برگزیده های پرشین تولز

صادق هدايت - نامي به بلنداي ادب ايران

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سلام خدمت دوستان عزيز

در اين تاپيك سعي شده است نسخه كامل و بدون سانسور و نقص يكي از بزرگترين شاهكارهاي زبان فارسي ارايه شود .

بوف كور نوشته صادق هدايت يكي از بي نظير ترين اثاري است كه به زبان فارسي نوشته شده است . جالب است بدانيد كه هنر ادبيات معاصر ايران را در جهان ما مديون اين اثر و نويسنده آن هستيم .

براي آشنايي بيشتر دوستان عزيز خلاصه اي از زندگي اين نويسنده بزرگ را در ابتدا ارايه مي نمايم .


صادق هدايت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدري در تهران تولد يافت. پدرش هدايت قلي خان هدايت (اعتضادالملك)‌ فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت دختر حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلي خان هدايت يكي از معروفترين نويسندگان، شعرا و مورخان قرن سيزدهم ايران ميباشد كه خود از بازماندگان كمال خجندي بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدايي در مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي در سال 1293 دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه اي حاصل شد ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن لويي تهران ادامه داد كه از همين جا با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد.

در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را به پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل به بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا در بندر (گان) در بلژيك در دانشگاه اين شهر به تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد تا بالاخره او را به پاريس در فرانسه براي ادامه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين بار دست به خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را در رودخانه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت كرد در همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد.

در سال 1312 سفري به شيراز كرد و مدتي در خانه عمويش دكتر كريم هدايت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره كل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال يافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همين سال به تامينات در نظميه تهران احضار و به علت مطالبي كه در كتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجويي و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شركت سهامي كل ساختمان مشغول به كار شد. در همين سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت كرد و مجددا در بانك ملي ايران مشغول به كار شد. در سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره موسيقي كشور به كار پرداخت و ضمنا همكاري با مجله موسيقي را آغاز كرد و در سال 1319 در دانشكده هنرهاي زيبا با سمت مترجم به كار مشغول شد.

در سال 1322 همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولي به دليل مشكلات اداري نتوانست در كنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 در همين شهر بوسيله گاز دست به خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او در گورستان پرلاشز در پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را در خانه پدري زندگي كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سال‌شمار تفصيلي آثار​



1302 «رباعيات خيام» : كتاب مستقل

1303 «زبان حال يك الاغ به وقت مرگ»: مجله وفا سال دوم شماره 6 صفحه 164 تا 168
«انسان و حيوان»: كتاب مستقل - انتشارات بروخيم

1305 «جادوگري در ايران»: La Magie en Perse : به فرانسه در مجله فرانسوي لووال ديسيس Le Voile dIsis شماره 79 سال 31 چاپ پاريس
داستان «مرگ» در مجله ايرانشهر دوره چهارم شماره 11 چاپ برلن صفحه 680 تا 682

1306 «فوايد گياهخواري»: كتاب مستقل- چاپ برلين

1308 «زنده به گور»
«اسير فرانسوي»

1309 «پروين دختر ساسان»: كتاب مستقل- كتابخانه فردوسي
مجموعه «زنده به گور» مشتمل بر داستانهاي:
زنده به گور
اسير فرانسوي
داود گوژپشت
مادلن
آتش پرست
آبجي خانم
مرده خورها
آب زندگي

1310 «سايه مغول» در مجموعه انيران - مطبعه فرهومند

«كور و برادرش: ترجمه از آرتور شينسلر Arthur Schnitzler نويسنده اطريشي، مجله افسانه، دوره سوم، شماره 4 و 5

«كلاغ پير»: ترجمه از الكساندر لانژكيلاند Alexandre Lange Kielland نويسنده نروژي، مجله افسانه، دوره 3، شماره 11، صفحه 1- 5

«تمشك تيغ دار»: ترجمه از آنتوان چخوف روسي Anton Pavlovitch Tchekhov ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 23، صفحه 1 -51

«مرداب حبشه»: ترجمه از كاستن شراو نويسنده فرانسوي Gaston Cherau ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 28

«درد دل ميرزا يداله»: مجله افسانه، دوره 3، جزوه 28، صفحه 1- 2 كه بعدا به نام داستان محلل چاپ شد

«مشاور مخصوص»: ترجمه از آنتوان چخوف، مجله افسانه، سال سوم، شماره 28

«حكايت با نتيجه»: مجله افسانه، دوره 3، شماره 31، صفحه 2 -3

«شب هاي ورامين»: مجله افسانه، دوره سوم، شماره 32، صفحه 10 -15

«اوسانه: قطع جيبي» - نشريه آريان كوده

«جادوگري در ايران»: ترجمه از فرانسه، مجله جهان نو، سال دوم، شماره اول، صفحه 60 -80

1311 «اصفهان نصف جهان»: كتاب مستقل-كتابخانه خاور
مجموعه «سه قطره خون» مشتمل بر داستانهاي:
سه قطره خون
گرداب
داش آكل
آينه شكسته
طلب آمرزش
لاله
صورتك ها
چنگال ها
محلل
«چطور ژاندارك دوشيزه اورلئان شده؟» مقدمه صادق هدايت به كتاب «دوشيزه اورلئان» اثر شيلر - ترجمه بزرگ علوي - صفحه الف تا خ

1312 مجموعه «سايه روشن» مشتمل بر داستانهاي:
س.گ.ل.ل
زني كه مردش را گم كرد
عروسك پشت پرده
آفرينگان
شب هاي ورامين
آخرين لبخند
پدران آدم
«نيرنگستان»- كتاب مستقل
«مازيار»- كتاب مستقل با همكاري مجتبي مينوي
«علويه خانم»- كتاب مستقل

1313 «وغ وغ ساهاب»- كتاب مستقل با همكاري مسعود فرزاد
«ترانه هاي خيام»- كتاب مستقل - مطبعه روشنايي
«البعثه الاسلاميه في البلاد الافرنجيه» - كتاب مستقل
« شرط بندي» ترجمه از آنتوان چخوف در مجموعه گل هاي رنگارنگ

1315 «بوف كور» كتاب مستقل - چاپ پلي كپي شده
«كارنامه اردشير پاپكان» ترجمه از متون پهلوي ضمنا شامل « زند و هومن يسن» ترجمه از متون پهلوي

1318 «ترانه هاي عاميانه» - مجله موسيقي، سال اول، شماره هاي 6، صفحه 17 - 19. 4 و 7 صفحه 24 و 28.
«متل هاي فارسي» - مجله موسيقي، شماره 8
قصه هاي «آقاموشه»، «شنگول و منگول» - مجله موسيقي، سال اول، شماره 8
قصه «لچك كوچولوي قرمز» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 2

1319 «چايكووسكي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 3، خردادماه، صفحه 25 - 32
«پيرامون لغت فرس اسدي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 31 - 36
«شيوه نوين در تحقيق ادبي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 19 - 30
«گجسته اباليش» - ترجمه از متن پهلوي

1320 «داستان ناز» در مجله موسيقي سال سوم شماره دوم، صفحه 38-30
«شيوه هاي نوين در شعر فارسي» در مجله سوم شماره 3، صفحه 22
«سنگ صبور» مجله موسيقي سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 18-13

1321 مجموعه «سگ ولگرد» شامل داستانهاي
سگ ولگرد
دن ژوان كرج
بن بست
كاتيا
تخت ابونصر
تجلي
تاريكخانه
ميهن پرست
«شهرستانهاي ايران»: ترجمه از متن پهلوي، مجله مهر، سال هشتم، شماره اول، صفحه 47 - 55، شماره دوم، صفحه 127 - 131 و شماره سوم،صفحه 168 - 175
داستان «آب زندگي»: انتشارات فرهنگ تهران
بخش هايي از «بوف كور»: مجله ايران
«بن بست»: چاپ فرانسه 1942 Limpasse

1322 «علويه خانم»: كتاب مستقل
«گزارش گمان شكن» - ترجمه از متن پهلوي
«يادگار جاماسب» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال اول، شماره 3،صفحه 161 - 167، شماره 4 و 5،صفحه 217- 220
ترجمه «گورستان زنان خيانتكار»: از آرتور كريستين سن خاورشناس دانماركي، مجله سخن، سال اول، شماره 7 و 8
«جلو قانون»: ترجمه از فرانتس كافكا Frantz Kafka در مجله سخن، شماره 11 و 12
«كارنامه اردشير پاپكان» - ترجمه از متن پهلوي
«چگونه نويسنده نشدم» - مجله سخن

1323 «آب زندگي» - روزنامه مردم
«اوراشيما» - قصه ژاپوني - ترجمه در مجله سخن، سال دوم، شماره اول، صفحه 43 - 45
نقد «بازرس»: اثر گوگول، ترجمه در مجله پيام نو، سال اول، صفحه 52
«ملا نصرالدين در بخارا»: مجله پيام نو،سال اول، شماره اول،صفحه 57
«زند و هومن يسن» - ترجمه از متن پهلوي
«ولنگاري» مجموعه داستانهاي:
قضيه مرغ روح
قضيه زير بته
قضيه فرهنگستان
قضيه دست بر قضا
قضيه خر دجال
قضيه نمك تركي

1324 «حاجي آقا» - كتاب مستقل
نقد «خاموشي دريا»: اثر وركور - مجله سخن، سال دوم،شماره سوم،صفحه 227 - 228
«چند نكته درباره ويس و رامين» - مجله پيام نو،سال اول،شماره نهم،صفحه 15 - 19 و شماره 10، صفحه 18 - 26 - 31
«طلب آمرزش» - از كتاب سه قطره خون، مجله پيام نو، سال اول، شماره 12، صفحه 20 - 24
«شنگول و منگول»: مجله پيام نو،سال دوم، شماره سوم، صفحه 54 - 55
انتقاد بر ترجمه رساله «غفران» ابوالعلاء معري، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 9، صفحه 64
«فلكلر يا فرهنگ توده» - مجله سخن،‌سال دوم، شماره 3، صفحه 179 – 184 و شماره 4، صفحه 339 – 342
«طرح كلي براي كاوش فلكلر يك منطقه» - مجله سخن، سال دوم، شماره 4، صفحه 265- 275
«شغال و عرب» - ترجمه فرانتس كافكا،‌مجله سخن،‌سال دوم، شماره 5، صفحه 349
«آمدن شاه بهرام ورجاوند» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 7، صفحه 540
«خط پهلوي و الفباي صوتي»- مجله سخن، سال دوم، شماره 8، صفحه 616 – 760 و شماره 9، صفحه 667- 671
«ديوار» - ترجمه از ژان پل سارتر Jean Paul Sartre نويسنده فرانسوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 833 – 847
«سامپينگه» Sampingue به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
لوناتيك Lunatique - «هوسباز» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران

1325 «افسانه آفرينش» - چاپ پاريس، آدرين مزون نو
«آبجي خانم» - از مجموعه زنده به گور، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 6، ارديبهشت 1325، صفحه 31 – 36
«فردا» - مجله پيام نو، سال دوم، شماره 7 و 8، صفحه 54 – 64
ترجمه داستان «فردا» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
«گراكوش شكارچي» - ترجمه از فرانتس كافكا، مجله سخن،‌سال سوم، شماره 1، صفحه 48 – 52
«قصه كدو» - مجله سخن، دوره سوم، شماره 4
«ترجمه هنر ساساني در غرفه مدال ها» - اثر «ال مور گشترن» در مجله سخن، سال سوم، شماره 5، صفحه 318 – 382
«بلبل سرگشته» در مجله سخن، سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 432 – 443
مقدمه كتاب «كارخانه مطلق سازي» نوشته كارل چابك، نويسنده چك اسلواكي، با ترجمه حسن قائميان

1327 «پيام كافكا» - مقدمه اي بر كتاب «گروه محكومين» فرانتس كافكا
«توپ مرواري» - كتاب مستقل

1329 «مسخ» - اثر فرانتس كافكا، ترجمه با همكاري حسن قائميان

1378 مجموعه «فرهنگ عاميانه مردم ايران» مشتمل بر بخش هاي:
نيرنگستان
ترانه ها، متل ها، اوسانه و غيره
تحقيقات صادق هدايت (چاپ براي بار اول)

1379 «انسان و حيوان» به انضمام مجله هاي صادق هدايت (چاپ براي بار اول)
«حسرتي، نگاهي و آهي» - آلبوم نفيس عكس هاي صادق هدايت به مناسبت نود و هشتمين سالگرد تولد صادق هدايت با ترجمه انگليسي (28 بهمن 1281)

1380 آلبوم«از مرز انزوا» آلبوم نفيس كارت پستال هاي صادق هدايت - نشر چشمه ‏، نشر ديد

1381 «36روز با صادق هدايت » نشر سالي

1382 « نيمه پنهان سرگذشت صادق هدايت» نشر ورجاوند

1383 « ياد هدايت 81 » مجموعه داستان هاي مسابقه سال 1381 صادق هدايت - نشر ورجاوند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
عنوان کتاب: بوف کور
نويسنده : صادق هدايت
تاريخ نشر : آذر 82
تایپ : لیلا اکبری






