• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

دائی جان ناپلئون :: ایرج پزشک زاد

آوانگارد

Registered User
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2003
نوشته‌ها
1,499
لایک‌ها
482
سن
41
محل سکونت
تـ هـ ـر ا ن
طی سالهای سیاهی و تباهی اوایل دهه 70، زمانی که نوجوان بودم "دائی جان ناپلئون" به قلم ایرج پزشک زاد کتابی بود که ساعت ها من رو در عالم خیال فرو می برد، در حالیکه هم سن و سالهایم به بازی های کودکانه مشغول بودند. بارها این کتاب را خوانده ام و شاید بتوانم بگویم که کتاب دائی جان ناپلئون (و همچنین "بامداد خمار") به مصابه فتح بابی بود برای ورود من به دنیای مطالعه و کتابخوانی.
یک بار دیگه میخوام این کتاب رو بخونم، اصلا نمیدانم که نسخه دیجیتال متن باز آن در دسترس است یا خیر و اگر هست کدام نسخه است و اینکه سانسور شده است یا چاپ قدیم. به هرحال چاپ قدیم را مطالعه میکنم و هر روز بخشی رو در این تاپیک درج میکنم تا در پایان نسخه ای متن باز و کامل از چاپ اصلی این کتاب در اختیار جامعه فرهنگی باشه.
 

آوانگارد

Registered User
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2003
نوشته‌ها
1,499
لایک‌ها
482
سن
41
محل سکونت
تـ هـ ـر ا ن
دائی جان ناپلئون
ایرج پزشک زاد



من یک روز گرم تابستان دقیقا یک روز سیزده مرداد، حدود ساعت سه ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم.
تلخی ها و زهر هجری که چشیدم، بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد
بود، شاید اینطور نمی شد. آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلایی برای
عصر مارا، یعنی من و خواهرم را توی زیر زمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعد
از ظهر برای همه بچه ها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعد از ظهر دیگر در انتظار این بودیم که
آقا جان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم. وقتی صدای خُر خُر آقا جان بلند شد، من سر را از زیر شمد
بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دور و نیم بعد از ظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار
به خواب رفتن آقاجان خوابش برده بود. ناچار گذاشتم و تنها پاورچین بیرون آمدم. لیلی دختر دائی جان
و برادر کوچکش نیم ساعتی بود در باغ انتظار مارا می کشیدند.
بین خانه های ما که در یک باغ بزرگ ساخته شده بود، دیواری وجود نداشت. مثل هر روز زیر سایه درخت
گردوی بزرگ؛ بدون سر و صدا مشغول بازی و صحبت شدیم. یک وقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد.
یک جفت چشم سیاه درشت به من نگاه می کرد. نتوانستم نگاهم را از نگاه اون جدا کنم.
هیچ نمی دانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخه ای
بالای سر ما ظاهر شد. لیلی و برادرش به خانه خود فرار کردند و مادرم تهدید کنان مرا به زیر زمین
و زیر شمد برگرداند. قبل از این که سرم به کلی زیر شمد پنهان شود چشمم به ساعت دیواری افتاد
و سه و ده دقیقه کم بعد از ظهر بود. مادرم قبل از اینکه به نوبت خود سرش را زیر شمد کند گفت:


(صفحه 1)
 

