• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

همه چيز در مورد احمد شاملو

sourena_8888

Registered User
تاریخ عضویت
10 ژوئن 2007
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
68
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بی ستاره ماند.

Accidental_Martyr.jpg


(( - آهای !
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید !
خون را به سنگفرش
بینید !
خون را
به سنگفرش ...))






.

 

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0
لحظه ها و همیشه

برو، مرد ِ بيدار; اگر نيست کس
که دل با تو دارد، ممان يک نفس!



همه روزگارت به تلخي گذشت
شکر چند جوئي، در اين تلخ‌دشت؟



به بي‌هوده جُستن فروکاستي
قباي ِ خسته‌گي بر تن آراستي،



قبائي همه وصله بر وصله بر
قبائي ز نفرت بر او آستر.


همه پاي‌ام از خسته‌گي ريش‌ريش
نه راهي نه ذي‌روحي از پُشت و پيش.
نه وقتي ــ که واگردم از رفته‌راه ــ
نه بختي ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بيم و نه اميد و، از پيش و پس
بيابان و خار ِ بيابان و بس!



چه حاصل اگر خامُشي بشکنم
که: «ياران، در اين دشت تنها، من‌ام»؟



گرفتم به بانگي گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،



گرفتم که تُندر فشاندم; چه سود
کز اين هيمه ني شعله خيزد نه دود.



گرفتم که فرياد برداشتم
يکي تيغ در جان ِ شب کاشتم;
مرا، تيغ ِ فرياد بُرَّنده نيست
در آن مُرده‌آباد که‌ش زنده نيست...



برو مرد ِ بيدار، اگر نيست کس
که دل با تو دارد، ممان يک نفس!



بنه، خواب اگر خوش‌تر افتاد ِشان،
که آخر دهد رنج، ره ياد ِشان.



بهل شب شود چيره، تا بنگري
هم از اشک ِشان سر زند اختري.



چو پوسيد چون لاش ِ گنديده، شب،
کوير ِ نفس‌مرده در گور ِ تب;
وُاميدي به جا مانده گر نيست هست
به سوداي ِ عُزلت در ِ خانه بست،
ببيني که از هول ِ شب، اشک ِ آب
بتوفد چنان کوره‌ي ِ آفتاب.



برو مرد ِ بيدار; اگر نيست کس
که دل با تو دارد، ممان يک نفس!



تو گُل‌جوئي اي مرد و ره پُرخَس است
شِکرخواه را، حرف ِ تلخي بس است!
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
یاران من بیایید
با دردهایتان
و بار دردتان را
در زخم قلب من بتکانید.

من زنده‌ام به رنج
می‌سوزدم چراغ تن از درد.
یاران من بیایید
با دردهایتان
و زهر دردتان را
در زخم قلب من بچکانید

پ.ن:مدتی بود که این تاپیک پست نخورده بود، گفتم این قطعه بهانه ای باشه برای بالا آوردنش...
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
بر سرمای درون

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست


و خنکای مرهمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست.


غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
و رنج تنهایی
برگریز حضور.
سیاهی
بر آرامشی آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
ای عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست.
 

iman_n21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2007
نوشته‌ها
291
لایک‌ها
16
دهمین سال جاودانگی یش گرامی

مرا
تو
بی سببی
نيستی
به راستی
صلت كدام قصيده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامی
به آفتاب
از دريچه ی تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل می بندد
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز می كنی!

پس پشت مردمكانت
فرياد كدام زندانی است، كه آزادی را
به لبان برآماسيده ی گل سرخی پرتاب می كند؟
ورنه،
اين ستاره بازی
حاشا
چيزی بدهكار آفتاب نيست
نگاه از صدای تو ايمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می كنی!
و دلت
كبوتر آتشی ست،
در خون تپيده
به بام تلخ.
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می كنی!
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه ای کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری نشسته اند کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اندکسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را شکسته اند.
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام من اما نیمه های شب
ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
به مناسبت زاد روز شاملوی بزرگ،با یک روز تاخیر...

من بودم و شدم !
نه زانگونه كه غنچه اي گلي، يا ريشه اي كه جوانه اي، يا يكي دانه كه جنگلي ؛
راست بدان گونه كه عامي مردي، شهيدي
تا آسمان بر او نماز برد !
من بينوا بندگكي سر به راه نبودم
و راه بهشت مينوي من بزرو طوع و خاكساري نبود
مرا ديگر گونه خدائي مي بايست
شايسته آفرينه اي كه نواله ناگزير را گردن كج نمي كند
و خدائي ديگرگونه آفريدم !
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
از دستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها توانم گفت
غم نان اگر بگذارد
رنگ ها در رنگ ها دوید
از رنگین کمان بهاری تو
که سرا پرده در این باغ خزان رسیده بر افراشته است
نقش ها می توانم زد
غم نان اگر بگذارد
غم نان اگر بگذارد ...
... غم نان اگر بگذارد
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم‌سار ِ ترانه‌های بی‌هنگام ِ خویش.
و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا.

سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان ِ تشریح،
و لَتّه‌های بی‌رنگ ِ غروری
نگون‌سار
بر نیزه‌های‌شان.



تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبار ِ راه ِ لعنت‌شده نفرین‌ات می‌کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.
آن‌جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.


فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بی‌اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه‌ی روسبیان
بازمی‌آمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
ــ داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
سر برنگرفته‌اند!
 

eteraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2011
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
سلام و درود و عرض ادب
از دوستان و سروران گرامی
اگر کسی این مجموعه تصویری از استاد رو داره ممنون میشم با ما قسمت کنه

احمد شاملو به روایت تصویر، کارگردان رضا علیپور متعلم، تصویر دنیای هنر

درود بر شما عزیزان
 

green_way

Registered User
تاریخ عضویت
10 جولای 2011
نوشته‌ها
746
لایک‌ها
128
تا شکوفه‌یِ سرخِ يک پيراهن
سنگ می‌کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق‌ريزانِ غروب، که شب را

در گودِ تاريک‌اش
می‌کند بيدار،

و قيراندود می‌شود رنگ
در نابينايی‌یِ تابوت،
و بی‌نفس‌می‌ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،




من کارمی‌کنم
کارمی‌کنم
کار
و از سنگِ الفاظ
برمی‌افرازم
استوار
ديوار،

تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشينم
در آن زندانی شوم...



من چنين‌ام، احمق‌ام شايد!

که می‌داند
که من بايد

سنگ‌هایِ زندان‌ام را به‌دوش‌کشم
به‌سانِ فرزندِ مريم که صليب‌اش را،



و نه به‌سانِ شما

که دسته‌یِ شلاقِ دژخيم‌ِتان را می‌تراشيد
از استخوانِ برادرِتان
و رشته‌یِ تازيانه‌یِ جلادِتان را می‌بافيد
از گيسوانِ خواهرِتان

و نگين به دسته‌یِ شلاقِ خودکامه‌گان می‌نشانيد
از دندان‌هایِ شکسته‌یِ پدرِتان!





و من سنگ‌هایِ گرانِ قوافی را بردوش‌می‌برم

و در زندانِ شعر
محبوس‌می‌کنم خود را
به‌سانِ تصويری که در چارچوب‌اش
در زندانِ قاب‌اش.




و ای بسا
که تصويری کودن
از انسانی ناپخته
از منِ ساليانِ گذشته
گم‌گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمان‌اش،

و منِ کهنه‌تر به‌جانهاده‌است

تبسمِ خود را
بر لبان‌اش،

و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشيمانی
به گناهان‌اش!



تصويری بی‌شباهت
که اگر فراموش‌می‌کرد لب‌خندش را


و اگر کاويده‌می‌شد گونه‌های‌اش
به جست‌وجویِ زنده‌گی

و اگر شيار برمی‌داشت پيشانی‌اش
از عبورِ زمان‌هایِ زنجيرشده با زنجيرِ برده‌گی
می‌شد من!



می‌شد من
عيناً!

می‌شد من که سنگ‌هایِ زندان‌ام را بردوش
می‌کشم خاموش،
و محبوس‌می‌کنم تلاشِ روح‌ام را
در چارديوارِ الفاظی که

می‌ترکد سکوت‌ِشان
در خلاءِ آهنگ‌ها
که می‌کاود بی‌نگاهِ چشم‌ِشان
در کويرِ رنگ‌ها...



می‌شد من
عيناً!

می‌شد من که لب‌خنده‌ام را ازيادبرده‌ام،
و اينک گونه‌ام...
و اينک پيشانی‌ام...



چنين‌ام من
ــزندانی‌یِ ديوارهایِ خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان‌ــ
چنين‌ام من!
تصويرم را در قاب‌اش محبوس‌کرده‌ام
و نام‌ام را در شعرم
و پای‌ام را در زنجيرِ زن‌ام
و فردای‌ام را در خويشتنِ فرزندم
و دل‌ام را در چنگِ شما...


در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما
که خونِ گرم‌ِتان را
به سربازانِ جوخه‌یِ اعدام
می‌نوشانيد

که از سرما می‌لرزند
و نگاه‌ِشان
انجمادِ يک حماقت است.



شما
که در تلاشِ شکستنِ ديوارهایِ دخمه‌یِ اکنونِ خويش‌ايد

و تکيه‌می‌دهيد از سرِ اطمينان
بر آرنج

مِجری‌یِ عاجِ جمجمه‌تان را
و از دريچه‌یِ رنج
چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه‌یِ تلاش‌ِتان مزمزه‌می‌کنيد.



شما...

و من...

شما و من
و نه آن ديگران که می‌سازند

دشنه
برایِ جگرِشان
زندان
برایِ پيکرِشان
رشته
برایِ گردن‌ِشان.



و نه آن ديگرتران
که کوره‌یِ دژخيمِ شما را می‌تابانند
با هيمه‌یِ باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته‌می‌کنند
در خاکسترِ زادورودِ شما.



و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،
تصويرِ مرا به‌زيرآريد از ديوار
از ديوارِ خانه‌ام.

تصويری کودن را که می‌خندد
در تاريکی‌ها و در شکست‌ها
به زنجيرها و به دست‌ها.

و بگوييدش:
« تصويرِ بی‌شباهت!
به چه خنديده‌ای؟»
و بياويزيدش
ديگر بار

واژگونه
رو به ديوار!



و من هم‌چنان می‌روم
با شما و برایِ شما
ــبرایِ شما که اين‌گونه دوستارِتان هستم.ــ
و آينده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ‌بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس‌بمانم:
زندانِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتنِ مردان
و زنان


دوست داشتنِ نی‌لبک‌ها
سگ‌ها
و چوپانان



دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،

و ضرب‌انگشتِ بلورِ باران
بر شيشه‌یِ پنجره




دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها
مشت‌ها
تفنگ‌ها



دوست‌داشتنِ نقشه‌یِ يابو
با مدارِ دنده‌های‌اش
با کوه‌هایِ خاصره‌اش،
و شطِّ تازيانه
با آبِ سرخ‌اش


دوست‌داشتنِ اشکِ تو
برگونه‌یِ من
و سُرورِ من
بر لب‌خندِ تو



دوست‌داشتنِ شوکه‌ها
گزنه‌ها و آويشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفيل
بر زخمِ برگِ لگدشده

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق‌اش

دوست‌داشتنِ سايه‌یِ ديوارِ تابستان

و زانوهایِ بيکاری
در بغل



دوست‌داشتنِ جِقّه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه‌خود
وقتی که در آن دستمال بشويند

دوست‌داشتنِ شالی‌زارها
پاها و
زالوها

دوست‌داشتنِ پيری‌یِ سگ‌ها
و التماسِ نگاه‌ِشان
و درگاهِ دکّه‌یِ قصابان،
تيپاخوردن
و بر ساحلِ دور افتاده‌یِ استخوان

از عطشِ گرسنه‌گی
مردن



دوست‌داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهای‌اش،
و بویِ رمه در کوچه‌هایِ بيد

دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی
زمزمه‌یِ خاموشِ رنگ‌ها
تپشِ خونِ پشم در رگ‌هایِ گِرِه
و جان‌هایِ نازنينِ انگشت
که پامال‌می‌شوند

دوست‌داشتنِ پاييز
با سرب‌رنگی‌یِ آسمان‌اش

دوست‌داشتنِ زنانِ پياده‌رو
خانه‌شان
عشق‌ِشان
شرم‌ِشان


دوست‌داشتنِ کينه‌ها
دشنه‌ها
و فرداها



دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌هایِ خالی‌یِ تُندر
بر شيبِ سنگ‌فرشِ آسمان

دوست‌داشتنِ بویِ شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک‌ها
فانوسِ قايق‌ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب‌چراغ‌اش

دوست‌داشتنِ درو
و داس‌هایِ زمزمه

دوست‌داشتنِ فريادهایِ ديگر

دوست‌داشتنِ لاشه‌یِ گوسفند
بر چنگکِ مردکِ گوشت‌فروش

که بی‌خريدار می‌ماند
می‌گندد
می‌پوسد



دوست‌داشتن قرمزی‌یِ ماهی‌ها
در حوضِ کاشی

دوست‌داشتنِ شتاب
و تامل

دوست‌داشتنِ مردم

که می‌ميرند
آب‌می‌شوند

و در خاکِ خشکِ بی‌روح




دسته دسته
گروه گروه
انبوه انبوه
فرومی‌روند
فرومی‌روند
و فرو
می‌روند



دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فرياد

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر

با زنجيرهایِ گران‌اش:
ــ زنجيرِ الفاظ
زنجيرِ قوافی...





و من هم‌چنان می‌روم:
در زندانی که با خويش
در زنجيری که با پای
در شتابی که با چشم
در يقينی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش
از غنچه‌یِ لب‌خندِ تصويرِ کودنی که بر ديوارِ ديروز

تا شکوفه‌یِ سرخِ يک پيراهن
بر بوته‌یِ يک اعدام:

تا فردا!





چنين‌ام من:
قلعه‌نشينِ حماسه‌هایِ پر از تکبر

سُم‌ضربه‌یِ پرغرورِ اسبِ وحشی‌یِ خشم
بر سنگ‌فرشِ کوچه‌یِ تقدير




کلمه‌یِ وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ يک تاريخ
محبوسی
در زندانِ يک کينه
برقی
در دشنه‌یِ يک انتقام

و شکوفه‌یِ سرخِ پيراهنی
در کنارِ راهِ فردایِ برده‌گانِ امروز.



مهرماهِ ۱۳۲۹
 

green_way

Registered User
تاریخ عضویت
10 جولای 2011
نوشته‌ها
746
لایک‌ها
128
مردِ مجسمه
در چشمِ بی‌نگاه‌اش افسرده رازهاست
اِستاده‌است روز و شب و، از خموشِ خويش
با گنج‌هایِ رازِ درون‌اش نيازهاست.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هيچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.
زين روی، در سياهی‌یِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپا نگه [که ندارد به چشمِ خويش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌راند.



مژگان به‌هم نمی‌زند از ديده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌های شبان‌گاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جن‌زده‌یِ اندرونِ او
يک‌دم نمی‌رماند.

از آن بلندجای ــ که کبرش نهاده‌است ــ
جز سویِ هيچِ کورِ پليدش نگاه نيست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارت‌گرِ زمان
آهنگِ آه نيست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خيال ازين‌همه ليکن
از خلوتِ سياهِ وجودی [که نيست‌اش اسبابِ بودنی]
پر بازکرده‌است،

وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهايتی

پروازکرده‌است.





می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هيچ
ز ابهامِ پرسشی که نيارِد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.

زين روست نيز شايد اگر گاه، چشمِ ما
بيند به پرده‌هایِ نگاه‌اش‌ــسپيد و مات‌ــ
وهمی شکفته را.

يا گاه‌گوشِ ما بتواند عيان‌شنيد
هم از لبانِ خامش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...
 

green_way

Registered User
تاریخ عضویت
10 جولای 2011
نوشته‌ها
746
لایک‌ها
128
از زخمِ قلبِ آمان‌جان
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!

دخترانِ اميدِ تنگ
در دشتِ بی‌کران،
و آرزوهایِ بی‌کران
در خُلق‌هایِ تنگ!




دخترانِ خيالِ آلاچيقِ نو
در آلاچيق‌هايی که صد سال!ــ

از زرهِ جامه‌تان اگر بشکوفيد
بادِ ديوانه
يالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کردخواهد...



دخترانِ رودِ گل‌آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!

دخترانِ عشق‌هایِ دور
روزِ سکوت و کار
شب‌هایِ خسته‌گی!
دخترانِ روز
بی‌خسته‌گی دويدن،
شب
سرشکسته‌گی!ــ

در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق‌ــ

در رقصِ راهبانه‌یِ شکرانه‌یِ کدام
آتش‌زدایِ کام
بازوانِ فواره‌يی‌تان را
خواهيدبرفراشت؟





افسوس!

موها، نگاه‌ها
به‌عبث

عطرِ لغاتِ شاعر را تاريک‌می‌کنند.




دخترانِ رفت‌وآمد
در دشتِ مه‌زده!
دخترانِ شرم
شب‌نم
افتاده‌گی
رمه!ــ

از زخمِ قلبِ آمان‌جان
در سينه‌یِ کدامِ شما خون چکيده‌است؟



پستان‌ِتان، کدامِ شما
گل‌داده در بهارِ بلوغ‌اش؟
لب‌های‌ِتان کدامِ شما

لب‌های‌ِتان کدام
ــ بگوييد!ــ

در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه‌يی؟



شب‌هایِ تارِ نم‌نمِ باران‌ــکه نيست کارــ
اکنون کدام‌يک ز شما
بيدارمی‌مانيد
در بسترِ خشونتِ نوميدی
در بسترِ فشرده‌یِ دل‌تنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان

تا يادِ آن ــ که خشم و جسارت بودــ
بدرخشاند

تا ديرگاه، شعله‌یِ آتش را
در چشمِ بازِتان؟






بينِ شما کدام
ــبگوييد!ــ

بينِ شما کدام

صيقل‌می‌دهيد
سلاحِ آمان‌جان را
برایِ
روزِ
انتقام؟

1330، تركمن صحرا، اوبه‌ي سفلي
 

green_way

Registered User
تاریخ عضویت
10 جولای 2011
نوشته‌ها
746
لایک‌ها
128
ساعتِ اعدام
در قفلِ در کليدی چرخيد

لرزيد بر لبان‌اش لب‌خندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشيد

در قفلِ در کليدی چرخيد


بيرون
رنگِ خوشِ سپيده‌دمان
ماننده‌یِ يکی نوتِ گم‌گشته

می‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان رویِ
سوراخ‌هایِ نی

دنبالِ خانه‌اش...


در قفلِ در کليدی چرخيد
رقصيد بر لبان‌اش لب‌خندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشيد


در قفلِ در
کليدی چرخيد.
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241


مجال

بی رحمانه اندک بود و

واقعه

سخت

نامنتظر.



از بهار

حظّ ِ تماشایی نچشیدیم،

که قفس

باغ را پژمرده می کند.



از آفتاب و نفس

چنان بریده خواهم شد

که لب از بوسه ی ناسیراب.

برهنه

بگو برهنه به خاک ام کنند

سراپا برهنه

بدان گونه که عشق را نماز می بریم، ــ

که بی شایبه ی حجابی

با خاک

عاشقانه

در آمیختن می خواهم.


منبع
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
همونطور که تو همه قشرهای هر ملتی، همیشه، دست کم یه شخصیتی هست که عده ای اون رو فرای اون قشر خودش حساب می کنن اما در حقیقت شخصیتش در حد زباله هم نیست، تو قشر ادب فارسی هم این اتفاقات افتاده. آقای شاملو، گذشته از توانایی های ادبیش که بر هیچ ادبیاتیی پوشیده نیست اما، کسی نیست که در حد ادبیات فارسی باشه، منظورم اینه که ادبیات فارسی ما اونقدر بالامرتبه اس که دست کوتاه امثال آقای شاملو بالاتر از مرحله ظاهر نمیرسه .
آقای شاملو همون کسی هست که با فرح تریاک می کشید و ساعتی بعد هم با مضامین اجتماعی شعر می سرود !
 

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
و عشق را

کنار تیرک راه بند


تازیانه می زنند


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


روزگار غریبی است نازنین


آنکه بر در می کوبد شباهنگام


به کشتن چراغ آمده است


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

احمد شاملو
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


احمد شاملو

یعنی چی ؟

گفت آن یار که از او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

حافظ بر تبل شیدایی جان عاشق می کوبه و شاملو بر احساسات دم به دم متحول

واقعا فرهنگ بالامرتبه حافظ کجا و شاملو کجا

خیلی جالبه که بدونین این آقای شاملوی ادیب خودشو کمتر از حافظ هم نمی دونه در عمل ! چرا که خودم یه دیوان حافظ داشتم تالیف آقای شاملو، این مرد اونقدر اشعار سبک خودشو داخل شعر حافظ کرده بود که متنفرم کرد از کتابش، واقعا که ! فک می کرده که حافظی بوده واسه خودش، زهی خیال باطل
 

SilentStar

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژوئن 2007
نوشته‌ها
572
لایک‌ها
230
محل سکونت
Tehran
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری می‌دهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.



پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.​
 
بالا