بوف کور
در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
و میتراشد.
اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند
و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح
که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
خواهد برد؟
من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع
در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد
و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم
را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و
مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر
بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.
......................................
در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع
آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.
سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه
ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
من است؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،
باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين
دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.
خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.
باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
همهء اینها را بسایهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی،
مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چيزی که غريب ،
چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو می کشیدم
که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده،
چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون ميان آنها یک جوی آب
فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
الهام شده بود؟ نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
میفرستاد.
این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست -
حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای
جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،
یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زير
شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،
رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -
بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ
متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص
غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی
که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب،
تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای
براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی
مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب
ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال
میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء
طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛ گونه های برجسته، پیشانی
بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه
مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده
بود. موهای ژوليدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی
اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر
رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند
مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء
رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،
سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا
کرده باشند.
لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که
من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله
داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و
زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و
مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود
که از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین
جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل
اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم
و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم-
همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم
رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک
پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد.
هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری،
تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا
می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد، آیا همیشه دو نفر
عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
از هم پاره کرد.
تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار
نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
بکلی مسدود و از جنس آن شده بود، مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
سرب شده بود.
آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،
هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای
اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و
از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است، زیرا او
نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،
مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق
گل پژمرده می شد.
همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.
از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.
چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟
هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر
را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را
پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از
دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال را
داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که
نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
بود.
وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی
در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم. ولی از
روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم
بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه
که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم،
می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من
مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد
بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم-
کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم
آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل
کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در
اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را
روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست
بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود
که بدون اراده آمده بود.-
آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم
نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک
کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که
اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب
ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت،
چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش
داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را
برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم
سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ،
مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در
چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا
کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که
قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر
زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او
مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این
بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت
و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی
که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم
رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان
کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین
عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش
پیدا بود.
برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده
بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور
است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم
و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که
باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من
متنفر بشود.
بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم
تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم
نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را
پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء
خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای
دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم.
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم
این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی
که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم
را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه-
گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء
عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این
زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از
گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم
را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی
که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم-
موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز
میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از
توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس
نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او
وجود نداشت...
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم
و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در
کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل
نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه
بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را
داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل
تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این
سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود، از تخت
پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در
تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد!
تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار
چشمش مرا شکنجه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های
بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا
زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود
زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم-حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش
را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان
نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان
جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا
سایهء مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود-
عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند
و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود- من
در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان
تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته
بود. بایستی یک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم-
با مردهء او- بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام- یک مرده. یک مردهء
رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در
من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند،
بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير
با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی
جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه
فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز
نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و
انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و
نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و
نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.
در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود
پناهنده می شود: عرق خور میرود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار
سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک
قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی
می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد- ولی من ، من که بی ذوق و
بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر
خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که
شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس
می کردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ، می خواستم این چشمهایی که
برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم.
این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم، یعنی دست خودم
نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است - همین فکر شادی
مخصوصی در من تولید کرد.
بالاخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای
سر او روشن کردم - جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در
سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت - کاغذ و لوازم
کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون دیگر این تخت مال او بود-
می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی
بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش
بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم .-همان خطوطی که از این
صورت در من موثر بود انتخاب بکنم.- نقاشی هرچند مختصر و ساده
باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به نقاشی
چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زنده شده ، عشق من در کالبد او روح دمیده - اما از نزدیک بوی مرده،
بوی مردهء تجزیه شده را حس می کردم - روی تنش کرم های کوچک در هم
میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور ا و جلو روشنایی شمع پرواز می-
کردند- او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم.
آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت.
نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او-
نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی
کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی
و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من
بود، نه من دست نشاندهء او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشم هایش
را ببینم - نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که
جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود،
صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری
خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند- در این وقت ستاره ای رنگ پریده
پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس
کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن
کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر ردم
او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر
کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت
و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء
اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک،
اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از
مردمان معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او
بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده
بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده
نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در
چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور
از چشم مردم و آن را چال می کردم.
این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم
داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت
او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
پاره کردم- مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم
جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم - چکه های خون لخته شدهء سرد از گلویش
بیرون آمد ، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همهء تن او را با اعضایش مرتب
در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم - در چمدان
را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همینکه فارغ شدم نفس راحتی
کشیدم ، چمدان را برداشتم وزن کردم ، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس
خستگی در من پیدا نشده بود - نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهایی
با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم
تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد-در آن حوالی
دیاری دیده نمی شد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود
پیرمردی قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را
که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمی شد - آهسته نزدیک او رفتم
هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه
موهای تنم راست شد و گفت :
«-اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان- یه کالسکهء نعش کش هم
دارم - من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من
تابوت هم میسازم ، باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نمیزنه، من
خودم حاضرم ، همین الان!...
قهقه خندید بطوریکه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانه ام
کردم ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد و گفت :
«- لازم نیس، من خونهء تو رو بلدم، همین الآن هان.»
از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان
مرده را بزحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم
در است که بآن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود - پیرمرد
قوزکرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت،
ولی اصلا برنگشت بطرف من نگاه بکند - من چمدان را بزحمت در درون
کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم
رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
بتوانم اطراف را ببینم - بعد چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم
محکم نگهداشتم.
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، از بینی آنها بخار
نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و
ملایم بر می داشتند - دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
زمین گذاشته می شد - صدای زنگوله های گردن آنها در هوای مرطوب
بآهنگ مخصوصی مترنم بود - یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
مرا گرفته بود، بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دلم تکان
نمیخورد - فقط سنگینی چمدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم.-
مردهء او، نعش او ، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
می داده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسگه با سرعت و راحتی
مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت، اطراف من یک چشم انداز
جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
کوههای بریده بریده ، درخت های عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین -
زده از دو جانب جاده پیدا که از لابلای آن خانه های خاکستری رنگ
باشکال سه گوشه، مکعب و منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون
شییه دیده می شد - این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته
باشد شبیه بود. نمی دانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
را تا قلب انسان انتقال می دادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
نمی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد، شاید برای سایهء موجودات
اثیری این خانه ها درست شده بود.
گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی
جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص
با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها
در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه
غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .
بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم.
پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز
ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر
میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را
روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت :
-اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده
پر نمیزنه هان!...
من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی
بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت :
« -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین
هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره
بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون
برات می کنم و می روم.»
پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از
نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت :
-همینجا خوبه؟
و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت
مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن
کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
شد و گفت :
اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان !
من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ،
پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت :
- نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض
مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان !
بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد .
کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و
بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها
در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.
همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام
برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را
نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود .
روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک
در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود.
من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که
از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد
وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد
همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط
برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ،
ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم .
دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ، کليد را از جيبم درآوردم و
در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم
در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم
درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من
ته اين چشمها غرق شده بود.
بتعجيل در چمدان را بستم و خاک رويش ريختم بعد با لگد خاک را
محکم کردم ، رفتم از بته های نيلوفر کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،
بعد قلبه سنگ و شن آورم و رويش پاشيدم تا اثر قبر اين کار را انجام دادم
که خودم هم نمی توانستم قبر او را از باقی زمين تشخيص بدهم .
کارم که تمام شد نگاهی بخودم انداختم ، ديدم لباسم خاک آلود ،
پاره و خون لخته شده سياهی به آن چسبيده بود ، دو مگس زنبور
طلايی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبيده بود
که درهم می لوليدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما
هرچه آستينم را با آب دهن تر می کردم و رويش می ماليدم لکه خون بدتر
می دوانيد و غليظ تر می شد. بطوريکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
لزج خون را روی تنم حس کردم .
نزديک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده چرخ کالسکه
نعش کش را گرفتم و راه افتادم همينکه هوا تاريک شد جای چرخ
کالسکه نعش کش را گم کردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده
در تاريکی غليظ متراکم آهسته راه افتادم و نمی دانستم که بکجا
خواهم رسيد چون بعداز او ، بعد از اينکه آن چشمهای سياه درشت
را ميان خون دلمه شده ديده بودم ، در شب تاريکی ، درشت عميقی
که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ، چون دو چشمی
که بمنزله چراغ آن بود برای هميشه خاموش شده بود و دراينصورت
برايم يکسان بود که بمکان و ماوايی برسم يا هرگز نرسم .
سکوت کامل فرمانروايی داشت ، بنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند ،
بموجودات بی جان پناه بردم . رابطه ای بين من و جريان طبيعت ،
بين من و تاريکی عميقی که در روح من پايين آمده بود توليد شده بود -
اين سکوت يکجور زبانی است که ما نمی فهميم ، از شدت کيف سرم گيج رفت ؛
حالت قی بمن دست داد و پاهايم سست شد. خستگی بی پايانی در
خودم حس کردم ؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
سرم را ميان دو دستم گرفتم و بحال خودم حيران بودم - ناگهان صدای
خنده خشک زننده ای مرا بخودم آورد ، رويم را برگردانيدم و ديدم هيکلی
که سرورويش را با شال گردن پيچيده بود پهلويم نشسته بود و چيزی
در دستمال بسته زير بغلش بود ، رويش را بمن کرد و گفت :
- حتما تو می خواسی شهر بری ، راهو گم کردی هان ؟
لابد با خودت ميگی اين وقت شب من تو قبرسون چکار دارم .
- اما نترس ، سرو کار من با مرده هاس ، شغلم گورکنيس ،
بد کاری نيس هان ؟ من تمام را ه و چاههای اينجارو بلدم
- مثلا امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک دراومد ،
ميدونی گلدون راغه ، مال شهر قديم ری هان ؟ اصلا قابلی نداره ،
من اين کوزه رو بتو ميدم بيادگار من داشته باش.
- هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم . خونت رو هم بلدم -
همين بغل ، من يه کالسکه نعش کش دارم بيا ترو به خونت برسونم هان ؟ -
دو قدم راس.

کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد- از زور خنده شانه هايش
می لرزيد ، من کوزه را بردشتم و دنبال هيکل قوز کرده پيرمرد راه افتادم .
سرپيچ جاده يک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سياه لاغر ايستاده بود
- پيرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشيمن نشست و من هم رفتم
درون کالسکه ميان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
کشيدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ، برای اينکه اطرافم را بتوانم
ببينم کوزه را روی سينه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم .
شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند. خيزهای
بلند و ملايم برمی داشتند. پاهای آنها آهسته و بی صدا روی
زمين گذاشته می شد. صدای زنگوله گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود - از پشت ابر ستاره ها
مثل حدقه چشمهای براقی که از ميان خون دلمه شده سياه بيرون
آمده باشند روی زمين را نگاه می کردند - آسايش گوارايی
سرتاپايم را فراگرفت ، فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای
روی سينه مرا می فشرد - درختهای پيچ در پيچ با شاخه ها ی
کج و کوله مثل اين بود که در تاريکی از ترس اينکه مبادا بلغزند
و زمين بخورند ، دست يکديگر را گرفته بودند . خانه های
عجيب و غريب به شکلهای بريده بريده هندسی با پنجره های
متروک سياه کنار جاده رنج کشيده بودند. ولی بدنه ديوار
اين خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی از خود
متصاعد می کرد ، درختها بحالت ترسناکی دسته دسته ، رديف رديف ،
می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه
نيلوفرها توی پای آنها می پيچند و زمين می خورند .
بوی مرده ، بوی گوشت تجزيه شده همه جان مرا گرفته
بود گويا بوی مرده هميشه بجسم من فرو رفته بود و همه عمرم
من در يک تابوت سياه خوابيده بوده ام و يکنفر پيرمرد قوزی که
صورتش را نمی ديدم مرا ميان مه و سايه های گذرنده می گرداند.

کالسکه نعش کش ايستاد ، من کوزه را برداشتم و از کالسکه
پايين جستم . جلو در خانه ام بودم ، بتعجيل وارد اتاقم شدم ،
کوزه را روی ميز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی
که غلکم بود و در پستوی اطاقم قايم کرده بودم برداشتم آمدم دم
در که بجای مزد قوطی را به پيرمرد کالسکه چی بدهم ، ولی او
غيبش زد ه بود ، اثری از آثار او کالسکه اش ديده نمی شد -
دوباره مايوس باطاقم برگشتم ، چراغ را روشن کردم ، کوزه
را از ميان دستمال بيرون آوردم ، خاک روی آن را با آستينم
پاک کردم ، کوزه لعاب شفاف قديمی بنفش داشت که برنگ
زنبور طلايی خرد شده درآمده بود و يکطرف تنه آن بشکل
لوزی حاشيه ای از نيلوفر کبود رنگ داشت و ميان آن ...
ميان حاشيه لوزی صورت او ... صورت زنی کشيده
شده بود که چشم هايش سياه درشت ، درشت تر از معمول ،
چشمهای سرزنش دهنده داشت ، مثل اينکه از من گناه های
پوزش ناپذيری سر زده بود که خودم نمی دانستم .
چشمهای افسونگر که در عين حال مضطرب و متعجب ،
تهديد کننده و وعده دهنده بود . اين چشمها می ترسيد
و جذب می کرد و يک پرتو ماوراء طبيعی مست کننده در
ته آن می درخشيد . گونه های برجسته ، پيشانی بلند ،
ابروهای باريک بهم پيوسته ، لبهای گوشتالوی نيمه باز و
موهای نامرتب داشت که يک رشته از آن روی شقيقه هايش چسبيده بود .
تصويری را که ديشب از روی او کشيده بودم از توی قوطی حلبی
بيرون آوردم ، مقابله کردم ، با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت ،
مثل اينکه عکس يکديگر بودند - هر دو آنها يکی و اصلا کار
يک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود - شايد روح نقاش کوزه
در موقع کشيدن در من حلول کرده بود و دست من به اختيار او
درآمده بود . آنها را نمی شد از هم تشخيص داد فقط نقاشی من
روی کاغذ بود ، در صورتيکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
قديمی داشت که روح مرموز ، يک روح غريب غير معمولی با اين
تصوير داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشيد -
نه ، باورکردنی نبود ، همان چشمهای درشت بيفکر ، همان قيافه تودار
و در عين حال آزاد ! کسی نمی تواند پی ببرد که چه احساسی بمن دست داد.
می خواستم از خودم بگريزم - آيا چنين اتفاقی ممکن بود ؟
تمام بدبختيهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مجسم شد - آيا
فقط چشمهای يکنفر در زندگيم کافی نبود ؟ حالا دونفر با همان
چشمها ، چشمهاييکه مال او بود بمن نگاه می کردند ! نه ،
قطعا تحمل ناپذير بود - چشمی که خودش آنجا نزديک کوه
کنار تنه درخت سرو ، پهلوی رودخانه خشک بخاک سپرده
شده بود . زير گلهای نيلوفر کبود ، در ميان خون غليظ ،
درميان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند
و ريشه گياهان بزودی در حدقه آن فرو ميرفت که شيره اش را بمکد حالا
بازندگی قوی سرشار بمن نگاه ميکرد !
من خودم را تا اين اندازه بدبخت و نفرين زده گمان نميکردم ، ولی
بواسطه حس جنايتی که در من پنها ن بود ، در عين حال خوشی
بی دليلی ، خوشی غريبی بمن دست داد - چون فهميدم که يکنفر
همدرد قديمی داشته ام - آيا اين نقاش قديم ، نقاشی که روی
اين کوزه را صدها شايد هزاران سال پيش نقاشی کرده بود
همدرد من نبود ؟ آيا همين عوالم مرا طی نکرده بود ؟
تا اين لحظه من خودم را بدبخت ترين موجودات می دانستم
ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ، آن خانه ها و
آبادی های ويران ، که با خشت و زين ساخته شده بود مردمانی
زندگی می کردند که حالا استخوان آنها پوسيده شده و شايد ذرات
قسمت های مختلف تن آنها در گلها ی نيلوفر کبود زندگی ميکرد -
ميان اين مردمان يکنفر نقاش فلک زده ، يکنفر نقاش نفرين شده ،
شايد يکنفر قلمدان ساز بدبخت مثل من وجود داشته ، درست
مثل من - و حالا پی بردم ، فقط می توانستم بفهمم که او هم
در ميان دو چشم درشت سياه ميسوخته و ميگداخته - درست مثل
من - همين بمن دلداری ميداد .
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم ، بعد رفتم
منقل مخصوص خودم را درست کردم ، آتش که گل انداخت
آوردم جلوی نقاشيها گذاشتم - چند پک وافور کشيدم و در عالم
خلسه بعکسها خيره شدم ، چون ميخواستم افکار خودم را
جمع کنم و فقط دود اثيری ترياک بود که ميتوانست افکار مرا
جمع کند و استراحت فکری برايم توليد بکند .
هرچه ترياک برايم مانده بود کشيدم تا اين افيون غريب همه مشکلات
و پرده هايی که جلو چشم مرا گرفته بود ، اين همه يادگارهای
دوردست و بيش از انتظار بود : کم کم افکارم ، دقيق
بزرگ و افسون آميز شد ، در يک حالت نيمه خواب و
نيمه اغما فرورفتم .
بعد مثل اين بود که فشار و وزن روی سينه ام برداشته
شد . مثل اينکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و
آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطيف و مو شکاف شده
بود پرواز می کردم - يک جور کيف عميق و ناگفتنی
سرتاپايم را فراگرفت . از قيد بار تنم آزاد شده بودم .
يک دنيای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا -
بعد دنباله افکارم از هم گسيخته و در اين رنگها و اشکال حل
ميشد - در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای
اثيری بود . صدای قلبم را ميشنيدم ، حرکت شريانم
را حس ميکردم . اين حالت برای من پر از معنی و کيف
بود.
از ته دل ميخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسليم خواب
فراموشی بکنم . اگر اين فراموشی ممکن ميشد ، اگر
ميتوانست دوام داشته باشد ، اگر چشمهایم که بهم ميرفت
در وراء خواب آهسته در عدم صرف ميرفت و هستی خودم
را احساس نمي کردم ، اگر ممکن بود در يک لکه مرکب ،
در يک آهنگ موسيقی با شعاع رنگين تمام هستی م ممزوج
ميشد و بعد از اين امواج و اشکال آنقدر بزرگ ميشد و ميدوانيد
که بکلی محو و ناپديد ميشد بآرزوی خود رسيده بودم .
کم کم حالت خمودی و کرختی بمن دست داد ، مثل يکنوع
خستگی گوارا ويا امواج لطيفی بود که از تنم به بيرون تراوش ميکرد-
بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا ميرفت . متدرجا
حالات و وقايع گذشته و يادگارهای پاک شده ، فراموش شده
زمان بچگی خودم را ميديدم - نه تنها ميديدم بلکه
در اين گيرو دارها شرکت داشتم و آنها را حس ميکردم ،
لحظه به لحظه کوچکتر و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم
محو و تاريک شد ، بنظرم آمد که تمام هستی من سر يک چنگل
باريک آويخته شده و درته چاه عميق و تاريکی آويزان بودم
- بعد از سر چنگک رها شدم . ميلغزيدم و دور
ميشدم ولی بهيچ مانعی برنمی خوردم - يک پرتگاه بی پايان
در يک شب جاودانی بود - بعد از آن پرده های محو و پاک
شده پی در پی جلو چشمم نقش ميبست -يک لحظه فراموشی
محض را طی کردم - وقتيکه بخودم آمدم يک مرتبه خودم را
در اطاق کوچکی ديدم و بوضع مخصوصی بودم که بنظرم
غريب می آمد و در عين حال برايم طبيعی بود.

