برگزیده های پرشین تولز

زیبا ترین شعرهایی که تا به حال خواندید یا شنیدید

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
عنوان تایپیک گویای همه چیز هست.
شعرهایی که به نظرتون زیبا و قشنگ اومدن رو اینجا بذارید با هر سبکی
 

rostamiani

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2006
نوشته‌ها
3,000
لایک‌ها
300
یادش به خیر ... استاد گاراژیان بار ها این شعر قشنگ رو سر کلاس ادبیات برامون خوند :)

سال 1359 هنگامی که گرمارودی سرپرست موسسه فرانکلین سابق بود، از مهدی اخوان ثالث دعوت کرد تا با سمت سرویراستار در آن جا کار کند. برخی از همگنان، بدون اطلاع گرمارودی، تعریض ها و کنایت هایی ناروا و نادرست بر اخوان گفتند از جمله این که «نامرتب سرکار می آید؛ مزد مجانی می گیرد و مگر این جا نوانخانه است ...» و از این گونه «شنعت و شر» که به حق موجب رنجش اخوان و خجلت گرمارودی شد و با دریغ نخست پنداشت که با تحریک و تبانی گرمارودی بوده است. پس قطعه ای در تعریض و شکوه سرود، لیک سپس بر وی آشکار شد که اشتباه کرده و درپایان همان قطعه جبران کرد. گرمارودی نیز که از آن قطعه بویژه اوایل آن دلسوخته بود در پاسخ قطعه ای سرود که اینک هر دو در زیر می آید:


شکوی الغریب فی الوطن

هان ای علی موسوی گرمارودی
آلوده به منت مکن این لقمه ی نان را

ای مرد نه شرقی و نه غربی، ز حقایق
بشنو ز من این نکته و تصدیق کن آن را

حالت به از این است چه در شرق و چه در غرب
اهل ادب و فضل و خداوند بیان را

طاغوت روا داشت به من لقمه ی نانی
هرچند به خون دلم آغشتی خوان را

اسلام اگر هم نه روا دارد، ای وای
پس من چه کنم عائله ی خرد و کلان را
در جمع، بری آبِ مرا بهر دوتا نان
کو کار نیاورده بَرَد مزد مَجان را

