 تومن خالی شدم تا پادگان،رفتم دیدم پستی های حسینیه شلوار کردی پوشیدن و حاجی مسئول نمایندگی هم برای نماز اومده دیده اینا با شلوار کردی هستن،زنگ زده مسئول دفتر رو کشونده بالا،اونم یونش سوخته زنگ زده همه سربازای نمایندگی رو کشونده پادگان،خلاصه تعطیلات که خراب شد شنبه هم باهامون جلسه گذاشت و گفت که اون سید قبلی مرد از الان باهاتون جور دیگه برخورد میشه،من فقط مونده بودم این که این همه با من رفیق بود،چرا یه دفه اینطوری شد

فردا صبحش گفت با تجهیزات جلوی در نمایندگی به خط بشید بریم ورزش،نمایندگی هم دقیقا کنار بلوار اصلی پادگان هست که صبح همه رسمی ها و سربازا تردد میکنن،سرتونو در نیارم یه 2 کیلومتر تو کوه ها با تجهیزات رفتیم،من داشتم همه کسشو فحش میدادم که این همه برای ین کار کردم نتیجش شد این،عجب غلطی کردم براش کار کردم،با 10 روز حضور داره اینجوری رسم رو میکشه

خلاصه 4 روز ممنوع الخروج بودیم بعد من تصمیم گرفتم برم باهاش تنهایی صحبت کنم،همین رفتم تو اتاقش دیدم نیشش باز شد،بعد منم نیشم باز شد و بعد اون به من گفت سید ببخشید،من تو دلم گفتم بابا دهن مارو ماییدی آخر خدمتی بعد میگی ببخشید،خلاصش کنم گفت که میخواستم سربازا رو امتحان کنم و یه زهر چشمی هم بهشون نشون بدم،به خاطر اینکه تحمل کردی و اعتراض نکردی 5 روز تشویقی بهت میدم که جبران این 4 روز بشه

الانم ده روز مرخصی گرفتم و خونم،دم عید میرم برای عید مرخصی بگیرم
 

hoji_17203

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
1,891
لایک‌ها
119
سن
39
محل سکونت
Iran/Qom
عرض سلام وادب
دیدم بحث درجه گرفته بالا گفتم من ازتجربیاتم درمورد درجه بگم

به نظر من اگه توی خدمت قرار باشه بهت سخت بگذره دیپلم، فوق دیپلم، لیسانس هیچ فرقی باهم نداره. به این نمونه ها توجه کنید:

*یه بنده خدا رو میشناختم که لیسانس وافسر شب بود. یعنی 24 48 مجبوربود بره یگان حفاظت وتاصبح بیداربمونه که در ایام تعطیل یا کمبود افسران وظیفه این ساعت به 24 24 تقلیل پیدامیکرد
*یکی دیگه هم بود بادرجه لیسانس اول خدمت مسئول دفتر بود بعدش زد و اونم شد مسئول سربازان یگان خدمات. بنده خدا از صبح تا عصر مجبور با سربازا توی پادگان گشت بزنه ومواظب باشه که اونادر امر تمیزکردن پادگان کوتاهی نکنن
*من توی خدمت درجم دیپلم بود یعنی یه هلال ولی جایی که خدمت میکردم جایی بود که قبلش یه لیسانس وظیفه خدمت میکرد

اما برسیم به خاطره:

بعد از مرخصی آخر آموزشی که مجموعا2روز بود وازاین 2 روز یک روزش هم جمعه بود:lol: رفتیم یگان محل خدمت
چون همیشه انسان آن تایم(On Time) ووقت شناسی هستم ساعت 6/45دقیقه رسیدم پادگان. اولین باری که پادگان اومده بودم برای کارای پذیرش و امریه ازدرب مخصوص ورود افراد معمولی وارد شده بودم وفکر میکردم همین یه در وجود داره وبعضا هم دیده بودم که سرباز ازش رفت وآمدمیکنند ولی نمیدونستم که این پادگان غیراز این درب 3تادرب دیگه هم داره که یکیش درب مخصوص به ورود سربازاست. خلاصه به علت بزرگ بودن پادگان وبلد نبود راههای منتهی به سایردربها یه طواف دورپادگان کردیم تا رسیدیم به درورودی که مخصوص سربازابود. تقریبا دیگه ساعت 10 شده بود. دژبانا شروع کردن به اندک ماه کشون واین حرفا که چرا احترام به دژبانی نذاشتی و این چرت و پرتا. ولی از اونجایی که سابقه ی این اعمال زشت رو که توسط برادرم اطلاع رسانی شده بود داشتم هیچ ترسی به خودم راه ندادم و وارد پادگان شدم.

آدرس نیروی انسانی وپرسیدم رسیدم به نیروی انسانی. بعد ها که آمار پادگان دستم اومد دیدم نیروی انسانی تقریبا نزدیک جایی بودکه در اولین مرحله از اونجا میخواستم وارد پادگان بشم:lol:

خلاصه تقریبا 100 نفراومده بودن و کدگرفته بودن منم جزءآخرین افرادی بودم که به اونهاملحق شدم. شروع کردن به تقسیم. درمرحله اول گفتن 30 نفر اول بیان با این سرباز برن(از اتفاق یکی از هم آموزشیهام هم جزءاونابود که بعد فهمیدم رفتن جزءیگان خدمات به قول معروف شدن مسئول نظافت پادگان) درمرحله بعد گفتن 20 نفر بیان برن با این سرباز(که بعدافهمیدیم اینا رفتن یگان حفاظت برای پست دادن وحفظ امنیت پادگان)و... همینجور کم کم شروع به تقسیم کردن افرادکردن تا در انتها ما تقریبا8نفرمونده بودیم.
از اونجایی که توی خاطره ی اول گفتم وجودخداروتوی خدمت خیلی حس کردم نتیجه این شد که تانوبت به مابرسه نزدیک ظهرواذان بود. دفترچه هامون رو بهمون دادن گفتن فعلا دیگه یگانی درخواست نیرو نداره تهرانی ها برن خونه وشهرستانی هم برن خوابگاه فردا راس 7 اینجا باشین. ما هم که شهرستانی بودیم موندیم توی پادگان وبعدازنمازوناهار رفتیم آسایشگاه...

چون خیلی طولانی میشه باقیش باشه برای یه پست دیگه
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,329
لایک‌ها
5,482
پست های نامربوط پاک شدن
رعایت کنید لطفا!
 

.:smr:.

Registered User
تاریخ عضویت
22 آگوست 2012
نوشته‌ها
3,133
لایک‌ها
4,964
محل سکونت
tehran
و هم چنان منتظر بخش جذابش هستیم :دی
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,329
لایک‌ها
5,482
دوستان رعایت کنید
دومین باره تذکر میدم
 

Nistama

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2013
نوشته‌ها
205
لایک‌ها
53
محل سکونت
فارس
3 ماهـ دیگه از خدمتم مونده /...
نیرو انتظامی خدمت میکنم و یکی از یگانایی که مدام کارش گشته !
روز 14 ساعت گشت زنی داریم با موتور و بنز و...
خیلی با مردم سرو کار داریم ...
اینو ننوشتم بگم آره منم جایی خدمت میکنم که صبح تا شب با مردم سروکار داریم نوشتم که واقعاً اگه سرباز **** و ارتش بودید یا هستید قدرشو بدونید

چون خدمت اصلی رو ما میکنیم - مرخصی 15 روز ی 24 و ماهی 1 روز استق-

البته نیرو انتظامی هم جای پارتی دار داره (اداری که جسارتا جای انـبراست چون باید بشینی و برای رئیست چای دم کنی که خیلی خفت داره برای یه مرد هه)

خاطره هام زیاده از مواد و مشروب گرفتن چن صد کیلیویی و ریختن تو پارتیا و دختر پسرای بدبختو گرفتن و حمله به اشرارا و چهارشنبه سوری ها و ...
خیلیه حوصله نوشتن داشتم
3-4 ماه دیگه بعد خدمت مینویسم /...

