برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پارسايى در مناجات مى گفت : خدايا! بر بدان رحمت بفرست ، اما نيكان خود رحمتند و آنها را نيك آفريده اى .
گويند: فريدون كه بر ضحاك ستمگر پيروز شد و خود به جاى او نشست فرمود خيمه شاهى او را در زمينى وسيع سازند. پس به نقاشان چنين دستور داد تا اين را در اطراف آن خيمه با خط زيبا و درشت بنويسند و رنگ آميزى كنند:
اى خردمند! با بدكاران به نيكى رفتار كن ، تا به پيروزى از تو راه نيكان را برگزينند.

فريدون گفت : نقاشان چين را

كه پيرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نيك دار، اى مرد هشيار!

كه نيكان خود بزرگ و نيك روزند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش ‍ قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟!
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب .


چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده ** دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
بالهايت را کجا گذاشتی؟؟؟
پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت
نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را
اشتباه مي گيرم
انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود
پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟
انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد.
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته
خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج
دوست داشتني.
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است .
درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .
پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ
افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي
دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك
انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان
هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي.
راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش
خدا گذاشت و گريست !!!!!
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
الا هرم بن حيان رضی الله عنه می گوید:

به کوفه رفتم و او را طلب کردم تا وی را بازيافتم . برکنار فرات وضو می کرد و جامه می شست وی را بشناختم که

صفت او شنيده بودم .سلام کردم و جواب داد و در من نگريست . خواستم تا دستش فراگيرم ، دست نداد .

گفتم :رحمک الله يا اويس و غفرلک ، چگونه ای ؟

گريستن بر من افتاد . از دوستی من و از رحمت که مرا بر وی آمد از ضعيفی حال وی اويس نيز بگريست . گفت :

و حياک الله يا هرم بن حيان . چگونه ای ای برادر من و تو را که راه نمود به من ؟

گفتم :نام من و پدر من چون دانستی؟ و مرا به چه شناختی هرگز ناديده ؟

گفت :نبانی العليم الخبير . آنکه هيچ چيز از علم و خبر وی بيرون نيست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت که

روح مومنان با يکديگر آشنا باشد ، اگر چه يکديگر را نديده باشند

گفتم :مرا چيزی روايت کن از رسول عليه السلام . گفت :من وی را درنيافته ام . اخبار وی از ديگران شنيده ام ، و

نخواهم که راه حديث بر خويش گشاده کنم و نخواهم که محدث و مفتی و مذکر باشم که مرا خود شغل هست که

بدين نمی پردازم

گفتم :آيتی بر من خوان تا از تو بشنوم

پس دست من بگرفت و گفت:

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم.و زار بگريست . پس گفت :چنين می گويد خدا جل جلاله و ما خلقت الجن و الانس الا

ليعبدون وما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الا بالحق ولکن اکثرهم لايعلمون
.تا اينجا که انه

هوالعزيز الرحيم.برخواند . آنگاه يک بانگ بکرد .پنداشتم که عقل ازو زايل شد

پس گفت :ای پسر حيان!چه آورد ترا اينجا؟

گفتم تا با توانس گيرم و به تو بياسايم . گفت:من هرگز ندانستم که کسی خدای را بشناخت و به هيچ چيز ديگر انس

تواند گرفت و به کسی ديگر بياسود . هرم گفت :مرا وصيتی کن.اويس گفت :مرگ را زير بالين دار ، چون که بخفتی و

پيش چشم دار ، که برخيزی و در خردی گناه منگر در بزرگی آن نگر که در وی عاصی شوی که اگر گناه خرد داری

، خداوند را خرد داشته باشی و اگر بزرگ داری خداوند را بزرگ داشته باشی

........
.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ايستگاه خدا
: قطاري كه به مقصد خدا مي رفت ، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت
مقصد ما خداست . كيست كه با ما سفر كند؟
كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟
كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟
. قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود

در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد ، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد ، زيرا سبكي قانون راه خداست .

