خوب دوستان سلام
من واقعا یادم نمیاد که دو سال پیش همچین تاپیکی زدم و الان خندم میگیره بعد از دیدنش
بزارید داستان سربازی رفتنم رو با همون 146 کیلو وزن براتون تعریف کنم.
من 146 کیلو وزن داشتم و بسیار بچه ننه (نه که الان نباشم
) و بیشترین استرسی که داشتم دوری از خانواده بود برای همین از همان قبل از اعزام و از همان روز هایی که تصمیم گرفتم دانشگاه رو رها کنم و شاخ این غول روبشکونم رو ذهنم کار کردم که این یک اردو هست که میخوایم بریم خوش بگزرونیم مثل یک کمپ تابستونه . خانواده هم برام سنگ تموم گزاشتن چون میدونستن لباس بهم نمیخوره قبل از عزام رفتیم لباس سایز بزرگ خریدم و مادرم هم چون فکر میکرد دارم میرم مناطق قعطی زده برام انواع کنسرو هارو به همراه تعداد زیادی بسته های یک نفره عسل و میوه ی خوشک شده و پاستیل و ... گرفته بود .
روز قبل از رفتنم همه میگفتن رفتی اونجا بهت گفتن بدو نگی نمیتونما بدو ! گفتن زمین بکن نگی نمیتونما بکن ! گفتن بمیر نگی ... اقا این شد خط ما که هرچی گفتن بدون فکر انجام بدیم (در ادامه به این قضیه اشاره میکنم)
از روز قبل بهمون گفته بودند که اموزشی افتادید تبریز ما خیالمون راحت شد که قزوین نیفتادیم (بین قزوین و تبریز 50 .50 بود lol) ما تا صبح خابمون نبرد از خوشحالی چون اخر های ماه رمضون هم بود گفته بودن روزه بگیرید اگه از رز شرعی گزشتیمم قبل از ظهر بخورید ما هم روزه گرفته بودیم و هیچی نخورده بودیم فقدر یک شیشه اب هندونه با خودم برده بودم
نماز ظهر که شد پرسیدم گفتن روزت درست نیست ما هم اب هندونرو باز کردیم اول دو نفر و بعد 3 و بعد 5 و بعد 8 نفر شدیم به هر کدوم یک نصفه لیوان اب هندونه رسید خوردیم و به به و چه حالی میده اینجا هم مثل دبیرستانه چیزی نمیشه خورد همه لاشخور داشتیم حال میکردیم . از وقتی اتبوس راه افتاده بود همه بغض کرده بودند من انقدر رو ذهنم حکار کرده بود بر عکس همه خوشحال بودم بغل دستیم میزد تو سرش میگفت وای خدا الکی الکی 2 سال سربازم !
ما رسیدیم به تبریز گفتند هرچی تو ساکتون هست بریزید بیرون . یک سری ها اصلا ساک نداشتن چیزی با خودشون نیورده بودن ولی مت یک ساک داشتم باسه دهه هشتاد قدیمی رنگ ابی و سبز (نمدونم باسه کی بوده داده بودن من ببرم با خودم ) توشم پر خوراکی ساک رو ریختم بیرون همه نگاه میکردن بابا این چیه ؟ دژبانه اومد گفت اومدی بغالی باز کنی ؟ گشتن گفتن جمع کنید من هر کاری کردم اینایی که ریخته بودم بیرون تو ساک جمع نمیشد به هزار بدبختی جاشون دادم همون موقع ساک پاره شد ... .
سرتون رو با خاطراتی که برای خودم جذابه ولی مممکنه برای شما نباشه در نیارم من شب قبل از اعزام نخوابیده بودم و شبی که تو پادگان بودیم هم نخوابیده بودم و چون هیجان داشتم شب اول همه گریه میکردن ولی من خوشحال بودم روز اولی تو پادگان فردای اون شبی که رسیدیم من باز هم روزه بودم در حالی که فقدر یک لیوان اب هندونه از حدود دوروز قبل خورده بودم و سحر هم کسی نگفته بود که اذان میگه ابی چیزی بخورید فقدر دیدیم حسینیه داره اذان صبح رو میگه
اقا ما اب بدنمون کم شد شب دوم که همه میخندیدم من گریه میکردم !