* * * * * * * * * * * * * * * *

در دنيای جديدی که بيدار شده بودم محيط و وضع آنجا
کاملا بمن آشنا و نزديک بود ، بطوری که بيش از زندگی و
محيط سابق خودم بآن انس داشتم - مثل اينکه انعکاس
زندگی حقيقی من بود - يک دنيای ديگر ولی بقدی بمن
نزديک و مربوط بود که بنظرم ميآمد در محيط اصلی خودم
برگشته ام - در يک دنيای قديمی اما در عين حال نزديکتر
و طبيعی تر متولد شده بودم .
هواهنوز گرگ و ميش بود . يک پيه سوز سرطاقچه اطاقم
ميسوخت ، يک رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود ولی
من بيدار بودم ، حس ميکردم که تنم داغ است و لکه های خون
به عبا و شال گردنم چسبيده بود ، دستهايم خونين بود . اما
با وجود تب و دوار سر يکنوع اضطراب و هيجان مخصوصی
در من توليأ شده بود که شديد تر از فکر محو کردن آثار خون بود ،
قوی تر از اين بود که داروغه بيايد و مرا دستگير کند - وانگهی
مدتها بود که منتظر بودم بدست داروغه بيفتم . ولی تصميم داشتم
که قبل از دستگير شدنم پياله شراب زهرآلود را که سر رف بود بيک
جرعه بنوشم - اين احتياج نوشتن بود که برايم يکجور
وظيفه اجباری شده بود ، ميخواستم اين ديوی که مدتها بود درون
مرا شکنجه ميکرد بيرون بکشم ، ميخواستم دل پری
خودم را روی کاغذ بياورم - بالاخره بعد از اندکی
ترديد پيه سوز را جلو کشيدم و اينطور شروع کردم :-
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من هميشه گمان ميکردم که خاموشی بهترين چيزها است .
گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتيمار کنار دريا
بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشيند - ولی حالا
ديگر دست خودم نيست چون آنچه که نبايد بشود شد
- کی ميداند ، شايد همين الان يا يک ساعت ديگر
يک دسته گزمه مست برای دستگير کردنم بيايند -
من هيچ مايل نيستم که لاشه خودم را نجات بدهم ،
بعلاوه جای انکار هم باقی نمانده ، برفرض هم که
لکه های خون را محو بکنم ولی قبل از اينکه بدست آنهابيفتم يک
پياله از آن بغلی شراب ، از شراب موروثی خودم که سر رف
گذاشته ام خواهم خورد .حالا ميخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند
خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ، نه ، شراب آنرا ،
قطره قطره در گلوی خشک سايه ام مثل آب تربت بچکانم . فقط
ميخواهم پيش از آنکه بروم دردهايی که مرا خرده خرده مانند خوره
يا سلعه گوشه اين اطاق خورده است روی کاغذ بياورم .-چون باين
وسيله بهتر ميتوانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم - آيا مقصودم
نوشتن وصيت نامه است ؟ هرگز ، چون نه مال دارم که ديوان
بخورد و نه دين دارم که شيطان ببرد ،وانگهی چه چيزی روی
زمين ميتواند برايم کوچکترين ارزش را داشته باشد . - آنچه که زندگی
بوده است از دست داده ام ، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه
من رفتم ، بدرک ، ميخواهد کسی کاغذ
پاره ها ی مرا بخواند ، ميخواهد هفتاد سال سياه هم نخواند - من فقط
برای اين احتياج بنوشتن که عجالتا برايم ضروری شده است مينويسم -
من محتاجم ، بيش از پيش
محتاجم که افکار خودم را به موجود خيالی خودم ، به سايه خودم ارتباط بدهم -
اين سايه شومی که جلو روشنايی پيه سوز رویديوار خم شده و مثل اين است که آنچه که
مينويسم بدقت ميخواند و ميبلعد - اين سايه حتما بهتر از من ميفهمد !
فقط با سايه خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار بحرف زدن
ميکند ، فقط او می تواند مرا بشناسد او حتما می فهمد ... ميخواهم عصاره ،
نه ،شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سايه ام چکانيده باو بگويم :
اين زندگی من است !هر کس ديروز مرا ديده ، جوان شکسته و
ناخوشیديده است ولی امروز پيرمرد قوزی می بيند که موهای سفيد ،
چشمهای واسوخته و لب شکری دارد . من ميترسم از پنجره اطاقم به
بيرون نگاه بکنم ، در آينه بخودم نگاه کنم . چون همه جا سايه های مضاعف
خودم را ميبينم - اما برای اينکه بتوانم زندگی خودم را برای سايه خميده ام
شرح بدهم بايد يک حکايت نقل بکنم - او ، چقد ر حکايتهايی راجع به ايام
طفوليت ،راجع بعشق ، جماع ، عروسی و مرگ وجود دارد و هيچکدام
حقيقت ندارد - من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام . من
سعی خواهم کرد که اين خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمترين اثر از حقيقت
وجود خواهد داشت يا نه - اين را ديگر نمی دانم - من نميدانم کجا هستم و
اين تکه آسمان بالای سرم ، يا اين چند وجب زمينی که رويش نشسته ام مال نيشابور
يا بلخ و يا بنارس است - در هر صورت من بهيچ چيز اطمينان ندارم .
من از بس چيزهای متناقض ديده و حرفهای جور بجور شنيده ام و از بسکه
ديد چشمهايم روی سطح اشياء مختلفساييده شده - اين قشر نازک و سختی
که روح پشت آن پنهان است ، حالا هيچ چيز باور نمی کنم - به ثقل و ثبوت
اشياء بحقايق آشکار و روشن همين الان هم شک دارم -نميدانم اگر انگشتانم را
به هاون سنگی گوشه حياطمان بزنم و از او بپرسم :آيا ثابت و محم هستی در
صورت جواب مثبت بايد حرف او را باور بکنم يا نه.آيا من يک موجود مجزا
و مشخص هستم .؟ نميدانم - ولی حالاکه در آينه نگاه کردم خودم را نشناختم .
نه ، آن (من) سابق مرده است ، تجزيه شده ، ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد.
بايد حکايت خودم را نقل بکنم ولی نميدانم بايد از کجا شروع کرد - سرتاسر زندگی
قصه و حکايت است . بايد خوشه انگور را بفشارم و شيره آنرا قاشق قاشق
در گلوی خشک اين سايه پير بريزم .
از کجا بايد شروع کرد ؟ چون همه فکر هايی که عجالتا در کله ام
ميجوشد ، مال همين الان است . ساعت و دقيقه و تاريخ ندارد - يک اتفاق
ديروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثيرتر از يک اتفاق هزار سال
پيش باشد .
شايد از آنجاييکه همه روابط من با دنيای زنده ها بريده شده ، يادگارهای گذشته
جلو م نقش می بندد -گذشته ، آينده ، ساعت ، روز ، ماه و سال همه
برايم يکسان است . مراحل مختلف بچگی و پيری برای من جز حرفهای
پوچ چيزديگری نيست - فقط برای مردمان معمولی ، برای رجاله ها -
رجاله تشديد همين لغت را ميجستم ، برای رجاله ها که زندگی آنها موسم و
حد معينی دارد ، مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع
داشته مثل اينست که در يک منطقه سردسير و در تاريکی جاودانی گذشته
است ، در صورتی که ميان تنم هميشه يک شعله ميسوزد و مرا مثل شمع
آب ميکند.
ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل ميدهد و حصاری که دور
زندگی و افکار من کشيده ، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب ميشود ،
نه ، اشتباه ميکنم - مثل يک کنده هيزم تر است که گوشه ديگدان افتاده و
بآتش هيزمهای ديگر برشته و زغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و
تازه مانده ، فقط از دود و دم ديگران خفه شده . اطاقم مثل همه اطاقها با خشت و
آجر روی خرابه هزاران خانه های قديمی ساخته شده ، بدنه سفيد
کرده و يک حاشيه کتيبه دارد - درست شبيه مقبره است - کمترين حالات
و جزئيات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول
بکند ، مثل کار تنک کنج ديوار . چون از وقتی که بستری شده ام بکارهايم
کمتر رسيدگی ميکنند - ميخ طويله ای که بديوار کوبيده شده جای ننوی
من و زنم بوده و شايد بعدها هم وزن بچه های ديگر را متحمل شده است .
کمی پايين ميخ از گچ ديوار يک تخته ور آمده و از زيرش بوی اشياء و
موجوداتی که سابق بر اين در اين اطاق بوده اند اتشمام ميشود ، بوريکه
تا کنون هيچ جريان و باد ینتوانسته است اين بوهای سمج و تنبل و غليظ ر
پراکنده بکند : بوی عرق تن ، بوی ناخوشيهای قديمی ، بوهای دهن ،
بوی پا ، بوی تن شاش ، بوی روغن خراب شده ، حصير پوسيده و خاگينه
سوخته ، بوی پياز داغ ، بوی جوشانده ، بوی پنيرک و مامازی بچه ، بوی
اطاق پسری که تاز ه تکليف شده ، بخارهاييکه از کوچه آمده و بوهای
مرده يا در حال نزع که همه آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخثه خود
نگه داشته اند . خيلی بوهای ديگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم
نيست ولی اثر خود را باقی گذاشته اند .
اطاقم يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج ، با دنيای رجاله ها دارد .
يکی از آنها رو بحياط خودمان باز ميشود و ديگری رو بکوچه است - از
آنجا مرا مربوط به شهر ری ميکند - شهری که عروس دنيا مينامند و
هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده ، و مدرسه و کاروانسرا
دارد - شهری که بزرگترين شهر دنيا بشمار ميآيد ، پشت اطاق من نفس
ميکشد و زندگی ميکند. اي«جا گوشه اطاقم وقتی که چشمهايم را بهم
ميگذارم سايه های محو و مخلوط شهر : آنچه که در من تاثير کرده با
کوشکها ، مسجدها و باغهايش همه جلو چشمم مجسم ميشود.
اين دو دريچه مرا با دنيای خارج ، با دنيای رجاله ها مربوط ميکند .
ولی در اطاقم ي: آينه بديوار است که صورت خودم را در آن می بينم و
در زندگی محدود من آينه مهمتر از دنيای رجاله ها اتس که با من هيچ
ربطی ندارد.
از تمام منظره شهر دکان قصابی حقيری جلو دريچه اطاق من است که
روزی دو گوسفند بمصرف ميرساند - هردفعه که از دريچه به بيرون نگاه
ميکنم مرد قصاب را می بينم ، هر روز دو يابوی سيای لاغر -
يابوهای تب لازمی که سرفه های عميق خشک ميکنند و دستهای خشکيده
آنها منتهی بسم شده ، مثل اينکه مطابق يک قانون وحشی دستهای آنها
را بريده و در روغن داغ فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آويزان
شده ؛ جلو دکان ميآوردن . مرد قصاب دست چرب خود را بريش حنا بسته اش
ميکشد ، اول لاشه گوسفندها را با نگاه خريداری ورانداز ميکند ، بعد دو تا
از آنها را انختاب ميکند ، دنبه آنها را با دستش وزن ميکند ، بعد ميبرد
و به چنگک دکانش ميآويزد - يابوها نفس زنان براه می افتند . آنوقت
قصاب اين جسدهای خون آلود را با گردن ها بريده ، چشمهای رک زده
و پلکهای خون آلود که زا ميان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش
ميکند ، دست مالی ميکند ، بعد يک گز ليک دسته استخوانی برميدارد تن
آنها را بدقت تکه تکته ميکند و گوشت لخم را با تبسم بمشتريانش
می فروشد. تمام اينکارها را با چه لذتی انجام ميدهد ! من مطمئنم يکجور
کيف و لذت هم ميبرد - آن سگ زرد گردن کلفت هم که محله مان را
قرق کرده و هميشه با گردن کج و چشمهای بيگناه نگاه حسرت آميز
بدست قصاب ميکند ، آن سگ هم همه اينها را ميأاند - آن سگ هم ميداند
که قصاب از شغل خودش لذت ميبرد !
کمی دورتر زير يک اطاقی ، پيرمرد عجيبی نشسته که جلويش بساطی
پهن است . توی سفره او يک دستغاله ، دو تا نفل ، چند جور مهره رنگين ،
يک گز ليک ، يک تله موش ؛ يک گازانبر زنگ زده ، يک آب دوات کن ، يک
شانه دندانه شکسته ، يک بيلچه و يک کوزه لغابی گذاشته که رويش را
دستمال چک انداخته . ساعتها ، روزها ، ماه ها من ا زپشت دريچه باو نگاه
کرده ام ، هميشه با شال گردن چرک ، عبای ششتری ، يخه باز که از ميان او
پشم ها یسفيد سينه اش بيرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج
و بيحيايی آنرا ميخورد و طلسمی که ببازويش بسته بي: حلات نشسته
است . فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده اش قرآن ميخواند -
گويا از همين راه نان خودش را در ميآورد ؛ چون من هرگز نديده ام کسی
از او چيزی بخرد- مثل اينست که در کابوسهايی که ديده ام اغلب صورت
اي« مرد در آنها بوده است . پشت اين کله مازويی و تراشيده او که
دورش عمامه شير و شکری پيچيده ، پشت پيشانی کوتاه او چه افکار سمج
و احمقانه ای مثل علف هرزه روييده است ؟ گويا سفره روبروی پيرمرد و
بساط خنزر پنزر او با زندگيش رابطه مخصوص دارد. چند بار تصميم
گرفتم بروم با او حرف بزنم و يا چيزی از بساطش بخرم ، اما جرات نکردم .
دايه ام به من گفت اين مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط همين يکدانه کوزه را برای
خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را
درميآورد.
اينها رابطه من با دنيای خارجی بود ، اما از دنيای داخلی : فقط دايه ام
و يک زن لکاته برايم مانده بود . ولی ننجون دايه او هم هست ، دايه هردومان
است - چون نه تنها من و زنم خويش و قوم نزديک بوديم بلکه ننجون
هردومان را باهم شير داده بود. اصلا مادر او مادر من هم بود - چون من
اصلا ماد رو پدرم را نديده ام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت
مرا بزرگ کرد . مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای
همين علاقه بود که دخترش را بزنی گرفتم .
از پدر و مادرم چند جور حکايت شنيده ام ، فقط يکی از اين حکايتها که
ننجون برايم نقل کرد ، پيش خودم تصور می کنم باشد - ننجون برايم گفت
که : پدر و عمويم برادر دوقلو بوده اند ، هردو آنها يک شکل ، يک قيافه و
يک اخلاق داشته اند و حتی صدايشان يکجور بوده بطوری که تشخيص آنها از يکديگر کار
آسانی نبوده است . علاوه بر اين يک رابطه معنوی و حس
همدردی هم بين آنها وجود داشته ، باين معنی که اگر يکی از آنها
ناخوش ميشده ديگری هم ناخوش ميشده است - بقول مردم مثل سيبی که
نصف کرده باشند - بالاخره - هردوی آ«ها شغل تجارت را پيش می گيرند و
در سن بيست سالگی بهندوستان ميروند و اجناس ری را از قبيل پارچه های مختلف
مثل : منيره ، پارچه گلدار ، پارچه پنبه ای ، جبه ، شال ، سوزن ، ظروف سفالی ،
گل سرشور و جلد قلمدان بهندوستان ميبردند و ميفروختند .
پدرم در شهر بنارس بوده و عمويم را بشهرهای ديگر هند برای کارهای
تجارتی ميفرستاده - بعد از مدتی پدرم عاشق يک دختر باکره بوگام داسی ،
رقاص معبد لينگم ميشود. کار اين دختر رقص مذهبی جل بت بزرگ لينگم
و خدمت بتکده بوده است - يک دختر خونگرم زيتونی با پستانهای ليمويی ،
چشمهای درشت مورب ، ابروهای باريک بهم پيوسته ، که ميانش را خال
سرخ ميگذاشته .
حالا میتوانم پيش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ، يعنی مادرم
با ساری ابريشمی رنگين زر دوزی ، سينه باز ، سربند ديبا ، گيسوی سنگين
سياهی که مانند شب ازلی تاريک و در پشت سرش گره زده بود ، النگوهای
مج پا و مچ دستش ، حلقه طلايی که از پره بينی گذرانده بود ، چشمهای
درشت سياه خمار و مورب ، دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که
بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا ميرقصيده - يک آهنگ ملايم و
يکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته ميزده اند - آهنگ پر معنی که همه
اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن مختصر
و جمعع شده بوده و بوسيله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگيز -
حرکات مقدس - بوگام داسی مثل برگ گل باز ميشده ، لرزشی بطول شانه
و بازوهايش ميداده ، خم ميشده و دوباره جمع ميشده است ، اين حرکات که
مفهوم مخصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف ميزده است ، چه تاثيری
ممکن است در پدرم کرده باشد - مخصوصا بوی عرق گس و يا فلفلی او
که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل ميشده ، بفهوم شهوتی اين منظره
می افزوده است - عطری که بوی شيره درخت های دوردست را دارد و
باحساسات دور و خفه شده جان ميدهد - بوی مجری دوا، بوی دواهايی
که در اطاق بچه داری نگهميدارند و از هن ميآيد - روغن های ناشناس
سرزمينی که پر از معنی و آداب و رسوم قديم است لابد بوی جوشانده های
مرا ميداده . همه اين ها يادگارهای دور و کشته شده پدرم را بيدار کرده -
پدرم بقدری شيفته بوگام داسی ميشود که بمذهب دختر رقاص - بمذهب
لينگم ميگورد ولی پس زا چندی که دختر آبستن ميشود او را از خدمت معبد
بيرون م يکنند.
من تازه بدنيا آمده بودم که عمويم از مسافرت خود به بنارس برميگردد
ولی مثل اينکه سليقه و عشق او هم با سليقه پدرم جور در ميآمده ، يکدل
نه صد دل عاشق مادر من ميشود و بالاخره او را گول ميزند ، چون شباهت
ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اينکار را آسان میکند . همينکه قضيه
کشف ميشود مادرم ميگويد که هردو آنها را ترک خواهد کرد ، مگر باين
شرط که پدر و عمويم آزمايش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنها که زنده
بمانند باو تعلق خواهد داشت.
آزمايش از اين قرار بوده که پدر و عمويم را بايستی در يک اطاق تاريک
مثل سياه چال با يک مارناگ بيندازند و هر يک از آنها که او را مار گزيد
طبيعتا فريا د ميزند ، آنوقت مارافسا در اطاق را باز ميکند و ديگری را
نجات ميدهد و بوگام داسی باو تعلق ميگيرد.
قبل از اينکه آنها را در سياه چال بيندازند پدرم از بوگام داسی خواهش
ميکند که يکبار ديگر جلو او برقصد ، رقص مقدس معبد را بکند ، او هم
قبول ميکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنايی مشعل با حرکات
پر معنی موزون و لغزنده ميرقصد و مثل مارناگ پيچ و تاب ميخورد - بعد
پدر و عمويم را در اطاق مخصوصی با مارناگ مياندازند - عوض فرياد
اظطراب انگيز ، يک ناله مخلوط با خنده چندشناکی بلند ميشود ، يک فرياد
ديوانه وار در را باز می کنند عمويم از اطاق بيبرون ميآيد - ولی صورتش
پير و شکسته و موهای سرش از شدت بيم و هراس ، صدای لغزش سوت
مار خشمگين که چشمهای گرد و شرربار و دندنهای زهر آگين داشته و
بدنش مرکب بوده از يک گردن دراز که متنهی بي: برجستگی شبيه بقاشق
ميشود - مطابق شرط و پيمان بوگام داسی متعلق به عمويم ميشود - يک چيز
وحشتناک معلوم نيست کسيکه بعد از آزمايش زنده مانده پدرم يا عمويم
بوده است .
چون در نتيجه اين آزمايش اختلال فکری برايش پيدا شده بوده زندگی
سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نميشناخته . از اين رو تصور
کرده اند که عمويم بوده است - آيا همه اين افسانه مربوط بزندگی من
نيست ، يا انعکاس اين خنده چندش انگيز و وحشت اين آزمايش تاثير خودش
را در من نگذاشته و مربوط به من نميشود ؟
از اين ببعد من بجز ي: نانخور زيادی و بيگانه چيز ديگری نبوده ام -
بالاخره همو يآ پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی بهشر ری
رميگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد ميسپارد .
دايه ام گفت وقت خداحافظی مادرم يک بغلی شراب ارغوانی که در آن
زهر دندان ناگ ، مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام ميسپارد.
يک بوگام داسی چه چيز بهتری می تواند برسم يادگار برای بچه اش بگذارد ؟
شراب ارغوانی ، اکسير مرگ که آسودگی هميشگی ميبخشد - شايد او هم
زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشيده بود -
از همان زهری که پدرم را کشت - حالا می فهمم چه سوغات گرانبهايی
داده است !
آيا مادرم زنده است ؟ شايد الان که من مشغول نوشتن هستم او در ميدان
يک شهر دوردست هند ، جلو روشنايی مشعل مثل مار پيچ و تاب ميخورد
و ميرقصد - مثل اي«که مار ناگ او را گزيده باشد ، و زن و بچه و مردهای
کنجکاو و لخت دور او حلقه زده اند ، در حالي:ه پدر يا عمويم با موهای سفيد ،
قوزکرده ، کنار ميدان نشسته باو نگاه ميکند و ياد سياه چال ، صدای
سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می گيرد ، چشمهايش
برق ميزند ، گردنش مثل کفچه ميشود و خطی که شبيه عينک است
پشت گردنش برنگ خاکستری تيره نمودار می شود.
بهرحال ، من بچه شيرخوار بودم که در بغل همين ننجون گذاشتندم و
ننجون دختر عمه ام ، همين زن لکاته مرا هم شير ميداده است . و من زير
دست عمه ام آن زن بلند بالا که موهای خاکستری روی پيشانيش بود ، در همين
خانه با دخترش بزرگ شدم .
- از وقتی که خودم را شناختم ، عمه ام را بجای مادر خودم گرفتم و
او را دوست داشتم بقدری که دخترش ، همين خواهر شيری
خودم را بعدها چون شبيه او بود بزنی گرفتم.
يعنی مجبور شدم او را بگيرم ؛ فقط يکبار اين دختر خودش را بمن تسليم
کرد ، هيچوقت فراموش نخواهم کرد . آنهم سر بالين مادر مرده اش بود -
خيلی از شب گذشته بود ، من برای آخرين وداع همينکه همه اهل خانه
بخواب رفتند با پيراهن وزير شلواری بلند شدم ، در اطاق مرده رفتم . ديدم
دو شمع کافوری بالای سرش ميسوخت. يک قرآن روی شکمش گذاشته
بودند برای اينکه شيطان در جسمش حلول نکند - پارچه روی صورتش را
که پس زدم عمه ام را با آن قيافه با وقار و گيرنده اش ديدم . مثل اينکه همه
علاقه های زمينی در صورت او بتحليل رفته بود. يک حالتی که مرا وادار
بکرنش ميکرد. ولی در عين حال مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبيعی آمد -
لبخند تمسخر آميزی که گوشه لب او خشک شده بود . خواستم دستش را
ببوسم و از اطاق خارج شوم ، ولی رويم را که برگردانيدم با تعجب ديدم
همين لاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده ، مادرش با چه
حرارتی خودش را بمن چسبانيد ، مرا بسوی خودش می کشيد و چه بوسه های
آبداری از من کرد ! من از زور خجالت ميخواستم بزمين فرو بروم . اما
تکليفم را نميدانستم ، مرده با دندانهای ريک زده اش مثل اين بود که ما را
مسخره کرده بود - بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود -
من بی اختيار او را در آغوش کشيدم و بوسيدم ، ولی در همين لحظه پرده اطاق
مجاور پس رفت و شوهر عمه ام ، پدر همين لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد
اتاق شد.
خنده خشک و زننده چندش انگيزی کرد. مو بتن آدم راست ميشد.
بطوريکه شانه هايش تکان ميخورد ، ولی بطرف ما نگاه نکرد . من از زور
خجالت ميخواستم به زمين فرو روم ، و اگر ميتوانستم يک سيلی محکم بصورت
مرده ميزدم که بحالت تمسخر بمانگاه می کرد. چه ننگی ! هراسان از
اطاق مجاور بيرون دويدم - برای خاطر همين لکاته - شايد اينکار را جور کرده بود
تا مجبور بشوم او را بگيرم .
با وجود اينکه خواهر برادر شيری بوديم ، برای اينکه آبروی آنها بباد
نرود ؛ مجبور بودم که او را بزنی اختيار کنم .
چون اين دختر باکره نبود ، اين مطلب را هم نميدانستم - من اصلا
نتوانستم بدانم - فقط بمن رسانده بودند - همان شب عروسی وقتی که
توی اطاق تنها مانديم من هر چه التماس درخواست کردم ، بخرجش نرفت
و لخت نشد. ميگفت : (بی نمازم .) مرا اصلا بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ
را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابيد . مثل بيد بخودش ميلرزيد ،
انگاری که او را در سياه چال با يک اژدها انداخته بودند - کسی باور نميکند
يعنی باورکردنی هم نيست . او نگذاشت که من يک ماچ از لپهايش
بکنم . شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمين خوابيدم
و شبهای بعد هم از همين قرار ، جرات نميکردم - بالاخره مدتها گذشت
که من آنطرف اطاق روی زمين ميخوابيدم - کی باور ميکند ؟ دو ماه ، نه ، دو ماه
و چهار روز دور از او روی زمين خوابيدم و جرات نمی کردم نزديکش بروم .
او قبلا دستمال پرمعنی را درست کرده بود ، خون کبوتر به آن زده بود ،
نميدانم . شايد همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش
نگهداشته بود برای اينکه بيشتر مرا مسخره بکند - آنوقت همه بمن تبريک
ميگفتند - بهم چشمک ميزدند ، و لابد توی دلشان ميگفتند (يارو ديشب
قلعه رو گرفته ؟) و من بروی مبارکم نميآوردم - بمن می خنديدند ، بخريت
من ميخنديدند . با خودم شرط کرده بودم که روزی همه اينها را بنويسم .
بعد از آنکه فهميدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شايد بعلت
اينکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختيار من گذاشته بود
از من بدش ميآمد ، شايد ميخواست آزاد باشد . بالاخره يکشب تصميم
گرفتم که بزور پهلويش بروم تصميم خودم را عملی کردم . اما بعد از
کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خود را راضی کردم آن شب
در رختخوابش که حرارت تن او بجسم او فرو رفته بود و بوی او را ميداد
بخوابم و غلت بزنم . تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود - از آن
شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتيکه وارد خانه ميشدم ، او هنوز نيامده بود ، نميدانستم که آمده
است يا نه - اصلا نميخواستم که بدانم - چون من محکوم به تنهايی ،
محکوم به مرگ بوده ام . خواستم بهر وسيله ای شده با فاسق های او رابطه پيدا بکنم
اين را ديگر کسی باور نخواهد کرد - از هرکسيکه شنيده بودم خوشش ميآمد ،
کشيک ميکشيدم ؛ ميرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار ميکردم ،
با آنشخص آشنا ؛ تملقش را ميگفتم و او را برايش غر ميزدم و
ميآوردم آنهم چه فاسق هايی : سيرابی فروش ، فقيه ، جگرکی ، رييس داروغه ،
مقنی ، سوداگر ، فيلسوف که اسمها و القابشان فرق ميکرد ، ولی همه شاگرد
کله پز بودند . همه آنها را بمن ترجيح ميداد - با چه خفت و خواری خودم
را کوچک و ذليل ميکردم کسی باور نخواهد کرد . می ترسيدم زنم از دستم
در برود . ميخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربايی را از فاسقهای زنم ياد
بگيرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها بريشم می خنديدند - اصلا
چطور ميتوانستم رفتر و اخلاق رجاله ها را ياد بگيرم ؟ حالا ميدانم آنها
را دوست داشت چون بی حيا ، احمق و متعفن بودند . عشق او اصلا با کثافت
و مرگ توام بود - آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم ، آيا صورت
ظاهر او مرا شيفته خود کرده بود يا تنفر او از من ، يا حرکات و اطوارش
بود و يا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و يا همه اينها دست
بيکی کرده بودند ؟ نه ، نميدانم . تنها يک چيز را ميدانم : اين زن . اين لکاته
اين جادو ، نميدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ريخته بود که
نه تنها او را ميخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت .
فرياد ميکشيد که لازم دارد و آرزوی شديدی ميکردم که با او در جزيره
گمشده ای باشم که آدميزاد در آنجا وجود نداشته باشد ، آرزو ميکردم که
يک زمين لرزه يا طوفان و يا صاعقه آسمانی همه اين رجاله ها که پشت ديوار
اطاقم نفس ميکشيدند ، دوندگی می کردند و کيف می کردند ، همه را ميترکانيد
و فقط من و او ميمانديم .
آيا آنوقت هم هر جانور ديگر ، يک مار هندی ، يک اژدها را بمن ترجيح نميداد ؟
آرزو می کردم که يک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم ميمرديم - بنظرم
می آيد که اين نتيجه عالی وجود و زندگی من بود .
مثل اين بود که اين لکاته از شکنجه من کيف و لذت ميبرد ، مثل اينکه دردی که مرا
ميخورد کافی نبود - بالاخره من از کار و جنبش افتادم و
خانه نشين شدم - مثل مرده متحرک . هيچکس از رمز ميان ما خبر نداشت ،
دايه پيرم که مونس مرگ تدريجی من شده بود بمن سرنش ميکرد - برای
خاطر همين لکاته پشت سرم ، اطراف خودم می شنيدم که در گوشی به هم می گفتند :
اين زن بيچاره چطور تحمل اين شرور و ديوونه رو ميکنه ؟ حق بجانب
آنها بود ، چون تا درجه ای که من ذليل شده بودم باورکردنی نبود .
روز به روز تراشيده شدم ، خودم را که د رآينه نگاه ميکردم گونه هايم
سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم - تنم پرحرارت و چشمهايم
حالت خمار و غم انگيزی بخود گرفته بود .
از اين حالت جديد خودم کيف می کردم و درچشمهايم غبار مرگ را ديده
بودم ، ديده بودم که بايد بروم .
بالاخره حکيم باشی را خبر کردند ، حکيم رجاله ها ،
حکيم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود .
با عمامه شيرو شکری و سه قبضه ريش وارد شد . او افتخار می کرد
دوای قوت باه به پدر بزرگم داده ، خاکه شير و نبات حلق من ريخته و
فلوس بناف عمه ام بسته است . باری ، همينکه آمد سر پائين من نشست
نبضم را گرفت ، زبانم را ديد ، دستورداد شيرماچه الاغ و ماشعير بخورم
و روزی دومرتبه بخور کندر و زرنيخ بدهم – چند نسخه بلند بالا هم بدايه ام
داد که عبارت بود از جوشانده و روغن های عجيب و غريب از قبيل :
پرزوفا، زيتون ، رب سوس ، کافور ، پر سياوشان ، روغن های بابونه ،
روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر و مزخرفات ديگر .
حالم بدتر شده بود ؛ فقط دايه ام ، دايه او هم بود ، با صورت پير و موهای
خاکستری گوشه اطاق ، کنار بالين من می نشست ، به پيشانيم آب سرد می زد
و جوشانده برايم می آورد . از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته
صحبت می کرد . مثلا او بمن گفت : که زنم از توی ننو عادت داشته
هميشه ناخن چپش را می جويده ، بقدری می جويده که زخم می شده و گاهی
هم برايم قصه نقل می کرد – بنظرم می آمد که اين قصه ها سن مرا به عقب
می برد و حالت بچگی درمن توليد می کرد . چون مربوط به يادگارهای آن
دوره بوده است وقتيکه خيلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو
پهلوی هم خوابيده بوديم .يک ننوی دو نفره . درست يادم هست همين
قصه ها را می گفت . حالا بعضی از قسمتهای اين قصه ها که سابق بر
اين باور نمی کردم برايم امر طبيعی شده است .
چون ناخوشی دنيای جديدی در من توليد کرد ، يک دنيای ناشناس ،
محو و پر از تصويرها و رنگها و ميلهائی که در حال سلامت
نمی شود تصور کرد و گيرو دارهای اين متلها را با کيف و اضطراب
ناگفتنی در خودم حس می کردم – حس می کردم که بچه شده ام و
همين الآن که مشغول نوشتن هستم ، در احساسات شرکت می کنم ،
همه اين احساسات متعلق به الان است و مال گذشته نيست .
گويا حرکات ، افکار ، آرزوها و عادات مردمان پيشين که بتوسط اين متلها
به نسلهای بعد انتقال داده شده ، يکی از واجبات زندگی بوده است .
هزاران سال است که همين حرفها را زده اند .همين جماعها را کرده اند ،
همين گرفتاريهای بچگانه را داشته اند . آيا سرتاسر زندگی يک قصه مضحک ،
يک متل باور نکردنی و احمقانه نيست ؟ آيا من فسانه و قصه خودم
را نمی نويسم ؟ قصه فقط يک را فرار برای آرزوهای ناکام است .
آرزوهائيکه بان نرسيده اند . آرزوهائيکه هر متل سازی مطابق روحيه محدود
و موروثی خودش تصور کرده است .
کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم – خواب راست بی دغدغه –
بيدار که می شد م روی گونه هايم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی
شده بود –تنم داغ بود و سرفه می کردم – چه سرفه های عميق ترسناکی –
سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بيروی می آمد ، مثل سرفه
يا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می آوردند .
درست يادم است هوا بکلی تاريک بود ، چند دقيقه درحال اغما بودم قبل از اينکه
خوابم ببرد با خودم حرف می زدم – در اين موقع حس می کردم حتم داشتم که
بچه شده بودم و در ننو خوابيده بودم . حس کردم کسی نزديک من است ،خيلی وقت
بود همه اهل خانه خوابيده بودند . نزديک طلوع فجر بود و ناخوشها می دانند در
اين موقع مثل اين است که زندگی از سر حد دنيا بيرون کشيده می شود .قلبم
بشدت می تپيد ، ولی ترسی نداشتم ، چشمهايم باز بود ولی کسی را نمی ديدم ،
چون تاريکی خيلی غليظ و متراکم بود – چند دقيقه گذشت يک فکر ناخوش
برايم آمد با خودم گفتم : شايد اوست. درهمين لحظه حس کردم که دست
خنکی روی پيشانی سوزانم گذاشته شد .
بخودم لرزيدم ؛ دو سه بار از خودم پرسيدم : آيا اين دست عزرائيل
نبوده است ؟ و به خواب رفتم – صبح که بيدار شدم دايه ام گفت :
دخترم (مقصودم زنم ، آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالين من و
سرم را روی زانويش گذاشته بود ، مثل بچه ها مرا تکان می داده –
گويا حس پرستاری مادری در او بيدار شده بوده ، کاش در همان
لحظه مرده بودم – شايد آن بچه ای که آبستن بوده مرده است ،
آيا بچه او بدنيا آمده بوده ؟من نمی دانستم .
در اين اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاريکتر از قبر می شد ،
دايم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمی آمد .آيا از دست او نبود
که به اين روز افتاده بودم؟ شوخی نيست ، سه سال ، نه ، دوسال و
چهار ماه بود ، ولی روز و ماه چيست ؟ برای من معنی ندارد ،
برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – اين اتاق
مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگيها ، صداها و همه تظاهرات
زندگی ديگران ، زندگی رجاله ها که همه شان جسما و روحا يک جور
ساخته شده اند ، برای من عجيب و بی معنی شده بود – از وقتيکه
بستری شده بودم ، در يک دنيای غريب و باور نکردنی بيدار شده بودم
و احتياجی بدنيای رجاله ها نداشتم . يک دنيائی که در خودم بود ،
يک دنيای پر از مجهولات و مثل اين بود که مجبور بودم ، همه
سوراخ سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم .
شب موقعيکه وجود من در سر حد دو دنيا موج می زد ، کمی قبل
از دقيقه ای که در يک خواب عميق و تهی غوطه ور بشوم خواب می ديدم
– بيک چشم بهم زدن من زندگی ديگری به غير از زندگی خودم را
طی می کردم در هوای ديگر نفیس می کشيدم و دور بودم .
مثل اينکه می خواستم از خودم بگريزم و سرنوشتم را تغيير بدهم
–چشمم را که می بستم دنيای حقيقی خودم به من ظاهر می شد –
اين تصويرها زندگی مخصوص به خود داشتند ، آزادانه محو و دوباره پديدار می شدند .
گويا اراده من در آنها موثر نبود .ولی اين مطلب مسلم هم نيست ،
مناظريکه جلو من مجسم می شد خواب معمولی نبود ، چون هنوز
خوابم نبرده بود .من در سکوت و آرامش ، اين تصويرها را از
هم تفکيک می کردم و با يکديگر می سنجيدم .بنظرم می آمد که تا
اين موقع خودم را نشناخته بودم و دنيا آنطوری که تاکنون تصور می کردم
مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بجايش تاريکی شب فرمانروائی داشت
– چون بمن نياموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم .
من نمی دانم د راين وقت آيا بازويم بفرمانم بود يا نه –گمان می کردم اگر دستم
را باختيار خودش می گذاشتم بوسيله تحريک مجهول و ناشناسی خود بخود بکار
می افتاد ،بی آنکه بتوانم درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم .
اگر دايم همه تنم را مواظبت نمی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم ،
قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هيچ انتظارش را نداشتم .
اين احساس از دير زمانی در سن من پيدا شده بود که زنده زنده تجزيه می شد م.
نه تنها جسمم ، بلکه روحم هميشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند
–هميشه يکنوع فسخ و تجزيه غريبی را طی می کردم – گاهی فکر
چيزهائی را می کردم که خودم نمی توانستم باور کنم . گاهی حس ترحم
در من توليد می شد . در صورتيکه عقلم به من سرزنش می کرد .
اغلب با يک نفر که حرف می زدم ، يا کاری می کردم ، راجع به موضوع های
گوناگون داخل بحث می شدم ، در صورتيکه حواسم جای ديگری بود بفکر
خودم بودم و توی دلم به خودم ملامت می کردم . يک توده در حال فسخ
و تجزيه بود .گويا هميشه اينطور بوده و خواهم بود يک مخلوط نا متناسب عجيب ...
چيزيکه تحمل ناپذير است حس می کردم از همه اين مردمی که می ديدم و
ميانشان زندگی می کردم دور هستم ولی يک شباهت ظاهری ، يک شباهت
محو و دور و درعين حال نزديک مرا به آنها مر بوط می کرد.همين
احتياجات مشترک زندگی بود که از تعجب من می کاست –
شباهتی که بيشتر از همه بمن زجر می داد اين بود که رجاله ها هم
مثل من از اين لکاته ، از زنم خوششان می آمد و او هم بيشتر به آنها
راغب – حتم دارم که نقصی در وجود يکی از ما بوده است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هيچ اسمی باين خوبی رويش نمی افتاد .
نمی خواهم بگويم زنم چون خاصيت زن و شوهری بين ما وجود نداشت
و بخودم دروغ می گفتم .- من هميشه از روز ازل او را لکاته ناميده ام
ولی اين اسم کشش مخصوصی داشت اگر او را گرفتم برای اين بود که اول
او بطرف من آمد .آنهم از مکر و حيله اش بود . نه ، هيچ علاقه ای بمن نداشت
– اصلا چطورممکن بود او بکسی علاقه پيدا بکند ؟يک زن هوس باز که يک
مرد را برای شهوترانی ، يکی را برای عشقبازی و يکی را برای شکنجه دادن
لازم داشت – گمان نمی کنم که او باين تثليت هم اکتفا می کرد .ولی مرا
قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود . ودرحقيقت بهتر از اين نمی توانست
انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبيه مادرش بود –چون يک شباهت محو و
دور با خودم داشت . حالا او را نه تنها دوست داشتم ،بلکه همه ذرات
تنم او را می خواست . مخصوصا ميان تنم ، چون نمی خواهم احساسات
حقيقی را زير لفاف موهوم عشق و علاقه و الهيات پنهان کنم –
چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نمی کند .
گمان می کردم که يکجور تشعشع يا هاله ، مثل هاله ای که دور انبياء ميکشند
ميان بدنم موج ميزد و هاله ميان بدن او را لابد هاله رنجور و ناخوش من می طلبيد
و با تمام قوا بطرف خودش می کشيد .
حالم که بهتر شد ، تصميم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ، مثل سگ خوره گرفته
که ميداند بايد بميرد .مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند .صبح زود بلند
شدم ، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوريکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار
کردم ، از نکبتی که مرا گرفته بود گريختم ، بدون مقصود معينی از ميان کوچه ها ،
بی تکليف از ميان رجاله هائی که همه آنها قيافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت
می دويدند گذشتم من احتياجی بديدن آنها نداشتم چون يکی از آنها نماينده باقی ديگرشان بود .
همه آنها يک ذهن بودند که يک مشت روده بدنبال آن آويخته و منتهی بآلت تناسبيشان می شد .
ناگهان حس کردم که چالاک تر و سبکتر شده ام ، عضلات پاهايم بتندی و جلدی مخصوصی
که تصورش را نمی توانستم بکنم براه افتاده بود .حس می کردم که از
همه قيدهای زندگی رسته ام – شانه هايم را بالا انداختم ، اين حرکت
طبيعی من بود ، در بچگی هر وقت از زير بار زحمت و مسئوليتی آزاد
می شد م همين حرکت را انجام می دادم .
آفتاب بالا می آمد و می سوزانيد . در کوچه های خلوت افتادم ، سر راهم
خانه های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجيب و غريب : مکعب ، منشور ،
مخروطی با دريچه های کوتاه و تاريک ديده می شد . اين دريچه ها بی درو بست
، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند . مثل اين بود که هرگز يک موجود
زنده نمی توانست در اين خانه ها مسکن داشته باشد .
خورشيد مانند تيغ طلائی ، از کنار سايه ديوار ميتراشيد و بر می داشت .
کوچه ها بين ديوارهای کهنه سفيد کرده ممتد می شدند ، همه جا آرام و
گنگ بود مثل اينکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ، قانون
سکوت را مراعات کرده بودند . می آمد که در همه جا اسراری پنهان
بود ، بطوريکه ريه هايم جرئت نفس کشيدن را نداشتند .
يکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با
هزاران دهن مکند عرق تن مرا بيرون می کشيد . بته های صحرا
زير آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشيد مثل چشم تب دار ،
پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظره خاموش و بيجان می کرد .ولی
خاک و گياه های اينجا بوی مخصوصی داشت ، بوی آن بقدری قوی بود
که از استشمام آن بياد دقيقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات
و کلمات آنزمان را در خاطرم مجسم کرد ، بلکه يک لحظه آن دوره را
در خودم حس کردم ، مثل اينکه ديروز اتفاق افتاده بود . يک نوع
سرگيجه گوارا بمن دست داد ، مثل اينکه دوباره در دنيای گمشده
ای متولد شده بودم . اين احساس يک خاصيت مست کننده داشت
و مانند شراب کهنه شيرين در رگ و پی من تاته وجودم تاثير کرد –
در صحرا خارها ، سنگها ، تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی
را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم .
ياد روزهای دور دست خودم افتادم ولی همه اين ياد بودها
بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن يادگار باهم زندگی مستقلی داشتند .
در صورتيکه من شاهد دور و بيچاره ای بيش نبودم و حس می کردم که
ميان من و آنها گرداب عميقی کنده شده بود .حس می کردم که امروز
دلم تهی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ، درختهای
سرو بيشتر فاصله پيدا کرده بودند ، تپه ها خشکتر شده بودند –
موجودی که آنوقت بودم ديگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و
با او حرف می زدم نمی شنيد و مطالب مرا نمی فهميد . صورت يک
نفر آدمی را داشت که سابق برين با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود .
دنيا به نظرم يک خانه خالی و غم انگيز آمد و در سينه ام اظطرابی
دوران می زد مثل اينکه حالا مجبور بودم با پای برهنه همه اطاقهای
اين خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ، ولی
زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسيدم ، درهای پشت سرم
خود بخود بسته می شد و فقط سايه های لرزان ديوار هائی که زاويه
آنها محو شده بود مانند کنيزان و غلامان سياه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند .
نزديک نهر سورن که رسيدم جلوم يک کوه خشک خالی پيدا شد . هيکل
خشک و سخت کوه مرا بياد دايه ام انداخت ، نمی دانم چه رابطه ای بين
آنها وجود داشت . از کنار کوه گذشتم ، در يک محوطه کوچک و با
صفائی رسيدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالای کوه يک قلعه بلند
که با خشت های وزين ساخته بودند ديده می شد .
در سايه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خيره شده بودم .
بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد –يکجور
ترس بيجا برايم توليد شده بودکه کوزه خواهد افتاد ، بلند شدم که جای
کوزه را محفوظ کنم ، ولی بواسطه تحريک مجهولی که خودم ملتفت
نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ، کوزه افتاد و شکست ، بالاخره
پلکهای چشمم را بهم فشار دادم ، اما بخيالم رسيد که دايه ام بلند شده
بمن نگاه می کند مشتهای خود را زير لحاف گره کردم ، اما هيچ اتفاق
فوق العاده ای رخ نداده بود . در حالت اغما صدای در کوچه
را شنيدم ، صدای پای دايه ام را شنيدم که نعلينش بزمين ميکشيد و
رفت نان و پنير را گرفت .
بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که ميخواند : (صفر ابره شاتوت ؟)
نه ، زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود . روشنائی زيادتر ميشد ،
چشمهايم را که باز کردم يک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که
از دريچه اطاقم بسقف افتاده بود ميلرزيد .
بنظرم آمد خواب ديشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اينکه چند سال قبل وقتيکه
بچه بودم ديده ام . دايه ام چاشت مرا آورده ، مثل اين بود که صورت دايه ام
روی يک آينه دق منعکس شده باشد ، آنقدر کشيده و لاغر بنظرم جلوه کرد،
بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود . انگاری که وزن سنگينی صورتش
را پايين کشيده بود .
با اينکه ننجون می دانست دود غليان برايم بد است باز هم در اطاقم غليان می کشيد .
اصلا تا غليان نميکشيد سر دماغ نمی آمد . از بسکه دايه ام از خانه اش از
عروسش و پسرش برايم حرف زده بود ، مرا هم با کيفهای شهوتی خودش شريک
کرده بود – چقدر احمقانه است ، گاهی بيجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دايه ام
ميافتادم ولی نميدانم چرا هر جور زندگی و خوشی ديگران دلم را بهم می زند –
در صورتيکه ميدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود .
بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم ، که سالم بودند ،
خوب ميخوردند ، خوب می خوابيدند و خوب جماع می کردند و هر گز ذره ای از
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقيقه بسر و صورتشان ساييده نشده بود ؟
ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد . ميخواست همه جای مرا ببيند .
من هنوز از زنم رو در واسی داشتم . وارد اطاقم که ميشدم روی خلط خودم
را که در لگن انداخته بودم ، می پوشاندم – موی سر و ريشم را شانه می کردم .
شبکلاهم را مرتب می کرد م . ولی پيش دايه ام هيچ جور رو در واسی نداشتم –
چرا اين زن که هيچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟
يادم است در همين اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند .
من و دايه ام با همين لکانه دور کرسی ميخوابيديم . تاريک روشن چشمهايم باز ميشد
نقش پرده گلدوزی که جلو در آويزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت .
چه پرده عجيب ترسناکی بود ؟ رويش يک پير مرد قوز کرده شبيه جوکيان هند شالمه
بسته زير يک درخت سرو نشسته بود و سازی شبيه سه تار در دست داشت و يک
دختر جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ، دستهايش را زنجير
کرده بودند و مثل اين بود که مجبور است جلو پيرمرد برقصد – پيش خودم
تصور می کردم شايد اين پيرمرد را هم دريک سياه چال با يک مارناگ انداخته بودند
که باين شکل در آمده بود و موهای سروريشش سفيد شده بود .
از اين پرده های زردوزی هندی بود که شايد پدر يا عمويم از ممالک دور
فرستاده بودند – باين شکل که زياد دقيق ميشدم ميترسيدم .دايه ام را خواب آلود
بيدارمی کردم ، او با نفس بد بو و موهای خشن سياهش که بصورتم ماليده می شد
مرا بخودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ، بهمان شکل در نظرم
جلوه کرد . فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود .
اغلب برا ی فراموشی ، برا ی فرار از خودم ، ايام بچگی خودم را بياد می آورم .
برای اينکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالمم –
هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ، برای معدوم شدنم يک نفس
دومی بود که بحال من ترحم مياورد ، بحال اين بچه ای که خواهد مرد –
در مواقع ترسناک زندگی خودم ، همينکه صورت آرام دايه ام را می ديدم ،
صورت رنگ پريده ، چشمهای گود و بيحرکت و کدر و پره های نازک بينی و
پيشانی استخوانی پهن او را که ميديدم ، يادگارهای آنوقت درمن بيدار می شد –
يک خال گوشتی روی شقيقه ام بود که رويش مو در آورده بود – گويا فقط
امروز متوجه خال او شد م، فقط پيشتر که بصورتش نگان می کردم اينطور
دقيق نمی شدم .
اگر چه ننجون ظاهرا تغيير کرده بود ولی افکارش بحال خود باقی مانده بود .
فقط بزندگی بيشتر اظهار علاقه می کرد و از مر گ می ترسيد ، مکس هائی
که اول پائيز باطاق پناه می آوردند . اما زندگی من در هر روز و هر دقيقه
عوض می شد . بنظرم می آمد که طول زمان و تغييراتی که ممکن بود آدمها
در چندين سال انجام بکنند ، برای من اين سرعت سيرو جريان هزاران بار
مضاعف و تند تر شده بود . در صورتيکه خوشی آن بطور معکوس
بطرف صفر ميرفت و شايد از صفر هم تجاوز ميکر – کسانی هستند که
از بيست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتيکه بسياری از مردم
فقط درهنگام مرگشان خيلی آرام و آهسته مثل پيه سوزی که روغنش تمام بشود
خاموش می شوند .
ظهر که دايه ام ناهار را آورد ، من زدم زير کاسه آش ، فرياد کشيدم ، با تمام
قوايم فرياد کشيدم ، همه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند . آن لکاته هم آمد
و زود رد شد . بشکمش نگاه کردم ، بالا آمده بود . نه ، هنوز نزائيده بود .
رفتند حکيم باشی را خبر کردند – من پيش خودم کيف ميکردم که اقلا اين
احمقها را بزحمت انداخته ام .
حکيم باشی به سه قبضه ريش آمد دستور داد که من ترياک بکشم . چه داروی
گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتيکه ترياک ميکشيدم ؛ افکارم بزرگ ،
لطيف ، افسون آميز و پران ميشد – در محيط ديگری ورای دنيای معمولی سير
وسياحت می کردم .
خيالات و افکارم از قيد ثقيل و سنگينی چيزهايی زمينی و آزاد می شد و بسوی
سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اينکه مرا روی بالهای شبهره طلائی
گذاشته بودند و در يک دنيای تهی و درخشان که بهيچ مانعی برنميخورد
گردش می کردم . بقدری اين تاثير عميق و پر کيف بود که از مرگ
هم کيفش بيشتر بود .
از پای منقل که بلند شدم ، رفتم دريچه رو بحياطمان ديدم دايه ام جلو آفتاب
نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد . شنيدم به عروسش گفت : همه مون
دل ضعفه شديم ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گويا حکيم باشی
بانها گفته بود که من خوب نمی شوم .
- اما من هيچ تعجبی نکردم . چقدر اين مردم احمق هستند !
همينکه يک ساعت بعد برايم جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گريه سرخ شده
بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی
در می آوردند ، آنهم چقدر ناشی ؟ بخيالشان من خودم نميدانستم ؟ ولی چرا
اين زن بمن اظهار علاقه می کرد ؟ چرا خودش را شريک درد من می دانست ؟
يکروز باو پول داده بودند و پستانهای ور چروکيده سياهش را مثل دولچه توی
لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانهايش افتاده بود . حالا که
پستانهايش را ميديدم ، عقم می نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تمامتر
شيره زندگی او را می مکيدم و حرارت تنمان در هم داخل ميشده . او تمام تن مرا
دستمال می کرد و برای همين بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن
است يک زن بی شوهر داشته باشد ، نسبت به من رفتار می کرد . بهمان چشم
بچگی بمن نگاه می کرد ، چون يک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته . کی
می داند شايد بامن طبق هم ميزده مثل خواهر خوانده ای که زنها برای خودشان
انتخاب می کنند .
حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زير و رو و بقول خودش تر و خشک می کرد !
– اگر زنم ، آن لکاته بمن رسيدگی می کرد ، من هرگز ننجون را به خودم راه
نميدادم ، چون پيش خودم گمان می کردم دايره فکر و حس زيبائی زنم بيش از دايه ام
بود و يا اينکه فقط شهوت اين حس شرم و حيا را برای من توليد کرده بود .
از اين جهت پيش دايه ام کمتر رو در واسی داشتم و فقط او بود که بمن رسيدگی
می کرد – لابد دايه ام معتقد بود که تقدير اينطور بوده ، ستاره اش اين بوده .
بعلاوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و همه درددلهای خانوادگی تفريحات ،
جنگ و جدالها و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و دل
پری که از عروسش داشت مثل اينکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت
به او دزديده بود ، با چه کينه ای نقل می کرد ! بايد عروسش خوشگل باشد ،
من از دريچه رو به حياط او را ديده ام ، چشمهای ميشی ، موی بور و دماغ
کوچک قلمی داشت .
دايه ام گاهی از معجزات انبياء برايم صحبت می کرد ؛ بخيال خودش می خواست
مرا به اين وسيله تسليت بدهد . ولی من بفکر پست و حماقت او حسرت می بردم .
گاهی برايم خبر چينی می کرد ، مثلا چند روز پيش بمن گفت که دخترم ( يعنی آن لکاته )
بساعت خوب پيرهن قيامت برای بچه ميدوخته ، برای بچه خودش.
بعد مثل اينکه او هم می دانست بمن دلداری داد . گاهی ميرود برايم از در و همسايه دوا
درمان می آورد ، پيش جادو گر ، فالگير و جام زن می رود ،سر کتاب باز می کند
و راجع به من با آنها مشورت می کند .
چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش يک کاسه آورد که در آن پياز ، برنج و روغن خراب
شده بود – گفت اينها را بنيت سلامتی من گدائی کرده و همه اين گندو کثافتها را دزدکی
بخورد من می داد. بلافاصله هم جوشانده های حکيم باشی را بناف من می بست .
همان جوشانده های بی پيری که برايم تجويز کرده بود : پر زوفا ، رب سوس ، کافور
پر سياوشان ، بابونه ، روغن غاز ، تخم کتان ، تخم صنوبر ، نشاسته ، خاکه شيره و هزار
جور مزخرف ديگر ....
چند روز پيش يک کتاب دعا بلکه هيچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نميخورد .
