برگزیده های پرشین تولز

خاطرات و رازهای آزار دهنده............

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
با اینکه این جمله یک مقدار پیچیده نوشته شده، اما جمله ای بود که بهم احساس خوبی داد. چون بنده هم به همین دلیل کنار گذاشته شدم. بعد از دو سال رابطه کاملا گرم و پر از محبت، اولین خواستگاری که برای ایشون اومد، شرایطش بهتر از من بود و این باعث شد که تمام حرفها، قول ها و تعهدی که به هم داشتیم در عرض یک ماه زیر پا گذاشته بشه. بدون هیچ خداحافظی، عذرخواهی و یا پیگیری بعدی از اینکه سرنوشت من بعد از اون چی شد.
و اینکه همچنان روزای سختی رو دارم سپری می کنم و سوال های زیادی که توی ذهنم بی جواب موندن، هرروز تکرار می شن. اینکه اصلا چطور تونست بره؟ چی شد که اینطور شد؟ مشکل من چی بود؟ اشتباه من کجا بود؟ چی رو باید می دیدم که ندیدم؟ الان کجاست؟ چیکار داره می کنه؟ با همسرش خوشبخته؟ الان دارن با هم می خندن و خوشحالن؟ آیا اصلا یاد من و اونهمه خاطره که داشتیم میوفته گاهی؟ و اونی که اینهمه برام ارزش قایل بود چرا حتی یک بار هم سعی نکرد بفهمه در نهایت من زنده موندم یا مردم بعد رفتنش...

خیلی از دوستان حتما تجربه ای مشابه رو داشتن. برای همین موضوع رو بیشتر از این باز نمی کنم چون دیگه برای همه ما مثل یک داستان کلیشه ای می مونه. فقط خواستم بگم هر آدمی می تونه در زندگی خودش یه مشکلی داشته باشه که براش بزرگترین مشکل دنیا باشه. این مشکل چه مالی باشه، چه روحی و چه جسمی، اون شخص داره از اون مشکل رنج می بره و روزای خوب زندگیش داره به خاطر اون مشکل از بین میره. به خاطر همین عقیده من اینه که درست نیست فکر کنیم مشکل ما از مشکل دیگران بزرگتره.

در نهایت اینکه امیدوارم تا خدا کسی رو سر راه همون بذاره که طبق فرمایش دوستمون ما رو فقط برای تشکیل زندگی و شرایطی که داریم نخواد. بلکه ما رو بخواد برای اون چیزی که هستیم.

درود

واقعا متاثر شدم نوشته تون رو خوندم. بله واقعا حس بسيار سخت و دردناكيه اين حس كنار گذاشته شدن! البته درسته كه بعضي وقتها ممكنه دو طرف همديگه رو بخوان و خانواده ها يه خورده سختگيري كنند و اين هم خيلي سخته اما معمولا ديده شده كه اگه هر دو طرف مصمم باشند و در علاقه و انتخابشون ترديد نكنند، اين يك مانع هم از بين بردنش غيرممكن نيست. ولي سختتر اونه كه هموني كه آدم فكر مي كنه روحش و دلش يكي شده باهاش يهو همه چي رو انكار كنه، انگار كه همون اول هم اصلا نبوده يا اگه بوده يه رويا بوده و الان ديگه وقت بيدار شدنه!

واقعا كاش بشه كه آدمها يكي ديگه رو به خاطر خودش و همون كسي كه هست بپسندند و دوست داشته باشند نه براي چيزهايي كه داره يا بهش داده ميشه.
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
که چی
که یادشون بیوفتیم ؟
جنبه عبرت امیز هم که ندارن
چون عموما خارج از قدرت عمل ما هستند
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
اول از همه ممنون از بانو کاسندرا و 1KHANI عزیز به خاطر حرف هاشون.میخواستم این جا نیام ولی نمیدونم چرا راهم این وری کج شد.
ببینید! من به خاطر اون مشکلات الان ناراحت نیستم.بالاخره هر چی بوده گذشته.ولی به خاطر این که فراموشی گرفتم هنوز هم اون چیز ها ناراحتم میکنه.به طرز عجیبی زندگی من از اون نقطه به بعد تغییر کرده.تغییری که امیدوارم خوب باشه

که چی
که یادشون بیوفتیم ؟
جنبه عبرت امیز هم که ندارن
چون عموما خارج از قدرت عمل ما هستند

امیر علی عزیز.همون طور که دوستان زیادی گفتند من به عنوان کوچکترین عضو این جا دوباره جملات اون ها رو تکرار میکنم.
این جا مکانیه که بدون ترس از شناخته شدن یا خجالت کشیدن میتونی حرف هات رو بزنی.مثل درد و دل.یا هر چیزی که اسمش رو بذاری.
انباشتن چیزهای تلخی که مشکلی از بابت گفتنش نیست.همیشه آدم رو ناراحت تر میکنه! با این حساب ما میام این جا که در موردش حرف بزنیم(هر چند هیچ وقت راحت نیست).همین که چهار نفر دیگه اون رو بخونند برای آدم کافیه.که بفهمه به یکی حرف هاش رو زده.برداشت من از این تایپیک همین بود.حالا ممکنه که اشتباه بکنم
 

