• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گنجينه معاصرین

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
سلام و درود فراوان بر شما جناب Live for What گرامي

من يك عذرخواهي به شما بدهكارم چرا كه بايد زودتر از اينها به تاپيك ارزشمند شما سر مي زدم و از شما به خاطر حسن سليقه و سعي و كوشش تحسين برانگيزتون در انتقال دانش و اموخته هاي خود به ديگران سپاسگذاري مي كردم! واقعا دست مريزاد! نگرش كارشناسانه شما به مسائل ادبي واقعا كارشناسانه و عميق است.

Arianna عزیز بسیار بسیار متشکرم
امیدوارم که دیگه به طور کامل برگشته باشی!
خیلی ممنون برای لطفی که به من داری!
 

Arianna

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,017
لایک‌ها
11
Arianna عزیز بسیار بسیار متشکرم
امیدوارم که دیگه به طور کامل برگشته باشی!
خیلی ممنون برای لطفی که به من داری!

سلام.

خواهش ميشه دوست عزيز. نه متاسفانه! :( ولي باور كنيد غيبت اين دفعه من ديگه خيلي طول نمي كشه! (كمتر از ده روز) :blush: گرچه من چه اينجا باشم چه نباشم هميشه ارادتمند دوستان ارزشمند و بزرگواري چون شما هستم! :blush:

پيروز و پايدار باشيد.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
سلام.

خواهش ميشه دوست عزيز. نه متاسفانه! :( ولي باور كنيد غيبت اين دفعه من ديگه خيلي طول نمي كشه! (كمتر از ده روز) :blush: گرچه من چه اينجا باشم چه نباشم هميشه ارادتمند دوستان ارزشمند و بزرگواري چون شما هستم! :blush:

پيروز و پايدار باشيد.

امیدوارم به زودی شاهد برگشت و فعالیت خوبه شما اینجا باشیم!
و باز هم تشکر بابت تشویقها و دلگرمی های شما!

موفق باشید
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
مادربزرگ

گیس سفید ، ابرو سفید
مادربزرگ
سیابخت رو سفید
مادربزرگ
بی صدا نا امید گوشه گیر
قصه گوی دیگه لب بسته ی پیر
قصه های تو هنوزم یادمه
قصه ی ساده ی نارنج و ترنج
قصه ی خارکن و دیو و پیرزن
قصه ی سیمرغ و اژدها و گنج
تو تموم قصه هات
حرف من اومده بود
روز لوح هر طلسم
اسم من حک شده بود
وقتی از دختر چین حرف می زدی
خودمو تو رؤیا سردار می دیدم
خودمو با دختر خاقان چین
سوار یه اسب بالدار می دیدم
شیشه ی عمر دیو رو ، تو رؤیاهام
به خود شاه پریون می دادم
آدمای شهر سنگستون اگه جون می خواستن
بهشون جون می دادم
رو سفید ، مادربزرگ
مو سفید ، مادربزرگ
قصه ها دود شدن
حرفا نابود شدن
دیگه نه چشمه ی آب
نه دیگه شهر باهار
دیگه نه تیغ طلا
نه دیگه اسب و سوار
این منم ، مادربزرگ
مرد بندی طلسم
شاعری بدون حرف
عاشقی بدون اسم
چیزی که مادربزرگ
حالا باید بشکنه
نه دیگه طلسم دیو
شیشه ی عمر منه
گیس سفید ، ابرو سفیر
سیابخت رو سفید ، مادربزرگ

شرقی غمگین

ای شرقی غمگین ، وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد ، تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
ای شرقی غمگین
تو مثل کوه نوری
نذار خورشیدمون بمیره
تو مثل روز پکی
مثل دریا مغروری
نذار خاموشی جون بگیره
ای شرقی غمگین
بازم خورشید دراومد
کبوتر آفتاب
روی بوم تو پر زد
بازار چشم تو پر از بوی بهاره
بوی گل گندم تو رو به یاد میاره
ای شرقی غمگین ، زمستون پیش رومه
با من اگه باشی ، گل و بارون کدومه
آواز دست ما می پیچه تو زمستون
ترس از زمستون نیست که آفتابش رو بومه
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
برادرجان

برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
نمی دونی برادرجان چه غمگینم
نمی دونی برادرجان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثل توفان همیشه در سفر بودن
برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
دلم تنگه از این روزای بی امید
از این شبگردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند
به فردا دلخوشم ، شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه

شب شیشه ای

ما به هم محتاجیم
مثل دیوونه به خواب
مثل گندم به زمین
مثل شوره زار به آب
ما به هم محتاجیم
مثل ما به آدما
مثل ماهیا به آب
مثل آدم به هوا
دستامون از هم اگه دور بمونه
شب شیشه ای دیگه نمی شکنه
از تو این شیشه ای همیشگی
خورشید مثوایی سر می زنه
به عزای دوری دستای ما
کوچه ها ، سکت و بی صدا می شن
بوی رخوت همه جا رو می گیره
همه ی درها ، به غربت وا میشن
جاده هامون ، که به خورشید می رسن
مثل تاریکی ، بی انتها می شن
ما به هم محتاجیم
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
به مناسبت نزذیک شدن بهار این مطلب را که سال گذشته بخش فارسی سایت بی بی منتشر کرد را اینجا میگذارم به خاطر قرابتی که با شعر معاصر دارد

بهار که فرا می رسد، شادابی و سرزندگی را تنها به درخت و سبزه و گل ارمغان نمی کند دل و جان انسان را نيزمی شکوفاند. اگر همه غم های عالم بر دل آدمی نشسته باشد، به رنگ و بوی بهار پالوده می شود و نيروی تازه ای می گيرد که از نو برخيزد و "شيشه غم" را به سنگ بکوبد.

بهار بيرون، در درون باز می تابد. تيرگی رامی تاراند و رخوت را از احساس و انديشه می زدايد. بی جهت نيست که شاعران، نقاشان و نغمه سازان دلبسته بهار می شوند. تاريخ هنر جهان آئينه تمام نمای پيوند جان آفرينندگان و رستاخيز بهاری است.

فرهنگ ايران نيز چنين است. به ويژه ادبيات، و در آن ميان شعر فاخر بالنده ايران سرشار از جلوه های دل انگيز بهاری است. در درازای هزار و صد سال زندگی شعر تکوينی يافته ايران، شاعری را نمی توان يافت که آرزوی بهار را در دل نپرورده باشد. به پيشبازش نرفته و نفس در نفسش باشد. دستاورد های بهاری از درخت و سبزه و گل و ابر و باران و نسيم، ادبيات شاعرانه ما را رنگين و عطر آگين ساخته است.

بهار اگر در شعر کهن ايران بيشتر به خاطر طراوت و خرمی ستوده می شود، در شعر نو علاوه بر آن، بار نمادين معنايی پيدا می کند. بهار رستاخيز طبيعت است و می تواند نهاد دگرگونی های اجتماعی نيز باشد. بهار زندگی ساز است، دشمن مرگ و تباهی است پس می تواند نماد برجسته ای برای مبارزات آزاديخواهانه باشد.

درخت نشاط بالندگی است و باران نشانه بارآوری اين "معنا"های نمادين اگرچه قطعی نيستند و ممکن است از شعری به شعر ديگر جا عوض کنند. ولی مجموعه آنها و پيوندهای متنوعی که ميانشان بر قرار می شود، بر غنای محتوای شعر می افزايد. اين نمادها، علاوه بر آن که چشم انداز معنايی - و از اين راه - زيبا شناختی شعر را می گستراند، در برابر "سانسور" نيز به ياری شاعران می آيند. همين نمادها و نشانه ها، در برداشت و تفسير تازه از شعر کهن ايران به کار گرفته می شود و محتوای آن ها را "روزآمد" می کند.



اگرچه سر آغاز شعر نو در ايان به نام "نيما" ثبت شده است. ولی دفينههای نو انديشی در شکل و نيز در محتوای شعر را بايد در سالهای پس ار مشروطيت جستجو کرد. در "بهاريه" های پس از مشروطه اگرچه تصويرپردازی های سنتی حفظ می شود ولی "گوشه و کنايه" های سياسی و اجتماعی نيز برای خود جای چشمگيری پيدا می کنند.

اين کنايه ها البته گاه چنان عريان می آيند و می روند که چيزی را برای تبديل شدن به نماد باقی نمی گذارند. با اين همه نشان می دهند که توانايی تبديل شدن به نماد را دارند. چيزی که به درد آينده نه چندان دور می خورد!

در بهاريه ای از بهاريه های پر شمار "محمد تقی بهار" (ملک الشعرا)، بهار آئينه پريشان حالی های وطن می شود:

لاله خونين کفن از خاک سرآورده برون
خاک، مستوره قلب بشر آورده برون
نيست اين لاله نوخيز که از سينه خاک
پنجه جنگ جهانی، جگر آورده برون!
يا که بر لوح وطن خامه خونبار بهار
نقش از خون دل رنجبر آورده برون!