آوانگارد

Registered User
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2003
نوشته‌ها
1,499
لایک‌ها
482
سن
41
محل سکونت
تـ هـ ـر ا ن
-- خدا رحم کرد دائیت بیدار نشد وگرنه همه تان را تکه تکه می کرد.
مادرم حق داشت. دائی جان نسبت به دستوراتی که می داد خیلی متعصب بود.
دستور داده بود که بچه ها قبل زا ساعت پنج بعد از ظهر حتی نفس هم نباید بکشند. داخل چهار دیواری باغ
نه تنها ما بچه ها مزه نخوابیدن بعد از ظهر و سرو صدا کردن در موقع خواب دائی جان را چشیده بودیم، بلکه
کلاغ ها و کبوترها هم کمتر در آن محدوده پیدایشان می شد، چون دائی جان چند بار با تفنگ شکاری آنها را قلع و قمع
کرده بود. فروشندگان دوره گرد هم تا حدود ساعت پنج از کوچه ما که به اسم دائی جان موسوم بود عبور
نمی کردند، زیرا دو سه دفعه الاغی، طالبی فروش و پیازی از دائی جان سیلی خورده بودند.
اما آن روز خاطر من سخت مشغول بود و اسم دائی جان خاطرات دعواها و اوقات تلخی های او را بیادم نیاورد.
حتی یک لحظه از یاد چشم های لیلی و نگاه او نمی توانستم فارغ شوم و به هر طرف می غلطیدم و به
هر چیزی سعی می کردم فکر کنم، چشمهای سیاه او را روشن تر از آنکه واقعا در برابرم باشد، می دیدم.
شب باز توی پشه بند چشم های لیلی به سراغم آمدند. عصر دیگر او را ندیده بودم ولی چشمها و نگاه
نوازشگرش آنجا بودند.
نمی دانم چه مدت گذشت. ناگهان فکر عجیبی تمام مغزم را فرا گرفت.
_ خدایــــــــا! نکند عاشق لیلی شده باشم!
سعی کردم به این فکر بخندم ولی هیچ خنده ام نیامد. ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خنده اش بگیرید
ولی دلیل نمی شود که احمقانه نباشد، مگر ممکن است آدم اینطور بدون مقدمه عاشق بشود؟
سعی کردم کلیه اطلاعاتم را درباره عشق بررسی کنم. متاسفانه این اطلاعات وسیع نبود. با اینکه بیش از
سیزده سال از عمرم می گذشت، تا آن موقع یک عاشق ندیده بودم. کتابهای عاشقانه و شرح حال عشّاق
هم آن موقع خیلی کم چاپ شده بود. تازه نمی گذاشتند همه آنها را ما بخوانیم. پدر و مادر و بستگاه
مخصوصاً دائی جان که سایه وجودش و افکار و عقایدش روی سر همه افراد خانواده بود، هر نوع خروج بدون
محافظ از خانه را برای ما بچه ها منع می کردند و جرات نزدیک شدن به بچه های کوچه را نداشتیم. رادیو هم
که خیلی وقت نبود افتتاح شده بود و در دو سه ساعت برنامه روزانه خود مطلب مهمی نداشت که به روشن
شدن ذهن کمک کند.
در مرور اطلاعات راجع به عشق در وهله اول به لیلی و مجنون برخوردم که قصه اش را بارها شنیده بودم. ولی
هرچه زوایای مغزم را کنکاش کردم دیدم چیزی راجع به طرز عاشق شدن مجنون به لیلی نشنیده ام. فقط
می گفتند مجنون عاشق لیلی شد.


(صفحه 2)



دوستانی که قدم رنجه می کنند و به این تاپیک میان و احیاناً صفحه به صفحه داستان رو دنبال می کنند، ازشون ممنون میشم اگه به غلط املایی اگه برخورد کردند، اطلاع بدن که اصلاح کنم.
 

persianphonix

Registered User
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
270
لایک‌ها
112
محل سکونت
MARS PLANET
من که هر بار نگا میکنم خسته نمیشم و همیشه روحم شاد میشه با دیدنش
 

آوانگارد

Registered User
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2003
نوشته‌ها
1,499
لایک‌ها
482
سن
41
محل سکونت
تـ هـ ـر ا ن
اصلا شاید بهتر بود در این بررسی پای لیلی و مجنون را به میان نمی کشیدم. زیرا هم اسم بودن
لیلی و دختر دائی جان احتمالا بدون اینکه ودم بدانم در استنتاج های بعدیم موثر بود. اما چاره ای
نداشتم. مهمترین عشّاق آشنایم همین لیلی و مجنون بودند. یر از اینها از شیرین و فرهاد هم
مخصوصا از طرز عاشق شدن آنها چیز زیادی نمی دانستم. یک داستان عاشقانه هم که در پاورقی
یک روزنامه چاپ شده بود خوانده بودم. ولی چند شماره اولش را نخوانده بودم و یکی از همکلاسی
هایم برایم تعریف کرده بود. در نتیجه شروع ماجرا را نمی دانستم. صدای دوازده ضربه زنگ ساعت
دیواری زیر زمین را شنیدم. خدایا نصف شب شده بود و من هنوز نخوابیده بودم. این ساعت تا یادم
م آمد در خانه ما بود و اولین بار بود که صدای زنگ ساعت 12 شب را می شنیدم. شاید این
بی خوابی هم دلیلی بر عاشق شدنم بود. در نیمه تاریکی حیاط که از پشت توری پشه بند
سایه های درختها و بتّه های گل را بصورت اشباح عجیب و غریبی می دیدم وحشت برم داشته
بود. چون قبل از اینکه درباره عاشق شدن یا نشدنم به تنیجه برسم، از سونوشت عشّاقی
که مرور کرده بودم وحشت کردم. تقریبا همه آنها سرنوشت غم انگیزی داشتند و ماجرا به
مرگ و میر تمام شده بود. لیلی و مجنون مرگ و میر، شیرین و فرهاد مرگ و میر، رمئو و ژولیت
مرگ و میر! پل و ورژینی مرگ و میر، آن پاورقی عاشقانه مرگ و میر!
خدایا نکند واقعا عاشق شده باشم و من هم بمیرم؟ بخصوص آن وقت ها مرگ و میر بین بچه ها
قبل از سن رشد زیاد بود. گاهی می شنیدم که در مجالس تعداد بچه هایی که خانم ها زائیده
بودند و تعدادی که زنده مانده بودند می شمردند، اما ناگهان برق امیدی در خاطرم درخشید،
امیر ارسلان نامدار که قصه اش را بارها شنیدم بودیم و خونده بودیم. فقط امیر ارسلان به کام
دل رسیده بود.
ماجرای امیر ارسلان و عاقبت بخیر شدنش اگر چه وحشت ماجراهای عشقی را در دلم کمی
تسکین داد، ولی از طرفی در جواب سوال اساسی تا حدودی کفه ترازوی عقل با بطرف مثبت
یعنی عاشق بودن متمایل کرد.
امیر ارسلان چطور عاشق شده بود؟ عکس فرخ لقا را دیده بود و در یک لحظه به او دل داده بود.
پس ممکن است من هم با یک نگاه عاشق شده باشم؟
سعی می کردم بخوابم. پلکهایم را بهم می فشردم بلکه خوابم ببرد و از پیچ و خم این افکار
خلاص شوم.
خوشبختانه بچه حتی اگر عاشق باشد خواب مهتلفش نمی دند که تا سحر بیدار بماند.
ظاهرا این گرفتاری ها مال آدمهای بزرگ عاشق است.
صبح شد. مجال فکر کردن پیدا نکردم و چون بیش از حد معمول خوابیده بودم، یکوقت با
صدای مادرم از خواب پریدم:


(صفحه 3)
 

