برگزیده های پرشین تولز

خانهء دلتنگیها

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
41
محل سکونت
In the Wind
یه سلام تقدیم میکنم به همه دوستای عزیزی که اومدن و تو
خونه دلتنگیها حرف دل تنگشون رو گذاشتن تا دلشون باز بشه
فدای صفای وجودتون
از همتون تشکر میکنم که ما رو لایق دونستین و واسمون درد و دل کردین و می کنین
راستی از دوست عزیزم روژه جون هم تشکر میکنم که قدم رنجه نمودن و خونه ما رو با قدومشون
مزین نمودند
18.gif
18.gif
19.gif
19.gif
14.gif

بازم خوشحالم که بچه های عزیزی مثل شما رو اینجا میبینم.
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
41
محل سکونت
In the Wind
چقد اینجا دلتنگ زیاده...
cry.gif



دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود خدا با بنده هایش مهربان تر بود از این بیچاره مردم یاد میفرمود
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود دلم میخواست مردم در همه احوال با هم
آشتی بودن طمع در مال یکدیگر نمیکردند کمر بر قتل یکدیگر نمیبستند مراد
خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند چه شیرین است وقتی زندگی
خالی از نیرنگ است
.....

شاملو
همین نیرنگ ها دلتنگیو آدمو زیاد میکنه
23t1jlz.gif



با سلام دوست عزیز
خوش اومدین
خیلی عالیه
حستون خیلی قشنگه

ولی من جواب این متنتون رو میدم که نقل کردین از شاملو

اگه همه اینها اتفاق می افتاد
دیگه دنیا دنیا نمیشد
دیگه آدمای خوب از آدمای بد تشخیص داده نمی شدند
دیگه پاکی از کثیفی
سفیدی از سیاهی
ریا از یکرنگی
حرص و آز از قناعت
تلخی از شیرینی
و...
تشخیص داده نمیشد

دیگه خوب و بدی میون مردم معنایی نداشت
پس چه خوبه که تو این دنیا
خوب باشیم
و
پاک زندگی کنیم
مثل قاصدک.
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
41
محل سکونت
In the Wind
بچه ها اگه میشه مطلب یا شعر های رو که میگین اسم شاعر یا نویسندشم بگین

حتی اگه خودتون نویسندشین
hanghead.gif


این فکر خوبیه

ولی بچه ها اگه شعر یا متنی از خودشون باشه
فکر نمیکنم نیازی باشه که اسمشون رو زیرش بنویسن

اگرم که مال کسی رو نقل کنن حتما این کارو میکنن
همون طور که تا الان همه این کارو میکردن.
64.gif
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
41
محل سکونت
In the Wind
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام

گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
سهراب
47lbf6a.gif
23t1jlz.gif

تنهایی بد دردیه
23t1jlz.gif



به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است که هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
16.gif
58.gif
58.gif
15.gif
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
41
محل سکونت
In the Wind

امروز روزي سردودل گير است سوزي استخوان سوز تن نرم

روياهايم را مي آزارد چشمان روياهايم را پس از غروب براي

هميشه خواهم بست روياي من براي هميشه غروب خواهد كرد

رویای من شكفتن در نيمه شب زمستاني بود اما افسوس كه

غنچه ي روياهايم نشكفته در خزان حقيقيت پرپر شد وفريادي

از گلو كه بدون پژوا ك در كوهستان بلند و وحشت ناك سرزمين

دروغ در گلوخفه شد واين غروب روياهاي من بود
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
41
محل سکونت
In the Wind
نامه ای به یک دوست (عزیز تر از جانم)

سلام

امروز یه جورای عجیبی ارومم . یه جوری زنده ام و نفس می کشم انگار که اولین صبح زندگی ام را تجربه کرده باشم.
راستی امروز صبح آفتاب چنان سلام بلندی کرد که گوشهایم بی امان جیغ کشیدند .
امروز نمیدانم چرا یه دفعه هوس کردم برات نامه بنویسم.
شاید چون از خواب که بیدار شدم بوی عطرت توی هوا پیچیده بود . یا شاید چون دیشب خوابت رو دیدم.
راستی دیدم؟!
شایدم برای اینکه امروز آفتاب هنوز بیدار نشده بیدارم کرد. خواستم برات نامه بدم و شکایتشو بکنم .
خیلی بد شدم نه ؟ همه اش گله میکنم . اگه خواستی داد بزن . ولی قهر نکن .
نگاه کن من می خندم . حالا اخماتو واکن .
برو آروم یه گوشه بشین و وقتی حالت بهتر شد بیا و جواب نامه ام رو بده.
دلم برات خیلی تنگ شده. برای اینکه اذیتت کنم و بعد ازت عذر بخوام . تا قدر هم رو بیشتر بدونیم .
اخ اخ .یه تیکه ابر اومد و روی خورشید خانوم رو گرفت .
حالم بدجوری گرفته شد . خیلی بد.
دیگه دلم نمی خواد بنویسم . دلم هم برات تنگ شده . اگر هم می خوای قهر کن .
ولی نه با من ، با دنیای من ، با زمونه..........
راستی دوستت دارم تا همیشه
برای همه عمر.
281.gif
281.gif
281.gif
281.gif
 

saye*

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
1
دلم تنگ است.


به ديدارم بيا هر شب

در اين تنهايي تنها و تاريک خدا مانند


دلم تنگ است.



بيا اي روشن .... اي روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زير سرپوش سياهي ها


دلم تنگ است.


بيا بنگر چه غمگين و غريبانه


در اين ايوان سرپوشيده وين تالاب مالامال

دلي خوش کرده ام با اين پرستوها و ماهي ها


و اين نيلوفر آبي و اين تالاب مهتابي.

شب افتاده است و من تنها و تاريکم ....


و در ايوان من ديريست
در خوابند


پرستوها و ماهي ها و آن نيلوفر آبي


بيا اي مهربان با من !

بيا اي ياد مهتابي !
 

®êBë©A

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 جولای 2006
نوشته‌ها
128
لایک‌ها
0
محل سکونت
تو چیز ....
بيا در كوچه باغ شهر احساس
شكست لاله را جدي بگيريم
اگر نيلوفري ديديم زخمي
براي قلب پر دردش بميريم
بيا در كوچه هاي تنگ غربت
براي هر غريبي سايه باشيم
بيا هر شب كنار نور يك شمع
به فكر پيچك همسايه باشيم
بيا ما نيز مثل روح باران
به روي يك رز تنها بباريم
بيا در باغ بي روح دلي سرد
كمي رويا ي نيلوفر بككاريم
بيا در يك شب آرام و مهتاب
كمي هم صحبت يك ياس باشيم
اگر صد بار قلبي را
شكستيم
بيا يك بار با احساس باشيم
بيا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمي مجنون بمانيم
بيا گه گاه از روي محبت
كمي از درد ليلي بخوانيم
بيا از جنگل سبز صداقت
زماني يك گل لادن بچينيم
كنار پنجره تنها و بي تاب
طلوع آرزوها را ببينيم
بيا يك شب به اين
انديشه باشيم
چرا اين آبي زيبا كبود است
شبي كه بينوا مي سوخت از تب
كنار او افق شايد نبوده ست
بيا يك شب براي قلبهامان
ز نور عاطفه قابي بسازيم
براي آسمان اين دل پاك
بيا يك بار مهتابي بسازيم
بيا تا رنگ اقيانوس آبيست
براي موج ها ديوانه باشيم
كنار هر
دلي يك شمع سرخست
بيا به حرمتش پروانه باشيم
بيا با دستي از جنس سپيده
زلال اشك از چشمي بشوييم
بيا راز غم پروانه ها را
به موج آبي دريا بگوييم
بيا لاي افق هاي طلايي
بدنبال دل ماهي بگرديم
بيا از قلبمان روزي بپرسيم
كه تا حالا در اين دنيا چه كرديم
بيا يك شب به اين انديشه باشيم
به فكر درد دلهاي شكسته
به فكر سيل بي پيايان اشكي
كه روي چشم يك كودك نشسته
به فكر سيل بي پايان اشكي
كه ر.ي چشم يك كودك نشسته
به فكر اينكه بايد تا سحرگاه
براي پيوند يك شب دعا كند
ز ژرفاي نگاه يك گل سرخ
زماني مرغ آمين را صدا
كرد
به او يك قلب صاف و بي ريا داد
كه در آن موجي از آه و تمناست
پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهاي شكيباست
بيا در خلوت افسانه هامان
براي يك كبوتر دانه باشيم
اگر روزي پرستو بي پناهست
براي بالهايش لانه باشيم
بيا با يك نگاه آسماني
ز درد يك
ستاره كم نماييم
بيا روزي فضاي شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماييم
بيا با بر گ هاي گل سرخ
به درد زنبقي مرهم گذاريم
اگر دل را طلب كردند از تو
مبادا كه بگويي ما نداريم
بيا در لحظه هاي بي قراري
به ياد غصه مجنون بخوابيم
بيا دلهاي عاشق را بگرديم
كه شايد ردي از قلبش بيا بيم
بيا در ساحل نمناك بودن
براي لحظه اي يكرنگ باشيم
بيا تا مثل شب بوهاي عاشق
شبي هم ما كمي دلتنگ باشيم
كنار دفتر نقاشي دل
گلي از انتظار سرخ روييد
و باران قطره هاي آبيش را
به روي حجم احساس پاشيد
اگر چه قصه دل ها درازست
بيا به آرزو عادت نماييم
بيا با آسمان پيمان ببنديم
كه تا او هست ما هم با وفاييم
بيا در لحظه سرخ نيايش
چو روح اشك پاك و ساده باشيم
بيا هر وقت باران باز باريد
براي گل شدن آماده باشيم

