2
آقای جیمزبرتن نظر برادرناتنی جوانش "جولان دادن دراطراف سویس" با مونتانلی را به هیچ وجه نپسندید,امامخالفت شدیداو با یک گردش گیاه شناسی بدون خطر,آن هم به همراه یک استاد پیرعلوم الهی,در نظرآرتورکه هیچ دلیلی برمنع آن نمی شناخت بسیار ظالمانه می نمود.در این صورت, او بیدرنگ آن را حمل بر تعصب مذهبی یا نژادی می کرد,اما برتن ها به گذشته روشنفکرانه خود مباهات می نمودند.
همه خانواده از ابتدای تأسیس شرکت برتن و پسران,صاحبان کشتیهای خط لندن ولگهورن,که بیش از یک قرن از آن می گذشت,پروتستانها و محافظه کارانی وفادار بودند.اما چنین عقیده داشتند که یک جنتلمن انگلیسی حتی باطرفداران پاپ هم باید خوشرفتاری نماید. رئیس خانواده, هنگامی که مجرد ماندن را کسل کننده یافت, با معلمه کاتولیک و زیبای فرزندان کوچکترش ازدواج کرد.دو فرزند بزرگترش جیمز و توماس, گرچه از حضور زن پدری که به زحمت بزرگترازآنان بود بسیار رنجیده خاطربودند ولی ناگزیر با اکراه به مشیت الهی تن دردادند.پس ازمرگ پدر,ازدواج برادرارشد این وضع پیچیده را بغرنجتر و مشکلتر ساخت.اما هردو برادر شرافتمندانه کوشیده بودند تا ازگلادیس مادام که زنده بود دربرابرزبان بیرحم جولیا حمایت کنند و وظیفه خودرا آن طور که باید نسبت به آرتورانجام دهند.آنان حتی به دوست داشتن او تظاهر هم نمی کردند,و گذشت وسخاوتشان نسبت به وی,به طور عمده درتأمین پول توجیبی فراوان و آزاد گذاردن وی در انجام کار دلخواهش,آشکار می گردید.
به این سبب,آرتوردرپاسخ نامه خود چکی برای تأمین مخارجش واجازه سردی,مبنی بر استفاده ازتعطیلات به نحودلخواهش,دریافت کرد.او نیمی از پول اضافی خود را صرف خرید کتابهای گیاهشناسی وریشه های فشاری1کرد وبه همراه پدرعازم اولین گردش خود درآلپ شد.درناحیه آلپ مونتانلی از آنچه آرتور مدتها در او می دید شادابتر می نمود.پس از نخستین تکان به سبب گفتگوی درباغ,رفته رفته تعادل روحی خود را بازیافت واواکنون با آرامشی بیشتر,آن موضوع را مورد توجه قرار داد.آرتور بسیار جوان وبی تجربه بود وتصمیمش هنوزمشکل می توانست برگشت ناپذیرباشد.بی شک,هنوزفرصت بود که بتوان وی را بااستدلالی ملایم قانع ساخت واز راه پرخطری که به تازگی قدم در آنها نهاده بود بازش داشت.
آن دوقصد داشتند چند روزی را در ژنو بگذرانند,اما دراولین برخورد باخیابانهای روشن خیره کننده و گردشگاه های غبارآلود و پر از جهانگرد شهر,اخم اندکی بر چهره آرتور نشست. مونتانلی تفریح کنان او را می پایید.
- کارینو,خوشت نیامده است؟
- درست نمی دانم.با آنچه انتظار داشتم تفاوت بسیاری دارد.آری,دریاچه زیبایی است,شکل آن تپه ها را هم دوست دارم.
جزیره ای که درآن بودند "روتو" نام داشت.آرتور به کرانه طولانی و مشخص ساحل ساوی اشاره کرده ادامه داد: اما شهر,خیلی پرزرق و برق است وحالتی پروتستانی وقیافه خودپسندانه ای دارد. نه,از آن خوشم نیامده است.از دیدنش به یاد جولیا می افتم.
مونتانلی به خنده افتاد:طفلک بیچاره,چه عذابی!خوب ما برای تفریح به اینجا آمده ایم.بنابراین دلیلی ندارد که در اینجا توقف کنیم,چطور است که امروز با قایق بادبانی گردشی روی دریاچه بکنیم و فردا صبح هم به کوهستان صعود کنیم؟
- ولی پدر,شما می خواستید اینجا بمانید!
