• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

كتابخون ها بيان تو !

وضعیت
موضوع بسته شده است.

raspina

Registered User
تاریخ عضویت
6 ژوئن 2005
نوشته‌ها
36
لایک‌ها
0
محل سکونت
tehran
آخرين كتابي كه خوندم و به نظرم خيلي قشنگ بود كوري بود (blindness ) . نوشته ژوزه ساراماگو
(jose saramago)
 

pppdar

Registered User
تاریخ عضویت
14 می 2004
نوشته‌ها
130
لایک‌ها
0
كيفر آتش يه كتاب توپ كه مشغول خوندنشم


132420.jpg



اين كتاب نوشته الياس كانتي است كه برنده جايزه نوبل است. كتاب را مترجم فاضل سروش حبيبي ترجمه كرده است
و انتشارات نيلوفر متشر كرده است . اگر حالي بود بعد از پايان كتاب توضيحات بيشتري در باره اش خواهم نوشت.
 

hadook

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 آگوست 2005
نوشته‌ها
16
لایک‌ها
0
ما عاشق هری پاتریم!
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
من آخرین کتابی که خوندم کتابی بود از عباس معرفی خالق اثر تحسین شده ی سمفونی مردگان،به نام فریدون سه پسر داشت و چه حکایت آشنا و تلخی داشت این نوشته.متاسفانه این اثر در ایران اجازه ی چاپ نگرفته.
یک کتاب هم اگر بخوام معرفی کنم همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها است.
به نظر بخش ادبیات تبعیدی داره یکی از تاٌثیر گذارترین قسمت های تاریخ ادبیات ما میشه.
 

mehrdad1355

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
2 فوریه 2004
نوشته‌ها
3,971
لایک‌ها
30
سن
48
يادى از استاد استادان سعيد نفيسى
در آن زمان كه دوره دانشكده ادبيات را مى گذراندم. شهر تهران تعداد كمى كتابفروشى داشت سه چهار تا در خيابان شاه آباد، چند تا توى خيابان ناصرخسرو، يك كتابفروشى هم در خيابان شاهپور. غير از اين ها روى سكوهاى دالان در ورودى مسجد شاه هم چند كتابفروشى بسيار كوچك به اين قرار كه روى بر سكو تعدادى كتاب هاى كهنه و بيشتر كتاب هاى درسى جا داشت و صاحبان آن كتاب ها روى چهارپايه اى در كنار سكو به انتظار مشترى مى نشستند. غروب كه مى شد هر كدام شان كتاب هايشان را با تسمه كلفتى به هم مى بستند و بسته را روى كول شان گذاشته و به خانه مى رفتند. فردا صبح با كوله بار كتاب دوباره به دالان مى آمدند و دنبال كارشان را مى گرفتند بيشتر اين كتاب ها كهنه بود. بچه ها وقتى آخر سال تحصيلى مى شد كتابهايشان را به آن دالان مى آوردند و به قيمت ارزان مى فروختند و كتابفروش ها كتاب هاى خريدارى را كمى گران تر از قيمت خريدارى مى فروختند. بعضى از اين كتاب ها چند بار خريده و فروخته مى شد. در حاشيه آنها بچه ها يادگارى و گاهى شعرى مى نوشتند يا تصويرى مى كشيدند.
اين كتابفروش ها مردمانى دست به دهن بودند فقط يكى از آنها در سايه هوش و پشتكار توانست كتابفروشى بزرگى به نام اميركبير درست كند و كتاب هاى پر ارزشى را به چاپ برساند و در واقع هم به فرهنگ خدمت كند و هم به خودش يعنى متمول شدن.
اسم خيابان شاه آباد آمد به نظرم رسيد كه براى اطلاع خوانندگان ارجمند، خاصه جوانان عرض كنم كه اين خيابان شاه آباد تا اواخر سلطنت ناصرالدينشاه دهكده اى بود در شمال شهر تهران آن روزگار كه به علت وجود حيواناتى مانند گرگ و روباه و بيشتر شغال اسم آن دهكده را شغال آباد گذارده بودند.
وقتى ناصرالدينشاه تصميم گرفت شهر را وسعت دهد و دهكده شغال آباد- دهكده خانى آباد و دهكده حسن آباد در محدوده تهران قرار گرفتند مردم يا از راه سپاسگزارى و يا سر به سر گذاردن با شاه كج كلاه اسم شغال آباد را شاه آباد گذاردند. بعد دور شهر را با تشريفاتى خاص تمدن خندق كندند و گروهى از علما به نقطه اى از كنار شهر رفتند و كلنك طلائى به دست گرفت تا نخستين كلنگ احداث خندق را او بزند چون كار عظيمى (!) بود شاه كلنگ زد و آيات عظام نام آن روز را (يوم الكلنگ) گذاردند.
***
اما يك روز به اتفاق چند تن از دانشجويان براى خريد كتاب به خيابان شاه آباد رفتيم. اول خيابان دست چپ كتابفروشى نسبتاً بزرگى بود به نام كتابفروشى ترقى متعلق به شخصى به نام ميرزا اسدالله ترقى. نزديك كتابخانه كه رسيديم ديديم جمعيتى در آنجا جمع اند و استاد عزيزمان سعيد نفيسى با صورت خون آلودى روى چهارپايه كتابخانه نشسته و ميرزااسدالله با صداى بلند مى گويد اين آقاى ناسلامتى اوستا و تا آمد حرف اش را ادامه بدهد ما داد زديم بگو استاد بگو استاد. ميرزا اسدالله چشم غره اى به ما رفت و با لحنى تمسخرآميز گفت خوب خوب استاد. و بعد گفت كه چندى پيش اين آقاى استاد آمد پيش من و گفت كتابى درباره رودكى شاعر نوشته ام حاضرى آن را چاپ كنى گفتم چند صفحه مى شود؟ جواب داد حدود صد صفحه. من فكرى كردم و به دلم برات شد كه بگويم نه. اما تا آمدم بگويم نه اين آقاى استاد شروع كرد به تعريف از كتاب اش و تعريف از رودكى و زدن حرف هاى گنده گنده و... تا راضى شدم و قبول كردم بالاخره آدميزاد آدميزاد است هر كه باشد گول مى خورد منهم گول خوردم و به چاپخانه گفتم كتاب را چاپ كند و خودم به يك سفر دو ماهه رفتم وقتى برگشتم ديدن نه تنها كتاب به جاى صد صفحه شده دويست و پنجاه-شصت بلكه به جاى رودكى يك اسم درازى كه دل خواننده را بهم مى زند روى كتاب گذاشته كه برايتان مى خوانم. بعد كتابى را از روى پيشخوان مغازه برداشت و خواند (آثار و احوال ابوعبدالله جعفرين محمد رودكى سمرقندى) گفتم آقا اوستا مرد حسابى اين هم شد اسم. كسى آن را نمى خرد و كتاب روى دستم مى ماند. يك دفعه نگاهى به جلد كردم ديدم نوشته جلد اول آتش گرفتم گفتم پدر مرا كه درآوردى چرا از اول اسم اش را درست نگفتى و يك اسم مردم پسند نگذاشتى بعدش هم به جاى صد صفحه شده دويست و پنجاه صفحه و تازه نوشتى جلد اول. آقا اوستا با يك قيافه حق به جانب گفت ناراحت نشو جلد دوم چهل پنجاه صفحه بيشتر نمى شود! وامانده بودم چكنم ناچار قبول كردم و گفتم به هر چه مى پرستى قسم با همين چهل پنجاه صفحه مى گوئى سر و ته كار را به هم بيار به شاگردات هم بگو كتاب را بخرند. آن وقت به چاپخانه سپردم جلد دوم را چاپ كند خودم رفتم به سفر حج. وقتى از سفر حج برگشتم چهار شاخ ماندم ديدم جلد دوم شده سيصد و پنجاه صفحه! ديوانه شدم، فرستادم عقب اش آمد اينجا و فرياد زدم بابا اين كه ديگه كتاب نيست. اين لحاف كرسى است. كى اون را مى خره و زدم توى گوش اش بعد رو كرد به جمعيت و گفت آقايون شما را به حضرت عباس به خدا جاى من بوديد نمى زديد توى گوش اين فلان فلان شده كه سرمايه مرا به باد داده؟ و رفت كه دوباره به استاد حمله كند كه ما دانشجويان پريديم او را گرفتيم حتى يكى از ما كشيده اى هم به او زد. مردم جمع شدند و پاسبانى زوار در رفته رسيد. نگاه ها به طرف او جلب شد كمى مكث كرد. جمعيت هم ساكت شدند. پاسبان با صداى وامانده و بيچاره اى مثل صداى ترياكى ها گفت بابا اينجا چه خبره؟ كى زده كى خورده؟ كه ما تكليف مان را بدانيم. اين آقا (خطاب به استاد) چرا صورت اش خونى شده ما دانشجويان داد زديم اين ميرزا آدمكش ضعيف گير آورده. قهوه چى همسايه داد زد بابا دعوا شده آشتى كنيد و رفت يك طشت آب آورد صورت استاد را (گربه شو) كند و ميرزا اسدالله كه از ترس ما و ترس آژان جا زده بود يك دستمال كار يزد را كه دورش منگوله داشت.، از جيب اش درآورد ساكت و بى حرف صورت استاد را خشك كرد استاد سرش را بلند كرد و يك نگاه تنفرآميز حواله ميرزااسدالله نمود. همه ساكت شدند ببينند سركار آژان (هنوز كلمه پاسبان رواج نيافته بود) كه هم بازپرس بود هم قاضى و هم مأمور اجرا از ميرزا اسدالله و چند تن از دانشجويان سئوالاتى كرد كه به يك بازپرسى فكاهى خيلى شباهت داشت. ميرزا اسدالله به پسرش گفت بدو بدو و به مشتى عباس قهوه چى بگو يك سينى چاى بياره بدو بدو. تا پسر ميرزا اسدالله راه افتاد و بره پاسبان گفت به مشتى عباس بگو آقاى آجدان (آژان) عيسى خان دستور داده چاى تازه دم بده نه (آب زيپو) .
چاى رسيد اول خدمت سركار آژدان تقديم شد. سركار يك استكان نعلبكى را برداشت چاى ريخته شد توى نعلبكى و بعد محتواى توى نعلبكى را برگرداند توى استكان. نعلبكى را گذاشت توى سينى بعد سه حبه قند با دست راست برداشت و يكى يكى توى دهن گذاشت و روى هر تكه قند يك قولپ چاى توى دهان اش ولو كرد و بعد قند را با دندان هايش مى جويد. گاهى لب ها را روى هم مى چسباند و فشار مى داد پيدا بود كيف مى كند. مى گفت چاى خوردن سر پست قدغن است اما براى صفاى روى شما آقايون مى خورم. هر دفعه كه دهان باز مى كرد كه يك قولپ ديگر بخورد دندان هاى زردش به زردى رنگ ترياك به معرض تماشاى حاضرين درمى آمد. در موقع قورت دادن چاى لپ هايش را گود مى كرد و صورت را مى چلاند كه لذت بيشتر ببرد آنوقت درست شبيه ترياكى ها مى شد. چاى اش كه تمام شد لوله لاستيكى بلندى را كه مثلاً اسلحه سردش بود و به آن «چوب قانون» مى گفتند از قلاب كمربندش بيرون كشيد و بالا برد و با آن ريخت و هيكل مفنگى و لاغر اداى رستم را درمى آورد كه مالاريا گرفته باشد. روى صورت اش خال هاى قرمزى ديده مى شد. يكى از بچه ها پرسيد سركار آجدان اين خال هاى قرمز چيه با آن صداى له شده اش گفت شاه پسر اينها آبله مرغونه! بعد لوله لاستيكى كه عرض كردم كه به آن چوب قانون مى گفتند و بلند كرده بود خيلى آرام به سينه ميرزا اسدالله زد و گفت مى دونى اين چيه ها اين چوب قانونه، اونو براى آن دنيا به كمر ما آجان ها نبسته اند. براى اين بسته اند كه تو پيرمرد خرفت اداى چاقوكش ها را درنياورى و به جون يك اقاى با سوات (سواد) نيفتى. گيرم يك جلد كتاب اش شده دو تا بشود دو تا بشود ده تا، هفت چنگ تو.... بيا بياروى آقاى اوستا را ببوس. يك درشكه هم صدا كن و يك پولى كف دست درشكه چى بگذار اوستا را ببرد خونه اش.
در تمامى اين مدت استاد با يك صبورى و متانت سزاوار ستايش روى چهارپايه نشسته بود فقط وقتى ما به ميرزا اسدالله حمله مى كرديم مى گفت كاريش نداشته باشيد، كاريش نداشته باشيد و بعد با لبخندى كه از آن بوى بيزارى، بوى نفرت آغشته به تمسخر را مى داد گفت كارى به او نداشته باشيد. او از حج آمده حاجى شده... حاجى آقا و مكرر مى گفت حاجى آقا.
درشكه رسيده بود. اما استاد قبول نكرد و راه افتاد و ما دانشجويان همراه اش. پياده روى دست چپ خيابان شاه آباد را طى كرديم. استاد در تمام راه ساكت بود و حرفى نمى زد اما صداى پايش در ميان صداى پاى ما دانشجويان مشخص بود صدائى شمرده، صدائى چو بخورده، صداى صبورى، صداى خدمت به خلق. شايد هم صداى پاى استاد عزيز صداى عذرخواهى از استاد استادان رودكى سمرقندى بود.
اواخر خياباه شاه اباد رسيديم به كوچه حمام وزير و از آنجا به سه راه سپهسالار و از سه راه وارد كوچه بن بست شديم خانه استاد اواسط كوچه بود، خانه اى معمولى و نيمه محقر. از ما دعوت كرد و به داخل منزل رفتيم. كتابخانه استاد طرف دست راست حياط و كمى بالاتر از كف حياط كتابخانه اى بزرگتر از كتابخانه ميرزااسدالله ترقى. استاد كمى درباره رودكى برايمان تعريف كرد و بعد از مشكلات كارش سخن گفت و اضافه كرد بعضى از نسخه هاى خطى را كه به آنها نياز دارم از صاحبان اش قرض مى گيرم و با خط از آنها رونويسى تهيه مى كنم و بعد از جايش بلند شد و چند تا از آنها را به ما نشان داد.
در آن زمان وسائل امروزى در اختيار استادانى امثال سعيد نفيسى نبود. از آنچه امروزه در دسترسى يك دانش آموز دبيرستان است چيزى جز قلم و كاغذ و مداد چيزى ديگرى نبود بالاى يك ساعت با استاد بوديم كه به يك عمرى مى ارزيد و آنگاه مرخص شديم هنوز جاى كشيده ميرزا اسدالله روى صورت استاد به بهانه گله از روزگار باقى بود.
***
استاد سعيد نفيسى از پر كارترين محققان زمان خود بود. در جاى ديگرى نوشته ام كه اگر تمام كارهاى او از تأليف و تصنيف و تحقيق را جمع كنند به يك اطاق قضا احتياج دارد.
من او را در تمامى عمر بدون اين كه كيف پر از كتاب و يادداشت هايش همراهش باشد نديده ام نظير او مانند علامه دهخدا، ملك الشعراء بهار، علامه قزوينى، رشيد ياسمى، سيد كاظم عصار، پورداوود، جلال همانى از عاشقان راستين فرهنگ و ادب فارسى بودند و پيشقدمان تحقيقات تاريخى و ادبى به سبك اروپائيان.
بسيارى از شاگردان آنها خود به نوبه خويش استادان فاضلى شدند كه عمرشان را در راه خدمت به فرهنگ آن هم با دل و جان صرف كردند. مانند دكتر ذبيح الله صفا، دكتر محمد معين، دكتر پرويز خانلرى، دكتر مهدى حميدى، دكتر حسين خطيبى، دكتر ماهيار، دكتر عبدالحسين زرين كوب، دكتر باستانى پاريزى و.....
استاد سعيد نفيسى نثر روانى داشت بسيار روان كتاب «فرنگيس» اش كه صورت رمانى را داشت مجموعه نامه هائى عاشقانه و سخت دلپذير بود كه هر كدام يكى دو صفحه كتاب را در برمى گرفت و شعار هر يك از نامه ها بيتى از حافظ.
به خاطر دارم كه به چاپ يازدهم حتى بيشتر (اگر اشتباه نكنم) هم رسيد- كتاب ستارگان سياه كه آن هم رمانى بود (تاريخى) نثرى به روشنى نور داشت و سرانجام درباره اين استاد بايد بگويم كه:
يك زبان خواهد به پهناى فلك
تا بگويد شرح آن رشك ملك
***
سال هاگذشت، چند سالى براى ادامه تحصيل به خارج رفتم و طبعاً ارتباطى با استاد نداشتم تا پس از برگشتن افتخار همكارى اش را در دانشگاه پيدا كردم. در همان روزهاى نخست در راهرو دانشكده حقوق به استاد برخوردم، اظهار لطف فرمود و هر كارى كردم كه دست اش را ببوسم اجازه نداد و پس از جويا شدن از تحصيلاتم با لبخندى كه صداى موفقيت مى داد گفت عزت الله آن گرفتارى كه با ميرزااسدالله ترقى پيدا كردم يادت است؟ عرض كردم بله گفت يك چيزى به تو بگويم خوشحال مى شوى. بعد با صداى بلند و ذوق زده درست شكل بچه ها گفت:
جلد سوم رودكى هم چاپ شد با عجله پرسيدم چه طور استاد؟ گفت پسر ميرزااسدالله كه آن روز كذائى رفت و از قهوه خانه چاى آورد يادت هست؟ عرض كردم بله. استاد فرمود هفت هشت سال بعد از آن روز نحس ميرزااسدالله فوت كرد. من در آن هفت هشت سال هرگز به كتابفروشى اش نرفتم. حتى هر وقت مى خواستم از خيابان شاه آباد عبور كنم از پياده روى كتابفروشى او نمى گذشتم بلكه از آن يكى پياده رو مى رفتم. تا اين كه خبر درگذشت ميرزا اسدالله به گوش دانشگاهيان رسيد. چون ما معلمين بيشتر از ساير مردم از حال و احوال كتابفروشى ها خبرداريم. فرداى درذشت او استاد سنگلجى به من گفت بيا برويم ختم ميرزااسدالله گفتم ابداً يادتان هست سر چاپ جلد اول و دوم رودكى چه بلائى سر من آورد. سنگلجى با آن زبان شوخى كه دارد گفت جلد سوم را چاپ نكرد جهنم بيا بابت جلد اول و دوم برويم و بلافاصله بازوى مرا گرفت و به ختم رفتيم، پسر ميرزااسدالله از راه احترام به شركت كنندگان در ختم جلوى در ورودى مسجد ايستاده بود مرا كه ديد به اصطلاح هاج و واج شد بسيار ادب كرد و در برگشتن هم تا توى پياده روى خيابان، ما را مشايعت كرد.
ده دوازده روز بعد سراغ من آمد و با عرض معذرت گفت پدرم تا روز مرگ از رفتارى كه با شما كرده بود ابراز پشيمانى مى كرد و ناراحت بود مى گفت حج ام حرام شد.
حالا او رفته و من براى ارضاى روح او و به حكم وظيفه فرزندى آماده ام جلد سوم رودكى را چاپ كنم نسخه نوشته را گرفت و چاپ كرد عرض كردم جلد سوم چند جلد اول كه حدود ،۲۴۰ جلد دوم ۳۵۰ جلد سوم چند صفحه شده استاد فرمود حدود سيصد صفحه به شوخى عرض كردم بقيه هم دارد؟ فرمود نه
 

mehrdad21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 جولای 2004
نوشته‌ها
75
لایک‌ها
20
كتابهايي كه خوندم و باحال بودند

صدسال تنهايي از استاد ماركز
دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم
مرگ در آند
سرزمين گوجه هاي سبز
دعوت به مراسم گردن زني
دنياي سوفي
كالبد شكافي يك قتل ميشل فوكو
هنر سينما
چنين گفت زرتشت
بارون درخت نشين
 

edward

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 آپریل 2004
نوشته‌ها
112
لایک‌ها
0
سه كتاب سفارش دادم برام بخرند بخونم:

- حكايت دولت و فرزانگي مارك فيشر
- انجمن شاعران مرده
- چهار اثر مال فلورانس اسكاول شين

چطوره؟ :blink:


--------------------------------
سگ فيلسوف
 

shinystar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 مارس 2005
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
0
سن
45
محل سکونت
Tehran
به نقل از edward :
سه كتاب سفارش دادم برام بخرند بخونم:

- حكايت دولت و فرزانگي مارك فيشر
- انجمن شاعران مرده
- چهار اثر مال فلورانس اسكاول شين

چطوره؟ :blink:


--------------------------------
سگ فيلسوف

انجمن شاعران مرده (Dead Poets Society) رو من خوندم. اولش خیلی خوشم اومد اما وقتی فیلمش با بازی رابین ویلیامز رو دیدم از فیلم بیشتر از کتاب خوشم اومد. در کل اگه فیلمش رو ببینی خوندن کتابش زیاد دیگه جالب نیست البته به غیر از ترجمه شعرهاش.
 

shinystar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 مارس 2005
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
0
سن
45
محل سکونت
Tehran
واقعا كه اينجا چرا اينقدر كتابخون كمه؟
من ديروز كتاب "گل صحرا" رو خوندم. داستان شگفت انگيز و واقعي "واريس ديري" زني آفريقايي كه براي زندگي بهتر از قبيله اش در آفريقا به تنهايي فرار مي كنه و زندگي جديدي رو در اروپا و آمريكا براي خودش مي سازه. داستان "واريس" داستان اراده انسانه. شخصا خيلي تحت تاثير اراده و قدرت اين زن قرار گرفتم.
 

varg

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 آگوست 2005
نوشته‌ها
202
لایک‌ها
0
سن
40
محل سکونت
Gilan
به نقل از rasoul03 :
آخرين كتابي كه خوندم سلوك دولت آبادي بود.
هر كي خونده لطفا يه توضيح به من بده چون هنوز نفهميدم
كه محمود خان چي گفته. :wacko: :wacko:
سلوک رو خوندم. مطالعه‌اش خيلی سخت بود. اما بدجوری به دلم چسبيد. «سلوک»، بر عکس تمام سلوک‌ها که از کم به زياد و از بدی به خوبی و از پايين به بالاست، در اين رمان، در جهت منفی اتفاق می‌افته. يعنی از عشق به نفرت می‌رسه. ضمن اين‌که در پايان داستان با يک چرخه روبه‌روييم. دوباره، قيصی ديگر، که حديث نفس پيرمرد (دوران پيری قيص) رو روی نيمکت سنگی يک پارک پيدا می‌کنه و می‌خونه.
 

ghizh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 آپریل 2005
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
0
محل سکونت
اِصـــــــــــفُهون
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا