برگزیده های پرشین تولز

سلينجر و ... كلا سلينجر!!

bahar13

Registered User
تاریخ عضویت
25 می 2003
نوشته‌ها
295
لایک‌ها
6
سن
35
من زدم! فعلا پستاي قبلي رو اينجا وارد ميكنم تا بعد!

به نقل از Kako :
آقا من روزه ام شكسته شد........بزار يكم حرف بزنيم . سلام من خودمم ...من كاكو ام...ميدونيد كه ...مهمون هميشگي پي تي ! مقيم پي تي ! رختخواب پهن كرده در پي تي ! در پي تي ! آقا از شما چه پنهون ما با خوندن يكي از تاپيك هاي پي تي رفتيم اين كتاب " دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم " رو گرفتيم و شروع كرديم به خوندن ......(يكي از مشوقينم هم همين بهار بود ) ...هنوزم تموم نشده ولي چند وقتيه كه قاط زدم . بقول يكي مخم ×وزيده‌ ! كتاب عجيبيه ! واقعا عجيبه ! اين آقاي سالينجر مخصوصا زندگينامه اش كه هيچ جا آثارش رو نداده و از همون چند كتاب اولش ارتزاق ميكنه و داستانش رو نداده به فيلمسازاي هاليوود چون گفته يكي از شخصيتهاي كتابش خوشش نمياد ! آدم عجيبيه . من چند وقته تو كفم ! مخصوصا بسمت بودا رفتنش كار جالبيه . خيلي جالب .

اينم از ما ! گفتن نداره ولي حالا گفتيم ديگه ! شما ميتونستين نخونين ! :D
خدمت دوستان عزيزم عارضم ( آقاي قاضي هنوز حرف من منعقد نشده ..... - كرباسچي !‌) كه ما اينيم ديگه ! ديگه هم روزه نيستيم و تو پي تي به روده درازي ميپردازيم . شما م ميتوني نخوني و نبيني و ......
به نقل از bahar13 :
ببين كاكو اين ترجمه احمد گلشيريه؟ اگه مال احمد گلشيريه همين الان بندازش تو جوب!.... ترجمه ديگه كسي سراغ نداره؟
به نقل از Kako :
آره بهار فکر کنم گلشیری ملشیری یه همچی چیزیه ؟ یعنی اینقد بده ؟ من که فکر کردم..بابا گلشیری مگه همون که استاد ادبیات و ..... این مزخرفات بود نیست ؟ در ضمن ترجمه خیلی بدی هم نیست. من بنظرم رسید که بخاطر عجیب بودن متن اصلیه که اینم یکم فهمش سخته.
یعنی اینقد وضعش بد و خرابه ؟ ترجمه کیو بگیرم بهاریی ؟ یادمه یه جا بحث میکردین سر ترجمشو ..... تو تاپیک کتابخونها بود ؟ یادم نیست. شما درباره این کتاب بود میگفتین که ترجمه خوبش غیر مجازه و ...... . اگه اینطوره یکی بده من بخونم. دیگه حال و حوصله جونی که میرفتیم انقلاب و همه دست دوم فروشی ها از دستمون شکار بودن رو نداریم. یه زمانی راستی اینطور بود. خیلی حال میداد. اون موقع ها حتی بوی کتاب یه جور دیگه بود.......بوی مجله دانستنیها.......بوی مغازه های دست دوم فروشی........

ببین بهار این ترجمه کی خوبه برا این کتاب. متن اصلیش ( انگلیسیش) رو میشه گیر آورد. من گشتم نبود:(
کتاب قابل توجه دیگری غیر از «9کتاب» از سالینجر میشناسی؟
سایت درست و درمونی هم دربارش پیدا نکردم....
به نقل از Hooman :
در کل ترجمه‌های خوبی از کتاب‌های سالینجر نشده، من نسخه اصلی
The Catcher in the Rye
Franny and Zooey
و یه چند تا دیگه را دارم

+ فکر کنم چند تا e-book (که چون از کسی گرفتمشون هنوز درست نمی‌دونم چی هستن!)

خیلی دوست دارم نسخه اصلی دلتنگی‌ها را هم بتونم بخونم.
به نقل از Hooman :
احمد گلشیری، هوشنگ گلشیری نیست!!!
به نقل از Kako :
هومن جان این کتاب جزء همونایی بود که میخواستی بفروشی؟ مابقی هم تو همین مایه هان ؟ من طالبم داااش !
خبری نشد قرار بود لیست بدی !
کافکای عزیز از اظهار لطفت ممنونم. :happy: والا ما دیوانه بودیم. بقول استاد از روز اول ! ولی به کسی نمی گفتیم. تا دیروز که دیگه همه فهمیدن ! :D
اشکان مگه خودت مقیم کجایی که به من عیب میکنی آخه ؟ آها آخرش نوشتی...ندیده بودم شرمنده !
هومن جان درباره مسخره بازیها هم من بهت حق میدم الان بگی مسخره بازی......یادت باشه یه زمانی فروم خیلی بدتر از این بود اوضاعش ! ها ؟ نترس. با این چیزا نه جایی خراب میشه و نه درست. هیچی نمیشه !
خبر کتابا رو بده داش هومن . قربوقت !
به نقل از newmind :
اتفاقا ترجمه ي خوبي كرده به گمانم. احمد گلشيري رو مي گم تو ترجمه ي نه داستان.
اصلا اسم "دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم" وجود نداشته و اسم داستان چيز ديگه اي بوده و گلشيري خودش اسم جديد و قشنگ روش گذاشته.