مریم حیدر زاده
4hwf6zt.gif
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
41
محل سکونت
In the Wind
قرار

صداقت خدافظ برا همیشه
منم پاکی رو رها می کنم .
بی خیال .بریم صفا
عشق یعنی همین ؟؟؟
میریم زندگی
ما هم فدای دل ؟؟
این جمله الان یادم اومد :
"همه شکستها از عمق پاکی ها سر چشمه میگیرن"
جمله با حالیه نه؟
من نمی خوام شکست بخورم .
فهمیدی؟
اینجا اخر خطه
ذاتتو لگد کن و دنبال ما بیا.
اما بپا یه موقع اسیر پنجره ها نشی
پنجره ها ادم رو بد جور اسیر میکنن .
ما هم اسیریم .
اما تو به هیچکدوم نگاه نکن . جلو تو ببین و برو جلو . مواظب چشماتم باش
نکنه یه موقع پلک یکی از چشات جلوی یه پنجره بسته بشه.
اونوقت دیگه واویلا.
خب دیگه شروط ما رو شنیدی .
اگه هنوز ازادی بیا.

قرار ما سر یه کوچه بمبست .
کوچه اولین پنجره
دم پنجره دوم
جای اولین زمزمه(فتبارک الله)
 

باران

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 دسامبر 2006
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
محل سکونت
آسمان
با سلام
من تازه عضو سايت شدم
و اولين پستم رو اينجا زدم
دوست دارم منو به عنوان يه دوست تو جمع صميميتون قبول کنين.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
با سلام
من تازه عضو سايت شدم
و اولين پستم رو اينجا زدم
دوست دارم منو به عنوان يه دوست تو جمع صميميتون قبول کنين.

خواهش میکنم خوش اومدین اینجا خونه خودتونه .همه ما میهمانیم .و در این خو نه هم به روی همه دوستان بازه.امیدوارم که دل شما همیشه از غم خالی باشه و لب پر خنده داشته باشید.
خوش اومدین و باقدمهاتون فروم را صفا بخشیدید.
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0

