El Che
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 13 فوریه 2005
- نوشتهها
- 43
- لایکها
- 20
به هر زحمتي بود، ايستاد. بر درخت تكيه داد. درد از درونش فرياد ميكشيد. لبهايش را به هم فشرد. كماندوهاي ارتشي بسرعت از تپهها بالا ميآمدند و او به اسلحه خالياش نگاهي انداخت.
«مرگ ميآيد?»
هميشه مرگي اينچنين را خواسته بود. لحظهيي سبز در جنگلهاي انبوه و در حالي كه نگاهش به غروب خورشيد است، رگبار گلوله پيچيد و تمامي چراغها با هم خاموش شدند.
........
........
زخم تير كشيد، با قنداق تفنگ به جانش افتاده بودند.
«ها... اين هم يك ريشوي ديگر... بزيندش بچهها...»
آن موقع سربازان نميدانستند كه چه غنيمتي را به كف آوردهاند: **** بيحريف چريكهاي چپگراي امريكاي جنوبي، مردي كه در تمام امريكاي جنوبي ريشه دوانده بود.
به رويش تف انداختند. به روي مردي كه دنيا و لذتهايش را فروگذاشت تا به ياري انسانهايي بشتابد كه در جهان به انتظار او بودند. از پست و مقام و ؤروت گريخت تا مانند يك مرد در كنار كساني بايستد كه زير چرخهاي دموكراسي امريكايي در حال لهشدن بودند و آنها، ارتش فاتح بوليوي، مرداني از جنس دلار و بردگي، او را در كلبهيي كثيف زنداني كردند.
نامش را گفت. چرا? هيچكس نميداند. شايد گفت كه تمام بشود. شايد گفت كه آنان از ترس به خود بلرزند. از اين اژدهاي به بند كشيده: «من ارنستو چهگوارا هستم!»
..........
..........
كماندوها ميدانستند كه چريك حرف نميزند. در نمايشهاي مسخره تلويزيوني شركت نميكند. به خواري تن نميدهد.
... پس آنها تصميمشان را گرفتند.
دكتر ارنستو گوارادلا سرنا صحنهيي از خرمگس لليان وينچ را به ياد آورد كه بر سر سربازان گريان فرياد ميزد: «شليك كنيد لعنتيها! تمامش كنيد!»
پس چشم به جوخه اعدام دوخت و فرياد زد: «شليك كنيد! شما فقط يك چهگوارا ميكشيد!»
..........
..........
و صداي گلوله در جنگل سبز طنينانداز شد. مردمان آن دهكده ديگر سبزي جنگل را نديدند. جنگل خشك شد، همزمان با پايان يافتن زندگي مردي كه پس از مرگش باقي ماند.
پس از مرگش، پابلو نرودا، افسرده و گريان در دفتر پرسشهاي جاودانهاش نوشت:
«چرا پس از شب چهگوارا
در بوليوي سحر نميشود?
آيا قلب مقتولش
پي قاتلان ميگردد?
آيا انگورهاي سياه صحرا
طعم بدوي اشك را دارند?»
...
امروز در قرن بيست و يكم انسانهايي زندگي ميكنند كه چه را لحظه به لحظه، زنده در كنار خود ميبينند، مردماني كه چه نميفهمد آنها به چه زباني ميگويند: «چه هنوز زنده است.»
و اين چنين است كه يك شاعر با شنيدن افسانه «الچه» به وجد ميآيد و مينويسد:
«پرندگان نيمه شب بالهاي خود را تكان ميدهند
برشيشه برفي يك اتومبيل مينويسم
چه هنوز زنده است.»
متن کامل و اصلی را در لینک بخوانید: http://www.emrouz.info/archives/2005/10/00246.php
«مرگ ميآيد?»
هميشه مرگي اينچنين را خواسته بود. لحظهيي سبز در جنگلهاي انبوه و در حالي كه نگاهش به غروب خورشيد است، رگبار گلوله پيچيد و تمامي چراغها با هم خاموش شدند.
........
........
زخم تير كشيد، با قنداق تفنگ به جانش افتاده بودند.
«ها... اين هم يك ريشوي ديگر... بزيندش بچهها...»
آن موقع سربازان نميدانستند كه چه غنيمتي را به كف آوردهاند: **** بيحريف چريكهاي چپگراي امريكاي جنوبي، مردي كه در تمام امريكاي جنوبي ريشه دوانده بود.
به رويش تف انداختند. به روي مردي كه دنيا و لذتهايش را فروگذاشت تا به ياري انسانهايي بشتابد كه در جهان به انتظار او بودند. از پست و مقام و ؤروت گريخت تا مانند يك مرد در كنار كساني بايستد كه زير چرخهاي دموكراسي امريكايي در حال لهشدن بودند و آنها، ارتش فاتح بوليوي، مرداني از جنس دلار و بردگي، او را در كلبهيي كثيف زنداني كردند.
نامش را گفت. چرا? هيچكس نميداند. شايد گفت كه تمام بشود. شايد گفت كه آنان از ترس به خود بلرزند. از اين اژدهاي به بند كشيده: «من ارنستو چهگوارا هستم!»
..........
..........
كماندوها ميدانستند كه چريك حرف نميزند. در نمايشهاي مسخره تلويزيوني شركت نميكند. به خواري تن نميدهد.
... پس آنها تصميمشان را گرفتند.
دكتر ارنستو گوارادلا سرنا صحنهيي از خرمگس لليان وينچ را به ياد آورد كه بر سر سربازان گريان فرياد ميزد: «شليك كنيد لعنتيها! تمامش كنيد!»
پس چشم به جوخه اعدام دوخت و فرياد زد: «شليك كنيد! شما فقط يك چهگوارا ميكشيد!»
..........
..........
و صداي گلوله در جنگل سبز طنينانداز شد. مردمان آن دهكده ديگر سبزي جنگل را نديدند. جنگل خشك شد، همزمان با پايان يافتن زندگي مردي كه پس از مرگش باقي ماند.
پس از مرگش، پابلو نرودا، افسرده و گريان در دفتر پرسشهاي جاودانهاش نوشت:
«چرا پس از شب چهگوارا
در بوليوي سحر نميشود?
آيا قلب مقتولش
پي قاتلان ميگردد?
آيا انگورهاي سياه صحرا
طعم بدوي اشك را دارند?»
...
امروز در قرن بيست و يكم انسانهايي زندگي ميكنند كه چه را لحظه به لحظه، زنده در كنار خود ميبينند، مردماني كه چه نميفهمد آنها به چه زباني ميگويند: «چه هنوز زنده است.»
و اين چنين است كه يك شاعر با شنيدن افسانه «الچه» به وجد ميآيد و مينويسد:
«پرندگان نيمه شب بالهاي خود را تكان ميدهند
برشيشه برفي يك اتومبيل مينويسم
چه هنوز زنده است.»
متن کامل و اصلی را در لینک بخوانید: http://www.emrouz.info/archives/2005/10/00246.php