من که زیاد تو مدرسه نبودم بیشتر موقع ها فرار میکردم
انقدر حال می داد
خاطره که زیاد دارم
یکیش این بود
یه بابای مدرسه بود خیلی به من و دوستام که فرار می کردیم گیر میداد
یه بار که من با دوستم داشتم فرار میکردم این یقه ی منو گرفت که کجا میری
منم گفتم به توچه
بعد رفت سراغ ناظم و اینا
اخر سرم ناظم گفت بابا ولش اینو که همه می شناسن بزا بره
من گفتم عوضش و در میام
2 هفته بود گذشته بود از اون ماجرا
این یارو بوفه هم تو دستش بود
وقتی جنسی می یومد کارتون هاشو نگه میداشت برا فروش
یه روز دیدم اوهو 20 تا کارتن 5 تا 5تا کنار هم جاتون خالی فقط اینو یادم می یاد که کبریتو زدم
فک کنم تو کمتر از 2 دقیقه یه اتیشی به پا شد که جاتون خالی
همه داشتن خاک می یاوردن مینداختن رو کارتونا
بعد که همشون سوخت تموم شد
اومدن منو 2 نفر دیگه که همیشه با هم اینجور کارهارو میکردیم کشیدن بیرون
بعدش یه پاکن و یه رنگ دادن دستمون گفتن در توالت رنگش رفته باید رنگ بزنید
اخرش رنگ نزدیم دادیم به یکی از همکلاسی ها خودمون رفتیم گشتیم