سلام...
میگن اینجا خونه ی دلتنگی هاست...واقعا؟
امشب از اون شباییه که خیلی دلم گرفته ، همیشه موقع دلتنگی هام شعر می نویسم ولی امشب...
امشب فقط دلم می خواد چشمامو ببندم و سکوت کنم ، شاید اینجوری آروم بشم ، شاید!!!
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
نمی دونم باید بگم دلم گرفته یا بگم سالهاست باز نشده.به هر صورت فرقی هم نداره.سالهاست که دیگه به این خونه خراب دل نمی گم.یه زمانی می رفتم پیش طبیب واسه درمان بیماری ولی حالا میبینم دردی دارم در مانی نداره .
بعضی وقتها میگم خدایا چرا اینقدر انسانها را متفاوت آفریدی.خدای من مگه ما ها چقدر توان داریم که باید هر روز و هر لحظه یکجور باشیم .خدایا چرا ؟
خدایا چرا باید با هر کسی به یک نوع برخورد کنیم .چرا باید اینقدر هوای همه را داشته بشیم تا دل کسی را نشکنیم بعد همه به راحتی بزنن دل ما را خورد کنن.آخه یکی نیست بگه بابا ما هم دل داریم .یکم بهمون رحم کنید .بابا ما هم آدمیم چرا هر کی میرسه میزنه این دل داغونا داغونتر میکنه و میره.آخ
تا کی باید اینقدر بی خیال اینهمه زخم بشیم و چیزی نگیم .آخ که چقدر دلم می خواد از ته دلم از اعماق وجودم گریه کنم و این دل سنگ شده را با اشگ چشمم جلا بدم.ولی چه کنم تا میام برم و بند دل را باز کنم و اشک را بردارم برم به دلم یه صفایی بدم .دیگران چنان بهم زل میزنن که انگار بزرگترین جرم عالم همین کاره .آخه کی گفته مرد نباید گریه کنه .چقدر بریزیم تو خودمون آخه کی این بغض فرو خورده سر باز میکنه .
خدایا چقدر باید دروغ و ریا زیاد بشه که به هر کسی چیزیم می خواهی بگی اون اول دستگاه دروغ سنج عقلشو به کار میندازه.بعد تازه شروع میکنه کم کم یه چیزی را باور کنه .
آخ که از غربت این لحظه ها و ثانیه ها با خودم- دلگیرم و گرفته و خسته.همه چیز مصنوعی همه چیز ماشینی .لبخندها و زندگی ها پوچ .
واقعا دل خوش سیری چند.
خدایا من توی این مسابقه دنیوی یه بازندم من که تنها سرمایه زندگیم دلم بوده دارم توی قمار زندگیم اونم می بازم .نمی دونم چقدر دیگه باید برم و چشمم به کرم تو باشه .ولی خدای من بنده تو بنده حقیر درگاه الهی تو هنوز چشمش به راه توئه که یک روزی دلهای همه را با یک موهبت بزرگ جلا بدی و چشمای خاموش را با نور حقیقی صفا .
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
می نویسم برای تو...

مي نويسم از اعماق قلبم ،که هر آنچه از دل برايد لاجرم بر دل نشيند.
مي نويسم براي تو ، توئي که شوق ديدارت را حتي به قيمت تمام زندگي خواهم خريد. و تو خود مي داني که چه سخت است براي من حتي يک لحظه بي يا تو.
نمي دانم چرا هر گاه تو را مي بينم دل کندن از تو برايم سخت تر مي شود. و اين بدان حد گشته است که بعد از خدا حافظي از تو احساس کردم که فلج شده ام و نميتوانم قدمي به اختيار بردارم.و چه سنگدل بود م وقتی پدال گاز را با حرص می فشردم

بردم به غربت ، به شهر برفي شهري که با من ، نداره حرفي
آهاي پرنده آوازم بده بال و پرم باش، پروازم بده
من رو برگردون به سمت خورشيد مي خوام نمي رم تو فصل تبعيد