کلاً سربازای **** هم به کارتشون ننازن چون 1 ماه توی نیروی انتظامی هم دووام نمیارن بنازن به کارت بسیجیشون (هیه)


موفق باشید
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
3 ماهـ دیگه از خدمتم مونده /...
نیرو انتظامی خدمت میکنم و یکی از یگانایی که مدام کارش گشته !
روز 14 ساعت گشت زنی داریم با موتور و بنز و...
خیلی با مردم سرو کار داریم ...
اینو ننوشتم بگم آره منم جایی خدمت میکنم که صبح تا شب با مردم سروکار داریم نوشتم که واقعاً اگه سرباز **** و ارتش بودید یا هستید قدرشو بدونید

چون خدمت اصلی رو ما میکنیم - مرخصی 15 روز ی 24 و ماهی 1 روز استق-

البته نیرو انتظامی هم جای پارتی دار داره (اداری که جسارتا جای انـبراست چون باید بشینی و برای رئیست چای دم کنی که خیلی خفت داره برای یه مرد هه)

خاطره هام زیاده از مواد و مشروب گرفتن چن صد کیلیویی و ریختن تو پارتیا و دختر پسرای بدبختو گرفتن و حمله به اشرارا و چهارشنبه سوری ها و ...
خیلیه حوصله نوشتن داشتم
3-4 ماه دیگه بعد خدمت مینویسم /...

کلاً سربازای **** هم به کارتشون ننازن چون 1 ماه توی نیروی انتظامی هم دووام نمیارن بنازن به کارت بسیجیشون (هیه)


موفق باشید

دوست عزیز این الان خاطره بود یا تنه زدن به این و اون؟ شما فکر کردی خودت تنها داری تو نیروی انتظامی خدمت میکنی؟

بنده خدا پس اگه خدمت زمان شاه بدوی چی میگفتی؟ شانس آوردی لب مرز نیسی، یا 05 کرمان نبودی عزیزم اینجا جاش نیست.

در ضمن به کارتت خیلی نناز چون بعد از خدمت دیگه کسی حتی ازت نمیپرسه خدمت رفتی یا نه :دی حالا دیگه کجا بودیشو دیگه نوبره.

فقط مطمین باش برد و اون کسی کرده که جای راحت خدمت کرده همین.
 

Nistama

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2013
نوشته‌ها
205
لایک‌ها
53
محل سکونت
فارس
:دی هه 4 ماه از مرز اومدم جای معمولی :دی
سیستان بودم با اون تانکر آب ! و حموم 1 ماهی یه بار :دی:دی !
اینجا جای کل نیست
ولی یه جورایی حرفامم تند بود قبول دارم
خوب ظلمه من اونجا خدمت کنم
ایکس اداری خدمت کنه
ایگرگ با پارتی معاف بشه!

بذار یه خاطره تو نوشتم باشه
چند وقت پیش تازه اومده بودم یگان (ایکس) جلسه پرسش پاسخ با فرمانده شهرستان بود
هی صحبت کرد و دم از قانون زد و سربازی بهتر شده و همه راحتن و سربازی شده مثه آب خوردن و ...!
بعد آخر کار قرار شد هر کی سئوال داره توی یه کاغذ بنویسه و بندازه تو اول جعبه و سرهنگ بخونه!
خوند و خوند !
بعضی از مرخصی و بعضی از وضعیت غذا و بعضیا انتقاد از سربازای اداری و بعضی از پست و غیره !
تقریباً نامه های آخر بود که نامه منو خوند
نوشته بودم شما که دم از حق میزنی چرا من اینجوری خدمت کردم و دارم میکنم ! برای یه گوشی 10 روز اضاف میخورم
و یارو سرباز **** صب میاد ظهر میره و گوشی هم لازمش نیشه ببره و مشتی از این حرفا
که سرهنگ گفت خوب خوب /... داره بوی سیاست میده نامت سرباز توی مسائل سیاسی بهتره وارد نشیم و رفت سراغ نامه دیگه .....
هــه /...

