vahidrk
کاربر قدیمی پرشین تولز
مترجم : برنا مسرورى
اشاره :
نيكل كيدمن برنده جايزه اسكار بهترينهنرپيشه زن در مارس گذشته همچنانپركار به پيش مىرود. آخرين فيلم او با ناملكه انسانى در ماه اكتبر به نمايش درآمد و بعد از آن فيلم كوهستان سردبه كارگردانى آنتونى مينگلا روى پردهرفت. همچنين دو فيلم داگويل وهمسران استپفورد كه هنوز بهاكران عمومى در نيامده است. به علاوه اودر كريسمس امسال جايزه سالانههجدهمين دوره سينما تك آمريكا را نيزدريافت نموده است. استفن گالووى،خبرنگار هاليوود ريپورتر، درباره كارهاىاخير كيدمن با او گفتگو كرده است.
************************************
◊ اولين خاطره شما از هنرپيشگى چهبوده است؟
● من هميشه جذب شخصيتهاى مختلف ازدنياهاى گوناگون و به طور كلى زندگىمردم ديگر مىشوم و اين مسئله از زمانكودكى من شروع شد، چون مادرم از زمانىكه خيلى كوچك بودم، داستانهاى بسيارىرا برايم مىخواند و من عاشق شخصيتهاىداستانها بودم و حتى برايشان مىمردم!يادم مىآيد زمانى كه شش ساله بودم،مادرم داستان «جيمز و هلوى غول پيكر» رابرايم خواند و من تا مدتها دلم نمىخواستهلو بخورم، يا وقتى كه داستان «ويلى ونكا وكارخانه شكلات» را برايم مىخواند، دلممىخواست توى آن دنيا بودم و آن شكلاتناشناخته را مىخوردم و خودم را در آندنيا مجسم مىكردم. قدرت آن كتابها و هرچيز ديگرى كه يك بچه را تشويق و دلگرممىكند كه به زندگى روياييش فكر كند،خلاقيت را زياد مىكند.
◊ پدر و مادرتان نيز در تئاتر فعاليتداشتند؟
● نه، پدر و مادرم هر دو تحصيلكردهاند. پدرم بيوشيميست و روانشناساست و مادرم نيز يك پرستار است و مدركىهم در ادبيات انگليسى و فلسفه دارد.اما هردوى آنها مرا تشويق مىكردند و به من قوتقلب مىدادند.
◊ بعد از تشويق آنها، شما چگونه شروعبه كار كرديد؟
● زمانى بود كه خودم را غرق در اينحرفه ديدم. من در مدرسه هنرپيشگىتحصيل مىكردم و آخر هفتهها سواراتوبوس مىشدم و به تئاتر كوچكى كهوسط شهر سيدنى قرار داشت مىرفتم.تئاتر نسبتاً پيشرو و مدرنى كه من روزهاىشنبه و يكشنبه خود را در آنجا مىگذراندمو در آنجا نمايشنامهها را مىخواندم وگاهى نيز به عنوان دستيار صحنه كارمىكردم. بابت همه اين كارها وجهى به منپرداخت نمىشد و فقط گاهى براىنمايشنامهها پول كمى مىپرداختند. خوببه ياد دارم زمانى كه يكى از نمايشنامههاىجرج برنارد شاو را اجرا كردم فقط يازدهسال داشتم و حاضر بودم هر كارى انجامبدهم تا در تئاتر باشم. آنجا احساس امنيتو آرامش بيشترى داشتم. به زبان ديگر منيك بچه تنها بودم كه والدينم، در جستجوىچيزهايى بودند كه سر من را گرم كند و ازتنهايى خارج شوم. من بسيار خجالتى بودمو قسمتى از اين كارها براى اين بود كه مناعتماد به نفس پيدا كنم و قسمت ديگرشآرزوى من بود كه در كنار مردمى باشم كهسليقه و عقيدهشان به من شباهت داشت وبيشتر از اينكه دلشان بخواهد كنار دريابروند و يا ورزش كنند مايل بودند كه به كارتئاتر بپردازند. بدين ترتيب بود كه من كاربازيگرى را شروع كردم و زمانى كهچهارده ساله بودم كارى از طرف شركت«بوته كريسمس» به من پيشنهاد شد و منهم شش هفته از مدرسه مرخصى گرفتم وبه كوئينزلند نقل مكان كردم و براى آن مدت1500 دلار دستمزد گرفتم، هر چند كه به اينترتيب مجبور شدم بروم و دور از خانهزندگى كنم.
