متن بدون سانسور نقد بر كتاب «شاملو در تحليلي انتقادي»
و مصاحبه منوچهر آتشي در روزنامهي شرق
ايليا ديانوش
استاد ارجمندم ـ منوچهر آتشي ـ در كتاب «شاملو در تحليلي انتقادي» و مصاحبهاش در روزنامه شرق(14 دي 1383) حرفهايي زده كه نوبر هيچ بهاري نيست. و اگر چنانكه مدعي است براي نگارش اين نقدواره علاوه بر كتابهاي خود شاملو، سرغ مصاحبههايش و كتبي كه ديگران درباره او نوشتهاند رفته باشد، لابد مشاهده كرده كه غالب اين موارد را خود شاملو در انتقاد از خودش اينجا و آنجا به زبان آورده است. ا
آتشي با بيان شرح مختصري از آنچه بر گذشته تاريخ و ادبيات ايران رفته، شاملو را متهم به غفلت از اين واقعيات ميكند و صداي شاملو را نميشنود كه ميگويد: « زبان فارسيست كه كلمات عربي را به تسخير خودش درآورده. عربي در پارسي وارد شد، اما پارسي پارسي ماند. مشتي مفهوم را كه لازم داشت از زبان عربي به نفع خودش مصادره كرد، اما ساختارش را از دست نداد.»* شاملو خود به اين سوال كه چرا شاعر ايراني براي بيان يك ماجراي عاشقانه، چارهيي جز اينكه داستان را منظوم كند نداشته، اينگونه پاسخ ميگويد: «وقتي كه لطيفه و نجوم و سفرنامه و طب و هندسه و زراعت با چنين نثر درخشاني نوشته شده، رماننويس يا داستانسراهايي مثل نظامي يا فخرالدين اسعد جز به نظم كشيدن اثر خود چه ميتوانند بكنند؟» ا
آتشي بهقول خودش در نوشته و مصاحبه چنان برانگيخته شده كه به صراحت ميپرسد: «چه كسي گفته شعر بايد جهان را عوض كند؟» من باز از كلام خود شاملو بهره ميگيرم: «آرمان هنر اگر جغجغهي رنگين به دست كودك گرسنه دادن يا رخنهي ديوار خرابهنشينان را به پردهيي تزئيني پوشاندن يا به جهل و خرافه دامنزدن نباشد، عروج انسان است... هنرمند، بالقوه ميتواند منجي جهان باشد، چرا كه با يقينِ كامل حكم ميشود كرد كه دماغ جلاد شدن را ندارد.» در اين كلام الزامي نيست. چنانكه شاملو تاكيد كرده است: « اگر هنرمند، احساسش متفاوت بود، خب، همان «احساس متفاوت» را عرضه خواهد كرد. تعهد امري نيست كه به كسي بشود تحميل كرد. هيچ قانوني از هيچ مجلس خبرگاني نگذشته است كه براساس آن شاعر مجبور باشد نسبت به جامعه متعهد بشود. اگر بود، خوش آمد؛ اگر نبود، به سلامت... اصولا هنر ملتزم نيست، يعني هيچگاه التزام و تعهد نقشي در آفرينش هنري بازي نميكند. التزام، امري شخصي و فرديست.» ا
اما كار آنجا بيخ پيدا ميكند كه استاد ميگويد: «من با اين نگرش و پس از مطالعه مصاحبهها و اظهار نظرهاي شاملو در مورد تسلط او بر ادبيات كلاسيك و حتي بر شعر خودش و بر مسائل سياسياش دچار ترديد شدم!» ا
در مورد تصحيح حافظ، شاملو به انتقادات كارشناسي پاسخهاي پختهيي داده كه در آيندگان مورخ 9/6/1355 مندرج است. همچنين در مقدمه ديوان، مفاهيم رند و رندي در غزل حافظ، صحبتهايش درباره او و يادداشتهايش بر ديوان حافظ كه متاسفانه مجال انتشار نيافتهاند، نشان داده آگاهياش از ادبيات كلاسيك ما «بسيار اندك» نيست. ا
آتشي دقت نميكند كه حرف شاملو اين نيست كه «ضحاك ساخته فردوسي و قرن چهارم و پنجم است.» شاملو خودش ميداند كه ضحاك همان آژيدهاك است و در اوستا آمده و اگر آتشي سخنراني «نگرانيهاي من» يا همان «حقيقت چهقدر آسيبپذير است» شاملو را ميخواند، متوجه ميشد كه شاملو صحبت از تحريف يك واقعيت تاريخي ميكند و صحبتش هم مستند به مدارك تاريخي است. علاوه بر استنادات شاملو، ميتوان با نگاهي به كتب تاريخي از جمله «بنيادهاي اسطوره و حماسه ايران» ـ جليل دوستخواه ـ متوجه نكتهسنجي شاملو شد. ا
در مقابل نيما هم شاملو بهقول خودش هيچگاه جز به دو زانوي ادب و از جايگاه يك شاگرد كوچك سخن نگفته است. در همان مصاحبه ناصر حريري با شاملو در كتاب «درباره هنر و ادبيات» هست و ميتوانيد بخوانيد. او بر ادعاي نيما مبني بر پيكاسوي شعر ايران بودن صحه ميگذارد و اين نقطه منحصر بهفرد نيما در نمودار مختصات شعر ايران است كه ويژه خود اوست اما اگر شاگردان نيما از او جلوتر نرفته بودند، اكنون هيچيك صاحب هويت مستقلي نبودند. و نميتوان انكار كرد كه براي بسياري از شاعران، شاملو پلي به شناخت نيما بود و خودشان هم معترف هستند. ا
ديگر اينكه «پلنگ دره ديزاشكن» معتقد است تاثير مستقيم شعر شاملو از نزديكياش به دكلماسيون عمومي و صداي بلند سياسياش است، نه شعريتاش. خب، اين چيزي است كه خود شاملو آن را اينگونه مطرح ميكند: « شعر من، دشنام من است. آيا اين تعريف گستاخي از شعر نيست؟ قطعا، اما در اين دشنام، معنايي جامع و وسيع نهفته است. اين «معني» معاصر ما است، معاصر جهان ما است. چگونه ميتوان معاصر اين جهان بود اما به «كلمات» حياتي معاصر نبخشيد. هر كلمه بايد معنايي امروزي داشته باشد. كلمات با تاريخ حركت ميكنند، راه ميروند، سرعت ميگيرند، شتاب ميكنند، اوج ميگيرند و گاه معراج ميكنند.» ا
آتشي ميگويد: « '' شعري كه زندگيست '' شعر نيست، بلكه يك بيانيه حزبي و سياسي است. من اين را رك گفتهام و ده بار ديگر هم خواهم گفت!» حرفي نيست. ولي بد نيست بدانيم كه نظر انتقادي خود شاملو هم درباره «شعري كه زندگي است» همين است. اما همين بيانيه است كه از فروغ، فروغ ميسازد، چنانكه خود فروغ ميگويد: «وقتي كه '' شعري كه زندگيست '' را خواندم، متوجه شدم كه امكانات زبان فارسي خيلي زياد است. اين خاصيت را در زبان فارسي كشف كردم كه ميشود ساده حرف زد. حتي سادهتر از '' شعري كه زندگيست ''، يعني به همين سادگي كه من الان دارم با شما حرف ميزنم.»
اما چرا آتشي فكر كرده شاملو عاشقانههايش را نميتواند براي مردم بلند بخواند؟ شاملو تقريبا تمام عاشقانههايش را در آثار صوتي و شب شعرهايش به كرات بلند براي مردم خوانده است و ميگويد: «شعر عاشقانه به نظر من اجتماعيترين شعر است. براي اينكه ما، هركدام بهتنهايي با يك اثر مواجه ميشويم، حتا در سالني كه هزار نفر نشستهاند، وقتي يك قطعه موسيقي را اجرا ميكنند يا يك صفحه را ميگذارند كه گوش كنند، هركدام بهتنهايي با آن روبهرو ميشوند، نه به شكل اجتماع. بنابراين هيچ چيزِ اجتماعي به آن شكل امكان وجودياش نيست، منطقي نيست. پس چه دليلي دارد يك شعر عاشقانه، يك شعر اجتماعي نباشد؟ من معتقدم هر چيزي كه زيباست مفيد است، هر چيزي كه مفيد است ممكناست زيبا نباشد.» ا
من فكر ميكنم منوچهرخان اين جملات شاملو را كه طي مصاحبهاي درباره شعر فروغ بر زبان رانده، آنقدر سرسري خوانده كه پنداشته شاملو «نميتوانم بلند بخوانم» را در مورد شعر خودش گفته است: «فروغ آنقدر زن است كه من هرگز نتوانستهام شعرش را به صداي بلند بخوانم. وقتي اين كار را ميكنم به نظرم ميآيد لباس زنانه تنم كردهام. در ذهنم هم كه ميخوانم شعرش را با صداي زني ميشنوم.» ا
آتشي در كتابش مينويسد: «معشوقه شعر شاملو به يكي از اركان سازنده شخصيت روحي او بدل ميشود و شاملو زير چتر معشوق، پا از آن سيكل كذايي بيرون نميگذارد.» و در مصاحبه ميگويد: «شاملو عشق را انتخاب ميكند تا آن را كنار سياست قرار دهد.» آتشي ادامه ميدهد: «اين دقيقترين و منطقيترين حرفي است كه من در مورد شاملو گفتهام. باز هم حرفي نيست، جز كلام خود شاملو:« آيا اساسا عشقي كه به حركت درآيد تا تعميم پيدا كند و عشق عمومي شود، ميتواند از نخست يك عشق فردي باشد؟ به عقيدهي من چنين عشقي اگر يك وجه عرفاني نداشته باشد، دستكم يك نقطهي حركت تمثيلي يا القاييست كه از شگردي شاعرانه مايه ميگيرد. روزنهييست به سوي جهان بسيار گستردهيي كه واقعا از فردها و شخصها و «كليت»هاي فكري عبور ميكند تا جهانشمول يا انسانشمول بشود و در نتيجه امكان فرديبودنش را از همان اول در جهت عموميشدن از دست ميدهد.» ا
در كتاب «شاملو در تحليلي انتقادي» ميخوانيم: «شاملو توده مردم معمولي را از جرگه مخاطبانش طرد ميكند و عنوان ميكند كه شعر من بايد از طريق فرهيختگان شعرشناس به گوش مردم برسد تا آنها را برانگيزاند... مگر شاملو چه پيام و حرفي دارد كه نياز به چنين واسطههايي باشد.» و در مصاحبه آتشي تكميل ميكند كه: «بله، مگر شاملو ميخواهد فلسفه افلاطون و ارسطو را درس بدهد؟ حرفهاي سياسياش هم آنقدر هم سرد و ساده است كه همه ميتوانند آن را بفهمند.» ا
نخست اينكه من بهعنوان كسي كه در نهايت دقت تمامي آنچه از شاملو بهجاي مانده است را جهت تدوين فرهنگ گزينگويههايش خواندهام، چنين ادعايي را در مورد خودش از او در هيچجا نديدم، بلكه او ميگويد: « توده ميبايد فهم خود راهي كند، يا به ياري ناقدان و ديگران انديشهي خود را ارتقا دهد تا به جان كلام شاعر واقعي بتواند دست يافت. اين است كه در برابر شعر پاك، توده در نفس خويش خجلت ميبرد و ميبيند كه شاعر با عرضهكردن شعر خويش، حكم به ديرفهمي و كوتاهانديشي او داده است. اما آنچه متشاعر عرضه ميكند، چنان نيست. متشاعر، در كاهلي و پستانديشي با توده همدستي ميكند. دانستهي او دانستهيي همگانيست و دريافتهاش دريافتهيي در تراز آن ديگران كه به دانسته و دريافتهي خويش، غرور و تفاخري ندارند.» و نيز در جاي ديگري ميگويد: «هنرمند خلاق و پيشرو كه نوآور است و آثارش به غناي هرچه بيشتر فرهنگ جامعهي خود و نهايتا جامعهي بشري ميانجامد، لزوما پيشاپيش جامعه حركت ميكند. محصول فعاليت اين چنين فردي به ناچار نميتواند آنچنان كه ماركسيستنماهاي فاقد بينش ديالكتيكي مدعي هستند «بُرد تودهيي» داشته باشد، چرا كه توده مستقيما نميتواند اثر چنين هنرمندي را جذب كند. اثري كه او ميگذارد بر «فرهنگ هنري» جامعه است و از طريق واسطهها در اختيار توده قرار ميگيرد، يعني از طريق هنرمنداني كه از او تأثير پذيرفتهاند و در فاصلهي ميان او و لايههاي ديگر طبقات واقع شدهاند، از رأس به قاعده ميرسد. اين يك اصل است و با ياوههايي از قبيل «معتقدات هنري بورژوايي» و «هنر براي هنر» و اين جور عبارات كليشهيي هم نميشود آن را مخدوش و بياعتبار كرد.» ا
و اتفاقا پيام شاملو، پيام افلاطوني است! افلاطون در آرمانشهر خود حكومت خردمندان را بدون شاعران تشكيل كابينه ميدهد و به تعبير كافكا شاعر را ناباب و خطرناك تلقي ميكند، چون در پي تحول است. حرف شاملو در بحبوحه تماشاي مو توسط توده، پيچش مو بود كه توده نميبيند: «تا هنگاميكه تودهي مردم آگاهي سياسي نيافته، به تميز دشمن از دوست قادر نيست و ميان كودتا و انقلاب فرقي نميگذارد، ناچار بايد اين سرنوشت غمانگيز را بپذيرد كه زير چشم شكمچرانان اين هر دو سفره قرباني شود.» شاملو در پاسخ به اين سوال كه آيا براي مخاطب ايدئالي ميسرايد، ميگويد: «نه. آن كه براي مخاطب «خود» مينويسد، صاحب داعيه است. من داعيهاي ندارم و فقط براي كشف خودم مينويسم. نانيست كه براي سفرهي خود ميپزم اما اگر اين نان به مذاقي خوش آيد، با آن، دوستِ همسفرهي همذائقهاي به دست ميآرم. منِ من ضمير خواننده ميشود و مرا به «تو»ها و «او»ها تبديل ميكند. زيباست كه كسي با ديگران، با همه، ضمير مشتركي پيدا كند. زيباتر از اين چيزي هست؟ اگر هدف نويسنده جز اين باشد، بايد به حالش گريست. بازار خودفروشي از آن راه ديگر است... گرچه هر نوشتهاي بههرحال روزي مخاطبش را پيدا ميكند، حقيقت اين است كه هركسي دوست دارد خودش را در دورهي خودش تجربه كند و خودش را در آينهي زمانش بيارايد. فردا متعلق به شاعران و نويسندگان فرداست.» ا
آتشي سفارش اجتماعي فولكلورهاي شاملو را هم قبول ندارد و ميگويد: «اين چه حرفي است كه ميزني؟ چيزي كه در اين شعر وجود ندارد سفارش اجتماعي است. چون تكههايي از اين اشعار متعلق به خود مردم است.» اما شاملو پيشاپيش پاسخ ميدهد: «من با جرأت ميگويم كه شعر واقعي از اين ترانهها شروع ميشود و با اين ترانهها ادامه پيدا ميكند؛ نياز به گريز و نياز به بازي و بيهيچ ترديدي نياز انسانيِ آفرينندگي. حتا هنگامي كه شاعرِ توده ميخواهد بينشي را مطرح كند كه ما با گندهگوييِ خودبينانه به آن نام دهنپُر كن «فلسفه» ميدهيم، باز اين عمل را به سهولتِ دستدرازكردن و گلي را چيدن انجام ميدهد.» و در مورد سفارش نيز ميگويد: « من علاقهيي نداشتهام به اينكه شعر را وسيلهيي قرار بدهم براي آنكه خودم را در جامعه جا كنم. كارخانهي شعرسازي هم ندارم كه از طريق دفتر بازاريابي تحقيق كنم ببينم مردم خواستار چهجور شعري هستند كه جنس باب بازار صادر كنم ا.»
و باز آتشي با تاكيد بر فرار روشنفكران از ميدان و در صحنهبودن توده در انقلابها، نقل قولهايي ميكند كه معلوم نيست از كدام شاملو است: «نگاه شاملو به توده مردم اين است كه مردم همان بقالها و دوغفروشهاي سر گذر هستند و اينها شعر مرا نميفهمند و يك روشنفكر بايد اين را به آنها بفماند. به نظر شما اين توهين نيست؟» ا
نخست نظر شاملو را درباره رابطه توده و روشنفكران حقيقي جويا شويم: «شايد تصويري كه من از روشنفكر براي خود ساختهام، كم و بيش ارتودكسي باشد، ولي اگر قرار است ارتباط معيني ميان اين دو ـ روشنفكر و تودهي مردم ـ ايجاد شود، متأسفانه قدم اول تفاهم را تودهها بايد بردارند، وگرنه روشنفكر در ميان آنها و براي آنهاست. خب، البته اين امر هم صورت نميگيرد، مگر وقتي كه تودهها كاملا به موقعيت طبقاتي خود استشعار پيدا كرده باشند، كه اين خود كار روشنفكر را صعبتر ميكند. چراكه وظيفهي تبليغ اين آگاهي نيز در شمار وظايف خود او قرار ميگيرد. درحقيقت او بايد خار را از پاي شيري زخمي بيرون بكشد و عملا حسننيت خد را به او نشان بدهد و درهمانحال براي آنكه از حملهي شير خشمگين زخمي در امان بماند، نخست بايد اعتماد او را به حسننيت خود جلب كند. در يك كلام، او بايد معجزهيي صورت بدهد. و فراموش نكنيد كه در اين ميان، سودجويان و دزدان قدرت هم كه نزديكي شير و روشنفكر را مخالف منافع خود ميبينند، از پشت بوتهها بهسوي شير بدبين سنگ ميپرانند و كار روشنفكر را مشكلتر ميكنند.»ا
شاملو ادامه ميدهد: «جنبش متعبدانه مفهوم انقلاب ندارد و ازآنجاكه هدفهاي چنين جنبشي طبقاتي نيست، نميتواند انقلاب خوانده شود. فرمان انقلاب از اعماق اجتماع صادر ميشود و آنگاه سرداران خود را در عمل پيدا ميكند.»ا
از سوي ديگر شاملو تا آنجا به درك توده احترام ميگذارد كه تمام عمر بر سر كتاب كوچه يعني فرهنگ عامه ميگذارد و بارها و بارها ضمن گلايه از حافظه ضعيف تاريخي توده، سرعت تحليل توده از وقايع و زبان اين تحليل را ميستايد: «زبان تودهي مردم، زبانيست پويا و كارساز و پُربار. آنها كه از بالاي كرسي استادي به زبان نگاه ميكنند و زمينهي علم لذتيشان فرائدالادب و كليلهودمنه است، ممكن نيست كه بتواند عمق آن را درك بكنند.»ا
اما آتشي دست آخر مخاطبان شعر شاملو را اينگونه برميشمرد: «من فكر ميكنم مخاطبان شعر شاملو كساني كه شعر فارسي امروز را خوب ميفهمند، نبودند؛ آدمهايي بودند كه يك فرهيختگي سياسي داشتند و ميديدند كه اين آدم دارد يك جنگ سياسي را به زيباترين شكل يكتنه پيش ميبرد.»ا
شاملو خيلي ساده گفته است: « كساني مرا به عنوان يك شاعر جدي متعهد پذيرفتهاند. خب، ممنون! كساني هم مردهي مرا به زندهام ترجيح ميدهند،كه قطعا علتي دارد. عدهيي اين را پذيرفتهاند كه هرگاه مطلبي پيش بكشم نه سوءنيتي در ميان است ، نه بدهبستاني، نه مصلحتي، نه غرض و مرضي. از اين بابت هم متشكر! اما هيچ كدام اينها دليل آن نميشود كه بندهآدمي حق نداشته باشد در برداشتي به راه خطا برود. فقط آدم بيعمل است كه هيچوقت اشتباه نميكند... در فقدان نهادهاي ملي و احزاب مستقل كه هيچوقت نبودهاند و حالا هم نيستند، فقط نويسندگان و شاعران ماندهاند كه مورد اعتماد مردماند... شعر خوب، با فكر ملت رشد ميكند.»ا
و دست آخر اينكه آتشي مفهوم را در شعر شاملو قويتر از زبان ميداند. و شاملو را متهم به استفاده از يك زبان تجربهشده قرن چهارمي و نيز توراتي ميكند كه باز خود شاملو بارها به وامدار بودن از اين متون مانند تاريخ بيهقي در شكلگيري زبانش معترف بوده است و نيز ميگويد: «چيزي كه مفيد است، بهتر است زيبا هم باشد. بنابراين من دستكم ابتدا به دنبال زيبايي نيستم. دنبال اينم كه تجربهيي را منتقل كنم و اصولا معتقدم از همين جاست كه مسألهي مسئوليت ـ مسئوليت خطرناك و خطير ـ به عهدهي نويسنده ميافتد. نويسنده بايد درك فردياش را تعميم بدهد و به صورت شعور توده دربياورد. در غير اين صورت، يعني اگر فقط زيبابودن را ملاك قرار دهد، چيزي ميآفريند كه به هيچ دردي نميخورد، حتا به درد خودش.»ا
گرچه آتشي عزيز در پايان سخنش ميگويد: «اگر در سخنانم وهني بر شاملوي بزرگ رفته عميقا عذرخواهي ميكنم.» اما اين سخنان آتشي يادآور اين كلمات شاملو است كه: «هر كسي سليقهيي دارد و چيزها را از زاويهي دركي نگاه ميكند و بهدليل خاصي ميپسندد يا نميپسندد. مسلما آنچه عرض ميكنم، اهميت نقد را نقض نميكند. منتها نقد وطني را كه ملاحظه ميكنيد: غالبا يا دوستانه است يا دشمنانه يا چنانكه پنداري امريهيي است صادره از ستاد فرماندهي كل.»
آتشي مصاحبهاش را با اين عبارت به پايان ميبرد كه: «شاملو ذاتا آدم بزرگي است و چند نكته معمولي يا اشاره به بعضي نقايص، كوچكش نميكند. يادتان نرود كه من در منظومه خليج و خزر او را شاه شاعران خواندهام و هنوز بر سر آنم.»ا
من نيز با تجدي عميقترين احترام نسبت به دو استاد بزرگ و بزرگوارم ـ شاملو و آتشي ـ اين نوشته را با كلامي ديگر از شاملو به پايان ميبرم: «ما شاعران، پاس حرمت شعر را ميتوانيم بر سر يكديگر فرياد بركشيم و آنگاه برادرانه با يكديگر جامي دركشيم.»