Snow

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
16 مارس 2007
نوشته‌ها
380
لایک‌ها
215
محل سکونت
Music Forum
قدیما از زمانی که یادم میاد پدرم دو تا دوربین عکاسی داشتن. یک کانن SLR که الان نیستن ازشون مدلش رو بپرسم و یک رنج‌فایندر روسی، با نام Kiev که فکر کنم خیلی‌ها در ایران این دوربین رو داشتند!
خب اون کانن‌ه که تلکیفش مشخصه عزیز دردانه پدر بود ولی رنج‌فایندره دم ‌دستی‌تر! با این پیش‌فرض باید حدس بزنید 7 یا 8 سال التماس کردن، خودم رو از فاصله چندمتری به زمین کوبیدن و قهر کردن و معدل 20 گرفتن و .... برای تصاحب دوربین بالاخره در اول راهنمایی ختم به کدامیک شد! :D بله اون Kiev روسی، یک روز اردو تشویقی میان سال به کو‌ه‌های اطراف تهران با معلم‌ها و همکلاسی‌ها و... چلیک اولین شات زندگیم رو گرفتم و از همون لحظه عکاسی شد پاره‌ای از وجود من! این هم عکس اولین دوربینم که همین الان به فکرم زد ازش عکس بگیرم ببینید:

Kiev.jpg

اولین تجربه عکاسی من منجر به این شد به خاطر نداشتن کوچکترین اطلاعات عکاسی و اینکه فقط با چند حالتی که پدرم برام تشریح کرده بود می‌دونستم باید عکس بگیرم تقریبا دو سوم نگاتیو به اصطلاح رایج سوخته و یا تاریک شده بود ولی خب یک سوم دیگه اینقدر از نظر خودم خوب شده بود که باعث شد از اون زمان به بعد دوربین عکاسی بشه یکی از ابزارهای جلا بخشیدن به روح ناآرام من در زندگی! :p
خب آره راست میگین تا اینجاش که خاطره خوبی بود و البته هنوز هم هست. ماجرا از اینجا شروع شد که من تصمیم گرفتم از لحظه‌های خوب دوران تحصیل و دبیران خوبم که بدون اغرق بهترین آموزگارهای دوران زندگی من بودن و اگر روزی تک‌تک‌شون رو ببینم دست‌شون رو می‌بوسم و سر تعظیم جلوشون فرود میارم... بهترین و شیرین‌ترین دوران زندگی من، آموزنده‌ترن دوران زندگی من، بهترین دوستان من، و ..... در دوران راهنمایی عکاسی کنم. سه سال از لحظات تلخ و شیرین، از تک‌تک دبیرهای نازنینم، از دوستانی که هیچ وقت نمی‌تونم فراموششون کنم عکس گرفتم و نتیجه 10 حلقه نگاتیو 36 تایی کداک شد! با اون جعبه زرد مایل به نارنجی معروف کداک... یعنی 360 عکس به تعداد روزهای یک سال که اگر حتی یک فصل از این سال رو درست عکاسی کرده بودم برام یک کهکشان ارزش داشت!

به خاطر دلیلی که از حوصله اینجا خارجه و شاید خودش یک خاطره دیگه برای این تاپیک بتونه بشه من خیلی کارهایی که برای دل خودم مثل همین عکاسی و یکی دو تای دیگه انجام میدادم رو بعد از پایان دوره راهنمایی کلا ببوسم بذارم کنار! شاید بشه گفت از سر لجبازی، حماقت چمیدونم... بریم سر خاطره خودمون، باید توضیح بدم که حلقه‌های نگاتیو چه بعد از عکاسی و چه قبل اگر در یخچال نگهداری شوند می‌تونند سال‌های بسیار زیادی بدون کوچکترین تغییری دوام بیارن برای همین اون ده حلقه شدن گوشه نشین جا کره‌ای یخچالمون تا من شدم دوم دبیرستانی. هنوز که هنوزه در هر یخچالی رو که باز می‌کنم تصویر نارنجی رنگ جعبه‌های نگاتیو کداک برام تداعی میشه... :D کجا بودیم، آهان دوم دبیرستان و سه دوست جدید یک اکیپ شر چهار نفره که تا چهارم دبیرستان هم حفظ شد!!
در نیمه‌های سال بود متوجه شدم یکی از همین دوستان ما چند باری با نگاتیو ظاهر شده و عکس‌های چاپ شده میاد سر کلاس و تحویل همکلاسی‌ها میده. قضیه این بود که این دوستمون پدرش عکاس یکی از ادارات بود و به صورت رایگان می‌تونست نگاتیو و عکس رو پروسس کنه. برای همین هم بچه‌ها حسابی از این فرصت استفاده می‌کردند تا اینکه یه روز یادم افتاد من هم کلی نگاتیو تو یخچال دارم. خب دیگه جزییات این قسمت رو نمیگم مشخصه دیگه قرار شد نگاتیو‌ها رو براش بیارم و آوردم... یک هفته بعد که به عنوان حداکثر زمان به من گفته ازش سراغش رو گرفتم، دوباره هفته بعدش، هفته بعد، هفته بعد، هفته بعد، ماه بعد، ... آخر سال! جواب ؟؟!! : ..... مممممم... ببین چیییزه .... شرمنده‌ها انگار نگاتیو‌هات بین یه سری عکس دیگه که باید دور انداخته میشده از بین رفته...............................

نمیدونم شنیدن این حرف اون‌ موقع شاید به اندازه الان که یادش میافتم برام دردآورد نبوده و نخواهد بود و باور کنید که با هر بار یادآوریش بیشتر از قبل جگرم کباب میشه... مطمئنم برای شما‌ها که مثل من خاطره‌باز هستین درک این مصیبت قابل درک‌تره.


جعفر اگر یک روز این پست رو خوندی فقط می‌تونم بگم تو روحت... :)
البته بگم هنوز هم با هم رفیقیم و کلی سفر با هم رفتیم. دوست خیلی خوبی هم برام بوده...


این خاطره با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هاش تقدیم می‌کنم به یوسف عزیز که باعث شده دوباره خاطره‌هامون رو با جدیت مرور کنیم.

