برگزیده های پرشین تولز

کارگاه داستان

mohammadmohammad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 آگوست 2012
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
سلام سلام های هلو هاو آر یو! اسم من آرمان است. من متولد سالی هستم بین سالهای 1368 تا 1373. این طوری که حساب کنید حدود 18 تا 23 سال دارم. روز و ماه دقیق تولدم را به شما نمی­گویم چون که در آن صورت و با کم کردن 9 ماه از روز تولدم می­توانید حدس بزنید که نطفه من کی بسته شده و ممکنه اون موقع به فکر این بیافتین که پدر و مادر من اون شب کجا بودن و علی رغم اینکه صبح تا شب کارم پرسه زدن با یه پراید خوابیده رینگ اسپرت و متلک پروندن به دخترای مردمه، وای به حالتون اگه در مورد ناموس من فکرای بد بکنین. اگه جرات همچین جسارتی رو به خودتون راه بدین، من و بروبکس میایم محلتون و با هم حسابی درگیر می­شیم.
همانطور که می­بینید، من تیریپ کاملا آپ تو دیتی دارم. موهامو طوری با ژل و روغن نیوئا و نیترو درست می­کنم که از دور به نظر بیاد به هم ریخته است ولی در اصل این مدلشه! همونطور که می­بینید، قد من در حدود 175 سانته ولی به کمک کفش­هایی که تبلیغشو تو منوتو و چندجای دیگه دیدم، به نظر میاد حدود 180 سانتم. لباس هام رو هم همه اس مارکداره و از نارون و میلاد نور و تندیس و بوستان و گلستان و مهستان و چنارستان و سیستان و بلوچستان و کردستان و چند تا مرکز خرید دیگه که شما بدبختا حتی اسمشون رو هم نشنیدین و من همینطوری اسماشونو ردیف کردم که به شما فخر بفروشم – چون که فکری که شما در مورد تیریپ من می­کنید از سلامتی و ناموس اعضای خانواده ام برام مهمتره – خریدم خدا تومن! شاید بگید این پسره چرت می­گه، اون بالا حاضر بود آدم بکشه حالا پدر مادرشو خرج مارک شلوار می­کنه، اما جواب من به شما این خواهد بود: کمی با من باشید و پی خواهید برد که وجود من پر از تناقضاته چون که من خیلی باحال و توپم!
ادامه داستان بعدا! فعلا تا همینجاشو داشته باشید، کار برای پیش اومده. شنیدم که رامین با دوستش پارمیدا به هم زده و من می­خوام از فرصت استفاده کرده و با پارمیدا دوست شم. بهتره برم چراغای عقب پراید خوابیده­مو عوض کنم چون که همه می­دونیم هیچ چیز دخترا رو بیشتر از چراغ عقب مدل جدید پراید خوابیده جذب نمی­کنه. بای بای (دقت کنید که واژه­های ضایعی مثل خداحافظ و به سلامت در مجموعه واژگان من جایی ندارن و من علی رغم اینکه تا درس 4 کتاب اینترچنج زرد بیشتر پیش نرفتم، ولی اول و آخر صحبتام یه های و بای میچسبونم تا همه فکر کنن من خیلی انگلیسی بلدم).
بای بای.
سلام سلام های هلو هاو آر یو! اسم من آرمان است. من متولد سالی هستم بین سالهای 1368 تا 1373. این طوری که حساب کنید حدود 18 تا 23 سال دارم. روز و ماه دقیق تولدم را به شما نمی­گویم چون که در آن صورت و با کم کردن 9 ماه از روز تولدم می­توانید حدس بزنید که نطفه من کی بسته شده و ممکنه اون موقع به فکر این بیافتین که پدر و مادر من اون شب کجا بودن و علی رغم اینکه صبح تا شب کارم پرسه زدن با یه پراید خوابیده رینگ اسپرت و متلک پروندن به دخترای مردمه، وای به حالتون اگه در مورد ناموس من فکرای بد بکنین. اگه جرات همچین جسارتی رو به خودتون راه بدین، من و بروبکس میایم محلتون و با هم حسابی درگیر می­شیم.
همانطور که می­بینید، من تیریپ کاملا آپ تو دیتی دارم. موهامو طوری با ژل و روغن نیوئا و نیترو درست می­کنم که از دور به نظر بیاد به هم ریخته است ولی در اصل این مدلشه! همونطور که می­بینید، قد من در حدود 175 سانته ولی به کمک کفش­هایی که تبلیغشو تو منوتو و چندجای دیگه دیدم، به نظر میاد حدود 180 سانتم. لباس هام رو هم همه اس مارکداره و از نارون و میلاد نور و تندیس و بوستان و گلستان و مهستان و چنارستان و سیستان و بلوچستان و کردستان و چند تا مرکز خرید دیگه که شما بدبختا حتی اسمشون رو هم نشنیدین و من همینطوری اسماشونو ردیف کردم که به شما فخر بفروشم – چون که فکری که شما در مورد تیریپ من می­کنید از سلامتی و ناموس اعضای خانواده ام برام مهمتره – خریدم خدا تومن! شاید بگید این پسره چرت می­گه، اون بالا حاضر بود آدم بکشه حالا پدر مادرشو خرج مارک شلوار می­کنه، اما جواب من به شما این خواهد بود: کمی با من باشید و پی خواهید برد که وجود من پر از تناقضاته چون که من خیلی باحال و توپم!
ادامه داستان بعدا! فعلا تا همینجاشو داشته باشید، کار برای پیش اومده. شنیدم که رامین با دوستش پارمیدا به هم زده و من می­خوام از فرصت استفاده کرده و با پارمیدا دوست شم. بهتره برم چراغای عقب پراید خوابیده­مو عوض کنم چون که همه می­دونیم هیچ چیز دخترا رو بیشتر از چراغ عقب مدل جدید پراید خوابیده جذب نمی­کنه. بای بای (دقت کنید که واژه­های ضایعی مثل خداحافظ و به سلامت در مجموعه واژگان من جایی ندارن و من علی رغم اینکه تا درس 4 کتاب اینترچنج زرد بیشتر پیش نرفتم، ولی اول و آخر صحبتام یه های و بای میچسبونم تا همه فکر کنن من خیلی انگلیسی بلدم).
بای بای.
 