رفیق اگه نوشته من تو رو ناراحت کرد من معذرت اهل توهین نیستم
کلاً بیشتر توهینم برای /...
اوکی ؟!
بحث تموم
 

mohamad alii

Registered User
تاریخ عضویت
22 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
592
لایک‌ها
211
محل سکونت
آبادان
اقا تو این فروم فقط همین چند نفر رفتن سربازی؟
 

Tidus

Registered User
تاریخ عضویت
28 اکتبر 2011
نوشته‌ها
1,406
لایک‌ها
11,545
چه خاطرات وحشتناکی، خدا کنه معاف شم:S
 

hoji_17203

Registered User
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
1,891
لایک‌ها
119
سن
39
محل سکونت
Iran/Qom
عرض سلام وادب

رسیدیم تااینجا که تقسیم تموم شدوما رفتیم توی آسایشگاه

اون روز عصر روهیچ وقت یادم نمیره ازخوشحالی داشتم پرمیکشیدم که مجبورنیستیم عصر بریم تمرین رژه و این حرفها
خلاصه تا نزدیک نماز مغرب خوابیدم وبعدش رفتیم نمازو شام ودوباره برگشتیم توی آسایشگاه
اینجا بود که باکسی آشناشدم که سبب شد تاآخر خدمت از اضطراب خروج از پادگان درامان باشم
کسایی که نرفتن خدمت شاید بگن خب خروج از پادگان که کاری نداره ولی کسایی که رفتن میدونن وقتی رفتی توی پادگان دیگه خارج شدنت با ...

این بنده خدا هم جزء ته مونده هابود. خلاصه با هم صحبت کردیم و باب رفاقت بازشد وتنهاکسی که تاآخر خدمت توی آسایشگاه باهاش خیلی رفیق شدم اون بود اسمش یاسر بود و بچه ی سمنان بود. کلی حرف زدیم و توی یک شب حسابی رفیق شدیم. از اونجایی که حسابی خسته و کوفته راه و پادگان آموزشی بودم دوباره سرشب خوابیدم وصبح بعد از نماز دیگه خوابم نبردولی بجاش کل پادگان رو متراژ کردم و به همه ی سوراخ سنبه هاش سرک کشیدم. البته بگم قسمت اداری پادگان خارج از ساعت اداری غرق بودواون زمان من نمیدونستم وخدارحم که اون وقت گیردژبان نیوفتادم. خلاصه ساعت نزدیک 7بود که همراه یاسر رفتیم صبحانه خوردیم بعدش رفتیم سمت نیروی انسانی.

ازقضا اون روز یکشنبه بود وروز ورزش. تقریبا تاساعت9هیچ خبری از مسئول تقسیم نبود ماهم توی میدونگاه صبح گاه مشترک براخودمون میچرخیدیم و سربازای معمولی هم مشغول دویدن دور میدون شدن. حدودساعت 9 بود که دوباره اون سربازه اومد وبه طور غیر مستقیم گفت صفاکنید که فعلا هیچ کسی نیرونمیخواد ولی جایی نرید که برای من شرمیشه وبرای سرشماری هرچند وقت یه بار میام بهتون سرمیزنم اگه کسی نباشه میفرستمش خدمات یا بره پست بده تا تکلیفش معلوم بشه. چندتااز این بچه تهرانی های کله شق بودن که گوش نکردن و گذاشتن رفتن وازقضا سربازه یه ربع دیگش اومد. آمارگرفت و اسم اونایی که کم بودن رو نوشت وبه ما گفت که تااومدن بگیم برن پیشش. خلاصه تا اومدن رفتن و از اون طرف مستقیم رفتن یگان حراست تقریبا تایک هفته بعد از تقسیم ما پست میدادن ....
دردسرتون ندم یک ماه دقیق وضعیت همین بودوما از صبح تانزدیک ساعت نمازو ناهار توی میدون صبحگاه مشترک بودیم تااینکه یکی دوروز مونده سربازای جدید بیان که ماروتقسیم کردن وبالاخره ما هم به معاونت معرفی شدیم....