من کار که خود کرده ام و می کنم از پیش
آثار گواهست و شناسی تو خود آن را

سی سال نبرد من و طاغوت عیان است
حاجت به بیان نیست –مثل گفت- عیان را

زندان و گرفتاری و بدبختی و تبعید
خود بود نبرد من و آن اهرمنان را

پیری و نداری است کنون حاصل عمرم
تا عبرت من پند شود نسل جوان را

گر زان که تو جای من و من جای تو بودم
کردار، نه این بود منِ کار نَدان را

لجاره اگر عیب تو می کرد به تفضیح
صد مشت حوالت ز منش بود، دهان را

من، این همه از چشم تو بینم نه دگر کس
باور نکنم جرأت بهمان و فلان را

گر میل و شارت نبُود از تو به تشجیع
کی ناسره مردم سپرد راه عوان را

این سگ به من انداختن و بسته چنین سنگ
شعبان نجابت، نپسندد رمضان را

گفتی که نوانخانه و اطعام نداری
ای دست مریزاد بگو خیل نوان را

من شکوه به جد تو علی می برم امشب
او مرد کریم و سره ای بود جهان را

نی نی که شکایت ز تو هم نزد تو آرم
اهلیت و انصاف تو قاضی است، میان را

ترکانه متاز ای سره مردی که سواری
اکنون که به دست تو سپردند عنان را

گیریم که لجاره ندانند، تو دانی
قدر من و فضل و ادب و شعر روان را

گر در همه بنگاه تو یک ثانی دارد
از جمع بران، ثالث مهدی اخوان را




ور زان که ندارد بدل و نیک شناسی
این شنعت و شر از چه پندی و هَوان را



آن حال نماند، ای بَبَم این نیز نماند
احوال بگردد به زمین دور زمان را

*********************

این جا به دلم کرد خطور این که روا نیست
شکوای من، آن یار گرانمایه روان را

گر گفته ی من بر تو گران آید و شاید
زان روح سبک بِستُرم این گُرم گران را

این نفثه ی مصدور من از ظلم بدان بود
نیکی تو، نبایست مخاطب شوی آن را

ای مرد یقین، گر که گمانم به تو بد بود
خواهم ز یقین پوزشِ ناخوب گمان را

شکوی من از ناسره ابنای زمان است
باری، چه گناهی سره اَنهاء مکان ر ا؟

گر من گله دارم ز دماوند و ز الوند
نَبوَد به مَثَل جور، سهند و سبلان را

گر زان که ری و جِی به من از جهل ستم کرد
جرم از چه نویسند عراق و همدان را؟

گر زان که بدی ها ز ارسبار و ارس بود
کفران نسزد نیکی کارون و کران را

بیداد معاویه کند، بد عمرو بِنِ العاص
آن گاه شکایت ز علی، شکوه کنان را

من نک دهم انصاف، تو تقصیر نکردی
از مهر و مروت، حد مقدور و توان را

بی منت و بی مزد ز کارم گرهی کور
بگشودی و با شکر گواهم دل و جان را

بگذر که جهان جای گذشتست و گذرگاه
و «آسان گذران کار جهان گذران را»

باری تو بمانب و نکو نام تو ماناد
چندان که جهان حفظ کند، نام و نشان را



گرمارودی نام قطعه ی خود را تِلکَ شَقشَقةٌ هَدَرَت گذارده است، یعنی این آهی بود که بر آمد. وامی است از حضرت علی (ع) که آن حضرت این جمله را در پایان خطبه ی معروف شقشقیه فرمودند. (نهج البلاغه، خطبه ی سوم)




تِلکَ شَقشَقةٌ هَدَرَت...
ای سوخته حال ای دلک غمزده ی من
بشناس کمی بیشتر احوال جهان را

ز اول نه مگر گفتمت این نکته ی شیرین
تلخ است، مخور باده ی ابناء زمان را

تا مصر بلا چون روی ای یوسف تنها
همراه مبر، هیچ یک از این اخوان را

نیکی مکن و نان به دل دجله میانداز
کت کس به بیابان نزند سنگ و سنان را

نیکی همه بر جایِ هنرمندان کردی
یک چند مکن خوبی، جز بی هنران را

آن بی هنرک را هنر این بس که همه عمر
هرگز بنیارزد نه خرد و نه کلان را

از چوبه ی گز، رایحه ی عود نخیزد
لیکن بنگر تا چه از او خاست، کمان را

زیباست بهاران، به نظر ناربٌن اما
آزادگی سرو، خجل کرد خزان را

***********************

ای کاش نبودی دل من شیفته ی شعر
مردم همه از شیفتگی یافت زیان را

دیدی دِلَکا، بیهده از پای فتادی
چون تاختی از شوق در این را حصان را

ای قاصدک غصه، کنون باز فراخیز
وز من برسان ثالث مهدی اخوان را

کای بر مَنَت از خوان ادب منت بسیار
اما زه چه با خون دل آغشتی خوان را

آیا نه مَنَت خواستم آیی به کنارم
تا بر سر مردم نهم آن سرو روان را

تریاق تو آیا نه همین دست تو آورد
کز پا فکند بر تو مر زهر گران را

این بود مرا دست مریزاد که گفتی
«آلوده به منت مکن این لقمه ی نان را»

مردم همگی عایله ی خوان خدایند
کس از چه برد منت بهمان و فلان را

من خویش، تو را هیچ به جز نیکی، گفتم
بر من چه نهی نام، چنین را و چنان را

تا می شنوی زمزمه ی موسی عمران
چون می طلبی دمدمه ی سامریان را؟

چون دعوی دجال پذیرد به زمانه
آن کو شنود دعوت مهدی زمان را

«لجاره اگر عیب تو می کرد به تفضیح
بالله ز منش بود دو صد مشت دهان را»

تو شکوه به جدم علی آوردی و بردی
من شکوه ی تو با که برم تا برم آن را

اسلام مرا گفت که پاس تو بدارم
کز پیش تو آموخته ام شعر روان را

مزدشت تو آیا به تو فرمود که گویی
آن گفته که افسرده کند جان و جنان را

آن شاعر یمگان نه مگر گفت و بجا گفت
«...گز گفته ی ناخوب نگهدار زبان را»

***********************

صد شکر که آن حل بسی دیر نپایید
و احوال گردید و بدیدی تو نهان را

صد شکر که آن خوب ترین یار دگر بار
آمد به سر مهر و صفا داد میان را

دیدی چو منت بوده از پیش هواخواه
یک سوی نهادی همه ناخوب گمان را

***********************

امید که «امید» به من سخره نگیرد
این پاسخ نادَرخورِ ناسَخته بیان را

بِه کز مَثَلی مردمی آرم سخنی نغز
تا شرح کنم نبت خویش و اخوان را:

یارم همه دانی و منم هیچ مدانی
باری چه کند هیچ مدانی همه دان را
منبع :
عید غدیر، مهدی اخوان ثالث و علی موسوی گرمارودی - دل نوشته ها...
 
Last edited:

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
شبهای من همیشه از آغوش تو پرند
وقتی پر اند از تو ورای تصورند
چشمان تو سیاهی را گر گرفته اند
خورشید را به باد تمسخر گرفته اند
برقی که چشمهای تو دارد فریب نیست
از چشمهات هرچه بگویی عجیب نیست
تقصیر ماه نیست اگر مست می شوم
من هر روز از حضور تو سر مست می شوم
شبهای من مماس تنت می شود عزیز
نور اتاق پیرهنت می شود عزیز
کوتاه پرسخاوت دامن چکار می کنی؟
موی بلند بافته چه می کنی؟
برقی که چشمهای تو دارد دروغ نیست
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

شبهای من چقدر از آغوش تو پرند
شبهای من همیشه ورای تصورند
اما همین که خورشید از راه می رسد
دلشوره های تردید از راه می رسد
هی فکر می کنم نکند خواب دیده ام
حالم گرفته آه چه بد خواب دیده ام
هر لحظه چشم باز کنم تار می شوی
پس با زمخت دست که بیدار می شوی
ای وای اگر که ناز کند صورت مرا
ای کاش شعله ور نکند غیرت مرا
حیف است گونه هات که بوسیده می شود
با لمس دستهاش خراشیده می شود
کوتاه پر سخاوت دامن چه می کنی؟
موی بلند بافته با من چه می کنی؟
اندام زبر او را تن پوش می شوی
با قاتلم دوباره هم آغوش می شوی
فریاد ، ناله می شوم و عشق می کنی
در خود مچاله می شوم و عشق می کنی
از غم چشانده اید به من هرچه هست را
تحقیر و سر به زیری بعد از شکست را
وقتی فرو بریزد از مرگ دور نیست
این سنگ ریزه دیگر کوه غرور نیست
هرچند عاشقت شد از آغاز داستان
تا لحظه های آخر تا مغز استخوان
راضی نبود راحتی اش سختی ات شود
هرگز نخواست مانع خوشبختی ات شود
حالا که بی من راضی تری برو
هرچند آبروی مرا می بری برو
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی ازین دخمه ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی
هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
بگذاریم که هر کوه طنینی فکند
بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد
بگشاییم کمی پنجره را
بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد
و به مهمانی عالم برود
گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم
بگذاریم به آبادی عالم قدمی
و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی
طعم احساس جهان را بچشیم
و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای
ما به افکار جهان درس دهیم
و زافکار جهان مشق کنیم
و به میراث بشر
دین خود را بدهیم
سهم خود را ببریم
خبری خوش باشیم
و خروسی باشیم
که سحر را به جهان مژده دهیم
نور را هدیه کنیم
و بکوشیم جهان
به طراوت و ترنم
تسکین و تسلی برسد
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بی گل آرایی ذهن
نازنین ؛
نازنین ؛
نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود.
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدیست بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من میچرخید
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به آن حد گندم

ای دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد
مگسی را کشتم
 

rostamiani

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2006
نوشته‌ها
3,000
لایک‌ها
300
وقتی اینو می خونم به سعدی حسودیم میشه ...

دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی

جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی

جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی

درو گر جامه‌ای دوزی ز فضلش آستین یابی

درو گر خانه‌ای سازی ز عدلش آستان بینی

نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی

نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی

اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی

وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی

گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی

گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی

سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو

ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی

اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا

چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی

گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی

چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی

درین ره گرم رو می‌باش لیک از روی نادانی

نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی

وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت

ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی

ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را

اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی

ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد

زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی

زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن

چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی

گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس

همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی

مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی

چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی

به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را

که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی

نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی

که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی

که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی

که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی

چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را

مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی

ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی

ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی

بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن

چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی

تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس

به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی

عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد

عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی

خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش

که تا هر شعله‌ای ز آتش درخت ارغوان بینی

عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی

به سوی عیب چون پویی گر او را غیب‌دان بینی

ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهٔ دو گیتی را

که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی

ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد

که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی

چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن

که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی

اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی

هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی

امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو

به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی

هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی

گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی

تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی

تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی

که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت

که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی

مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا

که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی

نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند

اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی

بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو

سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی

امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید

به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی

وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا

یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی

به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا

نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی

یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان

که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی

نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی

نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی

سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی

رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی

بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره

که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی

که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی

وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی

یکی اعضات را حمال موران زمین یابی

یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی

چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری

که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی

سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون

به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی

چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را

همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی

که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو

ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی

پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا

که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی

بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان

که تا چون زادهٔ ثانی بقای جاودان بینی

وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو

که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی

حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود

که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی

به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن

که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
دو چتر ساده و عاشق، دو دست پاک و نجیب
دو چتر سایه هم را همیشه در تعقیب
دو چتر آبی و قرمز، چهار چشم قشنگ
و دستهای موازی ، و شانه های اریب
به رغم حادثه های کمین نشسته به راه
و جاده های همیشه پر از فراز و نشیب
چقدر شانه به شانه ، به پای هم رفتند
به روی جاده، دو عاشق، دو دل، دو نیمه ی سیب !

و آسمان حسود، آسمان بغض آلود
و آسمان دو دستش همیشه در تخریب
تمام بغض خودش را به چتر ها کوبید
سکوت جاده عقب رفت با صدای مهیب
غروب دهکده از عمق فاجعه، پر شد
و عشق مثل همیشه، کشیده شد به صلیب

کنار جاده دو عاشق، دو دست خون آلود
دو چتر صاعقه خورده، شکسته، خیس، غریب...
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
گیج و منگ
غرق تزها و آنتی تزها
با واژه هایی که توی سرم
رژه می روند
میان آدمهایی
که
به چیزهای مبهم
می اندیشند.
از کوچه های خسته ی شعر
خودم را
به خیابانهای گیج این شهر خاکستری
می ریزم.
این روزها هر اتفاقی مرا به یاد تو می اندازد.
توی انقلاب
به راه می افتم
" عکس، سی دی، پاسور "
و کودکانی که فال می گیرند
و پایتخت را
به چالش میکشند.
"ما پراگماتیسم می خواهیم"
روزنامه ها " البرادعی "را
تیتر کرده اند
و من
به سرفه هایت می اندیشم
که توی رگهای شهر
جاری است.
کراواتها
آنسوی ویترین
چشمک میزنند
و من
به چفیه ات فکر می کنم
که بوی جنوب و جنون می دهد.
رودست خورده ایم سردار، رودست خورده ایم
صدای " لیلا "،
پیچیده توی شهر
" جونی جونم، بیو دردت به جونم "
موجی می شوم
" حاجی... حاجی... میثم...
حاجی...سیدتو کشتن "
و به جوانی ات فکر می کنم
که توی " مجنون "
جا گذاشته ای.
این روزها هر اتفاقی مرا به یاد تو می اندازد.
ماشینها
"انقلاب " را
دور می زنند
به سمت " آزادی "
و من، هنوز
به چفیه ات، فکر می کنم
که رو به قبله
می وزد
و شعرم
بیست و سه سال
پر می شود از تضاد و پارادوکس...
این روزها هر اتفاقی مرا به یاد تو می اندازد
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
کاش یک روز فقط یک ساعت، کمتر از آن حتی !!!
همه آدم بودند همه می فهمیدند راز ادراک زمین را با ماه.
کاش یک روز همه می فهمیدند که هدف چیست!!!
خدا کیست که می گویند همین نزدیکیست لای این شب بو ها پای آن سرو بلند!!!
کاش یک روز همه مجنون باشند تا بفهمند چه دردیست جدایی از عشق
کاش روزی برسد همه آزاد شوند از قفس نفس تـــهی
آری این روز چه روزی باشد همه آزاد همه شاداب کسی تنها نیست
. . . .
. . . . .
کاش می شد که عوض شد . . .
نه به شکل نه به رنگ نه به پیراهن تن . . .
کاش می شد قصه ای را خط زد.
کاش می شد لحظه ها بر می گشت
پدرم پیر شده،مادرم دل گیر است و خدا هنوز نزدیک است به همان سرو بلند!!!
انقدر غرق در این حصرت ها دل به فردا دادم که کسی با من نیست که کنار حوض نقاشی یمان بنشینیم و صحبت بکنیم.:(
آنقدر غرق حوص بودم و سر خوش ز خودم که خدا نیز دگر با من نیست
آن خدایی که اگر دور شوی او به تو نزدیک است
آن خدایی که زار من و دختر همسایه را می دانست.
آن خدایی که شبها گریه ی مادرم را او فقط میدید!!!

کاش یک روز همه آدم بودند و زمین جای قشنگی می شد
آرزو ی من شاید همینها باشد و تو شاید تنها معشوقه ی من!!!
پس بیا دست به دست هم از این کی کاش ها بگزریم و به حقیقت برسیم
به همان آبی مطلق
به همان جا که قدم های من و تو روی شن ها جا می ماند. . .
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
نه تو می مانی
نه اندوه
و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود ، قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم ، خواهد رفت
آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه
آیینه به تو ، خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است
ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن
تا خدا ، یک رگ گردن باقی است
تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
من شنبه آمدم که ببینم تو را نشد
یکشنبه آمدم همه صف بود و جا نشد
رفتم دوشنبه نذر کنم آستانه را
آن روز هم قضا شد و نذرم ادا نشد
گفتم سه شنبه فکر تو از سر به در کنم
زالوصفت خیال تو از من جدا نشد
اما چهارشنبه دگر هیچ کس نبود
تا از دلم بگویم و اینکه چرا نشد
چون پنجشنبه شد به مزارم سری بزن
بر سنگ من بخوان که چرا عقده وانشد
جمعه تو هم کنار منی! شک در این نکن !
دردی که جز به خاک مزارم دوا نشد
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
یکشنبه وعده بود بیایی، چرا هنوز...؟
این هفته هم گذشت و ندیدم تو را، هنوز
شــاید کنار غــــربت یک جاده مانده ای
در ازدحـــــام فاجعه ی برف، یا هنوز...
اینجا تمام خــــاطره هایم، کپـــک زذند
من مانــده ام مگر که بیایی، بیـــا هنوز
یکشنبه های ساده که از راه می رسند
یک جفت چشم، مانده به راه تو تا هنوز
اینجا به روی برف تن جاده مانده است
یک چتـــــر پاره پاره و یک رد پا، هنـــوز
هــــرگز نیامدی و چه بی رنگ مانده اند
تقــــویم های کهنه و یکشنبه ها، هنوز
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
خداحافظ رفیق نارفیق من!
تو هم رفتی!

تو هم از کوی من چون دیگران بی اعتنا رفتی!
تو هم
با اولین بوران پاییزی چو انبوه درختان برگ و بر کندی
تو هم رفتی!

تو رفتی و نفهمیدی
که من دیوانه ات بودم
چه شوری در من افکندی
چه سان دلداده ات بودم!

تو رفتی و دل من مرد
رفاقت سوخت
صداقت را نخستین باد پاییزی ز پیش ما به یغما برد!

دل من بر یتیمان تو می سوزد
همه کوچه ز کوچ تو یتیم و بینوا گشته ست
تمام بیدلان اینک ز سوگت اشک می بارند
تمام بلبلان اکنون ز هجر خانمان سوزت ، سکوتی تلخ می رانند.
زمان در شیونت گویی چو قلبت منجمد ماندست
هوای دل ز بهت دوریت امشب چو احساس تو یخ بسته ست
درختان در نبود تو عجب بی تاب و لرزانند
تمام عاشقان امشب سرود گریه می خوانند!

خداحافظ رفیق نارفیق من!
تو رفتی و ندانستی
از این بیداد بیگاهت چه سان چون بید می لرزم!
چه سان برسوگ احساسم شبی صد شمع می بندم!

دلم هرگز نمی پنداشت تو هم چون دیگران باشی
تو هم چون بیوفا مردم
رفیق نیمه راه عمر من باشی!

تو رفتی و مرا بر لب نوای کاش و حسرت هاست
که ای کاش آن حبیب من محبت را به سر می برد،
که کاش آن نا رفیق من رفاقت را به سر می برد!

تو رفتی و من آخر هم نفهمیدم
چرا از عشق ترسیدیم؟!
چرا از بیم شور و مهر و شیدایی
مثال موج لرزیدیم؟!


خداحافظ رفیق نارفیق من!
خداحافظ نمی گویم تو را ای مهربان همراه!
که می خواهم تو را تا لحظه بدرود عالم یار خود دانم
که می خواهم
وجودم را فدای لحظه دیدار تو سازم
خداحافظ نمی گویم
نرو ! ای مهربان یارم
خداحافظ
.
.
نمی گویم!
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
دیوارهای خالی اتاقم را
از تصویرهای خیالی او پر می کنم

خدای من زیباست
خدای من رنگین کمان خوشبختی ست
که پشت هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق می بینم

من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکرده ام

و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش

او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
من در نهایت حیرت

حالا
گاه گاهی که به هم خیره می شویم
تشخیص خدا و بنده چه سخت استدیوارهای خالی اتاقم را
از تصویرهای خیالی او پر می کنم

 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست
برق صفا نمانده به چشمان دلبران
دیدار هست و دیده ی عاشق نواز نیست

ساقی مریز باده که می دانم این شراب
مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست
رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش
مردیم از این که محرم دانای راز نیست

مردم اگر چه قصه ی ما ساز کرده اند
ما را زبان مردم افسانه ساز نیست
آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما
روی نگار و جام می و اشک ساز نیست

ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش
ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست
سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
ای دوست
این روزها
با هركه دوست می‌شوم احساس می‌كنم
آنقدر دوست بوده‌ایم كه دیگر
وقت خیانت است

انبوه غم حریم و حرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ كار ندارم
مانند یك وزیر
وقتی كه هیچ كار نداری
تو هیچ كاره‌ای
من هیچ كاره‌ام : یعنی كه شاعرم
گیرم از این كنایه هیچ نفهمی

این روزها
اینگونه‌ام :
فرهاد واره‌ای كه تیشه‌ی خود را
گم كرده است

آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله‌ی مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
برسنگ گور من بنویسید:
- یك جنگجو كه نجنگید
اما …، شكست خورد
 

alahoseini

Registered User
تاریخ عضویت
2 ژوئن 2013
نوشته‌ها
425
لایک‌ها
143
محل سکونت
در همین نزدیکی
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا
رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم
تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز
این منم ای دوست به خاکم مریز
وای مرا ساده سپردی به باد
حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفر بادم از آن پس مدام
می گذرم بی خبر از بام وشام
می رسم اما به تو روزی دگر
پنجره را باز گذاری اگر
 
بالا