برگزیده های پرشین تولز

هاروکی موراکامی

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود بی کران خدمت دوست داران آثار خاص ادبی ، بویژه طرفداران ادبیات ژاپن و بلاخص شخص شخیص جناب هاروکی موراکامی عزیز!

هر بار که توی تاپیک گشت ادبی در دنیای وب درباره ی موراکامی مطلب می گذاشتم ، افسوس می خوردم که چرا تاپیک مجزا برای این نویسنده ی بزرگ نداریم. نویسنده ای که سال گذشته ، کاندید دریافت نوبل ادبی شده بود و در رقابتی تنگاتنگ ، ماریو بارگاس یوسا ، گوی سبقت رو از حریف قدر ژاپنیش ربود! (البته اگر من حق رای داشتم ، حتما به موراکامی رای میدادم ؛ هرچند که ماریو بارگاس یوسا یکی از نویسندگان مورد علاقه منه !)

کوتاه این که بر این شدم ، در این شب عزیز ( علت عزیز بودن امشب رو شاید بعدا گفتم ! ) دست به کار بشم و تاپیک جناب موراکامی نازنین رو افتتاح کنم!

در قدم اول ، تصمیم دارم بیوگرافی کاملی از این نویسنده ارائه بدم. برای این کار توی سایت های مختلفی رو جستجو کردم که نتیجه ی همشون تقریبا یکسان بود :

موراکامی در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ در کیوتو ژاپن به دنیا آمد. در سال ۱۹۶۸ به دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا رفت. در سال ۱۹۷۱ با همسرش یوکو ازدواج کرد و به گفته خودش در آوریل سال ۱۹۷۴ در هنگام تماشای یک مسابقه بیسبال، ایده اولین کتاب‌اش به آواز باد گوش بسپار به ذهنش رسید. در همان سال یک بار جاز در کوکوبونجی توکیو گشود. در سال ۱۹۷۹ اولین رمانش به آواز باد گوش بسپار منتشر شد و در همان سال جایزه نویسنده جدید گونزو را دریافت کرد و در سال ۱۹۸۰ رمان پینبال (اولین قسمت از سه گانه موش صحرایی) را منتشر کرد. در سال ۱۹۸۱ بار جازش را فروخت و نویسندگی را پیشه حرفه‌ای خودش کرد. در سال ۱۹۸۲، رمان تعقیب گوسفند وحشی از او منتشر شد که در همان سال جایزه ادبی نوما را دریافت کرد.

در اکتبر ۱۹۸۴ به به شهر کوچک فوجیتساوا در نزدیکی کیوتو نقل مکان کرد و در سال ۱۹۸۵ به سنداگایا. در سال ۱۹۸۵، کتاب سرزمین عجیایب و پایان جهان را منتشر کرد که جایزه جونیچی را گرفت.

رمان جنگل نروژی در سال ۱۹۸۷ از موراکامی منتشر شد. در سال ۱۹۹۱ به پرینستون نقل مکان کرد و در دانشگاه پرینستون به تدریس پرداخت. در سال ۱۹۹۳ به شهر سانتا آنا در ایالت کالیفرنیا رفت و در دانشگاه هاوارد تفت به تدریس مشغول شد. او در سال ۱۹۹۶ جایزه یومیوری را گرفت و در سال ۱۹۹۷ رمان زیرزمینی را منتشر کرد. در سال ۲۰۰۱ به ژاپن بازگشت.

به همین خاطر در نظر دارم که به تدریج مقدمه ی کتاب "کافکا در کرانه " اثری از این نویسنده که مترجم ارزنده ی کشورمون، آقای "مهدی غبرائی" ترجمه ش کردند رو در این تاپیک قرار بدم. البته به تدریج و در چند قسمت !
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
هاروکی موراکامی (1)

از میان نویسندگان معاصر ژاپن که شهرت عالمگیر کسب کرده اند ، غیر از پیشکسو هایی چون کاواباتا و آکُتاگاوا ،چند تن برجسته ترند. از دسته ی اخیر میشیما و کنزابورو و اوئه (برنده ی جایزه ی نوبل ادبی 1994) رنگ محلی بیشتری دارند و کوبوآبه - که ترجمه ی رمان زن در ریگ روان او به همین قلم [مهدی غبرائی] تقدیم فارسی زبان ها شد - و بیش از همه هاروکی موراکامی ، گذشته از نگاهی به فرهنگ بومی ، بیشتر متاثر از فرهنگ و ادبیات غربند و شاید دلیل اقبال آثارشان به همین نکته بستگی داشته باشد.(در این جا از ایشیگورو که پرورده و مقیم انگلستان است حرفی نمی زنیم)

هاروکی موراکامی متولد 1949 و از همه ی این ها جوانتر است. او در کیوتو در رشته ی ادبیات انگلیسی درس خوانده است . از 1974 تا 1981 صاحب یک کلوب جاز در توکیو بوده و پس از موفقیت یکی- دو نوشته ی اولیه در بست به کار نویسندگی پرداخته است. اهل ورزش هست و بوده و گذشته از شنا و بازی اسکوآش سالهای سال صبح زود بیدار می شده و ظرف سه ساعت و نیم دوی ماراتن انجام می داده است. خودش می گوید با گذشت زمان و گذشتن از سن پنجاه سال، دیگر نمی تواند به این رکورد برسد. طبعا تسلطش به موسیقی و ورزش و همچنین آشنایی او با ادبیات در کارهایش جلوه ی بارزی دارد.

بعلاوه به ترجمه نیز پرداخته و حدود بیست رمان از آثار مدرن آمریکا را چه به تنهایی و چه با همکاری یکی از دوستانش که استاد دانشگاه توکیو است به زبان ژاپنی ترجمه کرده است که در این بین چشمگیرتر از همه ناتور دشت از سلینجر ، مجموعه آثار کارور و رمان های فیتز جرالد ، ترومن کاپوتی و دیگران است. به قول خودش :"این یک سرگرمی است، نه کار." و بدیهی است که از برخی از اینان تاثیر پذیرفته باشد. به همین دلیل آثارش در غرب، بخصوص بین جوانان و دانشجویان محبوبیت فراوانی کسب کرده و به تیراژ چند میلیونی دست یافته است.

پدر و مادر هاروکی دبیر ادبیات ژاپنی بودند و هر چند مادرش بعدها کار را ترک گفت ، اما در خانه سخت پابند آداب و رسوم ژاپنی بودند. با اینحال هاروکی که پرورده ی دوران پس از جنگ جهانی دوم بود ، در جوانی از این سنتها بیزار شد. خود می گوید: " پدر و مادرم مدام از ادبیات ژاپن حرف می زدند ، اما من از آن بدم می آمد . بنابراین ادبیات خارجی و عمدتا آثار قرن نوزدهم اروپا را نظیر آثار چخوف ، داستایوسکی ، فلوبر و دیکنز می خواندم. اینها نویسندگان دلخواهم بودند. بعد به کتاب های جلد نازک آمریکایی روی آوردم : داستان های بی ترحم، داستان های علمی -تخیلی ، کورت ونه گات ، ریچارد براتیگان ، ترومن کاپوتی.پس از انگلیسی خواندن، این کتاب ها را به زبان اصلی خواندم. البته در نوجوانی یک رادیوی ترانزیستوری هم داشتم . پس موسیقی غربی هم اضافه شد: الویس پریسلی ، بیچ بویز ، بیتلها. هیجان انگیز بود. و این ها بخشی از زندگیم شدند." در 1963 در 14 سالگی پس از دیدن یک کنسرت جاز مکاشفه ی دیگری به او دست داد و " از آن پس شنونده ی پرشور جاز شدم."

تا 1978 چیزی ننوشت و در این سال به تاسی از ونه گات و براتیگان در شش ماه رمان ترانه ی باد را بشنو را نوشت و برنده ی جایزه ی نویسندگان تازه کار یکی از مجلات شد. موفقیت چند داستان کوتاه و رمان دومش سبب شد به فکر فروش کلوب جاز بیفتد . در 1984 به سفر آمریکا رفت و ضمن این سفر با ریموند کارور ملاقات کرد. پس از مرگ ریموند کارور در سال 1987 نوشت:" ریموند کارور بی تردید ارزنده ترین آموزگار و همچنین بزرگ ترین دوست ادبی بود که تاکنون داشته ام."

با تعقیب گوسفند وحشی سومین رمانش ، که در 1982 منتشر شد موقعیت خود را تثبیت کرد. ساختار پویای این رمان از رمان های چندلر وام گرفته شد، اما اولین بار بود که رمانی را آغاز می کرد بی آنکه بداند چه می خواهد بنویسد ، بلکه گذاشت داستان خود نوشته شود. درباره ی شگرد خود که هنوز دربست در خدمت اوست می گوید :" این یک جور بدیهه نویسی آزاد است. هرگز طرح نمی ریزم . هرگز نمی دانم صفحه ی بعد چطور از آب در می آید. خیلی ها حرفم را باور نمی کنند . اما لذت نوشتن رمان یا داستان در همین نکته است ، چون نمی دانم بعد چه اتفاقی می افتد. من به جستجوی نوایی پس از نوای دیگر هستم. گاهی که شروع می کنم ، نمی توانم دست بکشم. مثل آبی است که از چشمه ای بجوشد. بسیار طبیعی و آسان جاری می شود." صرافت طبع و " جستجوی نوا " ظاهرا به علاقه اش به جاز مربوط می شود ;به نظر او این موضوع خود را به روشنی زیاد در ضرباهنگ نثرش نشان می دهد. " چون با دقت و تمرکز فراوان به موسیقی جاز گوش داده ام، این ضرباهنگ جزیی از وجودم شده. بنابراین وقتی رمان ها و داستان هایم را می نویسم ، پیوسته ضرباهنگ را احساس می کنم. این اصل برای من ضروری است."
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
هاروکی موراکامی (2)

این ضرباهنگ در رمان سوم سرزمین عجایب بی ترحم و آخر زمان پیچیدگی تازه ای به خود گرفت. سرانجام این کتاب جایزه ی مهمی [یومیوری] را گرفت.

در 1986 همراه همسرش به سفری در مدیترانه رفت. " می خواستم منفرد و مستقل باشم ، کاری که در ژاپن آسان نیست . حال آنکه در اروپا و آمریکا طبیعی است . ولی مدتی سرگشته بودم. من کی ام؟ چه می خواهم بکنم؟ مقصود از من چیست؟ ژاپنی بودن ، نویسنده ی ژاپنی بودن؟ یعنی چه؟" در 1987 ابتدا در پالرمو ، بعد در رم مستقر شدند و در آنجا جنگل نروژی را نوشت و به این ترتیب نویسنده ی دیگری پدیدار شد. " هرگز داستانی این جور سرراست ، ساده و نسبتا احساساتی ننوشته بودم. می خواستم خودم را امتحان کنم."


اما تا در سال 1988 به وطن بازنگشته و پنجمین رمانش رقص، رقص رقص را ننوشته بود، واقعیت به او یورش نیاورده بود. " در ایتالیا که بودیم ، زندگی بی دغدغه ای داشتیم. در واقع، توفانی در راه بود. من خیلی ناراحت بودم. حس می کردم دارم آدم دیگری می شوم . داشتم مشهور می شدم.اما این تصنعی بود. پیش از جنگل نروژی کسی کاری به کارم نداشت. بعد زندگیم تغییر کرد. اما از پسش برآمدم."


بار دیگر به اروپا سفر کردند ." بعد در 1990 به ژاپن برگشتیم ، یعنی در اوج شکوفایی اقتصادی ، وقتی مردم ثروتمند می شدند و همه از پول و پول و پول حرف می زدند. از این جور جامعه بدمان می آمد ، بنابراین ده ماهی به سفر آمریکا رفتیم." ( در 1984 نیز به جستجوی مدارک برای زندگینامه ی فیتزجرالد به آمریکا و پرینستون سفر کرده بود.) دو سال در دانشگاه پرینستن به عنوان استاد مدعو درس داد. ظرف این مدت دو رمان دیگر نوشت : رمان نسبتا کوتاه جنوب مرز ، غرب خورشید و رمان بلند وقایع نامه ی پرنده ی کوکی ، یک رمان عظیم و ماجراجویانه و خیالگونه ، با صحنه هایی از تاریخ اخیر ژاپن.

کازوئو ایشیگورو ، دوست و تحسین کننده اش ،برنده ی جایزه ی بوکر از بابت رمان بازمانده ی روز و نویسنده ی هرگز ترکم مکن می گوید : " او دو سبک متمایز دارد : از یک سو سبک غریب و آشوبگرایانه و از سوی دیگر شیوه ی مالیخولیایی بسیار کنترل شده. از دسته ی دوم جنوب مرز... بسیار ظریف و زیباست . از سوی دیگر وقایع نامه... به نحوی توام با ابداع است و کفرت را در می آورد و چنان همه چیز بر سرت آوار می شود که نمی دانی با آن چه کنی." ایشیگورو معتقد است موراکامی در ژاپن یکه و ممتاز است و آثار او رنگ سورئالیستی توام با مضحکه ای عبث را دارد که مالیخولیا را در زندگی روزمره ی طبقه ی متوسط می کاود.

ایشیگورو می افزاید :"با این حال وسوسه ای درونمایه ای نیز هست که به گذشته ی دور بر می گردد، و آن هم فانی بودن زندگی است. و او این موضوع را در حالی می پروراند که شخصیت هایش هنوز نسبتا جوانند . برخی به میانسالی رسیده اند، اما در می یابند که نیروی جوانی از دست رفته است ، بی آنکه ایشان خبردار شوند."

بی تردید جانمایه ی بزرگ داستان های موراکامی فقدان است ، هر چند او از مشخص کردن منبع آن سر باز می زند. می گوید:"این راز است. راستش نمی دانم این حس از کجا می آید . شاید بگویید باشد، خیلی چیزها را به عمرم از دست داده ام. مثلا دارم پیر می شوم و روز به روز از عمرم می کاهد. مدام وقت و امکاناتم را از دست می دهم. جوانی و جنب و جوش رفته _یعنی به یک معنا همه چیز. گاه حیرانم که در پی چیستم. فضای اسرار آمیز خاص خودم را در درونم دارم. این فضای تاریکی است. اشیای این فضا شاید همان چیزهایی باشد که در راه از دست داده ام. لابد این یک جور ماتم است."
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
هاروکی موراکامی (3) + کافکا در کرانه

پیرنگ کافکا در کرانه پسر نوجوانی را در جستجوی مادرش نشان می دهد . زن های گمشده در آثار موراکامی تصویر مکرری است. آیا این موضوع به زندگی او برمی گردد؟ پس از درنگی طولانی می گوید:"بله. چند دختر ناپدید شده اند وچند دختر از من جدا نمی شوند." خنده و درنگی دیگر."اما می دانید،دوستانی داشتم که از دستشان داده ام - بعضی ها خود را کشته اند و برخی ناپدید شده اند.یاد و خاطره ی این ها با من است و دوست دارم درباره اشان بنویسم. این احساس من است. اما آگر درباره ی آدم ها ی عادی بنویسم که لطفی ندارد. لذت نوشتن، ساختن شخص ، شخصیت ، است."

یکی دیگر از دغدغه های مکرر رمانهای موراکامی ایده ی لابیرنت (هزارتو) است. شخصیت های او پیوسته در جستجوی چیزی هستند و بیشتر وقت ها آن چیز راه خروج اضطراری از داستان های اوست.مینوتور یا مینوتائوروس (گاوادم) او به ده ها شکل و اندازه در می آید . [ در اساطیر یونان مینوتور زاده ی پاسیفه و ورزای کرتی است که سر گاو دارد و تن مرد و در لابیرنت کرتی خانه دارد و خوراک او گوشت تن آدمی است. تا آنکه تسه ئوس به یاری آریادنه(آریان) او را می کشد. به این ترتیب که آریادنه نخی به تسه ئوس می دهد تا راه هزار تو را گم نکند و به سلامت بازگردد. ] در تعقیب گوسفند وحشی ، این مینوتور نشخوار کننده ای است که سودای تسلط بر جهان را دارد تا بدل به هیولا شود. در وقایع نامه ی پرنده ی کوکی شفادهنده ی تسخیر شده ، ناتمگ آساکاسا و پسر لالش ، سینامون هستند.اینجا (کافکا در کرانه ) هیولاهایی در هیات جانی واکر ، مرد کج اندیشی است که خود را به شکل کامل پشت بطری ویسکی با کت فراک و کلاه سیلندر در می آورد و سرهنگ ساندرز که به صورت پااندازی اسرار آمیز در کوچه پسکوچه های شهر به شکل مردی که در تبلیغات جوجه سوخاری کنتاکی دیده می شود.

در جاهای متعددی از کافکا در کرانه شخصیت ها از منشا کلمه ی لابیرنت حرف می زنند ، دایر بر این که ریشه ی آن در این عادت باستانی نهفته است که دل و روده ی دشمن را شن می ریختند تا آینده را از روی آن پیشگویی کنند. چند مورد دل و روده در این داستان هست _مثلا جانی واکر از دریدن شکم گربه های ولگرد لذت می برد _ و از زبان راوی دیگر نقل می شود که همه ی هزارتوها و کلاف های سر در گم در درون ماست. از نظر موراکامی سرنوشت ما که نحوه ی زندگیمان را تعیین می کند ، خودگریزگاه امن و امان (و سرگرم کننده)ای نیز برایمان می یابد.

در اینجا تسه ئوس ، کافکا تامورا ، پسر پانزده ساله ای از حومه های توکیو است که با پدرش، مجسمه سازی برجسته و روان پریش زندگی می کند.در چهار سالگی مادر و خوهرش بی دلیل روشنی ترکش می کنند و او بعدها به جستجوی آنها از خانه می گریزد.پیش از گریز در هفت سالگی نفرین یا پیشگویی اودیپی پدر دامنگیرش می شود.

کافکا تامورا می خواهد از این سرنوشت بگریزد ، اما در رویاهایش اسیر آن می شود. لذت و هیجان داستانگویی موراکامی در آن است که مرز بین واقعیت و رویا روشن نیست. مهارت بی نظیر او در آفرینش چشم اندازهای وهم آلودی است که همه چیز در آن منطق درونی خود را دارد.سبک نوشتنش نیز همانطور که خود بارها تاکید کرده، از روی صرافت طبع است. این کاری است خطرناک، مانند نواختن جاز که هم می تواند به بن بست ختم شود و هم به جاده های باز.جای تعجب ندارد که موراکامی به جابجایی زلزله وار کشیده می شود، یعنی نوعی از حوادث زندگی که همه چیز را ممکن می سازد.

عمل دراماتیک سرنوشت از زمانی شروع می شود که عده ای کودک دبستانی همراه آموزگارشان در پایان جنگ جهانی دوم برای گردآوری قارچ به کوهستان می روند. بر اثر حادثه ای مشکوک همه از هوش می روند و یکی (ناکاتا) مدت ها به هوش نمی آید و سپس در عین از دست دادن حافظه ، استعداد خارق العاده ای ، از جمله توانایی حرف زدن با گربه ها و باران سازی را به دست می آورد.

زندگی و رویاهای کافکا تامورا به نحوی با ناکاتا (در بزرگسالی) گره می خورد. سرنخ ماجرا ظاهرا نزد اوشیما ، کارمند کتابخانه و میس سائه کی ، مدیر انزوا جوی کتابخانه ، با گذشته ای تاریک یافت می شود. کافکا تامورا می پندارد میس سائه کی مادر اوست و قرائن و شواهدی له و علیه ای موضوع در رمان هست.[کلا همه ی ماجراهای رمان در هاله ای از ابهام پیچیده شده است.]

حس فقدان در آثار موراکامی چنان است که انگار چهره ی خود را به شیشه ی دنیاهای بعدی و کامل تری می فشارد. موراکامی هنگام نوشتن کافکا در کرانه شب ها سرگرم ترجمه ی ژاپنی تازه ای از رمان ناتور دشت از ج.د.سلینجر بود و می توان رد پای هولدن کالفیلد را در کافکا تامورا ، در بی اعتمادی به بزرگسالان درباره ی دروغ های زندگی و آگاهی لطیفش جست.

یکی دیگر از راههای خروج از این هزارتوی اودیپی در جنگلی بکر نهفته است که سربازهای گم شده ی جنگ جهانی دوم تکمیلش می کنند؛ آنجا که دلدادگان جوان با همه ی حیرت و هراسی که این دورنما به بار می آورد _تا ابد جوان می مانند.اما از جنم موراکامی به دور است که تدبیرهای دیگری نیز برای راههای خروج نیندیشد.

چند نکته ی دیگر: فصل های رمان [کافکا در کرانه] و یکی دوفصل دیگر یک در میان از زبان کافکا تامورا (اول شخص ، زمان حال و از زبان ناکاتا ( سوم شخص ، راوی دانای کل محدود، زمان گذشته ) روایت می شود . تاثیر ادبیات ژاپن ، از جمله حضور ارواح زنده و همچنین هزار و یک شب بر نویسنده پیداست...*



* در اینجا مقدمه ی مترجم کتاب کافکا در کرانه با توضیحاتی درباره ی مسائل مربوط به ترجمه ی اثر ادامه پیدا می کند.

______________________

منبع پستهای 2 ، 3 و 4 : مقدمه کتاب "کافکا در کرانه" اثر هاروکی موراکامی / ترجمه ی مهدی غبرائی
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود فراوان! :)

بسيار عالي لي لي جان! واقعا لازم بود براي اين نويسنده بسيار موفق ژاپني هم در بخش ادبيات يك تاپيك جداگانه وجود داشته باشه! :happy: به هر حال درست نيست از ميان نويسندگان كشورهاي ببگانه تنها به نويسنده هاي غربي پرداخته بشه!
persiana_iagree2.gif


بنده مثل هميشه يكي از خوانندگان ثابت اين تاپيك شما هم خواهم بود به اميد خدا! :happy:

پ ن. گرچه هنوز دليل خوشحاليتون رو نمي دونم ولي واقعا و عميقا خوشحالم كه خوشحاليد!
girl_yes.gif


پ پ ن. اوه ببخشيد من همين الان پستهاي رزرو شما رو ديدم! اگه لازمه تا من اين يكي پستم رو حذف كنم؟
9.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود فراوان! :)

بسيار عالي لي لي جان! واقعا لازم بود براي اين نويسنده بسيار موفق ژاپني هم در بخش ادبيات يك تاپيك جداگانه وجود داشته باشه! :happy: به هر حال درست نيست از ميان نويسندگان كشورهاي ببگانه تنها به نويسنده هاي غربي پرداخته بشه!
persiana_iagree2.gif


بنده مثل هميشه يكي از خوانندگان ثابت اين تاپيك شما هم خواهم بود به اميد خدا! :happy:

پ ن. گرچه هنوز دليل خوشحاليتون رو نمي دونم ولي واقعا و عميقا خوشحالم كه خوشحاليد!
girl_yes.gif


پ پ ن. اوه ببخشيد من همين الان پستهاي رزرو شما رو ديدم! اگه لازمه تا من اين يكي پستم رو حذف كنم؟
9.gif

درود بی کران با تاخیری چندین و چند روزه !

راستش همونطور که بهتون گفتم، ادیت پست شما رو کمی دیر دیدم. نگران نباشید ! همون تعداد پست رزرو کافی بود.


از این که لطف دارید و این تاپیک رو پیگیری می کنید هم بی نهایت سپاسگزارم :happy: واقعا باعث دلگرمیه.

همچنین از شما و دوستان عزیزم هم به خاطر تاخیر بسیار زیاد در کامل کردن پست های رزرو عذرخواهی میکنم. جدا طی دوهفته ی اخیر خیلی گرفتار بودم. خوشحالم که بالاخره تونستم امروز کل مقدمه ای رو قبلا بهش اشاره کرده بودم رو تایپ کنم.

به امیدخدا به تدریج پستهای مربوط به موراکامی رو از تاپیک "گشت ادبی در دنیای وب" به این تاپیک منتقل می کنم تا مطالب مربوط به این نویسنده یک جا جمع بشه.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
Kafkaontheshore.jpg


- کافکا در کرانه با تکیه بر اصول صحیح داستان نویسی و خلق شخصیت ها و موقعیت های مورد نیاز و بر پایه ی ویژگی های اسطوره ای و قومی نگاشته شده است. رابطه ی فرم و محتوای رمان مانند ماهیت روایت و قصه گویی آن پیچیده و در هم تنیده شده و نو آورانه است. هسته ی اولیه بر اساس افسانه های یونان باستان و اسطوره ی ادیپ شکل گرفته است. داستانی حماسی گونه که مضمون اصلی آن ناتوانی انسان در تغییر تقدیر رقم خورده و سرنوشت محتوم است. کافکا در کرانه نشان داد که با استفاده هوشمندانه از ظرفیت گسترده ی استعارات بومی و داشته های مغفول مانده و قرار دادن آن در ظرف ادبیات همه فهم، می توان فرهنگ عظیم یک تمدن را با کمترین هزینه ای به دورترین نقاط جهان صادر کرد. کاری که نویسندگان ایرانی سال هاست از انجام آن ناتوانند.

1- رئالیسم جادوییِ بومی

پس از ناکامی نسبی در خلق آثار ماندگار به ویژه در حوزه ی ادبیات با استفاده از سبک سورئالیسم، بسیاری از نویسندگان برای بیان گفته هایی که از ضمیر ناخودآگاهشان برخاسته بود و ثبت واژه های نا آگاهانه و رویاگونه ای که در چارچوب منطق و یا حتی اخلاق نمی گنجید روی به سبکی آوردند که در عین گام برداشتن در کنار سورئالیسم با کمترین فاصله و اشتراکات زیاد، قابلیت آن را داشت که در ذهن مخاطب جایگاه ویژه و ماندگاری را فراهم نماید. موج رئالیسم جادویی از اروپا و کشورهایی مانند آلمان و ایتالیا پدیدار گشته بود ولی در ساحل دل پذیر ادبیات آمریکای لاتین آرام گرفت و نفوذ کرد. رشد و تکامل این سبک بدون حضور نویسندگان اسپانیایی زبان ناشدنی بود. این سبک به مولفه ی مهم عقل مداری و استفاده از منطق روایی که در سورئالیسم به کلی کنار گذاشته شده بود نگاهی نو و مبتکرانه انداخت و برای آن جایگاهی جدید ترسیم کرد. نویسندگان این سبک از عنصر عقل به عنوان کمک حال و مونسِ خیال و رویا استفاده کردند و نه دشمن و خنثی کننده ی اثر آن. این هم نشینی سبب خلق نوشته های ماندگار و تاثیرگذاری شد که ره آوردش گام های بلند ادبیات جهان و حتی پیشرفت دیگر سبک ها بود. کافکا در کرانه با استفاده هوشمندانه و بهره برداری درست از تلاش های صورت گرفته در عرصه ی تکامل سبک رئالیسم جادویی، عنصری دیگر به آن افزوده است که در نهایت موجب شادابی و تازگی در روح کلی حاکم در اثر شده است. موراکامی توانسته است ویژگی های اقلیمیِ فرهنگ خاص ژاپن را با مایه های اسطوره ای یونانیان در آمیخته و آیین و تاریخ و جغرافیای سیاسی و فرهنگی زادگاه خود را در قالب رئالیسم جادویی به جایگاه اصلی ترین و مهمترین شخصیت داستان بدل کند. نوآوری او در خلق داستانی با محوریت زمان و مکان است. در حالی که در بیشتر داستان های نوشته شده در سبک رئالیسم جادویی عناصر زمان و مکان به علت جلوه دادن بیشتر فضای رویاگونه و کمرنگ کردن بستر حقیقی روایت مورد بی توجهی قرار می گیرد، موراکامی تمامی شخصت ها و پیشامدها را با محوریت مکان و زمان خلق می کند. به گونه ای که شناخت عناصر و اجزای طبیعت و توجه ویژه به زمان تبدیل به مهمترین رکن گره گشایی از معماهای مطرح شده در طول داستان گویی می شود. کافکا در دل طبیعت به شهود عینی می رسد و ناکاتا از پس بی هوشی در تپه، هم کلام گربه ها می شود و پس از گشت و گذارهای بی هدف در اقلیم خود و دنبال کردن تسلیم گونه ی نشانه های برخاسته از طبیعت و سرانجام با کمک گرفتن از یک سنگ گره نهایی را می گشاید. گویی نویسنده می خواهد بگوید که سرنوشت نهایی انسان ها را طبیعت و اقلیم رقم می زند. کتاب یادآور شروع دوره ی سوم نوع اندیشه و تعیین جایگاه تفکر است. اگر روزی انقلاب صنعتی و تولد دوباره ی اندیشه انسان ها موجب رویگردانی او از کلیسا شد و خدا را از عرش به پایین آوردند و انسان و من را به جایش نشاندند و واژه ی من مقدس و محور شد، اینک زمان آغاز شدن دوره ی سومی است که پس از خدا و انسان، طبیعت و اقلیم معبود جهانیان است. راه حل نهایی در شهر تاکاماتسو و جنگل های انبوه آن می گذرد و نه در معبد و نه به دست کافکا و ناکاتا. موراکامی با نگارش کافکا در کرانه توانست در کنار دو مولفه ی عناصر حقیقت گرایانه و خیال و وهم که ابزار نگارش در سبک رئالیسم جادویی هستند، نقش فرهنگ و اقلیم را چنان پر رنگ و تاثیرگذار کرد که در نهایت خود به عنوان مولفه ی سوم و مهمی در کنار دیگر شاخصه ها قرار گرفت. او با این کار سبک جدیدی را به عرصه ی ادبیات جهان معرفی کرد. رئالیسم جادویی بومی.




٢- اسطوره از زایش تا زدایش

اکنون زمان اسطوره سازی به سر آمده است. هیاهوی رفت و آمد صفر و یک های حاوی داده های گوناگون، فرصت و حوصله ی آفرینش قهرمان اسطوره ای را از ذهن انسان زدوده است. نه به آن ها نیازی دارد و نه از سر آمدان پیشینش بهره لازم را برده است که عطش روایتی نو در حد و اندازه های اسطوره او را بی تاب قهرمان افسانه ای تازه ای کند. نویسندگان هوشمند، اکنون بایستی با تزیین همان اسطوره های کهن با رنگ و لعابی امروزی و بازگویی هسته ی داستان با روایت های مدرن و بهره گیری متناسب از عبرت های گنجانیده شده در اسطوره با نیاز مخاطب و استفاده از استعاره ها و اشاره ها، دین خود را به پیشینیان خود ادا کنند. موراکامی با نگاهی نو و مبتکرانه شخصیت و تم اصلی داستان خود را از اسطوره ی ادیپ وام گرفته است و همراه با آن از عناصر روایی شرقی و نگاه مقدس گونه ی فرهنگ های مختلف به سفر و مهاجرت هایی که هدف از آن دوری از پلیدی و پاک گردانیدن نفس و یا جستجوی گمشده ای است –مانند کمدی الهی دانته- با نهایت دقت و زیبایی کمک گرفته است و نتیجه ی آن اثری است حماسی گونه و امروزی. آیا اکنون زمان آفرینش چنین داستان هایی با تکیه بر اسطوره های بی نظیر ادبیات فارسی نرسیده است؟ نویسندگان ما اگر از پدید آوردن اسطوره های مدرن ناتوانند نبایستی جایگاه آن ها را در ذهن مخاطب های هرچند محدود با روایت های ناهنجار و شخصیت های ناموزون مخدوش کنند.

٣- شخصیت های لازم و کافی

جدا از عنصر طبیعت و اقلیم که در نظر نگارنده مهمترین و کلیدی ترین عنصر داستان موراکامی است، تقریباً با هفت شخصیت دیگر در کتاب سروکار داریم که هر کدام در جای خود نقش خود را به درستی و به میزان و کارآیی لازم ایفا نموده اند.

کافکا تامورا. کامل ترین و آشناترین آن هاست. خواننده پس از خواندن کتاب با او آشنایی کاملی پیدا می کند و حس ناشناخته ای در درون او یافت نمی شود. به او برای فرار از خانه حق می دهد و نوع روایت اول شخص در بخش های مربوط به او حس همراهی را غلیط تر می کند. وجود سردرگمی در او پس از بیهوشی چند ساعته و یافتن خونی غریب بر پیراهنش تلاشی برای تلفیق او با دنیای ناکاتا و ایجاد پرسش های بیشمار در ذهن مخاطب است. تلاشی که از شدت واقع گرایی داستان او می کاهد و موجب هم گونی و هماهنگی کل خط سیر داستان می شود.

ناکاتا. در تمام طول داستان در سرزمین ناآگاهی گام بر می دارد و هنگامی هم که ناشناخته ها برای او به آگاهی بدل می گردد دیگر روحش طاقت ماندن در کالبد را ندارد. ناکاتا با تاکید بر ندانستن های بی شمارش خود را یک فرد تسلیم شده در مسیر تقدیر و سرنوشت به مخاطب معرفی می کند و طبیعت را تنها راهبر و نجات دهنده ی خود می شمارد زیرا او از ابتدا در دل طبیعت به ورطه ی ندانستن کشانده شده بود و آگاهی از یک وقوع یک پدیده ی طبیعی در آموزگارش – که نشان دهنده ی از دست رفتن فرصتی دیگر برای تولد بود- موجب جدایی و تفاوت سرنوشتش با دیگر دانش آموزان شد.

کوییجی تامورا یا جانی واکر. پدر کافکا. هنرمندی مرموز و ناشناخته برای مخاطب. گره های افکنده شده در شخصیت او و ندانستن علت برخی از کنش های او مانند علت ترک همه ی خانواده و یا رفتارش با گربه ها بر القای فضای اوهام داستان به درستی می افزاید.

اوشیما
. کتابدار. از آن دست شخصیت هایی است که می توانست محور اصلی کل داستان شود ولی نویسنده با قرار دادن او در حاشیه از ذهن مخاطب می خواهد که جایگاه واقعی او را در مسیر روایت تعیین کند. او در میانه ی داستان در مقابل دو زن سرسخت طرفدار حقوق زنان خود را به طرز انکارناپذیری مونث می داند ولی در پایان داستان از دید ناکاتا و حتی هوشینو مردی آراسته است. مبهم ماندن جنس او در کل داستان شاید بر قسمتی از سخنان او که انسان ها را مونث-مونث، مذکر-مذکر و مذکر-مونث می دانست دلالت دارد و او با این دگرگونی جنسی در دید دیگران کامل ترین، مستقل ترین و تاثیرناپذیرترین فرد داستان معرفی می گردد.

میس سائه کی. او دسته کلیدی به همراه خود دارد که می تواند تمامی قفل های افکنده شده در طول داستان را بگشاید ولی با مخفی کردن آن و سکوت معنی دارش در تمامی طول داستان و در نهایت با سوزاندن تمامی پاسخ ها به دست ناکاتا در کنار رودخانه و سپردن خاکستر آن ها به باد –دو عنصر مهم طبیعت- لذت نداستن و بسته ماندن ظاهری درب ها را بر گشوده شدن تمامی قفل ها ترجیح می دهد.

هوشینو. ناکاتا برای سرسپردن به رهنمودهای طبیعت نیازمند فردی ناآگاه است اما غافل از مواردی که برای ناکاتا عین آگاهی است. هوشینو ی راننده عقل جمعی جامعه ای است که ناکاتا را دیوانه خطاب می کردند.

ساکورا. فردی شبح مانند که کافکا را در مسیر تکامل یاری داد. اطمینان او به کافکا و گرمی دستانش و تکیه ی سر او بر شانه ی کافکا موجب دلگرمی او در ادامه ی مسیر شد. آیا ساکورا خواهر کافکا است؟

۴- روایت متقاطع

یکی از ویژگی های بارز و ستودنی کافکا در کرانه نوع روایت و زاویه دید شخصیت های راوی داستان هستند. تغییر راوی از دانای کل به اول شخص در فصل های مختلف و به طور متناوب خط اصلی داستان را دچار گسستگی نکرده و بی نظمی و شلختگی در متن دیده نمی شود. درون گرایی کافکا از ناکاتا مشهودتر است و حضور خود او به تنهایی به عنوان یک ناظر، گنجایش بازگویی پیشامدها را دارد ولی ناکاتا به علت تقابل و رابطه ی مهم و تاثیرگذارش با انسان های اطراف و حتی طبیعت و حیوانات نیاز به یک مشاهده گر تیزبین دارد تا حتی در صحنه هایی که حضور فیزیکی ندارد ولی در سرانجامش موثر است، حضور یابد و دیگر بخش ها را در کنار هم برای رسیدن به سرنوشت نهایی بچیند. این نوع روایت باعث همراهی خواننده با وجود طولانی بودن کتاب شده است. حس شیرین نیاز به آگاهی از ادامه ی سرنوشت ناکاتا در فصل های کافکا و برعکس خواننده را تا پایان کتاب مجذوب نگه می دارد و در برخی موارد که زمان و یا مکان این دو روایت با یکدیگر تداخل پیدا می کنند چیره دستی نویسنده در چیدمان عناصر روایت مشهود می گردد. موراکامی به گونه ای این دو روایت را به موازات هم پیش می برد که نتیجه ی کار مانند جدول متقاطعی می گردد که یافتن هر واژه و پر کردن خانه های خالی هر ردیف در نهایت به یافتن واژه ای دیگر می انجامد. او به جای پاسخ دادن و یا حتی در اختیار قرار دادن شواهد و یا سرنخ برای رسیدن به پاسخ ابهامات، خواننده را با پرسش های دیگری روبرو می سازد که در درون آن ها راه های رسیدن و یا حتی بازگشت به خانه ی اصلی برای جستجویی دوباره تعبیه شده است. مانند خرده نان های ریخته شده در میان جنگلی انبوه برای بازگشت به خانه ی اصلی پس از کشف و شهود.

منبع
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گفتگو با مهدي غبرايي به بهانه ترجمه رمان «كافكا در كرانه» ؛

موراكامي نويسنده اي دردمند اما اميدوار است

picture%5C5-2.jpg


* خديجه زمانيان

گاهي وقتها كتابهايي به دست آدم مي رسد كه روح و روان آدم را تا مدتها درگير مي كند. كتاب را كه مي خواني دوست داري يقه هر آدمي كه جلوي تو سبز مي شود را بگيري و بگويي: «اين را بخوان».




«كافكا در كرانه»، رمان نويسنده معروف ژاپني، «هاروكي موراكامي» از اين دست كتابهاست. اين رمان ششصد و چند صفحه دارد كه وقتي آن را توي قفسه كتابفروشي مي بيني، مردد مي شوي كه آن را بخري يا نه؟! چون با خودت فكر مي كني فرصت خواندن چنين رمان قطوري را نداري، اما راستش كتاب را كه شروع مي كني تو را در جا ميخكوب مي كند.

مي خواستم مطلبي براي «كافكا در كرانه» موراكامي بنويسم و در مطلبم از همه كساني كه حداقل سري به كتاب مي زنند خواهش كنم اين اثر را بخوانند اما فكر كردم هر طور بنويسم ممكن است نتوانم حق مطلب را ادا كنم؛ پس با مهدي غبرايي مترجم اين اثر قرار گفتگويي گذاشتم چرا كه فكر كردم مطمئناً اين مترجم كه نسخه اصلي كتاب را خوانده، بهتر مي تواند درخصوص موراكامي و اين شاهكارش صحبت كند.

از «كافكا در كرانه» چند ترجمه ديگر با عنوان «كافكا در ساحل» به بازار آمده كه مطمئناً ترجمه غبرايي يك سر وگردن از بقيه بالاتر است. شايد با خواندن اين مصاحبه شما هم وسوسه شويد اين اثر موراكامي را بخوانيد. بخوانيد و لذت ببريد و البته از هنر مترجم خوب آن هم غافل نباشيد.

* آقاي غبرايي، چطور شد كه با «هاروكي موراكامي» آشنا شديد؟

** وقتي در سال 74 برادرم به ژاپن سفر كرد، دو كتاب از «كوبو آبه» و «موراكامي» برايم آورد. بعد از خواندن اين دو اثر شيفته اين دو نويسنده شدم و آثار ديگر اين نويسندگان را تهيه كردم و خواندم. حاصل اين مطالعه ترجمه رمان «زن در ريگ روان» اثر «كوبو آبه» و «كافكا در كرانه» اثر «موراكامي» بود.




البته ترجمه «كافكا در كرانه» مدتي طول كشيد كه باعث شد يك ترجمه از اين اثر قبل از ترجمه من به بازار كتاب بيايد.
* چرا اثر معروف «جنگل نروژي» موراكامي را ترجمه نكرديد؟


** اين اثر موراكامي هم بسيار زيباست. حتي شنيده ام تا به حال تيراژ 3 ميليوني داشته است. تلخي و اندوهي كه در آثار موراكامي موج مي زند در اين كتاب هم هست اما با توجه به شرايط حاضر، ترجمه اثر لطمه هاي زيادي به آن خواهد زد، براي همين سراغ ترجمه اين كتاب نرفتم.

* شخصيت كافكاي كتاب «كافكا در كرانه» بسيار شبيه شخصيت هولدن كالفيد «ناطوردشت» است. مي توان گفت: موراكامي به دليل ترجمه آثار سالينجر در اين اثرش، از «ناطور دشت» تأثير گرفته است؟


** با توجه به ترجمه هايي كه موراكامي از آثار سالينجر داشته حتماً در نوشتن اين اثرش از او متأثر بوده است. كافكا هم مثل هولدن كالفيد، نوجواني مستقل، مغرور و بي اعتنا به بزرگسالان است. اما موراكامي داستان خودش را نوشته و اثري مستقل، ارايه داده است.

* موراكامي نويسنده اي است كه با اقبال جهاني مواجه شده است. او نويسنده اي «ژاپني» است يا «غربي» و فكر مي كنيد دليل اقبال آثارش، غربي نويسي او باشد؟

** من فكر مي كنم موراكامي نويسنده اي «جهاني» است. همه معتقدند هر چه يك نويسنده بومي تر بنويسد با اقبال جهاني رو به رو مي شود. فرق موراكامي با نويسندگان ديگر معاصر خودش مثل ميشيما اين است كه ميشيما به فرهنگ ژاپني تكيه مي كند و آداب و رسوم سامورايي را در آثارش منعكس مي كند اما موراكامي تأثير زيادي از فرهنگ غرب گرفته و اين تأثير را در آشنايي او با موسيقي غربي و انعكاس آن در اثرش و يا نام بردن از نويسندگان و بزرگان موسيقي غربي مي بينيم. به همين دليل هم آثار او نزد غربي ها با اقبال بيشتري مواجه شده است.

* اما شما گفتيد نويسنده هر چه بومي تر باشد، جهاني تر است؟

picture%5C5-6.jpg


** بله! با تمام اين تفاصيل، موراكامي نويسنده اي بومي است. او مسايلي در داستانهايش مطرح مي كند كه نشأت گرفته از فرهنگ سامورايي ژاپني است. باورهايي مثل حاضر بودن روح پس از مرگ و تأثير آن بر روي موجودات زنده و اينكه روح زنده مي تواند خارج از جسم در جاي ديگري حضور داشته باشد كه اين باور در همين رمان، وقتي رخ مي دهد كه روح كافكا در محل قتل پدرش حاضر بوده و اوست كه پدرش را كشته و نه ناكاتا (البته اين موضوع تا انتهاي كتاب در پرده ابهام گذاشته مي شود). اين باورها به فرهنگ سامورايي برمي گردد. البته موراكامي مطمئناً از هزار و يك شب تأثير گرفته است.

روايت در روايت و داستان در داستان، تكنيكي است كه او با تأثير از هزار و يك شب مورد استفاده قرار داده و جهان داستاني مخصوص خودش را ساخته است.

* پديده هايي مثل زالوباريدن، حرف زدن با گربه ها و يا هم سويي با طبيعت براي آن كه كافكا (قهرمان داستان) به خواسته اش دست پيدا كند، تخيل صرف است يا به فرهنگ ژاپني برمي گردد؟

** اين خرق عادتها كه در داستان اتفاق مي افتد مربوط به تأثير گرفتن موراكامي از هزار و يك شب است. در هزار و يك شب هم مخاطب با اين خرق عادتها همراه مي شود و آنها را باور مي كند.
* با آنكه در اين رمان مسايلي مطرح مي شود كه بسيار بومي است، اما رمان، خواننده را مجذوب خود مي كند و همه ما شخصيتهاي داستان مثل كافكا و ناكاتا را دوست داريم.

** ببينيد، نويسنده در اين اثرش سرشار از قصه است. موراكامي اهميت فوق العاده اي براي قصه گويي قايل است. بخصوص شيوه داستان در داستان را طوري در رمانش ارايه داده كه براي ما ايراني ها كه با هزار و يك شب مأنوسيم، كشش بسيار زيادي دارد. علاوه بر اينها، موراكامي مسايل جهاني را در داستانهايش مطرح مي كند. مسايلي مثل عشق، فقدان، گم شدگي در جنگل شهر اين كه آدمها در هستي به دنبال جايگاه خودشانند، اين موضوعها هيچ گاه كهنه نمي شوند هم چنانكه اشعار حافظ و مولوي هميشه تازگي دارد. تكيه بر اين موضوعها به علاوه غناي دروني نويسنده، موراكامي را به موقعيت جهاني رسانده و داستانهايش را براي مخاطب دلنشين كرده است. البته اين را هم بايد بگويم كه موراكامي به زبان انگليسي مسلط است و همين مسأله به ارتقاي او كمك بسياري مي كند.

* در رمان «كافكا در كرانه» دو شخصيت به سوي تكامل مي روند؛ شخصيت «كافكا» كه زندگي ديگري را شروع مي كند و شخصيت «هوشينو» كه از زندگي روزمره فاصله مي گيرد و به يك نگاه تازه و انساني مي رسد. در مورد شخصيت پردازي موراكامي صحبت كنيد؛ شخصيتهايي كه او آفريده به شدت دوست داشتني اند...

** درست است. موراكامي در يكي از مصاحبه هايش گفته من در داستانهايم به آدمهاي عادي توجه ندارم. او به سراغ شخصيتهاي غيرعادي مي رود. در آثار اين نويسنده مردم به كارهاي روزمره و عادي خودشان مشغولند اما گاهي اتفاقي غريب زندگي آنها را دستخوش تغيير مي كند. مثل شخصيت هوشينو؛ راننده كاميوني كه با ديدن «ناكاتا» دچار تغيير شد. من فكر مي كنم موراكامي به تحول و تغيير آدمها بسيار اميدوار است. او معتقد است كه انسان در هزار توي شهر گم مي شود اما سرانجام با دخالت طبيعت و سرنوشت باز مي گردد و همين مسأله نقطه قوت آثار موراكامي است. اين اميدواري موراكامي به آدمها و زندگي، بسيار شبيه تفكر «سالينجر» در آثارش است. اگر چه در همه آثار موراكامي، فقدان و از دست رفتن ديده مي شود اما هميشه در برابر اينها عشق و اميد را قرار داده و از آن براي نجات آدمهاي داستانش استفاده كرده است. در داستان «كافكا در كرانه» دو سرباز كافكا را به جنگل؛ محل زندگي دختر داستان مي رسانند، آن جا با عشق استوار شده و باقي مانده است. به نظر من موراكامي نويسنده اي دردمند اما اميدوار است.

دوست دارم در اين جا چند نكته را كه درخصوص سبك نويسندگي موراكامي ترجمه كرده ام، بياورم. «دنياي موراكامي دنيايي است كه شهر در آن نمي خوابد و بي گزندترين اتفاقها به طرز غريبي نيرومند و مؤثر به نظر مي رسند. دنيايي كه آشفتگي آن نظمي دارد كه درنمي يابيم. همه ما در اين دنيا گير افتاده ايم. آگاهي و احساس ما از جايگاه خود در جهان، اينكه كي هستيم و از كجا مي آييم دستخوش تغيير است. داستانهايش خارق العاده اند اما از زندگي روزمره شهري نشأت مي گيرند. مردم لباسهايشان را اتو مي كنند، غذا درست مي كنند، سركار مي روند، تلويزيون تماشا مي كنند، به هايدن و موتزارت گوش مي دهند، روز را به شب مي آورند و فردا باز روز از نو. كارهاي روزمره مغز را عاطل و كرخت مي كند. با اين حال اتفاقهاي خارق العاده اي براي شخصيتهايش رخ مي دهد، بي خواب مي شوند، هيولاها از زمين يا از تلويزيون يا از گوشه و كنار پيدايشان مي شود و زندگي شان را تغيير مي دهد.»

* شايد يكي از علتهاي جذاب بودن شخصيتهاي داستان همين است كه او كساني را مي آفريند كه ما در زندگي روزمره مان آنها را نمي بينيم...
** همين طور است. به هر حال هنر نويسنده و هنرمند اين است كه نيمه پر ليوان زندگي را به مخاطبش نشان دهد و موراكامي هم با خلق شخصيتهاي دوست داشتني توانسته به اين هدف دست پيدا كند.

* آقاي غبرايي، داستانهاي موراكامي علمي، تخيلي است يا نمادگرايانه؟

** با توجه به اتفاقهاي غريبي كه در اين رمان رخ مي دهد بايد بگويم رمان موراكامي در حيطه داستانهاي سوررئاليستي يا ادبيات فانتزي قرار مي گيرد، داستانهاي او آميزه اي از واقعيت و تخيل است كه به تخيل قرابت بيشتري دارد. ماركز در جايي مي گويد: «هر چيز عجيب، غريبي را در رمان مي توانيد بگنجانيد به شرطي كه منطقش باورپذير باشد» من فكر مي كنم موراكامي به اين گفته ماركز عمل كرده و آن را در رمانهايش مورد استفاده قرار داده است. موراكامي منطق داستانهايش را طوري چيده كه خارج شدن هيولا از دهان ناكاتا، حرف زدن گربه ها و... براي مخاطب باورپذير است. همه اين مسايل به غناي تخيل نويسنده مربوط مي شود.

* از ژاپن نويسندگان بسياري جهاني شده اند. تفاوت سبك نويسندگي موراكامي با نويسندگاني مثل كوبوآبه، كاواباتا وايشي گورو در چيست؟

* كاواباتا كه اولين نويسنده ژاپني برنده نوبل است نسبت به موراكامي دنياي قديمي تري دارد. او با **** امروزه دنيا كه مروجش غرب است، فاصله دارد و ژاپني تر مي نويسد. كوبوآبه بيش از موراكامي تحت تأثير كافكاست، اين نويسنده در داستانهايش دنيايي كافكايي خلق مي كند و خود را از قيد صرفاً ژاپني نويسي، رها كرده است. ايشي گورو هم چون ساكن غرب است از همه اينها غربي تر مي نويسد. او گوي غربي نويسي را از موراكامي ربوده است و حتي داستان هايش در غرب اتفاق مي افتد.

* فكر مي كنيد چه علتي ادبيات ژاپن را چنان غني كرده كه چندين نويسنده معاصر را توانسته به دنيا معرفي كند؟

** ژاپن همزمان با دوران اميركبير در ايران، اصلاحاتش را آغاز كرد، اما در ايران با قتل اميركبير اصلاحاتي كه با احداث مدرسه دارالفنون آغاز شده بود، ناتمام ماند.

اين اصلاحات در ژاپن ادامه پيدا كرد و ژاپن از خواب قرون وسطايي بيدار شد.

ژاپن حتي توانست در سال 1905 با روسيه درگير شود و منجر به اغتشاش و ناكامي و آشوب در روسيه شود. اين كشور در جنگ جهاني اول در كنار نيروهاي متحدين قرار گرفت، قدرتمند شدنش ادامه پيدا كرد و در جنگ جهاني دوم چنان به قدرت رسيد كه توانست نيمي از آسياي جنوب شرقي را اشغال كند.همه اين ها زمينه رشد ادبيات و سينما را فراهم كرد. سينماي ژاپن در سال 1950 با كوروساوا جهاني شد و اين قدرت به ادبيات هم راه پيدا كرد. از طرفي محدوديتهايي كه در ادبيات و سينماي ما وجود دارد در ادبيات و سينماي ژاپن وجود ندارد. منظورم از محدوديت، سانسور دولت نيست، بلكه فرهنگ مردم است.

علاوه بر اين ها رشد صنعتي ژاپن كه جهان را به تصرف درآورده در ادبيات هم بروز پيدا كرده است.

* فكر مي كنيد هاروكي موراكامي خواسته با اين رمان كه دنيايي از قصه است به مخاطبش چه بگويد؟

** او مي خواسته بگويد، آدمي مي تواند نيروهاي دروني اش را كشف كند تا با طبيعت همراه شود و اميد به زندگي اش را از دست ندهد.

منبع
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود بی کران با تاخیری چندین و چند روزه !

راستش همونطور که بهتون گفتم، ادیت پست شما رو کمی دیر دیدم. نگران نباشید ! همون تعداد پست رزرو کافی بود.


از این که لطف دارید و این تاپیک رو پیگیری می کنید هم بی نهایت سپاسگزارم :happy: واقعا باعث دلگرمیه.

همچنین از شما و دوستان عزیزم هم به خاطر تاخیر بسیار زیاد در کامل کردن پست های رزرو عذرخواهی میکنم. جدا طی دوهفته ی اخیر خیلی گرفتار بودم. خوشحالم که بالاخره تونستم امروز کل مقدمه ای رو قبلا بهش اشاره کرده بودم رو تایپ کنم.

به امیدخدا به تدریج پستهای مربوط به موراکامی رو از تاپیک "گشت ادبی در دنیای وب" به این تاپیک منتقل می کنم تا مطالب مربوط به این نویسنده یک جا جمع بشه.

درود فراوان بر شما!

اوه خواهش مي كنم. اتفاقا اميدوار بودم اين پست بنده چندان باعث به هم ريختن نظم تاپيك/جستار واقعا ارزنده شما نشود. بنده كه هميشه در حال استفاده و بهره بردن از فعاليتهاي ارزشمند شما در موضوعهاي مختلف بوده و هستم.
9.gif
گرچه به هيچ شكلي نمي توانم مثل شما فعاليت كنم اما به هر حال سعي مي كنم اگر بتوانم اندك فعاليتي در اينجا داشته باشم و تنها مصرف كننده نباشم.
9.gif


البته هنوز اين نوشته هاي جديد را با دقت نخوانده ام و به اميد خدا فردا آنها را هم خواهم خواند. گرچه هنوز نخوانده ام ولي با شناختي كه از شما دارم مي دانم كه از مطالب و نكاتيست كه بايد دانست!
girl_yes.gif
i508398_1a249wz24kobn56985nm.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود فراوان بر شما!

اوه خواهش مي كنم. اتفاقا اميدوار بودم اين پست بنده چندان باعث به هم ريختن نظم تاپيك/جستار واقعا ارزنده شما نشود. بنده كه هميشه در حال استفاده و بهره بردن از فعاليتهاي ارزشمند شما در موضوعهاي مختلف بوده و هستم.
9.gif
گرچه به هيچ شكلي نمي توانم مثل شما فعاليت كنم اما به هر حال سعي مي كنم اگر بتوانم اندك فعاليتي در اينجا داشته باشم و تنها مصرف كننده نباشم.
9.gif


البته هنوز اين نوشته هاي جديد را با دقت نخوانده ام و به اميد خدا فردا آنها را هم خواهم خواند. گرچه هنوز نخوانده ام ولي با شناختي كه از شما دارم مي دانم كه از مطالب و نكاتيست كه بايد دانست!
girl_yes.gif
i508398_1a249wz24kobn56985nm.gif

خواهش می کنم :happy: شما همیشه نسبت به من و پست های من لطف دارید. اتفاقا فعالیت شما نه تنها در بخش موسیقی (بخش تخصصی شما) که در همه جای فروم باارزش ، موثر و بااهمیته.

______________________

در مورد کتاب کافکا در کرانه (یا کافکا در ساحل ) اگر کسی کتاب رو خونده و نظری داره ، لطف کنه و بیاد و بگه.

خود من بار اول که کتاب رو خوندم ، علیرغم لذتی که که از داستانش بردم ، نکات مبهمی برامون باقی موند . ولی بار دوم (نوروز امسال) که برای بار دوم کتاب رو خوندم ، علاوه بر این که به اندازه ی بار اول از فضای داستانیش لذت بردم ، کتاب رو بهتر درک کردم. موراکامی هم خودش اشاره به این داشته که برای درک آثارش ، باید بیش از یک بار داستان هاش رو خوند.

راستی! صفحه ی ف ی س . بوک موراکامی ، خیلی جالبه. اگر دوست داشتید سری بهش بزنید :Haruki Murakami
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
این پست رو از تاپیک گشت ادبی در دنیای وب به اینجا منتقل می کنم

______________________

دعوت به خواندن «كافكا در ساحل»

اودیسه‌های كوچك

احمد آرام:«همه قهرمان‌های داستان من به دنبال چیز مهمی می‌گردند، یا لااقل چیزی كه برای آنها مهم است و این جست‌وجو نوعی ماجراجویی است؛ یك آزمایش. اما نكته مهم آن چیزی نیست كه آنها به دنبالش هستند، بلكه فرآیند جست‌وجو است. اینكه تو تنهایی، باید مستقل باشی و باید تا آنجا كه می‌توانی سخت تلاش كنی. آنها اودیسه‌های كوچك امروز هستند. »

این جمله را موراكامی گفته و می‌توان به تمام كتاب‌هاش تعمیم داد. موراكامی نویسنده مدرنی است كه علیه فرهنگ سنتی و دست و پاگیر ژاپنی، قد علم كرده است. از همان ابتدای جوانی شیفته بالزاك، داستایوفسكی و دیكنز می‌شود. در رشته نمایش یونانی مدرك می‌گیرد. به جاز غربی علاقه‌مند می‌شود. زبان انگلیسی را به خوبی فرا می‌گیرد. چند سال در پرینستون و ماساچوست زندگی می‌كند. تیشرت و شلوار جین می‌پوشد و همه اینها كافی است تا به خلق شخصیت‌های غربی بپردازد. خیلی سریع آماج حمله روشنفكران ژاپنی قرار می‌گیرد و محكوم به نویسنده‌ای ضدباورهای فرهنگی و سنتی ژاپن می‌شود.

اما او ضدحمله‌هایش را با تسخیر جهان ادبیات و گرفتن جوایز مختلف پاسخ می‌دهد. حتی گاهی هم كاندیدای جایزه ادبی نوبل می‌شود اما اصلا به روی خودش نمی‌آورد؛ چون از هیاهو بیزار است. یكی از منزوی‌ترین نویسندگان جهان لقب گرفته است. بعضی از منتقدان موراكامی را دنباله‌رو ریموند كارور می‌دانند؛ چون او همچون كارور جهان پیرامون خود را به سادگی ترسیم می‌كند.

گرچه ساده و روان می‌نویسد اما برای فهم آثارش باید از درك بالایی برخوردار بود. «كافكا در ساحل» رمانی است كه در یك نشست به راحتی می‌توان خواند. من دوبار آن را خوانده‌ام و خود را آماده می‌كنم تا یك بار دیگر به سراغش بروم. به ندرت این كار را می‌كنم مگر آنكه روبه‌رویم آدم‌های قدری مانند فاكنر، كورتازار، كافكا، چخوف، همینگوی یا خوان رولفو قرار گرفته باشند؛ كه آثارشان را تا ابدالآباد دوره می‌كنم.

رمان «كافكا درساحل» غافلگیرم كرد. گرچه پیش از این «كجا می‌توانم پیدایش كنم» او را با لذت خوانده بودم. اما این بار با ذهنیتی روبه‌رو شدم كه در داستانی سوررئالیستی، با توجه به سویه‌های فانتزی و رئالیسم جادویی، بسیار گنگ و دست نیافتنی بود. موراكامی خواننده را به راحتی به درون متن می‌برد و به او آزار نمی‌رساند. نویسنده ساختار پیچیده‌ای را تجربه كرده است؛ ساختاری كه در چنبره روایت، بدون مغشوش كردن فضا، بر كل اثر حاكم است.
روایت از اسطوره‌هایی می‌گذرد كه دلمشغولی زندگی مدرن را رقم می‌زند. برای مثال می‌توان به اسطوره ادیپ اشاره كرد كه در فرآیندی بسیار مدرن وارد زندگی ما می‌شود و شاید به خاطر همین است كه برای درك چنین فضایی ما را از هزارتوهای اساطیری می‌گذراند. روایت به دو شاخه می‌شود؛ شاخه‌ای كه بر دوش پیرمردی به نام «ناكاتا» سنگینی می‌كند؛ پیرمردی كه عقب‌مانده ذهنی است و قادر است با گربه‌ها سخن بگوید. شاخه دوم از آن «كافكا تامورا» است كه قهرمان رمان محسوب می‌شود. داستان از این قرار است؛ كافكا تامورا به دلیل خشونت‌های پدر خانه را می‌گذارد و می‌گریزد. گرچه ۱۵ سال دارد اما این توانایی را دارد كه روی پای خود بایستد. گاه گرفتار روایت‌های حاشیه‌ای هم می‌شویم، كه بر می‌گردد به نوعی تعلیق؛ تعلیق به شیوه موراكامی. برای مثال ما با اطلاعات طبقه‌بندی شده ارتش آمریكا روبه‌رو می‌شویم، كه طی حادثه‌ای در تپه برنج، ذهن ما را به خود مشغول می‌دارد. در برخورد اول، این حادثه هیچ ربطی به فضای رمان ندارد اما اندك‌اندك این حادثه به درون روایت‌های اصلی كشیده می‌شود و خود را به هسته مركزی روایت می‌رساند. قسمتی از مغز كافكا به كلاغی تبدیل شده كه ما از آغاز رمان او را به عنوان یاری رساننده كافكا، در قسمت‌های مختلف رمان ملاقات می‌كنیم.

اگر سنگ‌ها به حرف بیایند، گربه‌ها و كلاغ‌ها با شما به گفت‌وگو بنشینند، همه و همه نتیجه ذهنی فعال است كه به راحتی جای اشیا با آدم‌ها و جای حیوانات با اشیا را عوض می‌كند و هیچ كدام به دیگری گزند نمی‌رسانند، چون در مسیری درست قرار گرفته‌اند. فضای این رمان و شخصیت موراكامی مرا به یاد «رنه ماگریت » نقاش سوررئالیست بلژیكی می‌اندازد. آثار ماگریت حالتی رویایی و گاه حاكی نكاتی طنزآلودند.

میزانسن آدم‌ها و اشیا در كمپوزسیون تابلوها، یا دیوارنگاره‌هایش، از هیچ منطقی پیروی نمی‌كند، برای همین است كه گاه خانه یا صخره‌ای را در دل آسمان می‌كشد.

منبع:فرهیختگان
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
ممنون lilyrose عزیز (اسمتون رو هم نمیدونم :blush:) به خاطر این تاپیک

من فقط "کافکا در کرانه" رو از این نویسنده خوندم که به شدت هم بهم چسبید .. و خیلی دوستش داشتم
هرچند داستان کتاب و حرفای شخصیت های داستان یه جورایی آدم رو گیج هم میکنه :دی
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
اوشیما دست دراز می‌کند و آن را با اطواری کاملا طبیعی روی زانویم می‌گذارد. " كافکا، در زندگی هرکس یک‌جا هست که از آن بازگشتی درکار نیست. و در موارد نادری نقطه‌ای است که نمی‌شود از آن پیشتر رفت. وقتی به‌آن نقطه برسیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است."

صفحه 218
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ممنون lilyrose عزیز (اسمتون رو هم نمیدونم :blush:) به خاطر این تاپیک

من فقط "کافکا در کرانه" رو از این نویسنده خوندم که به شدت هم بهم چسبید .. و خیلی دوستش داشتم
هرچند داستان کتاب و حرفای شخصیت های داستان یه جورایی آدم رو گیج هم میکنه :دی

خواهش می کنم زهرای عزیز. می تونید توی فروم منو لی لی خطاب کنید.

کافکا در کرانه رو اگر برای بار دوم بخونید فهمش براتون راحت تر میشه. برای من که این طور بود. :happy:



****************************



Haruki Murakami on his favorite books. We all know Haruki Murakami’s favorite books and authors. That’s because his protagonists usually have a similiar taste to the one of their creator. Care to read some quotes and anecdotes Murakami-san has dropped on his most beloved pieces, though? Siddharth Sarda has collected some of them:

* Raymond Chandler’s Philip Marlowe: “Philip Marlowe is Chandler’s fantasy but he’s real to me.” When he was younger, he explains, after a turbulent time as a student, “I just wanted to live like Marlowe.”
* The Great Gatsby: “The Great Gatsby is my favorite book. I translated it a couple of years ago. I wanted to translate it when I was in my 20s, but I wasn’t ready.”
* The Catcher In The Rye: “It’s a dark story, very disturbing. I enjoyed it when I was seventeen, so I decided to translate it. I remembered it as being funny, but it’s dark and strong. I must have been disturbed, when I was young. J.D. Salinger has a big obsession, three times bigger than mine. That’s why I’m here tonight, and he isn’t.”
* The Brothers Karamazov: “Most writers get weaker and weaker as they age. But Dostoyevsky didn’t. He kept getting bigger and greater. He wrote The Brothers Karamazov in his late 50s. That’s a great novel”
* The Castle: “I encountered Kafka’s work when I was 15 years old, the book was ‘The Castle’. It was a great big incredible book. It gave me a tremendous shock”


Haruki Murakami's Photos - Wall Photos | Facebook
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
دیشب "از دو که حرف می زنم ، ازچه حرف می زنم" رو به پایان رسوندم.

175ebcb3b959d70e1ea45fc5f7c18535.jpg


در رابطه با این کتاب:

موراکامی دراین اثر از خودش می‌گوید؛ از امور شخصی و برنامه‌های روزمره‌اش و چیزهایی که دوست دارد یا ندارد، خاطراتش و در کل فلسفه زیست و نوع نگاه خود را به پدیده‌ها و رخدادها برای ما آشکار می‌سازد.

ویسی در مقدمه کتاب درباره این نویسنده توضیح داده است: موراکامی که به سورئالیسم و پست مدرنیسم گرایش دارد همواره در آثارش به مقولاتی چون بحران هویت و رابطه، سقوط ارزشهای انسانی، خلاء معنویات و تاثیرات مخرب ذهنیت معطوف به کار در جامعه ژاپن می‌پردازد.

موراکامی در پیشگفتار کتاب "از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم" نوشته است: این کتاب در برگیرنده نکاتی است که می‌توان از آنها تحت عنوان درسهای زندگی یاد کرد، هرچند خود من هیچ‌یک از آنها را فی‌نفسه فلسفه نمی‌نامم. درسها و آموزه‌هایی شخصی هستند، شاید نه چندان دندان‌گیر، که از طریق واداشتن بدن به حرکت فرا گرفته‌ام و به واسطه آنها کشف کرده‌ام که رنج کشیدن اختیاری است.

وی ادامه داده است: شاید این درسها به کار شما نیاید. دلیلش ساده است. کسی که در این صفحات به تصویر کشیده شده، من هستم؛ آدمی با خصوصیات شخصی من.


و

بریده‌ای از کتاب:

برای ما چندان مهم نیست که دونده‌ای دیگر را شکست دهیم. البته دوندگان تراز اول دوست دارند از نزدیک‌ترین رقبای‌شان جلو بزنند و بر آنان غلبه کنند ولی در مجموع، محور اصلی کار یک دونده، رقابت فردی نیست. بی‌شک دوندگانی هم پیدا می‌شوند که برای چیره شدن بر رقیبی خاص تن به تمرینات سخت می‌دهند ولی سؤال این است که که اگر بنا به هر دلیلی آن فرد نتواند در رقابت شرکت کند آنان چه خواهند کرد؟ در چنین مواقعی یا انگیزه‌شان را به کلی از دست می‌دهند و یا دست کم میل و رغبت‌شان فروکش می‌کند. چنین افرادی در این رشته زیاد دوام نخواهند آورد.

عاملی که بیش از هر چیز دیگر به اکثر دوندگان انگیزه می‌دهد، هدف شخصی است: برای نمونه، رسیدن به یک حد نصاب تازه و شکستن رکورد خود. مادامی که یک دونده بتواند دست به رکوردشکنی بزند از کار خود خشنود خواهد بود. در غیر این صورت، چنین احساسی سراغ او نخواهد آمد. حتا اگر نتواند به حد نصاب مورد نظر خود برسد، تا زمانی که از کار و نهایت تلاش خود رضایت داشته باشد -که شاید در جریان مسابقه هم منجر به کشف مهم در مورد خود او شده باشد- به هدف خود رسیده است و احساسی امیدوارانه و خوشایند تا مسابقه بعد به او انگیزه خواهد داد.

این قاعده در حرفه خود من نیز مصداق دارد. در رمان‌نویسی نیز تا جایی که من می‌دانم، مسئله‌ای به نام برد و باخت مطرح نیست. شاید فروش نسخه‌های فراوان از یک رمان، اهدای جایزه‌هایی به آن و ستایش‌های منتقدان، ملاک‌هایی برای موفقیت آن کتاب در جهان ادبیات تلقی شوند، ولی در نهایت هیچ یک از این موارد اهمیتی ندارند. نکته اساسی آن است که آیا نوشتار به ملاک‌هایی که نویسنده برای خود تعیین کرده است، دست یافته است یا نه. ناکامی در دستیابی به معیارها و ملاک‌ها، موضوعی نیست که بتوان به راحتی توضیحش داد. وقتی پای دیگران در کار باشد، آدم همیشه می‌تواند یک توضیح مجاب‌کننده ارائه دهد، ولی او که نمی تواند سر خودش کلاه بگذارد. از این منظر نشوتن یک رمان و دودین تا آخر خط مسابقه ماراتن، شابهت‌های بسیاری به هم دارند. اساسا یک نویسنده محرکی درونی و خاموش دارد و در پی کسب تأیید از جهان بیرون نیست. دویدن از دید من، هم تمرین است و هم یک استعاره. من با دویدن هر روزه و شرکت در مسابقات مختلف ذره ذره ملاک‌ها را بالا می‌برم و با شفاف کردن هر مرحله از کار در واقع خود را ارتقا می‌دهم. دلیل تلاش هر روزه من دست‌کم همین بوده است که سطح کار خود را بالاتر ببرم. خودم می‌دانم که دونده بزرگی نیستم، از هیچ نظر. معمولی هستم یا شاید بتوان گفت: متوسط. ولی مسئله آن نیست بلکه نکته مهم این است که آیا می‌توانم از دیروز بهتر باشم یا نه. در دوهای استقامت تنها رقیبی که باید بر آن غلبه کرد، خود است، کسی که قبلا بوده‌اید.


منابع: mehrnews.com و 1pezeshk.com
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از : یک پزشک | نگاه علیرضا و فرانک مجیدی به دنیای آی‌تی، پزشکی و سینما

به مناسبت انتشار ترجمه انگلیسی رمان ۱Q84 موراکامی

نوشته شده توسط علیرضا مجیدی در تاریخ ۳ آبان ۱۳۹۰

۱Q84، رمانی است که هاروکی موراکامی آن را نوشته است. این کتاب ابتدا در ژاپن در فاصله سال‌های ۲۰۰۹ و ۲۰۱۰ به چاپ رسید، این رمان آنقدر مورد استقبال قرار گرفت که تبدیل به یک پدیده شد، طوری که در عرض یک ماه یک میلیون جلد از آن به فروش رسید.

ترجمه انگلیسی، سه جلد این رمان هم در آمریکای شمالی در قالب یک کتاب واحد ۹۲۸ صفحه‌ای همین امروز یعنی ۲۵ اکتبر، وارد بازار کتاب شد. در انگلیس کتاب در دو جلد منتشر شده است، جلد اول، ترجمه جلد اول و دوم رمان اصلی است و جلد دوم که ترجمه کتاب سوم است، امروز وارد بازار شد.

خوشبختانه امروز بخت آن را داشتم که کتاب را از طریق کیندل دریافت کنم:

10-25-2011-9-05-02-PM.jpg


همان طور که شاید به ذهنتان متبادر شده باشد، ۱Q84، ربطی با ۱۹۸۴ جورج اورول دارد، در ژاپنی Q درست مثل ۹ در این زبان تلفظ می‌شود و بنابراین تلفظ ژاپنی ۱Q84، همان ۱۹۸۴ می‌شود.

10-25-2011-9-55-59-PM.jpg


۱Q84، رمان پیچیده‌ای است و به صورت سورئال روایت می‌شود، در این رمان فلش‌بک و فلش‌فورواردهایی داریم که از زبان شخصیت‌هایی آن روایت می‌شود. تم اصلی این رمان جنایت، تاریخ، مذهب، وابستگی‌های خانوادگی و عشق است.

گفته می‌شود که اگر کسی بخواهد از فرهنگ جامعه معاصر ژاپن، آگاه شود، خواندن این کتاب برایش الزامی است.

شخصیت‌های اصلی رمان

آئومامه Aomame : یکی از دو شخصیت راوی رمان است. او یک زن سی ساله و یکی از اعضای یک تشکیلات مرموز است، او با دقت جنایت‌هایی برای این تشکیلات، مرتکب می‌شود، معنی نام او لوبیا سبز است.

تنگو: او دومین راوی رمان است. او رمان‌نویسی است که هیچ اثری از او منتشر نشده است و به عنوان یک معلم ریاضی در یک دبستان کار می‌کند. مادر تنگو، وقتی او خیلی جوان بود، مرد. تنها خاطره او از مادرش تصویر ناگوار رابطه نامشروع اوست. پدر تنگو برای شبکه NHK کار می‌کند.

کوماتسو: او ویراستار ۴۵ ساله یک شرکت انتشاراتی است. او که در کارش حرفه‌ای است، فاقد شخصیتی گیرا است. چیز زیادی در مورد زندگی خصوصی او مشخص نیست.

فوکاری: این دختر، دانش‌آموز ۱۷ ساله یک دبیرستان است و یکی از داستان‌هایش به یک مسابقه ادبی راه یافته است. او که مبتلا به بیماری دیسلکسیا است، شخصیتی محتاط دارد و از سخن گفتن زیاد، پرهیز می‌کند.

داستان سه جلد کتاب ۱Q84، در سه ماه از ماه‌های سال ۱۹۸۴ تخیلی رخ می‌دهد. روایت داستان، فصل به فصل، عوض می‌شود و بین دو راوی در گردش است.

رمان با آئومامه شروع می‌شود، او در ابتدای رمان تاکسی می‌گیرد و زمانی که تاکسی در ترافیک گیر کرده از یک راه خروجی اضطراری، برای انجام یک ملاقات مهم استفاده می‌کند، به هتلی می‌رود و خود را کارمند هتل جا می‌زند و بدون گذاشتن رد پایی از یکی از مهمانان هتل را به قتل می‌رساند، طوری که کارآگاهان تصور می‌کنند که مقتول به مرگ طبیعی مرده است.

شوق مردم کتابخوان انگلیس آنقدر زیاد بوده که نیمه‌شب گذشته، به مانند رمان هری پاتر، یکی از فروشگاه‌های کتاب باز بود تا نسخه‌های محدودی از کتاب را به قیمت ۷۵۰ پوند به فروش برساند!


داستان رمان در بعضی از قسمت‌ها به گونه‌ای است که انتشار بدون دستکاری آن را در ایران، غیرممکن می‌کند، اما امیدوارم کتاب را حتی با تعدیل‌هایی در بازار کتاب ایران ببینیم. اما مسلما نمی‌شود انتظار داشت که حتی برترین‌های کتاب‌های پرفروش دنیا هم در ایران شمارگان چاپ قابل ملاحظه‌ای پیدا کنند. مسلما جامعه ما با جامعه ژاپن تفاوت‌های بنیادی زیادی دارد و فروش میلیونی یک رمان سورئال که داستان ان در محیطی کاملا نامتجانس برای ما می‌گذرد، برای ما چیزی در حد یک داستان علمی- تخیلی است! در بهترین شرایط در ایران منتخب کتاب، اجازه چاپ خواهد گرفت و چند نوبت با شمارگان حداکثر سه هزار نسخه‌ای به فروش خواهد رسید. بگذریم!

امیدوارم با ۱Q84 خاطره خوش رمان خوب «کافکا در کرانه» برایم زنده شود.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود

با اجازه لي لي رز عزيزم، تصميم دارم متن داستان كوتاه ملاقات با دختر صد در صد دلخواه از اين نويسنده بزرگ رو در اينجا قرار بدم. البته اميدوارم ايرادي نداشته باشه اين كار؟ :blush:


در یک صبح زیبای بهاری در یک خیابان فرعی باریک در محلهی پر رفت و آمد هارایوکو در توکیو، از کنار دختر صد در صد دلخواهم گذشتم. راستش را بخواهید، آنقدرها هم خوشگل نیست. هیچ ویژگی برجستهای ندارد. لباسهایش معمولیاند. هنوز جای بالش پشت موهایش دیده میشود. خیلی هم جوان نیست- باید حدود سی سالی داشته باشد، حتی نمیتوان گفت به معنای واقعی دختر است. با این حال از فاصله ی چهل و پنج متری میدانم دختر صددرصد دلخواه من است. لحظهای که او را میبینم، قلبم به تپش میافتد و دهانم مثل کویر خشک میشود. شاید شما از نوع خاصی از دخترها خوشتان بیاید- مثلاً دختری با مچپای باریک، یا چشمهای درشت، یا انگشتان ظریف یا اینکه بدون هیچ دلیل خاصی جذب دخترهایی شوید که وقتشان را در رستوران میگذرانند. من هم معیارهای خودم را دارم. گاهی در رستوران متوجه میشوم به دختری که پشت میز مجاور نشسته خیره شدهام، فقط چون از شکل بینیاش خوشم آمده.

هیچکس نمیتواند ادعا کند دختر صددرصد دلخواهش با همهی معیارهای از پیش تعیین شده مطابقت دارد. با اینکه همیشه به بینی آدمها توجه میکنم، نمیتوانم شکل بینی او را به خاطر بیاورم- حتی یادم نمیآید بینی داشته یا نه. آنچه با اطمینان کامل یادم میآید این است که قیافهاش چنگی به دل نمیزد. خیلی عجیب است.

به یکی میگویم: «دیروز در خیابان از کنار دختر صددرصد دلخواهم رد شدم.» میگوید: «راستی؟ خوشگله؟»

«راستش نه.»

«پس حتماً از همان دخترهایی است که دوست داری؟»

«نمیدونم، انگار هیچی ازش یادم نیست- شکل چشمها یا حتی اندامش.»

«عجیبه.»

«آره، عجیبه.»

با بیحوصلگی میگوید: «حالا چی کار کردی؟ باهاش حرف زدی؟ دنبالش رفتی؟»

«نه، فقط در خیابان از کنارش رد شدم.»

او از شرق به غرب میرود و من از غرب به شرق میروم. صبح بهاری واقعاً زیبایی است. کاش میشد با او حرف بزنم. نیمساعت کافی است. فقط در مورد خودش میپرسم و از خودم برایش میگویم. اما بیش از همه دوست دارم پیچیدگیهای سرنوشت را برایش توضیح بدهم که منجر شده ما در یک صبح زیبای بهاری در سال 1981 در یک خیابان فرعی در هارایوکو از کنار هم عبور کنیم. بدون شک این اتفاق، درست مثل یک ساعت عتیقه که بعد از جنگ ساخته شده، پر از اسرار ناب است. بعد از صحبت میرویم جایی ناهار میخوریم. شاید یکی از فیلمهای وودی آلن را ببینیم و برای خوردن کوکتل کنار کافهی یک هتل توقف کوتاهی بکنیم. شاید هم اگر کمی خوششانس باشم آخرش به یک رابطهی عاشقانه بینجامد. نیروی ناشناختهای در قلبم احساس میکنم. حالا فاصلهی بین ما به سیزده متر رسیده. چطور میتوانم به او نزدیک شوم؟ چه باید بگویم؟ «صبح بخیر خانوم، میتونید نیمساعت از وقتتون رو برای یک گفتگوی کوتاه به من بدید؟»

مسخرهاس. شبیه بازاریابهای بیمه شدم.

«ببخشید، تصادفاً اطلاع دارید این نزدیکیها خشکشویی شبانهروزی هست یا نه؟»

نه، احمقانهاس. من که هیچ لباس چرکی با خودم ندارم. از طرف دیگر، کسی برای چنین روشی تره هم خرد نمیکند! شاید گفتن حقیقت بهتر باشد. «صبح بخیر. شما دختر صددرصد دلخواه من هستید.»

نه، باور نمیکند. اگر هم باورکند، شاید نخواهد با من حرف بزند. ممکن است بگوید معذرت میخواهم، شاید من دختر صددرصد دلخواه شما باشم، ولی شما پسر صددرصد دلخواه من نیستید. اگر این اتفاق بیفتد و در چنین شرایطی قرار بگیرم، حتماً از پا میافتم و هیچ وقت از این شوک بیرون نمیآیم. سی و دو سالم است و هر آدم بالغی به این موضوع فکر میکند.

از جلوی یک گلفروشی رد میشویم. توده هوای گرم و ملایمی پوستم را لمس میکند. آسفالت خیابان مرطوب است و من رایحهی گلهای رز را استشمام میکنم. نمیتوانم خودم را به صحبت با او وادار کنم. یک پولیور سفید پوشیده و در دست راستش یک پاکت نامهی تا نشدهی سفید بدون تمبر است. پس حتماً برای کسی نامه نوشته، از چشمهای خوابآلودش میتوان فهمید تمام شب را مشغول نوشتن بوده. شاید همهی اسرارش داخل پاکت باشد. چند قدم دیگر بر میدارم و بر میگردم: در میان جمعیت گم شده است.

الآن دقیقاً میدانم چه باید به او میگفتم. البته یک سخنرانی بلند از آب در میآمد و خیلی طول میکشید تا آن را تمام و کمال ایراد کنم. ولی ایدههایی که به فکر من میرسد، هیچ وقت زیاد عملی نیست. خب. سخنرانی من شاید با «یکی بود یکی نبود» شروع میشد و با «داستان غمانگیزی بود، نظر شما چیه؟» به پایان میرسید. «یکی بود یکی نبود، یک پسر و یک دختر بودند. پسر هجده ساله بود و دختر شانزده ساله. پسر زیاد خوشقیافه نبود و دختر هم خیلی خوشگل نبود. فقط یک پسر و دختر معمولی و تنها بودند، مثل بقیه. اما از ته دل اعتقاد داشتند پسر و دختر صددرصد دلخواه آنها یک جایی در دنیا زندگی میکند. بله، آنها به معجزه ایمان داشتند. و آن معجزه واقعاً اتفاق افتاد. یک روز آن دو، سر نبش یک خیابان با هم رو به رو شدند. پسر گفت: «حیرتانگیزه، من در تمام زندگیام به دنبال شما میگشتم. شاید باور نکنید، اما شما دختر صددرصد دلخواه من هستید.»

دختر به او گفت: «شما هم پسر صددرصد دلخواه من هستید، دقیقاً همان طور که شما را مجسم کرده بودم، مو به مو. انگار دارم خواب میبینم.»

روی یکی از نیمکتهای پارک نشستند، دستهای یکدیگر را گرفتند و ساعتها سرگذشتشان را برای هم تعریف کردند. دیگر تنها نبودند. نیمهی صددرصد دلخواهشان را پیدا کرده بودند و نیمهی صددرصد دلخواهشان هم آنها را پیدا کرده بود. چقدر عالی است که فرد صددرصد دلخواهت را پیدا کنی و او هم تو را پیدا کند. یک معجزه است، یک معجزهی بسیار بزرگ.

همان طور که نشسته بودند و حرف میزدند، اندکی دچار تردید شدند: آیا واقعاً آرزوهای آدم به این راحتی به حقیقت میپیوندد؟

بنابراین وقتی در گفتگویشان وقفهی کوتاهی افتاد، پسر به دختر گفت: «بیایید خودمان را یک بار محک بزنیم. اگر ما واقعاً فرد صددرصد دلخواه هم باشیم، پس یک زمانی، یک جایی حتماً دوباره همدیگر را خواهیم دید. وقتی این اتفاق بیفتد و ما بفهمیم فرد صددرصد دلخواه هم هستیم، بی معطلی ازدواج می کنیم. نظر شما چیه؟»

دختر گفت: «بله، دقیقاً باید همین کار را بکنیم.»

بنابراین از هم جدا شدند، دختر به سمت شرق رفت، و پسر به سمت غرب.

آزمونی که بر سر آن توافق کرده بودند، کاملاً غیر ضروری بود. هرگز نباید زیر بار چنین چیزی میرفتند، چون واقعاً و کاملاً افراد صددرصد دلخواه هم بودند و اساساً ملاقاتشان با هم خودش یک معجزه بود. اما به خاطر جوانی فهم این موضوع برایشان ممکن نبود. امواج سرد و بی اعتنای سرنوشت آنها را بی رحمانه تکان میداد و به این طرف و آن طرف میبرد.

یک سال در زمستان هر دو به آنفلونزای شدیدی مبتلا شدند و پس از هفتهها دست و پا زدن بین مرگ و زندگی، تمام خاطرات سالهای گذشته را فراموش کردند. وقتی به هوش آمدند، حافظهشان درست مثل قلک یک بچهی فقیر خالی بود.

آنها دو جوان باهوش و مصمم بودند، بنابراین توانستند با تلاش مستمر دوباره احساس و آگاهی که به عنوان افرادی بالغ و کامل برای بازگشت به جامعه نیاز داشتند، به دست آورند.

آنها حقیقتاً شهروندان محترمی شدند، کسانی که میدانستند چگونه از یک خط مترو به خط دیگر بروند و میتوانستند نامهای سفارشی را پست کنند. حتی عشق را هم دوباره تجربه کردند، گاهی تا هفتاد و پنج یا حتی هشتاد و پنج درصد.

زمان با سرعت سرسام آوری گذشت و خیلی زود پسر سی و دوساله و دختر سی ساله شد. دریک صبح زیبای بهاری در امتداد خیابان باریکی در محلهی هارایوکو در توکیو، پسر که میخواست روزش را با یک فنجان قهوه شروع کند، از غرب به شرق میرفت، در حالیکه دختر برای فرستادن نامهای با پست سفارشی، از شرق به غرب در حرکت بود. آنها در وسط خیابان از کنار یکدیگر عبور کردند. نور ضعیفی از خاطرات فراموش شده برای لحظهی کوتاهی در قلبشان درخشید. قلبشان به تپش افتاد. هردو می دانستند: او دختر صددرصد دلخواه من است. او پسر صددرصد دلخواه من است.

اما جرقهی خاطراتشان خیلی ضعیف بود و حافظهشان دیگر شفافیت چهارده سال پیش را نداشت. بدون گفتن کلمهای از کنار هم گذشتند و در شلوغی جمعیت برای همیشه ناپدید شدند.

داستان غم انگیزی بود، نه؟

بله، خودش است، این چیزی است که باید به او میگفتم.

 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
درود

با اجازه لي لي رز عزيزم، تصميم دارم متن داستان كوتاه ملاقات با دختر صد در صد دلخواه از اين نويسنده بزرگ رو در اينجا قرار بدم. البته اميدوارم ايرادي نداشته باشه اين كار؟ :blush:

درود

بانو کسندرا جان ! اینجا تاپیک جناب موراکامیه و شما و سایر کاربران عزیز و گرامی اگر داستان و یا مطلبی از ایشون بذارید ، من و سایر دوست داران این نویسنده رو سرافراز کردید . دست شما درد نکنه و بسیار بسیار ممنون !

در مورد این داستان کوتاه باید بگم که گویا چند ترجمه داره. من این داستان رو با دو ترجمه ی مختلف و در دو کتاب با عناوین مختلف خوندم ؛ کتاب اول که عنوانش عنوان همین داستان بود( دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل) ، یک مجموعه داستان کوتاه از هاروکی موراکامی هستش که آقای محمود مردای این کتاب رو ترجمه کردن :

didan.jpg


کتاب دومی که این داستان جز داستان های کوتاهشه ، ابر قورباغه و پای عسلی هستش که خانم فرناز حائری ترجمه ش کردن. البته توی هر دو کتاب دیگر داستان های کوتاه تکرار نشدن. یعنی میشه هر دو تا را به صورت مجزا گرفت و خوند. البته چون داستان های کوتاه این نویسنده (ویا شاید نویسنده های دیگه) یه مقدار سلیقه ای برای ترجمه انتخاب می شن ، ممکنه مترجم های دیگه ای در غالب کتابی دیگه ، اون ها رو ترجمه کنن ؛ اتفاقی که برای همین داستان کوتاه ، "پای عسلی " و "تونی تاکی تانی " اتفاق افتاده !

اگر مایل بودید این مقاله رو هم که درباره ی این داستان کوتاه نوشته شده بخونید :

یادداشت مصطفی انصافی بر «دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل» (هاروکی موراکامی)

داستان «دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل» یکی از مشهورترین داستان های کوتاه هاروکی موراکامی، داستان کوتاهی است درباره چند موضوع مهم و محوری درباره عشق. موراکامی در پرداخت شخصیت داستان خیلی به جزییاتی که راوی را تبدیل به یک شخصیت خاص می کند، توجه نشان نمی دهد با این حال تمام تلاشش را می کند که راوی را از حالت تیپ خارج کند و آن را تبدیل به شخصیت (Caharacter) کند. این تلاش در فردیت بخشیدن به راوی نمود پیدا می کند. به ویژه در ابتدای داستان که راوی دختر ایده آل خود را واجد هیچ ویژگی خاصی نمی داند: «راستش را بخواهید، آن‌قدر‌ها خوشگل نیست. هیچ ویژگی خاصی ندارد. لباس‌هایش ابدن استثنایی نیستند. از خواب بیدار شده و مو‌های پشت سرش تاخورده است. جوان هم نیست. باید سی ساله باشد. دختر دختر هم نیست. با این وجود از پنجاه یاردی می‌تونم بفهمم: او دختر صد در صد ایده‌ال من است.» همین مساله در وهله اول همان فردیتی است که شخصیت داستان دارد و در وهله دوم بیانگر همان ایده مشهوری است که معتقد است دختر ایده آل هر کس ویژگی هایی دارد که ممکن است با ایده آل های انسان های دیگر متفاوت باشد. با این حال موراکامی از زبان راوی اضافه می کند که «هیچ کس نمی تواند بگوید دختر صد در صد ایده‌الش کاملاً عین تیپی درمی‌آید که از قبل در تصوراتش داشته». این جمله راوی جمله ای از جبران خلیل جبران را به ذهن متبادر می کند با این مضمون که «زن ایده آل من یا به دنیا نیامده، یا از دنیا رفته.»

از طرفی داستان درباره نیمه گمشده انسان نیز هست. همان چیزی که دوهزار و پانصد سال پیش افلاطون بزرگ درباره اش نوشته بود. این که معشوق یکی است و ازلی و ابدی است. افلاطون در باب فلسفه ازدواج و چرایی یکی شدن دو جنس مخالف در جریان زندگی، داستانی تمثیل گونه دارد. در ابتدای خلقت بشر، انسان ها دارای کالبد ترکیبی از زن و مرد بودند (هرمافرودیت، موجود هم نر و هم ماده). در نتیجه انسان موجودی بود پرقدرت، توانمند و بی رقیب و به جهت همین اقتدار بی رقیب مورد حسادت خدایان بزرگ یونان قرار گرفت. تا آنجا که خدایان تصمیم گرفتند با هر ترفند ممکن این قدرت را از انسان بگیرند. پس زئوس انسان قدرتمند را از وسط به دو نیم کرد به طوری که زن و مرد وجودی انسان، از هم جدا شدند. زن موجودی مستقل شد و مرد موجودی دیگر. از همان زمان انسان قدرتمند، توانایی افسانه ای و بی رقیب خود را از دست داد. پس از مدتی برای بازپس گیری آن قدرت از کف داده، به این نتیجه رسید که برای بازگشت به آن دوران پر شکوه باید دوباره نیمه گمشده خود را پیدا کند و در پناه اتحاد با آن نیمه، کمال گذشته را بازیابد. در جستجوی یافتن همراه زندگی، هرگاه نیمه گمشده اصلی خود را به دست آورد به همان قدرت و شکوه بازگشت و سعادت و کامیابی را در زندگی تجربه می کند و اگر نیمه ای را برای خود برگزید که متعلق به کالبدی دیگر بود، روی آرامش و خوشبختی را نمی بیند.

در جایی از داستان پسر به دختر می گوید: "بیا خودمونو محک بزنیم... فقط یه بار. اگر ما دوتا واقعا عاشقای صد در صد ایده آل هم باشیم، یه روزی، یه جایی، بی برو برگرد همدیگه رو می بینیم و وقتی این اتفاق افتاد و مطمئن شدیم عاشقای صد در صد ایده‌آل هم هستیم، همون جا و همون لحظه با هم ازدواج می‌کنیم". این مساله در ضمن یادآور فیلم عظیم الشان "درخشش ابدی یک ذهن پاک" هم هست. در آن فیلم که فیلمنامه اش را چارلی کافمن نوشته زن و مردی برای این که یاد و خاطره همدیگر را از ذهن و یاد خود پاک کنند به یک کلینیک مراجعه می کنند. اما پس از مدتی دوباره یکدیگر را می یابند و عاشق هم می شوند. این ایده "ته نشین شدن عشق در ناخودآگاه" در داستان موراکامی هم وجود دارد. پسر به غرب می رود و دختر به شرق. چهارده سال بعد پسر و دختر، اتفاقی در منطقه هاروجوکوی توکیو به هم بر می خورند: "خیلی دوست داشتم پیچیدگی های تقدیرمان را برایش توضیح بدهم که صبح‌گاه زیبای آوریل 1981 به گذشتن ما از کنار هم در یکی ازخیابان‌‌های فرعی ‌هاراجوکو منجر شده است."

یکی از مهم ترین ویژگی های داستان، ساختار روایت داستان است. زمان حال داستان یک روز پس از دیدار راوی با دختر صد در صد دلخواهش است و کل ماجرا به صورت یک فلاش بک روایت می شود که در این فلاش بک موراکامی طی یک تمهید تصویری صحنه رد شدن پسر از کنار دختر را با دور کند (اسلوموشن) به تصویر می کشد و راوی در این زمان کش آمده می تواند همه چیز را به خاطر بیاورد. همه آن چیزهایی را که این طوری شروع می شود: "روزی....روزگاری" و این طوری تمام می شود: "داستان غم انگیزی بود، نه؟"

هاروکی موراکامی شدیدن علاقه مند ریموند کارور است و اصلا اولین کسی است که داستان های ریموند کارور را در جهان ترجمه می کند و نقش برجسته ای در معرفی کردن کارور به جهان ایفا می کند. این داستان موراکامی مثل اغلب داستان های کارور نه ویژگی داستان های کلاسیک را دارد و نه حتی داستان های معمول مدرن را. نه گره ای وجود دارد که بخواهد به بحران تبدیل شود یا حل شود و نه حتی اتفاقی که تبدیل شود به نقطه عطف داستان و مسیر داستان را عوض کند. در این داستان و بسیاری از داستان های کارور اتفاقی می افتد که این اتفاق صرفن وضعیت اولیه را نامتعادل می کند و از این پس تقلای شخصیت ها برای رساندن وضعیت به وضعیت متعادل ثانویه داستان را شکل می دهد که در این مسیر شخصیت ها تجربه ای به تجربیات خود می افزایند و داستان، تبدیل می شود به فرآیند رسیدن یک شخصیت از سطح الف به سطح ب. به عنوان مثال در همین داستان اتفاقی که وضعیت اولیه را نامتعادل می کند این است که راوی دختر صد در صد دلخواهش را در یکی از فرعی های تنگ هاراجوکوی توکیو می بیند. از این پس هیچ اتفاقی در داستان نمی افتد و صرفن فلاش بکی است به گذشته ای مشابه که این دو با هم داشته اند و برای محک زدن یکدیگر از هم جدا شده اند. اشتباه آن ها این بوده که به معجزه عشقشان شک کرده اند و برای آن که عیار عشقشان را محک بزنند آگاهانه تصمیم می گیرند از یکدیگر جدا شوند. آن چیزی که شخصیت ها در این میان تجربه می کنند و این تجربه آن ها را از سطح الف به سطح ب می رساند همان کم رمق بودن تابش خاطراتشان پس از چهارده سال است: "اما تابش خاطراتشان بی‌رمق بود و افکارشان وضوح چهارده سال قبل را نداشت. بی هیچ کلمه ای از کنار هم رد شدند و برای همیشه بین جمعیت گم و گور شدند." داستان غم انگیزی بود. نه؟

منبع
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
غول کوچولوی سبزرنگ

داستان کوتاهی از مجموعه‌ "فیل ناپدید می‌شود"

هاروکی موراکامی

برگردان: حمید پرنیان


طبق معمول، شوهرم رفت سر کار و هیچ کاری نبود که انجام دهم. تنها نشستم روی صندلیِ نزدیک پنجره و از لای شکاف پرده خیره شدم به باغچه. نه این‌که دلیل خاصی برای نگاه‌کردن به باغچه داشته باشم، نه: هیچ کاری نداشتم که انجام دهم. و فکر کردم که اگر بنشینم و بیرون را نگاه کنم، دیر یا زود کاری به ذهنم خطور خواهد کرد.

از بین آن‌همه چیزی که توی باغچه بود، بیش‌تر به درخت بلوط نگاه کردم. درختِ محبوب من است. دختر که بودم خودم با دست‌های خودم آن را کاشتم، و مراقبتش کردم تا بزرگ شود. مثل یک دوست قدیمی است. توی ذهنم همیشه باهاش حرف می‌زنم.



آن روز هم احتمالاً با درخت بلوطم حرف می‌زدم – یادم نیست درباره‌ی چه. و نمی‌دانم آن‌جا نشستنم چقدر طول کشید. وقتی به باغچه نگاه می‌کنم زمان انگار می‌دَوَد. بی آنکه متوجه شوم هوا تاریک شده بود. حتماً خیلی وقت است که همین‌جا نشسته‌ام. بعد، یک‌باره، صدایی شنیدم. از جایی دور می‌آمد – یک‌جور صدای خفه و ریزِ مالِش. اول فکر کردم از جایی در عمق درون من می‌آید – تلنگری از پیله‌ای تارک که تنم را درونش پیچیده. نفسم را حبس کردم و گوش دادم. بله. بی‌شک همین بود. صدا، ذره‌ذره، به من نزدیک‌تر می‌شد. صدای چیست؟ معلوم نیست. اما تنم را مورمور می‌کرد.



زمین زیر پای درخت شروع کرد به ورم‌کردن، انگار که مایعی غلیظ و تیره داشت ازش می‌ریخت بیرون. دوباره نفسم را حبس کردم. بعد زمینِ زخم‌خورده ترک برداشت و سرپنجه‌ای که ناخن‌هایی تیز داشت آمد بیرون. چشم‌هایم قفل شده بودند روی ناخن‌ها، و دست‌هایم ناخودآگاه مشت شدند. به خودم گفتم که دارد اتفاقی می‌افتد. سرپنجه چنگ می‌کشید به خاک و حالاست که زمین ترکش باز شود و غول سبزرنگ کوچکی از چاله بخزد بیرون.





بدنش پوشیده از فلس‌هایی سبز و براق بود. همین‌که از چاله آمد بیرون، خودش را تکانی داد تا خاک و خل سر و تن‌اش بریزد. دماغ دراز و بامزه‌ای داشت، سبزی دماغش هرچه به نوک نزدیک‌تر می‌شدی بیش‌تر می‌شد. نوک دماغش نازک و شلاقی بود، اما چشم‌های جانور دقیقاً شبیه چشم‌های انسان بود. نگاهش لرزه به دلم می‌انداخت. چشم‌هایش، درست مثل چشم‌های من و شما، احساس داشتند.

بی آنکه دودل باشد، اما آرام و کنکاش‌گرانه به در خانه نزدیک شد، و با نوک دماغ بلند و باریکش در زد. صدای خشک ضربه‌ی در، توی خانه پیچید. آهسته و روی نوک پا، رفتم اتاق پشتی، خداخدا می‌کردم که جانور نفهمد من آنجا هستم. نمی‌توانستم جیغ بکشم. خانه‌ی ما تنها خانه‌ی این اطراف است، و شوهرم تا دیروقت به خانه باز نمی‌گردد. از در پشتی هم نمی‌توانستم فرار کنم، چون خانه‌ی ما یک در بیش‌تر ندارد، که آن‌ هم غول سبزرنگ مهیب در آستانه‌اش ایستاده بود و داشت می‌کوفت رویش. به تندی نفس کشیدم و تصور کردم که غولی در کار نیست، تا شاید بی‌خیال شود و برود. اما بی‌خیال نشد. دماغش را کرده توی قفل در. انگار مشکلی در باز کردن قفل در ندارد؛ در تَقی کرد و باز شد.



دماغش در چهارچوب در جُم خورد و بعد از حرکت ایستاد. مدت زیادی همان‌جا ماند، مثل ماری که کله‌اش را بلند کرده باشد، موقعیت خانه را برانداز کرد. اگر می‌دانستم که این‌جوری خواهد شد، می‌توانستم همان‌جا پشت در بمانم و دماغش را قطع کنم، به خودم گفتم: توی آشپزخانه چند تا چاقوی تیز دارم. در همین فکر بودم که جانور لبخند به‌لب از در آمد تو، انگار که ذهن مرا خوانده بود. بعد حرف زد، کلمات خاصی را تکرار می‌کرد، انگار که بخواهد با تکرارکردن از برشان کند. غول کوچولوی سبزرنگ گفت، فایده‌ای ندارد، فایده‌ای ندارد. دماغ من شبیه دمِ مارمولک است. دوباره درمی‌آید و بزرگ می‌شود و قوی، بزرگ و قوی. تو به مراد دلت دلت نخواهی نخواهی رسید. بعد مدت زیادی چشم‌هایش را چرخاند، مثل دو فرفره‌ی عجیب و غریب.



به خودم گفتم آه نه. آیا او ذهن آدم‌ها را می‌خواهند؟ متنفرم از کسانی که می‌دانند من چه فکر می‌کنم – مخصوصاً اگر آن کس جانور کوچک و ترسناک و مرموزی چون این یکی باشد. سر تا پا عرق سرد نشسته بود روی بدنم. می‌خواهد با من چه کار کند؟ می‌خواهد مرا بخورد؟ می‌خواهد مرا با خودش به زیر زمین ببرد؟ باز دست‌کم او آن‌قدر هم زشت نیست که نتوانم نگاهش کنم. باز خوب است. دست‌ها و پاهایی کوچک و لاغر و صورتی‌رنگی داشت که از بدن فلس‌دار سبزرنگ‌اش زده بودند بیرون، و پنجه‌هایش ناخن‌های بلندی داشتند. هرچه بیش‌تر به آن‌ها نگاه می‌کردم، دوست‌داشتنی‌تر به نظر می‌رسیدند. و هم‌چنین می‌توانستم بفهمم که این جانور نمی‌خواهد به من آسیبی برساند.



به من گفت البته که نمی‌خواهد، و سرش را چرخاند. وقتی حرکت کرد، فلس‌های تنش به هم می‌خوردند و صدای ریز و تندی می‌داد – صدایی شبیه تلق و تلوق استکان‌ها وقتی که به هم فشرده شوند. چه فکر ترسناکی خانم! البته که نمی‌خواهم شما را بخورم. نه نه نه. هیچ آسیبی به شما نمی‌رسانم، هیچ آسیبی، هیچ آسیبی. حق با من بود: او دقیقاً می‌دانست که داشتم به چه فکر می‌کردم.



خانم خانم خانم، نمی‌دانید؟ نمی‌دانید؟ من آمده‌ام اینجا تا از شما خواستگاری کنم. از تهِ تهِ تهِ ته تهِ ته ته. مجبور شدم که این همه را بیایم بالا اینجا بالا اینجا بالا. وحشتناک بود، وحشتناک، مجبور بودم که بِکَنَم و بِکَنَم و بِکَنَم. ببین ناخن‌هام را ‌چقدر خراب کرده! اگر می‌خواستم به‌تان آسیبی، آسیبی، آسیبی برسانم که این زحمت را به خودم نمی‌دادم. دوست‌تان دارم. آن‌قدر زیاد دوست‌تان دارم که دیگر نمی‌توانستم آن تهِ ته تهِ ته را تحمل کنم. و به جرأتی که کردم فکر کنید، لطفاً، جرأت. آیا فکر می‌کنید بی‌ادبی و گستاخی است که جانوری مثل من از شما خواستگاری کند؟



با خودم گفتم، بله که بی‌ادبی و گستاخی است. چه جانور کوچک و بی‌ادبی هستی که آمده‌ای تا عشق مرا صاحب شوی! همین‌که به این مسأله فکر کردم غمی بر چهره‌ی غول نشست، و فلس‌های تنش رنگ بنفش گرفت، انگار که بخواهد احساساتش را بروز دهد. گویی بدنش هم کمی کوچک شد. چشم‌ام را تیز کردم تا روی‌ دادن تغییراتش را ببینم. شاید هر وقت که احساساتش تغییر کند بدنش هم تغییر می‌کند. و شاید پشت این چهره‌ی بدریختش قلبی مهربان و شکننده داشته باشد، درست مثل این شیرینی‌های جدید. اگر چنین باشد، می‌دانم که بُرد با من است. می‌گذارم سعی خودش را بکند. تو یک غول کوچولوی زشت هستی، این را با بلندترین صدای ذهنم فریاد زدم – آن‌قدر بلند که قلبم لرزید. تو یک غول کوچولوی زشت هستی! بنفشیِ تن‌اش پررنگ‌تر شد، و تخم چشم‌هایش قلمبه شد، انگار که چشم‌هایش همه‌ی تنفری که من به سویش فرستاده بودم را در خودش کشیده باشند. چشم‌هایش، مثل دو انجیر سبز پرآب، روی صورتش قلمبه شده بودند و اشک‌هایش مثل آب‌میوه‌ای قرمز سرایز شد و شُرشُر ریخت روی کف هال.



دیگر از این غول نمی‌ترسیدم. تمام نقشه‌های شومی که می‌خواستم سر این غول دربیاورم را توی ذهنم ترسیم کردم. با طنابی کلفت بستمش به صندلی‌ای سنگین، و با سیم‌چین شروع کردم دانه‌دانه این فلس‌هایش را از تَه کندم. با نوک چاقوی تیزی که حسابی گداخته بودمش، شیارهای عمیقی روی رانش زدم. بعد سیم لحیم را کردم توی قلمبگیِ چشم‌هایش. با هر شکنجه‌ای که تصور می‌کردم، غول تلوتلو می‌خورد و پیچ و تاب می‌خورد و از درد شیون می‌کرد، انگار که آن شکنجه‌ها را واقعاً داشتم رویش اجرا می‌کردم. اشک‌های رنگی می‌ریخت و چکه می‌کردند روی کف هال، و از گوشش بخاری خاکستری بیرون می‌زد که بوی گل سرخ داشت. چشم‌هایش نگاهی مأیوس و سرزنش‌آمیز به من کرد. خانم لطفاً، خانم، آخ لطفاً، التماس‌تان می‌کنم، این فکرهای خطرناک را در سرتان نپرورانید! التماس می‌کنم. من هیچ فکر بدی درباره‌ی شما نکردم.



من نمی‌خواستم شما را اذیت کنم. من فقط عاشق شما هستم، عاشق شما. اما من گوشم بدهکار نبود. توی ذهنم گفتم چرند نگو! تو از باغ من آمده‌ای بیرون. قفل در خانه‌ام را بدون اجازه باز کرده‌ای. وارد خانه‌ام شده‌ای. من که از تو نخواسته بودم اینجا بیایی. من حق دارم هر فکری که دلم بخواهد بکنم. و همین‌کار را هم کردم – افکار وحشتناکم را شدت دادم. با هر وسیله‌ای که می‌توانستم به‌‌ش فکر کنم گوشت تن‌اش را بریدم و شکنجه‌اش دادم، از هیچ شکنجه‌ای دریغ نکردم و این موجود از درد به خود می‌پیچید. دیدی؟ ای غول کوچولو، تو هیچ شناختی از زن‌ها نداری. تا قیامت هم می‌توانم به این شکنجه‌ها ادامه دهم. اما تنِ غول شروع کرد کم‌کم محوشدن، و حتی دماغ قوی و سبزرنگش هم چروک شد و شد اندازه‌ی یک کرم خاکی. روی کف هال پیچ و تاب می‌خورد و سعی می‌کرد دهانش را باز کند و با من حرف بزند، می‌کوشید تا لب‌هایش را از هم باز کند، انگار می‌خواست آخرین حرفش را بزند، انگار می‌خواست لب بگشاید و حکمتی باستانی بدهد، حکمتی که غول کوچولو یادش رفته بود به من ابلاغش کند. اما پیش از اینکه بتواند، دهانش از درد خاموش شد و غول کوچولو کاملاً ناپدید گشت. حالا از آن غول کوچولو چیزی نمانده بود مگر سایه‌ی پریده‌رنگ شا‌مگاهی. فقط چشم‌های قلمبه و سوگوارش باقی ماند که در هوا معلق مانده بودند. توی ذهنم به‌‌ش فکر کردم؛ کاری نمی‌توانی بکنی. تو می‌توانی به هرچه دلت خواست نگاه کنی، اما نمی‌توانی حرف بزنی. نمی‌توانی کاری انجام دهی. بودنت به پایان رسیده، تمام شده، بمیر. کمی بعد، آن دو چشم قلمبه هم پوچ شدند، و اتاق از تاریکی شب پُر شد.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ببین باد آواز می‌خواند


بخش نخست گفت‌و‌گوی نیویورک تایمز با هاروکی موراکامی
سم اندرسون
برگردان: حمید پرنیان

__________________________

برای اولین‌بار است که می‌خواهم بروم ژاپن؛ تقریباً همه‌ی این تابستان را غرق در خواندن هوراکی موراکامی بودم. همین هم مسأله را دشوارتر کرد؛ وقتی به توکیو رسیدم – تحت تأثیر موراکامی - انتظار داشتم شهری مثل بارسلونا یا پاریس یا برلین باشد؛ جهان‌شهرهایی که شهروندان‌اش نه‌ تنها انگلیسی را روان صحبت می‌کنند بلکه با همه‌ی جوانب فرهنگ غربی آشنا هستند؛ جاز، تئاتر، ادبیات، طنزهای تلویزیونی، فیلم نوآر، اپرا، راک‌اندرل. اما، همه می‌دانند، که ژاپن اصلاً این‌جوری نیست. ژاپن – ژاپن واقعی و قابل مشاهده – به ژاپنی شدید، سخت، و بی‌رحم بدل شده است.

من اولین‌بار در متروی توکیو بود که با این مسأله روبه‌رو شدم. صبح اولین روز در توکیو، داشتم می‌رفتم دفتر موراکامی، که با اطمینان تمام سرازیر شدم توی مترو. پیراهن اتوشده‌ی تازه‌ام را هم پوشیده بودم – و بعد بی‌درنگ گم شدم و هیچ انگلیسی‌دانی را پیدا نکردم و سرانجام (بعد از اینکه قطارهای زیادی را از دست دادم و بلیت‌های اشتباهی خریدم و نگاه‌های ترش‌رویانه‌ای به مسافران ترسیده‌ی قطار می‌انداختم) از یک‌ جایی در وسط شهر سر درآوردم. حسابی دیرم شده بود و با این حال سرگردان و بی‌هدف در جهت‌های اشتباهی می‌رفتم (توکیو تابلوهای راهنمایی اندکی دارد.) بالاخره، یوکی، مشاور موراکامی قرار شد بیاید دنبال من. من هم نشستم روی نیمکتی که جلوی یک هرم شیشه‌ای بود، هرمی که همچون معبدی شیطانی و نماد سودآوری زیاد و مرگ‌بار به نظر می‌رسید – در نظر بگیرید که آن موقع من ‌چقدر نومید بودم.


و این‌گونه بود که متروی توکیو مرا متبرک کرد. همیشه – ساده‌باورانه و آمریکایی‌وار – می‌پنداشتم که موراکامی، دست‌کم در بهترین حالت‌اش، نماینده‌ی متعهد فرهنگ مدرن ژاپن است. توی دفترش بود که فهمیدم او از چیزی که فکر می‌کردم متفاوت است، و ژاپن هم جای متفاوتی است – و رابطه‌ی بین این دو پیچیده‌تر از آن‌چیزی است که من از دور، از فاصله‌ی امنی که ترجمه به وجود می‌آورد، حدس می‌زدم.
شخصیت اصلی رمان جدید موراکامی"1Q84"، از نخستین خاطره‌اش چنان دچار عذاب و شکنجه است که به هر کسی که می‌رسد از نخستین خاطره‌ی آن‌ها می‌پرسد. وقتی بالاخره موراکامی را توی دفترش در توکیو ملاقات کردم ازش پرسیدم که نخستین خاطره‌اش چیست. گفت وقتی سه‌ساله بوده خودش تصمیم می‌گیرد که از در خانه‌شان تاتی‌ تاتی کند و برود بیرون. توی راه می‌افتد توی نهر. آب داشت او را می‌برد توی یک تونل تاریک و وحشتناک که مادرش می‌رسد و نجاتش می‌دهد. موراکامی گفت: "خیلی واضح به یادش می‌آورم. سردی آب و تاریکی تونل را، شکلی که آن تاریکی داشت را. ترسناک است. فکر می‌کنم برای همین است که این‌همه به تاریکی علاقمند هستم."


موراکامی داشت خاطره‌اش را تعریف می‌کرد و من به طرز عجیبی احساس می‌کنم که قادر نخواهم بود دفترش را ترک کنم. احساس کردم که قبلاً این صحنه را دیده بودم، درست مثل زمانِ عطسه ‌کردن. انگار که قبلاً این خاطره را شنیده بودم، یا انگار خاطره‌ی من است که دارم به یادش می‌آورم. بعدها فهمیدم که من چرا آن خاطره را به یاد آورده بودم: موراکامی این خاطره را از زبان یکی از شخصیت‌های بسیار فرعی و در آغاز "سرگذشت پرنده‌ی تیزپرواز" بیان کرده است.

parhmou02.jpg

شخصیت اصلی رمان جدید موراکامی"1Q84"، از نخستین خاطره‌اش چنان دچار عذاب و شکنجه است که به هر کسی که می‌رسد از نخستین خاطره‌ آن‌ها می‌پرسد.

اولین ملاقات من با موراکامی دقیقاً وسطِ صبحی مه‌آلود، وسطِ هفته، و وسطِ یک تابستان سرسخت بود. چهار ماه پیش، ساحلِ شمالی را سونامی درنوردیده بود و ۲۰هزار نفر را کشته و شهرها را کاملاً ویران کرده و در نیروگاه هسته‌ای اختلال ایجاد کرده و ژاپن را وارد بحران‌های متعددی کرده بود: انرژی، بهداشت عمومی، رسانه‌ها، امور سیاسی. من از موراکامی، رمان‌نویس مشهور ژاپنی، از ترجمه‌ی رمانش "1Q84" به انگلیسی (و هم‌چنین به فرانسه و تایوانی و اسپانیایی و عبری و لاتویانی و ترکی و آلمانی و پرتغالی و سوئدی و چکی و روسی و کاتالانی) پرسیدم، رمانی که میلیون‌ها نسخه‌اش در آسیا به فروش رفته بود و زمزمه‌‌ی اعطای جایزه‌ی نوبل ادبی به موراکامی را بر سر زبان‌ها انداخته بود. موراکامی ۶۲ ساله، که سه دهه نویسندگی را پشت سر گذاشته، به‌طور غیررسمی ملقب به ملک‌الادبای ژاپن شده بود؛ سفیر خیالی ژاپن به سراسر جهان؛ منبع اصلی میلیون‌ها خواننده برای شناخت بافت و شکل کشور ژاپن.


خب، بی‌شک، این امر هر کسی را شگفت‌زده می‌کند.


موراکامی خودش را در کشورش بیگانه می‌داند. او در یکی از غریب‌ترین محیط‌های سیاسی/اجتماعی تاریخ ژاپن متولد شد. کیوتو و در سال ۱۹۴۹ – که پیش‌تر در میانه‌ی اشغال ژاپن به‌دست آمریکا، پایتخت امپراتوری ژاپن بود. جان داور، تاریخ‌دان از ژاپن اواخر دهه‌ی ۱۹۴۰ می‌نویسد: "لحظه‌ای شدیدتر و پیش‌بینی‌ناپذیرتر و مبهم‌تر و آشفته‌تر از این دوره‌ی گذار فرهنگی را نمی‌توان سراغ گرفت." حالا شما "قصه" را جایگزین "لحظه" کنید تا توصیف دقیقی از این رمان موراکامی داشته باشیم. ساختار اصلی این سرگذشت‌ها – زندگی‌ای معمولی که در دنیاهایی متضاد جریان دارد – هم‌چنین ساختار اصلی نخستین تجربه‌ی زندگی موراکامی است.


موراکامی عمدتاً در حومه‌ی بندر کوبه، که بندری بین‌المللی است و محل طنین انداختن هزاران زبان است، رشد کرد. وقتی نوجوان بود خودش را غرق در فرهنگ آمریکایی کرده بود، به‌خصوص رمان‌ها پلیسی و جاز. او بیست ‌ساله بود که نگرش مردم آمریکا به شورش‌های اجتماعی را در خود درونی کرد و به‌جای اینکه به شرکت‌های بزرگ تجاری بپیوندند، موی‌ سر و ریش‌اش را بلند کرد، و برخلاف میل والدینش، ازدواج کرد و وام گرفت و یک کلوپ جاز در توکیو باز کرد به اسم "پیتر کت." قریب به ۱۰ سال از عمرش را صرف اداره‌‌ی این کلوپ کرد: جارو کردن، گوش‌ دادن به موزیک، ساندویچ درست ‌کردن و سرو مشروب.


حرفه‌ی نویسندگی را با سبک کلاسیک خودش شروع کرد: حقیقتی اسرارآمیز ناگهان در موقعیتی معمولی بر وی عارض می‌شود و زندگی‌اش را برای همیشه تغییر می‌دهد. موراکامی ۲۹ ساله نشسته بود کناره‌ی استادیوم بیسبال محل‌شان و آبجو می‌نوشید و بازی بیسبال را تماشا می‌کرد. بازی معمولی‌ای بود، اما همین‌که توپ به هوا پرتاب شد، چیزی بر موراکامی تجلی کرد. او ناگهان فهمید که می‌تواند رمان بنویسد. هیچگاه چنین میل جدی‌ای به نوشتن در او بیدار نشده بود. موراکامی هم شروع کرد به نوشتن: بعد از بازی، رفت توی یک کتاب‌فروشی، خودکار و کاغذ خرید و چند ماه بعد رمان "ببین باد آواز می‌خواند" را نوشت که قصه‌ای لاغر و جمع‌وجور راجع به راوی بی‌نام ۲۱ساله‌ای است که دوستش او را "رَت" و زنِ چهارانگشتی می‌نامد. چیز خاصی در این قصه روی نمی‌دهد، اما این آغاز صدای موراکامی است: یک دلتنگی و شگفتیِ غریب. ۱۳۰ صفحه است و اشاراتی هم به فرهنگ غرب دارد: "لاسی"، "کلوب میکی موس"، "گربه روی شیروانی داغ"، "دختران کالیفرنیایی"، کنسرتوی سوم پیانوی بتهون، روژه وادیم (کارگردان فرانسوی)، باب دیلن، ماروین گای، الویس پرسلی، ... . این بخشی از آن فهرست بالابلند است، و این در حالی است که کتاب شامل اشارات اندکی به هنر ژاپنی است. همین هم برخی از منتقدان ژاپنی را علیه موراکامی برآشفته کرده است.

parhmou03.jpg

"1Q84" واقعاً داستان ساده‌ای نیست. پیرنگش را هم کاملاً نمی‌شود خلاصه کرد، دست‌کم نه توی این سیاره، و با زبان انسانی، و آن هم در مقاله‌ای در روزنامه!



"ببین باد آواز می‌خواند" به موراکامی هیبت یک نویسنده‌ی جدید را داد. بعد از یک سال و یک رمان دیگر، موراکامی کلوب جازش را فروخت و تمام‌وقت به نوشتن پرداخت.


هوراکامی مفهوم "تمام‌وقت" را متفاوت از غالب مردم می‌فهمید. ۳۰ سال است که او زندگی‌اش را راهب‌وار تقسیم‌بندی کرده است و هر قسمت را به نحو احسن انجام می‌دهد. او هر روز مسافت درازی را یا می‌دود یا شنا می‌کند، صبحانه می‌خورد، ۹ شب هم می‌رود می‌خوابد، و ۴ صبح بیدار می‌شود و مستقیم می‌رود سراغ میز کارش و ۵ تا ۶ ساعت می‌نویسد. (بعضی وقت‌ها هم ساعت ۲ صبح بیدار می‌شود.) او می‌گوید دفتر کارش مثل زندان است – "زندانی اما اختیاری، زندانی شاد."


می‌گوید "تمرکز کردن یکی از شادترین چیزهای زندگی من است. اگر نتوانید تمرکز کنید، شاد هم نمی‌توانید باشید. سریع‌الفکر نیستم اما وقتی به چیزی علاقمند شوم سال‌ها هم می‌توانم انجامش دهم. خسته نمی‌شوم. مثل دیگ بزرگی هستم که دیر جوش می‌آید، اما همیشه گرم است."
این نظمِ جوشنده، به مرور زمان، یکی از متمایزترین مجموعه‌کارها در سراسر جهان را آفرید: سه دهه مرموزی معتادگونه که منجر به کشف شکاف بین ژانرها (علمی/تخیلی، واقع‌گرا، پلیسی) و فرهنگ‌ها (ژاپن، آمریکا) شد، شکافی که تا قبل از موراکامی کشف نشده بود، یا دست‌کم به این ژرفی کشف نشده بود. سال‌ها گذشت و رمان‌های موراکامی شروع کردند به حجیم‌تر و جدی‌تر شدن، و حالا او حجیم‌ترین و قوی‌ترین و جدی‌ترین کتابش را بیرون داده است.


موراکامی انگلیسی را خیلی خوب حرف می‌زند، با صدایی آرام و عمیق. به من گفت که دوست ندارد از طریق مترجم حرف بزند. لهجه‌اش قوی است – آن‌جایی که انتظار می‌رود تا فعل را محکم و سفت ادا کند، لحن دراماتیکی به‌ آن می‌دهد یا که ناگهان می اندازدش. عباراتی نظیر "من حدس می‌زنم" و "مثل این است که" لا‌به‌لای کلامش در جاهای نسبتاً عجیبی قرار می‌گیرند. فکر کردم دوست دارد بیرون از هنجارهای زبانی باشد: بداهه‌ی جالبی توی انگلیسی صحبت‌کردنش هست. پشت میزی توی دفتر کارش در توکیو نشستیم. موراکامی به‌شوخی به دفتر کارش می‌گوید "ستاد صنعت موراکامی." توی اتاق‌های دیگر کارمندان ریزتن، که کفش هم به پا نداشتند، داشتند ریزریز حرف می‌زدند. موراکامی شلوارکی آبی پوشیده بود با پیراهنی آستین‌کوتاه که – مثل پیراهن خیلی از شخصیت‌هایش – انگار تازه اتو شده بود. (عاشق اتوکردن است.) او هم پابرهنه است. قهوه‌اش را توی لیوانی نوشید که نقش جلد کتاب "خواب بزرگِ" ریموند چندلر را بر خود داشت. این کتاب، یکی از معشوق‌های ادبی موراکامی است، همان رمانی است که خودش اخیراً دارد به ژاپنی ترجمه می‌کند.


همین‌که شروع به گفت‌وگو کردیم، یک نسخه از "1Q84" را درآوردم و روی میز گذاشتم. مثل این بود که موراکامی واقعاً مضطرب شده باشد. کتاب ۹۳۲ صفحه است، و آدم را یاد دفترهای اداری می‌اندازد.
موراکامی گفت "خیلی بزرگ است. مثل «کتاب اول» است."


این جمله ظاهراً برداشت اولیه‌ی موراکامی از نسخه‌ی امریکایی کتابش را می‌رساند، که، مثل همه‌ی تبادلات فرهنگی، کمی غیرطبیعی شده است. "1Q84" در ژاپن، در سه مجلد و در طول دو سال منتشر شد. (موراکامی در واقع این رمان را در دو جلد تمام کرد اما یک سال بعد تصمیم گرفت که چندصد صفحه‌ای به آن اضافه کند.) اگر انگلیسی‌تان خوب است، بد نیست نگاهی به ویدئوی معرفی این کتاب در سایت یوتیوب بیاندازید.


از موراکامی پرسیدم آیا از اول قصد داشت چنین کتاب حجیمی بنویسد. او گفت نه. گفت اگر می‌دانست که به این حجیمی می‌شود اصلاً از اول نمی‌نوشتش. می‌خواست داستانی را بنویسد که فقط عنوانش را داشت و یک تصویر اولیه (که این دو معمولاً در کارهای موراکامی یکی هستند) و بعد پشت میزش نشست، روز‌ها پشت هم سپری شدند، تا بالاخره تمام شد. موراکامی می‌گوید این کتاب وی را سه سال زندانی خویش کرده بود.


این کتاب از شکفتن ریزترین دانه‌ها شروع شد و بعد رشد کرد و شد درختی بزرگ. موراکامی می‌گوید "1Q84" توسعه‌ی یکی از محبوب‌ترین و پرطرف‌دارترین داستان‌های کوتاهش، "درباره‌ی مشاهده‌ی دختر ۱۰۰درصد کامل در یک صبح زیبای اپریل"، است که ترجمه‌ی انگلیسی‌اش فقط ۵ صفحه است. او می‌گوید "اساساً، [قصه‌ی رمان هم] همان است. پسری دختری را می‌بیند. از هم جدا افتاده‌اند و حالا در جست‌وجوی یک‌دیگرند. داستان ساده‌ای است. من صرفاً درازش کردم."

parhmou04.jpg

موراکامی دهه‌هاست که روی چیزی کار کرده است که خودش آن را "رمان جامع" می‌نامد. چیزی شبیه رمان "برادران کاراموزوف." وی کوشیده در "1Q84" همین کار را ادامه دهد.


1Q84 واقعاً داستان ساده‌ای نیست. پیرنگش را هم کاملاً نمی‌شود خلاصه کرد، دست‌کم نه توی این سیاره، و با زبان انسانی، و آن هم در مقاله‌ای در روزنامه! ابتدای داستان از موقعیت بسیار بی‌حرکت و مرده‌ای آغاز می‌شود: زن جوانی که آومامه (که به معنی نخود سبز است) توی تاکسی نشسته و توی ترافیک گیر کرده است. ترانه‌ای از رادیوی تاکسی پخش می‌شود: یک آهنگ کلاسیک که "سینفونیتا" نام دارد و مال آهنگساز چک، لئو یاناکک، است. موراکامی می‌گوید "احتمالاً به نظر نمی‌رسد که آهنگ مناسبی برای پخش ‌شدن از رادیوی تاکسی باشد آن‌هم موقعی که توی یک بزرگراه گیر افتاده باشی." و همین آهنگ دختر را به سطحی عرفانی می‌کشاند. آهنگ دارد پخش می‌شود و تاکسی معطل مانده، و راننده به آومامه راهی نامعمول جهت فرار کردن از ترافیک پیشنهاد می‌دهد. راننده می‌گوید بزرگراه مجهز به خروج اضطراری است؛ اتفاقاً یکی‌اش هم در نزدیکی آن‌ها بود. راننده می‌گوید این خروج‌ها راه‌پله‌های مخفی‌ای به خیابان دارند که مردم عمدتاً از وجود آن‌ها اطلاعی ندارند. اگر واقعاً چاره‌ی دیگری ندارد می‌تواند از یکی از این راه‌پله‌ها برود به سمت خیابان. همین‌که دختر دارد به پیشنهاد راننده فکر می‌کند لحظه‌ی موراکامیایی بروز می‌کند؛ راننده می‌گوید "لطفاً به یاد داشته باشید که چیزها آن‌جور که به نظر می‌رسند نیستند." راننده اخطار می‌دهد که اگر دختر برود پایین ممکن است دنیایش به‌ناگهان و برای همیشه تغییر کند.


دختر پیشنهاد را انجام می‌دهد و اتفاقی که قرار بود بیفتد می‌افتد. آومامه وارد دنیایی می‌شود که تاریخی به‌شدت متفاوت دارد، و هم‌چنین دو ماه هم در آن دنیا وجود دارد. قرار ملاقاتی که او به‌اش نرسید، به یک ترور بدل شده است. قبیله‌ای از موجودات جادویی هم وجود دارد که "آدم کوچولوها" نامیده می‌شوند و عصرها از دهان بز مرده و کوری بیرون می‌آیند و اولش که به اندازه‌ی بچه‌قورباغه‌ها هستند رفته‌رفته به اندازه‌ی سگ‌های شکاری می‌شوند. آن‌ها یک‌صدا و هماهنگ "هوهو" سر می‌دهند، شروع می‌کنند به هورت‌کشیدن ریسمان‌های شفافی که در هوا آویزانند تا گویی شبیه بادام‌زمینی ببافند که "شکوفه‌ی هوایی" نامیده می‌شود. به نیمه‌های کتاب که می‌رسیم، از این ارتفاع فراطبیعی کاسته می‌شود.



موراکامی دهه‌هاست که روی چیزی کار کرده است که خودش آن را "رمان جامع" می‌نامد. چیزی شبیه رمان "برادران کاراموزوف." (موراکامی این کتاب را چهار بار خوانده است.) گویی وی کوشیده در "1Q84" همین کار را ادامه دهد: یک کلان‌رمانِ حجیم و سوم‌شخص و فراگیر. پر از خشم و خشونت و مصیب و سکس‌های عجیب و واقعیت‌های نوین غریب، کتابی که انگار می‌خواهد همه‌ی ژاپن را در خودش داشته باشد، کتابی که شما را شگفت‌زده می‌کند.


به موراکامی می‌گویم پس از خواندن کتاب‌های شگفتی‌آور زیادی، باز شگفت‌زده شده‌ام که فهمیده‌ام تو می‌خواستی مرا شگفت‌زده کنی. طبق همیشه، هیچ افتخاری از خودش نشان نداد و گفت که این تخیلات قدیمی‌اش بسیار کسل‌کننده هستند.


گفت "ایده‌ی آدم کوچولوها یک‌هو به ذهنم آمد. نمی‌دانم چه کسانی هستند. نمی‌دانم اصلاً چه معنی‌ای می‌دهند. من زندانی داستان شده بودم. چاره‌ای هم نداشتم. آن‌ها آمدند و من توصیف‌شان کردم. من این‌جوری کار می‌کنم."


از موراکامی پرسیدم در کارهایی که رؤیاپردازانه است، آیا وی آن رؤیاها را به‌وضوح می‌بیند. گفت نمی‌تواند به یاد آورد. او بیدار می‌شود و هیچ چیزی به یادش نمی‌آید. تنها رؤیایی که به یاد می‌آورد مربوط به چندین سال پیش است که کابوسی مکرر بود که بسیار شبیه داستان‌های موراکامی‌ست. در آن کابوس، تنی سایه‌وار و ناشناس دارد برای موراکامی غذایی می‌پزد که وی "غذای عجیب" می‌نامدش: سوپ گوشت مار، خورشت هزارپا و برنج که با [گوشت] پانداهای لاغر مخلوط شده است. موراکامی دلش نمی‌خواست آن را بخورد، اما در عالم خواب احساس می‌کرد مجبور است که بخورد. و درست قبل از این‌که لقمه‌ای بخورد از خواب بیدار می‌شود.


ادامه دارد
 
بالا