- پسر عزیزم,من بارها اینجاها را دیده ام.تفریح من دیدن شادی توست.کجا مایلی برویم؟
- اگر واقعا ًبرایتان بی تفاوت است,ترجیح می دهم که درمسیر رودخانه به سرچشمه اش بازگردیم.
- رن؟
- نه آژو,جریان سریعی دارد.
- پس به شامونیکس می رویم.
بعد از ظهر را به گردش با یک قایق بادبانی کوچک گذراندند.دریاچه زیبا,تأثیرکمتری ازآب تیره و گل آلود درآرتوربه جای نهاده بود.او درکنارمدیترانه پرورش یافته و با امواج کوچک و آبی رنگ آن خو گرفته بود,اما علاقه شدیدی به آبهای تندرو داشت و شتاب عجولانه این رود یخی بی اندازه مسرورش می ساخت.می گفت: با همه قدرت به پیش می راند.سپیده دم فردای آن روز رهسپار شامونیکس گردیدند.آرتورهنگام عبورازحومه حاصلخیز شهر,که در دره ای قرارداشت بی نهایت شاداب بود.ولی آنگاه که قدم در جاده پرپیچ وخم مجاور کلوز نهادند و در محاصره تپه های بزرگ و ناهموار قرار گرفتند,خاموش شد و قیافه ای جدی به خود گرفت.از سنت مارتین به بعد,به تدریج ازدره بالا آمدند.برای استراحت,درکلبه های چوبی کنارجاده یا دهکده های کوچک کوهستانی توقف می کردند,وبازبه هرسمتی که هوس راهبرشان می شد به راه می افتادند.آرتوردر برابراین مناظرازخودحساسیت نشان می داد.دربرخورد با اولین آبشار, چنان وجد ونشاطی به اودست داد که انسان از دیدنش غرق شعف می شد,اما همچنان که به قله های برفپوش نزدیک شدند,از این حالت جذبه و شوربیرون آمدوبه خلسه ای رویایی فرورفت. چنین حالتی برای مونتانلی تازگی داشت,انگارارتباط مرموزی میان او وکوهستانها برقراربود. ساعتها در جنگلهای کاج تاریک و اسرارآمیزی که صدا درآن منعکس می شد,بی حرکت می نشست و ازمیان تنه راست و بلند کاجها به نمای آفتابی ستیغهای درخشان و صخره های خیره می نگریست.مونتانلی باحسرتی اندوه باراو را تماشامی کرد.یک روزهنگامی که مونتانلی سر از روی کتاب برداشت,آرتور را دید که در کنارش با همان حالت یک ساعت پیش روی خزه ها لمیده,با دیدگانی فراخ,به پهنه تابناک آبی و سفید خیره می نگرد.
به او گفت:کارینو,کاش می توانستی هر آنچه را که می بینی به من نیز نشان دهی.
برای آسودن,دردهکده آرامی که درنزدیکی آبشارهای دیوز قرار داشت,از جاده اصلی منحرف گشته بودند واکنون که خورشید درآسمان صاف و بی ابر غروب می کرد,به انتظار دیدن انوار تابناک آلپی برفراز قلل و لبه من بلان به نقطه ای از صخره کاج پوش صعود کردند.آرتور با چشمانی حیرت زده و مسحور سربالا کرد.
- چه می بینم پدر؟موجودی عظیم وسفیدپوش,درفضایی به رنگ آبی که نه آغازی دارد و نه پایانی.می بینمش که سالهاست در انتظار ظهور روح خداست.همچون ازیک شیشه آن را تار می بینم.
مونتانلی آهی کشید و گفت:من نیز زمانی این چیزها را می دیدم.
- حالا دیگر آنها را نمی بینید؟
- نه,دیگر آنها را نخواهم دید.من می دانم که اینها وجود دارند,اما چشمانم قادر به دیدنشان نیست, من چیزهای دیگری می بینم.
- چه چیزهایی می بینید؟
- من,کارینو؟آسمان آبی و کوهی پربرف- این است همه آنچه که در این ارتفاعات می بینم.اما در آن پایین جز این است.
به سوی دره زیرپا اشاره نمود.آرتورزانو زد و روی لبه قائم پرتگاه خم شد.درختان عظیم کاج, که درتاریکی روبه افزایش شب,تیره می نمودند,همچون پاسدارانی درطول کرانه های باریک رود خانه قد برافراشته بودند.چیزی نگذشت که خورشید,به سان اخگری فروزان,درپس قله ای مضرس فرورفت و به همراه آن نور,زندگی نیز سیمای طبیعت را ترک گفت.در این هنگام, موجودی سیاه, عبوس,مخوف وغرق دراسلحه خیالی در روی دره ظاهرگردید.پرتگاههای قائم در کوههای خشک باختربه دندان غول عظیمی می مانست که کمین شکاری را دارد وآماده است تا قربانیش را به قعر آن دره عمیق وتاریک که پوشیده ازجنگلهای مویه سرا بود بکشاند. درختان کاج چون صفی ازتیغه های خنجر زمزمه می کردند: به روی ما سقوط کن! و سیلاب در سیاهی افزون شونده شب می غرید, زوزه می کشید و برآشفته از یأسی پایدار,خود را به دیواره های ناهموار زندانش می کوفت.
آرتور لرزان به پاخاست.از لبه پرتگاه کنار کشید و گفت:پدر!مانند دوزخ است.
مونتانلی به آرامی پاسخ داد: نه پسرم,فقط به روح انسان می ماند.
- به ارواح کسانی که در ظلمت و سایه مرگ می نشینند؟
- به ارواح کسانی که هر روز در خیابان از کنارت می گذرند.
آرتورازدیدن سایه ها برخود لرزید.مهی سپید وتاردرمیان درختان کاج پرسه می زد و همچون روحی سرگردان,که تسلایی برای عرضه نداشت,تماشاگر تلاش نومیدانه سیلاب گشته بود.
آرتور ناگهان گفت: نگاه کنید,مردمی که در تاریکی راه می رفتند نورعظیمی دیده اند.
در خاور,قله های برفپوش میان شعله های شفق می سوخت.هنگامی که پرتو سرخ فام در قله ها رنگ باخت,مونتانلی روی برگرداند دستی بر شانه آرتور نهاد و از جا بلندش کرد:
- بیا کارینو,دیگر نوری نیست.اگر باز هم توقف کنیم راهمان را در تاریکی گم خواهیم کرد.
آرتور,در حالی که از چهره شبح وارقله بزرگ و برفپوش که در پرتو شفق برق می زد دیده برمی گرفت,گفت:شبیه یک لاشه است.
هردو با احتیاط ازمیان درختان تاریک فرود آمدند و به کلبه ای که قرار بود شب درآن به سر برند, داخل شدند.مونتانلی پس از ورود به اتاقی که آرتور در سرمیزشام انتظاراو را داشت,دید که جوان تخیلات واهی تاریکی را از خود رانده و به موجود کاملا دیگری تبدیل شده است.
-اوه پدر,بیا این سگ مضحک را نگاه کن!روی دوپایش می رقصد.
همان اندازه که شفق او را مسحور ساخته بود,سگ وهنرنمایی هایش نیز او را مجذوب کردند. مهماندار سرخ روی کلبه با پیشبند سپید و بازوهای گوشت آلود به کمرزده,در مدتی که آرتور سگ را به شیطنت وامی داشت,متبسم در کناری ایستاده بود و با لهجه محلی به دخترش می گفت:با این کارکه می کنه,هرکی ببیندش گمون می کنه هیچ فکر و خیالی نداره,چه پسر قشنگی ام هس.
آرتورمانند یک دخترمدرسه رنگ به رنگ شد.و زن پس ازآنکه دید اوسخنش را دریافته است, به آشفتگی اش خندید و ازدرخارج شد.سخنان آرتوردرموقع صرف شام,فقط پیرامون طرحهای کوهنوردی وگردشهای گیاهشناسی دورمی زد.بی گمان آن رویاهای واهی درروحیه واشتهایش دخالتی نکرده بود.
صبح روز بعد,هنگامی که مونتانلی از خواب برخاست آرتور ناپدید گشته بود.او پیش از سپیده دم,به چراگاه های مرتفع رفته بود تا گاسپار را در بالا بردن بزها کمک کند.به هرحال هنوز مدتی از چیده شدن صبحانه برروی نگذشته بود که اودرحالی که دخترک روستایی سه ساله ای را بردوش نشانده دسته گلی وحشی به دست داشت,بدون کلاه و شتابزده داخل اتاق شد.مونتانلی متبسم سربرداشت.آرتور اکنون تباین عجیبی با آرتور آرام و موقر پیزا و لگهورن داشت.
