برگزیده های پرشین تولز

همه چيز در مورد احمد شاملو

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
معنىيِ تقريبىيِ پس‌وندِ مند دارنده است؛

يعني اگر در تركيب‌هايِ
بهره‌مند و علاقه‌مند و گله‌مند و دردمند و سعادت‌مند و دانش‌مند و ارج‌مند

به جايِ مند دار بگذاريم معنيِ تركيب‌ها تغييرِ چنداني نمي‌كند:

بهره‌دار، علاقه‌دار، گله‌دار، درددار، سعادت‌دار، دانش‌دار، ارج‌دار.



بنابراين آن‌چه پيش از مند مي‌آيد الزاما بايد داشتنى باشد

و داشتنىها از لحاظِ دستورى همه اسم اند.

به سخنِ ديگر

چون نه صفت «داشتنى» است و نه فعل، هيچ‌كدام از اين دوگونه واژه را نمي‌توان با «مند» تركيب كرد

و چيز‌هايي مانندِ [خوب‌مند][2] و [سياه‌مند] و [بلندمند]، يا [گومند] و [نويس‌مند] و [بين‌مند] را به دست آورد.



پس از اين مقدمه مي‌توان پرسيد كه دو تركيبِ «پيروزمند» و [انديش‌مند]، كه اولى حاصلِ تركيبِ صفت است با پس‌وندِ «مند» و دومى محصولِ به هم پيوستن ماده‌يِ مضارع است با همين پس‌وند، چه‌گونه در فارسى رواج يافته و آيا كاربردشان بي‌اشكال است؟

ابوالحسنِ نجفي در كتابِ مشهورِ «غلط ننويسيم» چاپِ سوم چنين مي‌نويسد:

پيروزمند پسوند «مند» به دنبال اسم مي‌آيد و آن را صفت مي‌كند، مانند خرد و خردمند يا دانش و دانشمند يا حاجت و حاجتمند. اما ديده نشده است كه «مند» هرگز با صفت تركيب شود، جز در مورد پيروزمند. از اين رو پيروزمند را ظاهرا بايد غلط بدانيم، زيرا همچنانكه مثلا به جاي محتاج نمي‌توان محتاج‌مند گفت، به جاي پيروز هم نبايد پيروزمند گفته شود. … ولي پيروزمند نه تنها امروزه در نوشتار و حتي گفتار فراوان به كار مي‌رود و ديگر نمي‌توان آن را غلط دانست بلكه قدما نيز از استعمال آن ابا نداشته‌اند…»



پس‌وندِ گر هم كه كاركردي مشابهِ مند دارد هميشه با اسم تركيب مي‌شود:

كوزه‌گر، كيميا‌گر، نواگر، تاراج‌گر، كشت‌گر.

اما سه تركيبِ سپيدگر و پيروزگر و ويران‌گر ظاهرا برخلافِ اين قاعده شكل گرفته‌اند.

در توضيحِ اين مساله مي‌توان گفت كه از دورانِ باستان كاربردِ صفت‌هايِ مشخصي به‌جايِ اسم سابقه داشته است، از جمله در «خرده اوستا» همه‌يِ نيايش‌ها با عبارتِ

مَس و وَه و پيروزگر باد دادار اورمزد

آغاز شده كه به اين معنا است: «بزرگ و نيك و پيروز باد اورمزدِ آفريدگار».



ضمناً شمِ زبانىِ فارسى‌زبانانِ معاصر دستِ كم در قلم‌روِ شعركاربردِ صفت به جايِ اسم را مي‌پذيرد و تركيب‌هايي مانندِ «آبىيِ آسمان» را ناخوش نمي‌شمارد.



اما موضوعِ [انديش‌مند] از بُن چيز ديگري است و به اين ساده‌گى‌ها قابلِ توجيه نيست،

زيرا در دورانِ رواجِ پيوسته‌نويسى نوشتنِ [بهرمند] و [علاقمند] و [انديشمند] به جايِ بهره‌مند و علاقه‌مند و انديشه‌مند امري عادى بوده چنان كه كم‌تر كسي است كه آن‌ها را به كار نبرده باشد. ازسويِ ديگر اگرچه هرگز كسي [بهرمند] و [علاقمند] را به سكونِ «ر» و «قاف» نمي‌خوانَد، به دليلي كه روشن نيست عده‌يي «شين»ِ [انديشمند] را ساكن كرده و تلفظِ andišmand را رواج داده‌اند. [3]



«انديش» از لحاظِ دستوري ماده‌يِ مضارع است كه در تركيب به جايِ اسمِ فاعل مي‌نشيند و در فرهنگِ معين اين طور معني شده است:

andiš [ري‍. انديشيدن] 1- [افا.] در تركيب بجاي «انديشنده» آيد: بدانديش، خيرانديش، دورانديش، نيك‌انديش. 2- [ا.] انديشه: انديشمند، انديشناك.

در باره‌يِ معني اول جايِ بحث نيست،

اما معنيِ دوم كه مي‌گويد انديش به جايِ انديشه در تركيب‌هايِ [انديشمند] و [انديشناك] نشسته است دو ايراد دارد: نخست آن كه

به موجبِ چه سندي مي‌توان پذيرفت كه پيشينيانِ ما «شين»ِ [انديشمند] و [انديشناك] را مانندِ «ر»يِ [بهرمند] و «قاف»ِ [علاقمند» مكسور تلفظ نمي‌كرده‌اند

تا لازم شود برايِ توجيهِ تركيب‌هايي كه خود تصور مي‌كنيم بايد وجود داشته باشند انديش را جانشينِ انديشه كنيم؟

دوم آن كه اگر با استناد به تركيب‌هايِ دورانديش و خيرانديش و مانند آن‌ها بگوييم «انديش» اسمِ فاعل است و مي‌تواند به عنوانِ اسم و با معنيِ «انديشنده» با پس‌وندِ «مند» تركيب شود در آن صورت [انديش‌مند] مي‌شود معادلِ «انديشنده‌مند» نه «انديشه‌مند» و فرضِ برابرىِ «انديش» و انديشه را ثابت نمي‌كند.



اين مساله فقط درصورتي حل مي‌شود كه بپذيريم [انديشمند] هم درست مانندِ [بهرمند] و [علاقمند] يك شكلِ نگارشىِ نادقيق است كه كم‌توجهىِ باسوادانِ ما باعث شده تصور شود كه شينِ آن ساكن است.

از آن‌جا كه كاربردِ [انديشمند] ضمنِ مغايرت با ساختارِ زبانِ فارسى تنها ميانِ «انديشه‌مندان» رايج است، دليلي برايِ تحميلِ آن بر عمومِ فارسى‌زبانان به نظر نمي‌رسد، بنابراين مي‌توان با يك تصميمِ جمعى كاربردش را متوقف كرد.

خاست‌گاهِ انحراف

مي‌بينيم كه گاهي تركيب‌هايي يافت مي‌شود كه از اساس با ساختارِ زبان ناسازگار است اما بي‌بهره‌گى از يك شيوه‌يِ نگارشىِ روش‌مند سبب مي‌شود كه حتا مراقبانِ سخت‌گيرِ «سلامتِ زبان» هم متوجهِ آن‌ها نشوند. موضوعِ [انديش‌مند] يكي از اين موارد است.

در دورانِ اخير كتابِ «غلط ننويسيم»ِ ابوالحسنِ نجفي يكي از نمونه‌هايِ بارزِ «پاس‌داري از سلامتِ زبانِ فارسى» شناخته شده است؛ اما به علتِ روش‌مند نبودنِ شيوه‌يِ نگارشِ فارسى حتا نويسنده‌يِ دقيق و موشكافِ اين كتاب هم، كه خود در شرحِ مربوط به «پيروزمند» متذكر شده كه پيش از پس‌وندِ «مند» هميشه اسم مي‌آيد، اشكالِ موجود در [انديشمند] و [انديشناك] را نديده و تنها به معنايِ آن‌ها پرداخته است. بخشي از مطلبِ كتاب را نقل مي‌كنيم:

انديشمند/ انديشناك بعضي از نويسندگان امروز انديشمند را به جاي متفكرو انديشنده و انديشه‌گر به كار مي‌برند، اما در متون ادبي فارسي انديشمند (ِيا انديشه‌مند) به معناي «مضطرب و دل‌نگران» است: «استادم سخت غمناك و انديشه‌مند شد…»

انديشناك (يا انديشه ناك) نيز با انديشمند مرادف است: «از مرگ انديشه‌ناكم كه نبادا كه مرا ناگاه مرگ در رسد…»

اگرچه در بيش‌ترِ مثال‌هايِ كتاب «انديشه‌مند» و «انديشه‌ناك» با نگارشِ درست آمده است، رواجِ [انديشمند] چنان «ضعفِ تاليف»ِ موجود در اين تركيبِ مغايرباساختارِزبانِ‏فارسى را پوشانده است كه نويسنده باوجودِ دقتي كه در اين گونه موارد دارد در درستىِ [انديشمند] ترديد نكرده و حتا يك مدخلِ فرعى هم برايِ «انديشه‌مند/انديشه‌ناك» در نظر نگرفته است؛ و به نظر مي‌رسد كه اگر «انديشه‌مند» و «انديشه‌ناك» را هم در پرانتز ذكر كرده از آن جهت بوده است كه در مثال‌ها «انديشه‌مند» و «انديشه‌ناك» آمده است نه [انديشمند] و [انديشناك].

در دورانِ رواجِ بي‌روشى پيش آمدنِ اين گونه سهوها طبيعى و در مواردي مانندِ اين شايد حتا اجتناب‌ناپذير است، اما شيوه‌يِ بي‌فاصله‌نويسى چون شكلِ اصلىِ اجزايِ تركيب‌شونده را ثابت نگاه مي‌دارد جلوِ پيش آمدنِ اين‌گونه اشكالاتِ ساختارى را مي‌گيرد و نمي‌گذارد پديده‌هايِ ناسازگار با طبيعتِ زبان از ميانِ تركيب‌ها سربرآورد.



خطِ سليقه‌يى و [درب]

حالا كه مشكلاتِ خطِ سليقه‌يى و بي‌روش مطرح شد بد نيست به يك گرفتارىِ ديگرِ زبانِ فارسى هم بپردازيم.

مي‌دانيم كه در شيوه‌يِ نگارشىِ بدونِ كسره‌يِ اضافه نويسنده‌گان همواره اين نگرانى را دارند كه مبادا خواننده‌گان وقتي در نوشته‌يِ ايشان مثلا به «در منزل» مي‌رسند ندانند كه منظور «درِ منزل» است يا «در منزل»، از همين رو بي آن كه خود بدانند چه مي‌كنند براي موردِ اول «درب»ِ عربي را به كار مي‌برند كه به معنيِ «دروازه» است. حال آن كه

اگر كسره‌يِ اضافه بي‌دليل از نوشتار حذف نشده بود اين گرفتارى هم پيش نمي‌آمد و نيمه‌باسوادانِ فارسىزبان برخلافِ حكمِ شمِ زبانى‌شان «در» را «درب» نمي‌كردند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
منظور نه عربى‌زدايى است و نه اصرار در واژه‌گزينى به روشِ متداول – كه آن هم از جنسِ عربى‌زدايى است. فقط به انگيزه‏يِ زبان‏كاوى و نزديك‏تر شدن به دركِ درستي از طبيعتِ زبان و خط، و نيز ارتباطِ ميانِ اين دو، واژه‏يِ زبان‌نگارى را برابرِ رسم‌الخط يا رسمِ خط يا دستورِ خط مي‏گيريم و به مقايسه‏يِ هر چهار تركيب مي‏پردازيم. و چشم‏در‏راهِ اظهارِنظرِ انديشه‏مندانِ علاقه‏مند مي‏مانيم.





رسم‌الخط.

با توجهْ به يك اصلِ پذيرفته‌شده كه مي‌گويد واژه‌هايِ بيگانه– از هر زباني – پس از كسبِ هويتِ فارسى بايد برابرِ قانون‌مندىهايِ زبانِ ميزبان صرف و با هم تركيب شوند نه به روشِ معمول در زبانِ اصلى، تركيبِ رسم‌الخط، كه اين ويژه‏گى را ندارد گزينه‏يِ مطلوبي نيست.



رسمِ خط

اين تركيب از آن رو كه شكلِ فارسىشده‏يِ رسم‏الخط است مطلوب مي‏نمايد به شرطِ آن كه نگوييم رسم شيوه‏يِ متداول است كه لزوماً شيوه‏يِ مطلوب نيست.



دستورِ خط

اين نامِ كتابي است از دكتر سليم نيساري – كه در فرصتِ مناسب دربار‏اش گفت‏گو خواهيم كرد – و تازه‏گى فرهنگستان هم جزوه‏يي به همين نام منتشر كرده است.

دستور را اگر به معنايِ حكم و فرمانِ الزام‏آور بگيريم كه تركيب چيزِ مطلوبي از آب درنمي‏آيد، اگر هم بگوييم دستورِ خط چيزي است مانندِ دستورِ زبان بايد به اين پرسش پاسخ بدهيم كه «فرقِ اين دستور كه از خارج بر زبان تحميل مي‏شود با دستورِ زبان که از دلِ زبان بيرون مي‏آيد چي‏ست؟»



زبان‏نگارى

در تعريفِ ****ِ نوشتارى از جمله مي‏توان گفت كه نظامي است از نشانه‏ها برايِ ارايه‌يِ آواهايِ يك زبان.

خط يا نوشتار زبان را قابلِ ديدن مي‏كند…

هم بنيانِ گفتار بر زيرساختِ زبانى تكيه دارد و هم شالوده‌يِ نوشتار…

نوشتار صرفاً صورتِ مكتوبِ گفتار نيست و غالباً كاربردِ گونه‏هايِ ويژه‏يي از زبان را نيز در بر مي‏گيرد؛ زباني كه در آثارِ ادبي و علمي به‏كار مي‏رود و كاربردِ شفاهى ندارد از آن جمله است…

دانش‏مندان خط و نوشتار را در ارتباطِ مستقيم با زبان مي‏دانند و بر آن اند كه نوشتار لزوماً با گفتار در ارتباطِ مستقيم قرار نمي‏گيرد؛ و نتيجه مي‌گيرند كه دو گونه‏يِ كتبىِ و شفاهى‏يِ زبان در فرايندِ تكاملى‏يِ خود ممكن است به دو گونه‏يِ متفاوت از زبان بيانجامند.

پس رابطه‏يِ ميانِ زبان و نوشتار و گفتار را مي‌توان چنين نمايش داد.



گفتارèزبانçنوشتار



دانش‏منداني مانندِ… كه برايِ نخستين بار به تحليلِ نقشِ مفهومى و اجتماعى‏يِ زبانِ نوشتار در برابرِ گونه‏هايِ شفاهى‏يِ ارتباطِ ميانِ افراد پرداختند به اين نتيجه رسيدند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پيش از پرداختن به‌چاره‌انديشى در باره‌يِ روشِ نگارشِ واژه‌هايي كه با همزه آغاز مي‌شوند، و از آن‌ جمله صيغه‌هايِ صرفى‌يِ مصدرِ بودن مصَوبِ شورايِ بازنگرى، بايد در باره‌يِ اعتبار يا عدمِ اعتبارِ اين واجِ صامت در فارسى‌يِ امروز بحث و بررسى كرد.

زبان‌شناسان برايِ تشخيصِ اعتبارِ واج‌هايِ زبان جايِ هر كدام‌شان را با واجِ نظيرِ خودش (صامت را با صامت و مصوت را با مصوت) عوض مي‌كنند، اگر برخي از اين معاوضه‌ها به‌تغييرِ معنى‌يِ واژه انجاميد مي‌گويند آن واج در آن زبان معتبر است. مثلاً در فارسى اگر صامتِ /m/ از واژه‌يِ ميز را برداريم و به ترتيب صامت‌هايِ /b و t و j و č و h و x و r/ را به جايِ آن بگذاريم، واژه‌هايِ بيز و تيز و جيز و چيز و حيز (هيز) و خيز و ريز و ليز و نيز به دست مي‌آيد، بنابراين مي‌گويند اين صامت‌ها در فارسى‌يِ امروز معتبر اند.

همين‌طور اگر واجِ آغازينِ واژه‌يِ كار را با صامت‌هايِ /b و p و t و s و j و č و x و d و z و s و ? و q و l و m و n و y/ عوض كنيم به واژه‏هايِ بار و پار و تار و سار و جار و چار و خار و دار و زار و شار و عار و غار و لار و مار و نار و يار دست مي‏يابيم و به اعتبارِ همه‌يِ اين صامت‌ها پي مي‌بريم. اما اگر به‌جايِ همين صامت واجِ مشابه‌ش[1] را كه در لهجه‌يِ تهرانى در آغازِ واژه‌يِ كر شنيده مي‌شود بگذاريم، حاصلِ كار فقط تلفظِ ويژه‌يي از همان واژه‌يِ كار خواهد بود كه در تداولِ مردمِ قزوين شنيده مي‏شود، نه واژه‌يي تازه. بنابراين مي‌گويند در فارسى فقط يك گونه واجِ /k/ معتبر است كه در گويشِ تهرانى پيش از مصوت‌هايِ /ä, u, o/ به‌يك صورت و پيش از مصوت‌هايِ /i, a, e/ به صورتي ديگر تلفظ مي‌شود.

برايِ آن كه واجِ همزه هم به اين محكِ سنجش زده شود توجه به اين نكته‌يِ مهم ضرورى است كه اگر چه زبانِ فارسى نيز مثلِ همه‌يِ زبان‌هايِ هند و اروپايى در اصل فاقدِ همزه‌يِ ميان و پايانِ واژه بوده است، اما فارسى‌زبانان در اثرِ پذيرفتنِ شمارِ بزرگي از واژه‌هايِ عربى به‌تلفظِ اين واج در ميان و پايانِ واژه نيز عادت كرده‌اند، و چون عِ عربى را هم درست همانندِ همزه تلفظ مي‌كنند اين واج در ميانِ واژه‌هايِ فارسى‌يِ معاصر كاربردِ گسترده‌يي پيدا كرده است.

و اما برايِ اثباتِ معتبر بودنِ اين صامت در فارسى‌يِ امروز كافى است مثلاً به جايِ همزه‌يِ واژه‌يِ سوء به ترتيب صامت‌هايِ /p و t و d و r و z و f و q و k و ? و y/ را قرار دهيم و به واژه‌هايِ سوپ و سوت و سود و سور و سوز و سوف و سوق و سوك و سوگ و سوي دست يابيم، يا از تقابلِ آن با صفر يا هيچ، يعني با حذفِ آن از تلفظ، به واژه‌يِ سو برسيم.

همين طور در ميانِ واژه مي‌توانيم از تقابلِ همزه‌يِ واژه‌يِ مأجور با واجِ /h/ و صامتِ صفر يا هيچ دو واژه‌يِ مهجور و مجور را به دست آوريم.

و بالاخره در ابتدايِ واژه هم مثلاً با جاي‌گزين كردنِ همزه‌يِ آب با صامت‌هايِ /t و s و q و n و y/ واژه‌هايِ تاب و ساب و قاب و ناب و ياب را بسازيم.

ضمناً در پاسخِ كساني هم كه هنوز ممكن است تصور كنند كه مثلاً واژه‌يِ آب با مصوت آغاز مي‌شود نه با همزه به آزمايشي ساده دست بزنيم و از نوارِ ضبطِ صوتِ حاو‌ى‌يِ تلفظِ واژه‌هايِ تاب و ساب و قاب صامت‌هايِ آغازين را حذف و حاصلِ كار را با تلفظِ عادى‌يِ واژه‌يِ آب مقايسه كنيم؛ يا برايِ اطمينانِ بيش‌تر نوارِ ضبطِ صوتي را كه رويِ آن تركيبِ آوايى‌يِ باع (با تلفظِ فارسى‌زبانان از حرفِ «ع»)، يعني با سه واجِ /ba?/، ضبط شده از انتها رو به سويِ ابتدا از برابرِ «هد»ِ ضبطِ صوت بگذرانيم و واژه‌يِ آب را بشنويم و از حضورِ صامتِ /؟/ در ابتدايِ آن مطمئن شويم.

معيارِ ديگري هم برايِ پي‌بردن به حضورِ اين واج در ابتدايِ كلمه‌هايِ فارسى هست و آن تشخيصِ كميتِ هجاهايِ آغازشده‌بامصوت است توسطِ گوشِ فارسى‌زبانان. توضيح آن كه وجودِ همزه در آغازِ هجا هميشه به اندازه‌يِ يك صامتِ معمولى احساس مي‌شود، يعني مثلاً /az/ و /vaz/ در آغازِ دو مصراعِ بيتِ زير از مولوى هر دو به صورتِ يك هجايِ بلندِ مركب از يك صامت و يك مصوتِ كوتاه و يك صامتِ ديگر يا [cvc] به گوش مي‌رسند:

از ادب پر نور گشته است اين فلك

واز ادب معصوم و پاك آمد ملك

به‌علاوه اگر در دو مصراعِ بالا همزه‌يِ آغازينِ ادب، كه با /?/ نشان داده شده است، تلفظ نشود، يعني به جايِ /?az?adab/ (ئَزئَدَب) و /vaz?adab/ (وَزئَدَب)گفته شود /?azadab/ (ئَزَدَب)و /vazadab/ (وَزَدَب) اولين فاعلاتنِ آن‌ها به فعلاتن تبديل مي‌شود و وزن به هم مي‌خورد.[2]



صامتِ نا پايدار
يكي از ويژه‌گى‌هايِ همزه، چه در زبان‌هايِ سامى و چه هند و اروپايى، نا پايدارى و گريزِ آن از تلفظ است. در زبان‌هايِ هند و اروپايى، از جمله فارسى‌يِ سره، چون اين صامت فقط در آغازِ كلمه امكانِ حضور دارد هميشه يا در ابتدايِ جمله شنيده مي‌شود يا هنگامي كه يك واژه‌يِ پايان‌يافته به مصوت پيش از واژه‌يي قرار گيرد كه با همزه آغاز شده است:

ما اگر تا اين‌جا آمده‌ايم…مائَگَر تا ئينجا ئامَدِئيم

در غيرِ اين صورت عادتِ فارسى‌زبانان اين صامت را از تلفظ مي‌اندازد:

من اگر در اين خيابان اقامت كنم… مَنَگر دَرين خيابانِقامت كنم

در نثر و در زبانِ محاوره نويسنده يا گوينده به تناسبِ لحني كه اختيار مي‌كند مي‌تواند برخي از اين همزه‌ها يا حتا همه‌شان را تلفظ كند، اما بيش‌ترِ فارسى‌زبانان ترجيح ميد‏هند همزه را از تلفظ حذف كنند، مگر در مواردِ زير:

الف) وقتي كه لزومِ تأكيد رويِ واژه‌يي كه با همزه آغاز شده تلفظِ آن را ضرورى كند.

ب) هنگامي كه در سخنِ منظوم تلفظ كردنِ برخي از همزه‌ها برايِ رعايتِ وزن ضرورى باشد.

مثلِ اين مصراعِ مولوي:

چون حكيم از اين سخن آگاه شد…

كه فقط با تلفظ كردنِ همزه‌هايِ آغازينِ «اين» و «آگاه» و حذفِ همزه‌يِ «از» دارايِ وزنِ درست خواهد بود:

چون حكيمَز ئين سخن ئاگاه شد.

تلفظِ همزه برايِ رعايتِ وزن گاهي باعث مي‌شود كه هنجارِ طبيعى‌يِ تلفظ نا ديده گرفته شود، مثلِ اين بيتِ بي‌دل كه فارسى‌زبانان برايِ درست‌خواندن‌ش مجبور اند بر خلافِ معمولِ خود همزه‌يِ مي‌افتد را هم تلفظ كنند و بگويند ميئُفتد.

زمين‌گير ام به افسونِ دلِ بي‌مدعا، بي‌دل

در آن وادي كه منزل نيز مي‏أفتد به راه آن‌جا

يكي از همزه‌هايي كه برابرِ هنجارِ طبيعى‌يِ زبان هميشه از تلفظ مي‌افتد (مگر در موردِ كساني كه متن را به‌شيوه‌يِ «رو خوانى‌يِ دبستانى» مي‌خوانند) همزه‌يِ است است:

او مردي بزرگ است (بُزُرگَست).

از او است كه اين خانه بر جا است (ئَزوست كه ئين خانه برجاست)

از بي‌همتي است كه خانه ويرانه است (ئَز بيهِمَتيست كه خانه ويرانه ئَست).

در مثالِ اخير علاوه بر حذفِ همزه‌يِ است آخرين مصوتِ واژه‌يِ «ويرانه» يعني /e/ هم از تلفظ مي‌افتد و در عوض فتحه‏يِ ـَست كشيده‏تر گفته مي‏شود:

ويرانـَ : ست.[3]

اگر بنا شود كه قانون‌مندى‌هايِ مربوط به حذفِ همزه‌يِ است را بر بشمريم بايد بگوييم كه اين همزه پس از:

پس از مصوت‌هايِ /a/ /o/ /ä/ /u/ /i/ هميشه يا از تلفظ مي‌افتد، يا اين كه جايِ خود را به ييِ ميانجى يا فاصل يا وقايه مي‌دهد؛

پس از مصوتِ /a/ و/o/ حتماً از تلفظ حذف مي‏شود:

گناه از تو است /تُست/

پاسخ‏ات نه است /نَست/[4]

فقط لزومِ رعايتِ وزن است كه باعث مي‌شود حتا اين همزه ها تلفظ شود.

نگارنده در كتابِ وزن‏شناسى و عروض پيش‌نهاد ‌كرده است همزه‌هايي كه در سخنِ منظوم تلفظ كردن‌شان اجباري است بر حسبِ مورد با يكي از دو نشانه‌يِ ءا و ءآ نشان داده شود:

چون حكيم از ءاين سخن ءآگاه شد.

و چون مواردِ كاربردِ اين نشانه بسيار اندك خواهد بود[5] تغييرِ چشم‏گيري هم در ظاهرِ خطِ فارسى داده نخواهد شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در ادامه تصميم دارم نمونه كوچكي از درياي بيكران اشعار شاملو را برايتان در اينجا نقل كنم . اميد كه مورد قبول دوستان عزيز قرار گيرد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين شعر به مناسبت كشته شدن مرتضي كيوان كه در صبحگاه 27 مهرماه 1337 بدليل دستگير شدن همراه با اولين گروه افسران ارتشي توده اي تير باران شد سروده شده است .


نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر ساية بام كوچكش
به خاطر ترانه ئي
كوچك تر از دست هاي تو

نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دريا
به خاطر يك برگ
به خاطر يك قطره
روشن تر از چشم هاي تو

نه به خاطر ديوارها ـ به خاطر يك چپر
نه به خاطر همه انسان ها ـ
به خاطر نوزاد دشمنش شايد
نه به خاطر دنيا ـ به خاطر خانة تو
به خاطر يقين كوچكت
كه انسان دنيائي است

به خاطر آرزوي يك لحظة من
كه پيش تو باشم
به خاطر دست هاي كوچكت در
دست هاي بزرگ من
و لب هاي بزرگ من
بر گونه هاي بي گناه تو
به خاطر پرستوئي در باد ،
هنگامي كه تو هلهله مي كني
به خاطر شبنمي بر برگ ،
هنگامي كه تو خفته اي
به خاطر يك لبخند
هنگامي كه مرا در كنار خود ببيني

به خاطر يك سرود
به خاطر يك قصه در سردترين شب ها
تاريك ترين شب ها

به خاطر عروسك هاي تو،
نه به خاطر انسان هاي بزرگ

به خاطر سنگفرشي كه مرا به تو مي رساند،
نه به خاطر شاهراه هاي دوردست

به خاطر ناودان، هنگامي كه مي بارد
به خاطر كندوها و زنبورهاي كوچك
به خاطر جار سپيد ابر
در آسمان بزرگ آرام

به خاطر تو
به خاطر هر چيز كوچك هر چيز پاك بر خاك افتادند
به ياد آر
عموهايت را مي گويم
از مرتضا سخن مي گويم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ
در دشت بي كران،
و آرزوهاي بيكران
در خلق هاي تنگ!
دختران خيال آلاچيق نو
در آلاچيق هائي كه صد سال! ـ
از زره جامه تان اگر بشكوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد . . .

دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله به طاق بلند دود!
دختران عشق هاي دور
روز سكوت و كار
شب هاي خستگي!
دختران روز
بي خستگي دويدن،
شب
سرشكستگي! ـ

در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق ـ
در رقص راهبانة شكرانة كدام
آتش زداي كام
بازوان فواره ئي تان را
خواهيد برفراشت؟

افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند.

دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگي
رمه! ـ
از زخم قلب آبائي
در سينة كدام شما خون چكيده است؟
پستانتان، كدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لب هايتان كدام شما
لب هايتان كدام
ـ بگوئيد! ـ
در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟

شب ها تار نم نم باران ـ كه نيست كار ـ
اكنون كدام يك ز شما
بيدار مي مانيد
در بستر خشونت نوميدي
در بستر فشردة دلتنگي
در بستر تفكر پر درد رازتان
تا ياد آن ـ كه خشم و جسارت بود ـ
بدرخشاند
تا ديرگاه، شعلة آتش را
در چشم بازتان؟
بين شما كدام
ـ بگوئيد! ـ
بين شما كدام
صيقل مي دهيد
سلاح آبائي را
براي
روز
انتقام؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
قصد من فريب خودم نيست، دلپذير!
قصد من
فريب خودم نيست.

اگر لب ها دروغ مي گويند
از دست هاي تو راستي هويداست
و من از دست هاي تست كه سخن مي گويم


دستان تو خواهران تقدير منند.

از جنگل هاي سوخته از خرمن هاي باران خورده سخن مي گويم
من از دهكدة تقدير خويش سخن مي گويم.


بر هر سبزه خون ديدم در هر خنده درد ديدم.
تو طلوع مي كني من مجاب مي شوم
من فرياد مي زنم
و راحت مي شوم.


قصد من فريب خودم نيست، دلپذير!
قصد من
فريب خودم نيست.

تو اينجائي و نفرين شب بي اثرست.
در غروب نازا، قلب من از تلقين تو بارور مي شود.
با دست هاي تو من لزج ترين شب ها را چراغان مي كنم.

من زندگيم را خواب مي بينم
من رؤياهايم را زندگي مي كنم
من حقيقت را زندگي مي كنم.


از هر خون سبزه ئي مي رويد از هر درد لبخنده ئي
چرا كه هر شهيد درختيست.
من از جنگل هاي انبوه به سوي تو آمدم
تو طلوع كردي
من مجاب شدم،
من غريو كشيدم
و آرامش يافتم.
كنار بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه هاي شب زده
عشق تازه را اخطار كردي.


من هلهلة شبگردان آواره را شنيدم
در بي ستاره ترين شب ها
لبخندت را آتشبازي كردم
و از آن پس
قلب كوچه خانة ماست.


دستان تو خواهران تقدير منند
بگذار از جنگل هاي باران خورده از خرمن هاي پر حاصل سخن بگويم
بگذار از دهكدة تقدير مشترك سخن بگويم.

قصد من فريب خودم نيست، دلپذير!
قصد من
فريب خودم نيست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
آسمان هاي تو آبي رنگي گرمايش را از دست داده است

زير آسماني بي رنگ و بي جلا زندگي مي كني
بر زمين تو، باران، چهرة عشق هايت را پر آبله مي كند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرائي بي سايه و بي پرنده زندگي مي كني
آنجا كه هر گياه در انتظار سرود مرغي خاكستر مي شود.


ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
خدايان همه آسمان هايت
بر خاك افتاده اند
چون كودكي
بي پناه و تنها مانده اي
از وحشت مي خندي
و غروري كودن از گريستن پرهيزت مي دهد.

اين است انساني كه از خود ساخته اي
از انساني كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم.


دوشادوش زندگي
در همه نبردها جنگيده بودي
نفرين خدايان در تو كارگر نبود
و اكنون ناتوان و سرد
مرا در برابر تنهائي
به زانو در مي آوري.

آيا تو جلوة روشني از تقدير مصنوع انسان هاي قرن مائي؟ ـ
انسان هائي كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم؟


ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است.
مي ترسي ـ به تو بگويم ـ تو از زندگي مي ترسي
از مرگ بيش از زندگي
از عشق بيش از هر دو مي ترسي.

به تاريكي نگاه مي كني
از وحشت مي لرزي
و مرا در كنار خود
از ياد
مي بري.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اشك رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست

اشك آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم كه بگوئي
نغمه نيستم كه بخواني
صدا نيستم كه بشنوي
يا چيزي چنان كه ببيني
يا چيزي چنان كه بداني . . .

من درد مشتركم
مرا فرياد كن.


درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن مي گويم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي ترا دريافته ام
با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان،
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند.


دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي ديريافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر كه با توفان
بسان علف كه با صحرا
بسان باران كه با دريا
بسان پرنده كه با بهار
بسان درخت كه با جنگل سخن مي گويد

زيرا كه من
ريشه هاي ترا دريافته ام
زيرا كه صداي من
با صداي تو آشناست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بر شانة من كبوتريست كه از دهان تو آب مي خورد
بر شانة من كبوتريست كه گلوي مرا تازه مي كند.
بر شانة من كبوتريست با وقار وخوب
كه با من از روشني سخن مي گويد
و از انسان ـ كه رب النوع همة خداهاست.
من با انسان در ابديتي پر ستاره گام مي زنم.
در ظلمت حقيقتي جنبشي كرد ، در كوچه مردي بر خاك افتاد ، در خانه زني گريست
در گاهواره كودكي لبخندي زد.
آدم ها همتلاش حقيقتند
آدم ها همزاد ابديتند
من با ابديت بيگانه نيستم.
زندگي از زير سنگچين ديوارهاي زندان بدي سرود مي خواند
در چشم عروسك هاي مسخ، شبچراغ گرايشي تابنده است
شهر من رقص كوچه هايش را باز مي يابد.
هيچ كجا هيچ زمان فرياد زندگي بي جواب نمانده است.
به صداهاي دور گوش مي دهم از دور به صداي من گوش مي دهند
من زنده ام . . .
فرياد من بي جواب نيست، قلب خوب تو جواب فرياد من است.
مرغ صدا طلائي من در شاخ و برگ خانة تست
نازنين! جامة خوبت را بپوش عشق، ما را دوست مي دارد
من با تو رؤيايم را در بيداري دنبال مي گيرم
من شعر را از حقيقت پيشاني تو در مي يابم
با من از روشني حرف مي زني و از انسان كه خويشاوند همة خداهاست
با تو ، من ديگر در سحر رؤياهايم تنها نيستم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بگذار پس از من هرگز كسي نداند از ركسانا با من چه گذشت.

بگذار كسي نداند كه چه گونه من از روزي كه تخته هاي كف اين كلبة
چوبين ساحلي رفت و آمد كفش هاي سنگينم را بر خود احساس
كرد و ساية دراز وسردم بر ماسه هاي مرطوب اين ساحل متروك
كشيده شد، تا روزي كه ديگرآفتاب به چشم هايم نتابد، با شتابي
اميدوار كفن خود را دوخته ام، گور خود را كنده ام . . .


اگر چه نسيم وار از سر عمر خود گذشته ام و بر همه چيز ايستاده ام و در
همه چيز تأمل كرده ام رسوخ كرده ام؛

اگر چه همه چيز را به دنبال خود كشيده ام: همة حوادث را، ماجراها را،
عشق ها و رنج ها را به دنبال خود كشيده ام و زير اين پردة زيتوني
رنگ كه پيشاني آفتابسوختة من است پنهان كرده ام، ـ

اما من هيچ كدام اينها را نخواهم گفت
لام تا كام حرفي نخواهم زد
مي گذارم هنوز چون نسيمي سبك از سر بازماندة عمرم بگذرم و بر همه
چيز بايستم و در همه چيز تأمل كنم، رسوخ كنم. همه چيز را دنبال
خود بكشم و زير پردة زيتوني رنگ پنهان كنم: همة حوادث و
ماجراها را، عشق ها را و رنج ها را مثل رازي مثل سري پشت اين
پردة ضخيم به چاهي بي انتها بريزم، نابود شان كنم و از آن همه لام تا
كام با كسي حرف نزنم . . .

بگذار كسي نداند كه چه گونه من به جاي نوازش شدن، بوسيده شدن،
گزيده شده ام!

بگذار هيچ كس نداند، هيچ كس! و از ميان همة خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.

و به كلي مثل اين كه اين ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من
همچون تمام آن كسان كه ديگر نامي ندارند ـ نسيم وار از سر اين ها
همه نگذشته ام و بر اين ها همه تأمل نكرده ام، اين ها همه را
نديده ام . . .

بگذار هيچ كس نداند، هيچ كس نداند تا روزي كه سرانجام، آفتابي كه بايد
به چمن ها و جنگل ها بتابد، آب اين درياي مانع را بخشكاند و مرا
چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين گونه، روح مرا به ركسانا
ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ باز رساند.

چرا كه ركساناي من مرا به هجراني كه اعصاب را مي فرسايد و دلهره
مي آورد محكوم كرده است. و محكومم كرده است كه تا روز
خشكيدن درياها به انتظار رسيدن بدو ـ در اضطراب انتظاري
سرگردان ـ محبوس بمانم . . .

و اين است ماجراي شبي كه به دامن ركسانا آويختم و از او خواستم كه مرا
با خود ببرد. چرا كه ركسانا ـ روح دريا و عشق و زندگي ـ در كلبة
چوبين ساحلي نمي گنجيد، و من بي وجود ركسانا ـ بي تلاش و
بي عشق و بي زندگي ـ در ناآسودگي و نوميدي زنده نمي توانستم
بود . . .


. . . سرانجام، در عربده هاي ديوانه وار شبي تار و توفاني كه دريا تلاشي
زنده داشت و جرقه هاي رعد، زندگي را در جامة قارچ هاي
وحشي به دامن كوهستان مي ريخت؛ ديرگاه از كلبة چوبين ساحلي
بيرون آمدم. و توفان با من درآويخت و شنل سرخ مرا تكان داد و
من در زردتابي فانوس، مخمل كبود آستر آن را ديدم. و سرماي
پائيزي استخوان هاي مرا لرزاند.

اما ساية دراز پاهايم كه به دقت از نور نيمرنگ فانوس مي گريخت و در پناه
من به ظلمت خيس و غيلظ شب مي پيوست، به رفت و آمد تعجيل
مي كرد. و من شتابم را بر او تحميل مي كردم. و دلم در آتش بود. و
موج دريا از سنگچين ساحل لب پر مي زد. و شب سنگين و سرد و
توفاني بود. زمين پر آب و هوا پر آتش بود. و من در شنل سرخ
خويش، شيطان را مي مانستم كه به مجلس عشرت هاي شوق انگيز
مي رفت.

اما دلم در آتش بود و سوزندگي اين آتش را در گلوي خود احساس
مي كردم. و باد، مرا از پيش رفتن مانع مي شد . . .

كنار ساحل آشوب، مرغي فرياد زد
و صداي او در غرش روشن رعد خفه شد.
و من فانوس را در قايق نهادم. و ريسمان قايق را از چوبپايه جدا كردم. و در
واپس رفت نخستين موجي كه به زير قايق رسيد، رو به درياي
ظلمت آشوب پارو كشيدم. و در ولولة موج و باد ـ در آن شب نيمة
خيس غليظ ـ به درياي ديوانه درآمدم كه كف جوشان غيظ بر لبان
كبودش مي دويد.

موج از ساحل بالا مي كشيد
و دريا گرده تهي مي كرد

و من در شيب تهيگاه دريا چنان فرو مي شدم كه برخورد كف قايق را با
ماسه هائي كه درياي آبستن هرگز نخواهدشان زاد، احساس
مي كردم.

اما مي ديدم كه ناآسودگي روح من اندك اندك خود را به آشفتگي دنياي
خيس و تلاشكار بيرون وا مي گذارد.

و آرام آرام، رسوب آسايش را در اندرون خود احساس مي كردم.

ليكن شب آشفته بود
و دريا پرپر مي زد
و مستي دير سيرابي در آشوب سرد امواج ديوانه به جست و جوي لذتي
گريخته عربده مي كشيد . . .
و من ديدم كه آسايشي يافته ام
و اكنون به حلزوني دربدر مي مانم كه در زير و زبر رفت بي پايان شتابندگان
دريا صدفي جسته است.
و مي ديدم كه اگر فانوس را به آب افكنم و سياهي شب را به فروبستگي
چشمان خود تعبير كنم، به بوداي بي دغدغه ماننده ام كه درد را از
آنروي كه طليعه تاز نيروانا مي داند به دلاسودگي بر مي گذارد.
اما من از مرگ به زندگي گريخته بودم.
و بوي نمكسود شب خفتنجاي ماهيخوارها كه با انقلاب امواج
برآمده همراه وزش باد در نفس من چيده بود، مرا به دامن دريا
كشيده بود.
و زير و فرارفت زنده وار دريا، مرا بسان قايقي كه باد دريا ريسمانش را
بگسلد از سكون مرده وار ساحل بر آب رانده بودم،
و در مي يافتم از راهي كه بودا گذشته است به زندگي باز مي گردم.
و در اين هنگام
در زردتابي نيمرنگ فانوس، سركشي كوهه هاي بي تاب را مي نگريستم.
و آسايش تن و روح من در اندرون من به خواب مي رفت.
و شب آشفته بود
و دريا چون مرغي سركنده پرپر مي زد و بسان مستي ناسيراب به
جست و جوي لذت عربده مي كشيد.


در يك آن، پنداشتم كه من اكنون همه چيز زندگي را به دلخواه خود
يافته ام.

يك چند، سنگيني خرد كنندة آرامش ساحل را در خفقان مرگي بي جوش،
بر بي تابي روح آشفته ئي كه به دنبال آسايش مي گشت تحمل كرده
بودم: ـ آسايشي كه از جوشش مايه مي گيرد!
و سرانجام در شبي چنان تيره، بسان قايقي كه باد دريا ريسمانش را
بگسلد، دل به درياي توفاني زده بودم.
و دريا آشوب بود.
و من در زير و فرارفت زنده وار آن كه خواهشي پرتپش در هر موج
بي تابش گردن مي كشيد، ماية آسايش و زندگي خود را بازيافته
بودم، همه چيز زندگي را به دلخواه خويش به دست آورده بودم.
اما ناگهان در آشفتگي تيره و روشن بخار و مه بالاي قايق ـ كه شب گهواره
جنبانش بود ـ و در انعكاس نور زردي كه به مخمل سرخ شنل من
مي تافت، چهره ئي آشنا به چشمانم سايه زد.
و خيزاب ها، كنار قايق بي قرار بي آرام در تب سرد خود مي سوختند.

فرياد كشيدم: «ركسانا!»

اما او در آرامش خود آسايش نداشت
و غريو من به مانند نفسي كه در توده هاي عظيم دود دمند، چهرة او را
برآشفت. و اين غريو، رخساره رؤيائي او را بسان روح گنهكاري
شبگرد كه از آواز خروس نزديكي سپيده دمان را احساس كند،
شكنجه كرد.
و من زير پردة نازك مه و ابر، ديدمش كه چشمانش را به خواب گرفت و
دندان هايش را از فشار رنجي گنگ بر هم فشرد.

فرياد كشيدم: «ركسانا!»

اما او در آرامش خود آسوده نبود
و بسان مهي از باد آشفته، با سكوتي كه غريو مستانة توفان ديوانه را
در زمينة خود پر رنگ تر مي نمود و برجسته تر مي ساخت و برهنه تر
مي كرد، گفت:
«ـ من همين درياي بي پايانم!»
و در دريا آشوب بود
در دريا توفان بود . . .

فرياد كشيدم: «ركسانا!»

اما ركسانا در تب سرد خود مي سوخت
و كف غيظ بر لب دريا مي دويد
و در دل من آتش بود

و زن مه آلود كه رخسارش از انعكاس نور زرد فانوس بر مخمل سرخ شنل
من رنگ مي گرفت و من ساية بزرگ او را بر قايق و فانوس و روح
خودم احساس مي كردم، با سكوتي كه شكوهش دلهره آور بود،
گفت:
«ـ من همين توفانم من همين غريوم من همين درياي آشوبم كه آتش صد
هزار خواهش زنده در هر موج بي تابش شعله مي زند!»

«ركسانا!»

«ـ اگر مي توانستي بيائي، ترا با خود مي بردم.
تو نيز ابري مي شدي و هنگام ديدار ما از قلب ما آتش مي جست و
دريا و آسمان را روشن مي كرد . . .
در فريادهاي توفاني خود سرود مي خوانديم در آشوب امواج كف كردة
دورگريز خود آسايش مي يافتيم و در لهيب آتش سرد روح
پرخروش خود مي زيستيم . . .
اما تو نمي تواني بيائي، نمي تواني
تو نمي تواني قدمي از جاي خود فراتر بگذاري!»
«ـ مي توانم
ركسانا!
مي توانم» . . .

«ـ مي توانستي، اما اكنون نمي تواني

و ميان من و تو به همان اندازه فاصله هست كه ميان ابرهائي كه در آسمان
و انسان هائي كه بر زمين سرگردانند . . .»

«ـ ركسانا . . .»
و ديگر در فرياد من آتش اميدي جرقه نمي زد.

«ـ شايد بتواني تا روزي كه هنوز آخرين نشانه هاي زندگي را از تو باز
نستانده اندچونان قايقي كه باد دريا ريسمانش را از چوبپاية ساحل
بگسلد بر درياي دل من عشق من زندگي من بي وقفه گردي كني . . .
با آرامش من آرامش يابي در توفان من بغريوي و ابري كه به دريا
مي گريد شوراب اشك را از چهره ات بشويد.
تا اگر روزي، آفتابي كه بايد بر چمن ها و جنگل ها بتابد آب اين دريا را فرو
خشكاند و مرا گودالي بي آب و بي ثمر كرد، تو نيز بسان قايقي بر
خاك افتاده بي ثمر گردي و بدينگونه، ميان تو و من آشنائي
نزديكتري پديد آيد.
اما اگر انديشه كني كه هم اكنون مي تواني به من كه روح دريا روح عشق و
روح زندگي هستم بازرسي، نمي تواني، نمي تواني!

«ـ رك . . . سا . . . نا»
و فرياد من ديگر به پچپچه ئي مأيوس و مضطرب مبدل گشته بود.

و دريا آشوب بود.
و خيال زندگي با درون شوريده اش عربده مي زد.
و ركسانا بر قايق و من و بر همة دريا در پيكري ابري كه از باد به هم بر
مي آمد در تب زندة خود غريو مي كشيد:

«ـ شايد به هم باز رسيم: روزي كه من بسان دريائي خشكيدم، و تو چون
قايقي فرسوده بر خاك ماندي
اما اكنون ميان ما فاصله چندان است كه ميان ابرهائي كه در آسمان و
انسان هائي كه بر زمين سرگردانند».

«ـ مي توانم
ركسانا!
مي توانم . . .»

«ـ نمي تواني!
نمي تواني»

«ـ ركسانا . . .»
خواهش متضرعي در صدايم مي گريست
و در دريا آشوب بود.

«ـ اگر مي توانستي ترا با خود مي بردم

تو هم برين درياي پر آشوب موجي تلاشكار مي شدي و آنگاه در التهاب
شب هاي سياه و توفاني كه خواهشي قالبشكاف در هر موج
بي تاب دريا گردن مي كشد، در زير و فرارفت جاويدان كوهه هاي
تلاش، زندگي مي گرفتيم.»

بي تاب در آخرين حملة يأس كوشيدم تا از جاي برخيزم اما زنجير لنگري
به خروار بر پايم بود.
و خيزاب ها كنار قايق بي قرار بي سكون در تب سرد خود مي سوختند.
و روح تلاشندة من در زندان زمخت و سنگين تنم مي افسرد
و ركسانا بر قايق و من و دريا در پيكر ابري كه از باد به هم برآيد، با سكوتي
كه غريو شتابندگان موج را بر زمينة خود برجسته تر مي كرد فرياد
مي كشيد:

«ـ نمي تواني!

و هر كس آنچه را كه دوست مي دارد در بند مي گذارد.
و هر زن مرواريد غلتان خود را به زندان صندوقش محبوس مي دارد،

و زنجيرهاي گران را من بر پايت نهاده ام، ورنه پيش از آن كه به من رسي
طعمة درياي بي انتها شده بودي و چشمانت چون دو مرواريد
جاندار كه هرگز صيد غواصان دريا نگردد، بلع صدف ها شده
بود . . .

تو نمي تواني بيائي
نمي تواني بيائي!

تو مي بايد به كلبة چوبين ساحلي بازگردي و تا روزي كه آفتاب مرا وترا
بي ثمر نكرده است، كنار دريا از عشق من، تنها از عشق من روزي
بگيري . . .»


من در آخرين شعلة زردتاب فانوس، چكش باران را بر آب هاي كف كردة
بي پايان دريا ديدم و سحرگاهان مردان ساحل، در قايقي كه امواج
سرگردان به خاك كشانده بود مدهوشم يافتند . . .


بگذار كسي نداند كه ماجراي من و ركسانا چه گونه بود!

من اكنون در كلبة چوبين ساحلي كه باد در سفال بامش عربده مي كشد و
باران از درز تخته هاي ديوارش به درون نشت مي كند، از دريچه به
درياي آشوب مي نگرم و از پس ديوار چوبين. رفت و آمد آرام و
متجسسانة مردم كنجكاوي را كه به تماشاي ديوانگان رغبتي دارند
احساس مي كنم. و مي شنوم كه زير لب با يكديگر مي گويند:

«ـ هان گوش كنيد، ديوانه هم اكنون با خود سخن خواهد گفت».

و من از غيظ لب به دندان مي گزم و انتظار آن روز دير آينده كه آفتاب، آب
درياهاي مانع را خشكانده باشد و مرا چون قايقي رسيده به
ساحل به خاك نشانده باشد و روح مرا به ركسانا ـ روح دريا و
عشق و زندگي ـ باز رسانده باشد، به سان آتش سرد اميدي در ته
چشمانم شعله مي زند. و زير لب با سكوتي مرگبار فرياد مي زنم:

«ركسانا!»

و غريو بي پايان ركسانا را مي شنوم كه از دل دريا، با شتاب بي وقفة
خيزاب هاي دريا كه هزاران خواهش زنده در هر موج بي تابش
گردن مي كشد. يكريز فرياد مي زند:

«ـ نمي تواني بيائي!
نمي تواني بيائي!» . . .

مشت بر ديوار چوبين مي كوبم و به مردم كنجكاوي كه از ديدار ديوانگان
دلشاد مي شوند و سايه شان كه به درز تخته ها مي افتد حدود
هيكلشان را مشخص مي كند، نهيب مي زنم:

«ـ مي شنويد؟
بدبخت ها
مي شنويد؟»

و سايه ها از درز تخته هاي ديوار به زمين مي افتند.
و من، زير ضرب پاهاي گريز آهنگ، فرياد ركسانا را مي شنوم كه از دل
دريا، با شتاب بي وقفة امواج خويش، همراه بادي كه از فراز
آب هاي دوردست مي گذرد، يكريز فرياد مي كشد:

«ـ نمي تواني بيائي!
نمي تواني بيائي!».
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
طرف ما شب نيست
صدا با سكوت آشتي نمي كند
كلمات انتظار مي كشند

من با تو تنها نيستم، هيچ كس با هيچ كس تنها نيست
شب از ستاره ها تنهاتر است . . .

طرف ما شب نيست
چخماق ها كنار فتيله بي طاقتند

خشم كوچه در مشت تست
در لبان تو، شعر روشن صيقل مي خورد
من ترا دوست مي دارم، و شب از ظلمت خود وحشت مي كند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سال بد
سال باد
سال اشك
سال شك.
سال روزهاي دراز و استقامت هاي كم
سالي كه غرور گدائي كرد.
سال پست
سال درد
سال عزا
سال اشك پوري
سال خون مرتضا
سال كبيسه . . .


زندگي دام نيست
عشق دام نيست
حتي مرگ دام نيست
چرا كه ياران گمشده آزادند
آزاد و پاك . . .

من عشقم را در سال بد يافتم
كه مي گويد «مأيوس نباش»؟ ـ
من اميدم را در يأس يافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد يافتم
و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم
گُر گرفتم.

زندگي با من كينه داشت
من به زندگي لبخند زدم،
خاك با من دشمن بود
من بر خاك خفتم،
چرا كه زندگي، سياهي نيست
چرا كه خاك، خوب است.

من بد بودم اما بدي نبودم
از بدي گريختم
و دنيا مرا نفرين كرد
و سال بد در رسيد:
سال اشك پوري، سال خون مرتضا
سال تاريكي.

و من ستاره ام را يافتم من خوبي را يافتم
به خوبي رسيدم
و شكوفه كردم.

تو خوبي
و اين همة اعتراف هاست.
من راست گفته ام و گريسته ام
و اين بار راست مي گويم تا بخندم
زيرا آخرين اشك من نخستين لبخندم بود.

تو خوبي
و من بدي نبودم.
تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همة حرف هايم شعر شد سبك شد.
عقده هايم شعر شد همة سنگيني ها شعر شد
بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد
همه شعرها خوبي شد

آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب نغمه اش را خواند
به تو گفتم: «گنجشك كوچك من باش
تا در بهار تو من درختي پر شكوفه شوم.»
و برف آب شد شكوفه رقصيد آفتاب درآمد.
من به خوبي ها نگاه كردم و عوض شدم
من به خوبي ها نگاه كردم
چرا كه توخوبي و اين همه اقرارهاست، بزرگترين اقرارهاست. ـ
من به اقرارهايم نگاه كردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدي و من برخاستم.

دلم مي خواهد خوب باشم
دلم مي خواهد تو باشم براي همين راست مي گويم
نگاه كن:
با من بمان!
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
زحمت می کشی
اما پست های طولانی نزن چون کمتر کسی می خونه
 

ghizh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 آپریل 2005
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
0
محل سکونت
اِصـــــــــــفُهون
من از این ترجمش خیلی خوشم میاد :

دل تنگی های آدمی را
باد ترانه می خواند؛
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد ؛
و هردانه برفی
به اشکی نریخته می ماند
سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های برزبان نیامده
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
ومن
برای تو وخویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
گوشی که صداها وشناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش ،روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
مار ا از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ghizh :
من از این ترجمش خیلی خوشم میاد :

دل تنگی های آدمی را
باد ترانه می خواند؛
رویاهایش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد ؛
و هردانه برفی
به اشکی نریخته می ماند
سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های برزبان نیامده
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
ومن
برای تو وخویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
گوشی که صداها وشناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش ،روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
مار ا از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم


شاعرش خانم ماگوت بيگل است . اين شعرش واقعا محشر است .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ساعت اعدام
اين شعر براي تيرباران سرهنگ سيامك سروده شده است و يكي از شعرهاي بي نظير شاملو است


در قفل در كليدي چرخيد

لرزيد بر لبانش لبخندي
چون رقص آب بر سقف
از انعكاس تابش خورشيد

در قفل در كليدي چرخيد


بيرون
رنگ خوش سپيده دمان
مانندة يكي نوت گمگشته
مي گشت پرسه پرسه زنان روي
سوراخ هاي ني
دنبال خانه اش . . .


در قفل در كليدي چرخيد

رقصيد بر لبانش لبخندي
چون رقص آب بر سقف
از انعكاس تابش خورشيد


در قفل در
كليدي چرخيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مه


بيابان را، سراسر، مه گرفتست.
چراغ قريه پنهان است
موجي گرم در خون بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذيان گرم مه، عرق مي ريزدش
آهسته از هر بند.
«ـ بيابان را سراسر مه گرفته است. (مي گويد به خود، عابر)
سگان قريه خاموشند.
در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم. گل كونمي داند. مرا ناگاه در درگاه
مي بيند. به چشمش قطره اشكي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ـ بيابان را سراسر مه گرفته است . . . با خود فكر مي كردم كه مه گر همچنان تا
صبح مي پائيد مردان جسور از خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند.»


بيابان را
سراسر
مه گرفتست.
چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابانست.
بيابان ـ خسته لب بسته نفس بشكسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش آهسته
از هر بند . . .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ




نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ
نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: ـ

حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ،

وگر عشقي كزو اميد با من نيست
درين تاريكي نوميد سايد سر به درگاهم ـ

دو كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مردة مرطوب


نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي
نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام:

اگر خواب آورست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو
وگر انگيزة عشق است رقص شعلة آتش به ديوار اتاق من،

اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد
وگر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگردـ

دو كودك بر جلوخان كدامين خانه با رؤياي آتش مي كند تن گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
و صد كودك به نمناك كدامين كوي؟

نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور
نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد:

ميان آفتاب و شب برآورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند،
دو كودك بر جلوخان سرائي مرده اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مردة مرطوب.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شعري كه زندگيست


موضوع شعر شاعر پيشين
از زندگي نبود.
در آسمان خشك خيالش، او
جز با شراب و يار نمي كرد گفت و گو.
او در خيال بود شب و روز
در دام گيس مضحك معشوقه پاي بند،
حال آنكه ديگران
دستي به جام باده و دستي به زلف يار
مستانه در زمين خدا نعره مي زدند!


موضوع شعر شاعر
چون غير ازين نبود
تأثير شعر او نيز
چيزي جز اين نبود:

آن را به جاي مته نمي شد به كار زد:

در راه هاي رزم
با دستكار شعر
هر ديو صخره را
از پيش راه خلق
نمي شد كنار زد.

يعني اثر نداشت وجودش
فرقي نداشت بود و نبودش
آن را به جاي دار نمي شد به كار برد.

حال آنكه من
بشخصه
زماني
همراه شعر خويش
همدوش شن چوي كره ئي
جنگ كرده ام
يك بار هم «حميدي شاعر» را
در چند سال پيش
بر دار شعر خويشتن
آونگ كرده ام . . .


موضوع شعر
امروز
موضوع ديگريست . . .

امروز
شعر
حربة خلق است
زيرا كه شاعران
خود شاخه ئي ز جنگل خلقند
نه ياسمين و سنبل گلخانة فلان.

بيگانه نيست
شاعر امروز
با دردهاي مشترك خلق:

او با لبان مردم
لبخند مي زند،
درد و اميد مردم را
با استخوان خويش
پيوند مي زند.

امروز
شاعر
بايد لباس خوب بپوشد
كفش تميز واكس زده بايد به پا كند،
آنگاه در شلوغ ترين نقطه هاي شهر
موضوع و وزن و قافيه اش را. يكي يكي
با دقتي كه خاص خود اوست،
از بين عابران خيابان جدا كند:

«ـ همراه من بيائيد، همشهري عزيز!
دنبالتان سه روز تمام است
در بدر
همه جا سر كشيده ام!»

«ـ دنبال من؟
عجيب است!
آقا، مرا شما
لابد به جاي يك كس ديگر گرفته ايد؟»

«ـ نه جانم، اين محال است:
من وزن شعر تازة خود را
از دور مي شناسم»

«ـ گفتي چه؟
وزن شعر؟»

«ـ تأمل بكن رفيق . . .
وزن و لغات و قافيه ها را
هميشه من
در كوچه جسته ام.
آحاد شعر من، همه افراد مردمند،
از «زندگي» (كه بيشتر «مضمون قطعه» است)
تا «لفظ» و «وزن» و «قافية شعر»، جمله را
من در ميان مردم مي جويم . . .
اين طريق
بهتر به شعر، زندگي و روح مي دهد . . .»


اكنون
هنگام آن رسيده كه عابر را
شاعر كند مجاب
با منطقي كه خاصة شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به كار،
ور نه، تمام زحمت او، مي رود ز دست . . .


خوب،
حالا كه وزن يافته آمد
هنگام جست و جوي لغات است:

هر لغت
چندانكه بر مي آيدش از نام
دوشيزه ئيست شوخ و دلارام . . .

بايد براي وزن كه جسته ست
شاعر لغات در خور آن جست و جو كند.
اين كار، مشكل است و تحمل سوز
ليكن
گزير
نيست:

آقاي وزن و خانم ايشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند. لاجرم
محصول زندگانيشان دلپذير نيست.
مثل من و زنم:

من وزن بودم، او كلمات (آسه هاي وزن)
موضوع شعر نيز
پيوند جاودانة لب هاي مهر بود . . .

با آنكه شادمانه در اين شعر مي نشست
لبخند كودكان ما (اين ضربه هاي شاد)
ليكن چه سود! چون كلمات سياه و سرد
احساس شوم مرثيه واري به شعر داد:
هم وزن را شكست
هم ضربه هاي شاد را
هم شعر بي ثمر شد و مهمل
هم خسته كرد بي سببي اوستاد را!

باري سخن دراز شد
وين زخم دردناك را
خونابه باز شد . . .


الگوي شعر شاعر امروز
گفتيم:
زندگيست!

از روي زندگي ست كه شاعر
با آب و رنگ شعر
نقشي به روي نقشة ديگر
تصوير مي كند:

او شعر مي نويسد،
يعني
او دست مي نهد به جراحات شهر پير
يعني
او قصه مي كند
به شب
از صبح دلپذير

او شعر مي نويسد،
يعني
او دردهاي شهر و ديارش را
فرياد مي كند

يعني
او با سرود خويش
روان هاي خسته را
آباد مي كند.

او شعر مي نويسد،
يعني
او قلب هاي سرد و تهي مانده را
ز شوق
سرشار مي كند
يعني
او رو به صبح طالع، چشمان خفته را
بيدار مي كند.

او شعر مي نويسد،
يعني
او افتخارنامة انسان عصر را
تفسير مي كند.

يعني
او فتح نامه هاي زمانش را
تقرير مي كند.


اين بحث خشك معني الفاظ خاص نيز
در كار شعر نيست . . .
اگر شعر زندگي ست،
ما در تك سياه ترين آيه هاي آن
گرماي آفتابي عشق و اميد را
احساس مي كنيم:

كيوان
سرود زندگي اش را
در خون سروده است
وارتان
غريو زندگي اش را
در قالب سكوت،

اما، اگر چه قافية زندگي
در آن
چيزي به غير ضربة كشدار مرگ نيست،
در هر دو شعر
معني هر مرگ
زندگي ست!
 
بالا