---------> داستان هاي باور نكردني <---------

[Gt_Max]

با سلام به شما دوستان عزيز و علاغه مندان شبكه 5 , تاپيكي كه در حال حاضر در اون هستيد به اين دليل بنا شده تا به شما حالي كنه چقدر فرق بين دروغ و واقعيت رو متوجه ميشين...
بنابر اين هر روز سعي مي كنيم چند داستان باورنكردني رو اين جا بزارم و در اخر سر ميايم ميگيم كدومش راسته كدومش چپه ! ( فكر هاي بد بد نكنيد اين يه كانال كاملا ملي هست )
خوب به داستان ها خوب توجه كنيد ...

 

[Gt_Max]

نارسايي قلبی داشت ... مادر زادی ...
دساش هميشه سرد بود ... صورتش هميشه زرد ...
نبايد ميفهميد ... دکترا گفته بودن کوچيکترين هيجان به قيمت جونش تموم ميشه ...
از چشای همه ميخوند که دارن يه چيزی رو ازش پنهون ميکنن !
از هر کی که پرسيد چی شده فقط جواب سر بالا شنيد ... کلافه شده بود ...
بدنش ميلرزيد ... از اضطراب و عصبانيت دندوناش روی هم ساييده ميشد ....
اون ثانيه به ثانيه به مرگ نزديکتر ميشد ولی باز هم کسی بهش نميگفت چه اتفاقی افتاده ...
و
پسرک ندانسته از دنيا رفت ...

سالها انتظار مرگ پزشک معالجش رو کشيد ...
هنوزم ميخواست بدونه که چه اتفاقی افتاده بود ...
پسرک به قدری کنجکاو و هيجان زده بود که تمام مردگان را يکی يکی از زير خاک بيرون کشيد
تا پزشک معالجش را پيدا کنه ...
بالاخره موفق شد ... با مشت و لگد و تو دهنی دکتر رو بيدار کرد و با عصبانيت پرسيد :
- اون شب تو بيمارستان چيرو از من پنهون ميکردين ؟ چی بود که من نبايد ميدونستم ؟
دکتر نگاش کرد و با لبخندی تلخ به اون گفت :

چيزه مهمی نبود ... فقط ميخواستيم تو متوجه نشی که ديگه اميدی به زنده بودنت نيست ...

و بعد از چند دقيقه سکوت ... پسرک در دنيای مردگان هم مرد ... !

 

[Gt_Max]

ايا اين يه داستان واقعي بوده ؟
يا اين كه نويسنده ما قوه تخيل بالايي داشته ؟

 

[Gt_Max]

- بوووووووووووووووووووووق !
- مستقيم ؟
- کجا حاج خانوم ؟
- مستقيم ميدون ولی عصر !
- بيا بالا ...

يه خانوم چادری با پسرش سوار ميشن ...
ميشينن عقب ... يه خانوم هم ميشينه پهلوشون ... دوتا آقا هم رو صندلی جلو ...

- مامان من بستنی ميخوام ...
- پسرم من که ۱ ساعت پيش برات بستنی خريدم ....
- نه خيرم ! من بسسستنی میخوام !!!
- عزيزم بهونه نگير الان ميريم خونه ....
- مامان اگه برام بستنی نخری رفتيم خونه به بابا ميگم ديشب چی کار کردی !
- پسرم بزار پياده شديم برات بستنی ميخرم ...
- نه من الان بستنی ميخوام !!!
- آخه الان که نميشه يه کمی صبر کن ...
- من الان الان میخوام ! ااااار اااااااار !
- حالا که اينجور شد اصلا نميخرم ....
- باشه منم به بابا ميگم ديشب جلوی مهمونا گوزيدی !

يه دفه همه با هم بر ميگردن و اين زن بدبختو نگاه ميکنن و ميخندن ...
زن بيچاره هم از شدت خجالت شيش تا رنگ عوض ميکنه و به راننده ميگه نگه دارين ...
ماشين هنوز واينستاده بود که خانوم دست بچشو ميگيره و ميخواد از ماشين پياده شه که
يه موتوری مياد ميزنه در عقب ماشينو ميکنه ....

راننده هم شاکی پياده ميشه وسط خيابون داد ميزنه :

- آخه خواهر من ! منم ميگوزم ! شمام ميگوزی ! همه ميگوزن ! اين دليل نميشه که شما برينی به ماشين من ....

 

[Gt_Max]

نظرتون در باره اين داستان چيه ؟
ايا ما واقعا مي خواستيم حقيقيت رو بگيم؟

 

[Gt_Max]

صداي گريه هاش هنوز تو گوشمه ...
ميدونستم چه دردي رو داره تحمل ميكنه ... ولي از دست من كاري بر نميومد ...
پشت در نشسته بودم و دستامو گذاشته بودم رو سرم ... تو اون لحظات از خــدا
يه چيز ميخواستم اونم اينكه عشقمو ازم نگيره ...
صداي ناله هاش داغونم ميكرد ... ميخواستم برم تو ... برم تو چشاش نگاه كـنم
و بهش بگم كه تموم زندگيه منه ... ولي حيف كه نميشد ...
هر لحظه صداي ناله هاش بلند تر ميشد ...
اي خدا عشق من جلوي چشام داشت قطره قطره آب ميشد ...
از خستگي پشت در خوابم برده بود ...
با صداي باز شدن در از خواب پريدم ! باور نميكردم ... خودش بود ...
به آرومي اومد طرفم و منو در آغوش گرفت ...
و همينجور كه اشك ميريخت با صدايي خسته در گوشم گفت :

يبوست بد درديه مونا ! بد درديه .... !

