سلام ببخشید که مزاحمتون میشم
من پسری هستم 14 ساله
یه خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کرده رفته خونه ی بخت
و من هستم تنها تو خونه با پدر و مادرم
منتها باهاشون خیلی مشکل دارم
چون اونا اصلا منو درک نمی کنن
بابام که از صبح میره سرکار تا شب که میاد
حتی هفته به هفته یک کلمه هم با من حرف نمی زنه انگار نه انگار پسری داره انگار منو نمی بینه اصلا
مشکلاتمو درک نمی کنه
مادرمم که یا همش بیرونه یا تو خونه هم که هست به کارای خونه میرسه و به حرفای منم گوش نمیده
هر چند اصلا فکر نکنم این دو نفر حرف منو بفهمن و بدونن من چی میگم
انگار از دو دنیای دیگر هستیم
من دیگه به مرز جنون رسیدم بارها خواستم خودکشی کنم ولی خدا رحم کرد که تصمیم نهایی رو نگرفتم
به نظر شما مشکلمو با والدینم چطوری حل کنم؟
چون خیلی وضعه بحرانیه
من پسری هستم 14 ساله
یه خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کرده رفته خونه ی بخت
و من هستم تنها تو خونه با پدر و مادرم
منتها باهاشون خیلی مشکل دارم
چون اونا اصلا منو درک نمی کنن
بابام که از صبح میره سرکار تا شب که میاد
حتی هفته به هفته یک کلمه هم با من حرف نمی زنه انگار نه انگار پسری داره انگار منو نمی بینه اصلا
مشکلاتمو درک نمی کنه
مادرمم که یا همش بیرونه یا تو خونه هم که هست به کارای خونه میرسه و به حرفای منم گوش نمیده
هر چند اصلا فکر نکنم این دو نفر حرف منو بفهمن و بدونن من چی میگم
انگار از دو دنیای دیگر هستیم
من دیگه به مرز جنون رسیدم بارها خواستم خودکشی کنم ولی خدا رحم کرد که تصمیم نهایی رو نگرفتم
به نظر شما مشکلمو با والدینم چطوری حل کنم؟
چون خیلی وضعه بحرانیه