برگزیده های پرشین تولز

قصه های من و بابام

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
خواب و بازی

شب بود و از وقت خواب من گذشته بود. دلم نمی خواست بخوابم. بابام مرا برد توی رختخوابم گذاشت و گفت: پسر خوبی باش و بگیر بخواب تا بتوانی صبح زود بیدار بشوی و خوشحال و به موقع به مدرسه بروی.
تا بابام خواست برود فریاد زدم : بیا با هم بازی کنیم! بابام دلش برایم سوخت. مدتی با من گاری بازی کرد. پاهایم را می گرفت و من با دستهایم، مثل چرخ کاری، روی فرش حرکت می کردم. بعد هم گفت: این هم بازی! حالا دیگر وقت خواب است!
مرا توی رختخواب گذاشت. ولی تا باز خواست برود فریاد زدم : خوابم نمی آید. بیایید باز هم بازی کنیم !
بابام بازهم دلش برایم سوخت و با من بازی کرد. آن وقت، مرا توی رختخواب کذاشت و خواست برود. این بار پریدم و بغلش کردم و با گریه گفتم : اگر شما بروید، خوابم نمی برد ! بابام خیلی دلش برایم سوخت. آمد و روی همان تختخواب کوچکم تا صبح کنار من خوابید.

159fs561288.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
کتاب خوب

بابام همیشه می گفت: کتاب خوب کتابی است که آدم دلش نیاید آن را زمین بگذارد و تا آخر بخواند.
‏یک روز بابام مرا به یک کتابفروشی برد. برایم یک کتاب خوب خرید. تا کتاب را گرفتم، مشغول خواندن آن شدم. بابام هم از بالای سرم مشغول خو اندن آن کتاب شد.
‏از کتابفروشی تا خانه مشغول خواندن کتاب بودیم. کار درستی نبود، ولی مواظب بودیم که ازپیاده رو راه برویم و در خیابان به کسی یا چیزی نخوریم و زیر اتومبیل نرویم.
‏به خانه رسیدیم. بابام می خواست چای درست کند، ولی نگاهش به کتاب من بود. به جای چای توتون پیپ توی کتری ریخت. بعد هم، توتون دم کشیده را. همان طور
که داشت کتاب مرا می خواند،به جای فنجان توی کلاه خودش ریخت.
‏آن روز قرار بود بابام مرا به حمام ببرد و بشوید. همان طور که هر دو مشغول خواندن آن کتاب بودیم،
با هم وارد حمام شدیم. بابام که داشت کتاب مرا می خواند، یادش رفت که باید مرا بشوید. کتاب را از من گرفت و با لباس توی وان پر از آب رفت. من هم مشغول خواندن همان کتاب بودم و حمام و همه چیز را از یاد برده بودم

159fs561175.jpg
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
یادش به خیر، چه دورانهایی داشتیم...

واقعا از خواندن قصه های من و بابام لذت می بردم

سپاس از دوستان که باعث یادآوری خاطرات خوب دوران کودکی می شوند.







 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
یادش به خیر، چه دورانهایی داشتیم...

واقعا از خواندن قصه های من و بابام لذت می بردم

سپاس از دوستان که باعث یادآوری خاطرات خوب دوران کودکی می شوند.

سلام . ممنون از لطفت . دوباره به این تاپیک سر بزن . خوشحال می شم شما رو اینجا ببینم .
ضمنا اینجا هر روز آپدیت می شه . هر روز 1 یا 2 تا از این داستان ها رو میزارم .
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
راستی
هر کی از این ، قصه های من و بابام خاطره ای داره اینجا بگه .:)
خاطرات بچگیاتون .
البته اینو بگم که توی سایت ها زده این کتاب مربوط به همه ی سنین می شه.:happy:
مثلا بگید که چه جوری با این کتاب آشنا شدیم .
خود من اولین بار توی بچگی توی مجله کیهان بچه ها دیدم.
بعد ها یه جوری این کتاب ها دستم رسید و خیلی برام جالب بودند .
در حقیقت این داستان فقط برای بچه ها نیست .
از لحاظ روانشناسی کلی حرف برای گفتن داره:blink: . مخصوصا روانشناسی کودک برای والدین ;)
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
قصه‌های من و بابام پرداخته ذهن ايرانی


کتاب مشهور «قصه های من و بابام» یگانه اثر «اریش ازر» کاریکاتوریست آلمانی را یک ایرانی نوشته است. ورود این کتاب به ایران و انتشار آن در کشور ما داستان مفصلی دارد که نقل آن نگاه خوانندگان را به این کتاب پر فروش تغییر خواهد داد.

همسر مترجم «قصه های من و بابام» در سفر پیش از انقلاب خود به کشور آلمان نظرش به کتاب مصوری جلب می شود که شخصیت محوری و همیشگی نقاشی های خنده دار آن یک پدر سبیل کلفت کچل و یک پسر بچه لاغر اندام تخس است.

او نسخه ای از این کتاب تهیه می کند و با خودش به ایران می آورد اما نمی داند که نصویرگر این کتاب، «اریش ازر» معروف است که سال ها پیش به خاطر کاریکاتورهای سیاسی اش به زندان فاشیست بزرگ قرن افتاد و بعد از چهار سال، پیش از آنکه دست های آلوده افسران اس.اس گلویش را بفشارند، خودش را کشت.

کتابی که این خانم همراه خود آورده بود تنها شامل نقاشی های سیاه و سفید این پدر و پسر در لحظات و مكان های مختلف بود و هیچ کدام شرحی نداشت.

وقتی نگاه ایرج جهانشاهی به کتابی که همسرش از آلمان سوغات آورده بود افتاد، به فکر می افتد که بر تصاویر آن شرحی بنویسد.

جهانشاهی سرانجام در ابتدای جنگ ایران با عراق دست به کار نوشتن شرح تصاویر این کتاب می شود و حاصل کار خود را در کتابی 3 جلدی با نام های «بابای خوب من»، «شوخی ها و مهربانی ها» و «لبخند ماه» به انتشارات «فاطمی» می سپارد.

«فاطمی» در سال 1361 کتاب را با نام «قصه های من و بابام» زير چاپ می برد و این گونه می شود که بچه های ایران برای اولین بار کتابی را می بینند که روی جلدش همان پسر بچه لاغر لای حلقه های دود پیپ پدر سبیلویش نشسته و برای خودش کتاب می خواند.

آنچه ایرج جهانشاهی به اسم مترجم بر این کتاب جهانی افزوده تنها به ترجمه مختصر زندگینامه ای از «ازر» محدود بوده و کسی نمی دانسته که داستان های «قصه های من و بابام» را خود او نوشته است نه اریش ازر!

کتاب بعد از این که در همان سال (1361) جایزه اول شورای کتاب کودک را می گیرد تا امروز 19 چاپ دیگر هم خورده و حالا آن پدر سبیلو و آن پسرک لاغر اندام بی مادر به دوستان قدیمی کودکان ایرانی ( که بعضی هاشان حالا 30 ساله اند ) تبدیل شده اند.

ایرج جهانشاهی وقتی این کتاب را ترجمه می کرد مردی پا به سن گذاشته بود. او در سال1305 به دنیا آمد و 9 سال بعد از انتشار اولین چاپ کتابش (سال1371) رخت از دنیا بست.

درباره اریش ازر هم همین قدر می دانیم که در سال 1903 در شهر «پلائون» آلمان به دنیا آمده است. 28 ساله که می شود خداوند پسر بچه ای به نام «کریستیان» به او می دهد، کریستیان که مادرش به دلیل نامعلومی از آنها جدا شده بود (شاید از دنیا رفته بود) با پدر اخت می شود و پدر هم برای این که او احساس دلتنگی نکند چون قصه گفتن بلد نبود ولی نقاشی کردن را خوب می دانست، شروع به کشیدن نقاشی هایی می كند كه آن گاه كه پشت سر هم قرار می گرفتند، داستانی را نقل می کردند.

از وقتی کریستیان توانست نگاه کردن به نقاشی را بياموزد، پدر هر شب و روز در كنار فرزند بود. نتيجه روابط پدر و فرزندی ارز و كريستيان مجموعه نقاشی هايی مي شود كه بعدها شهرت فراوانی پيدا می كند.

ارز در سال 1940 به خاطر کشیدن کاریکاتور هایی که هیتلر را دست می انداخت، به زندان می افتد. محاکمه او را 4 سال عقب می اندازند و در این مدت در زندان نگه داشته می شود. در سال 1944 ارز، بو می برد که فاشیست ها می خواهند اعدامش کنند ولی به آن ها مجال نمی دهد و خودکشی می کند.

کریستیان بعدها که بزرگ می شود نقاشی های پدرش را جمع و جور می کند تا همان طور که خودش از آن ها لذت می برد، بچه ها را در اين شادی شریک كند.

او قصه های خودش و پدرش را با نام «پدر و پسر» منتشر می کند اما نمی داند یک روز سروكله یک خانم پا به سن گذاشته ایرانی پیدا می شود، آن را می خرد و با خودش به ایران می برد.

آخرین تصاویر کتاب ازر پسر و پدر را نشان می دهد که پس از پشت سر گذاشتن راهی دور و خسته کننده که همان زندگی باشد، به آسمان رفته اند.
پدر در شکل یک ماه که سبیل دارد در آسمان نشسته و پسر هم به شکل ستاره ای کنار ماه سبیلو، می تابد.

کریستیان هیچ وقت فکر نمی کرد قصه های پدرش راهی ایران شود و زمانی كودكان ايرانی را با تصاوير و داستان های ساده خود بخنداند.
 

lucky15000

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژوئن 2006
نوشته‌ها
150
لایک‌ها
1
مسیح جان مطالبت عالی بود استفاده کردم راستی پی امت رو چک کن اقای جاوید ایران اگه درست گفته باشم مطالب شما هم زیبا بود امیدوارم اینجا بیشتر ببینیمتون
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
کیک کشمشی

آن روز بابام می خواست مرا خیلی خوشحال کند. صدایم زد وگفت: می خواهم برایت یک شیرینی کشمشی خیلی بزرگ درست کنم!
‏خیلی خوشحال شدم. آخر، من خیلی شیرینی دوست دارم. شیرینی کشمشی را هم از همه شیرینیها بیشتر دوست دارم.
‏بابام آرد و قوطی کشمش و وسایل شیرینی پزی را آورد. آرد را خمیر کرد ، خمیر را توی ظرف مخصوص پختن شیرینی ریخت. فر اجاق خوراک پزی را روشن کرد. ظرف را توی فر گذاشت و به من گفت: حالا برویم توی اتاق. شیرینی تا یک ساعت دیگر می پزد.
‏من و بابام می خواستیم به اتاق برگردیم. ناگهان، زیر میز، چشمم به قوطی کشمش افتاد. آن را به بابام نشان دادم و گفتم: بابا، قوطی کشمش که اینجاست!
‏بابام تازه یادش آمد کا توی شیرینی کشمش نریخته است. قوطی کشمش را بغل کرد. غصه دار نشست و به فر خیره شد. من هم غصه دار بودم که بابام توی شیرینی کشمش نریخته است.
‏فکری کردم و دویدم و رفتم به اتاق خودم. تفنک بادی اسباب بازیم را ، که به دیوار اتاقم آویزان کرده بودم ، برداشتم و رفتم توی آشپزخانه پیش بابام.
‏بابام از فکر من خپلی خوشش آمد. صبر کردیم تا یک ساعت گذشت و شیرینی پخت. بعد، آن را از توی فر بیرون آوردیم. شیرینی را روی یک ظرف پایه دار گذاشتیم. بابام کشمشها را، دانه دانه ، توی تفنک بادی من می گذاشت و به جای تیر کشمش در می کرد.
‏مدتی گذشت تا کشمشها توی شیرینی جا گرفت. شیریی من عاقبت یک شیرینی کشمشی خوشمزه شد!

159fs86116.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
قصه‌های من و بابام پرداخته ذهن ايرانی


کتاب مشهور «قصه های من و بابام» یگانه اثر «اریش ازر» کاریکاتوریست آلمانی را یک ایرانی نوشته است. ورود این کتاب به ایران و انتشار آن در کشور ما داستان مفصلی دارد که نقل آن نگاه خوانندگان را به این کتاب پر فروش تغییر خواهد داد.تابد.

.....
کریستیان هیچ وقت فکر نمی کرد قصه های پدرش راهی ایران شود و زمانی كودكان ايرانی را با تصاوير و داستان های ساده خود بخنداند.

دستت درد نکنه :happy:. خیلی خوب بود . یه جورایی حس میهن پرستی منو بیدار کردی:p . امشب باید پست اول تاپیک رو تغییر بدم . و یکم در باره این موضوع بنویسم .
من این مطلب رو قبلا توی آخر کتاب خونده بودم . ولی هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم .
ولی حالا بیشتر بهش توجه کردم.
ضمنا ته کتاب یه مقاله هست که درباره این کتاب به طور کامل نوشته . که البته زحمت تایپشو lucky15000 قبول کرده .
که همین جا دوباره ازش تشکر می کنم . اون مقاله رو که بزاریم . دیگه همه متوجه موضوع می شن .
---------------
راستی جاوید ایران . اگه دوست داشتی اسمتو بگو و بگو که چند سالته . البته اگه دوست داشتی .;)
خوشحال می شم باز هم شما رو اینجا ببینم .:happy:
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
مسیح جان مطالبت عالی بود استفاده کردم راستی پی امت رو چک کن اقای جاوید ایران اگه درست گفته باشم مطالب شما هم زیبا بود امیدوارم اینجا بیشتر ببینیمتون

خواهش می کنم .
بله مقاله جاوید ایران درسته :) . راستی جاوید ایران اگه منبع مقاله رو بگی خیلی ممنون می شم .
 

جاوید ایران

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1,251
لایک‌ها
12
محل سکونت
اسپادانا
درود بی پایان به دوستان گرامی جناب masih_abb ، lucky15000 و دیگر دوستان عزیز، خوشحالم که مطالب مورد توجه دوستان قرار گرفته است.

راستی جاوید ایران اگه منبع مقاله رو بگی خیلی ممنون می شم

دوست من چون خیلی پیشتر این نوشتار را از اینترنت گرفته بودم، شوربختانه بنمایه آن در خاطرم نیست، ولی فکر می کنم از تارنمای میراث فرهنگی بود زیرا من خیلی آن طرفها می چرخم :happy:، از آرشیو آن حتما جستجو می کنم.

راستی جاوید ایران . اگه دوست داشتی اسمتو بگو و بگو که چند سالته . البته اگه دوست داشتی .

بنده ارادتمند دوستان پیمان هستم و 27 سال دارم. :):)
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
مثل اینکه اینجا کم کم داره راه میفته . از همه ممنونم .:happy::)
پیمان جان مقاله شما هم ایندکس شد .
راستی باز هم اینجا بگم .
این تاپیک هر روز ایندکس یا فهرست بندی می شه . اگر به پست دوم این تاپیک مراجعه کنید . می تونید همه ی داستان ها و مطالب مفید رو در یک جا ببینید .
اینم لینکش اگه حوصله نداری بری پیداش کنی:p
http://forum.persiantools.com/showpost.php?p=1263126&postcount=2
با تشکر
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
مبارزه

حوصله ام سر رفته بود . بابام داشت روزنامه می خواند و نمی آمد با من بازی کند. نشستم و فکرکردم که چه کار کنم تا بابام روزنامه را کنار بگذارد و بیاید با من بازی کند. تصمیم گرفتم که با او مبارزه کنم. من هم می خواستم کاری بکنم که او خوشش نمی آمد.
‏رفتم و پیپ بابام را آوردم. آن را پر از توتون کردم و با کبریت روشنش کردم.
‏بابام مرا در حال روشن کردن پیپ دیده بود و فهمیده بود که چه نقشه ای دارم. چیزی نگفت و خودش را مشغول روزنامه خواندن نشان داد. او هم تصمیم گرفته بود که با من مبارزه کند.
‏اول رفتم پشت سر بابام و مشغول پیپ کشیدن شدم. نگاهی به من نکرد. بعد رفتم جلو او و مشغول پیپ کشیدن شدم. روزنامه را بالاتر گرفت و باز هم نگاهی به من نکرد به طرف راست و به طرف چپش رفتم و پیپ کشیدم. بازهم روزنامه اش را جلو صورتش گرفت و به من نگاهی نکرد.
‏از بس پیپ کشیده بودم، سرفه ام گرفته بود و عرق از سر و رویم می ریخت. پیپ را گذاشتم روی زانوی بابام و ناراحت و عرق ریزان پا گذاشتم به فرار.
‏در این مبارزه به راستی شکست خورده بودم. بابام خوشحال بود. می دانست که دیگر هرگز سراغ پیپ او و این طور کارها نخواهم رفت.
160fs226430.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
نقاش ناشی

توی اتاق توپ بازی می کردم. یک توپ کوچک برداشته بودم و آن را با چوب به این طرف و آن طرف می زدم.
‏توپ به آینه خورد و آن را شکست. این آینه ای بود که بابام جلو آن لباسش را می پوشید و مرتب می کرد.
‏خیلی دلم سوخت. نشستم و فکر کردم که جواب بابام را چه بدهم ! رفتم و یک صندلی آوردم. روی صندلی رفتم و بقیه آینه را هم شکستم. تکه های آینه شکسته را جمع کردم و بردم و دور ریختم. آن وقت رفتم و رنگ و قلم مو آوردم وشکل بابام را، جای آینه شکسته. نقاشی کردم.
‏بابام آمد تا جلو آینه کراواتش را ببندد. او کراوات زده بود، ولی من برایش پاپیون کشیده بودم.
‏چاره ای نداشتم، جز اینکه غصه دار از آن اتاق بروم.

160fs61247.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
جنگ دریایی

حوصله ام سر رفته بود. دلم نمی خواست تنها بازی کنم. بابام آمد و گفت: کشتیها و توپها را بردار تا برویم توی حمام و جنگ دریایی بازی کنیم.
‏من چهار تا کشتی جنگی و دو تا توپ جنگی اسباب بازی داشتم. دو تا کشتی و یک توپ را بابام برداشت. دو تا کشتی و یک توپ دیگر را هم من برداشتم.
رفتیم توی حمام. وان حمام را پر از آب کردیم. کشتیها را روی آب گذاشتیم. توپهای اسباب بازی را هم پر از آب کردیم. آن وقت، من و بابام با توپها آب روی کشتیهای هم می ریختیم. هر کشتی را که روی آن آب می ریختیم می توانستیم با انگشت توی آب فشار بدهیم و غرق کنیم.
‏بابام روی هر دو کشتی من آب ریخت و آنها را، یکی پس از دیگری، با انگشت توی آب فشار داد و غرق کرد. ولی من، هرچه کردم، نتوانستم روی کشتیهای بابام آب بریزم. اوقاتم تلخ شد. فکری کردم ورفتم و دوش آب حمام را بازکردم. بابام خیس شد و از میدان نبرد فرار کرد. آن وقت، من هم کشتیهای او را، یکی پس از دیگری، با انگشت توی آب فشار دادم و آنها را غرق کردم.
‏درست است که دراین جنگ دریایی بابام پیروز شد،ولی من هم شکست نخوردم. آخر، بعضی از بزرگترها می گویند: در جنگ از هر سلاحی می توان استفاده کرد!

160fs715078.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
یه سوال دارم از همه ی بچه هایی که میان اینجا و فقط نگاه می کنن و میرن و هیچ پستی نمی زنن .:(
:happy:
هر کسی یه خاطره خنده دار که با پدرش داشته تعریف کنه :D ! این طوری همه رو شاد می کنه . و اگر می تونه مثل این قصه های من و بابام عکس اونو بکشه و بزاره اینجا خیلی خوبه . منظورم این نیست که یه نقاشی خیلی حرفه ای اینجا بزاری:wacko:ن . حتی اگر دوست داشتین از این آدمک های که با چند تا خط می کشن بزاری:happy:ن . مهم اینه که شما یک داستان تصویری خنده دار درست کردینه . که همه بچه ها رو شاد کردینه .:happy:
من منتظر جواب هستم . زود ....زود ....:blink:
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
راه رفتن در خواب

شب بود. بابام گفته بود که بروم و بخوابم. رفتم توی رختخوابم، ولی دلم مربا میخواست و خوابم نمی برد. فکری کردم و رفتم و یک تکه مقوا آوردم. روی آن چیزی نوشتم. مقوا را به گردنم انداختم. آن وقت، مثل آنها که در خواب راه می روند، آهسته به طرف شیشه های مربا به راه افتادم.
‏بابام داشت کتاب می خواند. تا صدای پای مرا شنید، رویش را برگرداند و مرا دید. وقتی که به طرف من آمد، خودم را به یکی از شیشه های مربا رسانده بودم. بابام آنچه را روی مقوا نوشته بودم خواند و همان جا ایستاد و چیزی نگفت.
‏شیشه مربا را برداشتم. مثل آنها که مر خواب راه می روند، آهسته از اتاق بیرون رفتم. بعد هم، مثل آنها که در بیداری مربا می خورند . همه مرباها را توی رختخوابم خوردم :p.

161fs362892.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
مثل اینکه قرار نیست کسی به جز من توی این تاپیک پست بزنه . :blink:
بابا یه نظری بدین . یه چیزی بگین .
دارم مایوس می شم .:(:(
 

nemesissoso

Registered User
تاریخ عضویت
30 مارس 2007
نوشته‌ها
397
لایک‌ها
0
سن
45
محل سکونت
Karaj
مثل اینکه قرار نیست کسی به جز من توی این تاپیک پست بزنه . :blink:
بابا یه نظری بدین . یه چیزی بگین .
دارم مایوس می شم .:(:(

مبادا مایوس بشی ها!!!!
شب به شب من یک لبخند (ماه) به تاپیکت میزنم
دستت درست:cool:
هیچ ایرادی نداشته که کسی حرفی نمیزنه
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
این کار زشت است !

داشتم توی اتاق بازی می کردم. اسباب نجاری را برده بودم تا چیزی درست کنم. در اتاق را بسته بودم. دلم می خواست ‏تنها باشم.
‏ناگهان صدای پای بابام را شنیدم که داشت آهسته آهسته ‏به در اتاق نزدیک می شد. آمد و آمد تا به در اتاق رسید، ولی وارد اتاق نشد. فهمیدم که دارد از سوراخ کلید نگاه می کند تا ببیند که من دارم چه کار می کنم.
‏یک تخته بزرگ توی اتاق بود. رنگ و قلم مو را برداشتم. روی تخته شکل بابام را نقاشی کردم که دارد از سوراخ کلید توی اتاق را نگاه می کند. وقتی که نقاشی ام تمام شد، بالای آن نوشتم: این کار زشت است ! آن وقت، تخته را طوری به صندلی تکیه دادم که بابام از سوراخ کلید آن را ببیند.
‏چیزی نگذشت که باز هم صدای پای بابام را شنیدم. این بار بابام داشت آهسته آهسته از پشت در دور می شد.

161fs588086.jpg
 
بالا