آوانگارد

Registered User
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2003
نوشته‌ها
1,499
لایک‌ها
482
سن
41
محل سکونت
تـ هـ ـر ا ن
_ پاشو! پاشو دائیت کارت دارند!
تمام بدنم مثل اینکه به برق وصل کرده باشند لرزید. صدایم بند آمده بود. می خواستم بپرسم کدام دائی ولی
صدائی از گلویم در نیامد.
_ پاشو اقا گفتند بروی آنجا
قادر به فکر کردن نبودم. با اینکه خلاف هر عقل و منطقی، حتی عقل بچگانه بود، حتم داشتم که دائی جان
از راز من مطلغ شده است و از ترس می لرزیدم. اولین چیزی که برای عقب انداختن شکنجه ام به ذهنم رسید
این بود که گقتم هنوز صبحانه نخورده ام.
_ پاشو زود بخور و برو!
_ نمی دانید دائی جان با من چکار دارند؟
جواب مادرم تا حدی آرامم کرد:
_ گفتند همه بچه ها بیایند آنجا!
نفسی کشیدم، به مجالس نصیحت و دلالت دائی جان عادت داشتم. هر چند وقت یک بار بچه های خانواده
را جمع می کرد و مقداری نصیحت می رکد. و در آخر جلسه یک شیرینی هم به هر کدام می داد. اصلا
کم کم بخود آمدم و حساب کردم که به هیچ حسابی دائی جان نمی توانسته از راز من سر در آورده باشد.
صبحانه را با آرامش نسبی خوردم و برای اولین بار از موقع بیدار شدن باز در میان بخار سماور چشمهای
سیاه لیلی به نظرم آمد ولی با تمام قوا سعی کردم به او فکر نکنم.
وقتی بطرف خانه دائی جان می رفتم در باغ چشمم به مشقاسم نوکر دائی جان افتاد که پاچه شلوار را بالا
زده بود و داشت گلها را آب می داد.
_ مشقاسم، نمی دانید دائی جان با ما چکار دارند؟
_ والله بابام جان، دروغ چرا؟! آقا گفتند همه بچه ها را صدا کنم. راستش نمی دانم چکارتان دارند.
ما استثنائاً حق داشتیم به دائی جان، دائی جان بگوییم. وگرنه همه مردم از دوست و آشنا و اهل محل دائی
جان را "آقا"ی مطلق خطاب می کردند و از او به اسم "آقا" یاد می کردند.
دائی جان یکی از آن لقب های طویل هفت سیلابی داشت. درست هفت سیلاب. یعنی باید هفت دفعه دهن
را باز و بسته می کردند تا حق وجود عزیز دائی جان را ادا کنند. پدر دائی جان که او هم به سهم خود شش
سیلاب داشت، "اقا"ی مطلق بود و کم کم اسمش از یاد مردم رفته بود. پدر دائی جان به خیال خودش برای
اینکه بعد از او به اتحاد بین هفت پسر و دترش خللی وارد نشود، در باغ بزرگ خود هفته عمارت ساخته بود
در زمان حیاتش بین فرزندان تقسیم کرده بود. دائی جان ارشد فرزندان بود که بعد از پدرش لقب "آقا"ئی را
به ارث برده بود و به علت این ارشدیّت سنی یا...

(صفحه 4)

صفحات باقیمانده: 456
 
Last edited:

آوانگارد

Registered User
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2003
نوشته‌ها
1,499
لایک‌ها
482
سن
41
محل سکونت
تـ هـ ـر ا ن
به علت طبیعت و خمیره خودش بود که بعد از مرگ پدر خود را بزرگ خانواده می دانست و آنچنان این بزرگی
را به کرسی نشانده بود که این خانواده نسبتا بزرگ، بدون اجازه اون حق آب خوردن هم نداشتند. از بس
دائی جان در زندگی خصوصی و عمومی برادر و خواهرا دخالت کرده بود که بیشتر برادرها و خواهرا بزور
دادگاه خانه خود را افراز کرده و دیوار کشیده بودند یا فروخته بودند و رفته بودند.
در آن قسمت از باغ که باقی مانده بود، ما بودیم و دائی جان و یک برادر دیگر دائی جان که خانه اش با
نرده از ما جدا کرده بود.
دائی جان در اتاق پنج دری بود و بچه ها د رحیاط اندرونی دائی جان بدون سر و صدا صحبت یا بازی می کردند.
لیلی با نگاه به استقبال من آمد. باز نگاه ما بهم ثابت ماند. حس کردم قلبم بصور عجیبی می زد. مثل اینکه
تق تق صدا می کرد، اما فرصت زیادی برای فکر کردن و نتیجه گرفتن نیافتم. دائی جان با قد بلند و اندام
لاغر استخوانیش در حالیکه عبای نازک نائینی بدوش و شلوار کشباف چسبان به پا داشت، از اتاق بیرون آمد.
چهره اش در هم بود. همه بچه ها حتی آنهایی که خیلی کوچک بودند حس کردند که این بار نصیحت
دلالت مقصود نیست و هوا به کلی پس است.
دائی جان در حالیکه با اندام بلند خود در مقابل ما ایستاده بود و از پشت عینک دودی ذره بینی همیشکی اش
بالا را نگاه می کرد و با لحن خشک ترسناکی گفت:
_ کدام از شما روی این حیاط با گچ کثیف کرده است؟
و با انگشت لاغر و بلند خود در اندرونی را که مشقاسم نوکرش پشت سر ما بسته و کنار آن ایستاده بود
نشان داد. همه ما بی اختیار به آن طرف نگاه کردیم. روی در، یعنی در واقع پشت در که به طرف داخل حیاط
بود با خط کج و معوّجی نوشته بودند: "ناپلئون خر است"
نگاه اکثر ما که هشت یا نه بچه بودیم یک مسیر را طی کرد و به طرف سیامک برگشت ولی قبل از اینکه
دائی جان سرش را پایین بیاورد متوجه مطای ودمان شدیم و سرها را به زیر انداختیم. برای ما شک نبود
که کار سیامک است چون چند بار درباره عشق و علاقه دائی جان به ناپلئون صحبت کرده بودیم و سیامک
که از ما شرورتر بود، وعده داده بود که یک روزی در خانه دائی جان خریت ناپلئون را ثبت می کند. ولی حس
انسانیت ما مانع بود که او را لو بدهیم.