در ضمن كاكو جان اصل كتاب سلينجر (گرچه اصل و فرع ندارن و آثارش خدان) ناتوردشته. قطعا بخونيش خيلي بيشتر از نه داستان ديونه ت مي كنه. دو تا ترجمه تو بازار هست كه فكر مي كنم ترجمه ي "محمد نجفي" خيلي بهتره و قابل مقايسه نيست به نظرم.

اگه كسي متن اصلي رو داشت مارم خبر كنه. ايشالله خير ببينه!
به نقل از Kako :
موضوع اينه كه فكر ميكنم اين كتاب رو مدتها پيش خوندم ( ناطور نوشته ميشه درسته ؟ يا ناتور ؟‌ معنيش چيه ؟ )
احمد گلشيري هم بنظرم نون شباهت اسميش به هوشنگ و ميخوره با فروش اين كتاب. من كه گول خوردم !
البت بازم ميگم ترجمه بدي نيست و بنظر ميرسه طرف وارده فقط دو تا چيز اذيت ميكنند :
يكي كلمه "‌لجن درمال " كه نميدونم از كجاش در آورده اين كلمه رو ؟ اختراع كرده ؟ معلوم نيست؟؟!
يكي هم اينكه بعضي جاهش بنظر مياد سانسور شده كه بنظر من در مورد كتاب خيلي بد تر از فيلمه. مخصوصا كه نوع نوشتارش وابسته به تشريح و تشريح هر چه بيشتر جزئياته و اين حذف ها ميتونه به اثر خيلي ضربه بزنه.
خوشبختانه داستانهاش الهام بخش ايدئولوژي و ... نيستند و بعنوان داستان قابل خوندنن. حتي ساراماگو اينطوره كه با داستانهاش ميخواد حرفاي ديگه اي بنويسه ولي نوشته هاي سالينجر تا اينجايي كه من خوندم ( البته كم خوندم خودمم ميدونم ) بيشتر به مكتب هنر براي هنر ميخوره تا هنر در خدمت ايدئولوژي و اين مزخرفات......
واسه همينه كه هومن جان و هر كس ديگه ...ميخوايد تو بخش هنر ( چند وقتي هم هست كه بيكار مونده !‌‌ :(‌ )‌ يه تاپيك سالينجر بزنيم و دربارش بحث كنيم و هر كس اي بوك داشت بزاره ( هومن قربون قدت بده داداش.....:)‌ ) و ......بگرديم اي بوك هاي ديگه رم گير بياريم.
هر چند تو نت چيز كمي هست دربارش....
به نقل از newmind :
با زدن تاپيك براي سلينجر موافقم شديد. حيف نيست پي تي به اين نازي، توش حرفي از سلينجر زده نشه؟ واقعا حيف نيست؟

بعدشم جناب كاكو، من خوب هنر براي هنر رو نمي فهمم. البته هنر براي ايدئولوژي و اين مزخرفات رو حاليمه ها! و به شدت هم بدم مياد ازش. ولي صرف هنر؟ مخالف نيستم در هر صورت.

بونوئل بزرگ يه جا راجع به فيلمايي كه پيام دارن مي گه: " اگه پيام دارين برين تلگرافخونه! براي چي فيلم مي سازين؟"

فيلم، كتاب، هنر ... يه سري تراوشات ذهنيه. شايد هم بي معني. ولي فكر ميكنم مهم اينه كه خودشون باشن.
ساينجر هم البته گاهي به بودايي ها مي زنه. ولي هر چي هست چيزي رو "پيام" نمي ده.
به نقل از Kako :
جمله جالبي بود..........
راستش من هم هنر براي صرف هنر رو خوب نفهميدم. ولي خيلي به طرز تفكر پوچ گرايانه نزديكه...ميگم براتون.
ببينيد يه نقاش وقتي چيزي رو ميكشه اونو ميكشه. ممكنه از چيزي خوشش نياد و بخواد يه جوري پاكش كنه. ولي همه ميدونيم كه حتي اگر به بهترين وجه هم پاك كنه باز هم جاش هست و همون اثر پاك شده جاش ميمونه و تو ذهن بيننده هم جاشو ميزاره !‌
حالا نقاش اگر برداره و اصلا يه كاغذ ديگه بزاره و دوباره اونو بكشه هنوز خط پاك شده قبلي توي ذهن نقاش --> نقاشي---> ذهن بيننده هست و اثر ميزاره . يعني چيزي از بين نميره. همه چيز هميشه هست. وقتي شما نقاشي ( يا هر اثر هنري ديگه) رو ميبيني خلاصه و عصاره دهن نويسنده رو ميبيني. حتي جزئيات فعاليت هاي جنسي......عقده هاي روحي و حتي جسمي هنر مند تو اثرش هست..........
اين بنظر من + كمي پوچي و هيچ انگاري = هنر براي هنر.
البته بازم هنر آثار انكار ناپذير خودش رو داره و نميشه كه هنر باعث لذت نشه....واسه همينم نميشه از هنر براي صرف هنر نام برد.
يكم حرفام شلختس ...چيكار كنم بلد نيستم بگم حرفامو :(‌ ببشيد.
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
ناتور دشت هم كه خداست... ولي آدم حرصش درمياد از اينكه انقدر تونوشتن خست به خرج مي ده!
 