- پسرک دیوانه کجا بودی؟بدون ناشتایی در کوهها پرسه می زدی؟
- آه پدر,خیلی لذت بخش بود! کوهها هنگام طلوع آفتاب بی اندازه پرشکوه و شبنم ها بسیار درشتند!نگاه کنید!- چکمه مرطوب و گل آلودی را برای تماشا بالا آورد.- مقداری نان و پنیر با خود برده بودیم,در چراگاه هم قدری شیر بز تهیه کردیم,اوه خیلی کثیف بود!اما اکنون باز گرسنه ام.چیزی هم برای این کوچولو می خواهم- آنت عسل نمی خوری؟
دخترک را بر زانوان خود نشانده بودو در مرتب کردن گلها به او کمک می کرد.
مونتانلی معترضانه گفت:نه,نه!نمی توانم ببینم که تو سرما بخوری,زود برو لباسهای مرطوبت را عوض کن.آنت,بیا پیش من.از کجا او را پیدا کردی؟
- دربالای دهکده,دخترآن مردی است که دیروز دیدیم-همان که پینه دوز دهکده است- چشمهای قشنگی ندارد؟لاک پشتی توی جیبش دارد اسمش را هم کارولین گذاشته است.
آرتورپس از تعویض جورابهای مرطوب خود,هنگامی که برای صرف صبحانه وارد اتاق می شد,دخترک را دید که بر زانوان پدرنشسته است و درباره لاک پشت خود که با دستهای گوشت آلودش آن را درهوامعلق نگاه داشته بود پرحرفی می کرد تا شاید آقا پاهای آن را که با سرعت تکان می خورد تحسین کند.
دخترک با لهجه محلی و نیمه مفهوم گفت:آقا پوتینای کارولینو نیگا کنین!
مونتانلی سرگرم بازی باکودک شد.موهایش را نوازش کرد,لاک پشت عزیزش را تحسین نمود و داستانهای جالبی برایش نقل کرد.مهماندار کلبه,هنگامی که برای بر چیدن میز داخل شد با تعجب دید که آنت جیبهای آقا را,که لباس روحانی دربرداشت,بیرون می کشد.
زن گفت: خداوند به بچه ها یاد میده که چطور آدمای خوبو بشناسن.آنت همیشه ازغریبه ها می ترسید,اما ببین اصلا باعالیجناب غریب نمی کنه.چیزعجیبیه!آنت زانو بزن ازآقا تا نرفتن دعای خیر بخوا,برات خوشبختی میاره.
آرتورساعتی بعد,هنگامی که در چراگاههای آفتابروقدم می زدند,روبه پدر نمود وگفت : پدر,تا حال تصورنمی کردم که اینطورمی توا نیدبابچه هابازی کنید.دخترک درتمام این مدت چشم از شما بر ندا شت.می دانید,به نظر من...
- چه؟
-فقط می خواستم بگویم که...جای تاسف است که کلیسا کشیشان راازازدواج منع میکند.درست نمی توانم بفهمم چرا.می دانید ,تربیت اطفال مساله ای بسیار جدی است.اگر آنهاازا بتدا تحت تاثیراتی نیکو باشند,در زندگیشان بسیار موثر خواهد بود.از نظر من ,مردی که زندگیش پاکتر وحرفهاش مقدس تر باشد,شایستگی بیشتری برای پدر شدن دارد.پدر, من اطمینان دارم که اگر شما پیمان نبسته بودید...اگر ازدواج می کردید...فرزندانتان بسیار ...
-هیس!
این کلمه با چنان زمزمه سریعی ادا شد که به نظر می رسید سکوت بعدی راعمیقتر می سازد.
آرتورازدیدن چهره افسرده مونتانلی آشفته شد وادامه داد:پدر,به نظرشمامن اشتباه می کنم؟البته ممکن است که در اشتباه باشم ,ولی من باید آنگونه که به نظرم طبیعی می رسد فکر کنم.
مونتانلی با نرمی پاسخ داد: شاید معنی آنچه راکه اکنون گفتی خوب درک نمی کنی .چند سال دیگر نظری جز این خواهی داشت .فعلا بهتراست درباره موضوع دیگری صحبت کنیم.
این نخستین شکاف درهماهنگی وآسایش کاملی بودکه دراین تعطیلات ایده آ ل میانشان حکومت می کرد.