(صفحه 5)

صفحات باقیمانده: 455
 

majidmirzaii

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 جولای 2013
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
باسلام وتشكرازآوانگارد عزيز من بااينكه چنددفعه سريال كامل دائي جان ناپلئون راديده ام ولي هميشه آنرا از اين سريالهاي آبكي جديد بهتر مي دانم . موفق وپيروز باشيد.
 

Amadea

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
25 می 2006
نوشته‌ها
2,952
لایک‌ها
1,720
محل سکونت
Bloody Harlan
خیلی کار خوبی هست. کتابش هم خیلی بهتر از سریال هست. کسایی که سریالش رو دیدن، یکی محض نمونه بگه چطور تموم شد. اصلا هیچ ارتباطی به پایان جالب کتاب نداشت. یعنی اصلا به طور اساسی این توهم دائی جان به تصویر کشیده نشد که آخرش قضیه چی بود. من توصیه می کنم کتابش رو بخونید، خیلی خیلی بهتر، خنده دار تر و با صحنه هایی هست که حتی توی سریال هم نیومده.
 

goll

Registered User
تاریخ عضویت
11 ژوئن 2013
نوشته‌ها
133
لایک‌ها
62
محل سکونت
تهران
خوذ پزشکزاد هم چندتا ایراد به کارگردان گرفته بود.
ولی در کل داستانی اصیل ایرانی است که پایان بندی نسبتا حرفه ای و به یادماندنی و غیرقابل پیش بینی دارد. میتونم به ضرس قاطع بگم تقریبابهترین داستان طنز ایرانی است.
این کتاب حتی از سطح نوشتاری خود آقای پزشکزاد هم بالاتره ، من مجموعه آثار ایشون خوندم ولی این کتاب اگر قله باشه بقیه کتاب های ایشون از دامنه به پایینه.
 

poyaweb

Registered User
تاریخ عضویت
20 آگوست 2013
نوشته‌ها
232
لایک‌ها
26
منم یادمه بچه که بودیم خونه مادربزرگم عصرا حتما خواب عصر گاهی رو باید به رسم همیشگی تو برناممون قرار میدادیم...بچه هام که گریزون از خواب:cool:مادربزرگو به خواب میدادیمو خودمون میرفتیم دنبال شیطنت:lol:
 

Old Ali

کاربر افتخاری موسیقی
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
874
لایک‌ها
3,530
محل سکونت
Tehran
نمی‌دانم که کتاب را چند بار خوانده‌ام و فیلمش را هم ایضاً. در حد پرستش دوستشان دارم:wub:

به خوبی یادم هست که همان زمان که سریال پخش می شد با ایرج پزشکزاد مصاحبه ای انجام شده بود. اما یادم نمی‌آید پزشکزاد به فیلم ایرادی گرفته باشد. حتی در مصاحبه به اعتراضی اشاره شده بود. اعتراض هم این بود که چرا هنرپیشهٔ نقش لیلی زیبا نیست (به عبارتی کمی زشت هم بود ;)) و پزشکزاد در مقام دفاع از انتخاب ناصر تقوایی گفته بود که قرار نیست عشق اول یک پسربچه، ونوس (یا کسی در این مایه‌ها) باشد.

ضمناً پزشکزاد آنقدر از برداشت سینمایی تقوایی راضی بود که حتی اشاره داشت که روز پخش سریال با هیجان به خانه می‌رود تا سریال را از دست ندهد:rolleyes:

اشاره دیگرش هم به این بود که وقتی شنید قرار است نقش اسدالله میرزا را پرویز صیاد بازی کند هیچ خوشش نیامد :hmm: یعنی تصورش این بود که شوخی و طنز این شخصیت، با بازی پرویز صیاد به سمت شوخی و لودگی‌های صمد سوق پیدا کند. اما وقتی سر صحنه کار صیاد را دید، تصدیق کرد که بهترین انتخاب ممکن برای این نقش، خود صیاد است.

در مورد پایان سریال هم خانم آمادئا درست می‌گویند (راستی دوست قدیمی سلام :)). این پایان بندی با کتاب متفاوت است اما تقوایی چه چیزی را تغییر داده؟ کاری که کرده این است که دقیقاً تا فصل ماقبل نهایی ِ کتاب را به فیلم برگردانده. یعنی فصل مرگ دایی جان؛ و فیلم همین‌جا به پایان می‌رسد که به نظر من پایان بسیار زیبا و تاثیرگذاری هم هست.

اما بخش حذف شده چه بود؟ کتاب یک فصل پایانی در ۵ صفحه دارد. خیلی کوتاه است و زمان روایت ناگهان به ده یا بیست سال بعد منتقل می‌شود که سعید می‌خواهد بگویید نهایتاً هر کدام از شخصیت‌ها چه سرنوشتی داشتند. به نظر من هر قدر که این موخره برای کتاب لازم است و مفهومی ازلی به کتاب می‌بخشد، حذفش از سریال هم منطقی و بجا بوده. چرا که برای این دو خالق، فیلم و کتاب کارکرد متفاوتی دارند و جالب این است که خود پزشکزاد هم به این حذف، اعتراضی نکرد. شاید او هم همنظر من بود. روحش شاد :heart:

در مورد جزء به جزء صحنه‌ها و تفاوت‌های بین فیلم و کتاب هم می‌توانیم صحبت کنیم. همان طور که گفتم من عاشق هر دوشان هستم. البته اگر قرار باشد فقط یکی را انتخاب کنم (که امیدوارم هیچ وقت نیازی به این کار نباشد!) کتاب را انتخاب می‌کنم. ضمناً به هر کسی که فقط به یکی از این دو دسترسی داشته قویاً توصیه می‌کنم که آن دیگری را از دست ندهد.
 
Last edited:

ali_alavijeh

Registered User
تاریخ عضویت
1 فوریه 2010
نوشته‌ها
1,835
لایک‌ها
295
محل سکونت
تهران_ غرب
به نظرم قشنگترین بخش سینمای ایرانه این سریال
بازیگری
داستان
لوکیشن
همه چی عالی

من همیشه فک میکردم بخش اخر داستان به دلایل فنی متوقف شده. مثلا انقلاب شده و نساختن و یا دلایل دیگه

دوستانی که به کتاب دسترسی دارن میتونن تعریف کنن که سرنوشت هر کدوم چی میشه. البته من چون چندین سال پیش خوندم خیلی کم یادمه. یادمه سعید از فرنگ برمیگرده. دایی جا مرده. اون دختره طلاق گرفته
ولی دقیق یادم نیست. اگه کسی یادشه تعریف کنه
 

mahdian57

کاربر فعال بخش فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
2 مارس 2009
نوشته‌ها
6,353
لایک‌ها
10,761
محل سکونت
تهران
من هم این تاپیک رو که دیدم انگیزه ای شد
کتابشو خوندم از همین PDFهای تو اینترنت.
باورم نمیشد اینقدر خوب باشه. مخصوصا بازی نقشینه یا اسدالله میرزا و تیکه کلامهای با مزه که فکر کنم خیلیها از این تو داستانهای خودشون استفاده کردند.
هر روز من از جلوی خونه داستان رد میشدم البته الان شبیه انباریه تا خونه باغ ولی فکر نمیکردم چنین سریالی توش ساخته شده.
خارج از روانی داستان دیالوگهای عوامانه که بر خلاف سریالهای امروزی فارسی بیشتر شبیه دکلمه و شعرخوانیه تا مکالمه عادی بین دو نفر که هر از گاهی بد و بیراه به هم میگن؛ جلب نظر میکرد.
سریالش هم نسخه یو.تی.وبیشو دیدم ولی زیاد کیفیت نداشت 240P بود و تنها از نمای نزدیک کمی رد صورت بازیگرها معلوم بود بعید میدونم نسخه بهتری موجود باشه. . .
ولی کلا چیزهایی که توش خیال پردازی داشته باشه برای من سمه! پنداری! با اونا زندگی کردم و خودمو جای راوی داستان گذاشته بودم و هنوز بعد از گذشت سه روزی که دیدن و خوندش تموم شده گاهی اوقات آهی سر میدم.
نمیدونم شما هم اینطوری هستید؟
 

Old Ali

کاربر افتخاری موسیقی
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
874
لایک‌ها
3,530
محل سکونت
Tehran
هر روز من از جلوی خونه داستان رد میشدم البته الان شبیه انباریه تا خونه باغ ولی فکر نمیکردم چنین سریالی توش ساخته شده.
این همون خونهٔ معروف خانوادهٔ اتحادیه است که متأسفانه علیرغم همهٔ تلاش‌های میراث فرهنگی، بالاخره فروخته شد و میخوان خرابش کنن و جاش یک پاساژ بسازن :(

سریالش هم نسخه یو.تی.وبیشو دیدم ولی زیاد کیفیت نداشت 240P بود و تنها از نمای نزدیک کمی رد صورت بازیگرها معلوم بود بعید میدونم نسخه بهتری موجود باشه.
من که عمری با همون نسخه وی اچ اس حال کردم :cool: کیفیتش هم بد نبود. تا اینکه از بس نگاهش کرده بودیم، خراب شد :hmm: اما جایی ازش نیست تو تو مغز و قلب و روحم حک نشده باشه :wub:
این‌طور که دوستانم می‌گفتند، بهترین نسخه ای که ازش بیرون اومده، همونی هست که از یک نسخهٔ سالم‌تر وی اچ اس منتقلش کردند و دیجیتالی‌اش کردند و روی دی وی دی به فروش می رسه. این نسخه یک بخش تقریبا پنج شیش دقیقه ای رو نداره. بعضی‌ها در ایران اون بخش رو از نسخه های بی کیفیت‌تر پیدا کردند و به نسخهٔ نسبتاً تمیز، اضافه کردند. میگن در مجموع نسخهٔ بدی نیست. به امید روزی که آرشیو تلویزیون باز بشه و این سریال بی همتا با کیفیت بهتری به بازار عرضه بشه :thumbsup:
هنوز بعد از گذشت سه روزی که دیدن و خوندش تموم شده گاهی اوقات آهی سر میدم.
نمیدونم شما هم اینطوری هستید؟
ای آقا ما بعد از سی سال هنوز تو همون احوالات هستیم. اصلا دایی جان ناپلئون تمومی نداره. عشقه، خود عشق :heart:
 
بالا