چه احتياجی بدروغ و دونگهای آنها داشتم ، آيا من خودم نتيجه يک رشته سلهای گذشته نبودم
و تجربيان موروثی آنها در من باقی نبود ؟ آيا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هيچ وقت نه
مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداختن و دولا راست شدن در مقابل يک قادر
متعال و صاحب اختيار مطلق که بايد بزبان عربی با او اختلاط کرد در من تاثيری نداشته است .
اگر چه سابق برين ، وقتی سلامت بودم چند بار اجبارا بمسجد رفته ام و سعی می کردم
که قلب خودرا با ساير مردم جور و هم آهنگ بکنم . اما چشمم روی کاشی های لعابی و
نقش و نگارديوار مسجد که مرا در خوابهای گوارا می برد و بی اختيار به اين وسيله راه
گريزی برای خودم پيدا می کردم خيره می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را
می بستم و کف دستم را جلو صورتم می گرفتم – در اين شبی که برای خودم ايجاد کرده
بودم مثل لغاتی که بدون مسئوليت فکری در خواب تکرار می کنند ، من دعا می خواند م .
ولی تلفظ اين کلمات از ته دل نبود ، چون من بيشتر خوشم می آمد با يک نفر دوست يا
آشنا حرف بزنم تا با خدا ، با قادر متعال !چون خدا از سرمن زياد تر بود .
زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم باندازه جوی
ارزش نداشت و دراين موقع نمی خواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اينکه فقط
مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايات
خود تصور کرده اند . تصوير روی زمين را بآسمان منعکس کرده اند – فقط می خواستم
بدانم که شب را به صبح می رسانم يا نه – حس می کردم در مقابل مرگ ، مذهب و ايمان
و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقريبا يکجور تفريح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود –
در مقابل حقيقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی کی طی می کردم ، آنچه را جع به کيفر
و پاداش روح و روز رستاخيز بمن داده بودند ، در مقابل ترس از مرگ هيچ تاثيری نداشت .
نه ، ترس از مرگ گريبان مرا ول نمی کرد – کسانی که درد نکشيده اند اين کلمات را نمی فهمند –
به قدری حس زندگی در من زياد شده بود که کوچکترين لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز
خفقان و اضطراب را می کرد .
ميديدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من ميان
رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بود ، بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر اين
جزو دنيای آنها بوده ام . چيزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه
مرده مرده ، فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنيای زنده ها داشتم و نه از فراموشی
و آسايش مرگ استفاده می کردم .
سر شب از پای منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اطاقم به بيرون نگاه کردم ، يک درخت
سياه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند .پيدا بود – سايه های تاريک ، درهم مسلوط
شده بودند حس می کردم که همه چيز تهی و موقت است .آسمان سياه و قير اندود مانند
چادر کهنه سياهی بود که بوسيله ستاره های بيشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد .
درهمين وقت صدای اذان بلند شد . يک اذان بی موقع بود گويا زنی ، شايد آن لکاته
مشغول زائيدن بود ، سرخشت رفته بود . صدای ناله سگی از لابلای اذان صبح
شنيده می شد . من با خودم فکر کردم : ( اگر راست است که هر کسی يک ستاره
روی اسمان دارد ،ستاره من بايد دور ، تاريک و بی معنی باشد – شايد اصلا من ستاره نداشته ام !)
در اين وقت صدای يکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که ميگذشتند و
شوخی های هرزه با هم می کردند . بعد دستجمعی زدند زير آواز و خواندند :
بيا بريم تا می خوريم
شراب ملک ری خوريم
حالا نخوريم کی بخوريم ؟
من هراسان خودم را کنار کشيدم ، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می پيچيد ،
کم کم صدايشان دور و خفه شد . نه ، آنها بامن کاری نداشتند ، آنها نميدانستند ...
دوباره سکوت و تاريکی همه جا را فرا گرفت – من پيه سوز اطاقم را روشن
نکردم ، خوشم آمد که در تاريکی بنشينم – تاريکی ، اين ماده غليظ سيال که در
همه جا و در همه چيز تراوش ميکند . من بان خو گرفته بودم . درتاريکی
بودکه افکار گم شده ام ، ترسهای فراموش شده ، افکار مهيب باور نکردنی که
نمی دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ، همه از سر نو جان می گرفت ،
راه ميافتاد و بمن دهن کجی ميکرد – کنج اطاق ، پشت پرده ، کنار در ، پر از
اين افکار و هيکلهای بی شکل و تهديد کننده بود .
آنجا کنار پرده يک هيکل ترسناک نشسته بود تکان نمی خورد ، نه غمناک بود و نه
خوشحال . هر دفعه که بر می گشتم توی تخم چشمم نگاه می کرد – بصورت
او آشنا بودم ، مثل اين بود که در بچگی همين صورت را ديده بودم –يکروز سيزده
به در بود ، کنار نهر سورن من به بچه ها سرمامک بازی ميکردم ، همين صورت
بنظرم آمد ه بود که با صورتهای معمولی ديگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر
داشتند ، بمن ظاهر شده بود ، صورتش شبيه همين مرد قصاب روبروی دريچه
اطاقم بود . گويا اين شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زياد
ديده بودم – گويا اين سايه همزاد من بود و در دايره محدود زندگی من واقع شده بود ...
همينکه بلند شدم پيه سوز را روشن بکنم آن هيکل هم خود بخود محو و ناپديد شد .
رفتم جلوی آينه بصورت خودم دقيق شدم ، تصويری که نقش بست بنظرم بيگانه آمد –
باور کردنی و ترسناک بود . عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصوير
روی آينه شده بودم – بنظرم آمد نمی توانستم تنها با خودم در يک اطاق بمانم .
می ترسيدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند ، مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می شوند .
اما دستم را بلند کردم ، جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را توليد بکنم .
اغلب حالت وحشت برايم کيف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گيج می رفت
وزانوهايم سست می شد و می خواستم قی بکنم . ناگهان ملتفت شدم که روی پاهايم ايستاده بودم .
اين مسئله برايم غريب بود ، معجزه بود – چطور من می توانستم روی پاهايم ايستاده باشم ؟
بنظرم آمد اگر يکی از پاهايم را تکان می دادم تعادلم از دست می رفت ، يکنوع حالت
سرگيجه برايم پيدا شده بود – زمين و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند .
بطور مبهمی آرزوی زمين لرزه يا يک صاعقه آسمانی می کردم برای اينکه بتوانم مجددا
در دنيای آرام و روشنی بدنيا بيايم .
وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم :
( مرگ ... مرگ ...) لب هايم بسته بود ، ولی از صدای خودم ترسيدم –
اصلا جرات سابق از من رفته بود ، مثل مگسهايی شده بودم که اول پائيز باطاق هجوم
می آوردند ، مگسهايی خشکيده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان ميترسند .
مدتی بی حرکت يک گله ديوار کز می کنند ، همينکه پی می برند که زنده هستند
خودشان را بی محابا بدر و ديوار می زنند و مرده آنها در اطراف اطاق می افتد .
پلکهای چشمم که پايين می آمد ، يک دنيای محو جلوم نقش می بست . يک
دنيايی که همه اش را خودم ايجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق ميداد.
در هر صورت خيلی حقيقی تر و طبيعی تر از دنيای بيداريم بود .
مثل اينکه هيچ مانع و عايقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ، زمان و مکان
تاثير خود را از دست می دادند - اين حس شهوت کشته شده که خواب
زاييده آن بود ، زاييده احتياجات نهايي من بود .اشکال و اتفاقات باور نکردنی
ولی طبيعی جلو من مجسم می کرد. و بعد از آنکه بيدار می شدم ،
در همان دقيقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ، از زمان و مکان خودم بيخبر
بودم - گويا خوابهايی که می ديدم همه اش را خودم درست کرده بودم و
تعبير حقيقی آنرا می دانسته ام .
از شب خيلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان ديدم در کوچه های شهر
ناشناسی که خانه های عجيب و غريب باشکال هندسی ، منشور ، مخروطی،
مکعب با دريچه های کوتاه و تاريک داشت و بدر و ديوار آنها بته نيلوفر پيچيده
بود ، آزادانه گردش می کردم و براحتی نفس می کشيدم . ولی مردم اين
شهر بمرگ غريبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند ،
دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پايين آمده بود . بهر کسی دست
ميزدم ، سرش کنده ميشد ميافتاد.
جلو يک دکان قصابی رسيدم ديدم مردی شبيه پيرمرد خنزر پنزری جلو
خانه مان شال گردن بسته بود و يک گز ليک در دستش بود و چشمهای
سرخ مثل اينکه پلک آنها را بريده بودند بمن خيره نگاه می کرد ، خواستم
گزليک را از دستش بگيرم ، سرش کنده شد بزمين افتاد ، من از شدت ترس
پا گذاشتم به فرار ، در کوچه ها می دويدم هرکسی را می ديدم سرجای خودش
خشک شده بود - می ترسيدم پشت سرم را نگاه بکنم ، جلو خانه پدر زنم که
رسيدم برادر زنم ، برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود ، دست کردم
از جيبم دو تا کلوچه درآوردم ، خواستم بدستش بدهم ولی همينکه او را لمس کردم
سرش کنده شد بزمين افتاد . من فرياد کشيدم و بيدار شدم .
هوا هنوز تاري: روشن بود ، خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف
روی سرم سنگينی ميکرد ، ديوارها بی اندازه ضخيم شده بود و سينه ام
ميخواست بترکد . ديد چشمم کدر شده بود .مدتی بحال وحشت زده بتيرهای
اطاق خيره شده بودم ، آنها را میشمردم و دوباره از سرنو شروع می کردم .
همينکه چشمم را بهم فشار دادم صدای درآمد ، ننجون آمده بود اطاقم
را جارو بزند ، چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالاخانه ، من رفتم بالاخانه
جلو ارسی نشستم ، از آن بالا پيرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پيدا نبود ،
فقط از ضلع چپ ، مرد قصاب را ميديدم ، ولی حرکات او که از دريچه
اطاقم ترسناک ، سنگين ، سنجيده بنظرم ميامد ؛ از اين بالا مضحک و بيچاره
جلوه میکرد ، مثل چيزيکه اين مرد نبايد کارش قصابی بوده باشد و بازی
درآورده بود - يابوهای سياه لاغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آويزان
بود و سرفه های خشک و عميق ميکردند آوردند . مرد قصاب دست چربش
را بسبيلش کشيد ، نگاه خريداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را
بزحمت برد و بچنگک دکانش آويخت - روی ران گوسفندها را نوازش ميکرد
لابد ديشب هم که دست بتن زنش ميماليد يآد گوسفندها ميافتاد و فکر ميکرد که
اگر زنش را ميکشت چقدر پول عايدش ميشد.
جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و يک تصميم گرتفم - تصميم وحشتناک ،
رفتم در پستوی اطاقم گزليک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری
درآوردم ، با دامن قبايم تيغه آنرا پاک کردم و زيرمتکايم گذاشتم - اين
تصميم را از قديم گرفته بودم - ولی نميدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب
بود وقتيکه ران گوسفندها را تکه تکه ميبريدند ، وزن ميکرد ، بعد نگاه تحسين آميز
می کرد که منهم بی اختيار حس کردم که ميخواستم از او تقليد بکنم .
لازم داشتم که اين کيف را بکنم - از دريچه اطاقم ميان ابرها يک سوراخ
کاملا آبی عميق روی آسمان پيدا بود ، بنظرم آمد برای اينکه بتوانم بآنجا برسم
بايد از يک نردبان خيلی بلند بالا بروم . روی کرانه آسمان را ابرهای زرد
غليظ مرگ آلود گرفته بود ، بطوريکه روی همه شهر سنگينی می کرد.
- يک هوای وحشتناک و پر از کيف بود ، نمی دانم چرا من بطرف زمين خم
ميشدم ، هميشه در اين هوا بفکر مرگ ميافتادم . ولی حالا که مرگ با صورت
خونين و دستهای استخوانی بيخ گلويم را گرفته بود ، حالا فقط تصميم گرفته بودم ،
که اين لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد : خدا بيامرزدش ، راحت شد!
در اين وقت از جلو دريچه اطاقم يک تابوت ميبردند که رويش ار سياه کشيده بودند و
بالای تابوت شمع روشن کرده بودند : صدای (لااله الاالله) مرا متوجه کرد
- همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برميگشتند و هفت قدم دنبال
تابوت ميرفتند . حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت .
ولی پيرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد . همه مردم چه صورت جدی
بخودشان گرفته بودند ! شايد ياد فلسفه مرگ و آن دنيا افتاده بودند -
دايه ام که برايم جوشانده آورد ديدم اخمش درهم بود ،
دانه های تسبيح بزرگی که دستش بود می انداخت و با خودش ذکر می کرد-
بعد نمازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلاوت می کرد (اللهم،اللهم ...)
مثل اينکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولی تمام اين مسخره بازيها
در من هيچ تاثيری نداشت . برعکس کيف می کردم که رجاله ها هم
اگر چه موقتی و دروغی اما اقلا چند ثانيه عوالم مرا طی می کردند -
آيا اطاق من يک تابوت نبود ، رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟
گاهی فکر می کردم آنچه را که می ديدم ،
کسانیکه دم مرگ هستند آنها هم می ديدند . اضطراب و هول وهراس
و ميل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ريختن عقايد ی که به من تلقين شده
بود آرامش مخصوصی در خود حس می کردم - تنها چيزی که از
من دلجوئی می کرد اميد نيستی
پس از مرگ بود - فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد
-من هنوز باين دنيائی که در آن زندگی می کردم ، انس نگرفته بودم
، دنيای ديگر بچه درد من ميخورد ؟ حس می کردم که اين دنيا برای من نبود ،
برای يکدسته آدمهای بی حيا ، پررو ، گدامنش ، معلومات فروش
چاروادار و چشم ودل گرسنه بود - برای کسانی که بفراخور دنيا آفريده
شده بود ند واز زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که
برای يک تکه لثه دم می جنباندند گدائی می کردند و تملق می گفتمد -فکر
زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد -نه ، من احتياجی به
بديدين اين همه دنياهای قی آور و اين همه قيافه های نکبت بار نداشتم -
مگر خدا آنقدر نديده بديده بود که دنياهای خودش را بچشم ؟ - اما
من تعريف دروغی
نمی توانم بکنم و در صورتی که دنيای جديدی را بايد طی کرد ،
آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می داشتم .
بدون زحمت نفس می کشيدم
و بی آنکه احساس خستگی کنم ، می توانستم در سايه ستونهای يک
معبد لينگم برای خودم زندگی را بسر ببرم - پرسه می زدم بطوری که آفتاب
چشمم را نمی زد ، حرف مردم وصدای زندگی گوشم را می خراشيد .
.....................................
هر چه بيشتر در خودم فرو می رفتم ، مثل جانورانی که زمستان
در يک سوراخ پنهان می شوند ، صدای ديگران را با گوشم می شنيدم و
صدای خودم را در گلويم می شنيدم - تنهايی و انزوائی که پشت سرم
پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و
غليظ و متراکم بود ، شبهائی که تاريکی چسبنده ، غليظ و مسریدارند و
منتظرند روی سر شهرهای خلوت که
پر از خوابهای شهوت و کينه است فرود بيايند - ولی من در مقابل
اين گلوئی که برای خودم بودم بيش
از يکنوع اثبات مطلق و مجنون چيز ديگری نبودم - فشاری که در
موقع توليد مثل دونفر را برای دفع تنهايی به هم می چسباند در
نتيجه همين جنبه جنون آميزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی
آميخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمايل
می شود ....تنها مرگ است که دروغ نمی گويد !حضور مرگ
همه موهومات را نيست و نابود می
کند . مابچه مرگ هستيم و مرگ است که ما را از فريب های زندگی
نجات می دهد ، و درته زندگی اوست
که ما را صدا می زند و به سوی خودش می
خواند - در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را
نمی فهميم اگر گاهی در ميان بازی مکث می
کنيم ، برای اين است که صدای مرگ را بشنويم ..... و درتمام مدت
زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند - آيا برای کسی اتفاق نيفتاده که
ناگهان و بدون دليل
به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش
بيخبر بشود و نداند که فکر چه چيز را می کند ؟ آنوقت بعد بايد کوشش
بکند برای اين که بوضعيت و دنيای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود -
اين صدای مرگ است .درين رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود و
وقتی که پلکهای چشمم سنگين می شد و می خواستم خودم را تسليم نيستی و
شب جاودانی بکنم ، همه يادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده ام ، از
سر جان می گرفت : ترس اينکه پرهای متکا تيغه خنجر بشود - دگمه
ستره ام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسيا بشود -ترس اينکه تکه نان لواشی
که بزمين ميافتد مثل شيشهبشکند -دلواپسی اينکه اگرخوابم ببرد روغن پيه سوز
بزمين بريزد و شهر آتش بگيرد ، وسواس اينکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل
سم اسب صدا بدهد ،هول و هرا س اينکه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم کسی
بدادم نرسد ...من آرزو می کردم بچگی خودم را بياد بياورم ، اما وقتی که
