barbary629
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 5 جولای 2005
- نوشتهها
- 66
- لایکها
- 0
آه از اين دنيا و مردمش
هالا كه شدم 4 هزارم و هيچ اميدي ندارم...
يكسوم عمرمون رفته ..يه بار هم آشيق نشديم ... نه دوسپسري نه دوسدختري...
بيس سال رفت.. بيس سال .. هيچ كاري نكرديم.. تا همينكه يه خورده پامون دراز ميكديم.. صدتا عيب ميگرفتن
اه زمونه ... ميخونديم تو كتاب ادبيات..
..حسرت نبرم به خواب آن مرداب -- كه آرام در دشت شب خفته است
..دريايم و نيست باكم از طوفان -- دريا همه عمر خوايش آشفته است
از همون اولين باري كه خوندمش... حفظش كردم
من ديگه پنجره اي رو به ساحل نميخوام
از اين دنيا همش... تنها يه آلونك ميخوام وسط يه جنگل تاريك
از اين دنيا يه جعبه مداد رنگي نميخوام ... بايد از اول نقاشي كرد
ديگه اوون طرف آب شهري نيست ..
بهشتم گمشده نيست .. اسن از كجا معلوم كه بهشتي هست كه ديگه گم بشه..
شايد بايد بهشت رو ساخت..
تو كره شمالي ... وسط شهري رو يه تابلويي نوشته بود: بهشت همين جاست
شهر من گمشده نيست .. دنيايم گمشده است .. نه من خودم گمشده ام
خيليا پاييزو دوس ندارن ... نميدونم چرا..
هر وقت بياد آن سالها ميفتم... به ياد باد و باران ميفتم...
نميدونم دنيا يه چشم به هم زدنه يا چن ثانيه ايستادن تو يه هواي باراني و طوفاني...
مثل برگهاي پاييزي... اين سالها .. زير پاهامون ..خش خش مي نالند
يديختيمون اينه كه .. قلبمون مث سنگه .. اگه احساسي نداشت..كه نداشت..چي بهتر..
اما اگه يه بار نقشي روش بيفته .. ديگه برا هميشه ميمونه
همه عمر دنبال ساحلي بوديم...همينكه ساحلو ديديم.. قايقمون به سنگي خورد و شكست
اي كاش چيزي نبوديم.. نوشته اي بوديم .. تو شاهنامه.. مثنوي .. حتي كتاب فارسيمون
يه چيزي بهم بگو .. هر دروغي... هر راستي.. هر شعري.. هر آهي .. هر فريادي
ميگن چرا اينجوري شدي؟ چرا شكستي؟
انگار من شكستو آفريدم
انگار من اوونو رو هر گل سرخو هر سنگي نوشتم
انگار من طوفانو درست كردم..
اگه ميدونستم اين دنيا اينقد طوفانيه ..پنجره رو باز نميكردم
اي كاش وقتي با اوون نسيم و گل اومده بود.. قبولش نميكردم
اي كاش پيش از اينكه اوون منو بكشه .. ميكشتمش
اووني كه من مي بينمش ..شبها.. رو ستاره ها .. چه زيبا بود ..اما نميگفت اينقدر دوره
هالا كه شدم 4 هزارم و هيچ اميدي ندارم...
يكسوم عمرمون رفته ..يه بار هم آشيق نشديم ... نه دوسپسري نه دوسدختري...
بيس سال رفت.. بيس سال .. هيچ كاري نكرديم.. تا همينكه يه خورده پامون دراز ميكديم.. صدتا عيب ميگرفتن
اه زمونه ... ميخونديم تو كتاب ادبيات..
..حسرت نبرم به خواب آن مرداب -- كه آرام در دشت شب خفته است
..دريايم و نيست باكم از طوفان -- دريا همه عمر خوايش آشفته است
از همون اولين باري كه خوندمش... حفظش كردم
من ديگه پنجره اي رو به ساحل نميخوام
از اين دنيا همش... تنها يه آلونك ميخوام وسط يه جنگل تاريك
از اين دنيا يه جعبه مداد رنگي نميخوام ... بايد از اول نقاشي كرد
ديگه اوون طرف آب شهري نيست ..
بهشتم گمشده نيست .. اسن از كجا معلوم كه بهشتي هست كه ديگه گم بشه..
شايد بايد بهشت رو ساخت..
تو كره شمالي ... وسط شهري رو يه تابلويي نوشته بود: بهشت همين جاست
شهر من گمشده نيست .. دنيايم گمشده است .. نه من خودم گمشده ام
خيليا پاييزو دوس ندارن ... نميدونم چرا..
هر وقت بياد آن سالها ميفتم... به ياد باد و باران ميفتم...
نميدونم دنيا يه چشم به هم زدنه يا چن ثانيه ايستادن تو يه هواي باراني و طوفاني...
مثل برگهاي پاييزي... اين سالها .. زير پاهامون ..خش خش مي نالند
يديختيمون اينه كه .. قلبمون مث سنگه .. اگه احساسي نداشت..كه نداشت..چي بهتر..
اما اگه يه بار نقشي روش بيفته .. ديگه برا هميشه ميمونه
همه عمر دنبال ساحلي بوديم...همينكه ساحلو ديديم.. قايقمون به سنگي خورد و شكست
اي كاش چيزي نبوديم.. نوشته اي بوديم .. تو شاهنامه.. مثنوي .. حتي كتاب فارسيمون
يه چيزي بهم بگو .. هر دروغي... هر راستي.. هر شعري.. هر آهي .. هر فريادي
ميگن چرا اينجوري شدي؟ چرا شكستي؟
انگار من شكستو آفريدم
انگار من اوونو رو هر گل سرخو هر سنگي نوشتم
انگار من طوفانو درست كردم..
اگه ميدونستم اين دنيا اينقد طوفانيه ..پنجره رو باز نميكردم
اي كاش وقتي با اوون نسيم و گل اومده بود.. قبولش نميكردم
اي كاش پيش از اينكه اوون منو بكشه .. ميكشتمش
اووني كه من مي بينمش ..شبها.. رو ستاره ها .. چه زيبا بود ..اما نميگفت اينقدر دوره