ايول خوشم مياد که آدم چيز فهمی هستی!!!
اما ميدونی مشکل آدما اینه که خيلی خوب خودشون رو ميتوننند قانع کنند.
اتفاقا من نظرم اينه كه اين حسن آدمهاست...كه اين قابليت رو دارن كه با شرايط غيرمنتظره خودشون رو وفق بدن..
اگر زندگی شما بيشتر از 50% وابسته به يک چيز باشه و اون چيز رو از شما بگيرند خوب يک جوری ميشه گفت که زندگی رو از شما گرفتند در حقيقت شما مرده هستيد اما فکر ميکنيد و ديگران فکر ميکنند زنده هستی!!!
اين اشتباهه,شما در اونصورت هم زنده هستي,اما احساسات هست كه اين فكرو به ادم القا ميكنه كه تو مردي..و ظاهرا زنده اي و چيزي نداري.و احساسات هم تغيير پذيرن!
حالا به اين فكر كن كه اون عامل 50% هم وابستگيش به زندگي تو بهمين حده؟
و يك چيز ديگه..(البته اين نظره منه و ميشه باهاش مخالف بود) ببين زندگي آدم رو نميشه با معادلات و ارقام توجيه كرد..به اين نوع..هرگز نميشه گفت 50% يا نصف زندگي من فلان چيز بود و حالا كه اون نيست منم نيستم..من فكر ميكنم ميدونم منظوت چيه..و براي همين اين چيزا رو ميگم..اينچيزها در هر حالت گذرا هست..و حتي اگه زود هم نگذره مطمئن باش وقتي ميرسه كه خودت ميبيني واقعا هم اين موارد نميتونه عامل تايين كننده چيزي كلي مثلزنده بودن يا نبودن باشه..
چرا فکر ميکنيد زندگی کردن از مردن بهتره؟!!
من خيلی وقت پيش چند بار اقدام به خودکشی کردم يک بار اقدامم موثر نشد و چند دفعه بعد هم خودم پشيمون شدم
هر دفعه هم چون تونستم خودم رو قانع کنم که نه بابا زندگی ارزشش خيلی بيشتر هست!!!
الان متاسف نيستم که زندگی ميکنم اما از اینکه وقتی تصميم گرفتم و نتنستم عملی کنم ناراحتم.
خب حالا فكر كن اون تصميمت عملي شده بود..واقعا حس ميكني كه بهتر بود از زندگي كردن و اينهمه روزهاي ديگه كه در انتظارته و هر اتفاقي ممكنه عملي بشه توش؟
زندگي از مردن بهتره...چون زندگي متغيره..يعني هميشه ميشه اميد داشت كه اوضاع جور بهتري بشه و جوري بشه كه آدم ميخواد...غير ممكن وجود نداره اينو قبول نداري؟..اما مردن؟ مردن يعني نابودي (از نظر من) يعني وجود نداشتن,يعني هيچ و هيچ و هيچ!
تو وقتي زنده اي حداقل ميتوني اميدوار باشي به تغيير شرايط..اما وقتي مردي...وجود نداري اصلا وجود نداري كه بخواي به شرايط خوب برسي يا شرايطي كه ميخواي رو داشته باشي.
خلاصه توي زندگي هرچيز ممكنه..و آدمها هم براحتي, خيلي راحتتر از اونكه فكر كني,ميتونه ديدشون به همه چي از اين رو به اونرو شه..و اين چيز كمي نيست.تو ممكنه فردا و ماه بعد يا سال ديگه يا 5 سال روحيت و نظرت و زندگيت 180 درجه متفاوت باشه با الان.و اين اون چيزيه كه من ميگم.
ميدونی من يک آدمی هستم که اولاً خيلی خودم رو(طرز فکر و استدلال )قبول دارم،و خيلی زود هم تصميم گيری ميکنم
برای همين تا يک چيزی خيلی بدی پيش ميومد به نتيجه خودکشی ميرسيدم.
