برگزیده های پرشین تولز

زندگی یک مرد ایرانی (بدون سانسور)!!!

amirhkh

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2007
نوشته‌ها
85
لایک‌ها
0
یک ایرانی از ابتدای زندگی تا مرگ با اتفاقات زیادی روبه رو میشه و مراحل مختلفی رو پشت سر میگذاره و با وجود تفاوت های جزئی که در زندگی ما ایرانیا وجود داره ولی زندگی همه ما معمولاً به طریقی هست که در زیر واستون اعلام میکنم:


1-در ابتدا مانند هر موجود زنده دیگری زندگی ما ایرانی ها در اثر شیطونی دو فقره انسان به نام پدر و مادر آغاز میشه! :p


2-حدوداً 9 ماه بعد از اینکه در یک شب سرد پاییزی و یا شب خنک بهاری ابر و باد و مه و خورشید و فلک و پدر و مادر دست به دست هم دادند و رشته زندگی ما رو سرشتند ما هم قدم رنجه میکنیم و پا های مبارکمان رو وارد این دنیا میکنیم.


3-از لحظه ای که به دنیا میایم تا سن حدود 2 سالگی هیچ چیزی رو به خاطر نداریم و به عبارتی شعور و ادراکمون هنوز اونقدر کامل نشده تا بفهمیم این2 سال بهترین سال های عمرمون بوده که گذشته!هم غذا میذاشتن تو دهنمون هم نیازی نبود پاشیم بریم دست شویی تازه همیشه یه لشگر آدم تو صف وایساده بودند تا ما رو بغل کنند و بمون حال بدند!!!!


4- از سن 2 سالگی به بعد تازه اول بد بختی هامون شروع میشه! اول از همه اینکه به محض اینکه از خواب بیدار میشیم یه جمله میره رو اعصابمون:بگو مامان! و تا این کلمه رو نگیم از غذا خبری نیست! ثانیاً دیگه مثل سابق تحویلمون نمی گیرند و 6 ساعت هم که گریه کنیم وهیچ کس به روی خودش نمیاره.تازه بعد از اینکه کلی اذیت شدیم و گریه کردیم یه آقایی که قراره ما بعداً بش بگیم بابا این جمله رو میگه: خانم پاشو این بچه رو خفه کن!


5-سن 2تا 5 سالگی آخرین سال های لذت بردن از زندگی هستش.سنی که درآن به شدت برای پدر و مادر غیر قابل تحمل و برای مادر بزرگ و پدر بزرگ بسیار دوست داشتنی میشیم.به طوریکه بیشتر وقتمون رو پیش مادر بزرگ میگذرونیم و اون شخصی که تا چند وقت پیش خودشو میکشت تا ما بش بگیم مامان در این لحظه همراه دوستاش رفته خرید و یا کلاس های بازیابی قوای جسمانی و روحانی بعد از زایمان فرزند!


6-از حدود 5 سالگی تا 7 سالگی اولین ضربه های روحی را می خوریم. ابتدا وقتی که داریم با کلی ذوق شوق ماجراهای قسمت آخر کارتون الاغ باهوش و گلابی زرنگ رو برای شخصیت بابا تعریف میکنیم با این جمله رو به رو میشویم:آفرین پسرم حالا برو توی اتاقت با اسباب بازی هات بازی کن!(و این اوج احترام نگذاشتن به احساسات یک پچه است!) سپس و در حالیکه از جناب بابا نا امید شده ایم به آشپزخانه میرویم تا نظر مامان را درباره اینکه چرا الاغ باهوش گول گلابی زرنگ خورد را بپرسیم که در آنجا نیز با چنین جمله ای رو به رو میشویم:پسرم از آشپزخونه برو بیرون تا مامان بتونه کاراشو انجام بده!!!!! و نیز همچنین جمله ناراحت کننده(پسرم وقتی میریم مهمونی مثل یه آقا بشین سر جات و تا بهت میوه تعارف نکردند دست نمیزنی و شکلات هم یه دونه بیشتر نخوری ها!) را برای اولین بار میشنویم.


7-در سن 7 سالگی –به دلیل رفتن به مدرسه- کمی از احترام از دست رفته مان را باز می یابیم و دوباره عزیز می شویم.ضمناً با این نکته آشنا میشویم که ما دو تا مامان داریم!که یکی از آنها برای ما غذا می پزد و دیگری به ما درس میدهد و کلی جلوی اهل فامیل و دوستان به خاطر اینکه آنها دو تا مامان ندارند پز میدهیم! فقط متوجه این نکته نمی شویم که چرا وقتی از مامان دوممان پیش مامان اولمان تعریف میکنیم شب را باید بدون شام به خواب برویم! ولی در مقابلش پدرمان نسبت به وضعیت تحصیلی ما بسیار پیگیر می شود!!!!


8-در سنین 8 تا 11 سالگی یواش یواش تبدیل به یکی از وسایل و لوازم خانه می شویم!ضمناً می فهمیم مامان دومی سر کاری است و فقط این حرف رو به ما زدند تا معلم مدرسه با خیال راحت و بدون عذاب وجدان ضربات خط کش را بر پیکرمان فرود بیاورد!


9-از 12 تا 14 بدترین دوران زندگیه.چون هنوز بچه هستیم ولی همه به اصرار میخوان به ما بقبولونند که بزرگ شدیم !کوچکترین شیطونی با ضربات مشت و لگد و سیلی پدر جواب داده میشه. در این زمان با چگونگی شکستن شیشه همسایه توسط توپ فوتبال و همچنین چگونگی دزدیدن پرتقال از میوه فروشی و تیکه پرانی به دخترای مدرسه بغلی آشنا میشیم.


