Lover_Suspended
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 16 آگوست 2005
- نوشتهها
- 185
- لایکها
- 0
- سن
- 33
به نقل از noisymind :هوس کردم برم زن بگیرم اما نه یک زنه ایرانی یک زنه روسی
می خوام اصبابام رو جمع کنم و برم
اما مگه مامانم می گذاره می گه بیا همین دختر خاله ی ترشیده ات رو بگیر
زندگی خیلی برام سخت شده
می خوام فرار کنم ، پس رفتم خونه خالم که با دختر خاله ام صحبت کنم! بهش گفتم، ببینم تو چرا تا الان شوهر نکردی؟! اونم با لبخند گفت آخه من تو رو دوست دارم!منم بهش گفتم "می دونی..می دونی.." ولی یکهو منو بقل کرد! و گفت می دونستم! آره! می دونستم!!! بعد هولم داد رو تخت و رفت سراغ دکمه شلوارم ! ولی من بهش گفتم نه! امشب خوب نیست شلوارم رو بدوزی. خلاصه رفت چایی بیاره!
مارو میگی مونده بودیم چطوری بهش بگیم که سکته نکنه! خلاصه چایی و اورد و اومد کنارم نشت و گفت عزیزم اصلا غصه نخور تو گه 100 دیگه هم بیای خواستگاری من برات صبر می کنم
من هم بهش گفتم اما از کجا می دونی عشقمون پایدار می مونه
که اون گفت الان کاری می کنیم که بمونه و بعد پيرنشو کامل در اورد ! وااي ! چي ميديدم ....دیدم که چایی سرد شده!! تا سرم رو بالا کردم، یه پیرهن قشنگ پوشیده بود!!! گفت عکس روش رو ببین!!!
وای چی می دیدم عکس یک گاو بود گفت من این لباس رو خیلی دوست دارم اما تو رو بیشتر از اون دوست دارم
منم گفتم زیره اون لباس رو بیشتر دوست دارم گفتم ما که داریم از اینجا می ریم گور پدر ابرو
....گفتم زیر رو می تونم ببینم که لباس رو داد بالا وای
چی می دیدم.......
حسابی.... داشتم ناراحت میشدم چون دیدم چایی که سرد شده هیچ! تازه قندم یادش رفته بیاره!!
با خودم گفتم احوق چایی کیلو چنده فعلا این دخمل رو به چسب از روسی ها کم نمی اره فقط....می خواستم بهش بگم که.. بابا تو چقدر خنگی!
من ازت متنفرم
که یهو از زبونم در رفت و گفتم
من
من
من دوستت ...
یکهو یک چیز سنگین پرتاب شد روم! چقذه نرم بود!...
یهو سرم رو آوردم بالا که گفت بیا اینو به به خاله بگو من جهیزیم رو خورد خورد می فرستم بیاد
دیدم چند تا بالشت گنده رومه
بهش گفتم دیوونه آخه ....
تا اومدم حرف بزن گفتش بله؟؟؟؟؟
چی گفتی؟؟؟؟؟؟
آیی می دونی، من دارم یه جوری می شم
یه دقیقه وایسا برم دستشویی بیام
راستش منم بدجوری شده بودم، بهش گفتم نمی خواد بری دستشویی، بیا با اجزاي بدن همديگه آشنا بشيم !
گفت باشه. گفتم خب اینی که می بینی يکي ديگم کنارش ميبيني !
پس این باید یا چشم باشه یا سوراخه بینی!
همین جا بود که زنم محکم زد بهم و از خواب بیدار شدم، اون کسی نبود جز دختر خالم!!!!!
وای که چقدر من بدبختم!!!!
اومد طرفم و با یه لبخند وحشتناک گفت: ببینم عزیزم تو خواب چی داشتی می گفتی؟
می گفتم که دوستت دارم عاشقتم فدات بشم
حالا میای بریم با هم یک کار باحال بکنیم؟
گفت: با شه و شروع کرد همه لباساي منو در اورد و گفت : اه ! چقدر کثیفن . برم بشورم برات!!
منم گفتم نمی خواد اگه می خواستم لباسم رو بشورم که اینجا نمی اومدم می دادم خشکشویی که بهتر هم بشوره
اگه گفتی حالا چه کنیم؟
....