اقا روز دوم رو روزه نگرفتیم حالمون بهتر شد و بعد هم عید فطر شد سوار اتبوسمون کردن گفتن برید شهراتون فردای عید فطر برگردید من نشستم تو اتوبوس به دلم افتاد برم تهران کسی منتظرم نیست به راننده اتوبوس گفتم گوشیت رو بده یک زنگ بزنم گفت نمیدم و خیلی بد صحبت کرد به یک سربازه که دیده بود خوراکی چیا با خودم اورده بودم گفتم هرچی غذا با خودم اوردم رو بهت میدم برو به راننده بگو پولش رو میدم پیادم کنه (کل ساک رو گفته بودن باید برگردونی lol) رفت گفت راننده عوضی مارو تا شهر هم نبرده بود کرایه تا تهران رو گرفت پیادم کرد . من یک تلفن پیدا عمومی پیدا کردم زنگ زدم دیدم بله خانواده من رو فرستاده سربازی یک روزم صبر نکرده بلند شدن رفتن خارج (همه خانواده دارن ما هم داریم . فقدر من اضافه بودم) بلند شدم رفتم هتل تا فردای عید فطر فردای عید هم پیتزا گرفتم بردم باسه دژبان ها نشستیم گپ زدن حالم خوب شده بود
اقا سرتون رو درد نیارم تا اون روز یک هفته بود که از اعزامم گزشته بود و فقدر 3 چهار روز دیگه تو پادگان قرار بود بمونم و خودم خبر نداشتم !
و از فردای اون روز اموزش هامون شروع شد چون یگان خاصی بودم که نام نمیتونم ببرم اموزش های سختی هم داشتیم و اب سردکن در گروهان ما خراب بود و ما هم تنبلیمون میومد بریم یگان های دیگه اب بیاریم نوشابه گرم میخوردیم جای اب
اب بدن من خیلی کمت شده بود و فعالیت های سنگینی که داشتم کار دستم داد . یادتونه گفتم گفته بودن بمیر هم بمیرم ؟ میگفتن سینه خیز برو مثل مارمولک سینه خیز میرفتم هرچی میگفتن میرفتم تو این بین من تو یکی از پردین هاو سینه خیز رفتنا چون اب بدنمم کم شده بود و مثانم خشک بود به مثانم فشار اومد و مثانم چیز خورد و خونریزی داخلی پیدا کردم :/
نامه ی اعزام به بهداری رو گرفتم ولی نتونستم از درد برم و مسئول اون شب هم یک ادم عوضی بود بود میگفت تو چاقی از پرخوردی دلدرد گرفتی اجازه نداد با امبولانس برم من یک شب کامل جلو دستشویی افتاده بودم هم خون ازم میرفت هم استفراغ میکردم فرداش به بچه ها کمکم کردن رفتم بهداری بهم سرم و قرص زیر زبونی زدن و گزاشتن گفتن یا سنگ کلیس یا اپانتیسه دردم بهتر شد برم گردوندن به اسایشگاه چون نمیدونستن کدومش رو دارم و باید میفرستادنم بیمارستان داخل تبریز حالم بهتر شده بود درد و خونریزی نداشتم رفتم سر یکی از کلاس و این سری غش کردم دوباره بردنم بهداری بهم قرص زیر زبونی گزاشتن و دو روز بعد رو تو اسایشگاه گزروندم از درد تا اینکه بهم گفتن وسایلت رو جمع کن برگردی تهران
از صبح تا ظهرش طول کشید تا کار های اداری رو انجام بدم و گفتن چه مشکلی داری گفتم خوب دلدرد دارم گفتن نمیشه این رو بزنیم گفتم خوب زانو درد و قلب درد داشتم از قبل اینارو بزنید
تو همین مراحل یکی از درجه دار ها که باید امضا اخر رو میزد گفت بلند شو وایسا وایسادم زانو هام رو دید گفت تو چرا قبل از سربازی اقدام به معافی نکردی ؟ زانو هات واقعا داغونه . گفتم فکر نمیکردم مهم باشه
اقا مارو از پادگان انداختن بیرون گفتن تا 5 روز دیگه خودت رو فلان جا معرفی کن ببینیم مشکل داشتی یا الکی گفتی مریضی که در بری :/ من اونشب تبربز خابیدم زنگ زدم خانوادم اومدن دنبالم برگشت تهران خودم رو معرفی کردم و دوره ی خدمت من تموم شد ! کل هم ار روز اعزام تا روز معرفی 17 روز بیشتر نشد که یک هفته هم تو پادگان نبودم .
اونجا فرستادنم بیمارستان چون بیمارستان وقت نمیداد و من باید سریع بررسی پزشکی میشدم که اگه مشکلی ندارم دوباره برم گردونن شماره های دکتر هارو گرفتم رفتم معطبشون . برای قلب دکتره گفت سرباز رو فقدر تو بیمارستان معاینه میکنم گفتیم که من رفتم و برگشتم گفت معاینه میکنم معاینه کرد گفت باید دستگاه فشار خون ببندی یک روز بستم گفت فشار داری ولی معاف نمیشی . برای من از اونجا برای زانو هام هم نامه داده بودن و دکتر ارتوپد تو خود بیمارستان تونستم وقت بگیرم رفتم گفت برو عکس بنداز رفتم انداختم اوردم نشونش دادم گفت این عکس کجاست ؟ اشتباه انداختی گفتم زانومه این شکلیه :/ شروع کرد نوشتن گفت بشین تا نشستم زانوم گفت تق ! نامه رو محرمانه کرد فرستاد به بخش معافی او اینا اونجا هم گفتن چند روز دیگه اس ام اس میدیم .
به پدرم زنگ زدن گفتن بیاین پروندش رو بگیرین پسرتون معاف میشه ولی باید بره کمیته ی عالی پزشکی ببینیم معاف دائم میشه یا نه فقدر از رزم ما هم بلند شدیم رفتیم اونجا گفت کمیته ارتوپدی 14 شهریور برگزار میشه وقت داد ما 14 شهریور با عکس و اینا رفتم وقتم شد رفتم تو از 5 تا دکتر 2 تاشون بیشتر تو نبودن الباقی رفته بودن چایی بخورن و اینا اقا گفت شلوارت رو درار در اوردم زانو هام رو دید به اون یکی گفت 15 نیست منم تو ویکی پدیا خونده بودم باید بیشتر از 15 باشه تا معاف بشم گفتم عکس هم اوردم میخواین ببینید گفت نه اون یکی گفت نه بزار ببینیم عکس رو که دید خط کش گزاشت روش گفت بزن بند ب منم شلوارم رو پام کردم عکس و اینارو گرفتم رفتم بیرون رفتم تو ویکی پدیا دیدم بند ب معاف دائم هست وای خدا نمیدونید چه احساسی داشتم
بعد از ظهرش نامه هارو دادن اومدم پایین یک سربازه بود دست میزد بر اساس حجم نامه ها میگفت معاف دائمی یا از رزم یا استراحت موقت باسه من رو گفت دائمی گفتم بازش کن شیرنی بهت میدم بازش کرد دائم بودم بهش یک 50 دادم دوباره برام پلمپ کرد اومدم از بیمارستان بخش معافی ها اونجا هم مسئولش گفت میدونی معاف شدی یا نه برو بستنی بخر باسه همه و اینا گفتم میدونم گفت حیف شد و ...
اقا در کل من خرداد از دانشگاه معاف شدم تیر اعزام شدم مرداد برگشته بودم و شهریور روز تولدم معاف شدم و دقیقا یک ماه بعد 15 مهر کارت معافیم رو دم در خونه گرفتم
بعد از اینکه کارت معافیم رو گرفتم دژبان اومد در خونه و من رو برد به جرم فرار از سربازی ! گفتن نامه از تبریز اومده تو رفتی بهداری دیگه برنگشتی :|
حالا قضیه چی بود ؟ من a سرباز شدم و به پادگان b برای دوره ی اموزشی انتقال داده شدم که بعد از اموزشی برگردم به همون a ولی چون زودتر برگردوندنم من رو تو کار های اداری به جای فرستادن به a فرستادن به c و در c معاف شدم (یک درصد هم امکان نداشت تو همون A به خاطر حساسیت هایی که وجود داشت معاف بشم )و بعد تمام سرباز های a از b برگشته بودن به غیر از من اون ها هم نامه زده بودن این سرباز چی شده اون ها هم گفتن این رفته بهداری دیگه برنگشته پس فرار کرده :| و این ها دژبان فرستاده بودن من رو بگیرن و بابام کارت معافیم رو اورد ولم کردن .
این بود داستان خدمت 17 روزه ی من :|