برگزیده های پرشین تولز

همه چيز در مورد احمد شاملو

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
باغ آيينه
---------------------

چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.

گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است

من برمي خيزم!

چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ماهي
------------------
من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:

احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛

احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
كيفر
-------------



در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...

از اين زنجيريان، يك تن، زنش را در تب تاريك بهتاني به ضرب
دشنه ئي كشته است .
از اين مردان، يكي، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اينان، چند كس، در خلوت يك روز باران ريز، بر راه ربا خواري
نشسته اند
كساني، در سكوت كوچه، از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند
كساني، نيم شب، در گورهاي تازه، دندان طلاي مردگان را
شكسته اند.

من اما هيچ كس را در شبي تاريك و توفاني نكشته ام
من اما راه بر مردي ربا خواري نبسته ام
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام .
***
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندين حجره، در هر
حجره چندين مرد در زنجير ...

در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردار زنان را دوست مي دارند .
در اين زنجيريان هستند مردني كه در رويايشان هر شب زني در
وحشت مرگ از جگر بر مي كشد فرياد .

من اما در زنان چيزي نمي يابم - گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل كهسار روياهاي خود، جز انعكاس سرد آهنگ صبور
اين علف هاي بياباني كه ميرويند و مي پوسند
و مي خشكند و مي ريزند، با چيز ندارم گوش .
مرا اگر خود نبود اين بند، شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاك سرد پست ...

جرم اين است !
جرم اين است !
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين شعرش محشر است



-------------------------
آيدا در آينه
-------------------------


لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد

و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م

هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي نشستم!

و چشانت راز آتش است

و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد

و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد

در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم

توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند

بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند

دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟

تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اينك موج سنگين گذرزمان است كه در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چون جوبار آهن در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چو نان دريائي از پولاد و سنگ در من مي گذرد
***
در گذر گاه نسيم سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذرگاه باران سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذر گاه سايه سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام

نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من
فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهي در من

در گذرگاهت سرودي دگر گونه آغاز كردم
***
من برگ را سرودي كردم
سر سبز تر ز بيشه

من موج را سرودي كردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودي كردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودي كردم

پرتپش تر از دل دريا
من موج را سرودي كردم

پر طبل تر از حيات
من مرگ را
سرودي كردم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در برابر بي كراني ساكن
جنبش كوچك گلبرگ
به پروانه ئي ماننده بود

زمان با گام شتا بناك بر خواست
و در سرگرداني
يله شد
در باغستان خشك
معجزه وصل
بهاري كرد

سراب عطشان
بركه ئي صافي شد
و گنجشكان دست آموز بوسه
شادي را
در خشكسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اينك چشمي بي دريغ
كه فانوس را اشكش
شور بختي مردمي را كه تنها بودم وتاريك
لبخند مي زند

آنك منم كه سرگرداني هايم را همه
تا بدين قله جل جتا
پيموده ام
آنك منم
ميخ صليب از كف دستان به دندان بركنده

آنك منم
پا بر صليب باژگون نهاده
با قامتي به بلندي فرياد
(3)
در سرزمين حسرت معجزهاي فرود آ مد
[ واين خود معجزه ئي ديگر گونه بود ]

فرياد كردم،:
«- اي مسافر!
با من از زنجيريان بخت كه چنان سهمناك دوست مي داشتم
اين مايه ستيزه چرا رفت؟
با ايشان چه مي بايد كرد؟»

«- بر ايشان مگير!»