باقیش باشه برای یه پست دیگه ...
 

ali6564

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 می 2010
نوشته‌ها
87
لایک‌ها
17
سلام به دوستان عزیز
من اعزامی 90/12/1 بودم و برای آموزشی افتادم پادگان 06 یا همون اموزشگاه نظامی جواد الائمه نزاجا
خاطره هم زیاد هست ولی خیلی از این خاطرات قابل گفتن نیست:D
بعد از تقسیم از شانس بدم افتادم توی گردان فجر-گروهان دوم(دوستانی که 06 خدمت کردن میدونند که منظورم چی هست:lol:) خلاصه گیر یه فرمانده مزخرف عقده ای افتادیم به اسم ستوان دوم پیاده سجاد نجات پور (خدایی درجه رو حال کردی!!-البته به قول بچه ها سجاد پیاده:p)
طرف کلا مشکل روانی داشت مثلا اگه همه گروهانها صبحها دور میدون صبحگاه 2دور میدویدند ما باید 5 دور میدویدیم، یا برای مثال 5 روز اول خدمت یا آب سرویسا قطع بود یا دراشون یسته بود که بعدا فهمیدیم از دستورات ایشون بوده...
فکر میکنم حوالی 16 یا 17 اسفند بود که به اکثر بچه ها مرخصی 48ساعته دادن.وقت رفتن گفتن موقع برگشت باید شناسنامه هاتونو بیارید:blink: گفتیم برا چی؟ گفت چند روز دیگه انتخابات مجلسه و دستور از بالا اومده که همه باید رای بدن:weird: خلاصه از ما اصرار برا نرفتن و از فرمانده انکار :lol: با اینکه بچه ها با هم هماهنگی نکرده بودن یادمه وقتی برگشتیم حدود 30 نفر بودیم که شناسنامه هامون رو نیاوردیم
بلاخره روز رای گیری شد و علاوه بر ما یه عده از بچه ها هم که شناسنامه داشتند به ما پیوستن و گفتن رای نمیدیم:D :guitar: سجاد پیاده: :grrr::cigar: خلاصه بقیه ملت رفتن رای دادن و .... یادش بخیر ولی تا 10 روز همه کارای نظافتی -خدماتی رو ما انجام میدادیم یا ساعت 2-2.5 شبا بیدارمون میکردن برای ورزش شبانگاهی:D
 

md_md_2600

Registered User
تاریخ عضویت
28 جولای 2006
نوشته‌ها
427
لایک‌ها
43
محل سکونت
Tehran
سلام به دوستان عزیز
من اعزامی 90/12/1 بودم و برای آموزشی افتادم پادگان 06 یا همون اموزشگاه نظامی جواد الائمه نزاجا
خاطره هم زیاد هست ولی خیلی از این خاطرات قابل گفتن نیست:D
بعد از تقسیم از شانس بدم افتادم توی گردان فجر-گروهان دوم(دوستانی که 06 خدمت کردن میدونند که منظورم چی هست:lol:) خلاصه گیر یه فرمانده مزخرف عقده ای افتادیم به اسم ستوان دوم پیاده سجاد نجات پور (خدایی درجه رو حال کردی!!-البته به قول بچه ها سجاد پیاده:p)
.......:D
اون بنده خدا تازه از دانشکده بیرون اومده بوده و به قول سربازا موتور بوده!!!! شاید به این دلیل اذیتتون میکرده و زیاد گیر میداده
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
خوب می بخشید یه مقدار وقت نداشتم نتونستم تاپیکو آپ کنم.

از اونجایی که به مدیرا قول داه بودم تا اونجا که بشه یا خاطرات مشکل دار نمی گم یا سانسورش می کنم.

چند ماهی سرباز اون خانومه بودم و گفته بودم که سربازیم خیلی راحت می گذشت. چون باهام کاری نداشت. کلا خانم ها توی اونجا خیلی کمتر گیرمیدادن.:blush:

بعد از ظهر ها هم چون بی کار بودم روی کامپیوتر pes2011 نصب کرده بودم و یه دسته هم خریده بودم و کاپ و جام و ... کلا ترکونده بودم:D

البته کسی نمی دونست.

جانشین اون منطقه هم با من خوب شده و بود و حتی وقتی فرمانده منطقمون به خاطر کمبود نیرو سربازای اداری رو پست می ذاشت ، جانشینمون می گفت من پست نمونم.:lol:

تا اینکه گذشت و گذشت و انتقالی من خورد به استان خودمون یعنی مازندران.