ميامد و آنرا حس می کردم مثل همان ايام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که
صدای سرفه يا بوهای سياه لاغر جلو دکان قصابی را ميداد ، و تهديد دائمی مرگ
که همه افکار او را بدون اميد برگشت لگد مال می کند و ميگذرد بدون بيم وهراس
نبود .نميدانم ديوارهای اطاقم چه تاثير زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا
مسموم می کرد - من حتم داشتم که پيش از مرگ يکنفر ديوانه زنجيری درين
اطاق بوده ، نه تنها ديوارهای اطاقم ، بلکه منظره بيرون و همه و همه دست بيکی
کرده بودند برا ی اين افکار را در من توليد بکنند .!چند شب پيش همينکه در شاه نشين حمام
لباسهايم را کند م افکارم عوض شد . استاد حمامی که آب روی سرم می ريخت
مثل اين بود که افکار سياهم شسته می شد .در حمام سايه خودم را بديوار خيس
عرق کرده ديدم .به تن خودم دقت کردم ، ران ، ساق پا و ميان تنم يک حالت شهوت انگيز
نااميد داشت .سايه آنها هم مثل دهسال پيش بود مثل وقتيکه بچه بودم . سر بينه که لباسم
را پوشيدم ، حرکات قيافه و افکارم دوباره عوض شد .مثل اينکه در محيط و دنيای جديدی
داخل شده بودم ، مثل اينکه در همان دنيائی که از آن متنفر بودم دوباره
بدنيا آمده بودم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زندگی من بنظرم همانقدر غير طبيعی ، نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش
روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم اغلب باين نقش که نگاه می کنم مثل
اين است که بنظرم آشنا می آيد .شايد برای همين نقاش است .......
شايد همين نقاش مرا وادار به نوشتن می کند -يک درخت سروکشيده که زيرش
پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زد ه بحالت تعجب انگشت
سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته .
پای بساط ترياک همه افکار تاريکم را ميان دود لطيف آسمانی پراکنده کرد م.
درين وقت جسمم فکر می کرد ، جسمم خواب ميديد ،ترياک روح نباتی ،روح
بطی عالحرکت نباتی را در کالبد من دميده بود ؟ ولی همينطور که جلو منقل
و سفره چرمی چرت می زدم و عبا روی کولم بود نمی دانم چرا ياد پيرمرد
خنزری پنزری افتاد م . اين فکر
برايم توليد وحشت می کرد . بلند شد م عبا را دور انداختم ،رفتم جلو آينه ،
از صورت خودم خوشم آمد يکجور کيف شهوتی از خودم ميبردم ؛ جلو
آينه بخودم ميگفتم : ( درد تو آنقدر عميق است که ته چشم گير کرده ....
و اگر گريه بکنی يا اشک از پشت چشمت در ميايد يا اصلا اشک در نميايد !...)
بعد دوباره می گفتم تو احمقی چرا زودتر شر خودت را نمی کنی ؟
منتظر چه هستی ... هنوز چه توقعی داری ؟ مگر بغلی شراب توی پستوی
اطاقت نيست ؟... يک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !.. احمق ...
تو احمقی ... من با هوا حرف می زدم !..افکاريکه برايم ميامد بهم مربوط نبود .
آنچه که در تاريکی شبها گم شده است ، يک حرکت مافوق بشر مرگ بود .
دايه ام منقل را برداشت و باگامهای شمرده بيرون رفت ، من عرق روی
پيشانی خودم را پاک کردم . بعد نمی دانم اين ترانه را کجاشنيده بودم و
با خودم زمزمه کردم :
( بيا بريم تا می خوريم ،
شراب ملک ری خوريم ،
حال نخوريم کی بخوريم ؟)
هميشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر می کرد و اضطراب مخصوصی در
من توليد ميشد .در ين وقت از خودم می ترسيدم ، از همه کس می ترسيدم ،
گويا اين حالت مربوط به ناخوشی بود . برای اين بود که فکرم ضعيف شده بود .
دايه ام يک چيز ترسناک برايم گفت . قسم به پير و پيغمبر می خورد که ديده است
که پيرمرد خنزر پنزر شبها می آيد در اطاق زنم و از پشت در شنيده بود که لکاته
باو ميگفته : شال گردنتو واکن . هيچ فکرش را نميشود کرد - پريروز يا
پس پريروز بود وقتی که فرياد زدم وزنم آمده بود لای در اطاقم خودم ديدم ، بچشم
خودم ديدم که جای دندانهای چرک ، زرد و کرم خورده پيرمرد که از لايش آيت
عربی بيرو ن می آمد روی لپ زنم بود -
اصلا چرا اين مرد از وقتيکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پيداش شد ؟ياد م هست
همان روز که رفتم سر بساط پير مرد قيمت کوزه اش را پرسيدم .
از ميان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ،يک خنده زننده خشک کرد که مو
بتن آدم راست ميشد و گفت : آيا نديده ميخری ؟ اين کوزه قابلی نداره هان ،
با لحن مخصوصی گفت : قابلی نداره خيرشو ببينی .ننجون برايم خبرش
را آورده بود ، بهمه گفته بود ... بايک گدای کثيف ! دايه ام گفت رختخواب
زنم شپش گذاشته بود و خودش هم بحمام رفته -آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لايش آيه های عربی بيرون ميامد روی صورت زنم ديده بودم .همين زن که مرا
به خودش راه نميداد که مرا تحقير ميکرد ولی با وجود همه اينها او را دوست داشتم. با تمام وجود اينکه تا کنون نگذاشته بود يکبار روی لبش را ببوسم !.بيش از اين ممکن
نيست .... تحمل ناپذير است.... ناگهان ساکت شدم .بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخر آميز ميگفتم: ( بيش ازين ..)بعد اضافه ميکردم :
( من احمقم ) در اين وقت يک چيز باور نکردنی ديدم . در باز شد و آن لکاته آمد .معلوم ميشود که گاهی بفکر من ميافتد - باز هم جای شکرش باقی است .
فقط می خواستم بدانم آيا ميدانست که برای خاطر اوبود که من ميمردم . اين لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد .نميدانم چه اشعه ای از وجودش ، از حرکتش
تراوش ميکرد که بمن تسکين ميداد آيا اين همان زن لطيف ، همان دختر ظريف
اثيری بود که لباس سياه چين خورده می پوشيد و کنار نهر سورن با هم سرمامک باز ی
ميکرديم .تا حالا که باو نگاه ميکردم درست متوجه نميشدم . راستش از صورت او، از چشمهای او خجالت می کشيدم . زنی که بهمه کس تن در ميداد الا بمن و
من فقط خودم را بياد بود موهوم بچگی او تسليت ميداد م. آنوقتی که يک صورت ساد ه
بچگانه ، يک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پير مردخنزری سر گذر
روی صورتش ديده نميشد - نه اين همانکس نبود .او به طعنه پرسيد که ( حالت چطوره ؟) من جوابش دادم : ( آيا تو آزاد نيستی ) آيا هر چی دلت می خواد
نميکنی - بسلامتی من چکارداری ؟او در را بهم زد و رفت . اصلا برنگشت بمن نگاه بکنه . او همان زنی که گمان می کرد م عاری از هر گونه احساسات است از
اين حرکت من رنجيد .چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پايش بيفتم گريه بکنم پوزش بخواهم . چند دقيقه ، چند ساعت ،يا چند قرن گذشت نميدانم .
مثل ديوانه ها شده بودم و از خودم کيف می کرد م . يک خدا شده بودم ،از خدا هم بزرگتر شده بودم .ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسيدم و در حالت گريه
و سرفه بپايش افتادم صورتم را بساق پای او ماليدم و چند بار باسم اصليش اورا
صدا زدم . اما در ته قلبم می گفتم ( لکاته ...لکاته ) . آنقدر گريه کردم
نميدانم چقدر وقت گذشت همينکه بخودم آمدم ديدم او رفته . از سر جايم تکان
نمی خوردم همانطور خيره مانده بودم . وقتی که دايه ام يک کاسه آش جو و ترپلو جوجه
برايم آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سينی ازدستش افتاد . بعد بلند شد م سر فتيله را با گلگير زدم و رفتم جلوی آينه دوده هارا به صورت خودم ماليدم .
چه قيافه ترسناکی ! با انگشت پای چشمم را می کشيدم ول می کردم ، دهنم را ميدرانيدم ،توی لپ خودم باد می کردم . همه اين قيافه ها درمن و مال من بود ند .
شکل پيرمرد قاری ، شکل قصاب ، شکل زنم ، همه اينها را خودم ديدم .شايد
فقط در موقع مرگ قيافه ام از قيد اين وسواس آزاد می شد و حالت طبيعی که بايد داشته
باشد بخودش می گرفت :ولی آيا درحالت آخری هم حالاتی که دائما اراده تمسخر آميز من روی صورتم حک کرده بود ،علامت خودش را سخت تر و عميق تر باقی
نمی گذاشت ؟يکمرتبه زدم زير خنده ، چه خنده خراشيده زننده و ترسناکی بود .
همين وقت بسرفه افتادم و يک تکه خلط خونين ، يک تکه از جگرم روی آينه افتاد.همين که
برگشتم ، ديدم ننجون بارنگ پريده مهتابی ، موهای ژوليده يک کاسه آش جو از
همان آشی که برايم آورده بودند روس دستش بود و بمن مات نگاه می کرد .
وقتی خواستم بخوابم ،دور سرم يک حلقه آتشين فشار ميداد .دستم را
رویتنم ميماليدم و درفکرم اعضای بدنم را : ران ، ساق پا ، بازوو همه آنها را با اعضای تن زنم مقايسه می کردم .
از تجسم خيلی قوی تر بود ، چون صورت يک احتياج را داشت .حس کردم که می خواستم او نزديک من باشد .يادم افتاد ، نه ، يکمرتبه بمن الهام شد که يک بغلی شراب
در پستوی اطاقم دارم ، شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بايک جرعه آن همه کابوسهای زندگی نيست و نابود می شد ... ولی آن لکاته ..؟ اين کلمه
مرا بيشتر باو حريص ميکرد ، بيشتر او را سرزند هو پر حرارت بمن جلوه میداد .آيا برای هميشه مرا محروم کرده بودند ؟ برای همين بودکه حس ترسناک تری درمن پيدا
شده بود .نميدانم چرا مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بود که آستينش را بالا ميزد ، بسم الله ميگفت و گوشتها را ميبريد .از توی رختخوابم بلند شدم ،آستينم را بالا
زدم و گز ليک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم .
قوزکردم و يک عبای زرد هم روی دوشم انداختم .بعد سرورويم را با شال گردن پيچيدم
که احالت مرد خنزری پنزری در من پيدا شده بود .بعد پاورچين بطرف اطاق زنم رفتم .اطاقش تاريک بود ، در را آهسته باز کردم .بلند بلند با خودش ميگفت :
شال گردنتو وا کن . رفتم دم رختخواب ،سرم را جلو نفس گرم و ملايم او گرفتم .دقت کرد م که ببينم آيا در اطاق او مرد ديگری هم هست .ولی او تنها بود . نسبت
به احساس شرم کرده بودم که چرا به افترا زده بودم .اين احساس دقيقه ای بيش
طول نکشيد ،چون در همينوقت از بيرون در صدای عطسه آمد و يک خند ه خفه و
مسخره آميز که مو را بتن آدم راست می کرد شنيدم .اگر صبر نيامده بود همان طوريکه تصميم گرفته بودم همه گوشت تن اورا تکه تکه ميکردم ، می دادم بقصاب جلو خانه امان
تا بمردم بفروشد و يک تکه از گوشت رانش را می دادم به پيرمرد قاری که بخورد .
اگر او نميخنديد اينکار را ميبايسی شب انجام ميدادم که چشمم در چشم آن لکاته نميافتاد .
بالاخره از کنا ررختخوابش يک تکه پارچه که جلو پايم را گرفته بود برداشتم و هراسان بيرون دويدم .در اطاق خودم برگشتم جلو پيه سوز ديدم که پيرهن او را برداشته ام .
آنرا بوئيدم ، ميان پاهايم گذاشتم و خوابيدم .صبح زود از صدای داد و بيداد زنم بلند شد م که سر گم شد ن پيراهن دعوا راه انداخته بود و تکرار می کرد
( يه پيرهن نو نالون ) . ولی اگر خون هم راه ميافتاد من حاضر نبودم که
آنرا برگردانم آيا من حق يک پيراهن کهنه زنم را نداشتم ؟ننجون که شير ماچه الاغ
و عسل و نان تافتون برايم آورد . بعد ابرويش را بالا کشيد و گفت گاس برا دم
دست بدرد بخوره ! ننجون بحال شاکی و رنجيده گفت : آره دخترم ،
( يعنی آن لکاته ) صبح سحری می گه پيرهن منو ديشب تو دزديدی .
منکه نمی خوام مشغول ذمه شما باشم - اما ديروز زنت لک ديده بود ...
ما ميدونستيم که بچه .... خودش ميگفت تو حموم آبستن شده ، شب رفتم
کمرش رو مشت ومال بدم ديدم رو بازوش گل گل کبود بود .دوباره گفت هيچ
ميدونستی خيلی وقت زنت آبستن بوده ؟ من خنديدم و گفتم :لابد شکل بچه شکل
پيرمرد قارييه . بعد ننجون بحالت متغير از در خارج شد .نه هرگز ممکن نبود
که بچه برروی من جنبيده باشد . بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش ،
برادر کوچک لکاته در حاليکه ناخونش را ميجويد وارد شد .وارد اطاق که شد با
چشمهای متعجب بمن نگاه کرد و گفت : شاه جون ميگه حکيم باشی گفته توميميری ،
از شرت خلاص ميشم . مگه آدم چطورميميره ؟من گفتم: بهش بگو من خيلی وقته
که مرده ام .شاه جون گفت : اگه بچه ام نيفتاده بود هميه اين خونه مال ما ميشد .
در اين وقت می فهميدم که چرا مرد قصاب از
روی کيف گزليک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک می کرد .بالاخره ميفهمم
که نيمچه خدا شده بودم ، ماورای همه احتياجات پست و کوچک مرد م بودم ، جريان
ابديت را در خودم حس می کردم - ابديت چيست ؟برای من ابديت عبارت بود
از اين بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط يک لحظه چشمهايم
را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم .در اين اطاق که هر لحظه مثل قبر تنگتر
و تاريکتر می شد ، شب با سايه های وحشتناکش مرا احاطه کرده بود .سايه من خيلی
پررنگ تر ودقيق تر از جسم حقيقی من بديوار افتاده بود . دراين وقت شبيه جغد شده
بودم ولی ناله های من در گلو گير کرده بود .يک شب تاريک وساکت ، مثل شبی که
سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود . با هيکلهای ترسناک که از درو ديوار ،
از پشت پرده ، بمن دهن کجی ميکردند .مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه ميکرد .
مثل يکنفر لال که هر کلمه ر امجبور است تکرار بکند و همينکه يک فرد شعر را بآخر
ميرساند دوبار از سر نو شروع می کند .هنوز چشمهايم بهم نرفته بود که يکدسته گزمه
مست از پشت اطاقم رد می شد ند و دسته جمعی می خواندند :
بيا بريم تا می خوريم
شراب ملک ری خوريم
حالا نخوريم کی بخوريم ؟
با خودم گفتم : در صورتيکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد .
ناگهان يک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم : پيشانيم خنک شد ،
بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم ، شال گردنم را دوسه بار
دور سرم پيچيدم ، و پاورچين به اطاق آن لکاته رفتم -دم در که رسيدم اطاق
در تاريکی غليظی غرق شده بود . بدقت گوش دادم صدايش راشنيدم ميگفت :
اومدی شال گردنتو واکن ! من کمی ايست کردم دوباره شنيدم که گفت :
شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شد م عبا و شال گردنم را برداشتم .
لخت شدم ولی نميدانم چرا همينطور که گزليک دسته استخوانی در دستم بود در
رختخواب رفتم ، حرارت رختخوابش مثل اين بود که جان تازه ای بکالبد من دميد .
مثل يک جانور درنده به او حمله کردم و گرسنه باو حمله
کردم و درته دلم از او اکراه داشتم ، بنظرم ميمامد که حس عشق و کينه با هم توام بود .
او مرا ميان خودش محبوس کرد - عطر سينه اش مست کننده بود ، گوشت
بازويش که دور گردنم پيچيده گرمای لطيفی داشت ، حس می کردم که مرا مثل طعمه
در درون خودش می کشيد - احساس ترس و کيف بهم آميخته شده بود .
در ميان اين فشار گوارا عرق می ريختم و از خود بی خود شده بود م.
خواستم خودم را نجات بدهم ، ولی کمترين حرکت برايم غير ممکن بود !
گمان کردم ديوانه شده است . در ميان کشمکش دستمرا بی اختيار تکان دادم
و حس کردم گزليکی که در دستم بود بيک جای تن او فرورفت . مايع گرمی
روی صورتم ريخت او فرياد کشيد و مرا رها کرد - دستم آزاد شد بتن او ماليد م
کاملا سرد شده بود او مرده بود .در اين بين بسرفه افتادم ولی اين سرفه نبود .
من هراسان عبايم را رو کولم انداختم و به اطاق خودم رفتم . جلوی نور
پيه سوز مشتم را باز کردم ديدم چشم او ميان دستم بود و تمام تنم غرق خون
شده بود .رفتم جلوی آينه ولی از شدت ترس دستهايم را جلو صورتم گرفتم -
ديدم شبيه نه اصلا پيرمرد خنزری شده بودم . موهای سر وريشم مثل موهای سر
و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بيرون
بيايد که يک مارناگ در آنجا بوده - همه سفيد شد ه بود ، لبم مثل لب پيرمرد دريده بود ،
چشمهايم بدون مژه ، يکمشت موی سفيد از سينه ام بيرون زده بود و روح تازه ای در
تن من حلول کرده بود . اصلا طور ديگر فکر می کردم .همينطورکه دستم را
جلوی صورتم گرفته بودم بی اختيار زدم زير خنده ،يک خند ه سخت تر از اول که
وجود مرا بلرزه انداخت . خنده عميقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدنم
بيرون ميامد . من پيرمرد خنزری شده بودم .از شد ت اضطراب ، مثل اين بود که
از خواب عميقی بيدار شده باشم چشمهايم را مالاندم . در همان اطاق سابق خودم بودم ،
تاريک روشن بود و ابرو ميغ روی شيشه ها را گرفته بود -در منقل روبرويم گلهای آتش
تبديل به خاکستر سرد شد ه بود و بيک فوت بند بود .اولين چيزی که جستجو کردم گلدان
راغه بود که در قبرستان از پيرمرد کالسکه چی گرفته بودم ولی گلدان روبروی من نبود.
نگاه کردم ديدم دم در يکنفر با سايه خميده ، نه ، اين شخص يک پيرمرد قوزی بودکه
سرو رويش را با شال گردن پيچيده بود و چيزی را بشکل کوزه از دستمال
چرکی بسته زير بغلش گرفته بود -خنده خشک و زننده ای می کرد که مو بتن آدم
راست می ايستاد .همين که خواستم از جايم بلند شوم از در اطاق بيرون رفت .
من بلند شد م ، خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ، آن دستمال بسته را از او بگيرم
-ولی پيرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچه
اطاقم راباز کردم -هيکل خميده پيرمرد را در کوچه ديدم که شانه هايش از شدت
خند ه می لرزد و آن دستمال بسته مه ناپديد شد . من برگشتم بخودم نگاه کردم ،
ديدم لباسم پاره ، سرتا پايم آلوده به خون دلمه شده بود ، دومگس زنبور طلائی دورم
پرواز می کردند و کرم های سفيد کوچک روی تنم درهم ميلوليدند -
و وزن مرده ای روی سينه ام فشار ميداد .

