برگزیده های پرشین تولز

کارگاه داستان

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد، چراغ روغنی قدیمی‌ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود. زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد یک غول بزرگ پدیدار شد.
زن پرسید: حالا می‌توانم سه آرزو بکنم؟
غول جواب داد: نخیر! زمانه عوض شده است و بیشتر از یک آرزو اصلاَ راه نداره، حالا بگو آرزویت چیست؟
زن گفت: در این صورت من مایلم در خاورمیانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت: نگاه کن. این نقشه را می‌بینی؟ این کشورها را می‌بینی؟ من می‌خواهم اینها به جنگ‌های داخلی خود و جنگ‌هایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهای متجاوزگر و مهاجم نابود شوند.
غول نگاهی به نقشه کرد و گفت: این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی‌کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشود کاری کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر‌ها. یک چیز دیگر بخواه. این محال است..
زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: من هرگز نتوانستم مرد ایده‌آلم را ملاقات کنم. مردی که عاشق باشد و دلسوزانه برخورد کند و باملاحظه باشه. مردی که بتواند غذا درست کند و در کارهای خانه مشارکت داشته باشد. مردی که به من خیانت نکند و معشوق خوبی باشه و همه‌اش روی کاناپه ولو نشود و فوتبال نگاه نکند. ساده‌تر بگم، یک شریک زندگی ایده‌آل...
غول مقداری فکر کرد و بعد گفت: اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم.
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان می‌توانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من می‌خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر...
پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده می‌دوید و می‌گفت: من عاشقتم...
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
همسر یکی از فرماند‌هان پاسگاه که به تازگی ازدواج کرده بود و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می‌گذشت، بدجوری دلتنگ خانواده پدری‌اش شده بود. او چندین بار از شوهرش درخواست می‌کند که برای دیدن پدر و مادرش به شهرشان، به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند، ولی شوهرش هر بار به بهانه‌ای از زیر بارِ موضوع شانه خالی می‌کرد. زن که در این مدت با چگونگیِ برخورد مأموران زیر دست شوهرش و مکاتبه آن‌ها برایِ گرفتنِ مرخصی و سایر امورِ اداری کم و بیش آشنا شده بود، به فکر می‌افتد که حالا که همسرش به خواسته وی اهمیت نمی‌دهد، او هم به‌صورت مکتوب و همانند سایر ماموران برای رفتن و دیدار با خانواده‌اش، درخواست مرخصی بکند. پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح، خطاب به همسرش می‌نویسد:

جناب .... فرمانده‌ی محترم ...
اینجانب .......، همسرِ حضرت‌عالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما، دور از خانواده و بستگان خود هستم، حال که شما به‌دلیلِ مشغله بیش از حد، فرصت سفر و دیدار با بستگان را ندارید، بدین‌وسیله از شما تقاضا دارم که با مرخصی اینجانب، به مدت ... روز برای مسافرت و دیدن پدر و مادر و اقوام موافقت فرمایید.
با احترام، ..... همسر شما

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می‌گذارد. چند وقت بعد جواب نامه، به این مضمون به دستش رسید:
سرکار خانم .. ...
عطف به درخواست مرخصیِ سرکارِ عالی جهت سفر برایِ دیدار با اقوام، بدین‌وسیله اعلام می‌دارد با درخواست شما به‌ شرط تعیین جانشین موافقت می‌شود.
فرمانده‌ پاسگاه...
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت. او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند. اما متأسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟» این موضوع برای من واقعاً دردسر شده و آبروی من را به خطر انداخته است. از شما کمک می‌خواهم. من را راهنمایی کنید که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرف‌های خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسف دارد که طوطی‌های شما فقط چنین عبارتی را بلدند. من یک جفت طوطی نر در کلیسا دارم. آنها خیلی خوب حرف می‌زنند و اغلب اوقات دعا می‌خوانند. به شما توصیه می‌کنم طوطی‌هایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطی‌های من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند.
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت. فردای آن روز خانم با قفس طوطی‌های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت .کشیش در قفس طوطی‌هایش را باز کرد و خانم طوطی‌های ماده را داخل قفس کشیش انداخت.
یکی از طوطی‌های ماده گفت: ما دو تا فاحشه هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟
طوطی‌های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد.
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی ‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏ رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می ‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می ‏نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می ‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏ کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‏ کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می ‏شد. همان‏ طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏ کرد، هم اتاقیش جشمانش را می‏ بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏ کرد و روحی تازه می‏ گرفت. روزها و هفته‏ ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏ کرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟


زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.


معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.


آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.


همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.


این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.


اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.


همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.
 

Morak

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2009
نوشته‌ها
116
لایک‌ها
603
آن روز آسمان ابری و گرفته بود. میخواست باران ببارد ولی نمی بارید. من گلودرد بدی گرفته بودم. توی خانه حوصله ام سر رفته بود و پشت سر هم سیگار می کشیدم. پا شدم رفتم سینما. میخواستم با دیدن فیلم خودم را سرگرم کنم تا شاید گلودرد از یادم برود. اواسط دهه 60 بود و من یک جوان 26 ساله مجرد بودم که تنها زندگی می کردم. چند دقیقه ای از فیلم نگذشته بود که احساس کردم شی سنگینی روی پایم افتاد. خم شدم و آن شی را از روی پایم برداشتم. عجیب بود. این جعبه اینجا چه میکرد ؟ جعبه روکش مخملی لطیفی داشت ولی در آن تاریکی نمی توانستم رنگش را تشخیص دهم. فیلم چنگی به دل نمیزد. بنابراین جعبه را برداشتم و از سینما زدم بیرون. رنگ جعبه سبز تیره بود. با عجله خودم را به خانه رساندم تا ببینم چه چیزی در آن جعبه وجود دارد. وقتی درب جعبه مخملی را باز کردم با صحنه جالبی مواجه شدم. یک جفت قاشق و چنگال و کارد میوه خوری و قاشق مرباخوری و قاشق چایخوری. یک فندک شکیل و زیبا هم توجهم را جلب کرد. سیگاری درآوردم و با همان فندک آنرا روشن کردم. نمی دانستم این جعبه متعلق به چه کسی بود و اصلاً در سینما چکار می کرد. به هر صورت حالا در دست من بود. بعد از اینکه سیر محتویات جعبه را تماشا کردم درب آنرا بستم و در کمد قرار دادم.

فردای آن روز دوستم جواد را در خیابان دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی به اطلاعم رساند که پس فردا جشن تولد مجتبی است و همه دوستان دور هم جمع می شویم. گفت: تو هم باید بیایی. خیلی خوش می گذرد. گفتم: من گلودرد گرفته ام و متاسفانه نمی توانم در جشن تولد مجتبی شرکت کنم. اما هدیه ای برای مجتبی دارم که مایلم آنرا به دستش برسانی. گفت: چه هدیه ای ؟ گفتم با من به خانه بیا تا آن را به تو نشان بدهم. جواد را به خانه خودم بردم و جعبه سبزرنگ را به او سپردم. گفتم: از طرف من به مجتبی سلام برسان و تولدش را تبریک بگو و بگو این کادو را بهزاد فرستاده. بگو بهزاد مریض بود و عذرخواهی کرد از اینکه نمی تواند به دیدن تو بیاید. جواد گفت: چه جعبه قشنگی. چه چیزی داخل آن است ؟ درب جعبه را باز کردم و به او نشان دادم. گفت: راستی مجتبی میخواهد به آلمان مهاجرت کند. همه مدارکش جور شده و چند روز دیگر پرواز دارد. این جشن درواقع یک جور گودبای پارتی هم برای او محسوب می شود. گفتم: به سلامتی. خوشا به حالش.

مدتی از آن اتفاق گذشت که یک روز نامه ای به دستم رسید. نامه را مجتبی از آلمان برایم فرستاده بود. برایم عجیب بود که چرا مجتبی برای من نامه فرستاده است. آخر ما زیاد با هم خودمانی نبودیم. مجتبی در اصل دوست جواد بود. من فقط چند باری او را دیده بودم و زیاد او را نمی شناختم. فقط می دانستم که وضع مالی نسبتاً خوبی دارد. نامه را باز کردم. داخل آن یک کارت پستال زیبا قرار داشت و یک نوشته. با کنجکاوی شروع به خواندن نوشته کردم. لحن نامه بسیار صمیمانه و تشکرآمیز بود :

بهزاد عزیز ! خیلی خوشحالم که دوست خوب و سخاوتمندی همچون تو دارم. سخت مرا شرمنده خود کردی. نمی دانم چطور باید از تو تشکر کنم. هدیه ای که برایم فرستادی بسیار زیبا و نفیس بود و قلب مرا شاد کرد. آن سرویس قاشق و چنگال ها...

به این قسمت از نامه که رسیدم یخ کردم ! باورم نمیشد. آخر من احمق چطور متوجه نشده بودم که آن سرویس تماماً از جنس طلا بود !؟ از اینکه شی به این ارزشمندی را از دست داده بودم احساس یاس کردم. من وضع مالی خوبی نداشتم و اگر می دانستم آن جعبه چه ارزشی دارد هرگز آنرا به مجتبی تقدیم نمی کردم. بخصوص اینکه من و مجتبی هم زیاد با هم ایاق نبودیم. به هر صورت آن سرمایه عظیم از دست رفته بود و پشیمانی هم سودی نداشت. در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان به یاد فندک افتادم. یادم آمد که آنرا برای خودم نگه داشته بودم. اما فندک کجا بود ؟ باید اعتراف کنم که من بخت برگشته چند روزی بود فندک را گم کرده بودم. تمام خانه را زیر و رو کردم. جیب لباسهایم را برای بار صدم گشتم ولی خبری از فندک نبود که نبود. همه چیز از دست رفته بود. نمی دانم از بدشانسی من بود یا بی دقتی، ولی بی اختیار به یاد این ضرب المثل معروف افتادم که: باد آورده را باد می برد.

م.ر

11 فروردین 1400

پ.ن : این داستان از واقعیت الهام گرفته شده است.
 
Last edited:
بالا