کلی خوشحال شدم که میرم توی شهر خودمون و احتمالا هر روز خونمون باشم :دی

اینقدر خوشحال بودم که 4 کیلو شیرینی رولت واسه تمام نظامی ها ، چه کادری و چه وظیفه گرفتم.

موقع رفتن با تمام بچه ها روبوسی کردم و حتی موقع اومدن گریمم گرفت و واقعا صحنه غم انگیزی بود و خداییش نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم.

خیلی سخت بود.

به هر حال نامم رو از نیروی انسانی گرفتم و رفتم ساری و رئیس اونجا گفت که منو می ندازه تنکابن.

منم اعصابم خورد بود که خونمون نور هستش و 1 ساعت و نیم فاصل داره.:eek:

آخه فکر می کرم مونو میندازن شهر خودمون.

رفتن تنکابن و نامم رو زدن واسه کلانتری 11.

تا ااینجا رفته بودم توی سیزده ماه

دیدیم به به! رنج و بدبختی از دوباره شروع شد چون منو گذاشتن سر پست:f34r:

میشه گفت سخت ترین کار یه سرباز پست دادنه. شما فکر کن نزدیک 10کیلو آهن بهت بدن بگن 2 ساعت عین درخت یه جا وایسا:hmm:

اون 10 کیلو هم شامل اسلحه و سه خشاب فشنگ و سر نیز و کلاه آهنی هستش.

ادامش بره واسه پست بعدی...

مرسی خیلی جالب بود.
 

sys_co2

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2013
نوشته‌ها
1,077
لایک‌ها
4,798
محل سکونت
جـایـی کـه عشـق قـانـونـه ! جـُرم نـیست.
من یه مقدار جزنئیات رو هم مینویسم .. که جذاب تر باشه براتون
چیزایی که به سرباز سخت میگذره و برای بقیه "زود"
سال89بود .. رفتیم ورزشگاه انقلاب
خیلی شلوغ بود ! نمیدونم ..سه چار هزار نفری بودیم..:blink:
کد ها رو میخوندن ..:eek:
کد من اگه اشتباه نکنم 105بود.. خلاصه کاشف به عمل اومد که پادگان المهدی بابل افتادم
حدود 30نفری بودیم ..
گفتن برید سه شنبه تو ترمینال باشید ..
من :|
من:|
بازم من:|
نمیدونم شب چجوری صبح شد .. راه افتادم رفتم ترمینال و .. یه سه ساعتی تو راه بودیم
تا رسیدیم جلو دژبانی خراب شده ..
همه رو به خط کرد و.. تیغ و سیگار و انگشتر و.. این اشعار رو از همه جمع کردن
یه 100تا بشین پاشو جلو درب دژبانی و تا جلوی اسایشگاه هم کلاغ پر !:wacko:
یه سه روزی بی لباس بودیم .. تا اینکه ساتر لباس حاضر کرد .. تو این سه روز هر حرکتی خواستیم خوردیم همه گی :دی
اوووف ! اموزشی ..صف جمع و به چپ ،چپ و اشتباه های فاحش بچه ها ! و.. غش و خنده و...
روزها میگذشتن..
نبود و خط کش تو سروریس بهداشتی و زیر تخت !و....
خب حقیقت امر .. من مدت ها قبل از اعزام یه رابطه ی عاطفی رو شروع کرده بودم :ط ویه مقدار عصبی بودم تو طول آموزش
مسائل زیادی اونجا باهاش روبرو بودیم .. از مشکلات غذا بگیر .. تا چپ افتادن دژبان ها با بچه های تهران !..
من مسول چایی شدم.. تو صبح و شب یه منبع بزرگ استیل رو از اب جوش پر میکردم و میاوردم برا بچه ها ! و البته معاف از پست:دی! برخلاف بچه های مسئول غذا ، تعریف از خود نباشه ..خیلی حال میدادم سر چایی آوردن به بچه ها ! با یکی از بچه های با معرفت بابل هم رفیق شده بودم .. که حسابی از نظر چایی تامین میشدیم :دی
تقریبا وسطای دوره بود .. مام که 4 تا بودیم از دهکده و **** اباد و تجریش و کرج .. که با هم بودیم همیشه
یه بنده خدایی بود که اسمش یادم نمیاد .. اما بهش میگفتیم "شابدول" که بچه شهر ری بود :d
نصفه شب بود که به سرمون زد یه حرکتی رو این بزنیم
یه پاش رو با یه تیکه پارچه طناب ماننده که از انکارد تخت بود بستیم ..
ساعت 4بود و نیم ساعت بعد برپا ! .. که یهو اسمش رو صدا زدیم که ؛ پاشو ! ملاقاتی داری ! .. با داد و .. اونم چهار صبح:دی
حاجی اینو میگی !؟عین شتر خواست از تخت بپره پایین بره بیرون از آسایشگاه ! که .. .اووووف ! نمیدونم چی شد .. فقط دیدیم خون رو زمین ریخته و پارچه هم کنده شده بود از تخت!
ایشالله هرجا هست .. سلامت باشه و مارم حلال کنه :d