پايان
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
من بوف کور رو خيلي سال پيش ( وقتي که دبستان ميرفتم!) خوندم و جالبه که از همون دوران از آثار صادق هدايت خوشم مي اومد (با اينکه خيلي از نوشته هاش رو هم نمي فهميدم) که البته فکر کنم دليلش علاقه ي مامانم به صادق هدايته (يا هادي صداقت، اون موقع که کتاباشو با اين اسم چاپ ميکردن
34.gif
). ولي ممنون از شما و خانم اکبري (تايپ کردن واقعا کار سخت و وقتگيريه) که اونو اينجا گذاشتين. دوباره خوندنش بعد از اين همه سال جالب خواهد بود. مرسي
83.gif
 

ghizh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 آپریل 2005
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
0
محل سکونت
اِصـــــــــــفُهون
باورتون میشه من تاحالا یکی از شعراشم نخوندم.حتی همین بالاییا. میدونید چرا؟؟؟از ترس خودکشی. ما به اندازه کافی تو فکرش هستیم اونطور که میگن اگه شعرای اینو بخونیم دیگه افقیمون صد درصده.

راستی من با احمد شاملو حال میکنم. یه تاپیکم واسه این عزیز بزنی خیلی خوبه.
 

K_2

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 نوامبر 2005
نوشته‌ها
35
لایک‌ها
0
aslan midunestin ke 2khtare ahmad shamlo dare ketabhaye pedaresh ro be khatere fagr harraj mikone be gimate moooooooooooooft???????
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
از ترس خودکش؟!! اين همه ملت دارن کافکا و صادق هدايت ميخونند، يعني بعدش همشون ميرن خودشونو ميکشن؟ خود من (البته من از کاراي کافکا خيلي خوشم نمياد)، يا مامانم يا خاله جانم، پس چرا تا حالا خودمونو دار نزديم؟! نترسيد آقا جان، بخوانيدشون، طوريتون نميشه، من تضمين ميکنم !!!
reaper.gif



aslan midunestin ke 2khtare ahmad shamlo dare ketabhaye pedaresh ro be khatere fagr harraj mikone be gimate moooooooooooooft???????
واقعا؟ وحشتناکه اگه اين طور باشه و بسيار تأسف انگيز.
 

Opera 8.0

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 فوریه 2005
نوشته‌ها
1,439
لایک‌ها
6
محل سکونت
Tavern
خوب نسخه pdf رو میتونی بذاری
 

ghizh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 آپریل 2005
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
0
محل سکونت
اِصـــــــــــفُهون
به نقل از Persiana :
از ترس خودکش؟!! اين همه ملت دارن کافکا و صادق هدايت ميخونند، يعني بعدش همشون ميرن خودشونو ميکشن؟ خود من (البته من از کاراي کافکا خيلي خوشم نمياد)، يا مامانم يا خاله جانم، پس چرا تا حالا خودمونو دار نزديم؟! نترسيد آقا جان، بخوانيدشون، طوريتون نميشه، من تضمين ميکنم !!!
reaper.gif

یه سر به تاپیک خودکشی بزن.:eek: :eek: :eek: :eek: :eek:
 

meli

Registered User
تاریخ عضویت
19 اکتبر 2004
نوشته‌ها
1,393
لایک‌ها
23
سن
36
محل سکونت
tehran
ممنون دوست عزیز!
خیلی عالی بود!
راستش من هم دفعه اول که این داستان رو خوندم کوچیک بودم و هیچی ازش سر در نمی آوردم
و میشه گفت ازش می ترسیدم چون همیشه تو ذهنم یک تصویره سیاه درست می کرد.
یه عده می گن این داستان بوف کور اوضاع ایران در سالهای قبل از حمله اعراب و بعد از حمله اعراب رو بیان می کنه!!
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
به نقل از ghizh :
باورتون میشه من تاحالا یکی از شعراشم نخوندم.حتی همین بالاییا. میدونید چرا؟؟؟از ترس خودکشی. ما به اندازه کافی تو فکرش هستیم اونطور که میگن اگه شعرای اینو بخونیم دیگه افقیمون صد درصده.

راستی من با احمد شاملو حال میکنم. یه تاپیکم واسه این عزیز بزنی خیلی خوبه.

البته صادق هدایت شاعر نیست ها !!!:)
چون جمع خودمونی بود گفتم ، جای دیگه ای نگی;) ;)
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
به نقل از meli :
ممنون دوست عزیز!
خیلی عالی بود!
راستش من هم دفعه اول که این داستان رو خوندم کوچیک بودم و هیچی ازش سر در نمی آوردم
و میشه گفت ازش می ترسیدم چون همیشه تو ذهنم یک تصویره سیاه درست می کرد.
یه عده می گن این داستان بوف کور اوضاع ایران در سالهای قبل از حمله اعراب و بعد از حمله اعراب رو بیان می کنه!!

نه ، مربوط به اختناق دوران پهلوی ست
اون طور که تو کتاب "تاویل بوف کور" نوشته غیاثی اومده
 

meli

Registered User
تاریخ عضویت
19 اکتبر 2004
نوشته‌ها
1,393
لایک‌ها
23
سن
36
محل سکونت
tehran
اما از این داستان نقدهای دیگه ای هم شده!
کلا داستانهای صادق هدایت اینطوریه
چند نفر نمی تونن یه برداشت از داستان داشته باشن!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ghizh :
باورتون میشه من تاحالا یکی از شعراشم نخوندم.حتی همین بالاییا. میدونید چرا؟؟؟از ترس خودکشی. ما به اندازه کافی تو فکرش هستیم اونطور که میگن اگه شعرای اینو بخونیم دیگه افقیمون صد درصده.

راستی من با احمد شاملو حال میکنم. یه تاپیکم واسه این عزیز بزنی خیلی خوبه.




دوست عزيز
صادق هدايت شاعر نيست . نويسنده است . اگر شما شعري از ايشان سراغ داريد اينجا بنويسيد ما نيز استفاده كنيم .
در مورد خودكشي هم نگران نباشيد . ما با خواندن آثار اين بزرگان باز هم نميتوانيم جاي چشمان ايشان بنشينيم و دنيا را نظاره كنيم . فقط كمك ميكند كمي بهتر خود را بشناسيم .

تاپيك بعدي هم احتمالا مربوط به احمد شاملو است . اگر فرصتي بود .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از K_2 :
aslan midunestin ke 2khtare ahmad shamlo dare ketabhaye pedaresh ro be khatere fagr harraj mikone be gimate moooooooooooooft???????


لطفا شايعه پراكني نكنيد . تمام حقوق مولف اين شاعر توسط پسر ايشان آقاي سياوش و خانم ايشان آيدا كنترل ميشود .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از Opera 8.0 :
خوب نسخه pdf رو میتونی بذاری


دوست عزيز
من هم خيلي دوست دارم بتوانم كتابها را به شكل pdf بگذارم . اما قابليت ATTACH مثل اينكه از اين سايت برداشته شده است . شما اكر راهي سراغ داريد براي ارايه به شكل pdf مهر ورزيد مرا در جريان قرار دهيد .


با سپاس
پاينده باشيد .
 
بالا