داستانی از زندگی پر پیچ و خم من
چند وقت بود که با دختر آرزو هام آشنا شده بودم و بالاخره به خواستگاریش رفتم. قرار شد یه مدت رفت و آمد داشته باشیم تا خانواده نامزدم و مخصوصا پدرش با من بیشتر آشنا بشن و جواب قطعی و نهایی رو بدن.
یه روز خواهر نامزدم مینا زنگ زد و گفت بیا خونه ما باید یه چیزی بهت بگم! من که خیلی تعجب کرده بودم ماشینو روشن کردمو رفتم به سمت خونه پدر زن آینده ام .
توی راه کلی فکر و خیال زد به سرم و واقعا نمی دونستم چی کارم داره. فکر کردم شاید بخواد چیزی از خواهرش بگه و ... تا این که رسیدم زنگ درو زدم و بدون این که کسی جواب بده در باز شد اضطرابم چند برابر شد یعنی چه اتفاقی افتاده ؟
رفتم توی خونه و در رو پشت سرم بستم رفتم بالا که دیدم مینا با یه تاپ نازک و شلوار کوتاه و یک آرایش غلیظ جلوم سبز شد. بد جوری جا خوردم . دستمو گرفت و گفت چرا اینقدر دیر کردی ؟
من با حالت تعجب و نگرانی گفتم اتفاقی افتاده ؟ اونم که وضعیت منو از چهره ام فهمید جواب داد : نه فقط می خواستم چند کلمه باهات صحبت کنم
من گفتم : صحبت در مورد چی ؟
گفت : حالا بیا بشین یه چیزی بیارم بخوری میگم بهت
همچنان متعجب رفتم داخل و نشستم روی کاناپه که تازه متوجه شدم مینا با چه وضعیتی رو بروم ظاهر شده ! به خودم گفتم خدا یعنی چی شده نکنه مینا هوس کرده با من ...
نه غیر ممکنه !!!
توی همین فکرو خیالا بودم که مینا با یه لیوان شربت اومد کنارم نشست و لیوانو داد دستم منم فقط بهش زل زده بودم که یه لبخندی زدو بهم گفت : چرا اینطوری نگام میکنی
من گفتم : چه طوری ؟! باز یه لبخند زد و گفت که شربتتو بخور
من یه ذره شربت خوردمو بهش گفتم : نمی خوای بگی واسه چی منو کشوندی اینجا ؟!!!
گفت : ببین سعادت من از وقتی تو رو دیدم عاشقت شدم و ... همین که جمله اولو ازش شنیدم خشکم زد دیگه نفهمیدم چی گفت
به خودم گفتم بدبخت شدم این دختره زده به سرش
یه دفعه دستشو زد به بازومو گفت نظرت چیه ؟ من به خودم اومدمو گفتم: چی ؟
گفت: این که با هم باشیم
گفتم: با هم باشیم ؟!
گفت : آره فقط واسه چند ساعت !!!
من هیچی نگفتم و سرمو گرفتم پایین دیدم مینا بلند شد و رفت به سمت اتاقش دم در اتاق گفت: فکراتو بکن رو تخت منتظرتم
منم سریع بلند شدم سوییچ ماشینو از روی میز بر داشتمو رفتم بیرون که یه دفعه دم در پدرزن آینده ام با چشمانی گریون گفت : آفرین پسرم الحق که لیاقت دختر منو داری . تو از امتحان سربلند بیرون اومدی و محکم منو در آغوشش گرفتو مدام گریه می کرد مینا هم اومد البته با چادر و بهم یه لبخند به نشانه رضایت زد !
منم که همچنان متعجب و متعجب و متعجب شده بودم
و حالا که این داستانو براتون مینوسیم چند روز اوز این واقعه میگذره و قراره که جمعه شب هفته آینده با نامزدم ازدواج کنم و خدا رو شکر میکنم که تونستم امتحانمو خوب پس بدم !
امیدوارم همگی در تمام امتحانات زندگیتون موفق باشید
و اما نتیجه اخلاقی :
همیشه کاندومتان را در داشبود اتوموبیل بگذارید!!!