در مورد احساس اون لحظه هم فقط این خيلی تو ذهنم هست که مرتب داری با استدلال های منطقی خودت رو قانع ميکنی که کار درستی
داری انجام ميدی اما دلت و قلبت انقدر به این دنيا وابسته شده رضايت نميده،يعنی عقل و منطق متأسفانه سخت پيروز ميشه!!!
در کل مخالف اینم که زندگی بهتر از مردن هست!!!این کاملاً بستگی داره...
معمولاً اگر از دور نگاه کنی این استدلال درست هست..چون ديگران از مرگ کسی ناراحت ميشن و مرتب ميگن خوب ميتونست صد تا کار ديگه انجام بده حالا
چرا رفت خودش رو کشت.اصلاً طرف ضعف النفس بود..اما خوب از منظر خوب اون فرد زندگی برش بيمعنی شده بوده!!و همين قدر زندگی کردن را کافی ميدونسته!
ببين منهم بارها به اين چيزها فكر كردم و طرز فكرم هم همونجوره كه ميگي و يعني من مثلا يه مدت نشستم حساب كردم گفتم من احتمالا هرگز نميتونم اوني باشم كه ميخوام يا اونجور كه ميخوام زندگي كنم و يا گفتم فلان چيز كه تو زندگي براي من مهم بود اگه نباشه من كه نميتونم ادامه بدم..و گفتم خب پس برا چي ادم زندگي كنه بميره حداقل ناراحتي نكشه..
اما چون زيادتر از اين حد جلو رفتم و بيشتر فكر كردم..و زمان هم مدتي گذشت..ديدم كه اي بابا..مثلا اون چيزي كه من ميگفتم بدون اون اصلا نيمشه زندگي كرد,و از دست دادمش اينجورام نبود كه فكر ميكردم واقعا همه چيزمه يا نصف زندگيمه و در عمل بدونم اونم ميشه زندگي كرد اگه آدم نخواد بخودش هي بگه كه نميشه.
يا اينكه پيش خودم گفتم خب حالا فرضا من الان مردم...خب ديگه تموم..اما اگه زنده باشم هم بالاخره ميمرم يه روز ولي باز اين شانس هميشه و هر لحظه هست كه اوضاع جوري شه كه من ميخوام..پس نتيجه گرفتم بهرحال زنده بودن بهتره.
ببين من نميدونم مشكل تو دقيقا چيه يا چي بوده اما از چند حال خارج نيست,كه اتفاقا هركدومش يه توجيه ميتونه داشته باشه..
بعضي وقتا آدم خودش هم چيزيو قبول داره ولي احساس و افكاري بهش القا ميخواد كنه كه اونو قبول نداره..در مورد تو هم بنظر مياد تقريبا همچين حالتي باشه..
خلاصه كلام..يك چيزي ميگم كه تجربه كردمش..و اجراش هم سادست : تو اين موارد مثل همون مثالي كه زدي..سعي كن موقع اينجور تصميم گيريها و فكرا احساسات رو بيزي دور..حداقل يه مدت طولاني روش فكر كني و جاي احساسات منطق رو جايگزين كني..ميدوني چرا؟ چون احساسات تيغ دو لبه هست,از يطرف خوبه و به زندگي ادم رنگ ميده ولي از يكطرف هم ميتونه آدمو داغون كنه و دقيقا جلوي منطق ادمو بگيره..
احساسات با اينكه خيلي قوي ميتونن باشن و تايين كننده اما از اونطرف پايداريشون شكننده هست.يهني احساسات ميتونن هميشه تغيير كنن و ميكنن.
اما منطق و منطقي تصميم گرفتن هيچوقت تغيير نميكنه..هميشه وقتي منطقي فكر كني مطمئن باش تصميمي كه گرفتي درسته و جاي پشيموني نداره.بر عكس تصميم از روي احساسات هيچوقت نميتونه تصميم عاقلانه و از رو فكر باشه,و مسلما تمام زندگي و وجود آدم وقتي طبيعيه و اونجور كه بايد باشه كه عمدتا منطق توش جريان داشته باشه و در كنارش...مقداري هم احساسات..و -نه- برعكسش كه ادم از رو احساسات تصميم بگيره و احساسي فكر و زندگي كنه و يكمي هم منطق چاشنيش كنه!