• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

چند داستان کوتاه از کافکا

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

از منابع مختلف چند داستان کوتاه از کافکا برای شما پست میکنم.

امیدوارم لذت ببرید
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
به نقل از Dong Fang BuBai :
سلام

از منبع زیر ده داستان کوتاه از کافکا برای شما پست میکنم.

امیدوارم لذت ببرید
داستان پس چی شد ؟؟؟؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
"Alas," said the mouse, "the whole world is growing smaller every day. At the beginning it was so big that I was afraid, I kept running and running, and I was glad when I saw walls far away to the right and left, but these long walls have narrowed so quickly that I am in the last chamber already, and there in the corner stands the trap that I must run into."
"You only need to change your direction," said the cat, and ate it up.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
Often when I see clothes with various pleats, frills and flounces which fit so beautifully on to a beautiful figure, I reflect that they never stay like that for long, but get creases that can't be ironed out, collect dust that lies so thick in the trimmings it can't be removed, and that no woman would wish to make herself so pathetic and ridiculous as to put on each morning and take off each evening the selfsame costly dress.
And yet I see girls who are certainly pretty, and have lots of delightful muscles and little bones and smooth skin and masses of fine hair to show, and they do, nonetheless, appear daily in this one natural fancy dress outfit, always laying the same face in the palms of the same hands and letting it be reflected from their looking-glass.
Only sometimes, in the evening, when they come back late from a party, does it seem to them in the glass to be threadbare, puffed up, dusty, too familiar to everyone and hardly wearable any longer.




The key to understanding the significance of this piece is Kafka’s suffering from the world, in which women and girls have become models for the sensual and lascivious eyes. But are not aware of this horrible metamorphosis
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
If one is walking along the street at night and a man who can be seen a long way off - for the street slopes uphill ahead of us and the moon is full - comes running towards us, then we shan't lay hands on him, even if he's feeble and ragged, even if someone else is running after him and shouting, but we'll let him run on.
For it is nighttime, and we can't help if the street does slope uphill ahead of us in the full moon, and besides, perhaps these two have organized the chase for their own amusement, perhaps they are both of them pursuing a third man, perhaps the first man is being unjustly pursued, perhaps the second man intends to kill him and we would be implicated in the murder, perhaps the two know nothing of each other and each is simply running home to bed on his own initiative, perhaps they are sleepwalkers, perhaps the first man is armed.
And after all, haven't we a right to be tired, haven't we drunk so much wine? We're glad that we can't see the second man anymore either.​
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
ممنون ولی اینکه نمیشه من اگه بخوام اینا رو معنی کنم سه ماهی کار داره میشه خلاصشو فارسی زحمتشو بگشی
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
به نقل از پری :
ممنون ولی اینکه نمیشه من اگه بخوام اینا رو معنی کنم سه ماهی کار داره میشه خلاصشو فارسی زحمتشو بگشی

خواهرم شرمنده...:blush:

اینها خودشون داستان کوتاه بودند دیگه خلاصه نداره....

ولی برای انگلیسیت خوبه اگه روزی یه دونه را بخونی:happy:

ببخشید:)
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دوستان عزيز

اگر به كتابخانه الكترونيكي پرشين تولز دقت كرده بوديد تعدادي از آثار اين نويسنده ترجمه شده به فارسي موجود است .

از اينجا ميتوانيد پيگيري كنيد .
http://forum.persiantools.com/showpost.php?p=530455&postcount=48
 

b.sarshar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
ُآقای جلال الدین اعلم یکی از مترجمین است که کار های بسیاری را از کافکا ترجمه کرده است . سلیقه خاص ایشان در ترجمه گاهی تو ذوق می زند و خواننده را می رماند ولی از نظر دقت و امانت کار شان حرف ندارد . نمونه ای از ترجمه های وی . گراکوس شکارچی که چند نفر دیگر هم من جمله صادق هدایت آن را ترجمه کرده اند