15-سن 15 تا 18 سالگی یکی از مراحل فاجعه آمیز زندگی ماست.چون (با اینکه هنوز فنچ هستیم) خودمون فکر میکنیم که بزرگ شدیم ولی اطرافیان کماکان معتقدند دهنمون بوی شیر میده.آشنایی با جنس مخالف و ایستادن به مدت های طولانی جولوی دبیرستان دخترانه و انجام شوخی های بسیار بد در خیابان و اتوبوس و .... از ویژگی های بارز ما در این سن هستش.ضمناً در این زمان تمامی خواسته هایی که از پدر و مادر داریم به شرط موفقیت در کنکور جامه عمل به خود خواهد گرفت!(حال میکنید ادبیات رو؟!؟!؟!)


16-سن 18 تا 24 رو یا در حال گذروندن دوران دانشگاه هستیم یا در حال گذروندن سربازی.نکته جالب اینه که با اینکه در این دوران دهنمون صاف میشه ولی در ادوار بعدی زندگیمون همیشه از این دوران به خوبی یاد میکنیم.(ببینید تو دوره های بعدی زندگی چه پدری ازمون در میاد که این دوران رو بهترین دوران زندگی مون میدونیم!)


17 -از سن 24 تا 26 سالگی مثل احمق ها میریم تو فاز ازدواج و اونقدر تو گوشمون می خونن تا اینکه خر میشیم و میریم زن می گیریم.خودمون کم بدبختی نکشیدیم که حالا باید یه بیچاره دیگه رو هم توی این سرنوشت نکبت بار شریک خودمون کنیم!


18-از سن 26 تا 28 هنوز توی فاز خریت هستیم!و داریم از زندگی زناشویی لذت می بریم!!!و زندگی رو بدون همسرمون پوچ و بی معنی میدونیم!(خریم دیگه!)در این سن بهترین لحظه های زندگی مان ساعت 2 بعد ازظهر(بعد از اتمام ساعت کاری) و پشت در خانه هنگام استشمام بوی قرمه سبزی (که از داخل خونه میاد) میباشد!ضمناً زیبا ترین صحنه زندگی مان- که حسابی باعث تحت تأثیر قرار گرفتنمان میشود- شستن جوراب هاب کثیفمان توسط همسرمان می باشد.ضمناً در این سن تمام پولی را که بدست می آوریم به پای صاحبان رستوران های شیک و لوکس میریزیم چون فکر میکنیم اگر به زنمون حال ندیم میره بهمون خیانت می کنه.(احمقیم دیگه چیکار میشه کرد)


19-از سن 28تا 29 شدیداً بدبین می شویم.پس اول به زنمون شک میکنیم و در را به روش قفل میکنیم.بعد میبینیم زندگی خیلی کسل کننده ست و ضمناً بوی قرمه سبزی که تا دو سال پیش مرهم دلمون بود الان بلای جونمون شده ومی فهمیم چه خریتی کردیم که ازدواج کردیم.میخوایم قضیه رو درست کنیم اما میزنیم چشمشم کور می کنیمو بزرگترین حرکت ابلهانه عمرمون رو انجام میدیم(تازه فکر میکنیم این جوری با یه تیر دو نشون زدیم:یعنی هم دست زنمون رو بند کردیم که هوایی نشه و هم به زندگیمون یه تنوعی دادیم)پس یه شب گرم تابستان یه سری عملیاتی انجام میدهیم به نام جفت گیری!!!


20-از سن 28 تا 40 شدیداً مثل یک حیوان نجیب کار میکنیم تا بتونیم خرج همسر و اون موجود نو رسیده نامیمون! رو دربیاریم. یک رقیب در خانه پیدا میکنیم به اسم بچه:تمام میوه های خوب رسیده مال بچه ست ولی میوه های گندیده و نرسیده مال ما! بهترین قسمت غذا مال بچه ست و ته مونده اش مال ما.واسه بچه هر هفته لباس جدید می خریم اما خودمون هر دوهفته یه وصله به لباس هامون اظافه میشه و......


21- سن 41 سکته میکنیم!


22-سن 41 تا 55 شدید تر از قبل و مثل تراکتور کار میکنیم تا خرج جهیزیه دختر دم بختمون و هزینه دانشگاه آزاد پسرمون رو در بیاریم


23-سن 56 ایضاً سکته میکنیم و بازنشست میشم.


24-سن 57 میریم خونه سالمندان


25-سن 57 تا 70 الکی صبح رو به شب و شب رو به روز میرسونیم.یواش یواش واسه همه خسته کننده میشیم و کلی غرغر می کنیم و از بدی روزگار و نامروتی فرزند گله میکنیم.


26-سن 70 سالگی به بعد میمیریم و به درک واصل میشیم!


البته میدونید همه اینا که گفتم شوخی بیش نبود ! خدایی هم ازدواج خوبه هم بچه هم زندگی زناشویی !!! (اینو مجبور بودم بگم، درکم کنید !!! )

منبع : www.noteahang.ir
 

madonna_200490

Registered User
تاریخ عضویت
29 ژوئن 2005
نوشته‌ها
550
لایک‌ها
17
سن
39
محل سکونت
جزئی از دیوار
ایول خیلی جالب بود
اگه سرنوشت یه بچه که تو اروپا یا امریکا بدونیا میاد رو بزارید جالبترم میشه:))
انوقت میفهمیم کجا داریم زندگی میکنیم
 

amirhkh

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2007
نوشته‌ها
85
لایک‌ها
0
خواهش می کنم قابلی نداشت

منتظر سرنوشت های دیگران هم باشید
 
بالا