bahar13

Registered User
تاریخ عضویت
25 می 2003
نوشته‌ها
295
لایک‌ها
6
سن
35
ناطوره البته! خست چرا؟!
(يعني تو نوشتن خست به خرج نميده تو چاپ كردن خست به خرج ميده!!!)
 

bahar13

Registered User
تاریخ عضویت
25 می 2003
نوشته‌ها
295
لایک‌ها
6
سن
35
درباره ترجمه گفتم بده به خاطر اينه كه اصلا حس ميكنم اين آقاي گلشيري فارسي را نميتونه درست صحبت كنه! حالا يا واقعا نميتونه يا ايراد(!) از سلينجر بوده يا اينكه خواسته يه جوري ترجمه كنه كه به اصل متن آسيب نرسه! يه همچين چرندياتي! البته يه سري مشكلات عمده با اين كتاب داشتم كه الان چيز زيادي يادم نمياد! ولي مثلا يكيش سر داستان انعكاس آفتاب.... بود ( آها همين جا هم بگم كه خيلي بدم مياد از اينكه مترجم بياد اسم داستان/كتاب رو عوض كنه) اين داستان رو وقتي من خوندم هيچي نفهميدم! هيچي ها! زنگ زدم از يكي ديگه هم پرسيدم اونم هيچي نفهميده بود. بعد ها كه يه بار داشتم يه نقدي رو ميخوندم فهميدم كه ساندرا به شوهر بوبو (چي بود اسمش؟) گفته بوده kike و بوبو سعي ميكنه به ليونل بگه كه kike همون kite هه! نگاه كنيد مترجم چي نوشته:
"ساندرا به خانوم اسنل گفت ... بابا ... بادبادك گنده ي بي مصرفه"
بوبو آشكارا لرزيد اما پسرك را از روي دامنش بلند كرد و جلوي خود، روي كف قايق قرار داد و موهايش را از روي پيشاني اش پس زد و گفت:"كه اين حرفو زد، هان؟"
لاينل با اشاره ي سر تائيد كرد و گريه كنان پيش رفت و ميان پا هاي مادرش ايستاد.
بوبو كه او را ميان دست و پاهايش گرفته بود گفت:"اين كه حرف خيلي بدي نيست. من فكر كردم اتفاق خيلي بدي افتاده." و لاله ي گوش پسرك را به آرامي گاز گرفت. (؟؟!!!!) "كوچولوي من، ميدوني بادبادك چيه؟"
.....لاينل هم ميگه "يكي از اون چيزهايي كه تو هوا بالا ميره، كه آدم نخ شو دست ميگيره."

.......! خب آدم از كجا بفهمه منظور نويسنده چي بوده؟
فقط همينوبگم كه اين آقاي گلشيري شانس اوردن كه كتاب با يه داستان خدايي مثل تدي تموم شد و من اونقدر تا مدت ها تو كف تدي بودم كه يادم رفت برم گلشيري رو خفه كنم!

--------
راستي جريان اين كلماتي كه بولد و ايتاليك شدن چيه؟ توي متن اصلي كتاب هم همين جوري بودن؟
 

Kako

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 اکتبر 2003
نوشته‌ها
1,259
لایک‌ها
9
سن
43
مرسي بهار.....از اين كارت كه مديريت ( مجازي) به خرج دادي خوشم اومد. :)
درباره اينكه كتابش بده يا نه و ..... هم ميشه بحث كرد فعلا باس هومنو بتيغيم اي بوكاشو بزاره ببينيم و بخونيم و حال كنيم. من از خوندم متن اصلي خيلي حال ميكنم. حتي با اينكه سختمه و خيلي مسلط نيستم.....
مثلا از The old Man and the Sea اثر Ernest Hemingway واقعا واقعا حال كردم. هنوز كه هنوزه تو ذهنمه جملاتش :
Hey,fish!
You are going to have to die anyway,do you have to kill me too?
آخر جملست بخدا ! اصلا نوع فعلها و عجيب بودن فرمت گرامري جمله داراي پيامه برا خواننده. بر اساس حرفايي هم كه درباره هنر براي هنر زدم ميشه گفت هميشه كاستي بوجود مياد در ترجمه و تبديل و تلخيص و ..... هر (هر) اثري !‌ يعني انرژي نويسنده يه چيز بوده موقع انتقال به كاغذ مقداريش دمپ شده و موقع خوندن هم مقداري ازش دمپ ميشه و نميرسه به خواننده ( به هر دليلي يا نقص خواننده يا ...... ) حالا اين وسط يه واسط ( ترجمه ) هم باشه كه ديگه ميتونه وضع خيلي بدتر بشه.
البته من معدود ترجمه هايي ديدم كه بقدري عالي بودند كه ميشه گفت به اثر اصلي افزودن....البته اونم خيلي شك و ترديد توشه و نميشه براحتي اين حرف رو زد. ميشه گفت متن اصلي اين قابليت رو داشته......
ترجمه هم خودش كم از هنر نيست....همه ميدونيم.
درباره اثر سالينجر(9 كتاب) هم مينويسم بعدا.
فعلا
;)
 

