(گفتگو با خانم جميله ندايی در پاريس . خانم ندايي، گوينده يکی از معروف ترين نمايش های موزيکال ايرانی به نام "شهر قصه")
متن مصاحبه از
بي بي سي عكسها همه از آرشيو عكس خانم ندايي.
----------------------------------------------------------
خانم جميله، برامون از آقای بيژن مفيد بگين که "شهر قصه" رو ساختن.
بيژن شانس اين رو داشته که در ۱۸ سالگی به هنرستان هنرپيشگی بره که يک چيز جديدی از نظر آموزش تئاتر بود. توی خانواده هم، پدرش عاشق تئاتر بود و اين حس رو به بيژن هم منتقل کرده بود. بيژن بعد از هنرستان وارد دانشگاه می شه و رشته ادبيات انگليسی رو می خونه و به همين خاطر زبان انگليسی اش خيلی خوب بود.
نکته مهمی که در بيژن وجود داشت، مسئله جستجو و کنجکاوی وحشتناک اون نسبت به همه چيز بود! يک سرکشی فوق العاده ای داشت که به هيچ صراطی مستقيم نبود. اين سرکشی بيژن، برای نسل ما که جوون تر بوديم جالب بود. اعتقاد بيژن اين بود که زبان فارسی، زبان شعره و نمايش ايرانی بايد به زبان شعر باشه و به همين خاطر "شهرقصه" رو به اين صورت کار کرده بود.
آقای مفيد چطوری با فرهنگ عاميانه ارتباط داشتن؟
اون روزها بيژن در محله مردمی در تهران زندگی می کرد که جای شلوغی بود. قهوه خونه ها هم جايی بود که می شد رفت نشست و با مردم بود. بيژن توی اين محلات يکی از دروس تئاتر که مشاهده و مطالعه است رو آموخته بود. بيژن توی "شهر قصه" تمام اين تجربيات رو استفاده کرد. هر جمله ای که توی "شهر قصه" هست، سال ها روش کار شده. در واقع بيژن از سال ۱۳۴۴ روی متن نوشته ها، صدا و موسيقی اين اثر کار می کرد. کاری که ما سال ۱۳۴۷ بر روی صحنه اجرا کرديم.
متن شهر قصه با دست خط بيژن مفيد.( از آلبوم خصوصی جميله ندائی)
صدای خودشون هم توی شهر قصه هست؟
بله. صدای روباه، شتر و گربه که نقش درويش رو بازی می کنه، صدای بيژنه.
آقا موشه چی؟
صدای آقا موشه، صدای برادر بيژن، هومن مفيد هست که اون موقع ۱۲ سالش بود. اما آوازها، موسيقی و تنظيم همه آهنگ ها مال بيژن و با صدای خودشه.
جالبه من فکر می کردم بعضی از اين آهنگ ها از آهنگ های محلی بوده!
نه اصلاً. تمام اين آهنگ ها رو بيژن ساخته. منتهی انقدر حال و هوای زندگی داره که آدم فکر می کنه يک جای ديگه اون رو شنيده!
گروه بازيگران شهرقصه از آلبوم خصوصی جميله ندائی
لطفاً برامون درباره "شهر قصه" بگين.
"شهر قصه"
داستان شهريه که آدم های اون بر يک سری حداقل ها و داشتن يک زندگی ساده سازش کردن. اين آدم ها با يک معيار ضد انسانی زندگی می کنن. ضد انسانی به اين معنی که تو نتونی زندگی خودت رو اونجور که دلت می خواد ادامه بدی و قوانين، خرافات و فرهنگ مبتذل به تو تحميل بشه.
يک فيل از خارج شهر به اين شهر وارد می شه. همه حيوانات اين شهر به دور فيل ميان و با موذی گری سر اين فيل رو کلاه می ذارن و هر چيز با ارزشی که داره ازش می گيرن. حتی سعی می کنن که هويت اين فيل رو عوض هم کنن. خرطومش رو می کنن و بين خودشون تقسيم می کنن. عاج های اون رو هم می کنن و تبديل می کنن به شاخ!
آخرش که فيل ديوانه می شه، تصميم ميگيره بخونه که "حمومی هويتم رو بردن، عاجم رو بردن. خير نبينی حمومی که من به اين روز افتادم ..." در واقع اينجای داستان آگاه می شه که ديگه فيل نيست!
پس اينکه فيل "حمومی" رو مورد خطاب قرار می ده، قصد بخصوصی نداشته و اين فقط يک اسمه؟
بله دقيقاً. می تونست بگه مثلاً "ستاره آی ستاره" !!!
نتيجه اخلاقی "شهر قصه" چيه؟
در يک جامعه ای که جوون رو خفه می کنن، زمانی که بخوای اعتراض کنی، در واقع همه چيزت رو از دست ميدی.
آيا شما حق انتشار CD ها و کاست های شهر قصه رو تصويب کردين؟
نه! نه خود بيژن، نه من و نه بچه های بيژن که وارثينش هستن حق تاليفی نداده ايم. سوداگری های لس آنجلسی باعث شد که از کارهای بيژن خيلی سوء استفاده بشه.
لطفاً برامون از آشنانی خودتون با آقای بيژن مفيد بگين، آشنائی ، حتی جدائی و عشق و عاشقی!؟
زندگی عاشقانه من با بيژن، هرگز از زمانی که شروع شده، تموم نشده و تموم هم نخواهد شد. من کلاس هفتم، ۱۲ ساله بودم که در پيش آهنگی تئاتر کار می کرديم. در اونجا با بهمن مفيد، برادر بيژن آشنا شدم. در پيش آهنگی، يکی از نمايش نامه های پدر بيژن رو با نام "رستم و سهراب" اجرا کرديم.
من از طريق بهمن با بيژن آشنا شدم. بيژن ابتدا مثل يک معلم برای من بود. کم کم اين رابطه به زندگی عاشقانه تبديل شد و بعد از دو سه سال با هم ازدواج کرديم که ثمره اون دو پسر بوده، مزدا و نيما. در سال های انقلاب از بيژن جدا شدم ولی دوست باقی مونديم ولی شرايطی پيش آمد که تا روز
مرگش نديدمش.
جميله ندايي همسر بيژن مفيد و گوينده شهر قصه
در سال ۱۹۸۰ ميلادی. بعد از اينکه حجاب در ايران اجباری شد، من وارد جنبش زنان شدم و ايران رو ترک کردم و به پاريس آمدم. از اون به بعد هيچوقت بيژن رو نديدم .
بيژن سال ۱۹۸۱ از ايران به قصد آمدن به فرانسه خارج شد که متاسفانه به او ويزا ندادن. بعد از اون برای ديدن برادرش به آمريکا رفت و همون جا موند. در اونجا هم سعی کرد تئاتر کار بکنه. توی اين مدت افسردگی وحشتناکی داشت و متاسفانه در بيمارستان فوت کرد.
زمانی که در بيمارستان بود به ما ويزای آمريکا ندادن که قبل از مرگ اون رو ببينيم. نيما و مزدا، بيژن رو از ۵ سال قبل از مرگش نديدن و اين بزرگترين لطمه ای بود که به زندگی ما وارد شد.