ديشب جد بزرگمان آمده به خوابمان به يك عدد چماق اين هوا!
از همان دور كه ديديمش گفتيم خدا به دادمان برسد!
آمده جلو ميگويد دختر گستاخ آبروي دودمانمان به باد رفت!
ميگوييم چه شده؟
ميگويد امروز هفت جد ايران ويج آمده اند يقه مرا چسبيده اند كه چرا پسر عزيزشان در دربار كار ندارد؟
ميگوييم مگر اجداد ايران ويج در دربار شما كار ميكردند؟
ميگويد آري!
ميگوييم همين ايران ويج؟
ميگويد ميگوييم آري دخترك!
ميگوييم همين ايران ويج؟ كه اسمش آدميزاد را ياد هويج مي اندازد؟
ميگويد خفه! دختر بي سروپا!
ميگوييم چرا؟ حاكم كه نبايد از كسي بترسد!
ميگويد خاااك بر سرت كنند كه اين قدر هم عقل در كله نداري! اين جد بزرگ ايران ويج را كه ببيني پس مي افتي! هيكل دارد اين هوا! جميع ارواح دربار ازش ميترسند!
گفتيم حالا بكنيمش آشپز شما راضي ميشويد؟
اين چماق را چنان به هوا برد كه قلبمان افتاد كف پايمان!
گفتيم اوكي باشد! وزارت راه و ترابري شد مال نوه ي رفيقتان!
گفت فردا تا قبل از ساعت 5 اين را اعلام كن كه قولش را به ايران ويج بزرگ داديم
گفتيم چشم!
كاش همان اول حرف وزيرما را گوش داده بوديم!!