silverstar292

Registered User
تاریخ عضویت
7 فوریه 2012
نوشته‌ها
732
لایک‌ها
1,898
سن
36
محل سکونت
kashan
:blink::blink::blink:
 

mohammadmohammad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 آگوست 2012
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
این ماجرایی که اینجا میخونین دو سه روز پیش اتفاق افتاد:
(تصور کنید ساعت ۲.۳۰ عصر تو خیابون ایران زمین، ظهر تابستون، هوا گرم و پرنده‌ها دارن چه چه زنان اینور انور می‌رن)
همه جا ساکت، سکوت بر قراره، پیر زنی‌ همراه نوه اش که یه دختر بچهٔ ۳ سالهٔ مو خرماییه دارن تو پیاده رو قدم می‌زنن، دختر بچه یه بستنی قیفی دستشه که از اون بستنی فروشیه دم شهر کتاب ابوعلی سینا‌ گرفتن. ناگهان صدایی میاد:
دوپس دوپس دوپس ایتچی ایتچی ایتچی ایتچی گوپس گوپس گوپس گوپس ایتچی ایتچی ایتچی ایتچی
پیر زن دورو برشو نگا می‌کنه اما چیزی نمی‌بینه... دخترک هواسش جمع می‌شه و گوششو تیز می‌کنه، یه قطره بستنی آب می‌شه تو دستش میچکه ولی‌ تو سکوته گرم زهره تابستون متوجه سرد شدن دستش نمی‌شه. صدا نزدیکتر می‌شه:
دوپس دوپس دوپس دوپس ایتچی ایتچی ایتچی ایتچی گوپس گوپس گوپس گوپس ایتچی ایتچی ایتچی ایتچی
بله، این آرمان خان خودمونه که با پراید خوابیدهٔ رینگ اسپرتش داره میاد و به قول خودش، سیستم نصب کرده و داره میترکونه!
خلاصه. آرمان میاد میرسه یهو یه چیزی وسط خیابون می‌بینه، یه چیز خیلی‌ عجیب و قابل توجه! سریعاً همونطور که یه دستی‌ فرمونو گرفته بود و یه وری به دره ماشین تکیه داده بود پشت فرمون، می‌زنه کنارو یه ترمز دراز هم رو زمین میکشه به این امید که شاید در و دافی چیزی اونورا باشه و ایشونو ببینه.فففحسسسسسسسسسس---------------ججج ذذذذذلف
خلاصه پیاده می‌شه و عینک پلیس رو می‌زنه بالا رو نگا می‌کنه. سر در نمی‌آره! زنگ می‌زنه به آریا و میگه: سلام مخلصم چاکرم خاک زیر پاتم اپل آی فون منی تو آی پادمی تو گلکسی اس۳ِ منی تو، بدو بیا اینجا نظر کارشناسی بده.
ادامهٔ قصّه هر وقت که حوصله کردم!
بای بای!
 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
29
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
یک روز آفتابی فروردین ماه بود، خداا از پسرک خواهش کرد که وارد دنیا شود، از وی امتناع و از خدا اصرار تا این که بالاخره خدا به زور متصول شد و پسر را وارد این دنیای عجیب کرد...پسرک با خودش گفت چه خدای بی رحمی، منو وارد جایی کرد که خودش میگه کثیف ترین مکان هاست، آزادی من رفته و در قالبهای زیادی زندانی شدم، اما گذشت و گذشت و پسرک کم کم بزرگ شد و اولین آرزو رو مثل یه وزنه به پاش بست، حالا دیگه داشت از این دنیا خوشش می یومد، روز اول مدرسه یه وزنه دیگه بست به پاش و حالا دیگه وابسته دنیا و آدمهایی شده بود که داشت با اونها زندگی می کرد، رفت جلوتر و مدام بر تعداد این وزنه های بزرگ و کوچیک اضافه کرد تا بالاخره یه روز به جایی رسید که دید داره بعضی از وزنه ها رو کم می کنه، به یه سری از آرزوها رسیده و حالا با امید بیشتر واسه ساختن یه دنیای تازه تلاش می کنه...پسرک خوب می دونست که دیگه رام این دنیا شده و فقط می تونه وزنه ها رو عوض کنه نه این که کاملا ازشون جدا بشه...تو همین گیر و دار و در عین جوانی خدا میاد و روز ازل رو به یادش میاره، خدا میاد و با تیغ سرنوشت زنجیر همه وزنه ها رو پاره می کنه، پسرک مرگ رو مقابل خودش می بینه و تمام آرزوهاش رو بر باد رفته می دونه...ولی هنوز امید داره و این تنها وزنه ای که تونسته به جسمش سنگینی بده، تنها وزنه ای که روحش رو زندونی بدنش نگه داشته...حالا اون التماس کنان رفته پیش خدا و فرصت بیشتر می خواد درست برعکس روز اول...خدا میگه: مگر نمی گفتی این دنیا پر از پلیدیه، من پلیدی ها رو از تو جدا کردم پس به طرف من بیا ولی نه انگار منطق پسرک دچار تغییر شده برای دومین بار با خودش میگه خدا خیلی بی رحمه! خیلی بی رحمه که داره منو نیست می کنه...ولی می دونه باید التماس کنه پس با دلی آکنده از غم التماس می کنه... اما قطعا برهان خدا درست تره، درستی که غیر قابل فهم و بی رحمانه به نظر میاد پس وزنه اخر رو هم از اون میگیره و پسرک رو به پرواز در میاره...پسرک مرد ولی تازه بعد از مرگش متوجه شد که خدا برای دومین بار خوشی و سعادتش رو خواسته، حالا میره تا به دنبال وزنه های دیگه باشه!
 

mirbest32

Registered User
تاریخ عضویت
16 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,336
لایک‌ها
893
سن
29
محل سکونت
خاک پاک ریسیست ها
داستان قبلی رو وقتی نوشتم که فکر می کردم خدا قراره مجوز زندگیمو باطل کنه ولی الان زنده ام و می خوام مستند بنویسم...از حال بنویسم...آخرین پستمه امیدوارم پاک نشه
و بلی خدا دوباره وزنه ها رو برگردوند...
دوباره زنده شدم...به عقب نگاه کردم و دیدم 18 سال گذشته! 18 سال و من هنوز کسی ام که هیچکی نمیشناستش...تعداد کمی خواهند بود که از من به نیکی یاد می کنند و خلاصه هیچ نقطه مثبت قوی ای ندیدم
شروع کردم به خودزنی! چرا باید عمرم رو هدر داده باشم و ناگهان تصمیم گرفتم که از امروز که تولدی دوباره داشتم قدر ثانیه های با ارزشمو بدونم...پوست و گوشت و استخونمو فدا کنم تا یه آینده روشن رو رقم بزنم...سنگین ترین وزنه من اینه که روزی برگردم و وقتی این پست رو می خونم احساس کنم عمر دوم ام پر از افتخارات بوده، پر از خوشی های بی پایان، پر از زیبایی...من این وزنه رو فقط زمانی از پام می کنم که فقط زنجیرش مونده باشه...همه ی خوشبختی های دنیا رو با هم به دست میارم...همشون رو
به امید دیدار
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
نگاهش,دست های زمختش و حتی لبخندهایش بوی نای خستگی می داد.به مغازه ی شیرینی فروشی که می رسد,نگاهی به آسمان می اندازد آنقدر روز خسته کننده ای است که ماه هم پشت ابر چرت می زند.

از فروشنده می خواهد در ازای چند نان ******* برف جلوی مغازه اش را پارو بزند.در جواب ابروهای بالا رفته و نگاه کنجکاو فروشنده می گوید:دارم پدر میشم.خانمم اولین باره که هوس خوراکی کرده...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
در را که باز می کنم بوی رنگ و اسپری توی دماغم می خورد.برخلاف انتظارم چندان شلوغ نیست توی دلم غر می زنم دلم می خواست کمی شلوغ تر بود تا بیشتر میان زن ها باشم
وقتی می نشینم توجهم را زنی که در حال رنگ کردن موهایش هست,جلب میکند.نگاهش میکنم.زن آرایشگر مرا که میبیند میگوید وقت قبلی داشته اید؟ناچارا نگاهم را از زنی که موهایش توی یک کلاه پلاستیکی است میگیرم و به آرایشگر که موهای طلایی رنگ دارد می دوزم
میگویم میخواهم موهایم را کوتاه کنم.آرایشگر باشه ای میگوید زن کمی نگاهم میکند و بعد به آرایشگر می گوید:وایی من که اگر اسم کوتاهی مو رو جلوی آقا محمد بیارم اخماش میره تو هم!اصلا دوست نداره موهام کوتاه باشه
من نگاهش می کنم و لبخند می زنم وقتی نگاه زن به نگاهم میفتد ; سعی نمی کنم مسیر نگاهم را عوض کنم هنوز نگاهش میکنم کمی تعجب میکند از این استراق سمع علنی اما برایم اهمیتی ندارد
می رود موهایش را بشورد بعد در حین خشک کردن موهایش دوباره شروع میکند با زن آرایشگر صحبت کردن:آقا محمد میگه زن باید موهاش بلند باشه تازه عاشق رنگ شرابیه .تو رو خدا رنگ موهام خوب بشه ها آقا محمد خیلی وسواس داره......
نمی توانم جلوی لبخند و نگاهم را بگیرم هنوز هم نگاهش میکنم که با خوشحالی به خودش در آینه نگاه می کند....در همین حین دوباره نگاهش به نگاهم گیر می کند اینبار اخم می کند اما من با لبخند مبارک باشدی می گویم
روی صندلی مخصوص که می نشینم آرایشگر نگاهی به موهای بلندم میکند و می پرسد چه مدلی دوست دارم؟
به زن که دارد روسری اش را می پوشد نگاه می کنم و می گویم :کوتاهِ کوتاه.
 
Last edited:

Morak

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2009
نوشته‌ها
116
لایک‌ها
603
زمان شاه مردم بچه زیاد داشتند. اصلاً وجود فرزند زیاد در خانواده امری عادی تلقی میشد. مردم بچه بدنیا می آوردند و می گفتند خدا روزی اش را می رساند، خدا روزی رسان است و خدا کریم است. و واقعاً هم روزی شان می رسید و اوضاع رو به روال بود. تا اینکه یک روز شاه رفت و دیگر برنگشت. مردم هم روال معمول به زاد و ولد ادامه دادند اما این بار، خدا نه دیگر روزی رسان بود نه کریم ! بچه ها پشت سر هم به دنیا می آمدند و والدین از پس مخارج آنها برنمی آمدند. کار مردم به گدایی و حتی دزدی کشیده شد. و چنین شد که جماعت فهمیدند کسی که روزی را می رساند و کریم بود خدا نبود، شاه بود.
 
Last edited:

ali/24

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2015
نوشته‌ها
585
لایک‌ها
1,242
محل سکونت
بین تعدادی
زمان شاه مردم بچه زیاد داشتند. اصلاً وجود فرزند زیاد در خانواده امری عادی تلقی میشد. مردم بچه بدنیا می آوردند و می گفتند خدا روزی اش را می رساند، خدا روزی رسان است و خدا کریم است. و واقعاً هم روزی شان می رسید و اوضاع رو به روال بود. تا اینکه یک روز شاه رفت و دیگر برنگشت. مردم هم روال معمول به زاد و ولد ادامه دادند اما این بار، خدا نه دیگر روزی رسان بود نه کریم ! بچه ها پشت سر هم به دنیا می آمدند و والدین از پس مخارج آنها برنمی آمدند. کار مردم به گدایی و حتی دزدی کشیده شد. و چنین شد که جماعت فهمیدند کسی که روزی را می رساند و کریم بود خدا نبود، شاه بود.
در نتیجه شاه نبود آمریکا بود
 

ali/24

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2015
نوشته‌ها
585
لایک‌ها
1,242
محل سکونت
بین تعدادی
این مهر مهدوی که باهاش ملتو تیغ میزنین مثل همون کمیته امداده یا یه دکان جدیده ؟؟
یه کمپین مردمی هستش که از طرف حضرت مهدی (عج) در جامعه کاری انجام میدیم .
مثلا نظافت کوچه و خیابان در ایام جسن و سوگواری و یا کمک به پدر و مادر, کمک به فقرا هر چیزی که میشه انجام داد
لینک کلیک می کردید
 

Morak

Registered User
تاریخ عضویت
8 فوریه 2009
نوشته‌ها
116
لایک‌ها
603
یه کمپین مردمی هستش که از طرف حضرت مهدی (عج) در جامعه کاری انجام میدیم .
مثلا نظافت کوچه و خیابان در ایام جسن و سوگواری و یا کمک به پدر و مادر, کمک به فقرا هر چیزی که میشه انجام داد
لینک کلیک می کردید
علی دایی هم به مردم گفت پول بریزین به حسابم که بدم به زلزله زده ها. یه عده ساده لوح هم بهش اعتماد کردن و پول ریختن به حسابش. بعد از اینکه چند میلیاردی جمع شد اومد گفت: دولت حسابمو مسدود کرده نمی تونم کمک کنم ! شماها هم خجالت بکشید و برید دنبال یه کار شرافتمندانه.
 

ali/24

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2015
نوشته‌ها
585
لایک‌ها
1,242
محل سکونت
بین تعدادی
علی دایی هم به مردم گفت پول بریزین به حسابم که بدم به زلزله زده ها. یه عده ساده لوح هم بهش اعتماد کردن و پول ریختن به حسابش. بعد از اینکه چند میلیاردی جمع شد اومد گفت: دولت حسابمو مسدود کرده نمی تونم کمک کنم ! شماها هم خجالت بکشید و برید دنبال یه کار شرافتمندانه.
کسی به حساب کسی دیگه پول نمی ریزه .
فقط مستقیما به کسانی که شب ها با خوردن آب خودشون رو سیر نگه میدارن کمک میشه . با دست خودت ..
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
چرخید. چرخید. عرق‌ریزان رفت به سوی کتاب قطور روی رف. ورق زد و نقشه‌ای را از وسطش بیرون کشید. چشم‌هایش را روی نقشه گرداند. خیلی دوست داشت الان آنجا می‌بود. نگاهش روی نقطه‌ای از کشور همسایه ماند: قونیه!

***
سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است. بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود.گاهی وقت‌ها می‌خواست با پا ‌له‌اش کند اما نمی‌توانست. می‌خواست بلند شود. نتوانست. حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمی‌تواند سایه‌اش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند.
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
نیوتن هر روز صبح زیر درختی می‌نشست تا میوه‌ای فرو افتد و او قانون جدیدی را کشف کند. نیوتن درگذشت و قانون جدیدی کشف نکرد. محققان دریافتند او سال‌های آخر عمرش را زیر درخت سرو می‌نشسته.
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
دخترکش را از بغلش پایین گذاشت و گفت: تا بیست بشماری بابا سطل زباله رو گذاشته دم در و برگشته
هنوز به ده نرسیده بود که صدا و موج انفجار شیشه‌های آپارتمان را لرزاند.
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می‌رساند، هرکسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
نگاه‌ها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج... هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند! ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. در آخر زیرنویس شد: این تنها 8 دقیقه از زندگى این جانباز بود!
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
دوستش می‌خورد و می‌خوابید اما او پله‌های ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می‌رفت، به جایی رسید که دیگر بالا رفتن از پله‌ها براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:«دیدی آسانسور ترقی هم وجود دارد؟»
 

behnam501

Registered User
تاریخ عضویت
24 سپتامبر 2013
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
788
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد: سلام، من امشب دیر میام خونه. لطفا همه لباس‌های کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه‌ام رو درست کن…
ولی پاسخی نیومد!
پیامک دیگری فرستاد: راستی یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه می‌خوام برات یه ماشین بخرم …
همسر: وای خدای من! واقعا؟
شوهر: نه، می‌خواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده!
 
بالا