چنين گفت و چنين كردم

لايه تيره فرو نشست
آبگير كدر
صافي شد
و سنگريزه هاي زمزمه
در ژرفاي زلال
درخشيد

دندانهاي خشم
به لبخندي
زيبا شد

رنج ديرينه
همه كينه هايش را
خنديد

پاي آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بي آنكه از شب نا آشتي
داغ سياهي بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه
در فراسوهاي دهليزش
به اميد دريچه ئي
دل بسته بودم
(5)
شكوهي در جانم تنوره مي كشد
گوئي از پاك ترين هواي كوهستان
لبالب
قدحي در كشيده ام

در فرصت ميان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصي ميكنم-
ديوانه
به تماشاي من بيا!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مرثيه

شاملو اين شعر را براي يادبودي از درگذشت فروغ فرخزاد نوشت . جالب است بدانيد بهترين مرثيه معاصر زبان فارسي اين شعر شاملو انتخاب شده است


به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم،
در آستانه دريا و علف.

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول،
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است.-

و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد.

پس به هيئت گنجي در آمدي:
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!
***
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو -

و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوستش مي دارم
چرا كه مي شناسمش،
به دو ستي و يگانگي.
- شهر
همه بيگانگي و عداوت است.-
هنگامي كه دستان مهربانش را به دست مي گيرم
تنهائي غم انگيزش را در مي يابم.
اندوهش غروبي دلگير است
در غربت و تنهايي.
همچنان كه شاديش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره ئي
كه صبحگا هان
به هواي پاك
گشوده مي شود،
وطراوت شمعداني ها
در پاشويه حوض.
***
چشمه ئي،
پروانه ئي، وگلي كوچك
از شادي
سر شارش مي كند
و ياس معصو مانه
از اندوهي
گران بارش:
اين كه بامداد او، ديري است
تا شعري نسروده است.

چندان كه بگويم
«ـ امشب شعري خواهم نوشت»
با لباني متبسم به خوابي آرام فرو ميرود
چنان چون سنگي
كه به درياچه ئي
و بودا
كه به نيروانا.

و در اين هنگام
دختركي خردسال را ماند
كه عروسك محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگويم كه سعادت
حادثه ئي است بر اساس اشتباهي؛
اندوه سرا پايش رادر بر مي گيرد
چنان چون درياچه ئي
كه سنگي را
ونيروانا
كه بودا را.

چرا كه سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقي كه
به جز تفاهمي آشكار
نيست.
بر چهره زندگاني من
كه بر آن
هر شيار
از اندوهي جانكاه حكايتي مي كند
آيدا!
لبخند آمرزشي است.
نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه،چون نظري از وي باز گرفتم
درپيرامون من
همه چيزي
به هيات او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مراديگر
از او گزير نيست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين هم يكي ديگر از شعرهاي زيباي شاملو كه پر از تمثيل است .

دريغا دره سر سبز و گردوي پير،
و سرود سر خوش رود
به هنگا مي كه ده
در دو جانب آب خنياگر
به خواب شبانه فرو مي شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها را به صدا هاي درون هر كلبه
نا محرم مي كرد،
وغيرت مردي و شرم زنانه
گفت گوهاي شبانه را
به نجوا هاي آرام
بدل مي كرد

وپرندگان شب
به انعكاس چهچه خويش
جواب
مي گفتند.-

دريغا مهتاب و
دريغا مه
كه در چشم اندازما
كهسار جنگلپوش سر بلند را
در پرده شكي
ميان بود و نبود
نهان مي كرد.-

دريغا باران
كه به شیطنت گوئي
دره را
ريز و تند
در نظر گاه ما
هاشور مي زد.-
دريغا خلوت شب هاي به بيداري گذشته،
تا نزول سپيده دمان را
بر بستر دره به تماشا بنشينيم،
ومخمل شاليزار
چون خاطره ئي فراموش
كه اندك اندك فرياد آند
رنگ هايش را به قهر و به آشتي
از شب بي حوصله
بازستاند.-

و دريغا بامداد
كه چنين به حسرت
دره سبزرا وانهاد و
به شهر باز آمد؛

چرا كه به عصري چنين بزرگ
سفر را
در سفره نان نيز، هم بدان دشواري بخ پيش مي بايد برد
كه در قلمرو نام
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مرگ را ديده ام من
در ديدا ري غمناك،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زيسته ام،
با آوازي غمناك
غمناك،
و به عمري سخت دراز و سخت فرساينده
آه، بگذاريدم! بگذاريدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخ
از تپش باز مي ماند
و شمعي- كه به رهگذار باد-
ميان نبودن و بودن
درنگي نمي كند،-
خوشا آن دم كه زن وار
با شاد ترين نياز تنم به آغوشش كشم
تا قلب
به كاهلي از كار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالي هاي جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!

دردا
دردا كه مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زني
كه در رجعت جاودانه
بازش يابي،

نه ليموي پر آبي كه مي مكي
تا آنچه به دور افكندنياست
تفاله اي بيش
نباشد:
تجربه ئي است
غم انگيز
غم انگيز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتي كه گرداگرد ترا مردگاني زيبا فرا گرفته اند
يا محتضراني آشنا
-كه ترا بدنشان بسته اند
با زنجيرهاي رسمي شناسنامه ها
و اوراق هويت
و كاغذهائي
كه از بسياري تمبرها و مهرها
و مركبي كه به خوردشان رفته است
سنگين شده اند،-

وقتي كه به پيرامون تو
چانه ها
دمي از جنبش بعز نمي ماند
بي آن كه از تمامي صدا ها
يك صدا
آشناي تو باشد،-

وقتی که دردها
از حسادت هاي حقير
بر نمي گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...

آري ،مرگ
انتظاري خوف انگيز است؛
انتظاري
كه بي رحمانه به طول مي انجامد
مسخي است دردناك
كه مسيح را
شمشير به كف مي گذارد
در كوچه هائي شايعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خويش
بر خيزيد،

و بودا را
با فرياد هاي شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازي در آيد،
يا ديوژن را
با يقه شكسته و كفش برقي،
تا مجلس را به قدوم خويش مزين كند
در ضيافت شام اسكندر
***
من مرگ را زيسته ام
با آوازي غمناك
غمناك،
وبه عمري سخت دراز و سخت فرساينده
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran

نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
پست است.
آن كو به يكي « آري » مي ميرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنكه از تب وهن
دق كند.

قلعه يي عظيم
كه طلسم دروازه اش
كلام كوچك دوستي است.

انكار ِ عشق را
چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي
دشنه مگر
به آستين اندر
نهان كرده باشي.-
كه عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
كه وجودش همه
بانگي شد.

نگاه كن
چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاك مي شكند
رخساره اي كه توفانش
مسخ نيارست كرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد
آنكه در كمر گاه دريا
دست
حلقه توانست كرد.
نگاه كن
چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد
آنكه مرگش
ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.
نگاه كن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اين شعر محشر است . شايد تا امروز بيش از 1000 بار آنرا با خود زمزمه كرده باشم

آي عشق آي عشق چهره آبيت پيدا نيست



همه
لرزش دست و دلم
از آن بود كه
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.

آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست

و خنكاي مرحمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله
بر سرماي درون

آي عشق آي عشق
چهره سرخت پيدا نيست.

غبار تيره تسكيني
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائي
بر گريز حضور.
سياهي
بر آرامش آبي
و سبزه برگچه
بر ارغوان
آي عشق آي عشق
رنگ آشنايت
پيدا نيست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اگر كه بيهده زيباست شب
براي چه زيباست
شب
براي كه زيباست؟-
شب و
رود بي انحناي ستارگان
كه سرد مي گذرد.
و سوگواران دراز گيسو
بر دو جانب رود
ياد آورد كدام خاطره را
با قصيده نفسگير غوكان
تعزيتي مي كنند
به هنگامي كه هر سپيده
به صداي هما و از دوازده گلوله
سوراخ
مي شود؟


اگر كه بيهده زيباست شب
براي كه زيباست شب
براي چه زيباست؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
قيلوله ناگزير
در طاق طاقي ِ حوضخانه،
تا سالها بعد
آبي را
مفهومي از وطن دهد.

امير زاده اي تنها
با تكرار ِ چشمهاي بادام ِ تلخش
در هزار آئينه شش گوش ِ كاشي.
لالاي نجوا وار ِ فـّواره اي خرد
كه بروقفه خواب آلوده اطلسي ها
مي گذشت
تا سالها بعد
آبي را
مفهومي
ناآگاه
از وطن دهد.

امير زاده اي تنها
با تكرار چشمهاي بادام تلخش
در هزار آئينه شش گوش كاشي.

روز
بر نوك پنجه مي گذشت
از نيزه هاي سوزان نقره
به كج ترين سايه،
تا سالها بعد
تكـّرر آبي را
عاشقانه
مفهومي از وطن دهد
طاق طاقي هاي قيلوله
و نجواي خواب آلوده فــّواره ئي مردد
بر سكوت اطلسي هاي تشنه،
و تكرار ِ نا باورِ هزاران بادام ِتلخ
در هزار آئينه شش گوش كاشي
سالها بعد
سالها بعد
به نيمروزي گرم
ناگاه
خاطره دور دست ِ حوضخانه.
آه امير زاده كاشي ها
با اشكهاي آبيت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري

همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار

مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زمان انتشار اين شعر چون مصادف شده بود با درگذشت جلال آل احمد نويسنده معروف ايران در آن زمان اعلام كردند كه شاملو اين شعر را به خاطر جلال آل احمد سروده است و شاملو در آن زمان آنگونه كه خود اعلام ميكند به دليل حرمتي كه براي جلال آل احمد قايل بود سخني نگفته بود اما بعد در مصاحبه اي اعلام كرده بود كه تنها زمان مشترك براي درگذشت آل احمد و انتشار اين شعر باعث بوجود آمدن اين شبهه شده بوده . به هر حال اينها بحث هاي حاشيه اي هستند كه هميشه هستند . اما اين شعر بسيار زيبا است



قناعت وار
تكيده بود
باريك وبلند
چون پيامي دشوار
در لغتي
با چشماني
از سئوال و
عسل
و رخساري بر تافته
از حقيقت و
باد.
مردي با گردش ِ آب
مردي مختصر
كه خلاصه خود بود.

خرخاكي ها در جنازه ات به سو‏‎‍ء ظن مي نگرد.

پيش از آن كه خشم صاعقه خاكسترش كند
تسمه از گرده گاو ِ توفان كشيده بود.
بر پرت افتاده ترين راه ها
پوزار كشيده بود
رهگذري نا منتظر
كه هر بيشه و هر پل آوازش را مي شناخت.

جاده ها با خاطره قدم هاي تو بيدار مي مانند
كه روز را پيشباز مي رفتي،
هرچند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
كه خروسان
بانگ سحر كنند.

مرغي در بال هاي يش شكفت
زني در پستانهايش
باغي در درختش.

ما در عتاب تو مي شكوفيم
در شتابت
مادر كتاب تو مي شكوفيم
در دفاع از لبخند تو
كه يقين است و باور است.

دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند.
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
به نظرم می رسه شما کم کم داری کپی رایت را نقض می کنی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوست عزيزم سلام

ممنون بابت يادآوري شما
بايد عرض كنم كه تمام شعرهايي را كه نوشتم خودم در زمانهاي گذشته براي منظوري تايپ كرده بودم . در مورد بقيه مطالب هم لينك ها را گذاشته ام تا به قول فرمايش شما نقض كپي رايت نكرده باشم . اگر هم در مواردي از قلم افتاده تعمدي نبوده . در موارد خيلي نادر هم به دليل اينكه لينك مذكور به هر دليلي فيلتر بوده و ارايه لينك هاي فيلتر شده ممكن است سو تفاهمي را ذهن دوستان يا مديران سايت ايجاد نمايد كه مثلا در آن سايت مگر چه هست كه فيلتر شده يا حتما مطالبي مشكل داري وجود دارد . به هر شكل غرضي نبوده .
 
بالا