و اکنون روزها را مي شمارم تا مگر برسد وعده ديدار.و باز هم کبوتر دلم را پرواز دهم در آسمان نگاهت ، و چشمانم را به خاک قدومت سرمه کنم.
آه اي نازنينم اي که نفسهايم براي توست.اي کسي که من را در رود صفا و آبراه وفا سيراب کردي.با آنکه فريادم به آنجا نمي رسد، باز هم از اعماق وجودم فرياد مي زنم:
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
حیرانی بشر را پایانی نیست....کالسکه نیازهای او کی به مقصد خواهد رسید و ایستگاه آخرش کجاست? , کسی چه میداند ...شاید خاک , همان شروع و آغاز و ابتدای حرکتش , آخرین ایستگاه او باشد , که حتما چنین است ,اسبهای درشکه او در جاده گمنامی و عطش چهار نعل میتازند , نه خستگی میشناسند و نه توقفی را در پیش رو فرض میکنند , ...مگر نمیدانی ورای هر پرده از طلب که کنار میرود , پرده ها و جاده های جدیدی باز میشود , راههای طولانی تر از تاریخ باقیمانده بشر و عریض تر از خواستهای مادی او , شگفت اینکه همیشه دوران ,این موجود یعنی انسان, نرسیده و چشم به راه باز شدن یک دیوار تازه کشف شده , معطل و غمگین ایستاده و نه برای داشته هایش شادمان بوده که برای نداشته هایی که شاید هیچگاه هم به آن نرسد ,اندوه را در آغوش میکشد , راستی پایان این راه کجاست ؟
در جاده طلب , به دنیا می آییم و در مسیر ناکامیها متوقف میشویم در حالیکه گاه هنوز , چشمانمان باز مانده و تمنای وصال هستی فنا پذیر در جانمان رخنه دارد ملافه خاک را بر چشمانمان میکشیم , که میکشندو در حالیکه هیچگاه آرامشی نداشته ایم برای جسد سردمان بر نسخه ای از سنگ سیاه مینویسند که " آرامگاه"
آرامشی که هیچگاه غلبه نداشته است............ ......... ......... ......... ......... ........
آه خدای من چه میگویم؟ مگر نمیدانی , نباید از مرگ صحبت کرد ؟ خیلی ها خوششان نمی آید و دوست دارند که از زندگی صحبت شود, در حالیکه اگر از آنها سوال شود زندگی یعنی چه؟ شاید نتوانند جوابی دقیق و درست به تو دهند ............ ......... ......... ....
تولد , یعنی شکفتن , هیچ چیز در جهان ایجاد نمی شود جز با شکافتن , دانه ای را زیر خاک بگذارید و کمی آب بر آن بپاشید , میبینید که هم خود را میشکافد و هم خاک را ....هیچ گیاهی تحمل زندانی شدن در خاک را ندارد , ریشه در خاک می دواند اما میخواهد که آسمانی شود و به دنبال نور میرود , همه موجودات اینچنیند ............ .........
وقتی به دنیا آمدیم تولدی ناخواسته بوده و مرگمان نیز معمولا ناخواسته است , و در این بین نیز چنان سر در خاک میکنیم که از نور غافل میشویم و نه در پی اینکه تولدی ارادی داشته باشیم و قبل از بازگشت به خاک ,آنچه که سد راه ماست را بمیرانیم , تولدی ارادی در برابر تولدی ناخواسته و مرگی ارادی در برابر مرگی ناخواسته .....
جویبار و نهر و رودخانه در تکاپوی رسیدن به دریا هر پیچ و خمی را طی میکنند و سر به هر تخته سنگی که در برابر شان باشد میکوبند , و هر گیاهی را که در مسیرشان باشد سیراب میکنند , حیات آنها در حرکت و تکاپوست و پیمودن و رفتن و رسیدن , آنها عاشق دریا هستند و برای رسیدن به آغوش مادر خویش نه روز میشناسند و نه شب , روزها در برابر آیینه مهر خورشید, زایش دارند و شبها در برابر جلوه گری ماه, آیینه میشوند واگر چه با امواج خود چهره ماه را می آرایند و نوازش میکنند , اما هیچکدام از این زیباییها و جلوه گریها آنها را از رفتن باز نمی دارد , و تکاپویشان را کم نمیکند , هر گاه مسیرشان تنگ میشود بر سرعتشان افزوده میشود و هر گاه راهشان عمیق میگردد و وسعتی میبینند آهسته تر میروند و سکوتشان بیشتر می شود اماهیچگاه از رفتن باز نمی مانند , مرگ آنها در مرداب شدن است و زنده بودشان در حرکت کردن ........
مدتها طول میکشد تا کوهها را در نوردند و دره ها را بپیمایند و پیچ و خمها را رد کنند تا به آغوش دریا برسند
.........رسیدن به دریا پایان راه نیست , حتی غرق شدن در سینه گسترده دریا معنای مرگ را نیز ندارد اگر چه دیگر رودخانه ای وجود نداشته باشد , مرگ در عظمت دریا , فنای در پهنای دریا , غرق شدن در بیکرانه دریا , اگر چه ظاهری از نیست شدن را دارد اما زایشی دوباره و تولد و شکفتنی همواره و پیوسته است............ ......... ......... ......... ......... ....
دریای بیکران قرنهاست که منتظرو چشم به راه رودخانه است, و رودخانه خشنود از مرداب شدن و مرداب بودن و راضی از بوی ناخوشایند سکون و بی حرکتی............ ....انتخاب به دریا رسیدن یا مرداب بودن خیلی سخت نیست تاملی لازم است و درنگی کوتاه و پای در راه گذاشتن...........همین و بس و دیگر هیچ.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
گاهی فقط یک نقطه...........
ما انسانها چقدر عجیبیم و گاه چقدر شگفت , ببخشید اشتباه شد , همیشه شگفتیم ....نگاهمان آنقدر بزرگ است که خیلی از ما قدرت دیدن بزرگ و بزرگی و بزرگها را نداریم...آنچنان عمیق نگاه میکنیم که فراموش میکنیم در حال نگاه کردنیم و غرق شدن در دور دستها, ما را از همین کنار مان غافل میکند , به دنبال دارایی هستیم و دایره آن را محدود میکنیم و زیباتر اینکه از آنچه داریم و دارایی همراه ماست غفلت می ورزیم , زیباییها را می طلبیم و آن را محصوردر رنگها میکنیم و سلیقه امان را در اوج میبینیم , بر عقل و اندیشه و فکر و علم دیگران خورده میگیریم و نقصهای خودمان را به سطل فراموشی قرض میدهیم ............ .....دانایی را دارایی نمیدانیم و مال را در محدوده میلمان می طلبیم و خوشی را در اضطراب و نگرانیمان دربدر میکنیم و آنچه را که داریم فدا میکنیم تا چیزهایی را که خیال میکنیم نیاز داریم به دست بیاوریم ,حتی خواستمان را به خواست و اراده دیگران گره میزنیم و با طناب آنها به چاه میرویم............ ......... ......... .......
که خیلی وقتها طنابشان نیز پوسیده است
کلمات چقدر به هم نزدیکند , و حتی زمانی خیلی شکل هم می باشند و معنای متفاوتی میسازند و زمانی دیگر نیز, ظاهرا فرقی با یکدیگر ندارند اگر چه بر فرق هم میکوبند , نقیض هم نیستند و یکدیگر را نقض میکنند , از یکدیگر شکستی نخورده اند و همدیگر را میشکنند , سنگ یکدیگر را به سینه نمیزنند که هیچ, بلکه سر آن یکی را با سنگ میشکنند , از نفرات یک سپاهند و از هم نفرت دارند , باید برای هم آرایش باشند و دل هم را ریش میکنند , به تنهایی معنا ندارند پس باید با در کنار هم قرار گرفتن شکفته شوند اما بینشان شکاف است, واجب است قرار دل هم باشند و قرار از دل هم میستیزند , شایسته است تا غبار از چهره هم بزدایند و غبار چهره هم میشوند و این قصه تلخ کلمات جاری بر زندگی ماست ....فقط میتوان گفت که کاش............ ......... ..فقط
کاش گاهی سفره دلمان را برابر اهلش میگشودیم و دلمان را با خنجر حسرتها سفره نمیکردیم , عبرتها را و عشرتها را و حسرتها را خوب شناسایی میکردیم و بعضی لحظات دلمان را از جایگاه دلاوری به دلبری تنزل میدادیم....... مداد گفتارمان را کمی جا به جا میکردیم , آن موقع همه چیز زیباتر میشد و رنگها دیگر کدر نبود تا کدورت بکاریم,دوری را دور می انداختیم و از گذ شت نمی گذشتیم , نیرنگ را کمی کوتاه میکردیم تا رنگ داشته باشد ...و در این حال بر حریم دل راه میافتیم و محرم میشدیم و حرم دل را برای ورود فرشتگان آسمانی آذین میبستیم و آیین مهر را فریاد میزدیم............ ......... .....
هیچ دقت کرده ای ؟ تفاوت میان محرم و مجرم چقدر است؟
هیچ دیده ای؟ تفاوت میان محبت با محنت چقدر فرق است؟
هیچ دیده ای ؟ میان مراحم و مزاحم......میان خواب و جواب؟
میان لعنت و لعبت چه؟
و............ ......... ......... ......... ......... ......... ......... ....
اگر درست نقطه بگذاریم خیلی چیزها درست میشود ............ ....

