برگزیده های پرشین تولز

رمان عشق احمد و نازنین

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
رمان عشق احمد و نازنین قصه عشق(رماني از صلاح الدين احمد لواساني - هندي)




دوستان جوان سلام





اماقبل از اينكه به قصه بپردازم ، توضيح چند نكته رو لازم ميدونم.



اول : اين داستان صد در صد واقعي ست و فقط در بعضي موارد اسامي افراد و اماكن در اون تغييرداده شده است.
دوم :بخشي از اين رمان سال 1356 به چاپ رسيد اما بعد از چاپ آن در سال 1357 ماجراهايي بوجود آمد كه مسير داستان كاملا" تغيير كرد . اما بعلت وقوع انقلاب در ايران اين رمان ديگر امكان چاپ مجدد نيافت
سوم : ممنون خواهم شد ضمن درج نظرات خودتون در ذيل هرفصل داستان . احساستان بنویسید .با سپاس بيكران
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد.

بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي ,كار تزيين خونه و تدارك تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن.

من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه كه تولدش بود و اين همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون كشيده بودم. گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم .

امير با اصرار ميگفت : تو خسته اي خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست .

من بهانه آوردم و بالاخره قانعش كردم كه بايد برم و برگردم.

راستش اصل داستان مسئله كادويي بود كه بايد براش ميگرفتم ،

به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم.

چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونا حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كله معروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم.

راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود خودم ماشين كه داشتم يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم البته بدون گواهينامه .

بهر صورت كمي دير رسيدم و تعدادي از مهمونها اومده بودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودم.

نميدونم چه مرگم شده بود در حاليكه هوا بشدت سرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلند و ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن .

من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد .حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوش سرو زبوني منو رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتم در همين حال به امير كه منو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم من زبونم داره از حلقم در مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام

سعيد چشم بلند بالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر كشيدم بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن.

همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستم يكي سيگار و دومي مشروب .اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك وبا استفاده از تشنگي شديد من اون شب يه ليوان ودكا به خورد ما دادن.

بهر صورت با گرم شدن كله من مجلس هم حسابي گرم شده بود .

يه سري موسيقي تاپ از سري نان استاپ ها كه تازه به دستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرده بود .

در همين زمان داشتم فكر ميكردم براي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در بره يه موزيك تانگو بزارم كه يكي از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديد آوردم كه البته شما بايد شنيده باشين يكيش مال ستار ودومي رو ابي خونده اگه ميشه اين دوتارو بزارين.

راستش جا خوردم آهنگ جديد از ستار و ابي .پس چرا بدست من نرسيده . بدون اينكه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارم بزار ببينم . كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال شماست. من نگاهي كردم و با تشكر نوار رو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم ديدم هركس يه پارتنر انتخاب كرده و با اورتور آهنگ شروع كرده به

رقصيدن.

هر چي چشم انداختم ديدم كسي نيست كه من با هاش برقصم نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتم كه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشه نشسته و سرش رو انداخته پايين و داره گلهاي قالي رو نگاه ميكنه. به طرفش رفتم و گفتم افتخار مي........

سرش رو بلند كرد ولبخند تلخي زد ،درست همين موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار مي خوند

آه اي رفيق

آه اي رفيق

نان گرم سفره ام را

باتو قسمت كردم اي دوست

هرچه بود از من گرفتي

غير آه سردم اي دوست



آه اي رفيق

آه اي رفيق



من و نازي همديگرو محكم بغل كرده بوديم و ميرقصيدم اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديم كسي هم متوجه ما نبوده. من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم. اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود مستقيم تو چشمام نگاه ميكرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما....

دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش كردم.در همين زمان آهنگ دوم نوار كه ابي خونده بود شروع شد.



نازي ناز كن كه نازت يه سرو نازه

نازي ناز كن كه دلم پر از نيازه

شب آتيش بازي چشماي تو يادم نمي ره

هر غم پنهون تو يه دنيا رازه...

منو با تنهاييام تنها نذار دلم گرفته





بله اسير شديم و رفت

اسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشان وسطش سو سو ميزد

ما اصلا" متوجه نبوديم دور و ورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكردند اما نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي ميفهمند كه عاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله.

بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آورده با هام كاري نداشتن. اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون تو هم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن.

دستاش تو دستم بود ،داغ داغ.

اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزان عشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود.

واقعا" عجب چيزي اين عشق .

يه نگاه و اين همه حرارت اين همه شور ، اين همه عشق.

داشتم ميسوختم...كه نازنين به دادم رسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتي پيش كشته و مردش بودم اما حالا ميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزد اين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياط رفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگ چين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازي احساس سرما نمي كرديم.. روي تاپ فلزي كنار حياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودش درست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغل كرديم.



در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اون خارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه با انگشتهاي اشاره ام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني.

بغضش تركيد وگفت: ميدوني چند وفت تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدت ميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي كه يكي توي اين دنيا هست كه عاشق تو ؟وميخواد در آغوش تو زندگي كنه و بميره ؟

چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اما هر بار ......

براي دومين بار در طول اون شب انگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريخته شده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و..........

ساعتها بيرون توي حياط خانه بدون اينكه احساس سرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم.تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديم مهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكس متوجه غيبت طولاني ما دوتا نشد .

هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل من و نازنين گذشت .

هيچكس حرارت عشقي كه سالها ما رو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد .

اونشب فقط من ،نازي و خدا ميدونستيم چه برما گذشت .

و اونشب فقط خداميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
خداي چه كنم؟..... بايد رفت......... اما كو پاي رفتن ؟..........

كجا ميشه رفت بدون دل ؟.........................

چگونه ؟....... اون هم بدون دلدار ؟...........

چشمان نازنين التماس ميكرد.......... نرو ........ واين غصه ام را بيشتر ميكرد.....

دلم توسينه فشار مياورد. كه بمان .....نرو.......

پاهام توان حركت را نداشتن........

اما بايد ميرفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود. امير گفت كجا ميخواي بري . خب يه استراحتي همين جا بكن . فردا هم كه جمعه است وتعطيل.

پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي.

انگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . و ا رفتم برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يكمرتبه خاموش شد. چه بايد ميكردم. بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم

سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو رو ي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم و راه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهمو دور كردم در حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون سرازير ميشدم به طرف پايين . راهم رو به طرف خيابون پهلوي وسپس اتوبان شاهنشاهي كج كردم (ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم)

اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز يه چيزي حدود پنجاه تا صد متر ماشين رو زمين سر ميخورد .

در سكوت كامل و آرام رانندگي ميكردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود .

تو فكر بودم و اصلا متوجه محيط اطراف نبودم كه يه مرتبه به خودم اومدم و ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود.وقتي در خونه رو باز كردم پدرم رو ديدم كه داشت آماده ميشد بره كله پاچه بگير .......

سلام كردم........

جواب سلامم رو داد و گفت :‌ چه عجب سحر خيز شدي؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم.

ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت .گفتم بد نبود

پرسيد: كي اومدي خونه ؟

گفتم : الان.....

يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته .... خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه. منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد

نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم. در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلويم ميزد، ميگفت : بلندشو چه قدر ميخوابي. مگه كوه كندي .....بلند شو ....يا الله بلند شو........

بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينم دردشون چيه ؟

با خودم فكر كردم .من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد.....گفت نه......

پرسيدم هيشكي ؟......

گفت : اصول دين ميپرسي ؟ و ادامه داد. گفتم نه...... فقط.......

گوشام تيز شد.

فقط چي ....

فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه.....بنظر شما اشكالي داره يا بايد از شما اجازه مي گرفت......

اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلمه پريد . نازنين بود زنگ ميزد .......

بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم.به زنگ دوم نرسيد صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم.

با بغض گفت : كجايي ؟

گفتم : به خواب مرگ فرو رفته بودم

دستپاچه گفت : خدا نكنه

گفتم الان حالم از صدتا مرده ام بدتره نميدوني ديشب با چه جون كندني دل از خونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد .

نازي گفت : احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم .تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوري ميتوني خودتو به من برسون .

بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم.

با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم .كه مادرم جلوي در يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا..... ما هم مادرتيم مثل اينكه ها.سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه.

خنده اي كرد وگفت : برو ...برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نميشدي ،برو .....برو كه طرف منتظره ........

بنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد........
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجريش حركت كردم.

جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ .

اصلا" جاي سوزن انداختن هم نبود .مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم .كه ديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه.نگاه كردم ديدم نازنينه. گلها رو از روي صندلي برداشتم كه اون بنشينه.

وقتي در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم.اما پهلوي هم شلوغ بود با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيه رسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و يعد از قطع مجدد پهلوي وارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم.

نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم.

با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتيم.

دستان نازنين رو گرفتم واونا رو بوسيدم. اشك توي چشمام حلقه زده بود واينبار او ن بود كه اشگهاي مرا با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك ميكرد. از روبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت.

موهاي مشكي بلند وصاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود .صورتي كشيده با ابروهاي بهم پيوسته،نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتار كرده بود سياه بود .عين موهاش. قد بلد بود،تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتي از من كوتاه تر بود.

بغلش كردم.گفت احمد من ميترسم.

در حاليكه توي بغلم ميفشردمش ،پرسيدم ، از چي ؟

از اينكه نكنه خوابم و دارم خواب ميبينم. نكنه به خودم بيام وببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي.

سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم چشمات رو ببند بعد اونو بوسيدم. يك بوسه گرم و طولاني .اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن.

چشماش رو باز كرد.گفتم خب : خوابي ؟

گفت : نه .

دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسيدم وگفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني. اينبار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسيد.

تريا پاتوق عشاق بود به همين دليل دور هرميز يه ديواره يك متر ونيمي بود كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسون ها هم ميدونستند تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن. به همين دليل بعد از مدتي از نازنين پرسيدم چي ميخوري تا سفارش بدم.از من پرسيد تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، با خنده گفتم آره غصه. و بعد پرسيدم تو چي گفت: منم مثل تو پس سفارش اولين شام مشتركمون رو دادم جوجه كباب، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زبان دايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود .



دايي سه تا دختر و يه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگه دايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ما كشيده بود يادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم. منهاي گيسوان بلند نازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود.

تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجوا كرديم.

نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون به جشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدر ايستادم تا وارد خونه شد .

اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي مياي پيشم.

آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم ورو بهش

مي رسونم.



فكر ميكردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايد دلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنياي دوباره به دلم برگشت

خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يهلحظه بدون اون برام غير ممكنه.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل چهارم

امتحانات معرفي داشت شروع ميشد. من با با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم امسال سال ششم دبيرستان بودم وبايد براي شركت در امتحانات نهايي در امتحان معرفي قبول ميشدم.

البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم .

البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ،چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه ميخوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب ميومديم.

بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون.ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو كه تو ميدون ارك بود بزنم .واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم .وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم.

بعد فرهنگ روديم(مهرپرور) ما با هم تو سريال بچه ها بچه ها كار ميكرديم.

خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من.

بهر صورت كار هام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند.

نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم.ضربه اي به شيشه ماشين ،من را به خودم آورد يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين ميزد. شيشه رو پايين دادم وگفت گواهينامه.

منم كه گواهي نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم البته ايندفعه با يكم پياز داغ بيشتر.

طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست.الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم.همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش.

بعد كارت شناسايي راديو تلويزيون رو در آوردم وبهش نشون دادم.

با ديدن كارت دست وپاش شل شد.گفت آخه بد جايي واسادين.بعد گفت پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس دادو يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه.

عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميگذاشتي آب ميشد. چه برسه به يه جوجه سروان .

چند دقيقه اي طول كشيد تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه ميكشه . يه بوق زدم .دستي تكون داد و به طرف ماشين اومد و سو ار شد.

گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده .

نازنين سال دوم نطام جديد بود. رشته علوم تجربي .

ماشين رو روشن كردم وحركت كردم. وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازي ناگهان دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسيد.

من كه آن لحظه منتظر چنين كاري نبودم .نزديك بود يه راست برم تو سطل بزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود.اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتر يه جاي مناسب پارك كردم.

باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسيد منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش كردم .

بعد ازدقايقي رفت سراغ كيفش ويه دفتر رو از توي اون در آورد و دست من داد.

با كنجكاوي شروع به ورق زدن دفتر كردم . خداي من يه آلبوم بود از عكسهاي من. عكسهايي كه در زمان ها ومكانهاي مختلف خودش بدون اينكه من ويا كس ديگري متوجه بشيم گرفته بود .

اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم.خداي من ...... نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن...... منه احمق ، من...... لعنتي اينو نفهميده بودم.

من چقدر كور بودم كه اين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم. سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنه.

دستاش روگرفتم وگفتم نازنين من ، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع كه تو بخواي. گريه نكن .خواهش ميكنم.و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.

بعد از مدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذاي سبك خورديم.

نازي بايد به خونه ميرفت .البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسايل مربوط به شب تولد امير رو كه مال من بود جمع جور كنم و ببرم خونه. واسه همين باهم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يكربع برگردم.

همين كار رو كرديم.

وقتي من درزدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟

من جواب دادم منم زن دايي ، احمد.

با خوشرويي جواب سلامم رو داد و در را باز كرد .وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمه.

به استقبالم اومدو منو برد به اتاق مهمون خونه.

بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شدو سلام كرد انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادر زاد بودم جلوي پاش بلند شدم وجواب سلامش رو دادم وبعد از بر داشتن يه ليوان شربت سر جام نشستم.

زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان وبابا اينا وبعد از حال خودم . در پايان هم گفت من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزي ديگه .

اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ،برادر زاده داره همه اش نقل زبونش تويي.گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو .

ماشا الله هم درسخوني، هم كار با ارزش ومهمي داري هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ، اونم تو اين سن وسال، راستش دروغ چرا منم به مامانت حسوديم ميشه.

تشكر كردم و گفتم زن دايي دل به دل راه داره.منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم.

من نه تا دايي داشتم كه هر كدوم شيش ، هفت تا بجه دارند.

بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم من با اجازه تون اومدم وسايلم رو ببرم.

گفت اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشه گذاشته و بعد به به نازنين گفت مادر وسايل احمد جان رو نشونش ميدي.

بازم خيط كرده بودم، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولم ميگذاشتم و از خونه دايي اينا ميزدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد .نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت راستش من ميخواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم گفتم اگه مسيرتون از خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم.

زن دايي يه چشم غره اي به اون رفت و بعد گفت : اين حرف چيه دختر چرا مزاحم احمد جان ميشي شايد كاري داشته باشه.

فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم .من امروز هيچكاري ندارم.واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين خانم رو ميبرم و خودمم برش ميگردونم.

زن دايي گفت آخه باعث زحمت ميشه ......

گفتم دست شما درد نكنه ، مگه ما اين حرفارو با هم داريم.

نازنين هم گفت پس من ميرم حاضر بشم. وفوري از اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه.

منم زن دايي رو به حرف گرفتم كه نكنه بر سراغ نازي.

وقتي نازي بر گشت. با كمك همديگه استريو وساير وسايل رو توي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دو روز گذشته با خيال راحت راه افتاديم.

وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خنده و گفتم بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب به موقع به دادم رسيدي.بازم داشتم خراب ميكردم.

اونم خنديد و گفت عاشق وبيقرار تو .

گفتم نه..... تو مالك قلب من .

و دستش رو توي دستم گرفتم .
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل پنجم
با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتيم.البته بدون اغراق با جون كندن.

يواش يواش بوي عيد داشت ميومد.

توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم.

يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود. مدتي بود ازش دوري ميكردم دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود، اگه يكم دور و ور من مي گشت متوجه ماجرا ميشد .

از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود. هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره. عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه.عالم و آدم دنيا ميفهميدن.

اما بالا خره اتفاقي كه ازش ميترسيدم افتاد.تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم.اينقدر به پرو پاي من پيچيد تا ته توي ماجرا رو در آورد.

ديكري كاري نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه.

اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش.

من ونازنين هم با هزار كلك وحقه به ملاقاتهاي پنهان خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد

اما چشمت روز بد نبينه،

روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم. بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام وعليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم.

چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد.

دوباره سلام كردم.

يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نميبره پرسيدم اتفاقي افتاده.

مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت: اينو از شما بايد پرسيد.

من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد.

با لحن طعنه آميزي گفت: عاشق عزيزم ، عاشق.

اينو كه گفت وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده.

يه مكث كوتاهي كردم نميدونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده

واسه همين گفتم گناه كردم ؟

مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد: اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند.

سرم گيج افتاد. نشستم رو تخت .....

مادرم بي اعتنا به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس ميده.



اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم مگه ما چيكار كرديم. مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم خوب عاشق هم شديم مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم.... و همزمان اشك از چشمانم جاري شد.

مادرم در حاليكه سعي ميكرد نشون بده هنوز عصبانيه اومد چندتا آروم تو پشت من زد و گفت بلند شو خرس گنده .مرد كه گريه نميكنه خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه. حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت بداد نازنين بيچاره برسيم.

اينو گفت اضافه كرد: من ميرم آماده بشم.

قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا. گفت همه فهميدن پسر خنگ .آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل وچل من دهنش چفت وبس درست وحسابي نداره.

بلافاصله پرسيدم عصبانيه ؟

گفت كي بابات ؟

با سر تاييد كردم.

گفت از موقعي كه فهميده همه اش ميخنده .

نفس راحتي كشيدم . گفتم حد اقل تو اين جناح در گيري زيادي ندارم.

مونده بودم با دايي چه جوري رو برو بشم.

به درگاه خدا دعا كردم كه با نازنين برخورد تندي نكرده باشه.

ده دقيقه بعد منو مامان وبابا كه همه اش منو نيگاه ميكردو ميزد زير خنده از خونه خارج شديم.

بدستور مامان كه حالا فرماندهي عمليات رو بعهده داشت جلوي يه قنادي و گل فروشي نگهداشتم و اون رفت يه دسته گل و يك جعبه شيريني خريد و برگشت تو همين فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد. درست دست گذاشتي گل سرسبد .

گفتم بابا چي ميگي ؟

گفت نترس من باهاتم. هواتو دارم. انتخابت بيسته.

بابام و تا حالا اينقدر شنگول نديده بودم.يهكم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنين بودم بالاخره رسيديم پشت در خونه دايياينا مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل ششم

بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا ومرافعه شنيده ميشد . دلم هري ريخت پايين،

نگران نازنين بودم. نه خودم

مامان وبابا نگاهي به هم كردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد بابا هم پشت سرش در همين موقع زن دايي به پيشواز اومد وپس از سلام واحوالپرسي ما رو به طرف اتاق پذيرايي راهنايي كرد. مامان خيلي با احتياط پرسيد خان داداش نيست ؟

زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد .بالاست تو اتاق نازنينه.

رنگ وروي مامان هم از شنيدن اين حرف پريد برامون مسجل شد كه......

در همين زمان دايي از در وارد شد.

همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد.اما وقتي از كنار من عبور ميكرد زير لب گفت : خوشم باشه كه اينطور.

اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد برام مسجل شد كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم. از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم دايي جون ....

با صداي بلند گفت : ساكت.

ديگه اشهدم رو خوندم.

دايي به طرف بابا رفت و در گوش اون يه چيزي گفت و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكون داد .به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد.

دايي جون از بابا هفده سال بزرگتر بود.وگذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود.البته در خيلي از كارها از بابا مشورت ميگرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و مشورت ميكرد زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد. وا رفتم كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييد.

چه سرنوشتي در انتظار ما بود من ونازنين . اين فكر داشت ديوونم ميكرد. كه دايي شروع كرد به حرف زدن .

رو به بابا كرد وگفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه. اما حتما" باباخدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورد.

بابا گفت: آره

گفت ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم،

بابا مثه ترقه از جاش پريد و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمياد جوونه ....حالا يه غلطي كرده شما بايد گذشت كني .

سرم گيج رفت . ديگه صدايي نميشنيدم .با اينكه نميدونستم . اصغر تواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش اورده . فهميدم كه مجازات سختي برام در نظر گرفته شده كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيش دايي شده .و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست .

عين يه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردم كه ازش بي اطلاع بودم.

بعد از اثر نبخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد كي ميخواهيد تنبيه رو انجام بدين.دايي گفت شب سيزده بدر در ويلاي محمود آباد و در حضور تمامي فاميل.

بابا باز شهامت بخرج داد وگفت : نصرت خان حداقل در اين مورد روي منو زمين نياندازين واجازه بدين اين تنبيه خصوصي انجام بشه.دايي گفت معاذالله . همه كساني كه از اين ماجرا باخبر شدن بايد در مراسم تنبيه حضور داشته باشند. وبعد سوال كرد كي نفهميده .

بابا سرش رو پايين انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ.

دايي گفت : پس تمام.

اين شازده پسر هم ديگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردين با نازنين هيچگونه تماسي داشته باشه .روز دوازده مرد ومردونه براي وداع آخر ساعت چهار صبح مياد نازنين رو بر ميداره وبه شمال ميره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونيم .اين اجازه رو ميدم كه آخرين وداع رو با هم داشته باشن.

راستش بعد از ساعتي ترس والتهاب اين يه جمله دايي خوشحالم كرد چون فرصتي بدست آورده بودم كه چند ساعتي دوباره با نازنين تنها باشم هرچند براي وداع.

در حاليكه توي اين افكار غوطه ميخوردم دايي با نوك عصايي كه در دست داشت اروم به زانوي من زد و گفت : به شرط اينكه كه قول مردانه بده اينكه نازنين رو صحيح و سالم توي ويلا تحويل بده و يه وقت كار احمقانه اي انجام نده.

فوري گفتم دايي جون قول ميدم.

دايي گفت : خب زبونت دوباره كار افتاد .

سرم و از خجالت پايين انداختم.

بد از دقايقي از خونه دايي اينها بدون اينكه لحظه اي بتونم نازنينم رو ببينم خارج شديم.



يازدهم فروردين سال ۱۳۵۵ يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود انگار نميخواست تموم بشه. تا شب وتا ساعت سه صبح كه از خونه براي رفتن به خونه دايي خارج شدم صد بار جونم به لبم رسيد. موقع حركت مامان هزار بار بهم سفارش كرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگي بكنم. و حواسم به جاده باشه.



ساعت سه وربع رسيدم دم خونه دايي اينا هم خيابونها خلوت بود وهم من ديوانه وار رانندگي كردم. خيلي زود رسيده بودم.دايي هم بسيار مقرارتي بود بخصوص الان كه مورد خشم وغضب هم واقع شده بودم بايد مراقب ميبودم كه دسته گل جديدي آب ندم . واسه همين توي ماشين نشستم و به حرفهايي كه بايد به نازنين بزنم فكر ميكردم. راستش حتي به اين فكر كردم كه با هم فرار كنيم عين فيلمها و داستانهاي عاشقانه . اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه با توجه به اخلاق دايي جان اين كار فقط مسئله رو بغرنج تر ميكنه . باز حالا اين شانس رو داشتيم كه با پا در مياني دايي هاي ديگه مخصوصا دايي بزرگم مورد عفو و گذشت قرار بگيريم وحتي شايد ......

تو همين افكار بودم كه ديدم در خونه دايي اينا باز شد ونازنين از خونه خارج شد دايي هم پشت سرش بيرون اومد.وقتي به ماشين رسيدند نازنين بدستور دايي در ماشين رو باز كرد و رو صندلي نشست. دايي سرش رو تو ماشين آورد و گفت : فقط قولت يادت نره. مرد و وقولش . در حاليكه زبونم بند اومده بود يه چشمي گفتم ودايي در و بست واجازه حركت داد .

آروم حركت كردم.از توي آينه ديدم تا از كوچه خارج نشديم دايي وارد خونه نشد.

سكوتي سنگين بين من ونازنين حاكم شده بود وفقط وقتي اين سكوت شكسته شد كه پاسگاه پليس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتيم .

بغض نازنين تركيد و شروع كرد آروم آروم گريه كردن.آسمون ديگه روشن شده بود .

كنار يه رستوران نگه داشتم و پياده شديم . نهر آب خنكي كه محصول ذوب شدن برفها بود از جلوي رستوران ميگذشت مشتي از اين آب رو به صورت نازنين زدم وصورتش رو از اشك پاك كردم بعد آبي به صورت خودم زدم .

اشتها نداشتيم هيچ كدوم فقط دوتا چايي خورديم و دوباره راه افتاديم.از نازنين پرسيدم. دايي خيلي اذيتت كرد ؟

نازنين گفت : نه اصلا" كاري با هام نداشت .

گفتم : ولي پريروز كه ما اومديم صداي داد و فرياد مي اومد.

كمي فكر كرد و گفت : اون صداي تلويزيون بود. خوشحال شدم.كه نازنيم مورد خشم واقع نشده

نازنين گفت : بابا تنبيه مارو گذاشت جلوي جمع انجام بده.وحتما اينكار رو انجام خواهد داد. بابا هر حرفي بزنه حتما" عمل ميكنه؟

جوري اين جمله رو با ترس ادا كرد كه آرامش نسبي كه پيدا كرده بودم دوباره به هراس از تنبيهي كه بزودي زمانش فرا ميرسيد بدل گشت.

ساعت حدود هشت و نيم بود كه به مجموعه ويلاهاي خانوادگيمون در محمود آباد رسيديم و اين يه ركورد بود براي من جهار ساعت ونيم . درحاليكه پيش ازاين من هرگز ركوردي بيشتر از سه ساعت وبيست دقيقه بيشتر براي رسيدن به ويلا نداشتم.

خودم خنده ام گرفت.

ماشين را جلوي ويلاي خودمون پارك كردم و به اتفاق نازنين به كنار ساحل رفتيم.

و ساعات باقي مانده به تنبيه را به آخرين نجواهاي عاشقانه پرداختيم.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل هفتم
نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن .

كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم ميزديم سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم وتو چشماي هم نگاه ميكرديم وچشمامون پر اشك ميشد. اما انگار لبهامونو به هم دوخته بودن.

حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين.

ميخواستن زجر كشمون كنن. ميدونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكل چه برسه به اون همه غذا.

تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم .

اما نسترن گفت : من بايد واسم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم وبه بابا گزارش بدم.

گير داده بودن ، اونم سه پيچه.

فرياد زدم نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم.

نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم.بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد وجلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم.

بي اختيار دهنم رو باز كردم. واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم.

منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم.يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر

هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود. نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته ميكرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين وگرنه منو هم با غذا ميخوردين.

من و نازنين بعد دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خند ه باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم .

نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميان دنبالتون.

اين هم خوب بود وهم بد .خوب بود كه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما ميديدن. تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم.

دست نا زنين رو گرفتم وبه يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم وتا غروب با هم درد دل كرديم

با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتوانند ما را پيدا كنند ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند. خيلي خشگ گفتند: وقتش رسيده .

داريوش وچهارنفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند.اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند .هيچ جا رو نمي تونستم ببينم. راستش ترسيدم .

اينكار خيلي غير عادي بود واصلا منتظر چنين برخوردي نبودم با نازنين هم همين كار رو كردن. زماني كه داريوش داشت دستاي منو مي بست آهسته بهش گفتم : خيلي نامردي .

يه خنده مصنوعي كرد وگفت : ميدونم.

ما رو با چشم ودست بسته به ويلا بردن وفقط زماني چشماي منو باز كردن كه توي ويلاي خودمون بوديم.

مادرم روبروم واساده بود و اشك تو چشماش حلقه زده بود

گفت: مادر چه كردي با خودت.

وبعد ادامه داد: برو فعلا" يه دوش بگير

راستش كمي ترسم بيشتر شد. اگر اندكي شك داشتم واميدوار بودم همه اينكار ها براي ترساندن ما وذهره چشم گرفتن از بقيه جوناي فاميله، با اين حرف مادرم به اين نتيجه رسيدم مسئله خيلي جديست.

يه لحظه با خودم گفتم : كاشكي با نازنين فرار ميكرديم....و به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينكار رو نكردم.

اما ديگه راه پس و پيش نداشتم وبايد خودم ونازنين رو به دست پر قدرت تقديرو سرنوشت مي سپردم.

به حمام رفتم و دوش گرفتم بعد ماما ن يه دست كت شلوار مشكي نو به هم داد و گفت به دستور دايي جان بايد اين لباس رو بپوشي شبيه لباس دامادي بود يه مرتبه فهميدم چه نقشه اي برايم كشيده اند ميخواهند من را به شكل دامادها در آورده و مورد تمسخر و مضحكه قرار بدهند يا حداقل اين قسمتي از نقشه شوم فاميل براي من بود . بي اختيار ياد شيخ صنعان افتادم .

به خودم گفتم لذت عاشقي به رسوا شدن به خاطر دلدار و معشوقه بذار منم اثبات كنم چقدر عاشقم.

لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشيدم ديدم يه پاپيون مشكي جيرهم توي جيب كتم هست . اون رو هم به گردنم بستم. وآماده مجازات شدم.

با خودم گفتم از دايي خواهش ميكنم به جاي نازنين نيز من رو مجازات كنه.

از اتاق خارج شدم و روبروي مادرم ايستادم.مامان يه نگاهي به سرتا پاي من كرد وبي اختيار اشك از چشماش جاري شد. من رو بغل كرد وبدون اينكه حرفي بزنه گونه من رو بوسيد .....

چند دقيقه اي دوباره سر تا پاي منو نگاه كردو در حاليكه اشگهاشو پاك ميكرد در ويلا رو باز كرد وبا صدايي لرزون گفت متهمتون آماده است . بجه ها داخل ويلا شدن ودوباره چشمهاي من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ويلا بردند. سكوت كامل همه جا رو فرا گرفته بود كوچكترين صدايي به گوش نمي رسيد.

بعد از مدت كوتاهي من رو روي يه صندلي نشوندن . وگفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداري چند لحظه بعد بوي نازنين رو احساس كردم بله اون رو هم آوردند وكنار من نشوندن.به هردو ما تذكر داده شد كه از اين لحظه حق هيچ گونه گفتگو با هم رو نداريم.

آرامش وحشتناكي بر همه جا مستولي شده بود.واين باعث شده بود گلو خشك بشه.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل هشتم
بالاخره اون سكوت سنگين توسط دايي شكسته شد.

شمرده و آرام . اما با صداي بلند شروع كرد. خب همه ميدونين چرا امروز اينجا جمع شديم.

و بعد با طعنه ادامه داد.ما اينجا جمع شديم كه تكليف اين شازده پسر و اين گل دختر رو روشن بكنيم.

همه شما ميدونين من چقدر نازنين رو دوست دارم.همتون ميدونين من احمد رو اگر نگم بيشتر از اميرم اندازه اميرم دوست دارم. اما اونا كاري كردن كه من امروز ناچارم اونهارو تنبيه كنم. اونهم يه تنبيه بسيار سخت .

اونها بايد بدونن كه هر عملي يه عكس العمل و هر كاري يه تبعاتي داره. و انسان شجاع اونه كه پاي مكافات عملش بايسته.

من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش كه بزرگ فاميل ما هستند. مجازاتي رو براي كاري كه اين دو مرتكب شدن در نظر گرفتم وشما فاميل همه از كوچك وبزرگ فرقي نمي كند بعنوان هيت منصفه بايد اين مجازات رو يا تاييد ويا رد كنيد . من تصميم نهايي را بعهده همه فاميل ميگذارم

سكوت حضار نشون ميداد كه منتظر شنيدن بقيه حرفهاي دايي هستند.به همين دليل دايي ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجراي اصفر طواف و آقا سيد كمال با خبر شدين من تصميم گرفتم همون بلايي سر اين جناب احمد خان بيارم كه آقا سيد كمال سر اصغر طواف در آورد. از گوشه وكنار سرو صدا بلند شد. يكي ميگفت :نه گناه دارند نكنين اينكارو با هاشون .

يكي ديگه مي گفت : اتفاقا" بايد چنين بلايي سرشون بياد تا درس عبرت بشه ....

خلاصه برعكس دقايقي پيش كه صدا از كسي درنمي اومد.حسابي شلوغ شد

بالاخره بادستور خان دايي كه بزرگتر فاميل بود همه سكوت كردند.

من يواشكي دست نازنين رو تو دستم گرفتم يخ كرده بود ، درست عين خودم .و منتظر نتيجه شديم.

خان دايي ادامه داد : براي روشن شدن نتيجه راي گيري ميكنيم سه نوع راي ميتونين بدين با نظر نصرالله خان موافقيد ، مخالفيد و يا نظري نداريد. واضافه كرد من سوال ميكنم وشما با بلند كردن دست راي ميديد. از مخالفين شروع مي كنيم.كساني كه مخالف اين مجازات هستند دستشون را بالا ببرن.

بعد از چند لحظه اعلام كرد هيچ مخالفي وجود نداره.

باخودم گفتم يعني بابا و مامان هم با اين مجازات كه من هنوز نميدونستم چيه مخالف نيستند.مو به تنم سيخ شد.

ممتنعين دستشون رو بلند كنن.........بعد از لحظه اي اعلام كرد هشت نفر ...........خب ظاهرا" تكليف روشن است. اما براي اينكه جاي هيچ شك وشبهه اي باقي نمونه كساني كه با اين مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا.

و اضافه كرد با اكثريت آرا تصويب شد.

دايي نصرالله دوباره كلام رو به دست گرفت وگفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت خان وخواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع ميكنيم وبعد ادامه داد: بچه ها بيارين او اسباب مجازات رو

همه شروع كردن به كف زدن وخوشحالي كردن.

گيج شده بودم يعني اينقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما كه اينجوري هلهله ميكردندو بعد از دقايقي دايي دستور داد چشمان ما را باز كنند تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه.

چشمان مارو باز كردن .

چند لحظه اي طول كشيد تا چشمام به نور محيط عادت كنه.

وقتي چشمام به محيط عادت كرد داشتم پس ميافتادم. خداي من اينجا چه خبره ؟بلافاصله برگشتم كه ببينم نازنين در چه وضعيه.

اشك چشمام رو پر كرد نميتونستم صحنه اي رو كه ميديدم.باور كنم. همه دست ميزدند وميخنديدند.

مادر در حاليكه روبروم واسه بود داشت آروم آروم گريه ميكرد.

دوباره برگشتم و نازنين رو نگاه كردم.

يه لباس حرير سپيد تنش بود و يه تاج با سنگهاي در خشان روي سرش خيلي زيبا تر از گذشته مثل فرشته ها شده بود.

دايي كه ديگه اشگ اونم در اومده بود گفت : ما همه فاميل به اتفاق آرا شما رو از اين لحظه نامزد اعلام ميكنيم. البته شرايطي هست كه احمد ونازنين بايد بپذيرند. وگرنه .....

من ونازي در حاليكه بشدت گريه ميكرديم همصدا گفتيم هرچه باشه ميپذيريم

مامان حلقه اي رو از توكيفش در آورد و به من داد و گفت اينو دست عروسم كن. چنان اين جمله رو با لذت به زبون آوردكه نميتونم وصفش كنم.

زندايي هم يه حلقه به نازنين دادتا دست من كنه.صداي آهنگ مبارك باد فضاي ويلا رو پر كرده بود. همه ميزدند وميرقصيدند ومن نا باورانه دست نازنين رو محكم تو دستم گرفته بودم.در همين زمان سرو كله داريوش پيداشد.در حاليكه مسخره بازي در مياورد و ميخنديد . ناگهان يه چك زد تو گوش من.

جا خوردم . در حاليكه بازم داشت ميخنديد گفت: ديدم گيجي گفتم بزنم كه ببيني خواب نيستي داداش.

خنده ام گرفت.

كيك بزرگ سه طبقه اي رو آوردند و من ونازنين اونو بريديم نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم .به اشاره مامان من ونازنين رفتيم تا دست دايي رو ببوسيم كه اون نگذاشت و صورت هر دوي ما رو بوسيد وگفت انشالله خوشبخت باشيد به طرف مامان نازنين وبعد بابا ومامان من رفتيم وهمون صحنه تكرار شد.

بعد از نيم ساعت پيرمرد پير زنها براي استراحت به ويلاها رفتند وفقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد من و نازنين هم كه از بزرگترها خجالت ميكشيديم فرصت كرديم همديگر رو بغل كنيم و ببوسيم.

تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگي كه گذاشتن ما باهاش تانگو رقصيديم.اصلا" دلمون نميخواست ديگه لحظه اي از هم جدا بشيم .

ما ديگه نامزد بوديم تو آسمونا سير مي كرديم تو ابرا نميدونم.من فرشته ام رو بغل كرده بودم اون منو و اين مهمترين چيزي بود كه توي اون لحظه برام مهم بود.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل نهم
قصه عشق فصل نهم (بهترين سيزده بدر عمر ما)


شب دير وقت خوابيديم اونم توي يك اتاق.
نزديكهاي ساعت يك ونيم بعد از ظهر بود كه نسرين اومد مارو صدا كرد وگفت:
بابا گفت بسته هرچي خوابيدين ، بلندشين بياين نهار يخ كرد.
من تو رختخواب نشستم و يك كمي چشمام رو ماليدم . يه نگاهي به بغل دستم كردم ديدم نازنين بغل دستم دراز كشيده تازه ياد ماجراهاي ديشب افتادم. پس خواب نديده بودم.
يه جور گيجي هنوز اذيتم ميكرد.اما ديگه باور كرده بودم منو نازنين ديشب رسما" نامزد شده بوديم .ديگه چيزي از خدا نمي خواستم.
به نسرين گفتم تو برو من نازنين رو بيدار ميكنم و با هم تا يك ربع ديگه ميايم.
نسرين در حاليكه از در ويلا خارج ميشد گفت: خوب به مراد دلتون رسيدين ها.
متكا رو برداشتم وبه شوخي به طرفش پرت كردم اما اون زودتر از در ويلا خارج شد و در رو بست.
متكا به در خورد و همونجا افتاد پشت در.
به طرف نازي برگشتم و درحاليكه موهاش رو نوازش ميكردم.بوسه اي از گونه اش كردم و گفتم: نازنين من .....،عشق من ......،عمر من .......,زندگي من....., همسر من......, يعني تو خوابي ؟
از جا پريد وگفت نه عزيزم دلم ميخواستم اين قشنگ ترين حرفاي دنيا رو از زبون تو محبوبم ....روحم....، عشقم ....زندگيم.......همسرم بشنوم. امروز بهترين روز عمرمنه.....دلم ميخواد تا قيام قيامت بشينم همين جا وصدات رو بشنوم ......دلم ميخواد تا دنيا دنياست سرم رو روي زانوهات بذارم و تو با موهام بازي كني.....
ميدوني يكسال ونيم منتظر چنين روزي بودم.
و خودش رو توي بغلم انداخت و سرش رو چسبوند به قلب من.......بعد از لحظه اي سرش بلند كرد وگفت : احمد به من قول بده تا ابد مال من باشي فقط مال من.......
گفتم بهت قول ميدم .....قول ميدم مرد ومردونه.......بغض دوباره گلوي جفتمون رو گرفته بود البته اينبار از شادي نه از غم وغصه.
بعد از دقايقي باتوجه به فرمان رسيده دست وپامون رو جمع كرديم وپس از شستن دست وصورت به ويلاي دايي نصرالله رفتيم. نهار رو كشيده بودند و داشتن سفره رو ميچيندند.
بابا از اون كله سفره دستي تكون داد وگفت: بيا كه معلوم مادر زنت خيلي دوستت داره درست سر سفره رسيدين.
با اينكه اصلا" خجالتي نبودم نمي دونم چرا يكم خجالت كشيدم سرم انداختم پايين وهيچي نگفتم فقط لبخندي زدم
در همين حال مامان با يه سيني ماهي سفيد سرخ شده از راه رسيدو گفت چيكار داري پسرم رو .
حسوديت ميشه خودت مادر زن نداري ؟
بعد سيني ماهي رو داد دست من و گفت: مادر بره قد وبالاي پسرم رو كه دوماد شده......
بيشتر خجالت كشيدم.
بابا در جواب مامان با خنده گفت: ماكه انداختيم رفت . اما سوسكه رو ديوار راه ميرفت مامانش ميگفت قربون دست وپاي بلوريت.
در اين لحظه اتفاقي افتاد كه اصلا" فكرشو نميكردم.
يدفعه نازنين حرف بابا رو قطع كرد و گفت : باباجون اصلا" هم اينطور نيست نميدونين چه جواهري رو از دستتون در آوردم.
يه لحظه هم سكوت كردند و بلافاصله همه شروع كردند به دست زدن براي نازنين.
باباهم كه اصلا" انتظار اين دفاع جانانه رو نداشت دستاشو برد بالا و بلند شد وبطرف نازنين رفت ودر حاليكه صورت نازنين رو ميبوسيد، گفت: شاه دوماد فعلا" كه دور ، دور شماست
مامانت كم بود يه مير غضب ديگه به طرفدارات اضافه شد .
يه بابا هم دشت اولي به ما چسبوند كه زبون بند مون كرد.
همه زدند زير خنده و با اعلام تسليم شدن بابا ماجرا ختم بخير شد.
و مشغول اولين ناهار مشترك رسمي مون شديم.
نهار كه تموم شد ديديم از بيرون سرو صداي بچه ها بلنده و مارو صدا ميكنن.
بابا گفت: بلندشين برين پي كار خودتون . هم دندوناتون اومدن دنبالتون حالا نوبت اوناس كه يه كمي سربسرتون بذارن.
من ونازنين بلند شديم وبا هم از در رفتيم بيرون.
تا به ايوان ويلا رسيديم.بچه ها شور كردن سوت زدن و جيغ كشيدن و خلاصه سرو صدا راه انداختن .
يه چيزي بهشون گفتم و اضافه كردم مگه شما آدم نديدين.
منوچهر گفت: قربان بايد بفرمايي مگه شما تا حالا دوماد نديدين.
گفتم چه فرقي ميكنه
داريوش گفت : به........ فرق ميكنه ..... خيلي هم فرق ميكنه.......
گفتم : مثلا" چه فرقي؟
سهراب گفـت :مثلا" آدم ميتونه داماد بشه .....اما دوماد چي ؟..... ديگه آدم بشو نيست.
سرتون رو درد نيارم دو سه ساعتي من ونازنين رو دست انداختن. وكلي خنديدند.بعد هم همه با هم به كنار دريا رفتيم وبا انداختن سبزها توي دريا سيزدهمون رو بدر كرديم.
ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود كه قرار شد كم كم راه بيافتيم.

داشتم اين پا اون پا ميكردم.كه دايي رو به بابا كرد وگفت: نصرت خان با اجازه شما وخواهرم احمد امشب وفردا شب مال ماست نازين رو مياره و شب خونه ما ميمونه.فردا بعد از ظهرم ميخوام با جفتشون شرط وشروطم در ميون بذارم.
بنابراين فردا شب هم اونجا هستند اما پس فردا شب هر دوشون براي دست بوس ميان خونه شما.
بابا گفت ما ريش و قيچي رو سپرديم دست شما .
شما يه پسر ماهم يه دختر به بچه هامون اضافه شدن.
دايي بعد از تمام شدن حرف بابا رو به من كرد وگفت : همونجور كه اومدي بر ميگردي اگه يه مو از سر اين دردونه من كم بشه حسابت با كرام الكاتبينه.
من چشمي بلند بالا گفتم و بعد از خداحافظي از همه فاميل وتشكر از زحماتي كه كشيده بودند.با نازنين سوار ماشين شديم و آرام به طرف تهران حركت كرديم.
به اين ترتيب يكماه دلهره وتشويش به پايان رسيدودوران خوشي وسرمستي ما آغاز شد.
اما ته دلم يه دلشوره اي داشتم كه رنجم ميداد.اما نميدونستم اون چيه.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل دهم

قصه عشق . (مدرسه نازنين)


صبح ساعت شش بود كه از خواب بيدارشدم.كمي خسته بودم. اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت.
با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم.چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزيزم.
گفتم سلام نازنينم.بلند شو كه بايد بري مدرسه.
لباش رو جمع كرد وگفت : من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم سر كلاس.
دستي به موهاش كشيدم ونوازشش كردم. و گفتم : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن.
يكم دلخور شد اما پذيرفت.
يه بوسه ديگه به لبهاش زدم وگفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.
صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد وآماده رفتن شديم.
با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم.
اينبار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با افتخار و محكم دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد. من زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.
معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر ميرسيد و براي خوش آمد گويي وكنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود وقتي رسيديم دم در خنده اي كرد وگفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ،رومئو رو به دام انداخت. بعد رو نازنين كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.
نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد.
خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت سلام رمئو.
دست دادم و گفتم ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.
بشدت تعجب كرده بودم........ من را ميشناخت ، خيلي هم خوب ميشناخت.
گفت بالاخره بدستت آورد. گيج شده بودم.
متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .
احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....
خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....
شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت.
خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد وگفت خب چه خبر ؟
نازنين آروم وبا غروري توام با حيا دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد .
در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورت خانم جهانشاهي خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد. بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.
دسپاچه گفتم حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هاي نازنين دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف من سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيدم پاسخ همه رو بدم هر كي يه چيزي ميگفت.
جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . من براي اينكه قائله بخواب به نا زنين گفتم تو با دوستات برو تو من ميرم يه كارتن شيريني بگيرم بيارم . با اين حساب ما بايد همه مدرسه رو شيريني بديم.
نازنين لبخندي زد و در اين لحظه توسط دوستاش كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا رسيده . به داخل مدرسه كشيده شد.
منم رفتم ده كيلو شيريني تر خريدم و به مدرسه برگشتم .
وقتي رسيدم زنگ خورده بود و بچه ها به كلاس رفته بودند مستخدم مدرسه رو صدا زدم وگفتم از خانم جهانشاهي خواهش كنين يه لحظه بيان دم در.
مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت خانم مدير گفتن شما تشريف ببرين داخل .
ورود آقايان به داخل مدرسه ممنوع بود اما من به داخل دعوت شده بودم.
درحاليكه سنگيني جعبه هاي شيريني خسته ام كرده بود.به اتاق مدير مدرسه رسيديم معلمين هنوز سر كلاس نرفته بودند وبراي تبريك سال نو تو اتاق خانم مدير كه بعدا" فهميدم خانم جنت نام دارند جمع شده بودند.با ورود من معلمين كه انگار ياد شيطنت هاي دوران جواني خودشان افتاده بودن شروع كردند دست زدند.
خيس عرق شده بودم راستش دنبال يه راه گريز ميگشتم كه از اون مهلكه خودم رو خارج كنم.
تازه فهميدم رسواي خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم.
يكي از معلم ها كه مشخص بود معلم ادبيات نازنينه با من دست داد و سلام وعليك كرد و گفت: اگر بيرون از اين مجلس هم شما رو ميديم باز ميشناختمتون اونقدر كه نازنين شمارو توي قصه هايي كه برام بعنوان تكليف مياورد دقيق تشريح كرده بود.
نميدونستم چي بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر كلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهي تو دفتر تنها مونديم.
خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت: قبل از هر چيز بهتون تبريك ميگم . شما بهترين ،خوش اخلاق ترين و مهربانترين شاگرد من رو به همسري گرفتين
تشكر كردم.
ادامه داد : حتما تعجب كردين چطور اينقدر شما براي كادر و بچه هاي مدرسه ما آشنا هستين.
مو دبانه با سر اين جمله اونو تاييد ميكردم
خانم جنت ادامه داد نازنين دانش آموز منظم ومرتبي بود تا اينكه اواسط سال گذشته تحصيلي دچار يه افسردگي شد و ما نفهميديم چشه تا يه روز در حاليكه مشغول تماشاي يه آلبوم عكس سر كلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عكساي شما بود.
من با نازنين خيلي صحبت كردم تا سر درد دلش باز شد و گفت كه عاشق شما شده .
خيلي از شما تعريف ميكرد. بهش گفتم اين مطلب رو با خانواده ات در ميون بزار اما بشدت مخالفت كرد ظاهرا" دلش نمي خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نكردين اين مطلب تو خانواده اش مطرح بشه.
من خيلي باهاش صحبت كردم هرراهنمايي كه به ذهنم ميرسيد به او دادم .
اما روز بروز اون افسرده تر و غمگين تر ميشد. تا اينكه ديدم ديگه تامل جايز نيست . يه روز بعد ازطهر در ساعت تعطيلي مدرسه بدون اينكه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت كردم و كل ماجرا را برايش شرح دادم.
ايشون با توجه به علاقه شديدي كه به نازنين داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگي او شده بودم اما هر چه كردم نتوانستم دليل آن را بيابم. وبعد اضافه كرد . من ميون همه خواهر وبرادرزاده هايم احمد را بيش از همه دوست دارم ، جواني فعال وشايسته است اما تا زماني كه خود احمد احساسي متقابل نسبت به نازنين پيدا نكرده هيچكاري از دست هيچكس بر نمي آيد .
خانم جنت بعد از گفتن اين مسئله اضافه كرد . در اين مورد خواهش ميكنم به پدر نازنين نگوييد كه من شمارو در جريان مطلع بودن ايشون از عشق نازنين گذاشتم.
من خوشحالم...نه من همه كساني كه توي اين دبيرستان هستند از كادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنين.
اما چند تا خواهش دارم .حالا كه به سلامتي اين ماجرا ختم بخير شد و با هم نامزد شدين. بايد رعايت يك سري مقرارت اداري مارو هم بكنين تا خداي نكرده باعث سوء استفاده ديگران نشه
نازنين بايدهر روز به موقع به مدرسه بياد و راس ساعتي كه مدرسه تعطيل ميشه
از مدرسه خارج بشه .
هرگونه غيبت از مدرسه بايد با اطلاع از طرف پدر و يا مادر نازنين همراه باشه.
و شما هم با اينكه همه مدرسه شمارو ميشناسند بايد از مراجعه مجددبه مدرسه
خود داري كنيد
بردن و آوردن نازنين هم بعد از خروج از مدرسه ، نبايد باعث ايجاد مسئله اي بشه.
و بالا خره اينكه نازنين بايد سرو ساماني به وضع درساش كه مدتي است چنگي بدل نميزنه بده البته باكمك شما
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل يازدهم
حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.......دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل شهرستان رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم. هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون واسم هر كاري بكنه.

سلام كردم. با لحجه شيرين خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم كه حب جيم خوردي پسر . وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد.

گفتم :به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.

ذوق زده گفت : جان من ....خانم هايده جان ترانه جديد خونده.

خنده ام گرفت .

گفتم نه بابا از اينم مهمتر

با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجود نداره . فهميدي . بعد با دلخوري گفت:از چشمم افتادي .

به شوخي گفتم كجا آقا ، رو دماغتون.هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش ميذاشتم . تا اينو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره .

گفتم : با اجازتون زنم گرفتم.

از تعجب گفت:ا........ووووووو.....بگو جان من......

گفتم بجان شما.........

گفت: سر بسرم ميزاري

گفتم : بخدا نه.......

گفت: ضرغامي بميره راست ميگي؟

گفتم خدا نكنه آقا بله راست ميگم .

پرسيد تو قبل از عيد كه آدم....ببخشيد مجرد بودي

گفتم : يه دفعه پيش اومد .

گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و.... سر كار نذاشتي .

نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم: آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها .گفتم نه.يكدفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادن

خودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله ...بله.. فهميدم.بعد با لحني كه معلوم

بودخيلي خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پس شيريني رو افتاديم.

گفتم چشم روي دوتا تخم چشمام. بعد اضافه كردم من امروز وفردا كار دارم نميتونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست وريس كن

گفت: آهان اما راست وريس كردن كار ها براي دو روز خرجت رو ميباره بالا. گفتم باشه قبولت دارم .گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جان.

گفتم باشه چشم

گفت چشمت بي بلا . برو خيالت تخت. آب از آب تكون نميخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسه بشو نيست. فقط قولت يادت نره ها

گفتم : نه .....مگه تا حالا بد قولي هم داشتيم ؟

گفت الحق و والانصاف...نه

گفتم : پس فردا وپس فردا نه چهارشنبه ميبينمت.

گفت: باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روز

خنديدم و گفتم امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانم هايده جان هستم.(اين تكه رو مثل خودش بيان كردم) خداحافظ

گفت: خيلي بد جنسي اگه دوستت نداشتم ميدونستم چه پوستي ازت بكنم.

گفتم دل بدل راه داره آقاي ضرغامي خداحافظ

خدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آينده به طرف

جام جم حركت كردم.

راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم.اول يه سر رفتم امور اداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار داشتم ، رديف كردم. راجع به ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قولهايي بهم داده بودند كه اعلام كردند مصوبه اش را از مديريت گرفته اند وبمحض ارائه مدرك ديپلم ميتونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلات دانشگاهيم رو شروع كنم خيلي خوشحال شدم .بچه ها با اينكه نبايد اينكار را ميكردند اما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند.

با دمبم گردو ميشكوندم خدارو شكر كردم به خاطر اين همه محبت كه در حقم كرده بود اين دومين هديه مهم زندگيم بود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم.

خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در واحد كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي (آژير) رو ديدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعد يه ورقه تكست داد دستم گفت بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط و بگو.

گفتم سلام.

گفت عليك سلام.

گفتم بزارين من بد بخت از راه برسم .

گفت خوب رسيدي.........حالا برو تو.....

بعد منو بزور داخل استوديو فرستاد. مازيار بازياران و تورج نصر داشتند طبق نقشهايي كه داشتند تو سرو كله هم ميزدنند ونقششون رو ميگفتن . با سر سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كه آقامهدي ميگفت :يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا سينك بزنيم و بگيم يه چيزي نزديك دوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرون به آقا مهدي گفتم خب اگه من نرسيده بودم چيكار ميكردي

نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب ميداديم يه خر ديگه ميگفت .بعد هم زد زير خنده .

كمي شوخي كرديم و گفت تو كجا بودي پسر ، باز غيبت زده بود .

گفتم راستش گرفتاري خانوادگي داشتم .اين جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم

جوري كه با حالتي جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي ؟

مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا ميكردن و منتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش ميدم .

آخه ما هميشه كر كري داشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگ من رو داشت

من قيافه اي گرفتم وگفتم البته بچه كه نه ، در همين حال شروع كردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب يه جورايي بله .

يه نيگاهي به من كرد و يه نيگاه به حلقه، چند لحظه سكوت و بهت و در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ......ا..ا..ا.......فاتحه ؟........

گفتم : فاتحه ........

گفت :بالاخره كدوم يكي ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بود) گفتم : عمرا".....هيچكدوم .

گفت: پس كي ؟

گفتم : دختر داييم .

گفت : اميدوارم ....ولش كن نفرينت نمي كنم بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشي .خوب كاري كردي.

در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچ وبوسه كردن و تبريك گفتن .بعدهم نوبت تورج رسيد .

در همين حال آقا مهدي شروع كرد به جار زدن كه: آهاي ايهاالناس . آخه من دردم رو به كي بگم . ما اين احمد به اين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد ميكنن. اصلا" انگار نه انگار اين همون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته.

بچه هاي يكي يكي جمع مي شدندكه بين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده كه متوجه ماجرا شده ومي اومدن به من تبريك ميگفتن.

خلاصه تا سرم رو چرخوندم. ديدم ساعت دوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين.واسه همين از بچه ها خداحافظي كردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم .

اينم اضافه كنم مازيار از كهنه كاراي دوبلاژ و صميمي ترين دوست من تو واحد بود با اينكه اختلاف سني زيادي با هم داشتيم اما دوتا رفيق خوب بوديم.

وقتي رسيدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلي كه قرار گذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اول كه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت: سلام.

گفتم سلام خوشگل من. خيلي كيفت كوك تر از صبحه .

گفت خبر نداري امروز خيلي ها رفتن تو خماري .بعد با دست چند تا از همكلاسيهاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچ آبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيابرام يعني تو بود و هم براي كم كردن روي اون بچه ها بود

پرسيدم دوستات هستن گفت آره ولي حسابي حسوديشون شده.

بعد گفت ماشين رو روشن كن برو بغل دستشون

گفتم هرچي شما دستور بدين قربان دوباره ماچم كرده وگفت دوستت دارم منم گفتنم : منم

راه افتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنين

شيشه رو داد پايين وگفت ببخشين بچه ها شوهرم عجله داره وگرنه ميرسونديمتون.

يه دستي تكون داد و شيشه داد بال و گفت برو .

از خنده مرده بودم . گفتم تو اينقدر بدجنس نبودي نازنين من

گفت: هنوزم نيستم عزيزم اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيلي من و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد خداجون ازت ممنونم وباز پريد ومن رو يه ماچ ديگه كرد.

خيلي احساساتي شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.

گفت : خيلي خبر ها ،خيلي ‌. اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي ميخورم تا برات تعريف كنم

گفتم : اي بچشم با حاتم چطوري .

گفت با تو تو جهنم هم خوبم ،حاتم كه بهشته.

گاز ماشين رو گرفتم و بهطرف ونك رفتيم. براي خوردن جوجه كباب حاتم
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل دوازدهم

به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم وداخل رستوران شديم.

رفتيم يه گوشه اي نشستيم. بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت .

رستوران شلوغ بود ، ميدونستم بيست دقيقه اي طول ميكشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبر بود.

نازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : ميخوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .

گفتم : باشه عزيزم هرجور كه تو دوست داري.

گفت : ميخوام مثل خودت قصه پردازي كنم.

خنديدم و گفتم : من كي چنين كاري كردم.

گفت : خودت متوجه نميشي ولي وقتيكه ميخواي يه ماجرايي رو تعريف كني اونقدر جز به جز و قشنگ شرحش ميدي كه آدم فكر ميكنه خودش وسط اون ماجرا وايساده و داره تماشاش ميكنه .

دستش رو كه تو دستم بوسيدم و گفتم : خيلي ازم تعريف بكني باورم ميشه ،............... بسه ماجرا رو برام بگو .

خنديد و شروع كرد.

ساعت حدود شش صبح بود كه بوسه گرم احمد رو روي لبام حس كردم ، احساس خيلي خوبي داشتم و نميخواستم به اين زودي ها اون حس رو از دست بدم ، واسه همين چند لحظه اي خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست مي كشيد به موهام واونارو بو ميكرد.چشمام و باز كردم و گفتم : سلام عزيزم ، اين جمله رو با تموم وجودم بهش گفتم.

اونم متقابلا"گفت : سلام نازنينم....و بعد با مهرباني ادامه داد :بلند شو كه بايد بري مدرسه .

خودم رو لوس كردم و مثل بچه كو چو لو ها لبام رو جمع كردم و گفتم: من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم مدرسه.

دستي به موهام كشيد و نوازشم كرد و گفت : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن. يكم دلخور شدم اما پذيرفتم.

يه بوسه ديگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم... از جا بلند شد م و با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، مامان يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،بابا ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.

صبحانه رو كه خورديم كارهام رو كردم و آماده رفتن شديم.

با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان رسيديم.

اينبار بدون ترس و لرز و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، محكم دست احمد رو گرفته بود تو دستم و شونه به شونه اش راه مي رفتم ميخواستم به همه دنيا بگم اين منم نازنين عاشق و دلخسته احمد ، وحالا اون ماله منه.... فقط مال من.......

زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هام دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.

خانم جهانشاهي ناظم مون و بهترين راهنما و سنگ صبور من . براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود . وقتي رسيديم دم در. خنده اي كرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت.

بعد رو من كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.

با خنده اي همراه با خجالت سلام كردم .

خانم جهانشاهي دستش رو بطرف احمدم دراز كرد و گفت سلام رمئو.

احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد. گفت: ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.

بشدت تعجب كرده بود از اينكه او را ميشناخت ، اونم خيلي خوب .

گفت بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابي گيج شده

خانم جهانشاهي كه متوجه گيجي احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .

احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....

خلاصه همه فكر وذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....

احمد حسابي از خجالت سرخ شده بود.

خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : خب چه خبر ؟

آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهي نشون دادم .

در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد.

و بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.

احمد دستپاچه گفت : حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هام كه همه احمد رو ميشناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف ما سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيديم پاسخ همه رو بديم . هر كسي يه چيزي ميگفت.

جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . احمد به بهانه شيريني خريدن از معركه در رفت .

بچه ها هم كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن.

تو حياط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون همه بچه هاي مدرسه آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام.

يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه بچه ها . ميرفتن امامزاده شمع نذر ميكردن واسه من ، گندم ميريختن جلوي كفترا .

حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعه ميره و براي رسيدن احمد به من شمع روشن ميكنه.

خانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم.

بهرصورت هركي سوالي ميكرد .

يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا ميكرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو........

بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا ميرفتن. صورتم گز گز ميكرد . از بس ماچم كرده بودند.

خانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي ميكرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه با من حرف بزنه.

خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده .

بچه ها يكمرتبه زدن زير جيغ و بد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شد.

خانم مدير ادامه داد :چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه از خدا ميخواستيم بوقوع پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه به آرزوي قلبيش رسيده .

من از طرف خودم و همه همكارا ي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك ميگم .

باز مدرسه منفجر شد.

اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي جياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ،

بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي ميكرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد وگفت: خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد .

بچه با صداي بلند يك صدا گفتند : ب....ع.......ل.......ه.

خانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت.......بعد از كمي مكث گفت: خب حالا برين سركلاسهاتون.



هيچكس سر جاش ننشسته بود. همه دور ميز من جمع شده بودن و ميخواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد.

مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن .

بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن . خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم.

من از پشت ميزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند.

بعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي كرد و گفت : فرشته خانوم نميخواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟

فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و شروع به توزيع بين بجه ها كرد.

خانوم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجور كه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.

خانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از آخر ماجرا هم باخبر بشن.

من شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود .

مثل افسانه ها بود وقتي حرفام تموم شد نزديك ده دقيقه صدا از هيچكس در نمي اومد حتي خانم صالحي وجهانشاهي .

هركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه ميكرد .

فقط صداي زنگ بود كه تونست رشته اين افكار رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس

عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت وخانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند.

من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.

خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد..

تا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت ميكردن و دق و درد بهم ميدادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.

لبخندي زدم و جوابشون ندادم ميدونستم از حسوديشونه

دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها همين جور بر خورد ميكردند.

تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالا.

زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم. ميدونستم عزيز ترين كسم توي دنيا . دم در منتظرم.

از در كه خارح شدم ديدم دو تا همكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشينشو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه ميكنند . با خودم گفتم اينم لحظه اي كه ميخواستم.

به طرف ماشين احمد دويدم و بعد از سوار شدن يه ماچ يواشكي كه فقط اون دوتابدجنس ميتونستن ببين احمد رو كردم و بهش گفتم كه بره بغل دست اونا نگه داره .

احمدهم يه چشم بلند بالا گفت و ماشين رو درست جلوي اونا نگه داشت.

من شيشه رو پايين دادم و سرم رو از اون بيرون بردم و با غرور و جوري كه لجشون در بياد گفتم : بچه ها ببخشين شوهرم عجله داره و گرنه ميرسونديمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حركت كن.

انگار كه يه ليوان شربت بيد مشك يخ خورده باشم همه جيگرم خنك شد.

حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم .

گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟

نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن.

و امشب اون شبه.

بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد ...ميدونم تو اهل اين چيزا نيستي . اما ميشه به خاطر من امشب با بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بجه ها نذرم رو ادا كنم.

حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم هستي ام را هم بدم . اين كه چيزي نيست . قرار گذاشتيم راس ساعت هفت كه بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بريم امامراده صالح.

بعداز اين شروع كرديم به خوردن اولين نهار تنهاي زندگييه مشتركمون.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل سيزدهم
بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.

وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم .

نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته .

تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا .

نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.، كاملا" اندازم بود .

گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم . ميدونستم آخرش مال خودم ميشي . بهم الهام شده بود.

نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود.

اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم.لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم .و اين هر لحظه اونو برام عزيز تر و دوست داشتني تر ميكرد.

بهر صورت رفتم حموم فكر ميكنم يكساعتي شد وان رو پر آب گرم كرده بودم توش دراز كشيده بودم. وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود . و اومد بود بال دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده خودم رو خشك كردم ، نازنين هم اومد و موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد.

با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه پاپيون رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك.نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ،گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو ميپوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد . خيلي زيبا شده بود درست مثل فرشته هاي توي فيلم ها .

دست همديگر و گرفتيم و به طبقه پايين رفتيم. وقتي داخل شديم دايي بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسيد و گفت : بنشينيد خودش هم نشست.

زن دايي شربت آورد وخورديم .

بعد شروع به صحبت كرد و گفت : قرار بود امروز من شرايط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنيده همه اونا رو قبول كردين بنابراين لازم الاجراست براي تاييد سرهامون رو تكون داديم .

دايي گفت :

شرط اول : بنا به دستور خان داداش كه بزرگتر همه ماست و انجام دستوراتش بر هممون واجب ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعي يعني من وشوكت وبچه هاو نصرت خان ونزهت وبچه ها وخان داداش به محضر حاج آقا كتابچي توي خيابون سي تير ميريم و شما هارو براي سه سال به عقد موقت هم در مياريم.كه شما مطمئن بشين ديگه مال هم هستين.

بنا به دستور خان داداش مهريه اين عقد فقط پنج سكه پهلوي طلاست كه احمد آقا بايد از جيب مبارك خودش اين پنج سكه رو بخره و هنگام عقد به نازنين بده.چون مهريه يه حق ، گردن داماد وبايد بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.

شرط دوم: شما ها بايد قول بدين درسهايتان را باجديت بخونيد ، واين ازدواج نبايد باعث افت تحصيلي شما بشه بلكه بايد با كمك هم كاري كنيد كه در شما ايجاد رشد كنه.

و من بيشتر از احمد توقع دارم كه ضمن برخورد جدي با امتحانات نهايي ، امكان ورودش به دانشگاه رو هم فراهم كنه و در ضمن مشوق وراهنماي نازنين براي برگشتن به روزهاي ايده ال درسيش باشه . چون متاسفانه مدتي بود كه نازنين اونطور كه بايد وشايد به درساش نميرسيد . حالا كه همه چيز به خوبي و خوشي گذشته بايد اين مافات رو جبران كنه.