شامونیکس راترک گفتند واز طریق تت - نوار به سوی مارتینی حرکت کردند .در مارتینی ,به سبب گرمای خفه کننده ,برای استراحت توقف کردند.
پس ازصرف ناهار,در مهتابی هتل ,که از آفتاب درامان بود ودید کاملی بر کوهستان داشت, نشستند آرتورجعبه نمونه2 خودرا بیرون آورد ودریک بحث جدی گیاه شناسی به زبان ایتالیایی غوطه ور شد .
درمهتابی دونقاش انگلیسی نیز نشسته بودند.یکی از آ ن دوسرگرم طراحی بود ودیگری چنان بی خیال وراجی میکرد که گویی هرگزبه خاطرش خطور نکرده بود که شاید این دو نفربیگانه نیز به زبان انگلیسی آ شنا باشند.
-ویلی دست از رنگ کاری این منظره بردارواین پسرک بی خیال ایتا لیایی را که مجذوب آن قطعات سرخس شده بکش.درست به خط ابروهایش نگاه کن !کافی است که یک صلیب به جای آن ذره بین ویک توگای3 رومی به عوض آن کت ونیم شلوار بگذاری تا تصویرکامل وباحالتی از یک مسیحی عهد امپراطوری روم بدست بیاوری .
-مرده شوی آن مسیحی عهد امپراطوری را ببرد.موقع ناهار کنار آن جوان نشسته بودم,همین اندازه که مجذوب ا ین گیاه هرزه وکثیف شده است ,مسحورآن مرغ سرخ شده نیز گشته بود.تا اندازه ای خوشگل است,رنگ زیتونی زیبایی هم دارد,اما به اندازه پدرش شایان تصویر نیست.
- کی اش؟
- پدرش درست آنجا روبروی تو نشسته است.منظورت این است که او را نادیده گرفته ای؟ سیمای کاملا ً باشکوهی است.
- ابله متدیست خشکه مقدس!وقتی یک کشیش کاتولیک را می بینی نمی شناسی؟
- کشیش؟خدایا,پس این کشیش است!درست است,فراموش کردم,سوگند پاکدامنی و از این قبیل حرفها خوب,پس حسن نیت به خرج می دهم و فرض می کنم که برادرزاده اوست.
آرتور با دیدگانی خندان یربرداشت و به نجوا گفت:چه مردم احمقی!معذلک خیلی لطف دارند که مرا شبیه شما می دانند,کاش حقیقتا ً برادرزاده شما بودم- پدر چه خبر است رنگتان خیلی پریده است!
مونتانلی برپا ایستاده بود و دست بر پیشانی اش می فشرد.با لحن بسیار گرفته و ضعیفی گفت: سرم کمی گیج می رود,شاید امروز صبح بیش از حد در آفتاب مانده ام.کارینو,من می روم استراحت کنم.چیزی جز گرما نیست.
آرتور و مونتانلی,پس از دو هفته اقامت در کنار دریاچه لومیران از طریق معبر" سنت گتارد" به ایتالیا بازگشتند.از نظر هوا بخت یاریشان نموده بود,چنان که چندین بار به گردشهای بسیار دل انگیزی پرداخته بودند.اما اکنون دیگر اثری از آن شور و جذبه اولیه نبود.مونتانلی همواره از فکر گفتگوی بیشتر که فرصت مناسب آن در این تعطیلات بود رنج می برد.در دره آژو,از هرگونه اشاره به موضوع گفتگویشان در زیر درخت ماگنولیا به عمد خودداری می نمود.فکر می کرد که تباه ساختن لذات اولیه مشاهده مناظر آلپ,بر اثر ارتباط دادن آن با مکالمه ای که ناگزیر دردناک خواهد بود,برای طبیعت هنرمندی چون آرتور بسیار ظالمانه است.
از آن روزی که در مارتینی بودند هر صبح به خود می گفت:امروز صحبت خواهم کرد.و هر شب تکرار می کرد:فردا صحبت خواهم کرد.
اکنون تعطیلات رو به اتمام بود و او باز تکرار می کرد:فردا,فردا.احساسی سرد و مبهم حاکی از آن که روابطشان همچون گذشته نبود- انگار که پرده ای نامرئی میانشان فروافتاده است- او را خاموش نگه می داشت.تا آن که در آخرین شب تعطیلاتشان ناگهان دریافت که اگر اصولا ً بخواهد صحبت کند باید هم اکنون بدان مبادرت ورزد.قرار بود که شب را در لوگانو بگذرانند و صبح فردایش به سوی پیزا حرکت کنند.او حداقل بایستی درمی یافت که دردانه اش در این ریگ روان مهلک امور سیاسی ایتالیا تا کجا کشانده شده است.
