آقا ما تو یه کلاسی بودیم ( دوران ابتدایی ) که توش پسر نماینده ی شهرمونم بود ...
از قضا این قیافش شبیه جنازه بود ....و میز پشت سریمم می شست و این خودش بیشتر باعث میشد حس کنم " گذشته " است و " یادش به خیر " است !
خلاصه ...
ما یه شب خواب دیدیم که این رو کشتیم و تا چند روز بعدشم مدرسه ها تعطیل بود ،من تو این چند روز همینطور عذاب وجدان داشتم و فکر می کردم کشتمش .
این حس ادامه پیدا کرد تا آخر سال که دیگه روز آخر مدرسه بود و جریان خدافظی ها و این حرفا ...
وقتی از مینی بوس پیاده شدیم ، من همینطور براش داد میفرستادم ( فاصله پیدا کرده بودیم ) که حلال کن ، حلال کن ( منظورم به خاطر این بود که کشتمش ! )