فکر کنم سال 85 الی 86 بود کلاس ما دوساله هم توش زیاد بود ، دبیرستان اوج زندگی و فضول بازی های ما بود کودک درون و انرژی ذخیره شده بچگی تو اون سالهای دوم تا سوم دبیرستان استفاده کردیم طوری شده بود کلاس سی نفری انگار اومده بودیم جنگلی ..
یه روز یکی بچه ها گوشی 5 بانده چینی آورده بود همه پای صف بودیم یهو از طبقه بالایی صدای دیونه دیونه منصور بلند شد کل صف چرخید سمت کلاس ما صف کلاس ما همه تو فاز بالا میخندیدن معاون قبل از اینکه بره بالا دوستمون از پله ها در رفته بود پشت مدرسه ، زنگ کتاب روانشناسی داشتیم معلم میگفت اگر شما یک مزرعه داشته باشید و گاو همسایه بیاد قسمتی از محصولات شما رو بخوره باید چطور با صاحبش صحبت کنید : یکی میگفت باید بهش سم داد ، یکی میگفت باید با داس گاوه رو راحت کرد ، یکی کشتن صاحب گاو ... خلاصه اون سال ما تو منطقه از لحاظ بی نظمی مدارس اول بودیم طوری شد ریس آموزش پرورش خودش اومد کلاسمون تذکر جدی داد ، :general709:
دوستان اجازه میگرفتن میرفتن دستشویی 40 دقه مینشستن تا کلاس تموم بشه معلم روانشناسی میگفت خب بیایید بگید از کلاس شما خوشمون نمیا بهشون اجازه میدم 10 دقه برن بیرون اینطوری آینده ساییدگی زانو پیدا میکنید ، :general105:
دانش آموز اجازه میگرفت بره آب بخوره معلم از طبقه بالا نگاه میکرد توی کافه کنار مدرسه رویت میشد داره سمبوسه میزنه
یکی بچه های کلاسمون دوستم بود یه روز مارمولک بازی در میاره از ته صف صبگاهی خودشو به بیهوشی زد افتاد رو زمین مدیر و معاون نگو همه دویدن سمتش کل صف صبگاهی بهم خورد همه دورش حلقه زده بودن آب آوردن زدن صورتش ، مدیر رفت از کافه مدرسه کیک با آبمیوه براش آورد طوری موزمار شده بود گفت صبح چیزی نخوردم ، ظهر که میرفتیم خونه گفتم امروز چه مرگت بود گفت : میخواستم زنگ اول امتحان ریاضی ندم معلم هم مراعاتش کرده بود بیشرف فیلمی بود الان راننده آژانسه
میگفتیم اومدیم زندان آلکاتراز داریم زندگی میکنیم .
کلآ خاطراتش زیاده اگه دوست داشتید بیام بگم بخندیم ...