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند،اما اينجا ايستگاه آخر نيست .
. مسافراني كه پياده شدند ، بهشتي شدند .اما اندكي ،باز هم ماندند ،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند
آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت :درود بر شما ،راز من همين بود .آن كه مرا ميخواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
. و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيدديگر نه قطاري بود و نه مسافري
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
موشي, مهار شتري را به شوخي به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخي به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظه‌اي خوش باشد, موش مهار را مي‌كشيد و شتر مي‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگي هستم و شتر با اين عظمت را مي‌كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌اي رسيدند, پر آب, كه شير و گرگ از آن نمي‌توانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد.
شتر گفت: چرا ايستادي؟ چرا حيراني؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پيشواي من هستي, برو.
موش گفت: آب زياد و خطرناك است. مي‌ترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببينم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوي شتر بود. شتر به موش گفت: اي موش نادانِ كور چرا مي‌ترسي؟ آب تا زانو بيشتر نيست.
موش گفت: آب براي تو مور است براي مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسيار است. آب اگر تا زانوي توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: ديگر بي‌ادبي و گستاخي نكني. با دوستان هم قدّ خودت شوخي كن. موش با شتر هم سخن نيست. موش گفت: ديگر چنين كاري نمي‌كنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياري كن و از آب عبور ده, شتر مهرباني كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتي از آب عبور دهم.


مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دانايي به رمز داستاني مي‌گفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمي شود و نمي‌ميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌اي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را مي‌پرسيد, مسخره‌اش مي‌كردند. مي‌گفتند: ديوانه است. او را بازي مي‌گرفتند بعضي مي‌گفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط مي‌دادند. از هر كسي چيزي مي‌شنيد. شاه براي او مال و پول مي‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختي‌هاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه مي‌گريست و نااميد مي‌رفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه مي‌گردي؟ چرا نااميد شده‌اي؟
فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌يابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي مي‌بخشد. سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفته‌اي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نام‌هاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است.
علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌هاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نام‌هاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد مي‌ماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌اي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز مي‌شود. در درياي معني آرامش و اتحاد است.



مثنوي معنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومي و ايراني, مردي به آنها يك دينار پول داد. ايراني گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» مي‌خواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومي گفت: دعوا نكنيد! استافيل مي‌خريم, آنها به توافق نرسيدند. هر چند همة آنها يك ميوه، يعني انگور مي‌خواستند. از ناداني مشت بر هم مي‌زدند. زيرا راز و معناي نام‌ها را نمي‌دانستند. هر كدام به زبان خود انگور مي‌خواست. اگر يك مرد داناي زبان‌دان آنجا بود, آنها را آشتي مي‌داد و مي‌گفت من با اين يك دينار خواستة همه ي شما را مي‌خرم، يك دينار هر چهار خواستة شما را بر آورده مي‌كند. شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معناي نام‌ها را مي‌دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقيقت يك چيز است.



مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شغالي به درونِ خم رنگ‌آميزي رفت و بعد از ساعتي بيرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتي آفتاب به او مي‌تابيد رنگها مي‌درخشيد و رنگارنگ مي‌شد. سبز و سرخ و آبي و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتي‌ام, پيش شغالان رفت. و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستي؟ غرورداري و از ما دوري مي‌كني؟ اين تكبّر و غرور براي چيست؟ يكي از شغالان گفت: اي شغالك آيا مكر و حيله‌اي در كار داري؟ يا واقعاً پاك و زيبا شده‌اي؟ آيا قصدِ فريب مردم را داري؟
شغال گفت: در رنگهاي زيباي من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد. و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زيبايي من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايي دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند اي والاي زيبا, تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نيست. گفتند: پس طاووس نيستي. دروغ مي‌گويي زيبايي و صداي طاووس هدية خدايي است. تو از ظاهر سازي و ادعا به بزرگي نمي‌رسي.


مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يك مرد لاف زن, پوست دنبه‌اي چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب مي‌كرد و به مجلس ثروتمندان مي‌رفت و چنين وانمود مي‌كرد كه غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود مي‌كشيد. تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستي گفتار من. امّا شكمش از گرسنگي ناله مي‌كرد كه‌ اي درغگو, خدا , حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش مي‌زند. الهي, آن سبيل چرب تو كنده شود, اگر تو اين همه لافِ دروغ نمي‌زدي, لااقل يك نفر رحم مي‌كرد و چيزي به ما مي‌داد. اي مرد ابله لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور مي‌كند. شكم مرد, دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا مي‌كرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چيزي به اين شكم و روده برسد. عاقبت دعاي شكم مستجاب شد و روزي گربه‌اي آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد, و با صداي بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌اي كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب مي‌كردي. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزي كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگويي سودمندتر است از لاف و دروغ.



مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مارگيري در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهاي بزرگ مرده‌اي ديد. خيلي ترسيد, امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد تا مردم تعجب كنند, و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفته‌ام و خطر بزرگي را از سر راه مردم برداشته‌ام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر مي‌كردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولي در سرما يخ زده بود و مانند اژدهاي مرده بي‌حركت بود. دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بي‌جان است اما در باطن زنده و داراي روح است.
مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعيت بيشتري بيايند و او بتواند پول بيشتري بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و براي احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد يخهاي تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زيادي در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت. ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهاي مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند, زنده مي‌شود و ما را مي‌خورد.


مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شهري بود كه مردمش, اصلاً فيل نديده بودند, از هند فيلي آوردند و به خانة تاريكي بردند و مردم را به تماشاي آن دعوت كردند, مردم در آن تاريكي نمي‌توانستند فيل را با چشم ببينيد. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسي كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لولة بزرگ است. ديگري كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكي بر پاي فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است. و كسي ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است. آنها وقتي نام فيل را مي‌شنيدند هر كدام گمان مي‌كردند كه فيل همان است كه تصور كرده‌اند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعي مي‌بود. اختلاف سخنان آنان از بين مي‌رفت. ادراك حسي مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نمي‌توان همه چيز را با حس و عقل شناخت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند.
فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟
استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟
زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌اي.
استاد گفت: تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينه‌ات، هيچكدام راست نمي‌گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي ؟ زن نمي‌دانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي‌كند و گمان بد مي‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست مي‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند : چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ مي‌گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌كرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌فهمد.




مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دقوقي يك درويش بسيار بزرگ و با كمال بود. و بيشتر عمر خود را در سير وسفر مي‌گذراند.و بندرت دو روز در يكجا توقف مي‌كرد. بسيار پاك و ديندار و با تقوي بود. انديشه‌ها و نظراتش درست و دقيق بود. اما با اينهمه بزرگي و كمال، پيوسته در جست وجوي اولياي يگانة خدا بود و يك لحظه از جست و جو باز نمي‌ايستاد. سالها بدنبال انسان كامل مي‌گشت. پابرهنه و جامه چاك، بيابانها ي پر خار و كوههاي پر از سنگ را طي مي‌كرد و از اشتياق او ذرة كم نمي‌شد.
سرانجام پس از سالها سختي و رنج، به ساحل دريايي رسيد و با منظرة عجيبي روبرو شد. او داستان را چنين تعريف مي‌كند:
« ناگهان از دور در كنار ساحل هفت شمع بسيار روشن ديدم،كه شعلة آنها تا اوج آسمان بالا مي‌رفت. با خودم گفتم: اين شمعها ديگر چيست؟ اين نور از كجاست؟چرا مردم اين نور عحيب را نمي‌بينند؟درهمين حال ناگهان آن هفت شمع به يك شمع تبديل شدند و نور آن هفت برابر شد. دوباره آن شمع، هفت شمع شد و ناگهان هفت شمع به شكل هفت مرد نوراني درآمد كه نورشان به اوج آسمان مي‌رسيد. حيرتم زياد و زيادتر شد. كمي جلوتر رفتم و با دقت نگاه كردم. منظرة عجيب‌تري ديدم. ديدم كه هر كدام از آن هفت مرد به صورت يك درخت بزرگ با برگهاي درشت و پراز ميوه‌هاي شاداب و شيرين پيش روي من ايستاده‌اند. از خودم پرسيدم: چرا هر روز هزاران نفر از مردم از كنار اين درختان مي‌گذرند ولي آنها را نمي‌بينند؟ باز هم جلوتر رفتم، ديدم هفت درخت يكي شدند. باز ديدم كه هفت درخت پشت سر اين درخت به صف ايستاده‌اند.گويي نماز جماعت مي‌خوانند. خيلي عجيب بود درختها مثل انسانها نماز مي‌خواندند، مي‌ايستادند، در برابر خدا خم و راست مي‌شدند و پيشاني بر خاك مي‌گذاشتند. سپس آن هفت درخت، هفت مرد شدند و دور هم جمع شدند و انجمن تشكيل دادند. از حيرت درمانده بودم. چشمانم را مي‌ماليدم، با دقت نگاه كردم تا ببينم آن ها چه كساني هستند؟ نزديكتر رفتم و سلام كردم. جواب سلام مرا دادند و مرا با اسم صدا زدند. مبهوت شدم. آنها نام مرا از كجا مي‌دانند؟ چگونه مرا مي‌شناسند؟ من در اين فكر بودم كه آنها فكر و ذهن مرا خواندند. و پيش از آنكه بپرسم گفتند: چرا تعجب كرده‌اي مگر نمي‌داني كه عارفان روشن‌ بين از دل و ضمير ديگران باخبرند و اسرار و رمزهاي جهان را مي‌دانند؟ آنگه به من گفتند : ما دوست داريم با تو نماز جماعت بخوانيم و تو امام نماز ما باشي. من قبول كردم».
نماز جماعت در ساحل دريا آغاز شد، در ميان نماز چشم دقوقي به موجهاي متلاطم دريا افتاد. ديد در ميانة امواج بزرگ يك كشتي گرفتار شده و توفان، موجهاي كوه‌پيكر را برآن مي‌كوبد و باد صداي شوم مرگ و نابودي را مي‌آورد. مسافران كشتي از ترس فرياد مي‌كشيدند. قيامتي بر پا شده بود. دقوقي كه در ميان نماز اين ماجرا را مي‌ديد، دلش به رحم‌آمد و از صميم دل براي نجات مسافران دعا كرد. و با زاري و ناله از خدا خواست كه آنها را نجات دهد.خدا دعاي دقوقي را قبول كرد و آن كشتي به سلامت به ساحل رسيد. نماز مردان نوراني نيز به پايان رسيد. در اين حال آن هفت مرد نوراني آهسته از هم مي‌پرسيدند: چه كسي در كار خدا دخالت كرد و سرنوشت را تغيير داد؟ هر كدام گفتند: من براي مسافران دعا نكردم. يكي از آنان گفت: دقوقي از سر درد براي مسافران كشتي دعا كرد و خدا هم دعاي او را اجابت كرد.
دقوقي مي‌گويد:« من جلو آنها نشسته بودم سرم را برگرداندم تا ببينم آنها چه مي‌گويند. اما هيچكس پشت سرم نبود. همه به آسمان رفته بودند. اكنون سالهاست كه من در آرزوي ديدن آنها هستم ولي هنوز نشاني از آنها نيافته‌ام».



مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دزدي در نيمه شب, پاي ديواري را با كلنگ مي‌كَنَد. تا سوراخ كُنَد و وارد خانه شود. مردي كه نيمه شب بيمار بود و خوابش نمي برد صداي تق تق كلنگ را مي‌شنيد. بالاي بام رفت و به پايين نگاه كرد. دزدي را ديد كه ديوار را سوراخ مي‌كند. گفت: اي مرد تو كيستي؟ دزد گفت من دُهُل زن هستم. گفت چه كار مي‌كني در اين نيمه شب؟
دزد گفت: دُهُل مي‌زنم. مرد گفت: پس كو صداي دُهُل ؟ دزد گفت: فردا صداي آن را مي‌شنوي. فردا از گلوي صاحبخانه صداي دُهُل من بيرون مي‌آيد.


مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يك صوفي, سفره‌اي ديد كه خالي است و از درخت آويزان است. صوفي شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذاي سفره شادي مي‌كرد و جامه خود را مي‌دريد و شعر مي‌خواند: «نانِ بي‌نان, سفره درد گرسنگي و قحطي را درمان مي‌كند». شور و شادي او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو مي‌زدند و از شدت شور و شادي چند نفر مست و بيهوش افتادند. مردي پرسيد. اين چه كار است كه شما مي‌كنيد؟ رقص و شادي براي سفره بي‌نان و غذا چه معني دارد؟ صوفي گفت: مرد حق در فكر «هستي» نيست. عاشقانِ حق با بود و نبود كاري ندارند. آنان بي سرمايه, سود مي‌برند. آنها , «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را. آنها مرداني هستند كه بي‌بال دور جهان پرواز مي‌كنند. عاشقان در عدم ساكن‌اند. و مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.


مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
استري و شتري با هم دوست بودند، روزي استر به شتر گفت: اي رفيق! من در هر فراز و نشيبي و يا در راه هموار و در راه خشك يا تر هميشه به زمين مي‌افتم ولي تو به راحتي مي‌روي و به زمين نمي‌خوري. علت اين امر چيست؟ بگو چه بايد كرد. درست راه رفتن را به من هم ياد بده.
شتر گفت: دو علت در اين كار هست: اول اينكه چشم من از چشم تو دوربين‌تر است و دوم اينكه من قدّم بلندتر است و از بلندي نگاه مي‌كنم، وقتي بر سر كوه بلند مي‌رسم از بلندي همة راه‌ها و گردنه‌ها را با هوشمندي مي‌نگرم. من ازسر بينش گام بر مي‌دارم و به همين دليل نمي‌افتم و براحتي راه را طي مي‌كنم. تو فقط تا دو سه قدم پيش پاي خود را مي‌بيني و در راه دوربين و دور انديش نيستي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را براي چه كسي نوشته‌اي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو مي‌تواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.
عاشق جواب داد: بله، مي‌دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمي‌دانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس مي‌كردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق مي‌گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مي‌نشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بندة حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش.



مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در اطراف شهر ري مسجدي بود كه هر كس پاي در آن مي‌گذاشت، كشته مي‌شد. هيچكس جرأت نداشت پا در آن مسجد اسرارآميز بگذارد. مخصوصاً در شب هر كس وارد مي‌شد در همان دم در از ترس مي‌مرد. كم كم آوازة اين مسجد در شهرهاي ديگر پيچيد و به صورت يك راز ترسناك در آمد. تا اينكه شبي مرد مسافر غريبي از راه رسيد و يكسره از مردم سراغ مسجد را گرفت. مردم از كار او حيرت كردند. از او پرسيدند: با مسجد چه كاري داري؟ اين مسجد مهمان‌كش است. مگر نمي‌داني؟ مرد غريب با خونسردي و اطمينان كامل گفت: مي‌دانم، مي‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم. مردم حيرت‌زده گفتند : مگر از جانت سير شده‌اي؟ عقلت كجا رفته؟ مرد مسافر گفت: من اين حرفها سرم نمي‌شود. به اين زندگي دنيا هم دلبسته نيستم تا از مرگ بترسم. مردم بار ديگر او را از اين كار بازداشتند. اما هرچه گفتند، فايده نداشت.
مرد مسافر به حرف مردم توجهي نكرد و شبانه قدم در مسجد اسرارآميز گذاشت و روي زمين دراز كشيد تا بخوابد. در همين لحظه، صداي درشت و هولناكي از سقف مسجد بلند شد و گفت: آهاي كسي كه وارد مسجد شده‌اي! الآن به سراغت مي‌آيم و جانت را مي‌گيرم. اين صداي وحشتناك كه دل را از ترس پاره پاره مي‌كرد پنج بار تكرار شد ولي مرد مسافر غريب هيچ نترسيد و گفت چرا بترسم؟ اين صدا طبل توخالي است. اكنون وقت آن رسيده كه من دلاوري كنم يا پيروز شوم يا جان تسليم كنم. برخاست و بانگ زد كه اگر راست مي‌گويي بيا. من آماده‌ام. ناگهان از شدت صداي وي سقف مسجد فرو ريخت و طلسم آن صدا شكست. از هر گوشه طلا مي‌ريخت. مرد غريب تا بامداد زرها را با توبره از مسجد بيرون مي‌برد و در بيرون شهر درخاك پنهان مي‌كرد و براي آيندگان گنجينه زر مي‌ساخت.***



مثنوي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي مي‌كرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه مي‌خورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوه‌هايي بخورد كه باد از درخت بر زمين مي‌ريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي او پيش ‌آورد. تا پنج روز، هيچ ميوه‌اي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد.
قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم مي‌كردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟
خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد.
از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبه‌اي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل مي‌بافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند مي‌‌دهم تا زمان مرگ من، اين راز را با هيچكس نگويي.
اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و مي‌گفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند.


مثنوي
 
بالا