◊ منظور شما از اينكه گفتيد «من يك بچهتنها بودم» چيست؟
● يعنى ساكت و آرام و تنها. من هميشهيك دفتر يادداشت روزانه همراه داشتم وهميشه هم در حال نوشتن بودم، افكارزيادى داشتم. افكار تاريك، افكار احمقانهو... و هميشه هم آنها را به نگارش درمىآوردم هنوز هم همه آنها را دارم تمامدفتر يادداشتهايم را از هشت سالگى نگهداشتم. حتى الان هم خيلى اوقات در اتاقممىنشينم و وقتم را با تنهايى خودممىگذرانم. پدر و مادرم هميشه نگران اينمسئله بودند و مادرم اعتراف كرده كهيادداشتهاى مرا مىخوانده و من متحيربودم كه چرا چنين كارى مىكرده! اما حالاعلتش را خوب مىفهمم. به هر حال آنهانگران فرزندشان بودند. من يك بچهدرونگرا و منزوى بودم. البته هنوز همتنهايىام را دوست دارم و حتى گاهى ترجيحمىدهم به جاى اينكه با گروهى از مردمباشم، تنها باشم. من خيلى اوقات دوستدارم تنهايى به رستوران بروم و فقط يككتاب با خودم ببرم. من سالهاى نوجوانىامرا در اروپا زندگى كردهام و هميشه همهمين كار را مىكردم. در پاريس، آمستردامو لندن زندگى كردهام و اين شايد همانكارى باشد كه اگر شما هم يك استراليايىبوديد انجام مىداديد يعنى يك هواپيما سوارمىشديد و مىرفتيد آن طرف درياها بهقصد كشف و سياحت اروپا.
◊ در حال حاضر مشغول مطالعه چهكتابى هستيد؟
● «زندگى پيكاسو» را مىخوانم و«ارتباطات ونيزى» را نيز خريدهام، چون ازعنوانش خيلى خوشم آمد و همچنين ازاينكه راجع به ونيز است.
◊ اولين موفقيت مهم شما چه بود؟
در سال 1986 در يك سريال كوتاه باعنوان ويتنام بازى كردم كه درباره جنگويتنام بود و آثار جنگ را بر روى يكخانواده استراليايى در طول ده سال نشانمىداد. من در آن فيلم نقش دخترى را ازچهارده سالگى تا 24 سالگى ايفا كردم.سپس در سال 1989 در فيلم آرام بميربازى كردم...
◊... كه بازى در «آرام بمير» شما را درمسير بينالمللى شدن قرار داد آن فيلمچگونه زندگى شما را عوض كرد؟
● مىتوانم بگويم كه آنها مرا به امريكاكشاندند و ناگهان ديدم آژانسم ترتيبكارهايم را مىدهد. به طور كلى بايد بگويمبه اين نوع زندگى و كار كشيده شدم، چوندر استراليا كارها و دلبستگيهاى زيادىداشتم كه حقيقتاً نمىخواستم تركشان كنم.در ابتدا فقط آمدم كه در يك فيلم بازى كنمولى بعد با شوهر سابقم (تام كروز() ملاقاتكردم و مسير زندگىام عوض شد. در آنزمان من فقط 21 سال داشتم.
◊ تام كروز با شما از نظر شغلى چهبرخوردى داشت؟
● خوب وقتى شما عاشق هستيدچيزهاى ديگر اهميت چندانى برايتان ندارند.او مرا به دنيايى برد كه خيلى بزرگتر ازدنيايى بود كه تا آن زمان مىشناختم.زمانى كه ما همديگر را ملاقات كرديم اوبزرگترين هنرپيشه در دنيا بود و هنوز همهست او خيلى نيرومند و بزرگ بود.
◊ آيا او راه بازيگرى شما را تغيير داد؟
● فكر مىكنم كه راههاى بازيگرىمانمتفاوت است، اما هر دو در اين موردصبوريم. من خيلى صبور بودم چه زمانىكه تام كروز بازى مىكرد و من مشغولتماشاى او بودم و چه زمانى كه خودم بازىمىكردم و حتى زمانى كه نمايشنامهاى رامىخواندم و او همزمان در فيلمهاىخارقالعادهاى با كارگردانهاى بزرگ بازىمىكرد. من حقيقتاً تا سال 1995 در نقشمهم و بزرگى ظاهر نشده بودم و در سال1995 در فيلم مردن به خاطر بازىكردم كه اولين تجربه حرفهاى مهم من بهشمار مىآمد. اما هميشه كارگردانهاىبزرگ نظير سيدنى پولاك و رابراينر و استيون اسپيلبرگ ومارتين اسكورسيزى را مىديدمكه تام با همه آنها كار كرده بود و همه آنهادر زندگى او موجود بودند. من هميشهدوست داشتم وقتى كه تام بازى مىكرد اورا تماشا كنم، من عاشق استعداد او بودم.
◊ با تأثيرى كه او بر شما گذاشت، آياعقيده و نظر شما در مورد بازيگرى تغييرىكرد؟
● بعد از جدا شدنمان و پايان ازدواجمانعقيده و نظرات من كاملاً عوض شد، حالا منمىتوانستم بروم و مىبايست تمامتجربياتم را به كار مىگرفتم. تجاربى كهاندوخته بودم ولى هرگز در عمل از آنهااستفاده نكرده بودم. حالا مىرفتم كه خودمرا نشان بدهم، اين بستگى به توانايى وظرفيت و آرزوى قلبى و خواستههاى منداشت كه تا چه اندازه بتوانم خودم را نشانبدهم و اين امر به شما حقيقتى را نشانمىدهد. من به مردم نگاه مىكردم. مثلاًشاعرى كه روح خود را در غزليات وترانههايش به جا مىگذارد، بسيار قابلتحسين است، و من هم دوست دارم كه چنينراهى را بروم.
◊ آيا فكر مىكنيد علت اينكه بينش عمومنسبت به شما عوض شد همين مسائل بود.شما حالت خاصى از درونگرايى وخونسردى داشتيد كه هيچ يك از كسانى كهشما را مىشناختند نمىتوانستند با نيكلكيدمن واقعى تماس داشته باشند.
● اين مربوط مىشود به ترس؛ چه آن رابه خونسردى تعبير كنيد، چه به خجالت بهعلاوه من اين احساس را داشتم كه هميشهعقب بودم و هيچ وقت توجهى را به خودمجلب نمىكردم. من كاملاً احساسدستپاچگى مىكردم كه توضيح دادنشخيلى سخت است. من احساس راحتىنمىكردم و گاهى اين موضوع بهخونسردى تعبير مىشد. من در معاشرتهاو زندگى خصوصى خودم احساس راحتىمىكردم، اما در اين سطح گسترده ازمعاشرت با مردم ابداً احساس راحتىنمىكردم. به همين دليل بود كه وقتى با تامكروز بودم، احساس آرامش مىكردم و هيچجاى ديگرى اين احساس امنيت و آرامش رانداشتم.
◊ حالا اين احساس را دارى؟
● من فكر مىكنم هر چه آدم بزرگترمىشود. احساس اينكه مىتواند چيزهايى رانجات بدهد، در او بيشتر مىشود. امنيت وناامنى آنقدر مهم نيست، مهم اين است كهبتوانيد با مردم ارتباط داشته باشيد. ايناشتياق را داشته باشيد كه شهامت خودتانرا نشان بدهيد و مسئله مهم اين است كهبدانيد چگونه مىخواهيد بر مشكلات فائقشويد. زندگى مىتواند ظالم باشد و در همانزمان مىتواند بىنهايت لذت بخش باشد، وشما دست به گريبان چيزهاى مختلف درزمانهاى خاصى از زندگىتان هستيد. اينكشمكشها هميشه در زندگى وجود دارد ومن با خيلى از آنها رو به رو شدهام و حالاقدرت آن را يافتهام كه تنها باشم. آنتونىمينگلا كارگردان فيلم كوهستانسرد مىگويد: «بهترين چيز اين است كهشما با مردم صادق باشيد.» و من حالاصادق هستم.
◊ آيا ارتباط شما با كارگردانهاىفيلمهايتان خوب است؟
● من كارگردانها را دوست دارم، اما بهنويسندگان هم احترام زيادى مىگذارم،اشخاصى چون ديويد هير، باك هنرى ومينگلا. شما بايد به كارتان احترام بگذاريد واين نعمت بزرگى است كه بتوانيد كلمات رابيان كنيد و به آنها جان بدهيد. البته شمانبايد به دام كلمات بيفتيد، بلكه بايد به آنهاجان ببخشيد و من اين تجربه را با مينگلا وفيلم كوهستان سرد داشتم. كسى كهحالا ستايشش مىكنم، چون هنرپيشه براىاو قسمتى از مغزش و فكرش مىشود. آنهاتو را مىنويسند و كارگردانى مىكنند و بهطريقى مواظبت هستند كه همه اينها تو رااحاطه مىكند و اين احساس بسيارخوشايندى است.
◊ آيا اين صحبتها در مورد فيلمداگويل به كارگردانى لارس فون تريرنيز صدق مىكند؟
● كار با او يكى از تجربيات خوبى استكه تا به حال نداشتهام. او هنوز قسمتى اززندگى من است، هر چند كه ما در طول كارفراز و نشيب زيادى داشتيم، ولى اميدواريمباز هم با او همكارى داشته باشم. كار با اويكى از غير عادىترين ارتباطات ممكن بينبازيگر و كارگردان بود، چون لارس موقعكار خيلى عميق و در عين حالى خيلىپرهيجان است، او مىتواند بشدت خشنباشد و بعد در زمان ديگر مىتواند خيلىمورد علاقه واقع شود. او مىتواند بسيارظالم باشد و بلافاصله تبديل به يك فرددوست داشتنى شود. اما به عقيده من اوخارقالعاده است و در كارش همچون يكجواهر است.
◊ درباره استنلى كوبريك و فيلمچشمان كاملاً بسته چه نظرىداريد؟
● من هنوز نتوانستهام از حال و هواىآن فيلم بيرون بيايم استنلى و مراحل ساختفيلم و دنيايى كه در آن بوديم هنوز درخاطرم هست. فيلم فضاى خاصى داشت كهفراموش كردن آن به اين راحتى صورتنمىگيرد و آن دوران به نحوى قسمتى اززندگى من بود و من به شدت در استنلىكوبريك حل شدم. وقتى كه به لحظات فيلمفكر مىكنم مىبينم كه اثر استنلى وروزهاى فيلمبردارى در من بشدت زياداست. من هيچ راهى براى قضاوت آن ندارم.آن دوران از زندگى من به نوعى تصفيه وپالايشى براى من بود. او يكى از فلاسفه ومتفكرين معاصر بود واى كاش فيلمهاىبيشترى را با او كار كرده بودم.
◊ زمانى كه از مرگ او مطلع شديد، كجابوديد؟
● من در نيويورك بودم. وقتى تلفن زنگزد فكر كردم يكى از دوستانم است. ما شبقبلش با هم صحبت كرده بوديم. در آنلحظه من مشغول درست كردن شكلاتبراى بچهها بودم، اما بعد از شنيدن خبرسينى را به طرفى انداختم و به كليسا رفتم وساعتها براى او ادعا كردم. هواى نيويوركبسيار سرد بود و واقعاً برايم غيرقابلتصور بود كه شخصى ديروز باشد وامروز ديگر وجود نداشته باشد، برايش دعاكردم...