برگزیده های پرشین تولز

قصه های من و بابام

Smiley

Registered User
تاریخ عضویت
17 مارس 2003
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
0

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
مهمانی من و خستگی بابام

جشن تولدم بود. هشت ساله می شدم. از دوستانم دعوت کرده بودم تا به خانه ما بیایند و با هم بازی کنیم. بابام هم آمد. و ‏پیش ما نشست. کارهایی کرد که بیشتر به ما خوش بگذرد.
‏بابام خیلی از دوستان من خوشش آمده بود. ما را به حیاط ‏برد و به ما بازی راه رفتن با گونی را یاد داد. بعد هم الا کلنگ بازی کردیم. بابام و یکی از دوستانم در یک طرف نشستند و بقیه ما در طرف دیگر الاکلنگ. بعد، بابام به ما یک آواز قشنگ یاد داد. همه با هم آواز خواندیم و رقصیدیم.
‏بابام هر کار که می توانست کرد تا ما را خوشحالتر کند. همه ما را بغل کرد و به خیابان برد. برای ما بادکنک و فانوس کاغذی خرید.
‏آن روز به من و دوستانم خیلی خوش گذشت. در وقت خداحافظی، دوستانم و من خیلی از آن مهمانی خوشحال و راضی بودیم. ولی بابام، از بس بازی کرده بود و برای ما زحمت کشیده بود ، از خستگی داشت از حال می رفت. لباسهایش هم پاره پاره شده بود.


163fs587515.jpg


چه بابای خوبی:happy: . راستی یه نکته دیگه . به عکس 5 دقت کنید . به اون دو نفر که پشت پدر و پسر هستند . من جدیدا دارم با دقت به این نقاشی ها نگاه میکنم . خیلی حرف ها برای گفتن داره
 

Jini

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2007
نوشته‌ها
226
لایک‌ها
0
مسيح سان كارتون عاليه
clap.gif
.دستتون درد نكنه.اميدوارم به كارتون ادامه بديد و موفق باشيد.
6.gif

*فعلا
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
مسيح سان كارتون عاليه
clap.gif
.دستتون درد نكنه.اميدوارم به كارتون ادامه بديد و موفق باشيد.
6.gif

*فعلا

سلام جینی جان . از این ورا .
بابا این جا که هر روز داره آپدیت می شه . چرا به ما سر نمی زنی:happy: . خوشحال می شم همیشه شما رو اینجا ببینم:happy:
 

Jini

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2007
نوشته‌ها
226
لایک‌ها
0
سلام جینی جان . از این ورا .
بابا این جا که هر روز داره آپدیت می شه . چرا به ما سر نمی زنی:happy: . خوشحال می شم همیشه شما رو اینجا ببینم:happy:

معذرت :blush:.يه گرفتاري كوچولو داشتم.البته يه چند وقتي ميومد پستارو مي خوندم .اما امشب(امروز)تازه وقت كردم يه پست بزنم.:happy:
 

Gt_Max

Registered User
تاریخ عضویت
13 آگوست 2003
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
80
محل سکونت
In Your Pantz
لول...
یاشد بخیر من هر 3 تا کتاب رو داشتم :happy:
کار جالبی کردی که صفحه ها رو اسکن می کنی میذاری اینجا
خسته نباشی :)
 

programming_max

Registered User
تاریخ عضویت
30 مارس 2007
نوشته‌ها
19
لایک‌ها
0
محل سکونت
Earth
شوخی با عکاس ( سانسور شده از کتاب)

این قسمت متن نداره . ولی خودم بعدا براش متن می نویسم .

163fs218156.jpg


سلام تبريك مي گم كه 5 ستاره شد تاپيك !
من از بچگي اين كتابارو ميخوندم يا بهتر بگم باهاشون زندگي مي كردم ...
بي صبرانه منتظر نسخه سه گانه PDF هستم
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
لول...
یاشد بخیر من هر 3 تا کتاب رو داشتم :happy:
کار جالبی کردی که صفحه ها رو اسکن می کنی میذاری اینجا
خسته نباشی :)

سلام . خوشحالم که خاطرات رو دارم دوباره زنده می کنم .
خوش اومدی .

----

راستی یکی خیانت کرده . ستاره ها کم شدنه :(
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
آرایش وارونه

مادرها و پدرها بچه ها را به آرایشگاه می برند تا موهای بلندشان را کوتاه کنند. این کارشان برای زیباتر کردن بچه هاست. ولی نمی دانم چرا بچه ها، تا روی صندلی آرایشگاه ‏می نشینند، اشکهایشان سرا زیر می شود! شاید نمی دانند که بریدن مو درد ندارد!
‏آن روز بابام مرا به آرایشگاه برد. به آرایشگر گفت که جلو ‏موهایم بلند و پشت آن کوتاه باشد. آرایشگر خیلی با من ‏مهربانی کرد. مرا روی یک صندلی نشاند که به شکل اسب اسباب بازی بود. ولی برای من اسب و صندلی با هم فرقی نداشت. تا روی اسب نشستم، اشکهایم سرازیر شد.
‏بابام دلش برایم سوخت. از همان جا که نشسته بود شروع کرد به حرفهای خنده دار زدن. بعد هم کارهای کرد که من، به جای اشک ریختن، همه اش می خندیدم.
‏بابام آن قدر کارهای خنده دار کرد که من همه اش رویم به طرف بابام بود. آرایشگر هم همه ی حواسش به کارهای خنده دار بابام بود. نمی دید که دارد، به جای پشت سرم، موهای جلو سرم را کوتاه می کند.
‏کار آرایشگر و خنده ها و شوخیهای بابام تمام شد. آن وقت، هردوشان نگاهی به سرمن بیچاره انداختند و دلشان به حالم سوخت. حتی اسب اسباب بازی هم از این آرایش وارونه خنده اش گرفته بود!

163fs741124.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
بيا دوباره 5 ستاره شد!

ضمناً خيلي خوب بيد جيگر. ولي حيف كه من چند دهه عقب تر نيومدم اينجا!!!

:happy: خیلی ممنون .
مشکلی نیست . می تونی بری به پست دوم همین تاپیک توی صفحه اول . و ایندکس رو که هر روز آپدیت می شه ببینی .
ضمنا . id شما خیلی با مزست .:lol: . حالا واقعا دکتری ؟؟؟:D
اگه دوست داشتی خودتو معرفی کن تا بچه ها بیشتر باهات آشنا بشن .:happy:
منم خوب اسمم هست مسیح
و ساکن تهرانم و 20 سالمه .
 

Dr Mahdi Khan

Registered User
تاریخ عضویت
1 نوامبر 2005
نوشته‌ها
400
لایک‌ها
1
:happy: خیلی ممنون .
مشکلی نیست . می تونی بری به پست دوم همین تاپیک توی صفحه اول . و ایندکس رو که هر روز آپدیت می شه ببینی .
ضمنا . id شما خیلی با مزست .:lol: . حالا واقعا دکتری ؟؟؟:D
اگه دوست داشتی خودتو معرفی کن تا بچه ها بیشتر باهات آشنا بشن .:happy:
منم خوب اسمم هست مسیح
و ساکن تهرانم و 20 سالمه .
See you later in the Hospital!!! SEE YOU!!!
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
هدیه های پنهانی

چند روز به عید سال نو مانده بود. من دلم می خواست، بی آنکه بابام بفهمد، هدیه ای برایش تهیه کنم. فکری کردم و تصمیم گرفتم که چیزی از تخته برایش بسازم و روز عید به او هدیه کنم.
‏شب شد. بابام گفت که بروم و بخوابم. بی آنکه بابام ببیند، چند تکه تخته و اره را برداشتم و به اتاقم رفتم. به جای اینکه بخوابم، با اره مشغول بریدن یکی از تخته ها شدم.
‏ناگهان صدای پای بابام را شنیدم که داشت پا ورچین پا ورچین به در اتاق من نزدیک می شد. فوری تخته ها و اره ‏را بردم و زیر تختخوابم قایم کردم. بعد هم رفتم توی رختخوابم و خودم را به خواب زدم.
‏بابام، پاورچین و آهسته، وارد اتاق من شد. رقتی که دید خوابیده ام، خیالش راحت شد. همان طور، آهسته و پاورچین، رفت و در را بست.
‏چپری نگذشت که صدای تخته و وسایل نجاری را شنیدم. بعد هم صداهایی شنیدم و فهمیدم که بابام دارد همه جا را می گردد تا اره را پیدا کند.
‏پاورچین و آهسته رفتم و از سوراخ کلید در نگاه کردم. اشتباه نکرده بودم. بابام داشت دنبال اره می گشت.
‏اره را از زیر تختخوابم برداشتم. پا ورچین و آهسته رفتم و لای در اتاق را باز کردم. از سوراخ کلید بابام را می دیدم. تعجب کرده بود که اره، خود به خود، از لای در وارد اتاق شده بود!.
‏روز عید من هدیه ای به بابام دادم. بابام هم هدیه ای به من داد. این هدیه ها را، بی آنکه دیگری بفهمد، هر دو پنهانی درست کرده بودیم.

164fs417494.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
مهمانی شب عید

یک روز به عید سال نو مانده بود. من و بابام می خواستیم برای عیدمان یک درخت کاج تهیه کنیم. دلمان نمی آمد پول بدهیم و درخت عید بخریم.
‏بابام فکری کرد و تبرش را برداشت و به من گفت می رویم از جنگل یک درخت کاج می آوریم!
‏راه افتادیم و رفتیم به جنگل نزدیک شهرمان. بابام مشغول پیدا کردن درخت کاج شد. من هم مشغول بازی و ناز و نوازش جانوارن خوب و آزاد و مهربان جنگل شدم.
‏بابام درخت کاج کوچک و زیبای پیدا کرد. آن را با تبر برید و آورد. هر دو راه افتادیم تا به خانه برگردیم. بابام با یک دستش درخت عید را زیر بغل گرفته بود و با دست دیگرش دست مرا.
‏غروب بود که به خانه رسیدیم. هنوز در خانه مان را باز نکرده بودیم که صداهایی از پشت سرمان شنیدیم. برگشتیم و دیدیم همبازیهای من در جنگل به دنبال ما آمده اند.
‏بابام نگاهی به آن جانوران خوب جنگل کرد وگفت: خوب شد که شب عید تنها نیستیم. امشب مهمانهای عزیز و مهربانی داریم!
‏آن شب، هم به ما خیلی خوش گذشت و هم به مهمانهای عزیز و مهربان شب عید مان.

164fs894420.jpg


راستی به این گرازه توجه کردینه . من که خیلی از شکل گرازها توی انیمیشن ها خوشم میاد . خیلی خنده دارن:lol:
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
ترقه بازی در روز عید

صبح روز عید بود. بابام یک لیوان بزرگ پر از شیر و یک حبه قند برایم آورد و گفت: از ذوق عید یادت رفت که شیرت را بخوری .
گفتم: شما هم از ذوق عید یادتان رفت که برایم
‏اسباب بازی بخرید.
‏گفت: وقتی که شیرت را خوردی، می رویم و از مغازه
‏نزدیک خانه مان برایت اسباب بازی می خرم. هنوز خیلی زود ‏است. مغازه باز نشده است.
‏گفتم: اجازه بدهید بروم و نگاهی به اسباب بازیهای پشت شیشه بکنم. شیرم را هم همان جا می خورم و زود بر می گردم.
‏لیوان شیر را از بابام گرفتم و رفتم. اسباب بازی فروشی هنوز بسته بود. جلو مغازه ایستادم. به اسباب بازیهای پشت شیشه خیره شدم. یادم رفت که باید شیرم را بخورم و زود ‏برگردم.
‏ناگهان دیدم که بابام آمد. از دیر کردن من عصبانی شده بود. وقتی هم که دید شیرم را نخورده ام، بیشتر ناراحت شد.
دعوایم کرد و گفت: زود همین جا شیرت را بخور و با من به خانه برگرد!
‏شیرم را خوردم. راه افتادیم تا به خانه برگردیم. ولی پای من از جلو اسباب بازی فروشی پیش نمی رفت. هرچه بابام اصرار می کرد که به خانه برویم، من از جلو مغازه تکان نمی خوردم.
‏بابام دلش برایم سوخت. درهمان وقت در مغازه باز شد. من و بابام رفتیم توی مغازه. بابام برایم یک هفت تیر ترقه ای خرید. آن قدر از آن خوشش آمد که برای خودش هم یک هفت تیر ترقه ای خرید.
‏هر دو ، خوشحال، از مغازه امدیم بیرون. تا خانه می دویدیم و با هفت تیرهایمان ترقه در می کردیم. من از خوشحالی لیوان شیر را روی سرم گذاشته بودم.
‏برای روز عید بازی خوبی بود. ولی مردم توی خیابان و همسایه ها خیلی از سر و صدای ترقه های ما ناراحت شدند.

165fs260184.jpg


راستش من وقتی این عکس ها رو با این متن مقایسه می کنم ، با هم نمی خوره . خودتون متن رو بخونید و به تصاویر نگاه کنید . متوجه منظور من می شید. در حقیقت پدر به پسرش گفته که بره شیر بخره و یه سکه بهش داده . ولی متن چیزه دیگه ای میگه . شاید آقای جهانشاهی می خواسته با این متن بچه ها رو با اهمیت شیر بیشتر آشنا کنه ؟؟؟ شاید !
کسی چیزه دیگه ای می دونه ؟؟
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
خسته نباشید واقعا . آقا سوال پرسیدیم ها .
چرا هیچکی جواب نمی ده ؟؟؟
161.gif


می رم خودکشی می کنم ها
223.gif


حداقل اگه از یکی از این قسمت ها خوشت میاد بگو که خوشت اومده تا بقیه هم بدونن . یعنی چی ... هی من بیام با هزار دردسر تایپ کنم و بزارم اینجا . بعد هیچکی هیچی نگه و فقط بیاین بخونین .
99.gif
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
آدم برفی لگدزن

زمستان بود و برف سنگینی باریده بود. من و بابام یک آدم برفی بزرگ و قشنگ جلو در خانه مان درست کردیم. یک جارو ‏هم توی دستش فرو کردیم و یک ظرف هم، به جای کلاه، روی سرش گذاشتیم.
‏صبح روز بعد، تا از خواب بیدار شدم، سراغ آدم برفی رفتم. دیم خراب شده است و روی زمین افتاده است. اوقاتم ‏تلخ شد و گریه ام گرفت.
‏بابام دیده بود که شب مردی آمده بود و آدم برفی ما را خراب کرده بود. فکری کرد و تصمیم گرفت که آن مرد را، برای کار بدی که کرده بود، تنبیه کند. یک پیراهن سفید بلند پوشید. روی پارچه ای هم چشم و ابرو و دهان و بینی کشید. پارچه را روی سر و صورتش انداخت. یک جاروهم در دست گرفت. آن وقت، رفت و، مثل آدم برفی، جلو در خانه مان ایستاد.
‏من از پنجره اتاقمان نگاه می کردم. دیدم که مردی آمد و خواست آدم برفی را خراب کند. تا آن مرد دستش را به طرف آدم برفی دراز کرد، بابام لگد محکمی به پشت او زد. بعد هم، آرام، مثل آدم برفی ، همان جا ایستاد . فقط یادش رفته بود که دستهایش را ، مثل آدم برفی ، از هم باز نگه دارد .
مرد تعجب کرده بود که این دیگر چه جور آدم برفی است که می تواند لگد بزند !

165fs476235.jpg


107.gif
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
بازی اسبدوانی

یک روز بابام مرا صدا زد و گفت: بیا تا بازی اسبدوانی یادت بدهم. با این بازی می توانیم ساعتها سرگرم بشویم!
‏می دانستم که بابام این بازی را خیلی دوست دارد و خوب بلد است. قبول کردم و با بابام رفتیم و صفحه بازی اسبدوانی و مهره های آن را آوردیم. وسایل این بازی را بابام از زمان کودکی خودش به یادگار نگه داشته بود.
‏صفحه بازی به شکل مربع های سیاه و سفید بود، و مهره ها به شکل اسبهای سیاه و اسبهای سفید. بابام صفحه بازی را روی میز گذاشت و مهره ها را در خانه ها چید. یک ساعتی زحمت کشید تا بازی اسبدوانی را به من یاد داد. من خوشحال شده بودم که یک بازی تازه یاد گرفته بودم. بابام هم خوشحال شده بود که هم یادی از کودکی اش می کند و هم یک همبازی پیدا کرده است.
‏چند بار بازی کردیم، ولی همه اش بابام برنده می شد. بابام، تا بازی را می برد، خیلی خوشحال می شد.
‏خوب دقت کردم وفهمیدم که بابام چه کار می کند که هر بار بازی را می برد. از آن به بعد، دیگر همه اش من برنده بازی بودم. ولی خودتان می دانیدکه بعضی از پسرها وقتی که بازی را از بعضی از پدرها می برند، پشتشان کبود می شود!

165fs712357.jpg
 

ichigo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2007
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
0
محل سکونت
Konoha
دستت درد نکنه عزیزم زحمت می کشین خیلی ممنون
همشون قشنگن نمیشه انتخاب کرد ولی به نظر من هدیه های پنهانی و آدم برفی لگد زن خیلی باحالن
5 ستاره!
 
بالا