یوسف جان ممنون
 

Hamid Miran

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2009
نوشته‌ها
439
لایک‌ها
51
محل سکونت
KaraJ
حالم گرفته شد از خوندن این تاپیک
ولی شاید بعضی وقتها لازم باشه خاطرات تلخ هم مرور شه
 

aria_rh

Registered User
تاریخ عضویت
9 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
114
لایک‌ها
48

sina1415

Registered User
تاریخ عضویت
3 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,019
لایک‌ها
260
بدترین خاطرم مربوط به شهریور سال 87 هست که هیچ وقت یادم نمیره// زمانی که با دوستم تو پارک بسیجی ها ما رو گرفتن و بردن پایگاه مقاومت

مشتاق بودین بگین با جزئیات بگم بهتون
 

rashiddivx

Registered User
تاریخ عضویت
24 اکتبر 2010
نوشته‌ها
402
لایک‌ها
610
محل سکونت
گنبد کاووس
بدترین خاطرم مربوط به شهریور سال 87 هست که هیچ وقت یادم نمیره// زمانی که با دوستم تو پارک بسیجی ها ما رو گرفتن و بردن پایگاه مقاومت

مشتاق بودین بگین با جزئیات بگم بهتون
مشتاقیم!!
 

sina1415

Registered User
تاریخ عضویت
3 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,019
لایک‌ها
260
خاطره آزار دهنده زیاد دارم ولی چند تا شونو می خوام اینجا بنویسم تا حداقل تاپیک آپ بشه:
حدودا 6 سال داشتم که مادربزرگم سکته مغزی زد...سه ماه تو بیمارستان بود و بعدش هم فوت کرد...یادم نمی ره هیچ وقت صورت ماهشو...وقتی خبر دادند مرده تو همون عالم بچگی کلی گریه کردم حاضر نیودم از بیمارستان برم بیرون...اینقدر گریه کردم تا پدرم با یه کشیده زیر گوشم منو راضی کرد تا بی خیال شم...می دونی نمی دونم دقیقا تلخ ترین نقطه اش کجاست ...فوت مادربزرگم؟ کشیده بابام؟ دیدن زجر مادربزرگم قبل از مرگش! ولی خیلی واسم تلخه

حدودا 17 سالم بود که یه روز تو کتابخونه یه خانومی رو دیدم فکر کنم یک سال از خودم بزرگتر که در نگاه های متوالی یک دل نه دویست دل عاشقش شدم...خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این که یک روز خودم رو قانع کردم تا برم جلو و بهش بگم که دوستش دارم و از این حرفها ولی من تا اون موقع اصلا با یه خانوم غریبه صحبت نکرده بودم! تصمیم گرفتم یه نامه براش بنویسم...نامه ه رو نوشتم و یه کتاب رمان هم خریدم و گذاشتم لاش که بهش بدم...رفتم جلو ولی اون خیلی خیلی سرد برخورد کرد...به من فهموند که یه آدم زشت و مذخرف ام ...به من خیلی چیزا رو فهموند و بعد از اون دیگه اون اعتماد به نفس قبل رو نداشتم...هیچ وقت مثل قبل از خودم دفاع نکردم...مثل قبل درس نخوندم...مثل قبل هیچ کاری نکردم
اون قضیه 17 سالگی ام گذشت و 18 ساله شدم اومدم تو یه فروم به نام پرشین تولز...خودمو پشت یه آواتار پنهون کردم و رفتم تو یه تاپیک به نام از هر دری سخنی! یه چند وقتی خوش بودم که چهار نفری که منو نمی بینن ازم خوششون میاد ...از طرز نوشتار ام و یا بقیه چیزها ولی بعد از دو ماه یکی از بچه ها ناغافل یه پست جالب زد تو تاپیک و نوشت که چه می دونم کرمانی ها اهل فلان اند و خلاصه یه سری بهم گفتند بی ادب و بی شخصیت...یه سری هم بهم گفتند شهرستانی و دهاتی و از این حرفها
خلاصه این 3 تا رو الان یادم میاد...ولی کلا زندگی تلخی داشتم...الان دیگه کاملا حال و روحیه ام رفته ...عمرا بتونم به حالت اول برگردم!
دیگه شدم یه مرده متحرک...شاید با یه اکانت تازه باز خودمو پشت یه اواتار جدید پنهون کردم و بازهم سر خود ام رو شیره مالیدم...کسی چه می دونه...:(


حالمون رو گرفتی پسر.. ولی من چنتا دوست کرمونی دارم خیلی خوبن

سال 87 .. شهریرو ماه .. با یه دختره تو پارک قرار داشتم.. ساعت حدود 4 عصر بود

با دختره نشستیم روی چمن ها - خواهرش هم دورتر از ما بود ، خواهرش سنش بالا و متاهل -

هنوز نیم ساعت نشده بود که دیدم یه یارو ریشی - تو مایه های 20 ساله - اومد طرفمون

منو خواست رفتم ..گفتم چیکار می کنین ، هیچی نشستیم گفت باید با ما بیاین پایگاه .. گفتم بابا ما کاری نمی کنیم ، خواهرش هم اینجاست ، یارو قبول نکرد . بی سیم زد

ماشین اوردن که دو نفر توش بودن .. منو اندئاختن جلو با یه نفر دیگه و دو تا دختره و یکیشون هم عقب.