Kako

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 اکتبر 2003
نوشته‌ها
1,259
لایک‌ها
9
سن
43
بهار تو هم كه اين تاپيك رو زدي و انداختي اينجا الانم كه داري تو آزاد جولون ميدي.......
درباره سالينجر بنويسيد بابا ! زندگينامه داريد ازش؟ اي بوك كتاب اون بابا كه سالينجر از دستش شكايت كرده هست ؟ اصلا اسم كتابش چيه ؟
 

bahar13

Registered User
تاریخ عضویت
25 می 2003
نوشته‌ها
295
لایک‌ها
6
سن
35
زندگي نامه ش رو بيخيال شو چون خودشم دوست نداره هيچ جا در باره زندگي نامه ش صحبت شه! اون يارو هم اسمش يادم بود ولي الان يادم نيست بايد برم نگاه كنم ... ولي فكر كنم تو مقدمه ي ناطور دشت بود منم ندارم اونو ... حالا ببينم پيدا ميشه يا نه ... كدوم كتابا شو خوندي؟
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
منم يه متني دارم ازش... پيدا كنم ميذارم اينجا...
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
سالينجر بعد از اقامت همراه با تيپ مستقر در انگلستان در عمليات فتح پاريس شركت مي كند. ورود به پاريس براي او فرصتي است كه به كار دل خود برسد. از فرصت هاي مرخصي اش استفاده مي كند و به ديدن ارنست همينگوي مي رود. همينگوي خبرنگار جنگي مستقر در تيپ چهارم بود. آن ها تا آن وقت همديگر را نديده بودند. وقتي همديگر را ملاقات مي كنند همينگوي اولين چيزي كه از او مي پرسد اين است كه چرا كم كار مي كني و آخرين كارت را ببينم

سالينجر




.پري سفيديان
جرومي ديويد سالينجر يا جي دي سالينجر از جمله نويسندگان بزرگ معاصر است كه ويژگي هاي بارزي دارد. بسيار گوشه گير است و از مطرح شدن در نشريات پرهيز مي كند. سالينجر با رمان ناطوردشت به فارسي زبان ها معرفي شد. هرچند پيش از آن هم داستان هاي كوتاه او به فارسي ترجمه شده بود. سالينجر در سال ۱۹۱۹ به دنيا آمده است. حاصل عمرش ناطوردشت است و فراني و زويي و يك دوجين داستان كوتاه. سالينجر از آن رو اهميت دارد كه در داستان نويسي آمريكا سبكي نو و زباني ويژه را برگزيد. او نويسندگي را جداي از روشنگري نمي داند و اعتقاد دارد نويسنده بايد خود را وقف كار عظيمي بكند كه آن كار زندگي اش است. او هيچ مرزي بين زندگي خصوصي و زندگي اجتماعي و خط داستان نويسي اش به رسميت نمي شناسد. در زندگي واقعي زماني كه خود را آفتابي مي كند، بذله گو و دوست داشتني مي نمايد. آدمي كه مخاطب دلش مي خواهد از كنار او دور نشود. او داستان و دنياي داستاني را جداي از زندگي نمي داند. دنياي واقعي او دنيايي است كه همه چيز آن به هم تنيده است. روياهاي او وقتي به بار مي نشيند، داستان مي شود، داستاني كه داستان زندگي است. زندگي از آن نوعي كه ليدي مكبث با مرگ خود تصوير مي كند. يكي داستان پرز آب چشم.
جرومي سالينجر نخستين داستان خود را در سال ۱۹۴۱ منتشر كرد. داستان هاي بعدي اش با فاصله هاي چند ساله از هم در مجلات ادبي به چاپ رسيد. عنصر اصلي داستان هاي سالينجر، زبان است و نشان دادن زندگي مردم از طريق زبان خاصي كه مي آفريند. زبان او در ناطوردشت زبان جوانكي بي خانمان است كه زبان كوچه و بازار را دستمايه نشان دادن پلشتي هاي زندگي در جنگل نيويورك مي كند. همين نويسنده آنگاه كه فراني و زويي را مي نويسد مخصوصاً در زويي زباني مادرانه است آنگاه كه طنز تلخ را دستمايه قرار مي دهد به ويژه در شخصيت بسي، شخصيت مادرسالار خانواده گلاس.
در داستان هاي سالينجر هيچ ترديدي در بيان عشق فرزندان به والدين به ويژه مادر وجود ندارد، شايد بهترين نمود آن در رابطه بچه ها و مادرشان در زويي باشد. خود سالينجر مادرش را بسيار دوست داشت با آنكه مادرش گاه عرصه را بر او تنگ مي كرد و با دخالت هايش او را به سرحد جنون مي راند. اما سالينجر هرگز به مادرش رو ترش نكرد. او اغلب اشاره مي كرد كه براي بزرگترهايش احترام زيادي قائل است و اين احترام در رابطه اش با مادر بزرگ و مادرش كه سواد درستي هم نداشتند بسيار چشمگير بود. سالينجر از ابتدا قصد داشت نويسنده شود و شخصيت ويليام هولدن در ناطوردشت جنبه هايي از زندگي پرماجراي خود سالينجر را نشان مي دهد. سالينجر در واقع نوشتن را در دو محور خلاصه مي كرد. نيويورك و هاليوود. هر دو آن ها منبع هنر و سرگرمي مردم به حساب مي آمدند.
در بهار ۱۹۴۲ جرومي ديويد سالينجر به خدمت ارتش ايالات متحده درآمد و همراه با هزاران جوان ديگر دوران گذار از زندگي عادي شهروندي به زندگي منضبط و سخت گيرانه نظامي را آغاز كرد. اما هيچ گاه نتوانست خود را نظامي فرض كند. اما نمي شد انكار كرد كه او به هر حال سرباز است. داستان هايي كه تعريف مي كرد، لباسي كه مي پوشيد، شكستگي بيني اش كه بر اثر سقوط از جيپ اتفاق افتاد، آن هم زماني كه تك تيراندازي به كمين نشسته بود. خمپاره اي هم كنار او منفجر شد كه بر اثر آن شنوايي يك گوش خود را از دست داد. همه اين ها حكايت از سربازي او داشت. اما سربازي اش به هر حال با سربازي عادي ديگران فرق مي كرد. بعد از طي دوره هاي تخصصي آموزشي به انگلستان اعزام شد. در مدت اقامت خود در انگلستان دو داستان جنگي به يكي از مجلات لندن فروخت. داستان ها درباره زندگي سربازي بود. سربازاني كه آخرين ديدار را از خانه و خانواده به صحنه محا كمه رهبران جهان تبديل مي كنند.