 

[persian_londoner]

- بوووووووووووووووووووووق !
- مستقيم ؟
- کجا حاج خانوم ؟
- مستقيم ميدون ولی عصر !
- بيا بالا ...

يه خانوم چادری با پسرش سوار ميشن ...
ميشينن عقب ... يه خانوم هم ميشينه پهلوشون ... دوتا آقا هم رو صندلی جلو ...

- مامان من بستنی ميخوام ...
- پسرم من که ۱ ساعت پيش برات بستنی خريدم ....
- نه خيرم ! من بسسستنی میخوام !!!
- عزيزم بهونه نگير الان ميريم خونه ....
- مامان اگه برام بستنی نخری رفتيم خونه به بابا ميگم ديشب چی کار کردی !
- پسرم بزار پياده شديم برات بستنی ميخرم ... &nbsp;
- نه من الان بستنی ميخوام !!!
- آخه الان که نميشه يه کمی صبر کن ...
- من الان الان میخوام ! ااااار اااااااار ! &nbsp;
- حالا که اينجور شد اصلا نميخرم ....
- باشه منم به بابا ميگم ديشب جلوی مهمونا گوزيدی !

يه دفه همه با هم بر ميگردن و اين زن بدبختو نگاه ميکنن و ميخندن ... &nbsp;
زن بيچاره هم از شدت خجالت شيش تا رنگ عوض ميکنه و به راننده ميگه نگه دارين ...
ماشين هنوز واينستاده بود که خانوم دست بچشو ميگيره و ميخواد از ماشين پياده شه که
يه موتوری مياد ميزنه در عقب ماشينو ميکنه .... &nbsp;

راننده هم شاکی پياده ميشه وسط خيابون داد ميزنه :

- آخه خواهر من ! منم ميگوزم ! شمام ميگوزی ! همه ميگوزن ! اين دليل نميشه که شما برينی به ماشين من ....

ببینم این جوک بود؟

 

[ELMO]

من هر وقت اين برنامه رو مي بينم خيلي عصباني ميشم. به نظرم به شعور مخاطب وهين مي کنه. نظر شما چيه؟

 

[Gt_Max]

تبليغ ميان برنامه...!

لاستيك دنا خوشمزست زيبا , جادار مطمعن , تو جيب تو كيف جا ميگيره جاي زياد نمي گيره , داوطلبين عزيز ! , پاك يادتون نره ! بستني افتاب پرستي كاله , اين جا هم دنا , ساوين... فرش 657 رنگ ( RPG ) , باز اقا باز ... , دستكش رز مريم با يه لايه زاپاس دستكش گل مريم , ( خش ) صداي چي بود ؟ خاك را به هنر كميا كنيم سينا كاشي

 

[Gt_Max]

خوب برنامه هاي ايد دفه چه طور بود..
ايا تونسته بوديم شما رو خر كنيم!
اگه نتونستيم منتظر برنامه بعدي ما باشين...

 

[Gt_Max]

داستان اول :
-نارسايي قلبی داشت ... مادر زادی ...
دساش هميشه سرد بود ... صورتش هميشه زرد ...
+ شما چي فكر مي كنيد...
واقعي بود... چي ؟ نشنيدم بله.. اين داستان فقط يه دروغ بود !

اما نتيجه گيری اخلاقی از داستان :

۱. ما نبايد تا ساعت ۲ نصف شب بشينيم و فيلم دراکولا و گودزيلا و ... ببينيم !
۲. در هنگام مردن به چشمان اطرافيان خودنگاه نکنيم که بعدش خشتکمون پاپيون شه !
۳. برای پيدا کردن مرده مورد نظر خود بقيه مردگان رو بی خانمان نکنيم ...
۴. لطفا به ساعت نوشته شدن اين نوشته دقت کنيد ! حتی شما دوست عزيز !

داستان دوم :

- بوووووووووووووووووووووق !
- مستقيم ؟
- کجا حاج خانوم ؟

+بله واقعيا داره . اين داستان در تاريخ 1360 به وقوع پيوسته...

داستان سوم :

-صداي گريه هاش هنوز تو گوشمه ...
ميدونستم چه دردي رو داره تحمل ميكنه ... ولي از دست من كاري بر نميومد ...

+اگه فكر مي كرديد اين داستان علكي هست بايد بهتون بگم كه نچ ! اشتباه مي كرديد اين داستان واقعيت داره طبق شواهد به دست اومده اين داستان در تاريخ 6/5/1382 به وقوع پيوسته...

------------------------------------------------------------

خوب چه طور بود ايا تونسته بوديد هوش خودتون رو محك بزنيد...
ايا تونستيد فرق واقعيت رو از دروغ تشخيص بديد...
تا برنامه بعد...

 

[mahdi3466]

بابا خيلى باحالى

www.mahdikh.5u.com

 

[Aliennation]

بيخيال

 

[Gt_Max]

بيخيال

معلومه كه حسابي تو كفي!

 

[knowhow]

آقا باحال بود !

 

[amirnezhad]

 

[Gt_Max]

آقا باحال بود !

چه عجب يكي از اصحاب صايت از ما ديدن كردن...

 

[ali]

خوب تو بهتر سر كار گذاشتيمون
ولي جالب بود

 

[mjme]

ديگه سر كاربي نداري؟

 

[$aeed]

خيلي باحال بود.