بردنمون پایگاه

زنگ زدن رئیس پایگاه اومد ، اول منو بردن تو یه اتاق ، سوال و جواب : دختره کیه ، خونه خالی هم بردیش ، این چیه پوشیدی می دونی این جمله انگلیسی چه معنی میده رو لباست - یه تیشرت تنم بود که روش نوشته بود the rock -- 7-8 تا بسیجی بچه با رئیس پایگاه دورم کرده بودن تو اتاق .. موبالشو بگردین، این عکس ها کین ، از کی عکس گرفتی - عکس های خارجی و ایرانی که تو موبایل همه هست - گفتم تو اینترنت زیاده .. دروغ نگو ،

1-2 ساعت داخل بودم نمی دونم شاید هم کمتر

بعد دختره رو بردن .. اومدم تو محوطه پایگه
حالم خراب بود .. داغون بودم.. دلم به حال دختره می سوخت
حدود 3 ساعتی تو محوطه الاف می چرخیدم .....
پدر و مادر دخترا اومدن بردنشون ..می دونستم نابود میشه.
و من تنها تو حیاط ، نزدیک ها غروب بود ... رئیس پایگاه اومد تو حیاط وضو بگیره
التماسش کردم بزار من برم ، من کاری نکردم .. در حال وضو گفتم تو رو به همون وضو بزار من برم ، من کاری نکردم ... گفت نمیشه باید پدر و مادرت بیان ...
مثل سگ به دست و پاش افتاده بودم ... با اومدن پدر و مادرم مشکلی نداشتم ولی اونها 400 کیلومتر اونور تو شهر دیگه زندگی می کردن
مدارک و موبایل رو گرفته بود نمی شد کاری کرد ، گفت برو بیارشون و گرنه الان می ندازمت زندان ، از پایگاه انداختنم بیرون
ساعت حدود 10 شب بود ، حدود 6 ساعت تو پایگاه بودم.
تو خیابون ها ولو می خوردم ... حال بدی داشتم .. افتادم گوشه خیابون ... یه یارو اومد گفت چی شده .. ماجرا رو گفتم ..
گفت خبالت نباشه .. من مدارک و موبایلت رو می گیرم ....
زنگ زد به یه نفر دیگه اومد اون رفت داخل و مدارک رو گرفت.
سوار اتوبوس شدم بر گشتم شهرم ..
هنوز هم که هنوزه از دخنره خبر ندارم که لااقل بدونم حالش چه جوره
--
ما کاری نکردیم ، اگه می خواستیم کاری کنیم خواهر دختره که متاهل و سن بالا بود با من نمی اومد ...
تنها جرممون حرف زدن و نشتن روی چمن ها بود ///

این نوشته ها تنها جزئی از این خاطره بود.. شرمنده بد نوشتم ..زیاد دست به قلمم خوب نیست
 
Last edited:

اسمی قله

Registered User
تاریخ عضویت
1 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
327
لایک‌ها
39
خاطره آزار دهنده زیاد دارم ولی چند تا شونو می خوام اینجا بنویسم تا حداقل تاپیک آپ بشه:
حدودا 6 سال داشتم که مادربزرگم سکته مغزی زد...سه ماه تو بیمارستان بود و بعدش هم فوت کرد...یادم نمی ره هیچ وقت صورت ماهشو...وقتی خبر دادند مرده تو همون عالم بچگی کلی گریه کردم حاضر نیودم از بیمارستان برم بیرون...اینقدر گریه کردم تا پدرم با یه کشیده زیر گوشم منو راضی کرد تا بی خیال شم...می دونی نمی دونم دقیقا تلخ ترین نقطه اش کجاست ...فوت مادربزرگم؟ کشیده بابام؟ دیدن زجر مادربزرگم قبل از مرگش! ولی خیلی واسم تلخه

حدودا 17 سالم بود که یه روز تو کتابخونه یه خانومی رو دیدم فکر کنم یک سال از خودم بزرگتر که در نگاه های متوالی یک دل نه دویست دل عاشقش شدم...خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این که یک روز خودم رو قانع کردم تا برم جلو و بهش بگم که دوستش دارم و از این حرفها ولی من تا اون موقع اصلا با یه خانوم غریبه صحبت نکرده بودم! تصمیم گرفتم یه نامه براش بنویسم...نامه ه رو نوشتم و یه کتاب رمان هم خریدم و گذاشتم لاش که بهش بدم...رفتم جلو ولی اون خیلی خیلی سرد برخورد کرد...به من فهموند که یه آدم زشت و مذخرف ام ...به من خیلی چیزا رو فهموند و بعد از اون دیگه اون اعتماد به نفس قبل رو نداشتم...هیچ وقت مثل قبل از خودم دفاع نکردم...مثل قبل درس نخوندم...مثل قبل هیچ کاری نکردم
اون قضیه 17 سالگی ام گذشت و 18 ساله شدم اومدم تو یه فروم به نام پرشین تولز...خودمو پشت یه آواتار پنهون کردم و رفتم تو یه تاپیک به نام از هر دری سخنی! یه چند وقتی خوش بودم که چهار نفری که منو نمی بینن ازم خوششون میاد ...از طرز نوشتار ام و یا بقیه چیزها ولی بعد از دو ماه یکی از بچه ها ناغافل یه پست جالب زد تو تاپیک و نوشت که چه می دونم کرمانی ها اهل فلان اند و خلاصه یه سری بهم گفتند بی ادب و بی شخصیت...یه سری هم بهم گفتند شهرستانی و دهاتی و از این حرفها
خلاصه این 3 تا رو الان یادم میاد...ولی کلا زندگی تلخی داشتم...الان دیگه کاملا حال و روحیه ام رفته ...عمرا بتونم به حالت اول برگردم!
دیگه شدم یه مرده متحرک...شاید با یه اکانت تازه باز خودمو پشت یه اواتار جدید پنهون کردم و بازهم سر خود ام رو شیره مالیدم...کسی چه می دونه...:(

خب داداش قبل رفتن امتیاز بازار چتو به من بفروش:D
 

msiburner

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 آگوست 2012
نوشته‌ها
76
لایک‌ها
6
حالمون رو گرفتی پسر.. ولی من چنتا دوست کرمونی دارم خیلی خوبن

سال 87 .. شهریرو ماه .. با یه دختره تو پارک قرار داشتم.. ساعت حدود 4 عصر بود

با دختره نشستیم روی چمن ها - خواهرش هم دورتر از ما بود ، خواهرش سنش بالا و متاهل -

هنوز نیم ساعت نشده بود که دیدم یه یارو ریشی - تو مایه های 20 ساله - اومد طرفمون

منو خواست رفتم ..گفتم چیکار می کنین ، هیچی نشستیم گفت باید با ما بیاین پایگاه .. گفتم بابا ما کاری نمی کنیم ، خواهرش هم اینجاست ، یارو قبول نکرد . بی سیم زد

ماشین اوردن که دو نفر توش بودن .. منو اندئاختن جلو با یه نفر دیگه و دو تا دختره و یکیشون هم عقب.