ادامه داره ..
 

sys_co2

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2013
نوشته‌ها
1,077
لایک‌ها
4,798
محل سکونت
جـایـی کـه عشـق قـانـونـه ! جـُرم نـیست.
این دوستمون که نیومد ادامه بده خاطرات رو
من سنگر رو میپام فعلا" :دی

چهل روز تقریبا از آموزش میگذشت که بازی استقلال و پرسپولیس بود
مخ فرمانده رو زدیم که نگا کنیم ...
اسایشگاه مام بزرگ..دو طرف نشسته بودیم و کری میخوندیم و ..خلاصه سر و صدا و این حرفا

یهو فرمانده اومد تو اسایشگاه:
های!:mad: چه خبره ؟
ارشد ! خاموش کن اون بی صاحب رو ...
ماها: برو کی .. :p
خلاصه..
مسئول شب خودش بود اون شب و.. تا 1 دهنمون رو با کلاغ پر و غلت و بشین پاشو مایید :دی
به همه مون هم گفت تقسیمتون میکنم خاش ! ( مام ساده ..باورمون شد ..اما گرفتیم به یه چرخش:دی)
حالا بماند که روز اخر با اشک و اه و ناله و اینا از هم جدا شدیم و.. هیچی نشد :ی
اموزش تموم شد..تقسیم شدیم
از 4 نفری که بودیم .. سه تامون افتاد تهران..نزدیک خونه خودش
منم که افتادم ستاد کل **** ..میدون اجرلو کرج
یه هفته فرصت بود برا معرفی به یگان
خلاصه گذشت و .. شنبه رفتم ستادکل برا تقسیمات بین ناحیه ای
نامه م رو زدن برا تیپ2
منم که نمیدونستم تیپ2 کجاس..
همون روز به هرکی نشون میدادم نامه رو ..رنگش میپرید و میگفت: تیپ افتادی؟؟:blink::wacko: برو دادا..اشکالی نداره ..زود تموم میشه خدمت
من :|

رفتم تیپ2.. تازه فهمیدم **** افتادم ! اما مستراح **** :دی
عاغا دهنمون رو روز اول اره
روز دوم
سوم
چهارم
خلاصه تا اخر هفته پست و ..نظافت و.. اره

بعد چون سروکارم با کامپیوتر بود..فرستادنم نیرو انسانی
یه چند تا ویندوز نصب کردم چند روزی .. شبکه و .. اکسس و ..
بعد پست دستگاه ساعت زنی گذاشتن.. مراقب دستگاه تاچ باشم.. نپیچونن
یه چند ماهی میگذشت و..مام خلاصه خوره بودیم به زمستون .. یه رفیقم داشتیم به اسم "حُجی دایورت" ..که به ز شماها نباشه ..پسر باحالی بود..
یه شب وقتی داشتم میرفتم ..دستگاه رو خاموش کردم و رفتم
صبح اومدم:blink:
دستگاه کو؟!:blink::wacko:
دژبان اومد گفت تو پیچوندیش؟:hmm: گفتم بروکی ...:mad:
حاجی زده بودن تو گوش دستگاه:|
خارشونو ...:| با اینکه تو تایم پست من نبود .. اما
به یه بهونه ای منو یه مدت فرستادن پدافند هوایی قم:| (اونی که میگه **** عشق و حاله و بخور بخواب ، بیاد کارتمو بزنم تو ..:دی)