گراكوس شكارگر
فرانتس کافکا
ترجمهء امیر جلال الدین اعلم



دو پسر روي ديوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازي مي كردند . مردي روي پله هاي يادمان روزنامه مي خواند ، بر آسوده در سايهء پهلواني كه شمشيرش را در هوا جولان مي داد . دخترش سطلش را دم چشمه آب مي كرد . ميوه فروشي كنار بساطش دراز كشيده بود و خيره به درياچه نگاه مي كرد . ازميان پنجرهء گشوده و از لاي درزهاي در كافه اي ، مي شد دومرد را آن ته ديد كه شراب مي نوشيدند . كافه چي سرميزي در جلو نشسته بود و چرت مي زد . كرجيي خموشانه به سوي بندرگاه كوچك راه مي سپرد ، پنداري به وسايلي ناديدني روي آب رانده مي شود . مردي با پيرهن آبي كرجي بر ساحل پياده شد و طناب را در حلقه انداخت . پشت سر كرجي بان دومرد ديگر ، كتهاي فراك مشكي به تن با دكمه هاي نقره اي بر آنها ، تابوتي را حمل مي كردند كه در آن ، زيرپارچهء ابريشمي گل نگار و شرابه دار ، مردي ظاهراً درازكشيده بود .
روي اسكله هيچ كس پرواي نوآمدگان رانداشت ؛ حتا وقتي آن دو تابوت را بر زميني گذاشتند و منتظر كرجي بان ماندند كه هنوز مشغول طناب بستن بود،هيچ كس نزديك نرفت ، هيچ كس چيزي ازشان نپرسيد ، هيچ كسي نگاهي پرس و جو گرانه بهشان نينداخت .
كرجي بان را باز هم زني بيشتر معطل كرد كه ، بچه اي به پستانش ، حالا با گيسوي افشان بر عرشهء كرجي نمايان شد .سپس كرجي بان پيش آمد و خانهء دو اشكوبهء زرد مانندي را نشان داد كه سمت چپ نزديك آب به پا خاسته بود ؛ تابوت كشان بارشان را بر داشتند و آن را به سوي در كوتاه و آراسته به ستوتهاي رعنا بردند . پسركي پنجره اي را گشود ، درست همان گاه كه ببيند گروه توي خانه ناپديد مي شود ، سپس پنجره را دو باره شتابان بست .اكنون در نيز بسته شد ؛ از چوب بلوط سياه ، و بسيار محكم ساخته شده بود . فوجي پرنده كه گرداگرد برج ناقوس مي چرخيدند تو خيابان جلوي خانه فرود آمدند . تو گويي كه خوراكشان درون خانه انبار شده باشد ، جلوي در گرد آمدند. يكي شان به اشكوب اول پر كشيد و به شيشهء پنجره نوك زد . آنها پرنده گاني خوش آب و رنگ ، نيك پائيده ، و پر نشاط بودند . زن كرجي سوار برايشان دانه پاشيد ؛ آنها دانه ها را بر چيدند و پر زدند آمدند دور زن نشستند .
مردي با كلاه سيلندر كه نوار كرپ سياهي پر آن بسته بود ، اكنون از يكي از كوچه هاي باريك و پرشيب كه به بندرگاه مي خوردند پادئين آمد . هوشيارانه به دور و برش نگاه انداخت ؛ همه چيزگويا اندوهگينش مي كرد ؛ ديدن خاكروبه در گوشه اي اخم به چهره اش آورد . پوست ميوه روي پله هاي يادمان ريخته بود ؛ گذران ، با عصايش جارويشان كرد.به در خانه كوبيده ، و همان گاه كلاه سيلندرش را با دست پوشيده به دستكش سياه از سر بر داشت .در بي درنگ باز شد ، و پنجاه تايي پسرك در دو رديف در دالان ورودي درازنمايان شدند، و به او كرنش كردند.
كرجي بان از پلكان پايين آمد ، به آقاي سياه پوش سلام داد، به اشكوب اول راهنمايي اش كرد ، او را در ايوان ستون دار درخشان و برازنده كه حياط را در بر مي گرفت دور گرداند ، و در حالي كه پسرها به فاصله اي در پشت سرش هل مي دادند ، به اتاق بزرگ خنكي رو به عقب در آمدند كه از پنجره اش هيچ سكونت گاهي پيدا نبود جز ديوار سنگي خاكستري سياه مانند . تابوت كشان مشغول گذاشتن و روشن كردن چند شمع دراز بالاي سرتابوت بودند ، اما اينها هيچ نوري نمي دادند ، بلكه فقط سايه هايي را بر هم مي زدند كه تا آن گاه بي جنبش بودند ، و وامي داشتند كه روي ديوار ها تكان تكان بخورند . تابوت پوش را پس زده بودند . در تابوت مردي ژوليده مو دراز كشيده بود و چنان مي نمود كه نفس نمي كشد ، چشمهايش بسته بود ؛ با اين همه ، فقط حال و هواي پيرامونش نشان از آن داشت كه اين مرد احتمالاً مرده است .