داستان اول با عنوان، «هفته اي يك بار كه آدم را نمي كشد.» داستان به مرخصي رفتن سرباز و اعزام اوست. سربازي كه هر چند خانواده دارد و همسر زيبايش براي بدرقه او آمده اما تنهاست. تنهايي و اندوه تنها بودن او را آزار مي دهد.
سالينجر بعد از اقامت همراه با تيپ مستقر در انگلستان در عمليات فتح پاريس شركت مي كند. ورود به پاريس براي او فرصتي است كه به كار دل خود برسد. از فرصت هاي مرخصي اش استفاده مي كند و به ديدن ارنست همينگوي مي رود. همينگوي خبرنگار جنگي مستقر در تيپ چهارم بود. آن ها تا آن وقت همديگر را نديده بودند. وقتي همديگر را ملاقات مي كنند همينگوي اولين چيزي كه از او مي پرسد اين است كه چرا كم كار مي كني و آخرين كارت را ببينم. سالينجر داستان «هفته اي يك بار كه آدم را نمي كشد» را به او مي دهد كه خيلي خوشش مي آيد و از آن تعريف مي كند. اما سالينجر اين موضوع را علني نمي كند زيرا نگران است كه فكر كنند خود را تبليغ مي كند. موضوع ملاقات آن ها بعداً در نامه هاي همينگوي و سالينجر كه در كتابخانه كنگره گردآوري شده بود علني مي شود. اقامت سالينجر در پاريس چندان طولي نمي كشد. آن ها به طرف آلمان حركت مي كنند. سالينجر زماني كه از مرز فرانسه مي گذرد داستان «پسري در فرانسه» را منتشر مي كند كه در روزنامه ساتردي ايونينگ پست به چاپ مي رسد.
شباهت هاي زيادي بين ناطوردشت و هاكلبري فين است. در صحنه اي هولدن از سالي مي خواهد كه همراه او به كلبه اي بيايد كه خودش ساخته است. آن كلبه را شايد بتوان با كلبه هاكلبري كنار هم قرار داد. با اين تفاوت كه آن كلبه و ماجرايش در زماني ديگر و در شهر به تصوير درمي آيد. شخصيت هاي داستاني سالينجر در داستان هاي مختلف تكرار مي شوند. نجاران تيرها را بالا بگذاريد كه با دو ترجمه به زبان فارسي درآمده است از جمله آثار برجسته سالينجر است كه مهر او را پاي خود دارد. به هر حال از آنجا كه اغلب آثار سالينجر به زبان فارسي ترجمه شده است، خواستم هم معرفي مختصري از سالينجر به دست دهم و نمونه اي از نشر او را ارائه كنم. شايد فضل تقدم در معرفي سالينجر در ايران با فريده قراچه داغي و ناصر موفقيان باشد كه براي اسمه با عشق و فرومايگي و يك روز عالي براي موزماهي را ترجمه كردند اما ادامه كار را احمد گلشيري و حميد ميرمطهري پي گرفتند به ويژه حميد ميرمطهري كه داستان هاي او را به فارسي برگرداند. احمد كريمي حكاك ناطوردشت را در سال ۱۳۴۵ به چاپ سپرد. احمد گلشيري دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم را اول با هشت داستان و در چاپ بعد با نه داستان ارائه كرد. از فراني و زويي اخيراً دو ترجمه به بازار آمده است كه يكي را ميلاد زكريا ترجمه كرده و ديگري با ترجمه اميد نيكفرجام است. از قرار نيكفرجام خاطرات سالينجر را به قلم دخترش در دست ترجمه دارد. ناطوردشت را محمد نجفي هم مجدداً به فارسي ترجمه كرده است و اين در حالي است كه ترجمه كريمي حكاك به تازگي تجديد چاپ شده است. بالاتر از هر بلند بالايي و نجاران تيرها را بالاتر بگذاريد، هم دو ترجمه از يك كتاب هستند. براي آشنايي خوانندگان تكه اي از كتاب ناطوردشت با ترجمه احمد كريمي حكاك در پي مي آيد: مدت زيادي نشد كه خوابيدم، براي اينكه فكر مي كنم وقتي كه بيدار شدم ساعت در حدود ده بود. بعد از اينكه سيگاري كشيدم، احساس كردم خيلي گرسنه ام. آخرين دفعه اي كه غذا خورده بودم همان دو ساندويچ همبرگري بود كه با «بروسار» و «آكلي» در «آگروستاون»، وقتي كه براي ديدن فيلم رفته بوديم، خورده بودم و از آن موقع مدت زيادي گذشته بود. به نظرم مي رسيد كه انگار پنجاه سال پيش بوده است. تلفن دم دستم بود، گوشي را برداشتم و به پايين تلفن كردم كه براي من صبحانه بياورند. اما مي ترسيدم كه مبادا بدهند «موريس» بياورد. اگر شما خيال مي كنيد كه من مرده اين بودم كه دوباره چشمم به قيافه او بيفتد، بايد بگويم كه هيچ عقل توي كله تان نيست.
بدين جهت تا مدتي روي تخت دراز كشيدم و سيگار ديگري دود كردم. به فكر افتادم به جين تلفن بزنم و ببينم كه آيا به منزلشان آمده است يا نه، اما حوصله اش را نداشتم. بالاخره كاري كه كردم اين بود كه به «سالي هايس» تلفن كردم. سالي به مدرسه «ماري وودراف» مي رفت و من مي دانستم كه او در خانه شان است، براي اينكه يكي دو هفته پيش از آن نامه اي به من نوشته بود. من زياد مرده اش نبودم، اما سالها بود كه مي شناختمش و از روي خريت هميشه خيال مي كردم كه جين دختر كاملاً باهوش و فهميده اي است. علت اينكه او را همچو دختري خيال مي كردم، اين بود كه جين معلومات زيادي در مورد تئاتر و نمايشنامه و ادبيات و از اين مزخرفات داشت. اگر كسي درباره اين چيزها معلومات زيادي داشته باشد، مدتي طول مي كشد تا آدم بفهمد كه آيا او واقعاً شخص احمقي است يا نه. اين فهميدن در مورد سالي سالها براي من طول كشيد. خيال مي كنم اگر ما اين قدر به هم نزديك نمي شديم، اين موضوع خيلي زودتر از اينها دستگيرم مي شد
 

kafkamedia

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 سپتامبر 2003
نوشته‌ها
137
لایک‌ها
0
اين بار سومه كه دارم اين متنو مي نويسم و خود به خود پاك مي شه !
در مورد ترجمه آثار گليشري اظهار نظر هايي شده كه به نظر من منطقي و انساني (؟!! ) نيستند ! همين كه ما توي ايران مي تونيم آثار اين نويسنده ها رو - هر چند مثله شده و با ترجمه هاي نه چندان قوي - بخونيم خودش نعمت بزرگيه ! درسته كه ترجمه هاي احمد گلشيري ايرادهايي داره ولي اون قدر ترجمه هاي بدي نيستند كه براي انداختن توي جوب به درد بخورن !
اگه دقت كنين ما مترجم آدم حسابي كم داريم ! اين يه حقيقته ، و كاريش هم نمي شه كرد . ادبيات فارسي هيچ رابطه اي با ادبيات كشورهاي ديگه نداره . شايد تعداد آثاري كه از فارسي به زبون هاي ديگه ترجمه شده به تعداد انگشت هاي هفت هشت تا دست هم نرسه ! شايد به نظر خيلي مهم نياد ، اما همين كه رابطه اين زبون با زبون هاي ديگه ( چه زبون تو زبوني شد ! ) وجود نداره سطح سواد مترجم هاي ايراني رو پايين آورده .
اگه دقت كرده باشين معتبر ترين انتشاراتي هاي ايران رو چند نفر مترجم سطح بالا مي چرخونند . مثل صالح حسيني ، رضا سيد حسيني ، ابوالحسن نجفي ، عبدالله كوثري ، منوچهر بديعي و چند نفر ديگه . كاكلا مشخصه كه ترجمه هاي صالح حسيني بي عيب نيست ، اما وقتي هيچ مترجمي پيدا نمي شه كه خواننده رو با آثار مطرح جهان آشنا كنه مني كه زبان نمي دونم ( حالا فرضاً ! ) بايد چه جوري اون نويسنده رو بشناسم ؟ يا بايد بي سواد بمونم و كتاب رو به خاطر اشكال هاي نگارشي يا ترجمه اي پرت كنم توي جوب ، يا به همين شير بي يال و كوپال قناعت كنم ؟!

آخيش !
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
به نظر منم روي هم رفته زياد بد نبود ترجمه ش... البته الان زياد يادم نيست!
 

dashamir

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2003
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
حقيتقش من فراني و زويي سلينجر رو خيلي بيشتر از بقيه ي كارها دوست داشتم . شايد هم اندازه ي ناطوردشت . اما از شخصيت خود اين آدم خوشم نمي آيد . يعني يك فرم خاصي است من رو ياد تز توت فرنگي مي اندازد . اينكه توي كلبه ات توي جنگل بشيني و داستان بنويسي براي من يكي چندان جذاب نيست . با اين حال ناطوردشت و فراني و زويي اش عالي است هر چند يك ترجمه ي جديد آمده كه نوشته فرني و زويي و گند زده به كتااب ...
 

Kako

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 اکتبر 2003
نوشته‌ها
1,259
لایک‌ها
9
سن
43
جهت ملاحظه شدن توسط برادر گرامي Seymor :D
لطفا بگوييد نام مترجم قبل از انقلاب اين اثر چيست و چگونه ميتوان آنرا پيدا کرد؟(دست دوم فروشي ها هم ندارند). هيچ پدرآمرزيده اي نيست اينو داشته باشه و اسکن کنه؟ ارزشش رو داره.

ايبوک متن انگليسي کتابهاشم کسي داشت لطفا لطف کنه و بگذاره همينجا.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از Kako :
جهت ملاحظه شدن توسط برادر گرامي Seymor :D
لطفا بگوييد نام مترجم قبل از انقلاب اين اثر چيست و چگونه ميتوان آنرا پيدا کرد؟(دست دوم فروشي ها هم ندارند). هيچ پدرآمرزيده اي نيست اينو داشته باشه و اسکن کنه؟ ارزشش رو داره.

ايبوک متن انگليسي کتابهاشم کسي داشت لطفا لطف کنه و بگذاره همينجا.



نبش قبر تاپيك هاي خيلي قديمي طبق قوانين فروم ممنوع است . مگر اينكه دليل موجهي داشته باشيد .

اگر هم مي خواهيد كتاب درخواست كنيد 2 تاپيك مختلف براي اينكار در اين انجمن وجود دارد . پس دليلي براي بالا آوردن اين تاپيك وجود نداشت .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پیرامون پیامی که دوست مهربانم viki عزیز ارسال کرده بودند تاپیک مجددا باز گردید . دوستان در مورد این مطلب همینجا پست ها را ادامه دهند .
 

viki

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آپریل 2006
نوشته‌ها
148
لایک‌ها
0
تشکر

فقط ... یه مقدار شاید .... منتظر هستم ( هستیم که - من و سیمور عزیز ) که ... بقیه هم در این تاپیک حضور پیدا کنن برای ادامه بحث ....

love0049.gif
 

kasra_kh

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2004
نوشته‌ها
532
لایک‌ها
4
سلام همگی !
چند وقته سلینجر و آثارش افتادن روی بورس ! (البته خیلی وقته شناخته شده هستن ولی یه مدته هرکی رو میبینم دو ساعت در مدح ایشون و آثارش سخنرانی میکنه:rolleyes: )
اصولا با پی تی هم که رابطه ی تاریخی داره ! همیشه ایجا پر بوده از علاقه مندانش !:cool:
توی نمایشگاه امسال هم که کللی براش سر و دست میشکوندن ! دو سه جا خوندم که راجع به "جنگل واژگون" نوشته بودن و توصیه کرده بودن خوندنش رو !
پس واجب شد من برم "جنگل واژگون" رو (گویا با ترجمه ی جدید) بخونم ! اصلا نتونست نظرم رو جلب کنه ! داستان اصلا قوی نبود ! البته شاید قبول کنم که دیالوگ ها و جزییات خوب بودن و داستان رو با توجه به جزییاتش خوب جمع کرده بود !
ولی اصلا نوشته ی محبوب من نیست ! و اونطوری که میگفتن اصلا نبود !
بیشتر ضعفش داستان اصلی بود به نظرم ! آدم باید یه داستان قوی داشته باشه و اون رو base کار قرار بده حالا با توجه به مهارت و تجربه ش بیاد جزییات رو روش بسازه !

نظر شما چیه ؟! به نظرتون شاهکاره یا با من موافقید ؟! به نظرتون کدوم قسمت کار سلینجر قابل تحسین هست ؟!
لازمه یه بار دیگه هم بخونمش تا یه چیزایی توش پیدا کنم ؟! شما اصلا توش چیزی پیدا کردید ؟!
 

kasra_kh

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2004
نوشته‌ها
532
لایک‌ها
4
گویا اصلا اثر شاخصی نبوده نه ؟! اینجا طرفدار یادمه زیاد داشت ها !
 