بردنمون پایگاه

زنگ زدن رئیس پایگاه اومد ، اول منو بردن تو یه اتاق ، سوال و جواب : دختره کیه ، خونه خالی هم بردیش ، این چیه پوشیدی می دونی این جمله انگلیسی چه معنی میده رو لباست - یه تیشرت تنم بود که روش نوشته بود the rock -- 7-8 تا بسیجی بچه با رئیس پایگاه دورم کرده بودن تو اتاق .. موبالشو بگردین، این عکس ها کین ، از کی عکس گرفتی - عکس های خارجی و ایرانی که تو موبایل همه هست - گفتم تو اینترنت زیاده .. دروغ نگو ،

1-2 ساعت داخل بودم نمی دونم شاید هم کمتر

بعد دختره رو بردن .. اومدم تو محوطه پایگه
حالم خراب بود .. داغون بودم.. دلم به حال دختره می سوخت
حدود 3 ساعتی تو محوطه الاف می چرخیدم .....
پدر و مادر دخترا اومدن بردنشون ..می دونستم نابود میشه.
و من تنها تو حیاط ، نزدیک ها غروب بود ... رئیس پایگاه اومد تو حیاط وضو بگیره
التماسش کردم بزار من برم ، من کاری نکردم .. در حال وضو گفتم تو رو به همون وضو بزار من برم ، من کاری نکردم ... گفت نمیشه باید پدر و مادرت بیان ...
مثل سگ به دست و پاش افتاده بودم ... با اومدن پدر و مادرم مشکلی نداشتم ولی اونها 400 کیلومتر اونور تو شهر دیگه زندگی می کردن
مدارک و موبایل رو گرفته بود نمی شد کاری کرد ، گفت برو بیارشون و گرنه الان می ندازمت زندان ، از پایگاه انداختنم بیرون
ساعت حدود 10 شب بود ، حدود 6 ساعت تو پایگاه بودم.
تو خیابون ها ولو می خوردم ... حال بدی داشتم .. افتادم گوشه خیابون ... یه یارو اومد گفت چی شده .. ماجرا رو گفتم ..
گفت خبالت نباشه .. من مدارک و موبایلت رو می گیرم ....
زنگ زد به یه نفر دیگه اومد اون رفت داخل و مدارک رو گرفت.
سوار اتوبوس شدم بر گشتم شهرم ..
هنوز هم که هنوزه از دخنره خبر ندارم که لااقل بدونم حالش چه جوره
--
ما کاری نکردیم ، اگه می خواستیم کاری کنیم خواهر دختره که متاهل و سن بالا بود با من نمی اومد ...
تنها جرممون حرف زدن و نشتن روی چمن ها بود ///

این نوشته ها تنها جزئی از این خاطره بود.. شرمنده بد نوشتم ..زیاد دست به قلمم خوب نیست
عجب آدمایی هستن ها حالا خوبه ولت کردن
 
I

indiaboy

Guest
چند روز قبل یه گوش درد وحشتناک گرفتم که تو عمرم همچنین دردی شاید نکشیده بودم. خیلی خیلی وحشتناک بود. گوشم هم کامل گرفته بود. طوری بود که شب تا صبح مادرم و صبح تا شب بقیه اعضای خونواده مراقبم بودند و حوله داغ می کردن می ذاشتن رو گوشم و ...
خلاصه پیش یکی دو تا دکتر متخصص رفتیم. خوب که هیچ بدتر و بدتر شد. هرکسی یه چیزی می گفت. ولی چیزی که از لابلای حرفاشون فهمیدیم این بود که داخل گوشم ورم کرده بود و یه حالت گوشت اضافه داشت که به شدت هم حساس بود و درد می کرد. خلاصه بعد از هزاران این در و اون در زدن و درد کشیدن وحشتناک یه روز رفتیم پیش یه متخصص که اتفاقا خانم هم بود. اون دکتره چند تا قطره بهم داد و گفت بچکون تو گوشت و کمپرسی آب داغ بزار زیر گوشت و بخواب. خلاصه این کارو کردم و یه مقدار بهتر شد و کلی جرم اومد بیرون از گوشم. بعد هم خونریزی شروع شد! رفتیم پیش خانم دکتره. گفت جرم ها بیرون اومده و پشتش گوشت اضافه بوده که خونریزی هم داره. خلاصه الان خیلی بهتر شدم و مقدار زیادی از گوشت ها رو از گوشم درآوردم ولی خوب هنوز خوب خوب نشده.
هنوز بیست سالمون تموم نشده گوشمون ورم کرد، زخم معده، عفونت معده که بالاخره با آندوسکوپی وحشتناک خوب شد، و یه عمل هم کلیه ام داشته. دیگه کم کم باید برم سراغ مریضی های باکلاس تر!!!
 

ҒarHad

Registered User
تاریخ عضویت
26 سپتامبر 2011
نوشته‌ها
287
لایک‌ها
254
مگر چند بار به دنیا آمده ایم که این همه می میریم ؟ :eek:

6 سالم بود بابامو به جرم کلاهبرداری گرفتند بردن زندون... 4 سال بی پدری ... توی سالهایی که یه بچه به محبت پدر و مادر نیاز داره بیشتر از هر زمان دیگه ای ...
ننه بزرگم (که ازش بدم میاد) هی میومد توی گوش ننه ام میخوند که بیا طلاقتو بگیر خودتو راحت کن ... دو سه هفته اومدند بردنش ... بابابزرگ خدابیامرزم (بابای بابام) اومد منو برد خونشون ...
قومای ننه ام چه رفتار بدی داشتند با ما ...
از هر کس و ناکسی چه زخم زخبونا که نشنیدیم ...
خلاصه عین بچه سر راهیا بودیم ...
بعد از گذشت این همه سال هنوز زخمش از روی قلبم پاک نشده ...
وقتی از اون سالها یادم میاد ذره ذره میسوزم ...