چند وقت بود که با دختر آرزو هام آشنا شده بودم و بالاخره به خواستگاریش رفتم. قرار شد یه مدت رفت و آمد داشته باشیم تا خانواده نامزدم و مخصوصا پدرش با من بیشتر آشنا بشن و جواب قطعی و نهایی رو بدن.
یه روز خواهر نامزدم مینا زنگ زد و گفت بیا خونه ما باید یه چیزی بهت بگم! من که خیلی تعجب کرده بودم ماشینو روشن کردمو رفتم به سمت خونه پدر زن آینده ام .
توی راه کلی فکر و خیال زد به سرم و واقعا نمی دونستم چی کارم داره. فکر کردم شاید بخواد چیزی از خواهرش بگه و ... تا این که رسیدم زنگ درو زدم و بدون این که کسی جواب بده در باز شد اضطرابم چند برابر شد یعنی چه اتفاقی افتاده ؟
رفتم توی خونه و در رو پشت سرم بستم رفتم بالا که دیدم مینا با یه تاپ نازک و شلوار کوتاه و یک آرایش غلیظ جلوم سبز شد. بد جوری جا خوردم . دستمو گرفت و گفت چرا اینقدر دیر کردی ؟
من با حالت تعجب و نگرانی گفتم اتفاقی افتاده ؟ اونم که وضعیت منو از چهره ام فهمید جواب داد : نه فقط می خواستم چند کلمه باهات صحبت کنم
من گفتم : صحبت در مورد چی ؟
گفت : حالا بیا بشین یه چیزی بیارم بخوری میگم بهت
همچنان متعجب رفتم داخل و نشستم روی کاناپه که تازه متوجه شدم مینا با چه وضعیتی رو بروم ظاهر شده ! به خودم گفتم خدا یعنی چی شده نکنه مینا هوس کرده با من ...
نه غیر ممکنه !!!
توی همین فکرو خیالا بودم که مینا با یه لیوان شربت اومد کنارم نشست و لیوانو داد دستم منم فقط بهش زل زده بودم که یه لبخندی زدو بهم گفت : چرا اینطوری نگام میکنی
من گفتم : چه طوری ؟! باز یه لبخند زد و گفت که شربتتو بخور
من یه ذره شربت خوردمو بهش گفتم : نمی خوای بگی واسه چی منو کشوندی اینجا ؟!!!
گفت : ببین سعادت من از وقتی تو رو دیدم عاشقت شدم و ... همین که جمله اولو ازش شنیدم خشکم زد دیگه نفهمیدم چی گفت
به خودم گفتم بدبخت شدم این دختره زده به سرش
یه دفعه دستشو زد به بازومو گفت نظرت چیه ؟ من به خودم اومدمو گفتم: چی ؟
گفت: این که با هم باشیم
گفتم: با هم باشیم ؟!
گفت : آره فقط واسه چند ساعت !!!
من هیچی نگفتم و سرمو گرفتم پایین دیدم مینا بلند شد و رفت به سمت اتاقش دم در اتاق گفت: فکراتو بکن رو تخت منتظرتم
منم سریع بلند شدم سوییچ ماشینو از روی میز بر داشتمو رفتم بیرون که یه دفعه دم در پدرزن آینده ام با چشمانی گریون گفت : آفرین پسرم الحق که لیاقت دختر منو داری . تو از امتحان سربلند بیرون اومدی و محکم منو در آغوشش گرفتو مدام گریه می کرد مینا هم اومد البته با چادر و بهم یه لبخند به نشانه رضایت زد !
منم که همچنان متعجب و متعجب و متعجب شده بودم
و حالا که این داستانو براتون مینوسیم چند روز اوز این واقعه میگذره و قراره که جمعه شب هفته آینده با نامزدم ازدواج کنم و خدا رو شکر میکنم که تونستم امتحانمو خوب پس بدم !
امیدوارم همگی در تمام امتحانات زندگیتون موفق باشید
و اما نتیجه اخلاقی :
همیشه کاندومتان را در داشبود اتوموبیل بگذارید!!!
Last edited: