برگزیده های پرشین تولز

لطفا نظرتونو بگید

آریامهر1368

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2020
نوشته‌ها
273
لایک‌ها
1,249
سلام یه کتاب نوشتم و برای چاپ دادم یکی از داستان هاشو میذارم لطفا بگید چطوره. این قسمت اولشه و اگه خوشتون اومد قسمت‌های بعد هم میذارم اسمش هم هست آیا من خون آشام شدم؟! ، ارشاد هم به من گیر داده خودت ننوشتی منبع اعلام کن یعنی چی آخه:(
در یک صبح دل انگیز پاییزی جوانی به نام مورگان از خونه بیرون اومد تا سر کار بره، مورگان راننده بود و در اوبر کار می‌کرد، اون از شغل خود‌ش راضی نبود و همیشه تو زندگی احساس بدی داشت ولی برای کسب درآمد مجبور بود شغلش رو ادامه بده، اون روز مسافر زیادی بهش نخورده بود و طبیعتا درآمدش هم کم بود، نزدیک های غروب که دیگه میخواست برگرده خونه، یهو یه مسافر درخواست تاکسی داد، مورگان به مسیر نگاه کرد و دید که مقصد اون شخص بیرون از شهره، اول خواست که نره ولی چون باید پول در می‌آورد قبول کرد.
وقتی به مسافر نزدیک شد دید که یک مرد میانسال با کت و شلوار زیبا و مرتب و یک کیف اداری درخواست تاکسی داده، به اون شخص رسید و پرسید:
شما درخواست دادید برای منطقه بالک؟
مرد میانسال گفت بله و سوار شد، وقتی که سوار شد بوی عطر اون به دماغ مورگان رسید، خدای من چه عطر خوشبویی، مورگان گفت که عطر شما چقدر خوشبوءه، مرد میانسال گفت شما لطف دارید، این عطر از یه قسمت از بدن آهو که مشک نام داره گرفته میشه و به همراه عصاره چندین گل از چندین نقطه دنیا ساخته میشه.
مورگان گفت چقدر جالب، در طول مسیر تقریبا بین اونها مکالمه ای رد و بدل نشد و اونها به مقصد رسیدند، مقصد اونها در دل جنگل قرار داشت و جلوی یک عمارت بزرگ توقف کردند، مرد میانسال که اسمش آلفرد بود به مورگان گفت میشه داخل عمارت بریم کیف من سنگینه و حملش مشکله، اونها داخل حیاط عمارت رفتن و مورگان با دیدن عمارت خشکش زد، اینجا دیگه کجاست چقدر ترسناکه، یک عمارت بزرگ با معماری حداقل پونصد سال پیش شبیه یک قلعه کوچک، با یک عالمه مجسمه های حیوانات مختلف و یک حوض با فواره وسط عمارت انگار وارد قرون وسطی شده بودند.
مورگان گفت قربان اگه امری نیست من مرخص بشم ولی آلفرد گفت اگه ممکنه این کیف رو با من کمک کنید تا داخل خونه ببریم، مورگان ناچار قبول کرد و با ترس و لرز وارد خونه شدند، آلفرد گفت باید امشب برای شام اینجا بمونی، مورگان متوجه توطئه‌ شد و گفت خیر قربان سیاست شرکت اجازه نمیده و همین که برگشت آلفرد پشت سرش بود در حالی که چند لحظه قبل حداقل بیست متر از اون فاصله داشت، مورگان جا خورد چطور تو چند لحظه بهش رسیده، به هر حال گفت من باید برم و خواست حرکت کنه که آلفرد صداش زد و وقتی نگاهشون بهم گره خورد مورگان انگار مسخ شده بود.
دیگه هر دستوری آلفرد میداد اون انجام می‌داد:
زود باش کیف رو اون کنار بذار، وسایل رو مرتب کن و از لیوان نوشیدنی که تو یخچال هست برای من بیار، مورگان انگار نمیتونست مقاومت کنه بی اختیار همه کارها رو انجام می‌داد و از نوشیدنی برای آلفرد آورد، آلفرد وقتی نوشیدنی رو خورد گفت:
لعنتی این خیلی کمه منو سیر نمیکنه
چشمان آلفرد برقی زد و به مورگان خیره شد، چشمان قرمز رنگ آلفرد مورگان رو به وحشت انداخته بود ولی اصلا نمیتونست از جاش تکون بخوره، خدای من آلفرد یک خون آشام چرا به دانش افتادم، ولی دیگه کاری از دستش بر نمیومد، آلفرد در یک آن دندون های نیشش رو به گردن مورگان فرو برد و شروع به نوشیدن خون کرد، درد در تمام بدنش پیچید، فریاد می‌زد ولی عین مجسمه شده بود، بعد اینکه آلفرد به اندازه کافی خورد به یک گوشه رفت و روی مبل دراز کشید، مورگان که کلی خون از دست داده بود بی هوش روی زمین افتاد.