پس از غروب آفتاب,به آرتور گفت:کارینو,باران قطع شده و این تنها فرصتی است که ما برای تماشای دریاچه داریم.برویم بیرون,می خواهم با تو صحبت کنم.
در طول کرانه قدم زنان به نقطه ای خلوت رفتند و بر دیوارسنگی کوتاهی نشستند.در کنارشان بوته نسترنی پوشیده ازمیوه های سرخ رنگ روییده بود ویک یا دوخوشه ازغنچه های دیررس وکرم رنگش,که هنوزازشاخه بالایی آویزان بود,به سبب سنگینی قطرات باران,غمناک ازاین سو به آن سومی رفت.برسطح سبزرنگ دریاچه قایقی کوچک با بالهای سفیدی که به نرمی در اهتزاز بود,براثر نسیم شب نم آلود تاب می خورد و چنان روشن و ظریف می نمود که گویی هسته ای از دانه های نقره ای گل قاصد بر فراز آب در پروازند.پنجره کلبه چوپانی بر بالای کوه سالواتورچشم زرین خود را گشود.گلهای سرخ,سرفرودآورده و در زیر ابرهای بی حرکت سپتامبربه خواب رفته بودند,آب دریاچه روی ریگهای ساحل پخش می شد و به آرامی زمزمه می کرد.مونتانلی گفت:این تنها فرصتی است که می توانم با توصحبت کنم زیرا تا مدتی مدیدتو را نخواهم دید.تو به نزد دوستانت و به کار دانشکده ات بازخواهی گشت,من نیز دراین زمستان بسیارمشغول خواهم بود.اکنون می خواهم به وضوح بدانم که موقعیت مادربرابریکدیگرچگونه باید باشد.بنابراین اگر...
اندکی مکث نمود وسپس آهسته ترادامه داد:اگراحساس می کنی که می توانی همچون گذشته به من اعتماد داشته باشی,ازتو می خواهم که پیرامون آنچه آن شب در باغ سمیناری گفتی توضیح بیشتری به من بدهی,بگویی تا کجا پیش رفته ای.
آرتور چشم بر آب دوخت!خاموش گوش داد وسخن نگفت.مونتانلی ادامه داد:اگر بتوانی بگویی می خواهم بدانم که آیا خود را پایبند پیمانی ساخته ای و یا...به هر صورت.
- پدر عزیز,چیزی وجود ندارد که بگویم,من خود را پایبند نساخته ام!اما پایبندم.
- نمی فهمم...
- فایده پیمانها چیست,این پیمانهانیستند که درمیان مردم بستگی ایجاد می کنند.اگرانسان احساس خاصی نسبت به چیزی داشته باشد این احساس او را بدان وابسته می سازد. ولی اگر چنان احساسی در او نباشد هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی نخواهد بود.
- پس منظورت این است که این چیز- این احساس- برگشت ناپذیر است؟آرتو به آنچه می گویی اندیشیده ای؟
آرتور برگشت و مستقیما ً به چشمهای مونتانلی خیره نگریست.
- پدر از من می پرسیدید که آیا می توانم به شما اعتماد داشته باشم.آیا شما نیز می توانید به من اعتماد داشته باشید؟اگرواقعا ًمطلبی گفتنی وجود داشت آن را به شما می گفتم,اماصحبت درباره این چیزها بی فایده است.آنچه را آن شب به من گفتیداز یاد نبرده ام,هرگزهم از یاد نخواهم برد. ولی من باید راه دلخواه خود را در پیش گیرم و از پی نوری که می بینم بروم.
مونتانلی گلی از بوته نسترن چید,گلبرگهایش را پرپر کرد و در آب ریخت.
- حق با توست کارینو.آری دیگر درباره این چیزها صحبتی نخواهیم کرد,به نظر می رسد که کلمات واقعا ً چاره ساز نیستند- بسیارخوب,بسیارخوب,برویم به کلبه.
1- پوشه هایی است که نمونه های گیاهی را برای نگاهداری در آن تحت فشار قرار می دهند.
2- جعبه ای نمونه های گیاهی در آن نگاهداری می شود.
3- لباس بلند رومیان.