آقا سر تابوت رفت ، دستش را روي پيشاني مرد دراز كشيده در آن گذاشت ، سپس زانو بر زمين زد و دعا خواند . كرجي بان علامتي به تابوت كشان داد كه اتاق را ترك گويند ؛ آنها بيرون رفتند ، پسرها را كه بيرون گرد آمده بودند دور راندند ، و در را بستند . ولي اين هم گويا آقا را خرسند نكرد ، نگاهي به كرجي بان انداخت ؛ كرجي بان فهميد ، و از دري كناري به درون اتاق پهلويي غيبش زد . در دم ، مرد درازكشيده در تابوت چشمهايش را گشود ، چهرهاش را دردناكانه رو به آقا گرداند ، و پرسيد : " تو كيستي ؟"
آقا ، بي هيچ نشانهء شگفتي،از حالت زانوزدگي اش بر خاست و پاسخ گفت : "شهردار ريوا "
مرد دراز كشيده در تابوت به تصديق سرتكان داد ، با حركت ضعيف بازويش به صندليي اشاره كرد و پس از آن كه شهردار دعوتش را پذيرفت ، گفت : " البته اين را مي دانستم ، آقاي شهردار ، اما در اولين لحظه هاي به هوش آمدن هميشه فراموش مي كنم، همه چيزجلوي چشمهايم مي چرخد ، و بهتر است همه چيز را بپرسم ولو وقتي همه چيز را مي دانم . شما نيز احتمالاً مي دانيد كه من گراكوس شكارگرم."
شهردار گفت : " مسلماً . خبر آمدنتان را امشب به من دادند . مدتها خوابيده بوديم . بعد نيمه هاي شب زنم بانگ بر آورد : " سالواتوره " – اين اسم من است .- آن كبوتر دم پنجره را نگاه كن . بواقع كبوتر بود ، اما به بزرگي خروس . پر زد آمد روي من و در گوشم گفت : گراكوس شكارگر مرده فردا مي آيد؛ به نام شهر از او پذيرايي كن."
شكارگر سرش را به تصديق تكان داد با نوك زبان لبهايش را ليسيد : " بله ، كبوتر ها پيش از من به اين جا پرواز كردند . ولي آقاي شهردار ، آيا باور مي كنيد كه من در ريوا خواهم ماند .؟"
شهردار پاسخ داد : " هنوز نمي توانم اين را بگويم . آيا شما مرده ايد ؟ "
شكارگر گفت : " بله ، همان ، همان طور كه مي بينيد . ساليان سال پيش ، بله ، بايد ساليان سال پيش باشد ؛ وقتي بز كوهيي را در جنگل سياه شكار مي كردم – جنگل سياه در آلمان است – از پرتگاهي افتادم . از آن به بعد مرده ام ."
شهردار گفت :" اما همچنين زنده ايد ."
شكارگر گفت :" به لحاظي بله ، به لحاظي همچنين زنده ام . كشتي مرگم راهش راگم كرد ؛ خطايي در چرخش سكان ، يك لحظه حواس پرتي سكان دار ، كشش زادگاه دلربايم ، نمي توانم بگويم چه بود ؛ فقط اين را مي دانم كه روي زمين ماندم و از آن پس تا كنون كشتي ام آبهاي زميني را نورديده است . از اين قرار ، من كه چيزي بهتر از اين نمي خواستم كه ميان كوهسارانم زندگي كنم ، پس ا ز مرگم در سراسر سرزمين هاي زمين سفر مي كنم ."
شهردار گره اي به ابروها انداخت و پرسيد : " و شما هيچ سهمي در دنياي ديگر نداريد ؟:"
شكار گر جواب داد :" من براي هميشه روي پلكان بزرگي هستم كه به آن جا راه مي برد . روي آن پلكان بي نهايت فراخ و پهناور آواره مي گردم ، گاه بالا ، گاه پايين ، گاه به راست ، گاه به چپ ، هميشه در جنبش. شكارگر به پروانه اي مبدل گرديده است .نخنديد."
شهردار در دفاع از خويش گفت : " نمي خندم ."
شكارگر گفت :" خيلي لطف مي كنيد .من هميشه در جنبشم . ولي هنگامي كه به فراز مي پرم و دروازه را مي بينم كه جلويم مي درخشد دردم بر كشتي قديمم بيدارمي شوم ، هنوز تيره روزوتنها در دريايي زميني آواره ام . هم چنان كه در كابينم دراز مي كشم ، خطاي بنياني مرگ پيشينم به من نيشخند مي زند . يوليا ، زن سكان دار ، به درم مي زند و نوشابهء بامدادي سرزميني را كه از قضا از كرانه هايش مي گذريم مي آورد و بر تابوتم مي نهد . روي تختي چوبي دراز كشيده ام ، كفن چركيني به تن دارم – ديدارم چه ناخوشايند است -، مو و ريش جو گندمي ام ، آشفته و در هم رفته اند ، شال زنانهء بزرگ و گلداري با ريشه هاي بلند اندامهايم را پوشانده است ، شمعي بر بالينم مي سوزد و روشنم مي كند . روي ديوار روبه رويم تصوير كوچكي هست ، ظاهراً تصوير بوشمن ي كه نيزه اش را به طرفم نشانه رفته و به بهترين وضعي كه مي تواند پشت سپري با نقش ونگارهاي زيبا پناه گرفته است . دركشتي آدم چه بسا دست خوش تخيلات احمقانه است ، اما آن احمقانه ترينشان است . از اين ها كه بگذريم ، حجرهء چوبي ام بكلي تهي است . از سوراخي در پهلو ، هرم شب جنوب تو مي زند ، و صداي آب را مي شنوم كه به كرجي قديمي مي خورد.
" از هنگامي كه به منزلهء گراكوس شكارگر در جنگل سياه مي زيستم و درپي بزي كوهي از پرتگاهي اقتادم ، هميشه اين جا دراز كشيده ام . همه چيز به طور منظم رخ داد . تعقيب كردم ، افتادم ، در فركندي خون بسيار ازم رفت ، مردم ، و اين كرجي مي بايست مرا به دنياي ديگر مي برد . هنوز به ياد مي آورم كه چه شادمان بر اين تخت اول بار دراز كشيدم . هر گز كوه ها مانند اين ديوار هاي تبره و تار آواز هايم را آن گاه نشنيدند.
" من شاد زيستم و شاد مردم . پيش از آن كه پا به كشتي بگذارم ، بار نكبتي مهماتم را ، كوله پشتي ام را ، تفنگ شكاريم را كه هميشه با سر بلندي حملش كرده بودم دور انداختم ، و كفنم را پوشيدم همچون دختري كه لباس عروسي اش را مي پوشد . دراز كشيدم و منتظر ماندم . سپس بد حادثه پيش آمد ."
شهردار ، كه دستش را به حالت دفاعي بلند مي كرد ، گفت : " سرنوشتي هولناك . و گناهش به گردن شمانيست ؟"
شكارگر گفت :" هيچ . من شكارگر بودم ؛ آيا گناهي در آن بود ؟ من به منزلهء شكارگر در جنگل سياه بودم ، جايي كه در آن روزها هنوز گرگ داشت . كمين مي كردم،تير مي انداختم ، تيرم به هدف مي خورد ، پوست شكارهايم رامي كندم : آيا گناهي در آن بود ؟ سخت كوشي هايم برخوردار از موهبت شد . " شكارگر بزرگ جنگل سياه ، نامي بود كه بر من گذاشتند . آيا گناهي در آن بود ؟"
شهردار گفت : " داوري كردن دراين باره با من نيست ، ولي به ديدهء من هم گناهي در همچو چيزها نيست . خوب ، پس ، تقصيركيست ؟"
شكارگر گفت : " هيچ كس چيزي را كه اين جا مي گويم نخواهد خواند . هيچ كس بدادم نخواهد رسيد ، ولوهمهء مردم فرمان يابند كه به دادم برسند ، همهء درو پنجره مي مانند، همه به رختخواب مي روند و رو اندازها را برسرشان مي كشند، تمام زمين مسافرخانه اي براي شب هنگام مي گردد . واين بي دليل نيست ، زيرا هيچ كس مرا نمي شناسد ، و اگر كسي مي شناخت نمي دانست چگونه با من معامله كنند ، نمي دانست چگونه ياري ام دهد . انديشهء ياري دادن به من بيماريي است كه با بستري شدن بايددرمانش كرد .
" من اين را مي دانم ، و همين است كه فرياد ياري خواهي نمي زنم ، هر چند در لحظه هايي – وقتي تسلط بر خودم را از دست مي دهم ، چنان كه مثلاً همين الان از دست دادم – به جد به آن مي انديشم . ولي براي بيرون راندن چنين انديشه هايي همين قدر لازم است كه دور وبر خودم را بنگرم و ببينم كجا هستم ، و – مي توانم به قطع بگويم - صدها سال كجا بوده ام."
شهردار گفت:" خارق العاده است ، خارق العاده است . و حالا فكر مي كنيد كه اين جا در ريوا با ما بمانيد ؟"
شكارگر لبخند زنان گفت : " فكر نكنم " ، و براي عذر خواهي دستش را روي زانوي شهردار گذاشت ." من اين جا هستم ، بيشتر از آن نمي دانم ، فراتر از آن نمي توانم بروم . كشتي ام سكان ندارد ، وبه بادي رانده مي شود كه در فروترين بر و بوم مرگ مي وزد ."
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
سلام

برادر Behrooz

خیلی ممنون از بابت تغییر اسم درخواستی ...از بابت لینک هم ممنون , اون ها را گرفتم , امیدوارم خواهر پری هم خوشش بیاد.

برادر b.sarsharz

دستت درد نکنه , کلی کار منو راحت کردی
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
Dong Fang BuBaiعزیزم تبریک میگم پست خوبیه نشون دهنده معلومات قوی شماست فقط یخورده کار همه را سخت کردی شما که زبانتون الحمدالله خوبه بقیه بروبچز رادر یاب .
میگم حالا که بحث ناول وداستانهای کوتاهه این نویسنده فرانسوی گی دو مو پوسان هم بد نمی نویسه ها!
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
به نقل از roje_aria79 :
Dong Fang BuBaiعزیزم تبریک میگم پست خوبیه نشون دهنده معلومات قوی شماست فقط یخورده کار همه را سخت کردی شما که زبانتون الحمدالله خوبه بقیه بروبچز رادر یاب .
میگم حالا که بحث ناول وداستانهای کوتاهه این نویسنده فرانسوی گی دو مو پوسان هم بد نمی نویسه ها!

اختیار دارید برادر roje_aria79 , من نخود هم نیستم ..

بعدش اینیکه الان گفتی یعنی که؟
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
FOR WE are like tree trunks in the snow. In appearance they lie sleekly and a
little push should be enough to set them rolling. No, it can't be done, for they are
firmly wedded to the ground. But see, even that is only appearance.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
IF ONE WERE only an Indian, instantly alert, and on a racing horse, leaning
against the wind, kept on quivering jerkily over the quivering ground, until one shed
one's spurs, for there needed no spurs, threw away the reins, for there needed no reins,
and hardly saw that the land before one was smoothly shorn heath when horse's neck
and head would be already gone.​
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
خب امیدوارم لذت ببرید

من کم کم پست میکنم تا اون عزیز هایی که به انگلیسی مسلط نیستن راحت باشن.

سعی کنید انگلیسی بخونید تا زبانتون خوب شه

با اجازه
 

b.sarshar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
ناصر غیاثی برادر کوچک استاد محمد تقی غیاثی است که دوستان اهل کتاب حتمن اگر تا به حال کتابی از ایشان مطالعه نکرده باشند حداقل نام ایشان را شنیده اند. ناصر هم دو سه سالی است این طرف و اون طرف آثاری از خود منتشر می کند . دیدم ترجمه ای دارد در تفسیر و تاویل گراکوس شکارچی یا به قول جلال الدین اعلم شکار گر گفتم لینکش را اینجا برای مطالعه بیشتر کافکا بگذارم بد نیست.

http://home.swiftdsl.com.au/~aegilops/pals/nasser/translations/german-farsi/kafka/tafsire_garkus.pdf
 
بالا