گاهی فقط یک نقطه ....نه بیشتر.....همین
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
دو خط موازي
دو خط موازى زاييـده شدند . پسركى در كلاس درس آنها را روى كاغذ كشيد. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان يك نگاه قلبشـان تپيـد. و مهر يكديگر را در ‏سينه جاي دادند. خط اولى گفت:ما مى توانيم زندگي خوبي داشته باشيم. و خط دومي ‏از هيجان لــرزيد. خط اولـي گفت: و خانه اى داشته باشيم در يك صفحه دنج كـاغذ‎ .‎
من روزها كار ميكنم. مي توانم بروم خط كنار يك جاده دور افتاده و متروك شوم ،يا خط كنار ‏يك نردبام. خط دومي گفت: من هم مي توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،يا خط يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خـــلوت‎.‎
خط اولــي گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگي خوشي خواهيــم داشـت‎.‎
در همين لحظه معلم فرياد زد: دو خط موازي هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تكرار ‏كردند: دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند‎.‎
دو خط موازي لـرزيدند. به همديگــر نگـاه كردند. و خط دومي پقي زد زير گريـه‎ .‎
خط اولي گفت: نه اين امكان ندارد . حتمأ يك راهي پيدا ميشود .خط دومي گفت: ‏شنيدي كه چه گفتند؟ هيچ راهي وجود ندارد. ما هيچ وقت به هم نمي رسيم. و دوباره ‏زد زير گريه. خط اولي گفت: نبايد نا اميد شد. ما از اين صفحه كاغذ خارج مي شويم و ‏دنيا را زير پا مي گذاريم. بالاخره كسي پيدا ميشود كه مشكل ما را حل كند. خط دومي ‏آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيد. از زيردر كلاس گذشتند. و وارد حياط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهاي سوزان ..... ، از كوههاي بلند ..... ، از دره هاي عميق .......، ‏از درياها ....... ،از شهرهاي شلوغ‎.....‎
سالها گذشت ؛
و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند. رياضيدان به آنها گفت: اين محال است.هيچ ‏فرمولي شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چيز را خراب ميكنيد. فيزيكدان گفت: ‏بگذاريد از همين الآن نا اميدتان كنم. اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت، ديگر ‏دانشي به نام فيزيك وجود نداشت. پزشك گفت: از من كاري ساخته نيست، دردتان بي ‏درمان است. شيمي دان گفت: شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد. اگر قرار باشد با ‏يكديگر تركيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد. رسيدن شما به هم مساوي ‏است با نابودي جهان. دنيا كن فيكون مي شود . سيـارات از مدار خارج مي شوند. كرات با ‏هم تصادم ميكنند. **** دنيا از هم مي پاشد . چون شما يك قانون بزرگ را نقض كرده ‏ايد. فيلسوف گفت: متاسفم... جمع نقيضين محــال است‎.‎
و بالآخره به كودكي رسيدند. كودك فقط سه جمله گفت: شما به هم ميرسيد. نه در ‏دنياى واقعيات. آن را در دنياى ديگري جستجو كنيد...... دو خط موازي او را هم ترك كردند. ‏و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند. اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل ميگرفت. ‏‏«آنها كم كم ميل به هم رسيدن را از دست ميدادند.» خط اولي گفت: اين بي ‏معني است. خط دومي گفت:چي بي معني است؟ خط اولي گفت:اين كه به هم ‏برسيم. خط دومي گفت: من هم همينطور فكر ميكــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎
يك روز به يك دشت رسيدند. يك نقاش ميان سبزه ها ايستاده بودو نقاشي ميكرد.خط ‏اولي گفت:بيـا وارد آن بوم نقاشــي شويم و از اين آوارگي نجات پيــدا كنيم‎.‎
خط دومي گفت: شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه كاغذ بيرون مي آمديم. خط اولي ‏گفت:در آن بوم نقاشي حتمأ آرامش خواهيم يافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روي دست ‏نقاش رفتند و بعد روي قلمش. نقاش فكري كرد و قلمش را حركت داد‎.‎
و آنها دو ريل قطار شدند كه از دشتي مي گذشت. و آنجا كه خورشيد سرخ آرام آرام ‏پايين مي رفت ، سر دو خط موازي عاشقانه به هم ميرسيد‏‎
 

Xing ying

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2006
نوشته‌ها
461
لایک‌ها
9
محل سکونت
Valinor
با سلام
من تازه عضو سايت شدم
و اولين پستم رو اينجا زدم
دوست دارم منو به عنوان يه دوست تو جمع صميميتون قبول کنين.

سلام دوست عزیز خوش اومدین


اینجا صمیمیت از نزدیکی دلهاست...
 

Xing ying

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2006
نوشته‌ها
461
لایک‌ها
9
محل سکونت
Valinor
همه و همه تقصیر خودمونه
هرچقدر خدا به ما نزدیک میشه ما خودمونو دور میکنیم
اگر یک هزارم محبتی که خدا به ما داره ما به اون داشتیم بهشت بر زمین سایه می افکند!
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
پيش از آنکه شب و روزم به آخر خط برسد
و براي ديدنت اشک ها بر گونه ام خشک شوند
و فقط ردپايي از آن ها به يادگار بماند....
بيا و بگرد و مرا پيدا کن ...
بيا من در غروب خانه دارم و تو اگر مرا بيابي .... و اگر مرا بيابي ...
بيا باور کن که اگر مرا بيابي ، من هم تو را ناجي مي شوم ...
من به هواي دل گم شده ي تو پر گرفته ام رو به غروب غم زده ...
نمي دانم چرا اين غروب بي تو به طلوع نمي رسد ...
شايد قسمت اين بود که تو آنجا باشي و من اينجا ...
تو در طلوع باشي و من در غروب ..
در فاصله ي طلوع و غروبي که نه هرگز بر آن پاياني است
و نه اين فاصله را هرگز نزديکي ....
من که در غروب زنداني ام !
اما تو مي تواني خانه ات را در آن سوي خورشيد رها کني ، بيايي و مرا پيدا کني ...
بارها انديشيدم که اي کاش هيچ گاه دل به روياي تو نمي دادم
اما بعد پشيمان مي شوم ، چرا که اگر دل به تو نداده بودم
که تا حالا بارها جان داده بودم ...
پس لبخند بزن...
من دل داده ام تا جان نبازم ...
مهربانم ، من که نمي دانم تو چيستي !
فقط مي دانم که خدا تو را براي من آفريده ...
اين را در خوابي که در آن شب باراني ديدم ، فرشته اي به من گفت ...
گفت که تو سوار سپيد پوشي خواهي بود
که مرا از اين زندان غربت زده نجات خواهي داد ...
من از اين شهر پر بهانه می روم تا تو بهانه اي باشي برای
هم آغوشي نور و قطره تا در اين نرم بهار ،
هر گاه چشمي به آسمان خيره شد ، رنگين کمان عشق را ببيند ...
در اين بهار وقتي از پس هر باران ،
آسمان را مي نگرم ،
سکوت است و لطافت و رنگين کمان ...
اي کاش از پس هر غباري ،
رنگين کمان بر آسمان چشمان باراني ام خيمه مي زد ...
من فقط ماندگاري مي خواهم ...
آن هم ماندگاري در طلوع ...
 
بالا