صبح روز بعد مورگان با حس سوزش در بدن خودش از خواب بیدار شد، اون روی زمین افتاده بود و آفتاب مستقیم به اون می تابید، از بدن مورگان عین یک کنده خاموش نشده دود بلند شده بود، سریع یک سایه پیدا کرد و اونجا پناه گرفت، آه خدا من کجام؟ چی شده؟ اون مرد دیشبی کجاست؟ چرا توی آفتاب بدنم اینطور میشه؟
اینها سوالات بی جوابی بودن که مورگان از خودش می پرسید ولی از همه بدتر شکمش بود که خیلی گرسنه بود، همون نزدیکی یک رستوران بود رفت و پیتزا سفارش داد، در همین حین اتفاقات مختلفی رو حس می‌کرد، مثلا صدای حرف زدن دو نفر که انتهای رستوران بودن رو واضح میشنید انگار کنار اون نشستند، یا رگ گردن و جریان خون گارسون، یا مگس کوچکی که روی میز انتهای رستوران نشسته بود، در همین حین پیتزاش آماده شد، به جای این فکرهای مسخره بهتره غذا بخورم.
اولین لقمه رو که به دهان گذاشت احساس حالت تهوع و به هم ریختن مزاج بهش دست داد، یعنی چی پیتزا که غذای مورد علاقه منه، حالا لقمه دوم رو بخورم شاید بهتر شد ولی بازهم همونطوری شد، خواست کمی نوشابه بخوره ولی باز هم نتونست، خدای بزرگ چه بلایی سر من اومده، با شکم گرسنه از اونجا بیرون اومد ولی دوباره زیر آفتاب شروع به سوختن کرد، خودش رو زیر سایه ها به خونه رسوند، خونه اون طبقه دهم یک ساختمان بزرگ بود، در راهرو که داشت میرفت همسایه رو به رویی رو دید، سلام ربکا، سلام مورگان میشه یک لحظه بیای شیر آشپزخونه داره چکه میکنه.
مورگان داخل خونه رفت و ناگهان چشمش به رگهای ربکا افتاد، صدای جریان خون و قلب ربکا انگار مثل یک سمفونی به گوشش می‌رسید، حواست کجاست آچار روی میزه، مورگان حواسش رو جمع کرد و آچار رو برداشت، ولی هنوز جریان خون و شکم گرسنش اون رو بی تاب کرده بود، شیر آشپزخونه رو درست کرد و موقع رفتن ربکا گفت صبر کن برات قهوه بیارم، مورگان گفت نه خیلی هستم بهتره برم استراحت کنم، ربکا گفت باشه، موقع رفتن ربکا به مورگان نزدیک بود تا در رو ببنده، مورگان برگشت که خداحافظی کنه دوباره چشمش به رگهای ربکا خورد و ناگهان اون رو به سمت دیوار برد، همونطور که اونو به دیوار چسبونده بود تو چشماش نگاه کرد و تو ذهنش به اون گفت تو نمیتونی حرکت کنی بی حرکت وایستا تا من از خونت بخورم، ربکا گفت هرچقدر میخوای از خون من بخور.
مورگان آروم با دندون های نیشش به سمت رگهای گردن ربکا رفت، نبض ربکا یکی از قشنگ ترین صداها بود که تا الان شنیده بود، وقتی خواست دندون نیشش رو فرو کنه یک آن به خودش اومد من دارم چیکار میکنم، چرا ربکا خشکش زده، اون مرد دیشبی چی شد، ناگهان یک جواب به ذهنش خطور کرد، آیا من خون آشام شدم؟
 

Faraz_VivaJuve

Registered User
تاریخ عضویت
13 مارس 2007
نوشته‌ها
262
لایک‌ها
144
اگه نظر صادقانه بخواید داستانش کلیشه ای بود شاید دلیلش همینه که اونا ازتون منبع خواستن
حالا نمیدونم داستان بلند مینویسید یا کوتاه اما در این داستان همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده و هیچ کش و قوسی توش داده نشده
و همیشه چیز هایی بیشتر مورد توجه عموم قرار میگیر ه که خاص تر باشه کمتر اتفاق افتاده باشه و شبیه ب اون زیاد نباشه .
 

آریامهر1368

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2020
نوشته‌ها
273
لایک‌ها
1,249
اسم کتاب داستان های کوتاهه و به طبع داستان های کوتاه باید باشه این داستان هم سه قسمتیه تشکر از نظر شما
 
بالا