سلام خدمت دوستان عزيز
اين مقاله را شايد بسياري از دوستان نخوانده باشند و از طرفي در پي آن باشند . باشد كه مورد استفاده دوستان قرار گيرد .
در مورد آن ماجرا، متأسفانه پيگيري عميق و دقيق صورت نگرفت و جريانها ژورناليستي شد، ژورناليستي به معناي بدش؛ يعني درواقع مجلهاي، روزنامهاي شد و جاي تأسف است که هيچ حرف درستي در اين زمينه زده نشد. حتا يکي از آن استادها در آن زمان در مجله آدينه نوشت که حصوري با سه خط شعر فردوسي، شاملو را گول زد. اين خيلي دردناک بود. قضيه چنين نيست، شاملو آدمي بود که گيرندهي خيلي قوي اي داشت وآن چه را که اوگفت بر اساس کاري بود که من کردم و بعداً هم چاپ شد اما آن موقع به صورت يک مقاله خيلي ناقص و پر غلط در روزنامه کيهان چاپ شد، علتش هم معلوم است که چرا آنقدر پر غلط و ناجور چاپش کردند. علت يکي اين بود که نوشتهي دستنويس خودم بود که اين احتمال غلط خواني را پيش مي آورد، ديگر اين که آن موقع زمان شاه بود و دلشان نمي خواست از اين حرفها زده شود و اصلا خوششان نمي آمد يک آدمي آن هم استاد دانشگاه پهلوي بيايد، صحبت از اين کند که در ايران جامعهاي اشتراکي وجود داشته و ضحاک نمايندهي آن بوده و فردوسي نسبت به اين قضيه حساس بوده، اين را کسي نمي خواست بشنود، در حالي که ميتوانم بگويم که شاملو تنها کسي بود که اين را گرفت، دقيق گرفت، يعني ازميان همان متن مغلوط واقعيت را دريافت و همان را گفت، در همان نگرانيهاي من هم، همين را گفت. خُب شاملو طرز حرف زدناش خاص خودش بود، کلماتي به کار مي برد که ديگران به کار نمي بردند. اين يک مسئلهي ديگر است اما اصل قضيه نبايد لوث شود. واقعاًچنين است، يعني ما فکر مي کنيم که ضحاک در اساطير ايران دقيقاً نمايندهي جامعهاي مشترکي است، چون شواهد فراوان وجود دارد که جامعهي ايران رو به طبقاتي شدن مي رفته است و نمايندهي اين طبقاتي شدن هم جمشيد و فريدون اند. در ميان اين دو تن، کسي يک دفعه انقلاب مي کند، يک دفعه مي آيد و آن نظم اجتماعي در حالِ تکامل را به هم مي ريزد. و دوباره جامعه را بر مي گرداند به حالتاوليهاش، اما طبيعي است که چون خود فردوسي دهقان است و دهقانها باز ماندهي فئودالهاي دوره ساساني هستند، علاقه ندارد از اين صحبت کند، يعني فردوسي دلش نمي خواهد که اين شائبه را ايجاد کند که مي شود زمينها را از مالکها گرفت و داد به تودهي مردم. فردوسي نه تنها اين طور فکر نمي کرد بلکه به هيچ وجه علاقهاي به اين زمينهها نداشت، به خصوص دلش مي خواست شاهنشاهي ِ قديم ايران زنده شود، همان فر و همان شکوه به وجود بيايد و بههمين دليل است که در نامهي رستم فرخزاد شما ميبينيد شديداً از اين که منبر با تخت برابر شده، ناراحت است و هيچ وقت دلش نمي خواهد که منبر و تخت با هم برابر شود، او دلش مي خواهد آن تخت شاهي ِساساني يا ايراني ِپيش از اسلام بماند و قدرت داشته باشد و آن زندگي دوباره برگردد. تمام آن نامه، تأسف بر گذشته ي ايران است، در حالي که در دوره او که دوره سامانيان هم هست نه دوره ي غزنويان، شاهنامه به طور عمده در دوره سامانيان سروده شده، در دورهي او، ايران يکي از درخشانترين روزگاران خودش را طي مي کند براي اين که چه سامانيان، چه قبل از آنها، آل عراق در خراسان بسيار مردم روادار خوبي بودند، يعني مي توان گفت جزو بهترين پادشاهان ايران بودند، پادشاهان آل عراق که اصلا فرشته بودند، درواقع نظير آنها بسيار کم پيدا مي شود. همانهايي که آئين سياوش داشتند و لقب يکيشان هم سياوش فر است، داراي فر سياوش. پيش از سلام اسمشان سلسله آفريغي بود. بعد از اين که مسلمان مي شوند، خيلي هم دير مسلمان ميشوند ـ قرن هشتم ميلادي ـ اسمشان ميشود آل عراق و اين عراق يعني ايران، عراق ايران است. اين پادشاه ايران است - خجسته باد ايران مر پادشاه ايران را ـ اسمآنها آلعراق است يعني آل ايران، آدمهاي خيلي ممتازي بودند و هيچ در تاريخ ايران مطرح نشده است. فردوسي در چنان دورهاي زندگي مي کرد، اما با همهي اين ناراحت بود و طبيعي است که به آن زندگي اشتراکي که گفتم در ماجراي ضحاک هست، بي علاقه باشد، نه تنها بي علاقه باشد بلکه ضد آن باشد و اين نبايد آدم را به مواجهه بکشاند. کسي نبايد به جنگ تاريخ برود، به جنگ علم برود، به جنگ آگاهي برود. آدم اگر در مورد چيزي اطلاع ندارد بايد ساکت باشد چرا به اين فکر بيافتد کتاب بنويسد و بعد هم شاملو را دلالت کند به راه خير؟
در واقع شاملو يک انگولکي کرده، اين انگولکش درست بود از اين جهت که فردوسي و مليّت و ايراني بودن و.... داشت فراموش مي شد وانگولک شاملو بود که درآقايان ولوله کرد که کنگرهي فردوسي بگيرند و دوباره داستانهاي شاهنامه را در کتابهاي درسي بياورند و خلاصه نام ايران دوباره راه بيفتد و بعد "اي ايران، اي مرز پر گُهر" را در راديو تلويزيون نواختند و از اين خبرها شد، يعني در واقعآقايان شاملو را به هيچوجه آن موقع نفهميدند، هم چنان که هنوز هم من معتقدم آن وقتي که لازم است نمي فهمند. شاملو، همان طور که براي شما گفتم، آدمي بود به مراتب آگاهتر از آن چه اين آقايان فکر مي کنند و کارهايش خيلي سنجيده و روي حساب بود.
بعدها من نشان دادم که سند من، فردوسي نيست اتفاقاً، ابوريحان است و ديگران، يعني توي نوشتههاي ديگران هم کما بيش هست. توي طبري هم هست، ولي هيچ يک به ظرافت و دقت ابوريحان نيست چون از نظر علمي هم ابوريحان از همه اينها جلوتر است. اين يک، دوم اين که آن جا شاملو اصلا اشتباه نگرفته بود حماسه و اسطوره را، يا حماسه و تاريخ را. حتا اگر بنده که کار کردم و نشان دادم اسطوره معني تاريخي دارد، تاريخ و اسطوره را با هم اشتباه نگرفتم. بالاخره اسطوره در يک جامعهاي پيدا مي شود، يک چيزهايي ازآن جامعه را منعکس مي کند يا نه؟ اگر از ديد ساختاري به آن نگاه کنيم، يک چيزهايي از آن جامعه را منعکس مي کند. بنابراين معناي تاريخي دارد، اسطوره معناي تاريخي دارد. در آئينهايي مي بينيد که انسان از گياه خلق مي شود، مثلا در اوستاي ما، انسان اوليه دو تا گياه بودند، اين مال وقتي است که انسان کشاورزي را مي شناخته و در واقع رويش را ميفهمد که تخم مي رود زير خاک، در مي آيد و رويش پيدا مي شود و لذا اينجا گياهان ايجاد مي شود. بنابراين، فکر مي کند تشکيل انسان هم در آغاز مثل گياه بوده است. در آيينهايي، انسان از گل ساخته مي شود مثلا در اساطير مصر حتا يکي از خدايان ، آدم را از گل درست مي کند و مي برد در کوره ي خورشيد مي پزد و آدم مي سازد. يعني در واقع سفالگري. يعني اين اسطوره مال دورهي سفالگري است، پس يک اسطوره مال دورهي کشاورزي است، يکي مال دورهي سفالگري. اين معناي تاريخي دارد. ديگر اين که اسطوره روي هوا پيدا نمي شود، اسطوره در جامعه پيدا مي شود، مردمي هستند که اسطوره را خلق مي کنند، بنابراين، اسطوره با آن مردم ارتباط دارد. وقتي با آن مردم ارتباط دارد، يعني با تاريخ ارتباط دارد، با جامعه ارتباط دارد، بنابراين، ما حق داريم به اسطوره معناي تاريخي بدهيم، به شرطي که لوازم آن کار را داشته باشيم، نياييم مثلا اسطوره را با تاريخ امروز تصويرش کنيم. يک اسطورهي کهن بايد جاي تاريخي خودش را پيدا کند. کار من در ضحاک همينبوده، بگردم ببينم اين اسطوره مال چه دورهاي است. دقيقاً مال دورهاي است که زندگي اشتراکي بوده. بر همين منطقهاي که ما زندگي مي کنيم، جوامع اشتراکي غلبه داشتند، بعد يواش يواش طبعاً سير تاريخي اينها را به طبقاتي شدن سوق مي دهد و جمشيد پيدا مي شود يا جمشيد تاريخي پيدا مي شود. يعني يک قومي پيدا مي شوند يا جمعي پيدا مي شوند که اينها به تمرکز ثروت اعتقاد دارند، و به تمرکزاسباب توليد و ابزار توليد اعتقاد دارند. تکامل زندگي آنان را به جامعهي طبقاتي رسانده است. اينها دانه دانه معناي تاريخي اسطورههاست. بنابراين، شاملو به هيچ وجه اشتباه نکرده بود و آن حرف، دقيقاً حرف شاملو نبود.
فرشاهنشاهي
تمام شاهان ساساني، ازآن اوّل، اردشير بابکان، خودشان را صاحب اين فّر مي دانستند تا آن تو سري خورهاي آخري که در واقع بازيچهي دست حکومت بودند، بازيچه دست وزرا بودند. لابد مي دانيد آن آخر سر در زمان ساسانيان، يعني بعد از خسرو پرويز، تعدادي پادشاه مي آيند روي کار. اين پادشاهها را وزرا مي آوردند، وزرا هم مي بردند، يعني حتا من در کتابام، «آخرين شاه» نشان دادهام که بعضي از اينها اصلا بازيچه بودند و سرداران ِ ساساني هر کار دلشان مي خواست ميکردند. اينها هم صاحب فّر بودند و علامتفّر را روي تاجشان و لباسشان و...... دارند و روي سکههاشان هم هست. حتا مثلا فرض کنيد اردشير سوم که دو ماه سلطنت کرده، سکهاش هست و هيچ فرقي سکهي او با سکهي انوشيروان قلدر ندارد. ملاحظه ميکنيد؟ همه اينها خودشان را صاحب فّر مي دانستند. چنين نبود که مردم بيايند تصميمي بگيرند که اين پادشاه خوبي بود، پس فّر دارد، آن يکي پادشاه بدي بود و ظالم بود فّر ندارد، حتا بعضي هاشان چيزي بالاتر از فّر هم دارند. مثلا بهرام گور. بهرام گور تمام آن کارهايي که مي کند و تمام آن داستانهايي که راجع به او هست، اينها مقدار زيادي بار اساطيري دارد، مثلا بهرامگور به اين دليل لقبش شده گور، که گورخر شکار مي کرده، دقيقاً شکار گورخر يک چيز اساطيري است و نشانهي قدرت و غلبه است. چرا؟ براي اين که عين اين صفات را بهرام ايزد در اوستا دارد، صفتي که بهرام در اوستا دارد، بهرام گور هم اينجا دارد اينها مسائلي ست که شصت سال پيش از ما نوشتهاند و اصلا قضيه روشن است. فّره ايزدي مربوط به آيين زردشت است، مثلا شاهان هخامنشي، فّره ايزدي ندارند، چرا که خودشان را جانشين خدا ميدانند، علت ايناست که سلطنت از مذهب پيدا شده است. اول روحانيون حاکم بودند، يواش يواش حکومت تجزيه شد. به سه قسمت. در جهان قديم قضيه اين بود که روحاني قبيله، جادوگرِ قبيله و فرماندهي قبيله يک نفر بود. که اين چون هم قوي بود از نظر بدني، هم پزشکي سرش مي شد و هم مسائل آئيني سرش ميشد، اين ميشد رئيس قبيله و اين مال آن جوامع بسيار کهن است و بعد است که به تجزيهي شغلها مي رسيم، يک کشاورز خودش هم کشاورز بود هم بيلاش را خودش درست مي کرد هم لباساش را خودش مجبور بود درست کند همخانهاش را خودش درست کند، همهي کارها را خودش مي کرد. بعد تجزيهي مي شود، نجار پيدا مي شود، بنا پيدا مي شود، همان طور همحرفهي سلطنت يا روحانيت تجزيه شد و ازش سه کار مختلف پيدا شد، يکي اش شاهي، يکي روحانيت و يکي طبابت.
چنان دين و شاهي به يکديگرند
تو گويي که فرزند يک مادرند
يعني روحاني با پادشاه برادر هم بودند. شاهان هخامنشي، طبيعي است ميگويند بهنام خدا، اول حرفش ميگويد خداي بزرگ است اهورا، او مزدا بود که اين آسمان را داد، او زمين را داد، او شادي داد، مردم را شادي داد، اما اين معني اش اين است که او به فّر اعتقاد ندارد، براي اين که او زردشتي نبوده، شاهان هخامنشي زردشتي نبودند. انديشه فّر، يک انديشه زردشتي است و اين تز هم معتقد مي شود به انتقال در يک دودمان، يعني از پدر به پسر مي رسد. در جهان باستان هم جادوگر نمي آمد حسن علي بقال را جانشين خود کند، بچهاش جانشيناش مي شد، حتا اگر ضعيف بود. توي بچههاش هم، قلدرتريناش جانشين مي شد و اين جا هم همين طور است،شما مي بينيد که پادشاهان ساساني فّر دارند و در اين خانواده سلطنت باقي مي ماند تا آخر. پس نظريهي فّر خاص آئين زردشتي است و ثانياً به طريق ارثي منتقل مي شود، پس بنابراين همهي ساسانيان فّر داشتند.
بردياي دروغين
من باز در همين کتاب ضحاکام اشاره کردهام اين را دقيق و آن چه از سنگ نبشته است آوردهام و ترجمه کردهام و ماجرا را گفتهام. ببينيد من پارسال در برکلي، در همان جايي که شاملو صحبت کرده بود، راجع به همين قضيه صحبت کردم، يعني يک سخنراني کردم باعنوان "ضحاک" يا اسطوره ضحاک در برکلي و آنجا نشستم و اتفاقاً دوستاني هم که آن جا بودند، قبلا آگهي کرده بودند که آقاي شاملو آمد از قول حصوري يک حرف هايي را زد، حالا خودش آمده، اگر حرفي داريد بياييد بزنيد. ما هم رفتيم نشستيم، يک گروهي هم آمده بودند شنونده بودند، خُب طبعاً چون حرفهاي من با حرفهاي شاملو شباهت زياد داشت، عدهي ديگري نيامده بودند. ولي آنعدهاي که آمدند، هيچ حرفي براي گفتن نداشتند، حداکثر اين بود که آنها سئوال کننده بودند و من جوابگو بودم و همين مسائل را مطرح کردم. به نظر من قضيهي برديا هم دقيقاً همين طور است. يعني دقيقاً برديا يک نماينده جامعه اشتراکي است و ببينيد اين احساسات به اين آساني در مردم نمي ميرد، يعني جامعهاي اشتراکي وقتي دارد زائل ميشود، از بين مي رود و جامعهاي با مالکيت خصوصي و با مالکيت ابزار توليد به اصطلاح به کار ميآيد، اما خاطرهي آن در ذهنها باقي مي ماند، يعني چنين نيست که از اذهان محو شود، حداقل آن تودهي مردم که آن ابزار توليد را از دست داده و به شکل برده و يا شکلهاي ديگر استثمار مي شود، اين را دائم با خود مي پروراند و اينرا به صورت يک آرزو به فرزندش منتقل مي کند که يک روزي ما اين طوري بوديم و اين طوري شديم و اين فراوان مثال ديگر هم دارد، يک مثالاش در قصه اهل سباي مولوي است. آنجا قومي به نام سبا ميآيند و با پيامبران مواجه ميشوند، اهل سبا به پيامبران مي گويند که ما قبلا آدمهاي ديگر بوديم، شما ما را تبديل کرديد به يک جور آدمهاي ديگر. آن موقع ما خيلي خوش بوديم و خيلي راجع به مرگ صحبت نمي کرديم، شما خوشي ما را از ما گرفتيد و راجع به مرگ صحبت کرديد. اين خاطره در ذهن مردم مانده است. از کي؟ از وقتي که اينها به مرگ به اين شکلي که ما نگاه مي کنيم يعني ميگوييم دنياي ديگري هست و آنجا زجر و توبيخ و... وجود دارد، نگاه نمي کردند. آنها فکر مي کردند آدم مي ميرد و مي رود يک جاي آرامتري. در اديانمختلف فکرهاي مختلفي بود، ولي هيچکس فکر نمي کرد که ديگر قبلا" ببرندش آنجا صدبار بسوزانندش و از اينجور چيزها. آنخاطرهي گذشته در ذهن مردم باقي مي ماند و همان قصهي اهل سبا يک نمونهاش است که در مردم ايران هم باقي مانده بود و جامعه ي اشتراکي هم در دورهي هخامنشي ظهور کرده، در لباس برديا.
شما مي گوييد وقتي کسي مي آيد و به شاملو ايراد مي گيرد که او بايد با ديد امروزي و با توجه به ****هاي امروزي، جامعهي زمان گذشته(ضحاک، برديا، فردوسي و...) را زير سئوال برد، چه پاسخي مي توان به اين قبيل ايرادها داد؟
اين دو تا پاسخ دارد. يکي اين که اولا" ما با ديد امروز به آن زمان نگاه نمي کرديم، آن زمان جامعهي اشتراکي وجود داشته، آن جامعه متحول شده، دگرگون شده، ما هم آن را توصيف مي کنيم. چيزي بيش از اين نمي گوييم. اين يک مورد. دوم اينکه اگر ما تاريخي کار کنيم، يا تاريخ مطالعه کنيم، ناچاريم که همينطور عمل کنيم. مگر مورخ امروز که مي خواهد برود دورهي ساساني را مطالعه کند، کفشهايش را در مي آورد و گيوه مي پوشد و يا شلوارش را درمي آورد و از آن تنبانهاي گشاد چين چين مي پوشد و کلاه فلزي سرشمي گذارد؟ اگر احياناً تفنگ دارد، از پنجره پرت مي کند بيرون و يک شمشير آهني جايش مي گذارد؟ همچين چيزي نيست. مورخ طبعاً همينطور است. هيچ تاريخي، تاريخ گذشته نمي شود. هميشه هر تاريخي عبارت است از تاريخ گذشته از زبان راوي امروز. هر مورخي با ديد خودش به گذشته نگاه مي کند، ترديدي نيست. اگر اينطور نبود، فلسفهي تاريخ پيدا نميشد. مگر داريوش و کوروش فکر مي کردند که دارند جهان را تکامل مي بخشند؟ ولي ما فکر ميکنيم که کارهاي آنها در جهت تکاملِ دنيا بوده، در جهت پيشرفتِ زندگي بوده است. سلطان محمود باعث توسعهي فرهنگ ايران در هند شده، ولي او که براي توسعهي فرهنگ ايران به هند نمي رفت، او مي رفت آنجا طلا غارت کند و بچاپد و بياورد خوشگذراني کند. پول مُفت دربياورد و خرج شعراي دربارش کند. آنقدر پول به فرخي بدهد کهفرخي بگويد: بس است! خاقاني در شعرش جايي ميگويد که: شنيدم که از نقره زد ديگدان...ديگخانهي عنصري نقره بوده، قاشقچنگالاش طلا بوده. اين طلاها از کجا آمده بوده؟ آقاي سلطان محمود رفته بوده هند را غارت کرده بوده آورده بوده، وگرنه کارخانه که نداشته!
تاريخ اين است، ما اينطوري بوديم. ما که نمي آييم از ديد سلطان محمود تاريخ بنويسيم. يا از ديد فردوسي يا از ديد بلعمي يا طبري. ما از ديدِ انسان امروز بايد بنويسيم.
اين آقاياني که اين حرفها را دربارهي شاملو زدند، هيچکدامشان، چه آنهايي که مقاله نوشتند و چه آنهايي که کتاب نوشتند، هيچکدام از اصل قضيه آگاهي نداشتند و فقط آمدند جواب شاملو را بدهند يا شاملو را به راه راست هدايت کنند که مثلاً شاملو عاقبت بهخير بشود! من نوشتههاشان را خواندم، يکي مي خواست شاملو را بياورد به راه راست و هدايت کند و کاري کند که شاملو توبه کند و درست بشود و عاقبتاش به خير شود و به بهشت برود و از اين جور چيزها. يک عده اينجور فکر مي کردند.
کاري شان نمي شود کرد، حالا هم شايد بنشينند و براي شاملو دعا کنند و بگويند خدا بيامرزدش و از گناهاناش بگذرد... اما کساني که با شاملو آشنا باشند مي دانند که شاملو اصلاً آدمي نبود که به راه راست هدايت شود. شاملو به راه خودش مي رفت. شاملو يک راه خاص خودش را داشت، آن را مي رفت و اين آقايان را به دنبال خودش مي کشيد، اينها هِي زاري مي کردند و ناله مي کردند و تو را به خدا و چنين و چنان بهش مي گفتند، او هم گوش نمي داد و مثل برق و باد مي رفت جلو. به همين دليل اينها ماندند، او جلو رفت.
نخستين شاهان ايراني و شکلگيري نخستين طبقات در ايران
نخستين پادشاهان ايران داراي الگوي شاهان جادوئي هستند. شاهان جادوئي فرمانروايان جوامع ابتدائي هستند که بسياري شکل اشتراکي اوليّه داشتهاند. اين پادشاهان با سه نيروي ممتاز که ويژه آنها است، شناخته مي شوند که عبارت است از: روحانيّت(جادوگري)، پهلواني و پزشکي. در چنان جوامعي شاه کليّه اختياراتِ هر سه «کار» را دارد يعني داراي سه کارکرد است. هدايت جامعه هم از جهت روحاني هم از نظر سياسي (ترکيبي از پهلواني و روحانيت) و بالاخره پزشکي کار شاه است. در واقع شاه با همه اين سه کارکرد خود اعتبار و مرجعيّت پيدا ميکند، به همين دليل اغلب تنها کسي است که کار مشخص ندارد و غذا، پوشاک و ديگر نيازهاي او راجامعه تأمين ميکند.
نميتوان گفت که او در جامعه خود هم با سه کار مشخص ميشود، زيرا در آنجا جادوگري و رهبري، پزشکي و تسلّط روحاني و جسماني (پهلواني) با هم همراه و در واقع همه کارکردهاي شاه، يگانه است، اين ماايم که با توجه به تحوّلات اجتماعي و تجزيه کارشاهان کهن به سه کار روحانيّت، رهبري نظامي و پزشکي در دورههاي بعد و در جوامع طبقاتي، نيروهاي او را به منظور شناسائي دقيق تجزيه ميکنيم. همين شاهان هستند که وقتي مرجعيّتي فوقالعاده بيابند خدا يا شاه - خدا ميشوند.
معروفترين و بارزترين نمونه اين شاهان در تاريخ ايران جم و فريدون (سلف و خلف ضحاک) هستند و اتفاقاً اين دو شاه متعلق به زماني هستند که جامعه ايراني طبقاتي شده است. به اين نکته باز خواهيم گشت. در عين حال در شخصيّت هر يک از اينان يک جنبه ازسه «کار» آنان قويتر است و به همين دليل دومزيل هر يک از آنان را با يکي از کارکردها، برجستهتر ميکند، جمشيد شاه و فريدون چون يک قهرمان.
براي شناسائي کارکردهاي اين شاهان ناچار بايد به دنبال کهنهترين شواهد بود، اما حتي در شاهنامه نشانههائي از آن هست، دراين کتاب جمشيد، از جمله چنين شناسانده ميشود:
زمـــــــــــانه برآســـــود از داوري
به فرمــان او ديو و مـــــرغ و پري
جهان را فـــزوده بــــــدو آب روي
فروزان شده تخت شاهي بـــــــدوي
منم گفـــــــت با فرّه ي ايـــــــزدي
همم شهريـــــــاري همم مــــوبـــدي
بدان راز بــــد دست کوته کنـــــــم
روان را ســوي روشني ره کنـــــــــم ...
به فّر کئي نرم کــــــــــرد آهــــــــنا
چو خود و زره کرد و و چون جوشنا ...
در همين پنج بيت مهمترين مشخّصههاي شاهان جادوئي آمده است. ديو و مرغ و پري به فرمان اويند، تخت شاهي به او فروزان است، از فرّه ايزدي (نيروي جادوئي شاهان) برخوردار است، هم پادشاه است، هم موبد و هم پزشک. روانها را به سوي روشنائي مي برد و با همان نيروي جادوئي کارها مي کند، از جمله نرم کردن (گداختن) آهن ... اين ويژگي ها در سندي است که چند دست (از اوستا تا زند، از زند تا خداي نامهها و از آنها به شاهنامه) گشته است. بيشک در مدارک کهنتر چيزهاي ديگري داشتهايم.
در اوستا جمشيد پادشاه جهان است که زمين را سه بار - براي اينکه مردم و جانور بسيار شده بودند - گسترد تا همه در آن جاي گيرند. او زيبا، خوب - رمه، بالاننده، پرونده، سردار و نگهبان جهان است و در شهرياري او نه سرما است، نه گرما و نه مرگ، او دو زينافزار دارد که رد اثر آنها دارنده دو شهرياري است. او با اهورمزدَ انجمن کرده است تا چگونه با طوفان سرما مبارزه کند. او با رايزني اهورمزد شهر بي آسيب جادوئي ساخت، که نمادي از بهشت است، اما درست چون کشتي نوح در طوفان.
اصولا تولّد جمشيد با کاري جادوئي (فشرن هوم، گياهي داراي شيره مقدس) توسط پدرش صورت گرفته است. اين پسر پاداش کارِآن پدر است. امتيازات ديگري که دارد عبارت است از اين که در پادشاهي او جانور و انسان بي مرگ، آب و خوراک تمام نشدني و جهان بدون گرما و سرما شد. مردم، پدر و پسر هر دو چون جوان پانزده ساله بودند. در ونديداد جم اوّلين کسي است که اهورمزد - با او سخن ميگويد.
در بخشهاي ديگر اوستا او از خدايان ديگر (ناهيد) بزرگترين شهرياري، تسلّط بر ديوها، مردمان، جادوان، پريها و ديگرموجودات غيرطبيعي خواسته و يافته است، با همه اينها، همه اين بخشها با زردشتيگري تطبيق داده شده است. به طوري که خواهيم ديد درست در دوره جمشيد جامعه ايراني طبقاتي مي شد. درست در همين دوره طبقاتي شدن و تجزيه کارها، از جمله کارکردهاي شاهان، است که تعارض رخ مي نمايد. يعني از طرفي به علّت گسترش جامعه که به شکل سه بار زمين را گسترش دادن در اسطوره جم ديده مي شود، بايستي وظايف اجتماعي تقسيم شود و از طرفي شاه - خدايان حاضر به تجزيه قدرت خود نيستند و ميخواهند همه اختيارات (امتيازات) خود را حفظ کنند. اين تعارض نه صدهها که هزارهها دوام آورد و به عصر تمدّن رسيد به طوريکه غرب با دشواري توانست روحانيون را از داشتنِ امتياز حکومت باز دارد، اما نماد آن به صورت حکومت پاپ در اروپا باقي مانده است، بديهي است امتياز پزشکي را ناچار از دست دادند.
شکلِ شاه - خدائي شاهان ايراني اگر چه ويژه ايران است، امّا وجوهِ اشتراکي با شاه - خدائي در بين ديگر ملل آريائي هم دارد. بهطوريکه جم و فريدون از شاه - خدايان، بلکه خدايان هند هم هستند و در بخش اول (ص ۱۶ به بعد) به آنها اشاره شد.
نخستين طبقات اجتماعي در اساطير هند و اروپائي
با آغاز مطالعه در اساطير هند و اروپائي که با نام دانشمنداني چون آدالبرت کوهن و فريدريش ماکس مولر همراه است، با کار ويلهم مانهارت مطالعه در مذهب هند و اروپائيان جهتدار شد و با کار کارنوي مشخص شد.
در نيمه اول قرن بيستم با کارهاي تحليلي ه.گونترت ، ر.اوتو و ف. کرنليوس مواد لازم براي مطالعات دقيقتر و تطبيقي فراهم شد.
در ربع دوم قرن بيستم تعدادي کتاب و مقاله راهگشاي کار شد که از جمله مقاله بنونيست در مورد (طبقات اجتماعي در سنت اوستائي) را در مورد ايران بايد نام برد. ژرژ دومزيل مفصلترين و پختهترين کارها را در اين زمينه کرده است و گزارش ما از طبقات اجتماعي در اساطير ايران با نظرات وي منطبق است. نخست بايد اشاره کرد که کهنهترين نشانه از طبقات جوامع آريائي اتفاقاً در سندي مربوط به دربار مصر و در روايتي از قرن پانزدهم پيش از ميلاد آمده است و چه مورّخان قديم و چه دانشمندان جديد اعتقاد دارند که اين نوع طبقهبندي در آتن باستان وجود داشته است. اين سند که مربوط به پادشاهي فرعون توتموزيس چهارم (۱۴۱۵ تا ۱۴۰۵ پ.م) است و هرودت و ديودور آن را نقل کردهاند، مربوط به هنگامي است که ثانني مي خواست براي سرور خود فرعون، آماري تهيه کند. در آن ميخوانيم:
با گردآوري همه زمين در پيشگاه شاهنشاهي، از همه بازرسي شد، سربازان، پريستاران، بردگان شاهي، و همه صنعتگران را، همه زمين و همه گلهها، ماکيان و گلههاي خرد را شناخت، به فرماني نظامي که مورد علاقه سرورش ثانني بود.
دومزيل مثل بسياري از دانشمندان صده ما باور داشت که توتموزيس نخستين فرعوني بود که با شاهزاده خانم آريائي ميتاني، دختر پادشاهي که نام او مشخصاً اَرتتمه است، زناشوئي کرد. امّا امروزه مدارک فراواني از ارتباط ايرانيان با دربارمصر و حتّي ازدواج با خاندان شاهي مصر هزاره دوم پيش از ميلاد، به دست آمده و مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است. از همين جا است که افسانه مهاجرت آريائيان به درون ايران مخصوصاً در حدود ۱۲۰۰ پ.م. مورد راست يا درست است.
اشاره مورّخان يوناني به وجود چنان طبقاتي در آتنِ کهن قابل توجّه و نيز قابل مقايسه با وضعيت ايران است. البته مطالب متن درمورد طبقات خيلي دقيق نيست و مفسّران آن را تفسير و اصلاح کردهاند. امّا مقايسه متون کهنِ سلت، ايتاليائي، يوناني، سکائي، ايراني، هندي و ... نشان ميدهد که هند و اروپائيان به «مفهومي از ساختار اجتماعي که بر اساس تمايز و توالي سه کارکرد) شناخته ميشود، دست يافته بودند. اين تقسيمبندي در وجوهِ مختلف فرهنگ هند و اروپائي آشکار است، به طوريکه تقسيمبندي طبقاتي نه تنها درجامعه، بلکه در افلاک و آسمانها، خدايان، اساطير، حماسهها، داروها و پزشکي تظاهر مي يابد. مقصود از سه کارکرد همان سهکارکرد شاهان است که با اندکي تسامح مي توان گفت که به جامعه منتقل شده است: روحانيون و جنگجويان نماد دو کارکرد و صنعتگران، چوپانان و امثال آن نمايشگر کارکرد سوم است. کارکرد سوم با وضع تاريخي جامعه (چوپاني، کشاورزي يا وضعي ديگر) شکل مي گيرد. مثلا يکي از وجوهِ چشمگير جوامع هندي پس ريگ ودائي تقسيم منظم آنها به چهار طبقه است که در سنسکريت چهار رنگ ناميده ميشود. سه طبقه اول، گرچه نابرابر، امّا پاکاند، زيرا آريا هستند، و حال آنکه چهارمين طبقه که مسخّرآريا هستند، طبيعتاً از سه ديگر جدائي و سرشت غيرقابل تغيير ناپاک دارند. به طبقه چهارم که از جنس ديگرند در اينجا کاري نداريم.
هر يک از سه طبقه با نام و وظايف خود شناخته ميشوند: براهنمه ها يا پريستاران، دانشجويان و دانايان دانش مقدّس و متصدّيان قربانيها؛ کشتريه ها يا راجنيه ها، يعني چنگجويان که مردم را با نيرو و سلاحهاي خود مي پايند، وئيشيهها يا توليدکنندگان نعمتهاي مادي، دامپروران، کشاورزان، زحمتکشان. اين جامعه منظم، کامل و هم آهنگ، داراي شخصيت ممتازي است يعني شاه يا راجن که اگرچه مثل ديگران زاده شده ولي از نظر چگونگي از طبقه ي دوم برآمده است.
اين گروهها که به حسب نقش اجتماعي خود پديد آمده و داراي سلسله مراتباند، هر يک به خودي خود براساس توارث، ازدواجِ درونگروهي و شناسهاي مشخص از ممنوعّيتها استوار ميشوند. چنين شکل کهنهاي، بي شک تنها آفريده ويژه هنديان و متعلّق به پس ازمجموعه ريگ ودا نيست. نامهاي طبقات به روشني تنها در سرود قرباني انسان اولّيه و در کتاب دهم مجموعه - و بسيار متفاوت از همه ي سرودهاي ديگر - آمده است. امّا چنين «وضعي» ابداً ساختگي نيست، بلکه استحکام بخشيدن به نظري است که بي شک از يک عمل اجتماعي سابقهدار سرچشمه ميگيرد و اين تنها دانشمندان غرب نيستند که به چنين نظري رسيدهاند.
يکي از دانشمندان هند به نام و.م.آپته در سال ۱۹۴۰ مجموعهاي از نه کتاب اول ريگ ودا فراهم کرد که (مخصوصاً کتاب ۸، فصل ۳۵، بندهاي ۱۸ - ۱۶) ثابت مي کند هنگام تأليف اين سرودها، جامعه را ترکيبي از پريستاران، جنگجويان و دامداران مي دانستند. حتي اگر آنها با نامهاي خود، يعني براهنمه، کشتريه و وئيشيه مشخص نمي شدند. آپته اگرچه مسئله را طبقاتي نديده است، امّا سه گانگي کارکرد اجتماعي اين سه گروه را در تعريفهاي خود داده است، مثلا برهمن را داراي دانش و سودمند کننده ي روابط عرفاني بين گروهها و امثال آن شناسانده است.
از شرق ايران به شمال غرب برويم به ميان قومي ايراني ولي مستقل و کمتر شناخته شده يعني سکاها که با ويژگي هاي شگفتانگيز متأسفانه در آثار علمي هم معرفي شدهاند. آنان از نظر هنري و نظامي بسيار پيشرفته بودند، امّا مثلا آنان را «بيابان گرد» معرفي کردهاند. اين لازم به تذکر است که سکاها در طول تاربخ با قومهاي مختلف آميختند و در بين آنها حل شدند، امّا گروهي از آنان در قفقاز باقي ماندند که در آثار قديم ايران «آس» ناميده شدهاند و امروزه در جهان اُست ناميده مي شوند. در قرن بيستم مطالعات فراواني راجع به شناخت اين قوم و از جمله زبان و فرهنگ آنان چه به وسيله دانشمندان غرب، چه روس و چه خود ايشان صورت گرفته است.
سکاها به طور عمده در شمال درياي سياه مي زيستند، امّا از شرق تا چين، آلتائي و سيبري و از غرب تا ميانه اروپا پيشروي کرده باهمه همسايگان دست و پنجه نرم کردهاند. آثار سکاها در ايران تا همدان يافت شده است. هرودت و چند مورخ ديگر درباره سکاها مطالبي نوشتهاند، از جمله هرودت از زبان آنان بنيادِ مردمشان را چنين توصيف ميکند:
نخستين انساني که در سرزمين آنها زندگي کرد که پيش از آن بيابان بود، تارگيتائوس بود که پسر زئوس و دختر رود بوريس تنس (رود دنيپر) بود... او سه پسر داشت: ليپوخائيس، آرپوخائيس ، کولاخائيس که جوانتر از همه بود. در پادشاهي آنان در سرزمين سکاها از آسمان يک خيشِ زرّين، يک يوغ زرّين، يک تبرزين زرّين و يک جام زرّين افتاد. بزرگترين آنان نخستين کسي بود که آنها را ديد و خواست آنها را بردارد، امّا زر به آتش تبديل شد. ناچار کنار رفت و برادر دوم نزديک شد، باز هم مثل پيش، زر آتش شد. سرانجام و هنگامي که آتش دو برادر را بازداشت، جوانترين برادر پيش رفت، امّا آتش خاموش شد، به طوريکه توانست آن چيزها را بردارد و به خانه ببرد. دو برادر بزرگتر اين را نشانهاي آسماني شمردند و همه کشور را به کولاخائيس سپردند. فرزندان ليپوخائيس سکاهائي هستند که امروز قبيله اوکاته ناميده ميشوند. فرزندان برادر دوم، آرپوخائيس کاتيارها و تراسپيها هستند. فرزندان کوچکترين برادر سکاهاي شاهي هستند که اکنون پارالاتها نام دارند، امّا همه روي هم اسکولوتو نام دارند که از نام يکي ازشاهانشان گرفته شده است.
اين متن را متخصصان و از جمله اميل بنونيست مورد تجزيه و تحليل قرار دادهاند و چنانکه در ترجمه ما هم ديده ميشود و کلمه ي گنوس يوناني را به قبيله ترجمه و متن را چنين تفسير کردهاند که سکاها چهار قبيله بودند که يکي رئيس بود. امّا همه اينها چه واقعاً و چه به تلويح، اين چهار چيز را اشاره به سه فعاليّت اجتماعي هنديان و ديگر هند و اروپائيان و مخصوصاً ايرانيان مي دانند. خيش و يوغ نشانه کشاورزي و تبر با کمان سلاح ملّي سکاها است؛ ديگر سنّتهاي سکائي که هرودت نقل کرده است، نشان مي دهد کهجام نشانه شراب مقدّسِ روحاني يا نثارهائي از مايعات است. سه چيزي که نشانه سه طبقه اجتماعي است، در روايات ديگري از سکاها هم آمده است، امّا در اينجا به همان يک بسنده ميکنيم.
گفتيم که شاخهاي از سکاها باقي مانده و به يکي از زبانهاي ايراني بسيار دور از فارسي سخن مي گويند. آسها پهلواناني داشتهاند که نرت ناميده مي شدهاند و روايات حماسي فراواني در مورد آنان باقي است که به طور عمده به روسي وسپس فرانسوي ترجمه شدهاند. براي آشنايان با فرهنگ آسي بسيار جالب است که ساختار ايدئولوژيک اجتماعي در حماسههاي عاميانه آسهاي امروز باقي مانده و اگرچه به صورت پاره پاره و در گونههاي مختلف در صد و سي سال اخير روايت شده، امّا پس ازجنگ دوم جهاني سخت مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است. آسها ميدانند که پهلوانان باستاني ايشان، يعني نرتها اساساً به سه خاندان تقسيم مي شدند. در يکي از روايات ايشان آمده است که:
بوريتا گلههاي فراوان داشتند، الاگتا در هوشياري توانا بودند؛ آخسارتاگکتا با پهلواني و جسارت مشخص ميشدند؛ مردانشان آنان را نيرو مي بخشيدند.
جزئيات سرودهائي که خاندانها را در هم مي کند يا دو به دو در برابر هم قرار مي دهد، آشکارا اين وضع را تأييد مي کند. ويژگي روحاني آلاگتا شکلي باستاني دارد. آنان نه وضعي يگانه که چندگانه دارند: در خانههايشان است که نرتها جائي براي شرابخواري مجلّل دارند، جائي که شگفتيهاي جامي جادوئي را به نمايش مي گذارند، «الهامبخش نرتها». اما در مورد آخسارتاگکتا، و در واقعجنگجويان بزرگ، قابل توجّه است که نام آنها از مادّه آخسر(ت) به معني شجاعت گرفته شده است که با تغييرات آوائي زبانهاي سکائي همان است که در سنسکريت کشتره و در اوستا خشتره نياي واژه شاه فارسي و نمايشگر طبقه جنگجويان است. بوريَتا که در ميانشان بورافارنيگ مشخص است، دائماً و به شکلي خندهدار مالدار هستند و زير و بم زندگي مالدارانه را دارند و در مقابلِ تعداد کم آخسارتاگکتا، توده مردماند.
اين وضعيّت اجتماعي را در بين همسايگان آسها يعين چرکسها، تاتارها، ابخازها، چچنها، واينگوشها هم ميتوان ديد. درسالهاي اخير ادبيات آسي، مخصوصاً حماسههاي نرتها دقيقاً موردِ تجزيه و تحليل قرار است. آثار سه گانگي ساختار اجتماعي درهمه وجوهِ زندگي آسهاي باستان، در حماسههاي عاميانه آنان منعکس شده است. اين لازم به تذکر است که سکاها هم پيش از اينتقسيمبندي اجتماعي داراي زندگي اشتراکي بودهاند. بديهي است براي کسي مثل هرودت اشتراک در زن به مراتب چشمگيرتر بوده و ظاهراً تنها اين جنبه را روايت کرده است.
وضع طبقات سهگانه اجتماعي طوري است که اگر انسان خواستار آن باشد، بايد موضوع را در آثار دومزيل و در فرهنگهاي ديگردنبال کند، در اينجا تنها از دو شاهد تصويري براي اين سه طبقه استفاده ميکنيم. در سنگ نگارهاي مظاهر سه طبقه اجتماعي يعني ثُر(نمايندهي جنگيان) اُدين (سرور، شاه) و فرير (مردم) را مي توان ديد. بر بالاي پيکر اُدين دو مار ديده مي شود که از آن سخن خواهيم گفت.
در پيکره ديگري از رُم سه پيکر ژوپيتر (سرور، شاه) مارس (نماينده جنگ) و کوئيرينوس (نماينده مردم) را ميتوان ديد. اين شواهد نشان مي دهد که مسئله سه طبقه اجتماعي، صرفاً براساس تعبير و تفسير متون به وجود نيامده است، بلکه داراي شواهد ديگر وعيني تري نيز هست.
طبقات سهگانه در اساطير ايران
اگر چه در اساطير ديگر ملل هند و اروپائي هم طبقات سه گانه را ميتوان ديد، براي پرهيز از پرگوئي، خواستاران را به منابع اين مبحث راهنمائي و تنها طبقات سهگانه ايران را که راهبر مقصود ما است دنبال مي کنيم.
چنانکه اشاره شد نخست اميل بنونيست به وضوح متوجّه طبقاتِ ايراني در اوستا شد و ژرژ دومزيل کار او را دنبال کرد. آنان به اين نتيجه رسيدند که فکر طبقات سه گانه اجتماعي پيش از تقسيم هند و ايرانيان در جامعه مشترک آنان وجود داشته است، امّا من مي پندارم روايت دوگانه اسطوره در بين دو ملّت، شايد مبيّن شکلگيري طبقات در مرحله تقسيم آن جامعه کهن به دو جامعه هندي و ايراني باشد.
در موارد فراواني در اوستا از طبقات اجتماعي، همچون يک قرارداد اجتماعي، همچون گروهها يا طبقات سخن رفته و در اين مورد هم واژه مخصوصي براي طبقه وجود دارد ـ چنانکه در هند وجود داشت ـ و آن پيشتَر يا همان پيشه ي فارسي است که معني آن به همان رنگ هندي تمايل داشته است. اين طبقات عبارتاند از روحانيان که با واژه آثرون نشان داده مي شود. قابل توجّه است که يک دسته از روحانيان ودائي هم اثرون هستند. جنگجويان را با رثئشتر (بهمعني ارابهسوار، فارسي ارتشتار و در ودا صفت خداي جنگجوي ايندره) نشان دادهاند و کشاورزان و دامداران را با واستريوفشوينت. تنها در يک مورد در اوستا و در متون پارسي ميانه گروه چهارمي در پائين آن سه گروه قرار گرفته و آن هوئيتي يا صنعتگر است، امّا شواهد نشان مي دهد که اين دسته بعداً به سه گروه يا طبقات بالا افزوده شده است، از جمله اين که در اوستا تنها يک بار و در متون پارسي ميانه نيز تنها دو ـ سه بار از آن سخن رفته است.
در اوستا پايهگذار اين سه طبقه اجتماعي جمشيد است که برابر مطالب يشت بيست و يکم (معروف به زامياديشت، بندهاي ۳۱ تا ۳۸) از فّرِ کياني (نيروي جادوئي شاهان) برخوردار است، به طوريکه وقتي فّر از جمشيد جدا مي شود، فرّه خدائي ـ موبدي او به مهر، فرّه شاهي او به فريدون و فرّه پهلواني و جنگاوري او به گرشاسپ مي رسد.
اين بخش از اوستا ظاهراً نشانهاي از تجزيه قدرت شاه ـ خدائي است، امّا بعداً مي بينيم که فريدون همين وضع را دارد، به طوري که يک بار با جادو خود را به اژدهائي تبديل مي کند. «ادامه ي اين سنت را در کارنامه اردشير بابکان هم مي توان ديد. نسبت خاندان مادري او به موبدان و نژاد پدر او به خاندان شاهان کياني مي رسد و پدرش خود چوپاني است. بدين گونه است که در افسانه فوق اردشير مظهراتّحاد سه طبقه اصلي اجتماع مي گردد.» اين که نام جم تنها يکبار در سرودهاي زردشت و به صورت يک گناهکار آمده است، نشانه جداشدنِ کامل شکل جامعه زردشتي از شکل سنتّي جامعه کهن ايراني است. در جامعه کهن ايراني جمشيد نماينده زميني ايزدمهر و داراي تمام ويژگي هاي اوست.
چيزي که وجود جامعه اشتراکي کهن و چالش براي برقراري **** طبقاتي در ايران را ـ حتّي در دوره تاريخي آشکار مي کند، از جمله ماجراي بردياي دروغين در دوره هخامنشي است. اطلاعات ما از اين شخص محدود به مطالبي است که دوستان و ياران او ننوشتهاند، بلکه بخش بزرگ آن به دست دشمنان او نوشته شده است. به طور خلاصه مطالبي را که داريوش درباره او و در کتيبه بيستون گفته است مي آوريم. اين مطالب را هرودت، کتزياس و مورخان پس از ايشان در يونان تقريباً به همين شکل نقل کردهاند:
کتيبه بيستون
26
گويد داريوش شاه ... کبوجيه نامي، پسر کوروش از تخمه ما در اينجا شاه بود. کبوجيه را برادري بَرديه نام بود، هممادر و همپدر کبوجيه، آنگاه کبوجيه برديه را زد (کشت) چون کبوجيه برديه را کشت، مردم آگاه نشدند که برديه زده شد. آنگاه کبوجيه به مصر شد. هنگامي که کبوجيه به مصر شد، مردم گمراه شدند، آنگاه دروغ در کشور بسيار شد، هم به پارس، هم به ماد و هم زمينهاي ديگر.
35
گويد داريوش شاه آنگاه مردي مغ بود گئوماته نام، او به پاخاست از پئيشي يائووادا، از کوهي اَرکَدي نام، از ماه ويختُه ۱۴ روز گذشته بود که به پاخاست، او مردم را چنين دروغ گفت: منم برديه پسر کورش، برادر کبوجيه، آنگاه مردم همه همپيمان او شدند، از کبوجيه به سوي او رفتند، هم پارس، هم ماد و هم زمينهاي ديگر، او شاهي را گرفت، ازماه گرمپُده ۹ روز گذشته بود که او شاهي را گرفت، آنگاه کبوجيه به خودمرگي مرد.
43
گويد داريوش شاه، اين شاهي که گئوماته مغ از کبوجيه گرفت، از آغاز در تخمه ما بود، آنگاه گئوماته مغ گرفت ازکبوجيه، او براي خود گرفت، هم پارس، هم ماد و هم زمينهاي ديگر را، او از آن خود کرد، او شاه شد.
48
گويد داريوش شاه نبود مردي نه پارسي، نه مادي نه از تخمه ما کسي که آن گئوماته مغ را از شاهي برگيرد. مردم از او سخت ترسيدند (که) او خواهد کشت بسياري از مردم را که از پيش برديه را مي شناختند. براي اين او مردم را خواهد کشت مبادا مرا مي شناسند که من برديه پسر کورش نيستم. کسي نيارست چيزي گفتن گئوماته مغ را تا من رسيدم. آنگاه من از هرمزد ياري خواستم، هرمزد مرا ياري داد. از ماه باگيادَي۰ ۱ روز گذشته بود که من با مردان کميآن گئوماته مغ را زدم و نيز نخستين مردان پيرو او در دژي سيکَيئووَتي نام در زمين به نام نُسا در ماد، من در آنجا او را زدم، من شاهي را از او گرفتم، به خواست هرمزد من شاه شدم. هرمزد شاهي را به من داد.
61
گويد داريوش شاه، شاهي را که از تخمه ما بيرون رفته بود، من به جاي خود ايستاندم. چنانکه از پيش بود، منآئينگاههائي را که گئوماته مغ برکنده بود، ساختم، من به مردم بازگرداندم چراگاهها و گلهها و بردگان خانگي وخانههائي را که گئوماته مغ از ايشان گرفته بود. من مردم را به پايگاه خود باز آوردم، هم پارس را، هم ماد را و هم زمينهاي ديگر را، همچون پيش، من باز آوردم هر چه را که گرفته شده بود. به خواست هرمزد من اين را کردم. من کوشيدم تا خانه شاهي خودمان را به پايگاهش باز آوردم، چنان چون پيش. پس به خواست هرمزد من کوشيدم تاگئوماته مغ خانه شاهي ما را فرا نبرد.
71
گويد داريوش شاه اين است آنچه من کردم پس از آنکه شاه شدم.
72
گويد داريوش شاه پس از آنکه من آن گئوماته مغ را زدم، پس مردي آسينُه نام، پسر اوپُدُرمه برخاست در خوز، به مردم چنين گفت من شاه خوزم، پس خوز همپيمان شد...»
بي معني بودن داستانِ کشته شدنِ بردياي راستين پيش از اين روشن شده است. داريوش پس از اين، نامِ نه رستاخيزگر ديگر را کهدر تمام ايران به پا خاسته بودند، باز مي شمرد و شرح مي دهد که چگونه آنان را شکست داده و کشته است. از شرح او معلوم ميشودکه يک قيام عمومي در ايران بر ضد شاهنشاهي و به نفع کشاورزان و بندگان صورت گرفته است. ملاحظه شد که داريوش در سطرهاي۶۴ و ۶۵ کتيبه خود گفته است که او آب رفته را به جوي باز آورده و چراگاهها، گلهها، بردگان و خانهها را به صاحبانشان بازگردانده است. عدهاي اين قيامها را به نفع بردهداري توجيه و به سخن داريوش در کتيبه استناد مي کنند که مردم اين شورشيان را خود به داريوش تحويل دادهاند. آيا به همه حرفهاي داريوش بايد اطمينان کرد؟
از نظر من قيام بردياي دروغين و با توصيفي که داريوش، هرودت، کتزياس و ديگران مي دهند، رستاخيز از جانب کساني است که به نفع توده مردم به پا خاستهاند و اين نکته از چشم متخصصان تاريخ ايران باستان ولو صرفاً با اشارهاي مختصر مخفي نمانده است.
امّا در عين حال مطالبي که توسط هرودت و کتزياس نقل شده، ترديدهائي را بيش از آنچه انسان در مورد يک شاه قدرتمند حدسمي زند، درباره ماجراي برديا، گوماتاي مغ و مسائل جنبي ماجراهاي آنان در ذهن بر مي انگيزد، مخصوصاً که بر اساس اطّلاعات موجود پادشاهي در سلسله نسب داريوش نبوده است. بنابراين بيش از آنچه بتوان حدس زد، مطالبي در سخنان داريوش نادرست است.
چيزي که از نظر ما جالب است اين که بردياي دروغين را يک مغ (پيشواي مذهبي) خواندهاند و روشن است که در جهان باستان جز يک مغ نمي توانست در مقابل دستگاه شاهي قيام کند، وانگهي جامعهاي هم که آن مغ نمايندهاش بوده است، ناچار نميتوانست مخالفت خود را جز در لباس مذهب اظهار دارد، چرا که درجهان کهن هر الگوي زندگي براساس تفسيري از جهانشناسي شکل مي گرفت و زندگي هاي اشتراکي يا مردمي هم ناچار در جامه ي مذهب ظاهر مي شد، چنان که حتي حّج برهنه در کنار خانه کعبه، ولو به صورت نوعي ازدواج يا آميزش جنسي، آميزشي مذهبي بوده و براساس مذهب و در کنار معبد انجام مي شده است. شواهد جامعه اشتراکي در ايران از کهنترين اعصار تا دوره معاصر فراوان است. روستاهاي فراواني کشف شدهاند که در آنها ابزارهاي توليد (بيل، کلنگ، تبر و ...) همه در يک اتاق قرار داشته و در واقع آن اتاق انبار ابزارهاي روستا بوده است. نگارنده خود شاهد يکي ـ دو روستا از اين قبيل در کشفيات فارس و از جمله در بيضا بودهام.
اين مقاله را شايد بسياري از دوستان نخوانده باشند و از طرفي در پي آن باشند . باشد كه مورد استفاده دوستان قرار گيرد .
حقيقت چه قدر آسيب پذير است
شاملو در يکي از همين روزهاي آوريل، چيزي حدود سيزده سال پيش، در دانش گاه برکلي سخن راني مي کند که بعدها عنوان «نگراني هاي من» را به خود مي گيرد. عنواني که در گرد و غبار تبليغات اين سال هاي اخير فراموش شده و سخن راني ي برکلي بيش تر به ناسزاهاي شاملو به فردوسي، به شاهنامه، به فرهنگ «پارسي»، زير پا گذاشتن ارزش هاي ملي و ده ها و بل صدها تغيير نام داده و اين چنين در اذهان باقي مانده. متن سخن راني شاملو به وسيله ي مرکز پژوهش و تحليل مسائل ايران در نيوجرسي آمريکا منتشر مي شود. گفته ي شاملو «دوستان خوب من! کشور ما به راستي کشور عجيبي است!» شکل عيني مي گيرد. شاملو آماج حملات قرار مي گيرد. هر کس از فرصتي که دست داده استفاده اي مي کند. تصفيه حساب هاي فکري، ايدئولوژيک، ادبي و غير ادبي به اوج خودش مي رسد. فردوسي و «شاه»نامه که مدتي است نفي بلد شده اند، دوباره بر سر زبان ها مي افتد، کتاب هاي درسي که چند سالي است شاهنامه را به دور انداخته، دوباره رستم و سهراب را در خود جاي مي دهد، کنگره ي بزرگ داشت فردوسي ترتيب داده مي شود، و هم زمان، محاکمه ي شاملو هم آغاز مي شود. شاملو در سخن راني اش مي گويد :«تبليغات رژيم ها از همين خاصيت تعصب ورزي توده هاست که بهره برداري مي کنند، دست کم براي ما ايراني ها اين گرفتاري بسيار محسوس است». چيزي که قابل توجه است، اين است که متن سخن راني شاملو هيچ وقت به طور کامل در ايران منتشر نمي شود. «معلمان اخلاق» تکه هايي از سخن راني را با سوء نيتي عجيب نقل مي کنند. با آب و تاب از ايران و فردوسي و پارس و آريا سخن ساز مي کنند و شاملو را دشمن آن عظمت چندين هزار ساله معرفي مي کنند. صحبت هاي شاملو در آن سخن راني، همان «نگراني ها»ي او، از جمله سخناني است که تاريخ اش نگذشته، و هنوز گذشته نشده. حرف امروز است، و حرف فرداست، وقتي که مي گويد:«تاريخ ما نشان مي دهد که اين توده حافظه ي تاريخي ندارد. حافظه دسته جمعي ندارد.». سخن راني شاملو که مي بايست يک سخن راني ماندگار باشد، که همان «توده» را آگاه کند، به هجو گرفته شد، عليه خود شاملو استفاده شد، و چند سطري از آن با استدلال هاي صرفاً متعصبانه و شديداً ايدئولوژيک (و نه علمي) توده را راضي کرد که شاملو را در تضاد با فردوسي و شاهنامه و ايران ببيند و ديگر حتا به صرافت نيافتد که خودش به دنبال اصل مطلب برود و ببيند که قضيه واقعاً چه بوده، چه گفته شده. شاملو دقيقاً هشدار داده بود که نبايد «دربست» همه چيز را پذيرفت، و اتفاقا" توده «درس هاي اخلاق» اخلاقيون را دربست پذيرفت. ناگفته نماند که از ميان آن همه مخلصي که شاملو را «استاد شاملو» مي خواندند، هيچ حرکتي در جهت روشن شدن قضيه نشد. آيا اين معنايش اين است که اينان جز شاگردي شاملو هنري نداشته اند، ندارند ؟ روزگاري، موقعي که به فکر «اديسه ي بامداد» بودم، از نخستين مسائلي که انديشه اش را کردم، همين قضيه بود. بالاخره بايد روزي اين مسئله به دور از حب و بغض مطرح مي شد، و قبل از هر چيز، لازم بود صحبت هاي شاملو از زير پالتوي کتاب فروشان، کتاب هاي ممنوعه فروشان، بر سطح کاغذ بيايد. و بعد صحبت ها و مدارکي به ميان کشيده شود که صحت يا سقم صحبت هاي شاملو را تاييد کند. علي حصوري يکي از آن ها بود، کسي که چندي پيش کتاب ارزش مند«ضحاک» را درآورده و مسائل مهمي را در آن کتاب به ميان کشيده است. شاملو در سخن راني اش به صحبت هاي علي حصوري اشاره مي کند، صحبت هايي که به صورت مغلوط در سال 1356 در روزنامه ي کيهان به چاپ رسيده است، و من صحبت هايم با حصوري، حول و حوش ايرادهايي است که به شاملو گرفته شده : اين که **** طبقاتي وجود داشته يا نه ؟ آيا فردوسي طرف دار جامعه ي طبقاتي بوده ؟ مسئله ي فر شاهنشاهي چيست ؟ تحريف تاريخ که شاملو به آن اشاره مي کند از چه قرار است ؟ جريان بردياي دروغين چه بوده ؟ چرا از ضحاکي که يک چهره ي «انقلابي» به شمار مي رفته، يک ديو بي شاخ و دم ساخته اند ؟ تاريخ ديروز را بايد با چه نگاهي ديد ؟ بالاخره متن کامل سخن راني شاملو در کتاب «اديسه ي بامداد» آمد، ولي صحبت ها و دلايلي که صحبت هاي آن سخن راني را تاييد مي کرد به «حذف گردد» دچار شد. آن چه در ادامه مي آيد، صحبت هاي من است با علي حصوري، و نيز بخش هايي است از کتاب «ضحاک» که به روشن شدن قضيه کمک مي کند. در مورد آن ماجرا، متأسفانه پيگيري عميق و دقيق صورت نگرفت و جريانها ژورناليستي شد، ژورناليستي به معناي بدش؛ يعني درواقع مجلهاي، روزنامهاي شد و جاي تأسف است که هيچ حرف درستي در اين زمينه زده نشد. حتا يکي از آن استادها در آن زمان در مجله آدينه نوشت که حصوري با سه خط شعر فردوسي، شاملو را گول زد. اين خيلي دردناک بود. قضيه چنين نيست، شاملو آدمي بود که گيرندهي خيلي قوي اي داشت وآن چه را که اوگفت بر اساس کاري بود که من کردم و بعداً هم چاپ شد اما آن موقع به صورت يک مقاله خيلي ناقص و پر غلط در روزنامه کيهان چاپ شد، علتش هم معلوم است که چرا آنقدر پر غلط و ناجور چاپش کردند. علت يکي اين بود که نوشتهي دستنويس خودم بود که اين احتمال غلط خواني را پيش مي آورد، ديگر اين که آن موقع زمان شاه بود و دلشان نمي خواست از اين حرفها زده شود و اصلا خوششان نمي آمد يک آدمي آن هم استاد دانشگاه پهلوي بيايد، صحبت از اين کند که در ايران جامعهاي اشتراکي وجود داشته و ضحاک نمايندهي آن بوده و فردوسي نسبت به اين قضيه حساس بوده، اين را کسي نمي خواست بشنود، در حالي که ميتوانم بگويم که شاملو تنها کسي بود که اين را گرفت، دقيق گرفت، يعني ازميان همان متن مغلوط واقعيت را دريافت و همان را گفت، در همان نگرانيهاي من هم، همين را گفت. خُب شاملو طرز حرف زدناش خاص خودش بود، کلماتي به کار مي برد که ديگران به کار نمي بردند. اين يک مسئلهي ديگر است اما اصل قضيه نبايد لوث شود. واقعاًچنين است، يعني ما فکر مي کنيم که ضحاک در اساطير ايران دقيقاً نمايندهي جامعهاي مشترکي است، چون شواهد فراوان وجود دارد که جامعهي ايران رو به طبقاتي شدن مي رفته است و نمايندهي اين طبقاتي شدن هم جمشيد و فريدون اند. در ميان اين دو تن، کسي يک دفعه انقلاب مي کند، يک دفعه مي آيد و آن نظم اجتماعي در حالِ تکامل را به هم مي ريزد. و دوباره جامعه را بر مي گرداند به حالتاوليهاش، اما طبيعي است که چون خود فردوسي دهقان است و دهقانها باز ماندهي فئودالهاي دوره ساساني هستند، علاقه ندارد از اين صحبت کند، يعني فردوسي دلش نمي خواهد که اين شائبه را ايجاد کند که مي شود زمينها را از مالکها گرفت و داد به تودهي مردم. فردوسي نه تنها اين طور فکر نمي کرد بلکه به هيچ وجه علاقهاي به اين زمينهها نداشت، به خصوص دلش مي خواست شاهنشاهي ِ قديم ايران زنده شود، همان فر و همان شکوه به وجود بيايد و بههمين دليل است که در نامهي رستم فرخزاد شما ميبينيد شديداً از اين که منبر با تخت برابر شده، ناراحت است و هيچ وقت دلش نمي خواهد که منبر و تخت با هم برابر شود، او دلش مي خواهد آن تخت شاهي ِساساني يا ايراني ِپيش از اسلام بماند و قدرت داشته باشد و آن زندگي دوباره برگردد. تمام آن نامه، تأسف بر گذشته ي ايران است، در حالي که در دوره او که دوره سامانيان هم هست نه دوره ي غزنويان، شاهنامه به طور عمده در دوره سامانيان سروده شده، در دورهي او، ايران يکي از درخشانترين روزگاران خودش را طي مي کند براي اين که چه سامانيان، چه قبل از آنها، آل عراق در خراسان بسيار مردم روادار خوبي بودند، يعني مي توان گفت جزو بهترين پادشاهان ايران بودند، پادشاهان آل عراق که اصلا فرشته بودند، درواقع نظير آنها بسيار کم پيدا مي شود. همانهايي که آئين سياوش داشتند و لقب يکيشان هم سياوش فر است، داراي فر سياوش. پيش از سلام اسمشان سلسله آفريغي بود. بعد از اين که مسلمان مي شوند، خيلي هم دير مسلمان ميشوند ـ قرن هشتم ميلادي ـ اسمشان ميشود آل عراق و اين عراق يعني ايران، عراق ايران است. اين پادشاه ايران است - خجسته باد ايران مر پادشاه ايران را ـ اسمآنها آلعراق است يعني آل ايران، آدمهاي خيلي ممتازي بودند و هيچ در تاريخ ايران مطرح نشده است. فردوسي در چنان دورهاي زندگي مي کرد، اما با همهي اين ناراحت بود و طبيعي است که به آن زندگي اشتراکي که گفتم در ماجراي ضحاک هست، بي علاقه باشد، نه تنها بي علاقه باشد بلکه ضد آن باشد و اين نبايد آدم را به مواجهه بکشاند. کسي نبايد به جنگ تاريخ برود، به جنگ علم برود، به جنگ آگاهي برود. آدم اگر در مورد چيزي اطلاع ندارد بايد ساکت باشد چرا به اين فکر بيافتد کتاب بنويسد و بعد هم شاملو را دلالت کند به راه خير؟
در واقع شاملو يک انگولکي کرده، اين انگولکش درست بود از اين جهت که فردوسي و مليّت و ايراني بودن و.... داشت فراموش مي شد وانگولک شاملو بود که درآقايان ولوله کرد که کنگرهي فردوسي بگيرند و دوباره داستانهاي شاهنامه را در کتابهاي درسي بياورند و خلاصه نام ايران دوباره راه بيفتد و بعد "اي ايران، اي مرز پر گُهر" را در راديو تلويزيون نواختند و از اين خبرها شد، يعني در واقعآقايان شاملو را به هيچوجه آن موقع نفهميدند، هم چنان که هنوز هم من معتقدم آن وقتي که لازم است نمي فهمند. شاملو، همان طور که براي شما گفتم، آدمي بود به مراتب آگاهتر از آن چه اين آقايان فکر مي کنند و کارهايش خيلي سنجيده و روي حساب بود.
بعدها من نشان دادم که سند من، فردوسي نيست اتفاقاً، ابوريحان است و ديگران، يعني توي نوشتههاي ديگران هم کما بيش هست. توي طبري هم هست، ولي هيچ يک به ظرافت و دقت ابوريحان نيست چون از نظر علمي هم ابوريحان از همه اينها جلوتر است. اين يک، دوم اين که آن جا شاملو اصلا اشتباه نگرفته بود حماسه و اسطوره را، يا حماسه و تاريخ را. حتا اگر بنده که کار کردم و نشان دادم اسطوره معني تاريخي دارد، تاريخ و اسطوره را با هم اشتباه نگرفتم. بالاخره اسطوره در يک جامعهاي پيدا مي شود، يک چيزهايي ازآن جامعه را منعکس مي کند يا نه؟ اگر از ديد ساختاري به آن نگاه کنيم، يک چيزهايي از آن جامعه را منعکس مي کند. بنابراين معناي تاريخي دارد، اسطوره معناي تاريخي دارد. در آئينهايي مي بينيد که انسان از گياه خلق مي شود، مثلا در اوستاي ما، انسان اوليه دو تا گياه بودند، اين مال وقتي است که انسان کشاورزي را مي شناخته و در واقع رويش را ميفهمد که تخم مي رود زير خاک، در مي آيد و رويش پيدا مي شود و لذا اينجا گياهان ايجاد مي شود. بنابراين، فکر مي کند تشکيل انسان هم در آغاز مثل گياه بوده است. در آيينهايي، انسان از گل ساخته مي شود مثلا در اساطير مصر حتا يکي از خدايان ، آدم را از گل درست مي کند و مي برد در کوره ي خورشيد مي پزد و آدم مي سازد. يعني در واقع سفالگري. يعني اين اسطوره مال دورهي سفالگري است، پس يک اسطوره مال دورهي کشاورزي است، يکي مال دورهي سفالگري. اين معناي تاريخي دارد. ديگر اين که اسطوره روي هوا پيدا نمي شود، اسطوره در جامعه پيدا مي شود، مردمي هستند که اسطوره را خلق مي کنند، بنابراين، اسطوره با آن مردم ارتباط دارد. وقتي با آن مردم ارتباط دارد، يعني با تاريخ ارتباط دارد، با جامعه ارتباط دارد، بنابراين، ما حق داريم به اسطوره معناي تاريخي بدهيم، به شرطي که لوازم آن کار را داشته باشيم، نياييم مثلا اسطوره را با تاريخ امروز تصويرش کنيم. يک اسطورهي کهن بايد جاي تاريخي خودش را پيدا کند. کار من در ضحاک همينبوده، بگردم ببينم اين اسطوره مال چه دورهاي است. دقيقاً مال دورهاي است که زندگي اشتراکي بوده. بر همين منطقهاي که ما زندگي مي کنيم، جوامع اشتراکي غلبه داشتند، بعد يواش يواش طبعاً سير تاريخي اينها را به طبقاتي شدن سوق مي دهد و جمشيد پيدا مي شود يا جمشيد تاريخي پيدا مي شود. يعني يک قومي پيدا مي شوند يا جمعي پيدا مي شوند که اينها به تمرکز ثروت اعتقاد دارند، و به تمرکزاسباب توليد و ابزار توليد اعتقاد دارند. تکامل زندگي آنان را به جامعهي طبقاتي رسانده است. اينها دانه دانه معناي تاريخي اسطورههاست. بنابراين، شاملو به هيچ وجه اشتباه نکرده بود و آن حرف، دقيقاً حرف شاملو نبود.
فرشاهنشاهي
تمام شاهان ساساني، ازآن اوّل، اردشير بابکان، خودشان را صاحب اين فّر مي دانستند تا آن تو سري خورهاي آخري که در واقع بازيچهي دست حکومت بودند، بازيچه دست وزرا بودند. لابد مي دانيد آن آخر سر در زمان ساسانيان، يعني بعد از خسرو پرويز، تعدادي پادشاه مي آيند روي کار. اين پادشاهها را وزرا مي آوردند، وزرا هم مي بردند، يعني حتا من در کتابام، «آخرين شاه» نشان دادهام که بعضي از اينها اصلا بازيچه بودند و سرداران ِ ساساني هر کار دلشان مي خواست ميکردند. اينها هم صاحب فّر بودند و علامتفّر را روي تاجشان و لباسشان و...... دارند و روي سکههاشان هم هست. حتا مثلا فرض کنيد اردشير سوم که دو ماه سلطنت کرده، سکهاش هست و هيچ فرقي سکهي او با سکهي انوشيروان قلدر ندارد. ملاحظه ميکنيد؟ همه اينها خودشان را صاحب فّر مي دانستند. چنين نبود که مردم بيايند تصميمي بگيرند که اين پادشاه خوبي بود، پس فّر دارد، آن يکي پادشاه بدي بود و ظالم بود فّر ندارد، حتا بعضي هاشان چيزي بالاتر از فّر هم دارند. مثلا بهرام گور. بهرام گور تمام آن کارهايي که مي کند و تمام آن داستانهايي که راجع به او هست، اينها مقدار زيادي بار اساطيري دارد، مثلا بهرامگور به اين دليل لقبش شده گور، که گورخر شکار مي کرده، دقيقاً شکار گورخر يک چيز اساطيري است و نشانهي قدرت و غلبه است. چرا؟ براي اين که عين اين صفات را بهرام ايزد در اوستا دارد، صفتي که بهرام در اوستا دارد، بهرام گور هم اينجا دارد اينها مسائلي ست که شصت سال پيش از ما نوشتهاند و اصلا قضيه روشن است. فّره ايزدي مربوط به آيين زردشت است، مثلا شاهان هخامنشي، فّره ايزدي ندارند، چرا که خودشان را جانشين خدا ميدانند، علت ايناست که سلطنت از مذهب پيدا شده است. اول روحانيون حاکم بودند، يواش يواش حکومت تجزيه شد. به سه قسمت. در جهان قديم قضيه اين بود که روحاني قبيله، جادوگرِ قبيله و فرماندهي قبيله يک نفر بود. که اين چون هم قوي بود از نظر بدني، هم پزشکي سرش مي شد و هم مسائل آئيني سرش ميشد، اين ميشد رئيس قبيله و اين مال آن جوامع بسيار کهن است و بعد است که به تجزيهي شغلها مي رسيم، يک کشاورز خودش هم کشاورز بود هم بيلاش را خودش درست مي کرد هم لباساش را خودش مجبور بود درست کند همخانهاش را خودش درست کند، همهي کارها را خودش مي کرد. بعد تجزيهي مي شود، نجار پيدا مي شود، بنا پيدا مي شود، همان طور همحرفهي سلطنت يا روحانيت تجزيه شد و ازش سه کار مختلف پيدا شد، يکي اش شاهي، يکي روحانيت و يکي طبابت.
چنان دين و شاهي به يکديگرند
تو گويي که فرزند يک مادرند
يعني روحاني با پادشاه برادر هم بودند. شاهان هخامنشي، طبيعي است ميگويند بهنام خدا، اول حرفش ميگويد خداي بزرگ است اهورا، او مزدا بود که اين آسمان را داد، او زمين را داد، او شادي داد، مردم را شادي داد، اما اين معني اش اين است که او به فّر اعتقاد ندارد، براي اين که او زردشتي نبوده، شاهان هخامنشي زردشتي نبودند. انديشه فّر، يک انديشه زردشتي است و اين تز هم معتقد مي شود به انتقال در يک دودمان، يعني از پدر به پسر مي رسد. در جهان باستان هم جادوگر نمي آمد حسن علي بقال را جانشين خود کند، بچهاش جانشيناش مي شد، حتا اگر ضعيف بود. توي بچههاش هم، قلدرتريناش جانشين مي شد و اين جا هم همين طور است،شما مي بينيد که پادشاهان ساساني فّر دارند و در اين خانواده سلطنت باقي مي ماند تا آخر. پس نظريهي فّر خاص آئين زردشتي است و ثانياً به طريق ارثي منتقل مي شود، پس بنابراين همهي ساسانيان فّر داشتند.
بردياي دروغين
من باز در همين کتاب ضحاکام اشاره کردهام اين را دقيق و آن چه از سنگ نبشته است آوردهام و ترجمه کردهام و ماجرا را گفتهام. ببينيد من پارسال در برکلي، در همان جايي که شاملو صحبت کرده بود، راجع به همين قضيه صحبت کردم، يعني يک سخنراني کردم باعنوان "ضحاک" يا اسطوره ضحاک در برکلي و آنجا نشستم و اتفاقاً دوستاني هم که آن جا بودند، قبلا آگهي کرده بودند که آقاي شاملو آمد از قول حصوري يک حرف هايي را زد، حالا خودش آمده، اگر حرفي داريد بياييد بزنيد. ما هم رفتيم نشستيم، يک گروهي هم آمده بودند شنونده بودند، خُب طبعاً چون حرفهاي من با حرفهاي شاملو شباهت زياد داشت، عدهي ديگري نيامده بودند. ولي آنعدهاي که آمدند، هيچ حرفي براي گفتن نداشتند، حداکثر اين بود که آنها سئوال کننده بودند و من جوابگو بودم و همين مسائل را مطرح کردم. به نظر من قضيهي برديا هم دقيقاً همين طور است. يعني دقيقاً برديا يک نماينده جامعه اشتراکي است و ببينيد اين احساسات به اين آساني در مردم نمي ميرد، يعني جامعهاي اشتراکي وقتي دارد زائل ميشود، از بين مي رود و جامعهاي با مالکيت خصوصي و با مالکيت ابزار توليد به اصطلاح به کار ميآيد، اما خاطرهي آن در ذهنها باقي مي ماند، يعني چنين نيست که از اذهان محو شود، حداقل آن تودهي مردم که آن ابزار توليد را از دست داده و به شکل برده و يا شکلهاي ديگر استثمار مي شود، اين را دائم با خود مي پروراند و اينرا به صورت يک آرزو به فرزندش منتقل مي کند که يک روزي ما اين طوري بوديم و اين طوري شديم و اين فراوان مثال ديگر هم دارد، يک مثالاش در قصه اهل سباي مولوي است. آنجا قومي به نام سبا ميآيند و با پيامبران مواجه ميشوند، اهل سبا به پيامبران مي گويند که ما قبلا آدمهاي ديگر بوديم، شما ما را تبديل کرديد به يک جور آدمهاي ديگر. آن موقع ما خيلي خوش بوديم و خيلي راجع به مرگ صحبت نمي کرديم، شما خوشي ما را از ما گرفتيد و راجع به مرگ صحبت کرديد. اين خاطره در ذهن مردم مانده است. از کي؟ از وقتي که اينها به مرگ به اين شکلي که ما نگاه مي کنيم يعني ميگوييم دنياي ديگري هست و آنجا زجر و توبيخ و... وجود دارد، نگاه نمي کردند. آنها فکر مي کردند آدم مي ميرد و مي رود يک جاي آرامتري. در اديانمختلف فکرهاي مختلفي بود، ولي هيچکس فکر نمي کرد که ديگر قبلا" ببرندش آنجا صدبار بسوزانندش و از اينجور چيزها. آنخاطرهي گذشته در ذهن مردم باقي مي ماند و همان قصهي اهل سبا يک نمونهاش است که در مردم ايران هم باقي مانده بود و جامعه ي اشتراکي هم در دورهي هخامنشي ظهور کرده، در لباس برديا.
شما مي گوييد وقتي کسي مي آيد و به شاملو ايراد مي گيرد که او بايد با ديد امروزي و با توجه به ****هاي امروزي، جامعهي زمان گذشته(ضحاک، برديا، فردوسي و...) را زير سئوال برد، چه پاسخي مي توان به اين قبيل ايرادها داد؟
اين دو تا پاسخ دارد. يکي اين که اولا" ما با ديد امروز به آن زمان نگاه نمي کرديم، آن زمان جامعهي اشتراکي وجود داشته، آن جامعه متحول شده، دگرگون شده، ما هم آن را توصيف مي کنيم. چيزي بيش از اين نمي گوييم. اين يک مورد. دوم اينکه اگر ما تاريخي کار کنيم، يا تاريخ مطالعه کنيم، ناچاريم که همينطور عمل کنيم. مگر مورخ امروز که مي خواهد برود دورهي ساساني را مطالعه کند، کفشهايش را در مي آورد و گيوه مي پوشد و يا شلوارش را درمي آورد و از آن تنبانهاي گشاد چين چين مي پوشد و کلاه فلزي سرشمي گذارد؟ اگر احياناً تفنگ دارد، از پنجره پرت مي کند بيرون و يک شمشير آهني جايش مي گذارد؟ همچين چيزي نيست. مورخ طبعاً همينطور است. هيچ تاريخي، تاريخ گذشته نمي شود. هميشه هر تاريخي عبارت است از تاريخ گذشته از زبان راوي امروز. هر مورخي با ديد خودش به گذشته نگاه مي کند، ترديدي نيست. اگر اينطور نبود، فلسفهي تاريخ پيدا نميشد. مگر داريوش و کوروش فکر مي کردند که دارند جهان را تکامل مي بخشند؟ ولي ما فکر ميکنيم که کارهاي آنها در جهت تکاملِ دنيا بوده، در جهت پيشرفتِ زندگي بوده است. سلطان محمود باعث توسعهي فرهنگ ايران در هند شده، ولي او که براي توسعهي فرهنگ ايران به هند نمي رفت، او مي رفت آنجا طلا غارت کند و بچاپد و بياورد خوشگذراني کند. پول مُفت دربياورد و خرج شعراي دربارش کند. آنقدر پول به فرخي بدهد کهفرخي بگويد: بس است! خاقاني در شعرش جايي ميگويد که: شنيدم که از نقره زد ديگدان...ديگخانهي عنصري نقره بوده، قاشقچنگالاش طلا بوده. اين طلاها از کجا آمده بوده؟ آقاي سلطان محمود رفته بوده هند را غارت کرده بوده آورده بوده، وگرنه کارخانه که نداشته!
تاريخ اين است، ما اينطوري بوديم. ما که نمي آييم از ديد سلطان محمود تاريخ بنويسيم. يا از ديد فردوسي يا از ديد بلعمي يا طبري. ما از ديدِ انسان امروز بايد بنويسيم.
اين آقاياني که اين حرفها را دربارهي شاملو زدند، هيچکدامشان، چه آنهايي که مقاله نوشتند و چه آنهايي که کتاب نوشتند، هيچکدام از اصل قضيه آگاهي نداشتند و فقط آمدند جواب شاملو را بدهند يا شاملو را به راه راست هدايت کنند که مثلاً شاملو عاقبت بهخير بشود! من نوشتههاشان را خواندم، يکي مي خواست شاملو را بياورد به راه راست و هدايت کند و کاري کند که شاملو توبه کند و درست بشود و عاقبتاش به خير شود و به بهشت برود و از اين جور چيزها. يک عده اينجور فکر مي کردند.
کاري شان نمي شود کرد، حالا هم شايد بنشينند و براي شاملو دعا کنند و بگويند خدا بيامرزدش و از گناهاناش بگذرد... اما کساني که با شاملو آشنا باشند مي دانند که شاملو اصلاً آدمي نبود که به راه راست هدايت شود. شاملو به راه خودش مي رفت. شاملو يک راه خاص خودش را داشت، آن را مي رفت و اين آقايان را به دنبال خودش مي کشيد، اينها هِي زاري مي کردند و ناله مي کردند و تو را به خدا و چنين و چنان بهش مي گفتند، او هم گوش نمي داد و مثل برق و باد مي رفت جلو. به همين دليل اينها ماندند، او جلو رفت.
نخستين شاهان ايراني و شکلگيري نخستين طبقات در ايران
نخستين پادشاهان ايران داراي الگوي شاهان جادوئي هستند. شاهان جادوئي فرمانروايان جوامع ابتدائي هستند که بسياري شکل اشتراکي اوليّه داشتهاند. اين پادشاهان با سه نيروي ممتاز که ويژه آنها است، شناخته مي شوند که عبارت است از: روحانيّت(جادوگري)، پهلواني و پزشکي. در چنان جوامعي شاه کليّه اختياراتِ هر سه «کار» را دارد يعني داراي سه کارکرد است. هدايت جامعه هم از جهت روحاني هم از نظر سياسي (ترکيبي از پهلواني و روحانيت) و بالاخره پزشکي کار شاه است. در واقع شاه با همه اين سه کارکرد خود اعتبار و مرجعيّت پيدا ميکند، به همين دليل اغلب تنها کسي است که کار مشخص ندارد و غذا، پوشاک و ديگر نيازهاي او راجامعه تأمين ميکند.
نميتوان گفت که او در جامعه خود هم با سه کار مشخص ميشود، زيرا در آنجا جادوگري و رهبري، پزشکي و تسلّط روحاني و جسماني (پهلواني) با هم همراه و در واقع همه کارکردهاي شاه، يگانه است، اين ماايم که با توجه به تحوّلات اجتماعي و تجزيه کارشاهان کهن به سه کار روحانيّت، رهبري نظامي و پزشکي در دورههاي بعد و در جوامع طبقاتي، نيروهاي او را به منظور شناسائي دقيق تجزيه ميکنيم. همين شاهان هستند که وقتي مرجعيّتي فوقالعاده بيابند خدا يا شاه - خدا ميشوند.
معروفترين و بارزترين نمونه اين شاهان در تاريخ ايران جم و فريدون (سلف و خلف ضحاک) هستند و اتفاقاً اين دو شاه متعلق به زماني هستند که جامعه ايراني طبقاتي شده است. به اين نکته باز خواهيم گشت. در عين حال در شخصيّت هر يک از اينان يک جنبه ازسه «کار» آنان قويتر است و به همين دليل دومزيل هر يک از آنان را با يکي از کارکردها، برجستهتر ميکند، جمشيد شاه و فريدون چون يک قهرمان.
براي شناسائي کارکردهاي اين شاهان ناچار بايد به دنبال کهنهترين شواهد بود، اما حتي در شاهنامه نشانههائي از آن هست، دراين کتاب جمشيد، از جمله چنين شناسانده ميشود:
زمـــــــــــانه برآســـــود از داوري
به فرمــان او ديو و مـــــرغ و پري
جهان را فـــزوده بــــــدو آب روي
فروزان شده تخت شاهي بـــــــدوي
منم گفـــــــت با فرّه ي ايـــــــزدي
همم شهريـــــــاري همم مــــوبـــدي
بدان راز بــــد دست کوته کنـــــــم
روان را ســوي روشني ره کنـــــــــم ...
به فّر کئي نرم کــــــــــرد آهــــــــنا
چو خود و زره کرد و و چون جوشنا ...
در همين پنج بيت مهمترين مشخّصههاي شاهان جادوئي آمده است. ديو و مرغ و پري به فرمان اويند، تخت شاهي به او فروزان است، از فرّه ايزدي (نيروي جادوئي شاهان) برخوردار است، هم پادشاه است، هم موبد و هم پزشک. روانها را به سوي روشنائي مي برد و با همان نيروي جادوئي کارها مي کند، از جمله نرم کردن (گداختن) آهن ... اين ويژگي ها در سندي است که چند دست (از اوستا تا زند، از زند تا خداي نامهها و از آنها به شاهنامه) گشته است. بيشک در مدارک کهنتر چيزهاي ديگري داشتهايم.
در اوستا جمشيد پادشاه جهان است که زمين را سه بار - براي اينکه مردم و جانور بسيار شده بودند - گسترد تا همه در آن جاي گيرند. او زيبا، خوب - رمه، بالاننده، پرونده، سردار و نگهبان جهان است و در شهرياري او نه سرما است، نه گرما و نه مرگ، او دو زينافزار دارد که رد اثر آنها دارنده دو شهرياري است. او با اهورمزدَ انجمن کرده است تا چگونه با طوفان سرما مبارزه کند. او با رايزني اهورمزد شهر بي آسيب جادوئي ساخت، که نمادي از بهشت است، اما درست چون کشتي نوح در طوفان.
اصولا تولّد جمشيد با کاري جادوئي (فشرن هوم، گياهي داراي شيره مقدس) توسط پدرش صورت گرفته است. اين پسر پاداش کارِآن پدر است. امتيازات ديگري که دارد عبارت است از اين که در پادشاهي او جانور و انسان بي مرگ، آب و خوراک تمام نشدني و جهان بدون گرما و سرما شد. مردم، پدر و پسر هر دو چون جوان پانزده ساله بودند. در ونديداد جم اوّلين کسي است که اهورمزد - با او سخن ميگويد.
در بخشهاي ديگر اوستا او از خدايان ديگر (ناهيد) بزرگترين شهرياري، تسلّط بر ديوها، مردمان، جادوان، پريها و ديگرموجودات غيرطبيعي خواسته و يافته است، با همه اينها، همه اين بخشها با زردشتيگري تطبيق داده شده است. به طوري که خواهيم ديد درست در دوره جمشيد جامعه ايراني طبقاتي مي شد. درست در همين دوره طبقاتي شدن و تجزيه کارها، از جمله کارکردهاي شاهان، است که تعارض رخ مي نمايد. يعني از طرفي به علّت گسترش جامعه که به شکل سه بار زمين را گسترش دادن در اسطوره جم ديده مي شود، بايستي وظايف اجتماعي تقسيم شود و از طرفي شاه - خدايان حاضر به تجزيه قدرت خود نيستند و ميخواهند همه اختيارات (امتيازات) خود را حفظ کنند. اين تعارض نه صدهها که هزارهها دوام آورد و به عصر تمدّن رسيد به طوريکه غرب با دشواري توانست روحانيون را از داشتنِ امتياز حکومت باز دارد، اما نماد آن به صورت حکومت پاپ در اروپا باقي مانده است، بديهي است امتياز پزشکي را ناچار از دست دادند.
شکلِ شاه - خدائي شاهان ايراني اگر چه ويژه ايران است، امّا وجوهِ اشتراکي با شاه - خدائي در بين ديگر ملل آريائي هم دارد. بهطوريکه جم و فريدون از شاه - خدايان، بلکه خدايان هند هم هستند و در بخش اول (ص ۱۶ به بعد) به آنها اشاره شد.
نخستين طبقات اجتماعي در اساطير هند و اروپائي
با آغاز مطالعه در اساطير هند و اروپائي که با نام دانشمنداني چون آدالبرت کوهن و فريدريش ماکس مولر همراه است، با کار ويلهم مانهارت مطالعه در مذهب هند و اروپائيان جهتدار شد و با کار کارنوي مشخص شد.
در نيمه اول قرن بيستم با کارهاي تحليلي ه.گونترت ، ر.اوتو و ف. کرنليوس مواد لازم براي مطالعات دقيقتر و تطبيقي فراهم شد.
در ربع دوم قرن بيستم تعدادي کتاب و مقاله راهگشاي کار شد که از جمله مقاله بنونيست در مورد (طبقات اجتماعي در سنت اوستائي) را در مورد ايران بايد نام برد. ژرژ دومزيل مفصلترين و پختهترين کارها را در اين زمينه کرده است و گزارش ما از طبقات اجتماعي در اساطير ايران با نظرات وي منطبق است. نخست بايد اشاره کرد که کهنهترين نشانه از طبقات جوامع آريائي اتفاقاً در سندي مربوط به دربار مصر و در روايتي از قرن پانزدهم پيش از ميلاد آمده است و چه مورّخان قديم و چه دانشمندان جديد اعتقاد دارند که اين نوع طبقهبندي در آتن باستان وجود داشته است. اين سند که مربوط به پادشاهي فرعون توتموزيس چهارم (۱۴۱۵ تا ۱۴۰۵ پ.م) است و هرودت و ديودور آن را نقل کردهاند، مربوط به هنگامي است که ثانني مي خواست براي سرور خود فرعون، آماري تهيه کند. در آن ميخوانيم:
با گردآوري همه زمين در پيشگاه شاهنشاهي، از همه بازرسي شد، سربازان، پريستاران، بردگان شاهي، و همه صنعتگران را، همه زمين و همه گلهها، ماکيان و گلههاي خرد را شناخت، به فرماني نظامي که مورد علاقه سرورش ثانني بود.
دومزيل مثل بسياري از دانشمندان صده ما باور داشت که توتموزيس نخستين فرعوني بود که با شاهزاده خانم آريائي ميتاني، دختر پادشاهي که نام او مشخصاً اَرتتمه است، زناشوئي کرد. امّا امروزه مدارک فراواني از ارتباط ايرانيان با دربارمصر و حتّي ازدواج با خاندان شاهي مصر هزاره دوم پيش از ميلاد، به دست آمده و مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است. از همين جا است که افسانه مهاجرت آريائيان به درون ايران مخصوصاً در حدود ۱۲۰۰ پ.م. مورد راست يا درست است.
اشاره مورّخان يوناني به وجود چنان طبقاتي در آتنِ کهن قابل توجّه و نيز قابل مقايسه با وضعيت ايران است. البته مطالب متن درمورد طبقات خيلي دقيق نيست و مفسّران آن را تفسير و اصلاح کردهاند. امّا مقايسه متون کهنِ سلت، ايتاليائي، يوناني، سکائي، ايراني، هندي و ... نشان ميدهد که هند و اروپائيان به «مفهومي از ساختار اجتماعي که بر اساس تمايز و توالي سه کارکرد) شناخته ميشود، دست يافته بودند. اين تقسيمبندي در وجوهِ مختلف فرهنگ هند و اروپائي آشکار است، به طوريکه تقسيمبندي طبقاتي نه تنها درجامعه، بلکه در افلاک و آسمانها، خدايان، اساطير، حماسهها، داروها و پزشکي تظاهر مي يابد. مقصود از سه کارکرد همان سهکارکرد شاهان است که با اندکي تسامح مي توان گفت که به جامعه منتقل شده است: روحانيون و جنگجويان نماد دو کارکرد و صنعتگران، چوپانان و امثال آن نمايشگر کارکرد سوم است. کارکرد سوم با وضع تاريخي جامعه (چوپاني، کشاورزي يا وضعي ديگر) شکل مي گيرد. مثلا يکي از وجوهِ چشمگير جوامع هندي پس ريگ ودائي تقسيم منظم آنها به چهار طبقه است که در سنسکريت چهار رنگ ناميده ميشود. سه طبقه اول، گرچه نابرابر، امّا پاکاند، زيرا آريا هستند، و حال آنکه چهارمين طبقه که مسخّرآريا هستند، طبيعتاً از سه ديگر جدائي و سرشت غيرقابل تغيير ناپاک دارند. به طبقه چهارم که از جنس ديگرند در اينجا کاري نداريم.
هر يک از سه طبقه با نام و وظايف خود شناخته ميشوند: براهنمه ها يا پريستاران، دانشجويان و دانايان دانش مقدّس و متصدّيان قربانيها؛ کشتريه ها يا راجنيه ها، يعني چنگجويان که مردم را با نيرو و سلاحهاي خود مي پايند، وئيشيهها يا توليدکنندگان نعمتهاي مادي، دامپروران، کشاورزان، زحمتکشان. اين جامعه منظم، کامل و هم آهنگ، داراي شخصيت ممتازي است يعني شاه يا راجن که اگرچه مثل ديگران زاده شده ولي از نظر چگونگي از طبقه ي دوم برآمده است.
اين گروهها که به حسب نقش اجتماعي خود پديد آمده و داراي سلسله مراتباند، هر يک به خودي خود براساس توارث، ازدواجِ درونگروهي و شناسهاي مشخص از ممنوعّيتها استوار ميشوند. چنين شکل کهنهاي، بي شک تنها آفريده ويژه هنديان و متعلّق به پس ازمجموعه ريگ ودا نيست. نامهاي طبقات به روشني تنها در سرود قرباني انسان اولّيه و در کتاب دهم مجموعه - و بسيار متفاوت از همه ي سرودهاي ديگر - آمده است. امّا چنين «وضعي» ابداً ساختگي نيست، بلکه استحکام بخشيدن به نظري است که بي شک از يک عمل اجتماعي سابقهدار سرچشمه ميگيرد و اين تنها دانشمندان غرب نيستند که به چنين نظري رسيدهاند.
يکي از دانشمندان هند به نام و.م.آپته در سال ۱۹۴۰ مجموعهاي از نه کتاب اول ريگ ودا فراهم کرد که (مخصوصاً کتاب ۸، فصل ۳۵، بندهاي ۱۸ - ۱۶) ثابت مي کند هنگام تأليف اين سرودها، جامعه را ترکيبي از پريستاران، جنگجويان و دامداران مي دانستند. حتي اگر آنها با نامهاي خود، يعني براهنمه، کشتريه و وئيشيه مشخص نمي شدند. آپته اگرچه مسئله را طبقاتي نديده است، امّا سه گانگي کارکرد اجتماعي اين سه گروه را در تعريفهاي خود داده است، مثلا برهمن را داراي دانش و سودمند کننده ي روابط عرفاني بين گروهها و امثال آن شناسانده است.
از شرق ايران به شمال غرب برويم به ميان قومي ايراني ولي مستقل و کمتر شناخته شده يعني سکاها که با ويژگي هاي شگفتانگيز متأسفانه در آثار علمي هم معرفي شدهاند. آنان از نظر هنري و نظامي بسيار پيشرفته بودند، امّا مثلا آنان را «بيابان گرد» معرفي کردهاند. اين لازم به تذکر است که سکاها در طول تاربخ با قومهاي مختلف آميختند و در بين آنها حل شدند، امّا گروهي از آنان در قفقاز باقي ماندند که در آثار قديم ايران «آس» ناميده شدهاند و امروزه در جهان اُست ناميده مي شوند. در قرن بيستم مطالعات فراواني راجع به شناخت اين قوم و از جمله زبان و فرهنگ آنان چه به وسيله دانشمندان غرب، چه روس و چه خود ايشان صورت گرفته است.
سکاها به طور عمده در شمال درياي سياه مي زيستند، امّا از شرق تا چين، آلتائي و سيبري و از غرب تا ميانه اروپا پيشروي کرده باهمه همسايگان دست و پنجه نرم کردهاند. آثار سکاها در ايران تا همدان يافت شده است. هرودت و چند مورخ ديگر درباره سکاها مطالبي نوشتهاند، از جمله هرودت از زبان آنان بنيادِ مردمشان را چنين توصيف ميکند:
نخستين انساني که در سرزمين آنها زندگي کرد که پيش از آن بيابان بود، تارگيتائوس بود که پسر زئوس و دختر رود بوريس تنس (رود دنيپر) بود... او سه پسر داشت: ليپوخائيس، آرپوخائيس ، کولاخائيس که جوانتر از همه بود. در پادشاهي آنان در سرزمين سکاها از آسمان يک خيشِ زرّين، يک يوغ زرّين، يک تبرزين زرّين و يک جام زرّين افتاد. بزرگترين آنان نخستين کسي بود که آنها را ديد و خواست آنها را بردارد، امّا زر به آتش تبديل شد. ناچار کنار رفت و برادر دوم نزديک شد، باز هم مثل پيش، زر آتش شد. سرانجام و هنگامي که آتش دو برادر را بازداشت، جوانترين برادر پيش رفت، امّا آتش خاموش شد، به طوريکه توانست آن چيزها را بردارد و به خانه ببرد. دو برادر بزرگتر اين را نشانهاي آسماني شمردند و همه کشور را به کولاخائيس سپردند. فرزندان ليپوخائيس سکاهائي هستند که امروز قبيله اوکاته ناميده ميشوند. فرزندان برادر دوم، آرپوخائيس کاتيارها و تراسپيها هستند. فرزندان کوچکترين برادر سکاهاي شاهي هستند که اکنون پارالاتها نام دارند، امّا همه روي هم اسکولوتو نام دارند که از نام يکي ازشاهانشان گرفته شده است.
اين متن را متخصصان و از جمله اميل بنونيست مورد تجزيه و تحليل قرار دادهاند و چنانکه در ترجمه ما هم ديده ميشود و کلمه ي گنوس يوناني را به قبيله ترجمه و متن را چنين تفسير کردهاند که سکاها چهار قبيله بودند که يکي رئيس بود. امّا همه اينها چه واقعاً و چه به تلويح، اين چهار چيز را اشاره به سه فعاليّت اجتماعي هنديان و ديگر هند و اروپائيان و مخصوصاً ايرانيان مي دانند. خيش و يوغ نشانه کشاورزي و تبر با کمان سلاح ملّي سکاها است؛ ديگر سنّتهاي سکائي که هرودت نقل کرده است، نشان مي دهد کهجام نشانه شراب مقدّسِ روحاني يا نثارهائي از مايعات است. سه چيزي که نشانه سه طبقه اجتماعي است، در روايات ديگري از سکاها هم آمده است، امّا در اينجا به همان يک بسنده ميکنيم.
گفتيم که شاخهاي از سکاها باقي مانده و به يکي از زبانهاي ايراني بسيار دور از فارسي سخن مي گويند. آسها پهلواناني داشتهاند که نرت ناميده مي شدهاند و روايات حماسي فراواني در مورد آنان باقي است که به طور عمده به روسي وسپس فرانسوي ترجمه شدهاند. براي آشنايان با فرهنگ آسي بسيار جالب است که ساختار ايدئولوژيک اجتماعي در حماسههاي عاميانه آسهاي امروز باقي مانده و اگرچه به صورت پاره پاره و در گونههاي مختلف در صد و سي سال اخير روايت شده، امّا پس ازجنگ دوم جهاني سخت مورد تجزيه و تحليل قرار گرفته است. آسها ميدانند که پهلوانان باستاني ايشان، يعني نرتها اساساً به سه خاندان تقسيم مي شدند. در يکي از روايات ايشان آمده است که:
بوريتا گلههاي فراوان داشتند، الاگتا در هوشياري توانا بودند؛ آخسارتاگکتا با پهلواني و جسارت مشخص ميشدند؛ مردانشان آنان را نيرو مي بخشيدند.
جزئيات سرودهائي که خاندانها را در هم مي کند يا دو به دو در برابر هم قرار مي دهد، آشکارا اين وضع را تأييد مي کند. ويژگي روحاني آلاگتا شکلي باستاني دارد. آنان نه وضعي يگانه که چندگانه دارند: در خانههايشان است که نرتها جائي براي شرابخواري مجلّل دارند، جائي که شگفتيهاي جامي جادوئي را به نمايش مي گذارند، «الهامبخش نرتها». اما در مورد آخسارتاگکتا، و در واقعجنگجويان بزرگ، قابل توجّه است که نام آنها از مادّه آخسر(ت) به معني شجاعت گرفته شده است که با تغييرات آوائي زبانهاي سکائي همان است که در سنسکريت کشتره و در اوستا خشتره نياي واژه شاه فارسي و نمايشگر طبقه جنگجويان است. بوريَتا که در ميانشان بورافارنيگ مشخص است، دائماً و به شکلي خندهدار مالدار هستند و زير و بم زندگي مالدارانه را دارند و در مقابلِ تعداد کم آخسارتاگکتا، توده مردماند.
اين وضعيّت اجتماعي را در بين همسايگان آسها يعين چرکسها، تاتارها، ابخازها، چچنها، واينگوشها هم ميتوان ديد. درسالهاي اخير ادبيات آسي، مخصوصاً حماسههاي نرتها دقيقاً موردِ تجزيه و تحليل قرار است. آثار سه گانگي ساختار اجتماعي درهمه وجوهِ زندگي آسهاي باستان، در حماسههاي عاميانه آنان منعکس شده است. اين لازم به تذکر است که سکاها هم پيش از اينتقسيمبندي اجتماعي داراي زندگي اشتراکي بودهاند. بديهي است براي کسي مثل هرودت اشتراک در زن به مراتب چشمگيرتر بوده و ظاهراً تنها اين جنبه را روايت کرده است.
وضع طبقات سهگانه اجتماعي طوري است که اگر انسان خواستار آن باشد، بايد موضوع را در آثار دومزيل و در فرهنگهاي ديگردنبال کند، در اينجا تنها از دو شاهد تصويري براي اين سه طبقه استفاده ميکنيم. در سنگ نگارهاي مظاهر سه طبقه اجتماعي يعني ثُر(نمايندهي جنگيان) اُدين (سرور، شاه) و فرير (مردم) را مي توان ديد. بر بالاي پيکر اُدين دو مار ديده مي شود که از آن سخن خواهيم گفت.
در پيکره ديگري از رُم سه پيکر ژوپيتر (سرور، شاه) مارس (نماينده جنگ) و کوئيرينوس (نماينده مردم) را ميتوان ديد. اين شواهد نشان مي دهد که مسئله سه طبقه اجتماعي، صرفاً براساس تعبير و تفسير متون به وجود نيامده است، بلکه داراي شواهد ديگر وعيني تري نيز هست.
طبقات سهگانه در اساطير ايران
اگر چه در اساطير ديگر ملل هند و اروپائي هم طبقات سه گانه را ميتوان ديد، براي پرهيز از پرگوئي، خواستاران را به منابع اين مبحث راهنمائي و تنها طبقات سهگانه ايران را که راهبر مقصود ما است دنبال مي کنيم.
چنانکه اشاره شد نخست اميل بنونيست به وضوح متوجّه طبقاتِ ايراني در اوستا شد و ژرژ دومزيل کار او را دنبال کرد. آنان به اين نتيجه رسيدند که فکر طبقات سه گانه اجتماعي پيش از تقسيم هند و ايرانيان در جامعه مشترک آنان وجود داشته است، امّا من مي پندارم روايت دوگانه اسطوره در بين دو ملّت، شايد مبيّن شکلگيري طبقات در مرحله تقسيم آن جامعه کهن به دو جامعه هندي و ايراني باشد.
در موارد فراواني در اوستا از طبقات اجتماعي، همچون يک قرارداد اجتماعي، همچون گروهها يا طبقات سخن رفته و در اين مورد هم واژه مخصوصي براي طبقه وجود دارد ـ چنانکه در هند وجود داشت ـ و آن پيشتَر يا همان پيشه ي فارسي است که معني آن به همان رنگ هندي تمايل داشته است. اين طبقات عبارتاند از روحانيان که با واژه آثرون نشان داده مي شود. قابل توجّه است که يک دسته از روحانيان ودائي هم اثرون هستند. جنگجويان را با رثئشتر (بهمعني ارابهسوار، فارسي ارتشتار و در ودا صفت خداي جنگجوي ايندره) نشان دادهاند و کشاورزان و دامداران را با واستريوفشوينت. تنها در يک مورد در اوستا و در متون پارسي ميانه گروه چهارمي در پائين آن سه گروه قرار گرفته و آن هوئيتي يا صنعتگر است، امّا شواهد نشان مي دهد که اين دسته بعداً به سه گروه يا طبقات بالا افزوده شده است، از جمله اين که در اوستا تنها يک بار و در متون پارسي ميانه نيز تنها دو ـ سه بار از آن سخن رفته است.
در اوستا پايهگذار اين سه طبقه اجتماعي جمشيد است که برابر مطالب يشت بيست و يکم (معروف به زامياديشت، بندهاي ۳۱ تا ۳۸) از فّرِ کياني (نيروي جادوئي شاهان) برخوردار است، به طوريکه وقتي فّر از جمشيد جدا مي شود، فرّه خدائي ـ موبدي او به مهر، فرّه شاهي او به فريدون و فرّه پهلواني و جنگاوري او به گرشاسپ مي رسد.
اين بخش از اوستا ظاهراً نشانهاي از تجزيه قدرت شاه ـ خدائي است، امّا بعداً مي بينيم که فريدون همين وضع را دارد، به طوري که يک بار با جادو خود را به اژدهائي تبديل مي کند. «ادامه ي اين سنت را در کارنامه اردشير بابکان هم مي توان ديد. نسبت خاندان مادري او به موبدان و نژاد پدر او به خاندان شاهان کياني مي رسد و پدرش خود چوپاني است. بدين گونه است که در افسانه فوق اردشير مظهراتّحاد سه طبقه اصلي اجتماع مي گردد.» اين که نام جم تنها يکبار در سرودهاي زردشت و به صورت يک گناهکار آمده است، نشانه جداشدنِ کامل شکل جامعه زردشتي از شکل سنتّي جامعه کهن ايراني است. در جامعه کهن ايراني جمشيد نماينده زميني ايزدمهر و داراي تمام ويژگي هاي اوست.
چيزي که وجود جامعه اشتراکي کهن و چالش براي برقراري **** طبقاتي در ايران را ـ حتّي در دوره تاريخي آشکار مي کند، از جمله ماجراي بردياي دروغين در دوره هخامنشي است. اطلاعات ما از اين شخص محدود به مطالبي است که دوستان و ياران او ننوشتهاند، بلکه بخش بزرگ آن به دست دشمنان او نوشته شده است. به طور خلاصه مطالبي را که داريوش درباره او و در کتيبه بيستون گفته است مي آوريم. اين مطالب را هرودت، کتزياس و مورخان پس از ايشان در يونان تقريباً به همين شکل نقل کردهاند:
کتيبه بيستون
26
گويد داريوش شاه ... کبوجيه نامي، پسر کوروش از تخمه ما در اينجا شاه بود. کبوجيه را برادري بَرديه نام بود، هممادر و همپدر کبوجيه، آنگاه کبوجيه برديه را زد (کشت) چون کبوجيه برديه را کشت، مردم آگاه نشدند که برديه زده شد. آنگاه کبوجيه به مصر شد. هنگامي که کبوجيه به مصر شد، مردم گمراه شدند، آنگاه دروغ در کشور بسيار شد، هم به پارس، هم به ماد و هم زمينهاي ديگر.
35
گويد داريوش شاه آنگاه مردي مغ بود گئوماته نام، او به پاخاست از پئيشي يائووادا، از کوهي اَرکَدي نام، از ماه ويختُه ۱۴ روز گذشته بود که به پاخاست، او مردم را چنين دروغ گفت: منم برديه پسر کورش، برادر کبوجيه، آنگاه مردم همه همپيمان او شدند، از کبوجيه به سوي او رفتند، هم پارس، هم ماد و هم زمينهاي ديگر، او شاهي را گرفت، ازماه گرمپُده ۹ روز گذشته بود که او شاهي را گرفت، آنگاه کبوجيه به خودمرگي مرد.
43
گويد داريوش شاه، اين شاهي که گئوماته مغ از کبوجيه گرفت، از آغاز در تخمه ما بود، آنگاه گئوماته مغ گرفت ازکبوجيه، او براي خود گرفت، هم پارس، هم ماد و هم زمينهاي ديگر را، او از آن خود کرد، او شاه شد.
48
گويد داريوش شاه نبود مردي نه پارسي، نه مادي نه از تخمه ما کسي که آن گئوماته مغ را از شاهي برگيرد. مردم از او سخت ترسيدند (که) او خواهد کشت بسياري از مردم را که از پيش برديه را مي شناختند. براي اين او مردم را خواهد کشت مبادا مرا مي شناسند که من برديه پسر کورش نيستم. کسي نيارست چيزي گفتن گئوماته مغ را تا من رسيدم. آنگاه من از هرمزد ياري خواستم، هرمزد مرا ياري داد. از ماه باگيادَي۰ ۱ روز گذشته بود که من با مردان کميآن گئوماته مغ را زدم و نيز نخستين مردان پيرو او در دژي سيکَيئووَتي نام در زمين به نام نُسا در ماد، من در آنجا او را زدم، من شاهي را از او گرفتم، به خواست هرمزد من شاه شدم. هرمزد شاهي را به من داد.
61
گويد داريوش شاه، شاهي را که از تخمه ما بيرون رفته بود، من به جاي خود ايستاندم. چنانکه از پيش بود، منآئينگاههائي را که گئوماته مغ برکنده بود، ساختم، من به مردم بازگرداندم چراگاهها و گلهها و بردگان خانگي وخانههائي را که گئوماته مغ از ايشان گرفته بود. من مردم را به پايگاه خود باز آوردم، هم پارس را، هم ماد را و هم زمينهاي ديگر را، همچون پيش، من باز آوردم هر چه را که گرفته شده بود. به خواست هرمزد من اين را کردم. من کوشيدم تا خانه شاهي خودمان را به پايگاهش باز آوردم، چنان چون پيش. پس به خواست هرمزد من کوشيدم تاگئوماته مغ خانه شاهي ما را فرا نبرد.
71
گويد داريوش شاه اين است آنچه من کردم پس از آنکه شاه شدم.
72
گويد داريوش شاه پس از آنکه من آن گئوماته مغ را زدم، پس مردي آسينُه نام، پسر اوپُدُرمه برخاست در خوز، به مردم چنين گفت من شاه خوزم، پس خوز همپيمان شد...»
بي معني بودن داستانِ کشته شدنِ بردياي راستين پيش از اين روشن شده است. داريوش پس از اين، نامِ نه رستاخيزگر ديگر را کهدر تمام ايران به پا خاسته بودند، باز مي شمرد و شرح مي دهد که چگونه آنان را شکست داده و کشته است. از شرح او معلوم ميشودکه يک قيام عمومي در ايران بر ضد شاهنشاهي و به نفع کشاورزان و بندگان صورت گرفته است. ملاحظه شد که داريوش در سطرهاي۶۴ و ۶۵ کتيبه خود گفته است که او آب رفته را به جوي باز آورده و چراگاهها، گلهها، بردگان و خانهها را به صاحبانشان بازگردانده است. عدهاي اين قيامها را به نفع بردهداري توجيه و به سخن داريوش در کتيبه استناد مي کنند که مردم اين شورشيان را خود به داريوش تحويل دادهاند. آيا به همه حرفهاي داريوش بايد اطمينان کرد؟
از نظر من قيام بردياي دروغين و با توصيفي که داريوش، هرودت، کتزياس و ديگران مي دهند، رستاخيز از جانب کساني است که به نفع توده مردم به پا خاستهاند و اين نکته از چشم متخصصان تاريخ ايران باستان ولو صرفاً با اشارهاي مختصر مخفي نمانده است.
امّا در عين حال مطالبي که توسط هرودت و کتزياس نقل شده، ترديدهائي را بيش از آنچه انسان در مورد يک شاه قدرتمند حدسمي زند، درباره ماجراي برديا، گوماتاي مغ و مسائل جنبي ماجراهاي آنان در ذهن بر مي انگيزد، مخصوصاً که بر اساس اطّلاعات موجود پادشاهي در سلسله نسب داريوش نبوده است. بنابراين بيش از آنچه بتوان حدس زد، مطالبي در سخنان داريوش نادرست است.
چيزي که از نظر ما جالب است اين که بردياي دروغين را يک مغ (پيشواي مذهبي) خواندهاند و روشن است که در جهان باستان جز يک مغ نمي توانست در مقابل دستگاه شاهي قيام کند، وانگهي جامعهاي هم که آن مغ نمايندهاش بوده است، ناچار نميتوانست مخالفت خود را جز در لباس مذهب اظهار دارد، چرا که درجهان کهن هر الگوي زندگي براساس تفسيري از جهانشناسي شکل مي گرفت و زندگي هاي اشتراکي يا مردمي هم ناچار در جامه ي مذهب ظاهر مي شد، چنان که حتي حّج برهنه در کنار خانه کعبه، ولو به صورت نوعي ازدواج يا آميزش جنسي، آميزشي مذهبي بوده و براساس مذهب و در کنار معبد انجام مي شده است. شواهد جامعه اشتراکي در ايران از کهنترين اعصار تا دوره معاصر فراوان است. روستاهاي فراواني کشف شدهاند که در آنها ابزارهاي توليد (بيل، کلنگ، تبر و ...) همه در يک اتاق قرار داشته و در واقع آن اتاق انبار ابزارهاي روستا بوده است. نگارنده خود شاهد يکي ـ دو روستا از اين قبيل در کشفيات فارس و از جمله در بيضا بودهام.