برگزیده های پرشین تولز

داستان کوتاه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mohsen Taha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژانویه 2010
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
0
سلام



من یه سری داستان دارم که کوتاه و آموزنده و جالب هستن

میزارمشون امیدوارم که دوستان بخونن و استفاده کنن


البته اشتباها 3 تا از اونا رو در بخش "گفتگوی آزاد" گذاشتم

ادامشو اینجا میزارم




اینجوری بهتره :blush:
 

Mohsen Taha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژانویه 2010
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
0
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟

ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش
 

Mohsen Taha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژانویه 2010
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
0
وقتي سارا دخترك هشت ساله‌اي بود، شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت مي‌كنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي‌توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي‌تواند پسرمان را نجات دهد
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه‌ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار! :(
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودكه متوجه بچه‌اي هشت ساله شود
دخترك پاهايش را به هم مي‌زد و سرفه مي‌كرد ولي داروساز توجهي نمي‌كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه‌ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت :hmm:
داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه مي‌خواهي؟
دخترك جواب داد:‌ برادرم خيلي مريض است، ميخواهم معجزه بخرم
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟! :eek:
دخترك توضيح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي‌گويد كه فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد. من ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولي ما اينجا معجزه نمي‌فروشيم.
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من كجا مي‌توانم معجزه بخرم؟ :(
مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟
دخترك پولها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب، فكر مي‌كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:‌ من ميخواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر مي‌كنم معجزه برادرت پيش من باشد
آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود :eek:
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت
پس از جراحي، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم يك معجزه واقعي بود. مي‌خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟
دكتر لبخندي زد و گفت:‌ فقط پنج دلار
 

Mohsen Taha

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژانویه 2010
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
0
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست! مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لبهایش را لیسید و با خود گفت: ایکاش یک غذای حسابی باشد.
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هرکسی که می رسید، می گفت: توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . .
مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت: آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
از دست بر قضا در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد.
اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند
نتیجه ی اخلاقی: اگر شنیدی یک وقت مشکلی برای کسی پیش آمده و شاید چندان ربطی هم به تو نداره، سعی کن اقلا کمی بهش فکر کنی! شاید خیلی هم بی ربط نباشه
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا