برگزیده های پرشین تولز

متن های خواندنی

Hamid2day

مدیر ارشد
مدیر انجمن
مدیر ارشد
تاریخ عضویت
1 مارس 2006
نوشته‌ها
21,197
لایک‌ها
20,078
محل سکونت
اوهایو - دیتون
چرا عبرت نمی گیریم؟

جمعی دور هم نشسته بودند. وقتی همه برخاستند ،دیدند یک نفر برنمی خیزد. از او پرسیدند:چرا برنمی خیزی؟

پاسخ داد: انگشتم را داخل این حلقه کردم.حالا گیر کرده بیرون نمی آید!

رفتند و آهنگری را آوردند و انگشت او را از حلقه درآوردند.

چند روز بعد دوباره همین جمع در همین اتاق گرد آمدند . وقتی همه برخاستند،دیدند باز هم آن شخص نشسته است. وقتی علّت را پرسیدند،پاسخ داد:

باز هم انگشتم در همین حلقه گیر کرده!

به او گفتند:چرا دوباره انگشتت را در همان حلقه کردی؟

گفت: می خواستم ببینم آیا انگشت من لاغرتر یا حلقه گشادتر شده یا نه؟!

چه رنجی می برد انسان آن گاه که چراغ عبرت و تجربه خاموش باشد!

#شفیعی_مطهر
 

Hamid2day

مدیر ارشد
مدیر انجمن
مدیر ارشد
تاریخ عضویت
1 مارس 2006
نوشته‌ها
21,197
لایک‌ها
20,078
محل سکونت
اوهایو - دیتون
کاه دزد!

دزدی مقادیر زیادی پول دزدید ، دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید .
هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .
قاضی دزد پول را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم كرد .
كاه دزد به وكیلش گفت :
چرا قاضی پول دزد را آزاد كرد و من كه فقط مقداری كاه دزدیدم به دو سال حبس با اَعمال شاقه محكوم شدم ؟!
وكیل گفت :
آخه قاضی ؛ كاه نمی خورد !

عبید زاكانی
 

Hamid2day

مدیر ارشد
مدیر انجمن
مدیر ارشد
تاریخ عضویت
1 مارس 2006
نوشته‌ها
21,197
لایک‌ها
20,078
محل سکونت
اوهایو - دیتون
فرق قیمت تکی با عمده!

زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند، ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت.

جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی ۲۰ میلیون بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری. جوان گفت :

اما پدر، مادرِ دختر ۱۵۰ میلیون شرط کرده!

پدرگفت : می رویم و می‌بینی چگونه می شود.

پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت:

پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ میلیون هم برای شیربها،

مادر گفت : ولی من ۱۵۰ میلیون شرط گذاشتم!

پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ میلیون دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من!

مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله!

جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط این گونه نبود؟

مادر عروس گفت: قیمت تکی با عمده فرق می کنه...


سازمان مدیریت ازدواج آسان
 

Hamid2day

مدیر ارشد
مدیر انجمن
مدیر ارشد
تاریخ عضویت
1 مارس 2006
نوشته‌ها
21,197
لایک‌ها
20,078
محل سکونت
اوهایو - دیتون
بلای چاپلوسی!

روزی به کریم خان زند گفتند، فردی می خواهد شما را ببیند و مدام گریه می کند. کریم خان گفت: "وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من".

پس از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت:

قربان من کور مادر زاد بودم. به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .

کریم‌خان دستور داد چشم های این فرد را کور کنید! تا برود دوباره شفایش را بگیرد! اطرافیان به شاه گفتند: قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت: پدر من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی می کرد، من نمی دانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم. پس از این که من به شاهی رسیدم عده‌ای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابوالوکیل نامیدند. پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند دین و دنیای مان را به تباهی می کشند!
 

Hamid2day

مدیر ارشد
مدیر انجمن
مدیر ارشد
تاریخ عضویت
1 مارس 2006
نوشته‌ها
21,197
لایک‌ها
20,078
محل سکونت
اوهایو - دیتون
شهریار و قمرالملوک وزیری!

شهریار می‌فرمود : آن شب اکثر رجال تهران در آن ضیافت شرکت داشتند. من آن شب رفتم ولی باورم نبود که به آن مهمانی که قمرالملوک (اولین خواننده زن ایران) نیز شرکت داشت، مرا راه دهند. با خود می‌گفتم من کجا و ضیافتی که قمرالملوک در آن شرکت دارد کجا... بالاخره آن روز «شهیار» (دوست استاد شهریار) دست مرا گرفت و با خود به آن مهمانی برد. من هم به خیال این که مرا به مهمانی یک مجلس می‌برد، رفتم. مرا برد داخل یک اتاق کوچک و تاریک و در را از بیرون قفل کرد.

گفتم: شهیار، چرا این کار را می کنی، این چه رفتاری است؟

در حالی که می‌خندید گفت: اگر اینجا شعری مناسب حال مجلس مهمانی نسازی، بیرون آمدنت ممکن نیست.

گفتم :شهیار، تو را خدا رحم کن، این اتاق تاریک است، من نمی‌توانم، چشمم هیچ جا را نمی‌بیند، مرا بیرون بیار تا شعری بگویم.

گفت: ممکن نیست!

گفتم :اقلا چراغی به من بده.

رفت و چراغی کوچک آورد که با نور آن به زحمت می‌توانستم چیزی بنویسم.

بعد از حدود بیست دقیقه گفتم :

شهیار جان مرا بیار بیرون، شعری که می‌خواستی را ساختم.

گفت: اگر راست می گویی چند بیتش را بخوان.

گفتم :کمی در را باز بگذار تا برایت بخوانم.

کمی در را باز کرد، چند بیتی از آنچه ساخته بودم خواندم.

گفت :«شهریار» تو را خدا الان ساختی؟

گفتم :پس کی ساختم؟

در را باز کرد و دستم را گرفت و داخل سالن برد و اجازه خواست تا مرا معرفی کند.

شهیار مرا چنین معرفی نمود:
امشب جوانی را که تازه درس طب می‌خواند و شاعر خوبی هم هست و در آینده افتخار کشورمان خواهد شد حضورتان معرفی می‌کنم. شعری را که در عرض چند دقیقه برای خیر مقدم خانم قمرالملوک ساخته برایتان می‌خواند.

من که رنگ صورتم سرخ شده بود، در دل با خدای خود راز و نیاز می‌کردم، زیرا چنین مجلسی برایم تازگی داشت. به هر حال شروع به خواندن غزل نمودم:

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

آهسته به گوش فلک از بنده بگویید
چشمت ندود این همه، یک شب قمر اینجاست

آری قمر، آن قُمری خوشخوانِ طبیعت
آن نغمه سرا، بلبلِ باغ هنر اینجاست

شمعی که به سویش، من جان سوخته از شوق
پروانه صفت، باز کنم بال و پر، اینجاست

تنها نه من از شوق، سر از پا نشناسم
یک دسته چو من، عاشق بی پا و سر اینجاست

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا
جایی که کُند ناله ی عاشق اثر، اینجاست

مهمانِ عزیزی که پی دیدن رویش
همسایه، همه سرکِشَد از بام و در، اینجاست

سازِ خوش و آوازِ خوش و باده ی دلکش
آی بی خبر آخر، چه نشستی؟ خبر اینجاست

ای عاشق روی قمر، ای ایرجِ ناکام
برخیز، که باز آن بت بیداد گر اینجاست

ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید
کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست

هر بیت را که می‌خواندم کف می‌زدند و آفرین می‌گفتند. در این میان شهیار از شوق و شادی در پوست نمی‌گنجید. وقتی غزل را به آخر رساندم قمر از میان دو شخصیت سیاسی آن روز بلند شد و در حالی که حضار به طور ممتد کف می‌زدند، پیش من آمد، دست هایش را به گردنم حلقه زد و صورتم را بوسید.
من که حسرت دیدار قمر را داشتم، ببین چه حالی برایم دست داد، بعد گفت که از این به بعد باید تو را زود زود ببینم و مرا برد پهلوی خود نشاند.

برگرفته از: خاطرات شهریار با دیگران، نوشته بیوک نیک اندیش
ارسالی با اختصار: جواد روحی (دومان سایین قالالی)
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟
تا زمانی که به تو احتــیاج دارند
از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟!
وقتی کســی جایت آمد
دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟
تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند
میگویــند : عاشــقت هســتند برای همیشه نه
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !
و این است بازی باهــم بودن
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
.Don’t force someone to change, just love them. Love is what changes us
کسی رو مجبور نکن که تغییر کنه، فقط دوستش داشته باش. عشق چیزیه که مارو تغییر میده…!

لینک منبع
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew

بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند…


و گنجشکها جدی جدی می میرند .


آدمها شوخی شوخی زخم می زنند …


و قلبها جدی جدی می شکنند .
 

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,432
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
حرکات اسکندر کبیر نیروهایش را سردرگم می‌کرد و در رفتارهایش منطق و ثباتی مشاهده نمی‌شد. سال ها بعد که یونانی ها به مطالعه تاریخ پرداختند، شاهد موفقیت شگفت انگیز او با استراتژی‌های خاص‌اش بودند. اسکندر یک روش جدید تفکر و عمل در جهان را اختراع کرد: هنر استراتژی کلان.
در استراتژی کلان، شما فراتر از نبرد و نگرانی هایتان قدم می‌گذارید؛ و به جای تمرکز بر پیروزی لحظه‌ای، برای رسیدن به هدف اصلی خود سرمایه گذاری می‌کنید. مهار وسوسه برای واکنش لحظه ای نسبت به وقایع جاری و تعیین اقدامات خود با توجه به اهداف نهایی، از ویژگی های این استراتژی است. به تعبیری دیگر، شما به لشکرکشی جهانی می‌اندیشید، نه جنگ‌های فردی.
اسکندر سبک استراتژی خود را به مادرش و ارسطو مدیون بود. مادرش به او حس سرنوشت و هدف داده بود: حکومت بر جهان. او از سه تا سی سالگی می‌توانست این نقش را در ذهن خود بازی کند و از ارسطو، قدرت کنترل بر عواطف خود، مشاهدۀ بی غرضانه‌ی مسائل، و اندیشیدن به عواقب اقداماتش را بیاموزد.
به مسیر پرپیچ وخم نبردهای اسکندر و هماهنگی استراتژیک آن‌ها دقت کنید. اقدامات سریع او ابتدا در برابر تِبِس و سپس ایران، تأثیر روانی بر سربازان و منتقدانش گذاشت. در نبرد هیچ چیز بهتر از آرامش نیست. جنگ ناگهانی اسکندر علیه ایرانیان، روشی بی‌نقص برای متحد کردن یونانیان بود. با وجود این، هنگامی که او در ایران بود، سرعت و عجله، یک تاکتیک اشتباه بود. اگر اسکندر پیش روی می‌کرد، می‌توانست سریع کنترل نیروهای زمینی را به دست آورد. او با این حرکت، نیروهای خود را خسته می‌کرد و دریافت که دشمنان می‌توانند در همه جا پراکنده شوند. بهتر بود به آرامی ادامه می‌داد تا بر اوضاع مسلط و بتواند بر قلب و فکرشان چیره شود. او به جای هدر دادن پول برای تقویت نیروهای دریایی، تصمیم گرفت نیروی دریایی ایران را بی‌استفاده کند و برای مخارج لشکرکشی های گسترده‌ای که موفقیت‌های بلند مدت را به ارمغان می‌آورد، زمین‌های غنی مصر را در اختیار گرفت. هیچ یک از اقدامات اسکندر بیهوده نبود. کسانی که شاهد ثمرۀ تصمیمات او بودند، به گونه‌ای که خودشان کاملا قادر به پیش بینی نبودند، فکر می‌کردند او از خدایان است و مطمئنا کنترل او بر وقایع مهم در آینده بیشتر از توان انسان‌ها و مانند خدایان بود.
برای تبدیل شدن به یک استراتژیست بزرگ در زندگی، باید مسیر اسکندر را دنبال کنید. ابتدا راه خود را در زندگی مشخص کنید؛ سپس با کشف معمای وجود و تعیین هدف نهایی خود، جهتی را تعیین کنید که مهارت‌ها و استعدادهایتان را به آن سو می‌کشاند. همان طور که ارسطو توصیه می‌کند، برای تسلط بر احساسات خود تمرین کنید و دربارۀ آینده چنین بیندیشید:«این اقدام مرا به سوی هدفم پیش خواهد برد و آن یکی، مرا به جایی نخواهد رساند.»
با توجه به این استانداردها، شما می‌توانید قدرتمندانه به مسیرتان ادامه دهید. تفکرات سنتی را دربارۀ کارهایتان نادیده بگیرید. این ممکن است برای بعضی‌ها احساس ناخوشایندی را به وجود آورد؛ اما بدان معنا نیست که ارتباطی با اهداف و سرنوشت‌تان دارد. شما باید به اندازۀ کافی صبور باشید تا چندین مرحله را پیش ببرید و به جای مبارزه یا جنگ، سفر را آغاز کنید. ممکن است مسیر غیرمستقیمی برای هدف برگزینید و اعمال شما از نظر دیگران عجیب باشد؛ اما آن ها درک کمتری از کارهایتان دارند و برایشان آسان‌تر است که فریب بخورند، دغل کاری کنند و گمراه شوند. در طول این مسیر، چشم انداز آرام و شگرفی به دست خواهید آورد که شما را از دیگر فناپذیران جدا خواهد کرد؛ چه رؤیاپردازانی که کاری انجام نمی‌دهند و چه افراد واقع گرایی که تنها به کارهای کوچک جامه‌ی عمل می‌پوشانند.


رابرت گرین
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
از تمام دلتنگی ها ، از اشک ها و شکایت ها که بگذریم باید اعتراف کنم مادرم که میخندد خوشبختم
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
تمام غصه ها دقیقا" از همان جایی آغاز می شوند

که ترازو بر می داری

می افتی به جان دوست داشتنت !

اندازه می گیری

حساب و کتاب می کنی

مقایسه می کنی

...
 

GraphX

Registered User
تاریخ عضویت
20 می 2009
نوشته‌ها
8,049
لایک‌ها
7,719
محل سکونت
دنيای مجازی
ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که وقتی به یک کسی خوبی کردیم و خوبی کردیم و
خوبی کردیم، روزی‌که یکهو خوبی نکنیم ما از نظر او آدم بدی هستیم!

شما نمی توانید بگویید، من ده بار به یک کسی خوبی کردم، بار یازدهم که نخواستم یا نتوانستم کاری برایش انجام دهم چرا از نظر او من آدم بدی شدم؟

و چرا یک کسی که هیچ‌کاری برای آن شخص انجام نداده است در نظر او از من
بهتر است؟

باید پذیرفت که این ویژگی انسان است!

شما وقتی بچه همسایه‌تان را بیست دفعه نگه دارید و روز بیست‌و‌یکم بگویید من
خودم وقت دکتر دارم و نمی‌توانم امروز بچه شما را نگه دارم، آن همسایه می‌تواند
با شما بد شود
در حالیکه با همسایه دیگر که هیچ‌وقت بچه‌اش را نگه نداشته است
خوب است!

آدمها را متوقع بار نیاورید که به قول معروف لطف بیش از حد یک روز میشود وظیفه!
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
نمی خواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم،
دیدم همه کلمات راز مرا می‌دانند
این است که
هر چه می نویسم
عاشقانه ای برای تو می شود
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
پشت حرف های یک مرد …
پشت نوازش ها …
سرزنش ها …
پشت تمام نگاه های معنی دارش …
پشت سکوتش، پشت لبخند های پراز رازش …
عشقی است پنهان تر از محبت زنانه …
 
بالا