kasra_kh

Registered User
تاریخ عضویت
23 آپریل 2004
نوشته‌ها
532
لایک‌ها
4
http://www.sharghnewspaper.com/850221/html/vk3.htm
ليلا نصيرى ها: جالب است، نويسنده اى روى اين كره خاكى هست- ناگفته نماند، نويسنده اى بسيار معروف- كه تعداد آثارش به تعداد انگشت هاى دو دست هم نمى رسد، اما اگر بخواهى بگويى كدام اثرش شاهكارش محسوب مى شود، بايد كلى با خودت كلنجار بروى و چون نمى توانى آخر سر با رضايت خاطر به همان تعداد انگشت هاى دو دست همه را شاهكار به حساب مى آورى. آقاى نويسنده ما بدجورى نويسنده است. اوايل كه ناطور (ناتور) دشت را خوانديم، فكر كرديم خب، حتماً اين رمان شاهكارش است. اما بعد دلتنگى هاى نقاش خيابان چهل وهشتم (با عنوان اصلى «نه داستان» و ترجمه خواندنى احمد گلشيرى) آمد، بعد «فرنى و زويى» و بعد «تيرهاى سقف را بالا بگذاريد نجاران» به ضميمه داستان «سيمور؛ پيشگفتار» (هر دو با ترجمه اميد نيك فرجام) و بعد فكر كرديم آقاى نويسنده هرچه در چنته داشته بالاخره در اين داستان ها رو كرده. اما ماجرا به اينجا ختم نشد؛ «جنگل واژگون» داستان بلند تازه ترجمه شده اى است از اين نويسنده كه دو مترجم جوان- بابك تبرايى و سحر ساعى- به فارسى ترجمه كرده اند. داستان را بخوانيد تا ببينيد استاد هنوز معجزاتى در آستين دارند. با اين ترجمه، يك شاهكار ديگر به مجموعه آثار جى.دى. سلينجر به زبان فارسى اضافه شد. عنوان زيباى اثر از شعرى آمده سروده يكى از شخصيت هاى اصلى داستان: «نه سرزمين هرز، كه بزرگ جنگلى واژگون/ شاخ و برگ هايش همه در زير زمين.» شايد بشود گفت همه معناى داستان در همين دو سطر شعر خلاصه شده باشد. به سلينجر نسبت هاى مختلفى- هم به خودش و هم به آثارش- روا داشته اند، اما آنچه مسلم است اين است كه او بلد است داستان تعريف كند و خوب هم از عهده اش برمى آيد. داستان پر است از جزئيات ظريفى كه قرار است به داستان رنگ و بو و طعم بدهد، چاشنى هايى كه سلينجر به شخصيت هايش مى زند شايد به شدت با شخصيت عبوس و گوشه گير آقاى نويسنده ما در تعارض باشد
مى توان داستان هاى سلينجر را به دو دسته تقسيم كرد: داستان هاى گرم و سرد. (صفت گرم را در مورد داستان هاى سلينجر دوستى به كار برد كه خيلى به دلم نشست.) در واقع، همين چاشنى هاى شخصيتى و موقعيتى است كه فضاى داستان هاى او را گرم و سرد مى كند. مثال گرماى داستان هاى او را مى توان در «فرنى و زويى»، «سيمور؛ پيشگفتار»، بعضى داستان هاى «دلتنگى هاى نقاش خيابان چهل و هشتم» و در همين داستان «جنگل واژگون» سراغ گرفت و سرمايش را در رمانش يعنى «ناطور دشت» كه سردى هايش آدم را ياد خودخورى هاى ويرجينيا وولف و سيلويا پلات مى اندازد. نمى شود بين اين دو يكى را انتخاب كرد؛ سلينجر در مقام يك داستان نويس از پس نوشتن هر دو فضا برآمده.داستان هايش جورى است كه چه بخواهى، چه نخواهى هزار جور راه لذت بردن از زندگى را نشانت مى دهد. نمونه هايش هم فراوان است، مجال پرداختن به گرماى همه داستان هاى آقاى نويسنده در اين يادداشت ممكن نيست، اما مى شود از همين جنگل واژگون نمونه هايى را نقل كرد. راوى مى خواهد كورين (قهرمان داستان) را از اين آگاه كند كه مردى كه كورين دوستش دارد چندان زوج مناسبى نيست، بنابراين به خاطره اى اشاره مى كند كه طى آن باعث شده بود كلاه از سر كورين بيفتد: «يه چيزى توى دست بالا بردنت براى صاف كردن كلاهه بود و بعدش اون جورى كه چهره ات تو آينه بالاى عكس راننده ديده مى شد- نمى دونم چى بود. يه جور خاصى به نظر مى رسيدى. تو عالى ترين كلاه صاف كنى هستى كه تا حالا وجود داشته.»
و بعد كه در ادامه مى گويد: «... يه چيزى هس. معلومه كه يه چيزى هس. دارم سعى مى كنم بهت بگم فورد هيچ وقت متوجه اين نشده كه تو عالى ترين كلاه صاف كن عالمى. منظورم اينه كه آدم نمى تونه به اون نوع شعرى برسه كه فورد بهش رسيده [مردى كه كورين عاشقش شده شاعر است.] مگر اينكه توانايى عادى مردا براى تشخيص دادن يك كلاه صاف كن عالى رو از دست بده.» داستان پر است از اين ريزبينى ها در مورد آدم ها: بچه كوچيك ها، آدم بزرگ ها، جوان ها و پيرها؛ يعنى همان ظرايفى كه داستان را داستان مى كند. مثل شروع قصه كه كورين هنوز بچه است و دارد يادداشت هاى روزانه اش را در دفترش مى نويسد: «هديه دوروتى وود يك آلبوم امضا است ولى آن را سه هفته پيش به من داده.» و حالا اين دو سه جمله طلايى بعد: «اولش نوشته در زنجير طلايى دوستى ات مرا هم حلقه اى بدان. تقريباً گريه ام گرفت.» يا جايى پايين تر كه به علاقه كودكانه اش به پسرى هم سن و سال خودش اشاره مى كند: «هركسى كه اين دفتر يادداشت هاى روزانه را باز كند و اين صفحه را بخواند، ظرف ۲۴ ساعت مى ميرد.» اين روانشناسى فقط از عهده آدمى برمى آيد كه ماده اوليه داستان [آدم ها] را بشناسد و بلد باشد آن را روايت كند. داستان را بخوانيد و لذت ببريد.
نظرتون چیه ؟!
 

seymour

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 آگوست 2005
نوشته‌ها
6,209
لایک‌ها
84
محل سکونت
Tehran
kasra ی عزیز ... اتفاقا طرفداراش هنوزم هستن ... ولی یه تاپیک توی بخش فرهنگ و هنر بود ... فکر کنم یه علتش این بود که جوابی نیومد ... :eek: ;)

این داستان رو سال 1947 نوشته ... یعنی 4 سال قبل از ناتور دشت ( که شروع قدرت و محبوبیت اش بوده ) بنابراین اگر هم که نتونسته خیلی قوی کار کنه ، قابل درکه ....
181.gif



پی نوشت : نمی دونم ترجمه اش چطور بوده ... در ضمن من اصلش رو نخوندم ... سعی می کنم امشب اصلش رو بخونم ...
118.gif
 
بالا