در استبداد سياسی دوران پهلوی ها و پس از آن، بازار نمادهای شاعرانه رواج و رونق پيدا می کند. شمار روز افزون نمادهای - غالبا - خودجوش ، اگرچه بر ارزش های زيبايی شناسانه شعر می افزايد، ولی سبب پيچيدگی فهم محتوای آن ها می شود.

با اين همه، شعر نوی ايران شکوه و غنای خود را به ويژه در دو دهه سی و چهل قرن خورشيدی، از همين تنوع و پيچيدگی نمادها به دست می آورد. البته اين حرف بدان معنا نيست که شعر نو يکسره از بهاريه های "خالص" خالی است. از اين دست نيز نمونه ها بسيار است. در اين گونه بهاريه ها نيز تاثير فضای تنفسی شاعر را می توان در برخورد او با "بهار" دريافت.



فريدون توللی صبح درخشان بهاری را "غمناک" می نامد، هر چند که آن را کار سازترين سرچشمه الهام خود به شمار می آورد:

زنبق آسا، برد و عطر افشان و مست
شعر شادابم دميد از باغ راز
بر نوک انگشتان گرم
نغمه از دل پای کوبان تا به ساز

شعر "نادر نادرپور" نيز به افسون بهار آغشته است. در "خطبه بهاری" خود آن را "مسيح تازه نفس" می نامد که"مردگان نباتی" را "به يمن معجره ای" رشگ زندکانی می سازد. پيامبری است که "آتش نارنچ راز شاخه سبز" به يک نسيم بر می افزود و برای آن که "قبيله خورشيد را بکوچاند"، "شکاف در رل امواج نيل شب" می افکند.

نادرپور در ميان غزلهای اندک خود، بهاريه تلخ دلگرفته ای به نام "مرثيه بهاری" دارد که سرشار از لحظه های ناب شعری است. شاعر گويی در کويری افتاده، درسکوت شب ايستاده و در حسرت جرعه بارانی است که بوی نوبهاران را داشته باشد.

تصويرهای درخشان شعر، گويی روزگار همه مارا بازمی تاباند:

شب چنان سنگين فرود آمد که يک تن جان نبرد
تاخبر از کشتگان، زی سوگواران آورد
چشمه پنهان گشت و ما در تيرگی پنهان شديم
خضر بايد تا نشان از رستگاران آورد

"کاش" ها يکی پس از ديگری در دل شاعر می رويند: کاش خورشيد بيداری بر آيد و سلام "هوشياران" را به "شب مستان" برماند. کاش حتی "برقی از" نعل اسبی به سواره بر جهد و جای "بانگ سواران" را بگيرد. شاعر ولی می داند که که تحقق اين "کاش" ها زمينه های ديگری می خواهد. برای آن که "شمع سرخ لاله ها روشن شود" بايد"مشعل از برق کوهستان" فراهم آورد:

گرنه توفان بلا بر خيزد از آفاق روز
ابر بر حمت که گذر بر کشتزاران آورد؟

آرمانگرايان

نمادهای بهاری شايد بيش از همه به شاعران "آرمانگرا" ياری رسانده اند. برخی از اين آرمانگرايان که بيشتر به گروه های چپ وابسته اند، در جنگ و گريز با سانسور، اين توانايی را يافته اند که "ممنوعه" ها را در لابلای نمادهای بهاری پنهان کنند. بی آنکه پايشان در ورطه "شعار" بلغزد. و آنها که اين توانايی را نداشته اند - که آسان هم به دست نمی آيد - شعر شان در زير چکمه شعار له و لورده شده است.

هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سايه) از تواناترين شاعران آرمانگرای نماد پرداز است. او چه در غزل و چه در کارهای نو لحظه ای از انديشه به " هدف " غافل نمی ماند و در عين حال "جوهر شعری" را با ظرافت تمام چون شيشه ای در بغل سنگ نگاه می دارد.

"بهارغم انگيز" او يکسره به ياری نمادهای بهاری آفريده شده است. شعر اگر چه در نخستين سال های سی سروده شده ولی حرف ها و نمادها آن چنان شمولی دارند که تا امروز ما را - و چه بسا بهارهای آينده را- در خود می پوشانند!

بهار می آيد ولی نه گل و نسرين می آورد و نه بوی فروردين. پرسش اصلی شاعر اين است:

"چه افتاد اين گلستان را، چه افتاد
که آئين بهاران رفتنش از ياد؟"

و چراهای بسيار ديگر : "چرا خون می چکد از شاخه گل"، " چرا سر برده نرگس در گريبان" و يا "چرا مطرب نمی خواند سرودی؟"

شايد "بهار غم انگيز" را وصف می کند ولی مغلوب آن نمی شود. "آرمان" با "اميد" زنده می ماند:

بهارا زنده مانی زندگی بخش
به فروردين ما فرخندگی بخش
مگو کاين سرزمين شوره زار است
چو فردا در رسد رشگ بهار است
بهارا باش کاين خون گل آلود
برآرد سرخ گل چون آتش از دود
ميان خون و آبش ره گشائيم
از اين موج و از اين توفان برآئيم
به نوروز دگر هنگام ديدار
به آئين دگر آيی پديدار

البته پنجاه سالی از بهار غم انگيز سايه می گذرد و ظاهرا همچنان بايد در انتظار نوروز ديگر ماند!
شايد در ميان شاعران معاصر هيچکس چون "فريدون مشيری" دلباخته بهار نباشد. از سر همين دلباختگی است که او نام دختر دردانه خود را نيز "بهار " نهاده است. مشيری را نيز می توان شاعری آرمانگرا ناميد، ولی آرمانگرايی "اخلاقی".

او پيش از هر چيز به انسان و سرنوشتی که خود برای خود فراهم می آورد، می انديشد. ناهنجاری ها از رفتارهای او برمی خيزد. قلب اوست که کينه می ورزد و دست های اوست که می کشد و تا چنين است، سخن گفتن از "بهار" بی معناست:

وقتی پرنده ها همه خونين بال
ترانه ها همه اشک آلود
ستاره ها همه خاموشند
حتی هزار باغ پر از گل نيز بهار نمی شود

و شاعر در می ماند که چگونه "در فضای تنگ بی آواز" کبوترهای شعر خود را پرواز دهد. مشيری اينها رامی گويد، ولی آن چنان دلبسته بهار است که در آستانه فرا رسيدنش "با شمع و نرگس و چراغ و آينه نوروز را به خانه خاموش" می برد. او انديشه های بهاری خود را به صورت آموزه هايی در می آورد تا بتواند به ياری آنها با همه دلمردگی های زمستانی مقابله کند:

چگونه خاک نفس می کشد؟ بينديشيم!
زمين به ما آموخت
ز پيش حادثه بايد که پای پس نکشيم
فکر کم از خاکيم؟ زمين نفس کشيد
چرا ما نفس نکشيم؟!

شکستن زمهرير و شکافتن زهره سنگ راچه کسی باور می کرد؟ کسی يقين نداشت که "باغ دوباره بخندد" ولی اينک "شکوه رستن" و "رهايی" را می بينيم.

بهار آن چنان در شاعر سرمستی می آفريند که شيشه غم را پيش ار آن که "هفت رنگش" هفتاد رنگ شود به سنگ می گويد و مجذوبانه چشم به آفاق دور می ورزد.

خوش به حال غنچه های نيمه باز - شعر از فريدون مشيری

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌ پوشی بکام
باده رنگين نمی ‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می ‌بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
شعر دیگری از ایرج جنتی عطایی

شعر من از عذاب تو ، گزند تازيـانه شد
ضجه ي مغرور تنم ، ترنم ترانــــــــه شد
حماسه ي زوال من ، در شب تلخ گم شـدن
ضيافت خواب تو را ، قصه ي عاشقانه شد
براي رند دربه در ، اين من عـــــاشق سفر
واي كه بي كراني حصـــــــار تو كرانه شد
واي كه درعزاي عشق،كشته شدآشناي عشق
واي كه نعره هاي عشق، كشته شدآشناي عشق
واي كه نعره هاي عشق ، زمزمه ي شبانه شد
اي تكيه گاه تو تنم ، سنـــــــــگر قلب تو منم
واي كه نيزه ي تو را ، سينه ي من نشانه شد
درخت پير تن من‌، دوبــــــاره سبز مي شود
كه زخم هر شكست من،حضور يك جوانه شد
واي كه درحضور شب،دربزم سوت وكور شب
شب كور وحشـــــت تو را ، قلب من آشيانه شد
واي كه آبروي تـــــــــو ، مرد انالحق گوي تو
بر آستان كوي تو ،جــــــــان داد و جاودانه شد
من همه زاري منم ، زخمــــــــي زخمه ي تنم
براي هاي هاي من ، زخمـــــه ي تو بهانه شد
درخت پير تن من ، دوباره سبز مي شــــــود
هر چه تبر زدي مرا ، زخم نشد ، جوانـــه شد
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
تو کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل اینه پک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم
که تو صندوقچه ی قلبت
مرهمی داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
وقتی می رسم به آخر
تو پلی ، پل رسیدن
روی گردابه ی تردید
منو رد می کنی از رود
منو می بری به خورشید
من از اونور شکستن
گنگ و بی رمق گذشتم
تن به رؤیاها سپرده
رفتم ، از شفق گذشتم
رفتم و رفتم و رفتم
سایه مو بردم و بردم
خسته بودم و شکسته
خودم رو به شب سپردم
من رو از شبم جدا کن
نمی خوام تو شب بمیرم
دوست دارم که پیش چشمات
بوسه از خورشید بگیرم
دوست دارم که نوشدارو
واسه این شکسته باشی
تا دم مردن پناه
این غریب خسته باشی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
به خاطر ارزش هنری ترانه های او در سال 51 جایزه ادبی فروغ فرخزاد به او تعلق گرفت
در حالیکه در دوره بعد همان مراسم به خاطر اعتراض به نحو گزینش نامزدها جیزه خود رو پس داد!!!
نمایشنامه های او که در ایران روی صحنه رفتند عبارتند از
گربه ، مرداب ، انتظار ، سوگنامه برای تو که خودش کارگردان آن هم بود
در خارج از کشور هم چند نمایشنامه او به تئاتر راه یافته است!
شاید پرومته در اوین معروفترین اثر او باشد که توسط گروهای غیر ایرانی هم بارها اجرا شده!

شب شیشه ای

ما به هم محتاجیم
مثل دیوونه به خواب
مثل گندم به زمین
مثل شوره زار به آب
ما به هم محتاجیم
مثل ما به آدما
مثل ماهیا به آب
مثل آدم به هوا
دستامون از هم اگه دور بمونه
شب شیشه ای دیگه نمی شکنه
از تو این شیشه ای همیشگی
خورشید مثوایی سر می زنه
به عزای دوری دستای ما
کوچه ها ، سکت و بی صدا می شن
بوی رخوت همه جا رو می گیره
همه ی درها ، به غربت وا میشن
جاده هامون ، که به خورشید می رسن
مثل تاریکی ، بی انتها می شن
ما به هم محتاجیم
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
جنگل

پشت سر ، پشت سر
پشت سر جهنمه
روبرو ، روبرو
قتلگاه آدمه
روح جنگل سیاه
با دست شاخه هاش داره
روحمو از من میگیره
تا یه لحظه می مونم
جغدا تو گوش هم می گن
پلنگ زخمی می میره
راه رفتن دیگه میسن
حجله ی پوسیدن من
جنگل پیره
قلب ماه سر به زیر
به دار شاخه ها اسیر
غروبشو من می بینم
ترس رفتن تو تنم
وحشت موندن تو دلم
خواب برگشتن می ینم
هر قدم به هر قدم
لحظه به لحظه سایه ی
دشمن می بینم
پشت سر ، پشت سر
پشت سر جهنمه
روبرو ، روبرو
قتلگاه آدمه
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
خورشید خانوم

خورشید خانوم آفتاب کن
شبو اسیر خواب کن
مجمر نور رو وردار
یخ زمینو آب کن
گلای باغچه خوابن
قناری های عاشق
بال صداشون بسته
فواره های خکی
تن نمی دن به پرواز
شمع و گل و پروانه
جا نمی شن تو آواز
مرواری های نور رو
بپاش تو دامن خواب
ما رو ببر به جشن
گندم و نور و آفتاب
سوار اسب نور شو
زمینو اندازه کن
دستمال آبی وردار
قلبامونو تازه کن
خورشید تن طلایی
زمین برات هلا که
نگو : طلا که پکه
چه منتش به خکه
زمین که عاشق توست
خیفه تو شب بمیره
حیفه سراغتو از
ستاره ها بگیره
خورشید خانوم آفتاب کن

فهرست کتابهای ایرج جنتی عطایی
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
خب کم کم از ایرج جنتی عطایی ترانه سرا ، نویسنده و کارگزدان ایرانی خداحافظی میکنیم!!!

با من از ایران بگو

یاور از ره رسیده با من از ایران بگو
از فلات غوطه در خون بسیاران بگو
باد شبگرد سخن چین ، پشت گوش پرده هاست
تا جهان آگه شود ، بی پرده از یاران بگو
شب سیاهی می زند بر خانه های سوکوار
از چراغ روشن اشک سیه پوشان بگو
پرسه ی یأس است در آواز این پیتارگان
از زمین ، از زندگی ، از عشق ، از ایمان بگو
سوختم ، آتش گرفتم از رفیق نارفیق
از غریبه ، آشنا ، یاران هم پیمان بگو
ضجه ی نام آواران زخمی به خاموشی نزد
از خروش نعره ی انبوه گمنامان بگو
قصه های قهرمانان قهر ویرانگر نداشت
از غم و خشم جهان ساز تهی دستان بگو
با زمستانی که می تازد به قتل عام باغ
از گل خشمی که می روید در این گلدان بگو

برادرجان

برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
نمی دونی برادرجان چه غمگینم
نمی دونی برادرجان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثل توفان همیشه در سفر بودن
برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
دلم تنگه از این روزای بی امید
از این شبگردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند
به فردا دلخوشم ، شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
محمد علی سپانلو

sepan.jpg


شاعر، مترجم و محقق، متولد 1319 تهران و از نخستين اعضای کانون نويسندگان است که فعاليت های ادبی خود را از دهه 40 شمسی آغاز کرد و با منظومه های پياده روها به شهرت رسيد.
او دارای 15 عنوان کتاب شعر است که در ميان آنها خانم زمان که شعر بلندی درباره شهر تهران است از همه مشهورتر است.

آثار:
آه ... بیابان! 1342 ، انتشارات طرفه ( نایاب)
خاک، ( منظومه) چاپ اول 1344 ، انتشارات طرفه، چاپ دوم ( همراه تفسیری از یدالله رویایی) 1357 ، تهران، انتشارات ققنوس
رگبارها، چاپ اول ، 1346 ، تهران، طرفه، چاپ دوم 1363 تهران ، نشر اسفار
پیاده روها، ( منظومه) چاپ اول( قطع جیبی ) 1347 ، دوم ( رقعی) همراه چند یادداشت از منتقدان 1349، سوم 1351 ، چهارم 1352 تهران انتشارات بامداد، پنجم 1363 تهران نشر اسفار( نایاب)
سندباد غائب، ( منظومه با 6 شعر دیگر) 1352 ، تهران ، انتشارات متین( نایاب)
هجوم، چاپ اول، 1356 ، دوم 1357، تهران ، انتشارات روزبهان
نبض وطنم را می گیرم، 1357 تهران ، کتاب زمان( نایاب)
خانم زمان، ( منظومه) لندن، 1987 ، تهران ، 1366 چاپ دوم 1368 تهران ، تیراژه
ساعت امید( همراه با داستان منظوم هیکل تاریک) 1368 تهران ، نشر پیک فرهنگ
خیابان ها، بیابان ها ( گزیده ی اشعار) نشر شیوا، 1371
فیروزه در غبار( کارنامه شعری) تهران ، نشر علم، 1377
منظومه 1399، ( شعری نمایشی در 7 پرده) دنور 1997، تهران ، نشر هژبر 1379
پاییز در بزرگراه ( شعرهای سبز و سیاه) تهران ، نشر قطره 1379
تبعید در وطن، تهران ، نشر ققنوس، 1381
ژالیزیانا ( شعرنامه) تهران ، نشر آگهه، 1381

سپانلو جدا از اینکه شاعری صاحب نام است در عرصه های دیگر چون قصه، پژوهش و بررسی و ترجمه نیز صاحب آثار قابل تاملی است که از جمله آنها می توان به مردان( مجموعه 5 قصه) چاپ اول 1349 ، ازآفرینی واقعیت( مجموعه قصه از نویسندگان معاصر ایران با تحشیه و تفسیر) چاپ اول 1349 ، نویسندگان پیشرو ایران( تاریخچه رمان، قصه کوتاه ، نمایشنامه و نقد ادبی در ایران معاصر ) چاپ اول 1362 تهران کتاب زمان،چهار شاعر آزادی ( در زندگی و آثار عارف، عشقی، بهار، فرخی یزدی) استکهلم 1994، تهران، نشر نگاه، 1377،گیوم آپولینز ( نوشته ی پاسکال پیا) همراه با گزیده ی اشعار آپولینز، سلسله ادب و اندیشه، زیر نظر بهمن فرمان، چاپ یکم، تابستان 1372، آناباز ( منظومه ای از سن ژون پرس) تهران، نشر هرمس، 1381و دیوان عارف قزوینی ( با مقدمه و سال شمار ، تدوین جدید همراه با مهدی اخوت) تهران ، انتشارات نگاه، 1381 اشاره داشت.
محمدعلی سپانلو چهارم تیرماه 1382 در مراسمی با حضور هنرمندان ایرانی و هنر دوستان فرانسوی د رمنزل سفیر فرانسه در تهران نشان نخل آکادمیک را دریافت کرد.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
پسربچه

اگر این کودک شاعر شد
آسمان امروز
خاطرش می ماند
قطره های زرین
گوشوار زن زیبا
دو قدم پیش از ظهر
این بهاری که به تدریج
می دهیم از دست
می تواند که به ما پس بدهد
هنرش این باشد
اگر این کودک شاعر شد

خواب

باز می ایم و می خسبم
زیر سقف خنک پاییز
باز میایم و دیوار قناتم را
پک خواهم کرد
چینه خواهم کرد دیوار حیاطم را
چون به عریانی تابستانه
سنگباران نشود دیوانه
که نشسته ست تن لخت کنار فصل ؟
ای صباح گذران عشق کجاست ؟
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
جندی پیش خبری از سپانلو منتشر شد اینجا محل کناسبی برای نقل قول کردن آن است!

'نخل آکادميک' فرانسه برای سپانلو

محمد علی سپانلو، شاعر و نويسنده ايرانی در مراسمی در سفارت فرانسه در تهران به دريافت مدال « شواليه نخل آکادميک» نايل آمد.

اين مدال که نام ديگر آن شواليه هنر و ادبيات است بيشتر به مترجمان آثار ادبی فرانسه به زبانهای ديگر و در مجموع به کسانی اهدا می شود که در ترويج هنر و ادبيات فرانسه کوشيده باشند.

آخرين نفری که در ايران پيش از سپانلو به دريافت اين مدال نايل آمد، رضا سيد حسينی، مترجم نامدار بود که ترجمه هايش در زبان فارسی معروف است.
وزير فرهنگ فرانسه سه ماه پيش اختصاص اين مدال به سپانلو را طی نامه ای به سفير فرانسه در ايران اطلاع داده بود.

سپانلو هنگام دريافت مدال و ديپلم افتخار طی خطابه ای گفت من از دريچه ادبيات فرانسه با ادبيات جهان آشنا شدم و به عنوان فرزند فرهنگ کهن و ريشه دار ايران و به عنوان فرزند کوچک فردوسی، حافظ، مولوی و خيام اين نشان را با افتخار دريافت می کنم.
محمد علی سپانلو شاعر، مترجم و محقق، متولد 1319 تهران و از نخستين اعضای کانون نويسندگان است که فعاليت های ادبی خود را از دهه 40 شمسی آغاز کرد و با منظومه های پياده روها به شهرت رسيد.

او دارای 15 عنوان کتاب شعر است که در ميان آنها خانم زمان که شعر بلندی درباره شهر تهران است از همه مشهورتر است.

سپانلو دارای ده جلد ترجمه از شعرا و نويسندگان فرانسوی و انگليسی از جمله آپولينر، رمبو، سن ژون پرس، آلبرکامو و گراهام گرين است.

تحقيقات ادبی او نيز مشهور است و از ميان آنها می توان از باز آفرينی واقعيت و نويسندگان پيشرو در زمينه داستان نويسی و چهار شاعر آزادی در زمينه شعر ياد کرد.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
یک لظحه شامگاه

یک لحظه شامگاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و آرام
آرام می گذشت
مدهوش عطرهای نهانش
زیبایی برهنه ی شب رازپوش بود
حتی به ما نگفت که آزادی
ترجیح بر اسارت دارد
یا خیر
شب سرگذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
زنجیرهای ثانیه بر خواب های ما
و قیچی طلایی
در خاوران مهیا می شد
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
به مناسبت فرارسیدن نوروز!

نوروز 81


به هر چه شرح ندادیم واژه ها اصیل تر ماندند
به هر چه کمتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم
گناه لغت نامه نیست
نه اشتباه خروسی که در کمد اتاق خوابت می خواند
درست نیست که اندوهگین شوی
و یا بپرسی : کدام خروسی ؟
نگاه کن ! کودک در خواب به رنگین کمان لبخند می زند
طلوع پرچم بر چهره اش : سه رنگ قشنگ
شبیه « آب » گفتن ماهی طلایی در تنگ عید
حواست کجاست ؟ زیبایی می گوید آب
همین زمان ، در تقارنی شگفت انگیز
کاغذ های پرکنده ی مشق به خورشید لبخند می زنند
در آفتاب پنجره ی تو که مشرف به آسایشگاه است
حتی دیوانگان نیز دریافته اند
که هر چه کنتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم
نخستین عشق تو کجا رفت ؟
بگو سلام به خورشید ، روی کاغذ مشق
که بر نقش کودکانه ی خود کنجکاو می نگرد
ببند چشمت را ، بگذار روی گونه ی تو بگذرند
خطوط بچه گانه ی رنگین کمان
حرارت شعرهای دیوانگان
و ماهی طلایی
در روز اول بهار
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
به خدایی که تو را نیافرید

همه چیزم در دیار اجنبی است
میوه های خونم و هر که از ریشه ی من نوشید
آتیه و رؤیاهایم ، و حتی سایه ی عشقم
عاطفه های بی قرار
بخ ساحلهای روسپیان بلند بالا و نخل های بهاری کوچید
چرا با تو می مانم ای مادر کهن
که نمی دانم
چه وامی بر من داری ؟
سال هایم را هدر دادی
خونم را هبا کردی که بنوشند اجاره داران
جوانیم را در سوداهایم خیالی به گرو نهادی
عوض را به من برات دوردستی دادی ، که مبلغش آرمان بود
کنون در پایان راه دستم مثل فکرم سپید است
چه برایم ماند
جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسیدگانی که ندانم چه حقی بر من دارند ؟
گاه در پروازهایم رایحه ی نیل را می شنوم
و گمشده ام را می بینم که در غرفه ی نامحرمان
به تماشای رود وقت می گذراند
انگار موقع دعای سفر شد
راهم را بگشا
دینی اگر دارم بستان
اگر می مانم نه برای توست
اگر می خوانم نه به درگاه تو
به خدایی است که هرگز تو را نیافرید
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
خیابان پنجم

زیبا و مه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران
یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را
با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...

افتادن واژه های نورانی
در بستر شب جواب مثبت بودند
گیسویش شریک با باران
از شانه آسمانخراش ها می ریخت
بر لنبر آفتابگیرها می بارید
بی شائبه از جنس رطوبت بودند
همبستر آب، محرم گرداب
جایی که نشان نداشت دعوت بودند

در فرصت هر توقف کوتاهی
در سایه سرپناه ها
باران که سه کنج بوسه را می پایید
از لذت هر تماس قرمز می شد
لب ها رنگ قهوه را پس می داد
یادآور فنجانی که لحظه ای لب زده بود
و پنجه یخ کرده
زیربغل بارانی
یک لحظه گرم جستجو می کرد.

از گردی قاب چتر
تا دامن ضد آب
موها
ابروها
پستان ها
لنبرها
یک دسته پرانتز بلاتکلیف...

شب ، نرمی خیس، اندکی تودار
آخر صفت تو را گرفت
تا مریم معصوم شود،
کیف آور بود، داغ، کم شیرینی
عین مزه داغ ( که در شغل فروشندگی کافه
مهمان ها تخصص تو می دانستند)
عین شب تو، شبی که پیشانیت
همواره خنک بود
و بوسه تو معطر از قهوه.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
از این پس

هرگز ندیده بود و نشنیده ام
ژولیت ، ایزوت ، لیلی
و دلبرانی از این قبیله
به چهل سالگی برسند
اما تو از حدود گذشتی و دلبر ماندی
از آن عجیب تر که از این پس باید
تندیس مرمرینی را بپرستی
از پادشاه نقره گیسویی

شاید

شاید تو را دوباره بیابد
در طرحی از بخار دهانت
در سردی زمستان
یا عطری از کنار بناگوشت
در آخر بهار
یا از دهان بطری
غافلگیر
ظاهر شود
هنگام جرعه ای که بریزی به جام
در بین پک زدن به سیگاری
آهسته پشت صندلی ات
مثل نسیم سر بکشد
و زمزمه کند : سلام ، گل من
 
بالا