Gt_Max
Registered User
گفتگوی خيالی با خدا
به درخواست بسياری از دوستان شعر زيبای گفتگوی خيالی باخدا را براتون آوردم:
در روياهايم ديدم که با خدا گفت و گو مي کنم
خدا پرسيد : پس تو مي خواهي با من گفت و گو کني؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت داريد
خدا خنديد:
وقت من بي نهايت است.
در ذهنت چيست که مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم ، چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟
خدا پاسخ داد : در کودکيشان ،
اينکه آنها از کودکيشان خسته مي شوند ،
عجله دارند که بزرگ شوند ،
و بعد دوباره پس از مدتها ، آرزو مي کنند که کودک باشند ،
اينکه آنها سلامتي خود را از دست مي دهند تا پول بدست آورند ،
اينکه با اضطراب به آينده مي نگرند ،
و حال را فراموش مي کنند ،
و بنا براين نه در حال زندگي مي کنند نه در آينده ،
اينکه آنها به گونه اي زندگي مي کنند که گويي هرگز نمي ميرند ،
و به گونه اي مي ميرند که هرگز زندگي نکرده اند .
دستهاي خدا دستانم را گرفت
براي مدتي سکوت کرديم ،
و من دوباره پرسيدم :
بعنوان يک پدر ،
مي خواهي کدام درس زندگي را
فرزندانت بيا موزند ؟
او گفت : بياموزند که آنها نمي توانند کسي را وادار کنند که عاشقشان باشد ،
همه ي کاري که آنها مي توانند بکنند اين است که
اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند .
بيامورند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند،
بياموزند که فقط چند ثانيه طول مي کشد تا زخم هاي عميقي
در قلب آنها که دوستشان داريم ايجاد کنيم ،
اما سالها طول مي کشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم ،
بياموزند ثروتمند کسي نيست که بيشترين ها را دارد ،
کسي است که به کمترين ها نياز دارد ،
بياموزند که آدمها يي هستند که آنها را دوست دارند ،
فقط نمي دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند ،
بياموزند که دونفر مي توانند با هم به يک نقطه نگاه کنند ،
و آن را متفاوت ببينند ،
بياموزند که کافي نيست که فقط آنها ديگران را ببخشند ،
بلکه انها بايد خود را نيز ببخشند .
من با خضوع گفتم :
ازشما بخاطر اين گفت و گو متشکرم
آيا چيزي هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند ؟
خداوند لبخند زد و گفت :
فقط اينکه بدانند من اينجا هستم !
منبع رو مطمعن نيستم !
به درخواست بسياری از دوستان شعر زيبای گفتگوی خيالی باخدا را براتون آوردم:
در روياهايم ديدم که با خدا گفت و گو مي کنم
خدا پرسيد : پس تو مي خواهي با من گفت و گو کني؟
من در پاسخ گفتم : اگر وقت داريد
خدا خنديد:
وقت من بي نهايت است.
در ذهنت چيست که مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم ، چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟
خدا پاسخ داد : در کودکيشان ،
اينکه آنها از کودکيشان خسته مي شوند ،
عجله دارند که بزرگ شوند ،
و بعد دوباره پس از مدتها ، آرزو مي کنند که کودک باشند ،
اينکه آنها سلامتي خود را از دست مي دهند تا پول بدست آورند ،
اينکه با اضطراب به آينده مي نگرند ،
و حال را فراموش مي کنند ،
و بنا براين نه در حال زندگي مي کنند نه در آينده ،
اينکه آنها به گونه اي زندگي مي کنند که گويي هرگز نمي ميرند ،
و به گونه اي مي ميرند که هرگز زندگي نکرده اند .
دستهاي خدا دستانم را گرفت
براي مدتي سکوت کرديم ،
و من دوباره پرسيدم :
بعنوان يک پدر ،
مي خواهي کدام درس زندگي را
فرزندانت بيا موزند ؟
او گفت : بياموزند که آنها نمي توانند کسي را وادار کنند که عاشقشان باشد ،
همه ي کاري که آنها مي توانند بکنند اين است که
اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند .
بيامورند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند،
بياموزند که فقط چند ثانيه طول مي کشد تا زخم هاي عميقي
در قلب آنها که دوستشان داريم ايجاد کنيم ،
اما سالها طول مي کشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم ،
بياموزند ثروتمند کسي نيست که بيشترين ها را دارد ،
کسي است که به کمترين ها نياز دارد ،
بياموزند که آدمها يي هستند که آنها را دوست دارند ،
فقط نمي دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند ،
بياموزند که دونفر مي توانند با هم به يک نقطه نگاه کنند ،
و آن را متفاوت ببينند ،
بياموزند که کافي نيست که فقط آنها ديگران را ببخشند ،
بلکه انها بايد خود را نيز ببخشند .
من با خضوع گفتم :
ازشما بخاطر اين گفت و گو متشکرم
آيا چيزي هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند ؟
خداوند لبخند زد و گفت :
فقط اينکه بدانند من اينجا هستم !
منبع رو مطمعن نيستم !