برگزیده های پرشین تولز

قصه های من و بابام

Ehsan_Sh

Registered User
تاریخ عضویت
23 ژانویه 2007
نوشته‌ها
0
لایک‌ها
118
masih_abb عزیز
منم از دیدن و خوندن پست های خوب و مفید شما لذت می برم:happy: .
یادمه بچه که بودم خوندن کتاب سوم قصه های من و بابام چقدر برام لذتبخش و در عین حال غمگین بود به خصوص آخرین داستان ها که آدم رو به یاد سر گذشت خود اریش ازر می انداخت :(...
خلاصه تاپیک شما خاطرات زمان کودکی رو برام زنده کرد . دستتون درد نکنه :happy::).

--------------------------------------------------------
 

lucky15000

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژوئن 2006
نوشته‌ها
150
لایک‌ها
1
مسیح جان دستت درد نکنه مطالبت مثل همیشه عالین واقعا عالی:p:D
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
دستت درد نکنه عزیزم زحمت می کشین خیلی ممنون
همشون قشنگن نمیشه انتخاب کرد ولی به نظر من هدیه های پنهانی و آدم برفی لگد زن خیلی باحالن
5 ستاره!

ichigo جان . خیلی لطف کردی :happy:. ok . خیلی ممنون که دو تا رو که از همه بیشتر دوست داشتی گفتی:rolleyes: . من آخه می خواستم آخر سر چند تا از بهترین قسمت ها رو که اکثرا پسندیده اند توی یک فایل pdf بزارم .
باز هم ممنون از لطفت . هر روز به اینجا سر بزن . اینجا هر روز آپدیت می شه .:happy:
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
masih_abb عزیز
منم از دیدن و خوندن پست های خوب و مفید شما لذت می برم:happy: .
یادمه بچه که بودم خوندن کتاب سوم قصه های من و بابام چقدر برام لذتبخش و در عین حال غمگین بود به خصوص آخرین داستان ها که آدم رو به یاد سر گذشت خود اریش ازر می انداخت :(...
خلاصه تاپیک شما خاطرات زمان کودکی رو برام زنده کرد . دستتون درد نکنه :happy::).

--------------------------------------------------------

سلام . احسان جان . ممنون از لطفت . :)
آره اون کتاب شماره سه آخرش خیلی غم انگیز تموم می شه . اگه بچه ها لطف کنن و این جا رو دنبال کنن . به آخر کتاب که برسیم واقعا گریه داره:( . واقعا پایان خوبی داره . یعنی بهترین پایانی که می شد برای این کتاب گذاشت;) .
خوشحالم که خاطرات دوران کودکی تون رو زنده کردم .:cool:
باز هم به اینجا سر بزن خوشحال می شم ببینمت . :happy:


مسیح جان دستت درد نکنه مطالبت مثل همیشه عالین واقعا عالی:p:D

خواهر لوکی هم که مثل همیشه در صحنه حضور دارند .خیلی ممنون . راستی pm هاتو توی چت چک کردی؟
 

ichigo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2007
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
0
محل سکونت
Konoha
ichigo جان . خیلی لطف کردی :happy:. ok . خیلی ممنون که دو تا رو که از همه بیشتر دوست داشتی گفتی:rolleyes: . من آخه می خواستم آخر سر چند تا از بهترین قسمت ها رو که اکثرا پسندیده اند توی یک فایل pdf بزارم .
باز هم ممنون از لطفت . هر روز به اینجا سر بزن . اینجا هر روز آپدیت می شه .:happy:
خواهش می کنم :happy:
من بازم به اینجا سر می زنم!:lol:
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
روزی که بابام تنبیه شد

معلم چند تا مسئله حساب گفته بود تا در خانه حل کنیم و روز بعد به کلاس ببریم. مسئله ها سخت بود. هر چه فکر می کردم نمی تو انستم آنها را حل کنم.
‏بابام دلش برایم سوخت. آمد و آنها را برایم حل کرد. روز بعد، دفتر حسابم را به معلم دادم. معلم نگاهی به مسئله ها کرد و گفت: غلط است!
‏گفتم: آنها را بابام حل کرده است.
‏معلم جیزی نگفت، ولی دفتر حسابم را پیش خودش نگه داشت. مدرسه که تعطیل شد، دستم را گرفت و به خانه مان آمد. بابام در را به رویمان باز کرد.
‏معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فریادش بلند شد که چرا مسئله ها را غلط حل کرده است! بعد هم بابام را تنبیه کرد تا دیگر مسئله ها را غلط حل نکند!!!!. :lol::p

165fs888738.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
نقاشی من و بابام

کارهای مدرسه ام را تمام کرده بودم، ولی یادم رفته بود که قلم و دوات را از روی فرش بردارم. همان طور که داشتم بازی می کردم، پاپم به دوات خورد. دوات برگشت و مرکب آن روی فرش ریخت.
‏خیلی دلم سوخت. فرشمان، که بدون نقش و نگار بود و ‏رنگ روشنی داشت ، لکه دار شد. بابام هم اوقاتش تلخ شد و از اتاق رفت بیرون.
‏گریه ام گرفته بود. به آن لکه خیره شده بودم و نمی دانستم ‏چه کارکنم. فکری کردم ودیدم می توانم آن لکه را به شکل یک شیر در بیاورم. مشغول نقاشی شدم.
‏بابام، که رفته بود چوب بیاورد تا مرا تنبیه کند، چوب به دست آمد. چشمش به آن شیر افتاد. از نقاشی من خیلی ‏خوشش آمد و مرا تنبیه نکرد.
‏یک شیر دیگر و بعد هم یک شیر دیگر نقاشی کردم. دور تا دور فرش را پر کردم از نقاشی شیر. بابام هم، با بقیه مرکب دوات، وسط فرش شکل یک اژدها کشید. این را هم بگویم که اژدهایی که بابام نقاشی کرده بود زیاد هم اژدها نبود! نه بال داشت، نه دست و پا. آتشی هم از دهانش بیرون نمی آمد. با این همه، فرشمان خیلی قشنگتر شده بود و از دیدن آن لذت می بردیم . :cool:

165fs88885.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
امروز دو تا قسمت گذاشتم که اونایی که امروز بیکار هستند بیشتر بخندند :p .

من یه بار دیگه ایندکس کل این تاپیک رو میزارم اینجا . البته این ایندکس در صفحه اول در پست دوم هر روز آپدیت می شه .
این پستی که میزارم . ایندکس اینجا تا حالاست .
خوب اینم ایندکس:

 

ichigo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2007
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
0
محل سکونت
Konoha
مرسی مسیح جان
ای کاش ما هم از این معلم ها داشتیم:p
 

ichigo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2007
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
0
محل سکونت
Konoha
مرسی عزیز
آره!!کی حوصله مشق نوشتن داشت!کارمون رو راحت می کردیم دیگه!:lol:مخصوصا اون رسم های لعنتی!یادش بخیر!
 

lucky15000

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژوئن 2006
نوشته‌ها
150
لایک‌ها
1
مسیح جان خسته نباشی مطالبت عالی بود اما من نتونستم عکساش رو ببینم ضرب در شده بود:wacko::(
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
روز تنبلی من

صبح شده بود، ولی من هنوز توی رختخواب بودم. احساس تنبلی می کردم و دلم نمی خواست به مدرسه بروم. بابام کیفم را آورد و گفت: پاشو ! مدرسه ات دیر می شود. کیفت را بگیر و زود راه بیفت!
‏خودم را به مریضی زدم و گفتم: سرم خیلی درد می کند. نمی توانم به مدرسه بروم.
‏بابام دلش برایم سوخت. یک دستمال به سرم بست. به من یک فنجان شیر داغ داد و گفت: حالا که مریض هستی، نباید از رختخواب بیرون بیایی.
‏بعد، پایه های تختخوابم را با طناب به قلاب سقف اتاق بست. تختخواب را، مثل گهواره، تکان می داد و برایم کتاب ‏می خواند. طوری که بابام نفهمید، داشتم خیلی لذت می بردم. هم ‏تاب می خوردم و هم به قصه ای که بابام می خواند گوش می کردم.
‏وقتی که آن کتاب تمام شد، بابام گفت: از جایت تکان نخوری تا بروم و از کتابفروشی یک کتاب تازه برایت بخرم!
تا بابام رفت، از جایم بلند شدم و شروع کردم به تند تند تاب خوردن. آن قدر مشغول تاب بازی بودم که نفهمیدم بابام برگشته است و دارد مرا نگاه می کند.
‏بابام فهمید که من خودم را به مریضی زده ام تا به مدرسه نروم. اوقاتش تلخ شد. دعوایم کرد و گفت: زود باش، راه بیفت و برو مدرسه!!

166fs444275.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
بابای خاموش شده

وقتی که از مدرسه به خانه آمدم، دیدم که از پنجره اتاقمان دود زیادی بیرون می آید. فکر کردم که خانه مان آتش گرفته است. دویدم و رفتم و یک سطل آب آوردم. آب سطل را از پنجره توی اتاق ریختم.
‏دود تمام شد. ولی بابام، که آب از سر و روش می چکید،
229.gif
سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: پسر جان، این چه کاری بود که کردی! چرا پیپم را خاموش کردی؟
114.gif


166fs851528.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
؟؟؟؟؟؟؟

فعلا نمی دونم عنوانش رو چی بزارم

167fs158270.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
دوستان لطف کنید . یه عنوان برای این پست قبلی پیشنهاد بدین .
این قسمت از کتاب سانسور شده . و متن نداره . هر کی یه اسم براش پیشنهاد بده . تا بهترین رو بزاریم
خواهشا جواب بدین
 

Smiley

Registered User
تاریخ عضویت
17 مارس 2003
نوشته‌ها
625
لایک‌ها
0
قطار خوشبختي - باباي هوشيار من !! چون قطاره خراب شده احتمالا كه نگه داشته يا باباهه كه مست كرده و چهار تا بستني سفارش داده :happy:
 

ichigo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2007
نوشته‌ها
145
لایک‌ها
0
محل سکونت
Konoha
4 تیکت برا یک نفر!:lol:سخته!:blink:
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
بابای پهلوان !

نیمه ی زمستان بود. بابام داشت توی حیاط خانه مان یک درخت می کاشت. من هم، در طرف دیگر حیاط ، داشتم بازی می کردم. همسایه مان هم، که مرد چاق و گنده و خیلی بد اخلاقی بود، داشت توی حیاط خانه شان قدم می زد.
‏بابام درخت را کاشت. کارش را تمام کرد و داشت توی خانه می رفت. در همان وقت، همسایه بداخلاقمان از سر و صدا و بازی کردن من خیلی ناراحت شد. اول مرا دعوا کرد. بعد هم آمد تا مرا بزند. من فرار کردم. او هم دنبال من گذاشت.
‏بابام صدای مرا شنید. آمد تا مرا از دست آن مرد نجات بدهد. دویدم و خودم را به بابام رساندم. رفتم و از ترس پشت بابام قایم شدم.
‏آن مرد با بابام دعوایش شد. خواست بابام را با مشت بزند. بابام دیگر طاقت نیاورد. با یک دست همان درختی را که تازه کاشته بود از توی خاک بیرون کشید تا به سر آن مرد بکوبد. همسایه چاق وگنده و بداخلاقمان خیال می کرد که زورش به بابام می رسد! ولی تا دید که بابام، مثل یک پهلوان، درخت را با یک دست از ریشه بیرون آورد، از ترس پا گذاشت به فرار.

167fs409667.jpg
 

masih_abb

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 می 2007
نوشته‌ها
406
لایک‌ها
1
محل سکونت
Tehran
قطار خوشبختي - باباي هوشيار من !! چون قطاره خراب شده احتمالا كه نگه داشته يا باباهه كه مست كرده و چهار تا بستني سفارش داده :happy:

4 تیکت برا یک نفر!:lol:سخته!:blink:

مرسی از بچه ها .
ولی همین !!!!
بقیه نظری ندارن .
مثلا مستی بابام
یا
مستی بابام در پارک
یا ...
نظر بدید تو رو خدا ...:(
 
بالا