این از اولین باری که مردم ...


زمان بلوغم خیلی داغون شدم ...اصلا نمیدوستم م ن ی چی هست :eek: بدترین چیز این بود که شبا غسل واجب میشی ... اه اه ... چه حالت بدی داشت ...



یه بیماری داشتم ... یه دو سال افتادم گوشه ی خونه ...

دو سال از دانشگاه عقب افتادم ...

عاشق شدم و شکست عشقی خوردم اون بی معرفت ما رو تنها گذاشت و رفت ...

یعنی داغونم له له ...

تف به این طالع و تف به این روزگار ... برو گمشو زندگی نمیخوامت ...

حالمون رو گرفتی پسر.. ولی من چنتا دوست کرمونی دارم خیلی خوبن

سال 87 .. شهریرو ماه .. با یه دختره تو پارک قرار داشتم.. ساعت حدود 4 عصر بود

با دختره نشستیم روی چمن ها - خواهرش هم دورتر از ما بود ، خواهرش سنش بالا و متاهل -

هنوز نیم ساعت نشده بود که دیدم یه یارو ریشی - تو مایه های 20 ساله - اومد طرفمون

منو خواست رفتم ..گفتم چیکار می کنین ، هیچی نشستیم گفت باید با ما بیاین پایگاه .. گفتم بابا ما کاری نمی کنیم ، خواهرش هم اینجاست ، یارو قبول نکرد . بی سیم زد

ماشین اوردن که دو نفر توش بودن .. منو اندئاختن جلو با یه نفر دیگه و دو تا دختره و یکیشون هم عقب.

بردنمون پایگاه

زنگ زدن رئیس پایگاه اومد ، اول منو بردن تو یه اتاق ، سوال و جواب : دختره کیه ، خونه خالی هم بردیش ، این چیه پوشیدی می دونی این جمله انگلیسی چه معنی میده رو لباست - یه تیشرت تنم بود که روش نوشته بود the rock -- 7-8 تا بسیجی بچه با رئیس پایگاه دورم کرده بودن تو اتاق .. موبالشو بگردین، این عکس ها کین ، از کی عکس گرفتی - عکس های خارجی و ایرانی که تو موبایل همه هست - گفتم تو اینترنت زیاده .. دروغ نگو ،

1-2 ساعت داخل بودم نمی دونم شاید هم کمتر

بعد دختره رو بردن .. اومدم تو محوطه پایگه
حالم خراب بود .. داغون بودم.. دلم به حال دختره می سوخت
حدود 3 ساعتی تو محوطه الاف می چرخیدم .....
پدر و مادر دخترا اومدن بردنشون ..می دونستم نابود میشه.
و من تنها تو حیاط ، نزدیک ها غروب بود ... رئیس پایگاه اومد تو حیاط وضو بگیره
التماسش کردم بزار من برم ، من کاری نکردم .. در حال وضو گفتم تو رو به همون وضو بزار من برم ، من کاری نکردم ... گفت نمیشه باید پدر و مادرت بیان ...
مثل سگ به دست و پاش افتاده بودم ... با اومدن پدر و مادرم مشکلی نداشتم ولی اونها 400 کیلومتر اونور تو شهر دیگه زندگی می کردن
مدارک و موبایل رو گرفته بود نمی شد کاری کرد ، گفت برو بیارشون و گرنه الان می ندازمت زندان ، از پایگاه انداختنم بیرون
ساعت حدود 10 شب بود ، حدود 6 ساعت تو پایگاه بودم.
تو خیابون ها ولو می خوردم ... حال بدی داشتم .. افتادم گوشه خیابون ... یه یارو اومد گفت چی شده .. ماجرا رو گفتم ..
گفت خبالت نباشه .. من مدارک و موبایلت رو می گیرم ....
زنگ زد به یه نفر دیگه اومد اون رفت داخل و مدارک رو گرفت.
سوار اتوبوس شدم بر گشتم شهرم ..
هنوز هم که هنوزه از دخنره خبر ندارم که لااقل بدونم حالش چه جوره
--
ما کاری نکردیم ، اگه می خواستیم کاری کنیم خواهر دختره که متاهل و سن بالا بود با من نمی اومد ...
تنها جرممون حرف زدن و نشتن روی چمن ها بود ///

این نوشته ها تنها جزئی از این خاطره بود.. شرمنده بد نوشتم ..زیاد دست به قلمم خوب نیست

دادا این قضیه برا ما هم پیش اومد ... یه دختره رو دوست داشتم ... اونم منو دوست داشت ... مغرور بود هیچوقت نگفت ... اما از رفتارش و حرفاش مشخص بود ... دیگه داشتم احساس میکردم روزای خوش زندگیم داره از راه میرسه ... نمیدونستم قراره اونقدر زود تموم بشه ... دختری رو که واقعا عاشقش بودم و منتظر بودم یه کم زمان بیشتری بگذره و بگم من میخوام چند سال بگذره بعد به ازدواج هم فکر کنیم و ... یه رروز توی یه پارک دوتا فاطی کماندو فلج کثافت اومدند به ما گیر دادند ... (حالا خداروشکر ما رو جایی نبردند ... ولی حرومزاه ها خیلی رفتارشون بد بود ... چهره ی کریهشون از یادم نمیره ...) دختره اون روز خیلی ترسید ... از اون روز به بعد دیگه با ما سرد شد .... میگفت دیگه دوست ندارم بیام بیرون ... نمیخوام باتو باشم... ازت میترسم ... دیگه نمیخوام دستمو بگیری ... :(
خلاصه همه چی خراب شد ...

آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر ... با کنده وساتوری خون آلود ... عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد ... روزگار غریبیست نازنین ...:(
 
Last edited:

Love_life

Registered User
تاریخ عضویت
10 فوریه 2010
نوشته‌ها
3,813
لایک‌ها
975
محل سکونت
دور نیست
فراموشی را بستاییم؛ چرا که ما را پس از مرگ نزدیک ترین دوست زنده نگه می دارد, و فراموشی را با دردناک ترین نفرت ها بیامیزیم؛ زیرا انسان دوستانش را فراموش می کند, کتاب هایی را که خوانده است فراموش می کند و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را ..

بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی
 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,310
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .
انقدر زیاده لامصب که نگو
 

docomid

Registered User
تاریخ عضویت
24 فوریه 2012
نوشته‌ها
319
لایک‌ها
299
محل سکونت
ً
اگه از مادرم بپرسم آزار دهنده ترین خاطرش رو مطمئنم میگه خاطره سال های بسیار پیش یعنی از دنیا رفتن برادر کوچتر 8 سالش در اثر برق گرفتگی که براشون گویا خیلی سخت تموم شده ...
تلویزیون الان یه برنامه ای هست که برنامه های نوستالژیه گذشته و دهه شصت رو می گذاره چند وقت پیش علی کوچولو رو پخش می کرد که دیدم مامانم داره جلوی تلویزیون گریه می کنه ، پرسیدم دلیلش رو که گفت این سریال علی کوچولو همون سال هایی بوده که برادر مرحومش علی در قید حیات بود ، می گفت کلی با این سریال علی کوچولو خاطره داریم و این سریال مورد علاقه علی مرحوم بوده ، هر وقت که اون موقع از تلویزیون پخش می شد می دویده و می گفته علی کوچولو منم ! به من باید بگید علی کوچولو !
و البته نکته جالب دیگه هم اینه که مادربزرگم بعد از این همه سال هنوز هم پنج شنبه ها بعد از ظهر سراغش رو بگیری خونشون نیست و هنوز هم میره سر قبر علی کوچولوی مرحومشون ...
 

panzer_1982

Registered User
تاریخ عضویت
3 آپریل 2010
نوشته‌ها
46
لایک‌ها
25
یک زمانی درسم خوب بود شاگرد دوم کلاس بودم بهره هوشیم خیلی بالا بود تا اینکه رفتم مدرسه نمونه مردمی.با بچه هایی از قشر متوسط رو به بالا.وضع خودمون هم متوسط بود ولی من توی اون کلاس تازه بودم.بیشرف ها هم واسم دست گرفتند و با هر بهانه ای مسخره ام میکردند.یک روز با عینک جدید یک روز با رنگ لباسم.به درس جواب دادنم هم گیر میدادند.خلاصه سال بعد پرروتر شدند.من هم به خاطر اخلاقم که نمیخواستم با کسی درگیر بشم و یا جواب کسی رو بدم چیزی نمیگفتم.گذشت سال بعد باز هم هیچی نگفتم و...پیش دانشگاهی که رفتم کاری بکارم نداشتند اصلا خیلی هاشون رو دیگه ندیدم ولی دیگه حس درس خوندن نداشتم.برای رفع تکلیف میرفتم و میومدم.دو سال پیش دانشگاهیم طول کشید و ترمی 5 تا 6 درس میفتادم.آدم خیلی خجالتی شده بودم.کسی باهام حرف میزد فکر میکردم داره مسخره ام میکنه،توی خیابون راه میرفتم اگر یک دختر از 3 کیلومتری میدیدم راهم رو کج میکردم و از یک راه دیگه میرفتم چون فکر میکردم نزدیکم بشه بهم میخنده و مسخره ام میکنه.لباس نو میخریدم نمیپوشیدم یا کثیفش میکردم و بعد از اینکه کمی از نو بودن میفتاد میپوشیدمش.با اینکه قیافه ام متوسط بود فکر میکردم خیلی زشت و بدهیکلم و..از مدرسه تعطیل که میشدیم صبر میکردم تا هوا تاریک بشه و بعد برم خونه که کسی تو تاریکی من رو نبینه و به خیال خودم مسخره ام نکنه و...شدم یک آدم گوشه گیر و تنها.یکی دو تا دوست نزدیک هم که داشتم با همین رفتارم پروندم رفت.الان 30 سالم شده به اون سالها که فکر میکردم میگم کاشکی توی همون مدرسه عادی پیش اون دوستان خوبم میموندم و به این نمونه مردمی لعنتی نمیرفتم کاشکی دو تا میخوابوندم تو گوش اونهایی که مسخره ام میکردند شاید کتک هم میخوردم ولی دیگه حساب کار دستشون میومد،کاشکی جوابشون رو میدادم.کاشکی یکی تو خانواده ام حواسش به من بود و پیش روانپزشک میبرد و شاید 16 سال از زندگیم رو به خاطر رفتار اونها و خودم حروم نمیکردم.

الان 30 سالم شده و هنوز پیش خانواده ام زندگی میکنم بیکار و بدون هیچ سرمایه ای و با یک سابقه کار محدود و یک لیسانس مدیریت .از چند تاشون خبر دارم یکیشون شده مدیرعامل شرکت یکیشون پیمانکار یکیشون معتاد(حقت بود این بیشرف سردسته اون حرومزاده ها بود) و اون یکی رفته تو گروه موسیقی یکی از خواننده های معروف و یکی دیگه مغازه دار.دوست دارم همشون جهنم واقعی رو توی این دنیا ببینند که بهترین دوران زندگیم رو جهنم کردند.
 

ҒarHad

Registered User
تاریخ عضویت
26 سپتامبر 2011
نوشته‌ها
287
لایک‌ها
254
یک زمانی درسم خوب بود شاگرد دوم کلاس بودم بهره هوشیم خیلی بالا بود تا اینکه رفتم مدرسه نمونه مردمی.با بچه هایی از قشر متوسط رو به بالا.وضع خودمون هم متوسط بود ولی من توی اون کلاس تازه بودم.بیشرف ها هم واسم دست گرفتند و با هر بهانه ای مسخره ام میکردند.یک روز با عینک جدید یک روز با رنگ لباسم.به درس جواب دادنم هم گیر میدادند.خلاصه سال بعد پرروتر شدند.من هم به خاطر اخلاقم که نمیخواستم با کسی درگیر بشم و یا جواب کسی رو بدم چیزی نمیگفتم.گذشت سال بعد باز هم هیچی نگفتم و...پیش دانشگاهی که رفتم کاری بکارم نداشتند اصلا خیلی هاشون رو دیگه ندیدم ولی دیگه حس درس خوندن نداشتم.برای رفع تکلیف میرفتم و میومدم.دو سال پیش دانشگاهیم طول کشید و ترمی 5 تا 6 درس میفتادم.آدم خیلی خجالتی شده بودم.کسی باهام حرف میزد فکر میکردم داره مسخره ام میکنه،توی خیابون راه میرفتم اگر یک دختر از 3 کیلومتری میدیدم راهم رو کج میکردم و از یک راه دیگه میرفتم چون فکر میکردم نزدیکم بشه بهم میخنده و مسخره ام میکنه.لباس نو میخریدم نمیپوشیدم یا کثیفش میکردم و بعد از اینکه کمی از نو بودن میفتاد میپوشیدمش.با اینکه قیافه ام متوسط بود فکر میکردم خیلی زشت و بدهیکلم و..از مدرسه تعطیل که میشدیم صبر میکردم تا هوا تاریک بشه و بعد برم خونه که کسی تو تاریکی من رو نبینه و به خیال خودم مسخره ام نکنه و...شدم یک آدم گوشه گیر و تنها.یکی دو تا دوست نزدیک هم که داشتم با همین رفتارم پروندم رفت.الان 30 سالم شده به اون سالها که فکر میکردم میگم کاشکی توی همون مدرسه عادی پیش اون دوستان خوبم میموندم و به این نمونه مردمی لعنتی نمیرفتم کاشکی دو تا میخوابوندم تو گوش اونهایی که مسخره ام میکردند شاید کتک هم میخوردم ولی دیگه حساب کار دستشون میومد،کاشکی جوابشون رو میدادم.کاشکی یکی تو خانواده ام حواسش به من بود و پیش روانپزشک میبرد و شاید 16 سال از زندگیم رو به خاطر رفتار اونها و خودم حروم نمیکردم.

الان 30 سالم شده و هنوز پیش خانواده ام زندگی میکنم بیکار و بدون هیچ سرمایه ای و با یک سابقه کار محدود و یک لیسانس مدیریت .از چند تاشون خبر دارم یکیشون شده مدیرعامل شرکت یکیشون پیمانکار یکیشون معتاد(حقت بود این بیشرف سردسته اون حرومزاده ها بود) و اون یکی رفته تو گروه موسیقی یکی از خواننده های معروف و یکی دیگه مغازه دار.دوست دارم همشون جهنم واقعی رو توی این دنیا ببینند که بهترین دوران زندگیم رو جهنم کردند.

وای... چه وحشتناک ... :(
همدردی منو بپذیر panzer_1982 جان...

اتفاقا منم یه رازهای آزار دهنده ای دارم شبیه اینی هست که گفتی ...

من بچه که بودم خیلی بی دست و پا و بچه ننه و لوس و مضحک و ساده لوح بودم ... خیلیا منو مسخره میکردند یا شوخی میکردند و من جنبه شوخی نداشتم ... فامیلامونم متاسفانه یه مشت داهاتی و بیسواد و مذهبی احمقند.... الانم توی فامیل خیلی سرخورده ام ... همیشه احساس حقارت میکنم ... اونا فکر میکنند هنوزم عین بچگیام ام .. البته من دیگه چندساله زیاد نمیرم تو جمع و مهمونیا...
 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,310
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .

خیلی ها رو دیدم که این مشکلو داشتن
کلا بچه گی تو آینده فرد خیلی تاثیر داره
اینا به نظر تقصیر شما نیست تقصیر همون پدرمادراییه که آینده رو فقط تو درس دیدن!!
یه دوست داشتم تمام کینش از گذشته نداشتن دوچرخه بود - همش میگفت اگه برام میخریدن الان این نبودم - آخه بچه محلشون دقیقا وقتی که فرداش این میخاسته بخره با دوچرخه میره زیر ماشین !!
بابای اینم به جای دوچرخه براش میکرو میگیره م خونه نشینش میکنه ! اساسی :دی

من بچه که بودم خیلی بی دست و پا و بچه ننه و لوس و مضحک و ساده لوح بودم ... خیلیا منو مسخره میکردند یا شوخی میکردند و من جنبه شوخی نداشتم ... فامیلامونم متاسفانه یه مشت داهاتی و بیسواد و مذهبی احمقند.... الانم توی فامیل خیلی سرخورده ام ... همیشه احساس حقارت میکنم ... اونا فکر میکنند هنوزم عین بچگیام ام .. البته من دیگه چندساله زیاد نمیرم تو جمع و مهمونیا...

ربطی نداره من آدم وحشی و شلوغی بودم ولی الان خیلی با اجتماع حال نمیکنم !! هنوزم روحیات شیطنت و اذیت مختص ایرانی هاو... رو کمی دارم ولی نمیدونم چرا حالم از مردم و اجتماع بهم میخوره:(
 
بالا