اون دورانم گذشت.. برگشتم و هنوز دستگاه پیدا نشده بود .. حفا هم فشار میاورد به کادری ِ ما
انقدر این تیپ شیر تو چیز بود که .. عین حرمسرای سلطان سلیمان و زناش و.. :|اصا یع وضی
خلاصه به هرکلکی بود .. منو تا 15 اسفند نامه ام رو زدن برای اندیمشک-راهیان نور ! تبعید شدم ..
:|

ادامه داره..
 

Mostafa360

Registered User
تاریخ عضویت
3 آپریل 2013
نوشته‌ها
110
لایک‌ها
102
محل سکونت
برمودا
سلام دوستان، من اول اردیبهشت اعزامم، آموزشی افتادم نیروی دریایی ارتش سیرجان، دریا نداره سیرجان ولی نیرو دریایی داره :blink:

ایشالا مرخصی که گرفتم میام خاطرات رو میگم اینجا...
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
سلام دوستان، من اول اردیبهشت اعزامم، آموزشی افتادم نیروی دریایی ارتش سیرجان، دریا نداره سیرجان ولی نیرو دریایی داره :blink:

ایشالا مرخصی که گرفتم میام خاطرات رو میگم اینجا...

انشالله که میری و میای و خاطره های باحالتو برامون تعریف میکنی.
 

nsm1000

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
122
سن
33
محل سکونت
بندرعباس
شما چرا فقط یکی گفتی پس؟:D

سلام :دی
من دو تا خاطره گفتم حالا حسش بیاد بیشتر میگم.
خاطره دوم :دی

خدمت شما عرض کنم که :دی دقیقا اولین روز حضورم تو یگان بود تازه آموزشیو تموم کرده بودم و ظهر رسیده بودم یگان ، ساعت 11.30 شب مارو پا کردن

گفتن که بلند شو باید بری سر پست ، ما هم از اونجایی که پایه بوق یا همون چس ماه بودیم :دی فرستادن بدترین و دورترین پست :دی فقط قبلش اومده بودن با

ماشین این مسیر رو نشونم داده بودن که اگه خواستی بیای از این مسیر باید بری سر پستت. آقا پاشدیم پوتین پوشیدیم رفتیم همون مسیرو ، تقریبا 6 کیلومتری راه رو باید پیاده میرفتم

ساعت 1 پستم شروع میشد تا ساعت 4 . این مسیر تا خود پست که پست رادار بودش همش تاریک بود فقط بینش یه پست دیگه داشتیم که باید از اون رد میشدم ، از اون پست که رد میشدی

دیگه جلوت یه جاده ظلمات و ترسناک بودش تک و توکی درخت هم بودش که آدمو میترسوند تقریبا نیمه های راه بودم که یه صدایی مثه صدای گراز به گوشم رسید خیلی ترسیده بود بعد با دقت نگاه کردم

دیدم آهو هستش بله آهو بودش یه آهوی نر و ماده که آهو ی نر این صدا رو از خودش در میاره زمانی که یه آهوی ماده رو میبینه عین صدای گراز بود :دی بعد هیچی دیگه به راهم ادامه دادم تا رسیدم سر پست فیکس

نزدیک 1 ساعتو نیم تو راه بودم اما ترسم دیگه کاملا بعد از اون شب ریخت و برام مهم نبود.

نکته : عزیزان من نه قصد بلا نسبت همه بلوف دارم و نه چیزی کاملا واقعیته اون آهوها ، به خودمم سربازا قدیمی گفته بودن اما من باورم نشد تا به چشم دیدم ظاهراا از زمان شاه حدود 300 راس از این آهوها تو کل اونجا وجود داشت.
 
بالا