شرط سوم : شما ميتوانيد در خانه ما يا نصرت خان باشيد . اما يادتون باشه بايد عدالت رو بين ما رعايت كنين. چون هردو خانواده شما رو خيلي دوست دارن . بعد اضافه كرد اين آخري شرط خودم بود .و همراه با لبخندي كه حاكي از عشق زياد به ما بود اشك ازچشمش خارج شد ما بلند شديم به طرفش رفتيم . و اينبار من هر طوري بود دستش رو بوسيديم. نازنين هم همين كار رو كرد.

من گفتم : دايي جان من به شرافتم قسم ميخورم و قول ميدم كه تمام سعي و تلاشم را درجهت انجام اين تعهدات ومهمتر از اون خوشبختي نازنين به كار ببندم. بعنوان تقدير و پيش در آمد اين قول اين رو هم به شما تقديم ميكنم.

دست كردم تو جيبم و كپي نامه واحد اداري سازمان رو كه صبح گرفته بودم به دايي دادم . دايي اشكاش و پاك كرد و عينك مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع كرد به خوندن نامه با صداي بلند .

بدينوسيله مجوز استخدام رسمي آقاي احمد نور جمشيد جهت اطلاع و اجرا ابلاغ ميگردد بديهي است نامبرده در صورت ارايه پايان نامه دوره دبيرستان در پايان تحصيلي سال جاري از اين حق ويژه كه بدون شركت در آزمون عمومي دانشگاه ها در دانشكده راديو تلويزيون ملي ايران مشغول به تحصيل گرددبر خوردار ميباشد. معاونت امور اداري و پرسنلي منصور عدالتخواه.مورخ بيست وسوم اسفند ماه دوهزارو پانصدو سي وچهار شاهنشاهي.

نازنين نامه رو از دست دايي گرفت ودايي مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ كرد و گفت : ميدونستم روسفيدم ميكني پسرم.

نازنين به طرفم برگشت و گفت :ناقلا چرا اينو قبلا" به من نشون ندادي .

گفتم امروز صبح كه رفتم اداره اين نامه رو به من دادن سر نهار هم فرصت نشد.

نازنين رو به دايي وزن دايي كرد گفت باباجون مامان جون ببخشيد ميدونم جلو بزرگتر اينكارا زشت اما نميتونم جلوي خودم رو بگيرم به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزديك كرد . اما تا رسيد به صورتم يه گاز كوچولو از لپام گرفت .

من كه شوكه شده بودم يه جيغ كوچولوي نا خودآگاه زدم و صورتم گرفتم .

نازنين گفت : اين گازو ازت گرفتم كه ديگه چيزاي به اين مهمي رو يادت نره اول به من بگي . همه زديم زير خنده . زن دايي به طرف من اومد وگفت منم كه حق دارم دوتا ماچ دومادم و بكنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ كرد و گفت : مادر انشالله خدا هميشه دلت رو شاد كنه .......و زد زير گريه . حالا گريه نكن كي گريه كن.

جوري كه همه منقلب شدن . از جمله خود من.بي اختيار اشكام سرازير شد.



بعداز مدتي بر گشتيم اتاق نا زنين كه حال اتاق هر دوتامون بود. نازنين در اتاق رو كه بست گفت : خوتو آماده كن كه ميخوام گاز دوم زن وشوهري مونو ازت بگيرم.

گفتم : نميشه عفوم كني ؟

گفت بخشش در كار نيست فقط بهت ارفاق ميكنم اجازه ميدم چشماتو ببندي و گازت بگيرم كه زياد دردت نياد.

تسليم شدم و خودم رو آماده گاز كردم .گرماي لبهاي نازنين رو كه به صورتم نزديك ميشد حس كردم چشمامو به هم فشار بيشتري آوردم كه گونه هام منقبض بشه و درد كمتري احساس كنم.كه نازنين لبهاشو روي لبهام گذاشت وشروع كرد به بوسيدن من.يك بوسه گرم و طولاني. حس ميكردم از روي زمين كنده شده ام و حداقل يك متر با اون فاصله دارم.

بيش از نيم ساعت اين بوسه طول كشيد.

ساعت شش ونيم بود كه نازنين يهچادر سفيد گذاشت تو كيفش و راه افتاديم به طرف امامزاده صالح.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل چهاردهم


وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .

جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه ميكردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند بشكل يك حلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط حلال هدايت كردن .

اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.

خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.

وقتي ما وسط حلال قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد.

همه ميدونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم. ....براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش ميكنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده ميكنه.

همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ،.......... دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت .

دلي كه خيلي پاك و بي آلايش بود ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نميكرد.

ما همه مون اونو دوستش داريم رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خودما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون ميديديم........... و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل با هم بسته بوديم ادا كنيم.

شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونميتونستم جلوي اشكم رو بگيرم نه من ، همه كساني كه اونجا بودن .حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن ، بي اختيار گريه ميكردن . انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه ميكرد.

خانم صالحي وجهانشاهي دوتا تاج گل كوچيك وقشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو رو ي سر من گذاشتن.

بعد از اون بچه ها يكي ،يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هر كدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي شمعش رو زمين ميگذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نور قرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم.

بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه ميكردند و اشگ شوق ميريختند هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحطه اي گريه ميكرد.

شور ي به پا بود وهمه به خاطر نازنين من.به خودم ميباليدم مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم وبدينوسيله ميخواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا و دلپاك منه.

تمام كساني كه اونشب اونجا بودن فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و دردفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
فصل پانزدهم
مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفايقلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن.
دراين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد واول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد.
بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشانيمن رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه ....خدا هرآرزويي كه داري بر آورده كنه،..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .........
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلالخداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودمخوشحال نشدم
اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليلو ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم......... احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يهفرشته......... پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه ميكرد . دستهاي پينهبسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم .......
دستش رو از تو دستم كشيد ومادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيانكرد............
ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه ايدرست كرده بود . خورديم وبراي استراحت به اتاقمان رفتيم. فردا قرار بود بعد ازتعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشتوتوي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ماشين.........
.......وبعد خوابيديم درحاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم. روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم وبراي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول ازحسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كهبعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ،
با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهارميريم خونه. مامان گفت : اگر غير از اين ميكردي پوستت رو ميكندم .
يه ذره قربونصدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو براومدم كه الان بربيام ؟.......بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نميشه.........خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي .........گفتهباشم............
گفتم : چ.........ش..........م اوچيكتم ننه.
لجش ميگرفت .بهش ميگفتم ننه اما من خودم خيلي خوشم ميومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اينشونت بدم...... خنديدم وگفتم: ن.....ن.....ه ....مي.......خوا.....مت.....خداحافظ.
و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم بهطرف خانه حركت كرديم اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا بهخانه ما ميگذاشت.
سر راه گفت : احمد ميشه يه دسته گل بگيريم....
گفتم :هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو ميخواي چشم .
دسته گلي گرفتيم وساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نميدونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچاردكمه اف اف رو فشار دادم. اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش .
يهمرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن .........و بدون اينكه در رو بازكنه گوشي اف اف و گذاشت زمين .
من و نازنين خندمون گرفت.... نازنين دوباره زنگو زد . اينبار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت گفت : بله
نازنين گفت : سلاماشكان جان .
اشكان جوابداد : سلام زن داداش الان اومدم
وبدون اينكه در روباز كنه. گوشي رو گذاشت زمين.
در اين لحطه در خونه از پشت باز شد. همين كه در وهول داديم كه داخل بشيم ديدم اردشير پشت در .........
دويد و دست نازنين رو گرفتو گفت : سلام زن داداش. نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد .
اردشير هفت سالداشت و كلاس دوم بود. شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وباباو اردشير هم از راه رسيدن اردشير يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا ميرفت دستشبود در همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هولميداد و به طرف ما ميومد.
نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته .
منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد.
در همين حال سهتا خاله هام (عمه هاي نازنين.) وبچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدنوحسابي حياط شلوغ شد.
با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود فقطمنتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم من ونازنين فورا"رفتيم و آبيبه دست و صورتمون زديم وسر سفره نشستيم. نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعنيغذاي مورد علاقه من. يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن.
بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد اولآقا قدرت شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود.
بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف وباباياردشير آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.
شيش و ده دفيفه ام سرد كله اردشير كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد. ديگهخونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن .طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان ده دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يهگوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنواتگذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر زنانه.
منو نازنين هم كنار باغچه قشنگيكه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم .
با اومدنداريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومدسراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد و
گفت : ا.....و.......مردني از من داريشها...... داريوش با همه شوخي داشت حتي با آقا دايي كه هيچكس جرائت نميكرد حتيتوچشماش مستقيم نيگاه كنه........ چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود اداريوشمردني صداش ميكرد .
بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . اينم اسم من بود تولغتنامه داريوش . (به دو دليل اين اسم و رو من گذاشته بود يكي اينكه من تو اين فيلمبه جاي يكي از شخصيتهاي اون حرف مي زدم و دوم به خاطر عينكم) تو ام اگه روتو زيادكني يه فن كنگ فو بهت ميزنم كه از قدقد بيافتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ورميداري كه بره محفل نسوان خودتم دنبال من ميايي كارت دارم. بلند شدم يدونه زدم پسگردنش و دستش از پشت پيچوندم و دستمو انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : باباشوخي كردم شما كه ميدونين ما زمين خورده شما هستيم يه ذره بيشتر دستشو پيچوندم گفتعبدم عبيدم خوارم ذليلم فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثهبچه آدم اول عذر خواهي........... ازكي؟ گفت چشم...چشم......... نازنين خانم من خرشوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.
نازنين كه خيلي داريوش اذيتش ميكردفرصت مناسبي پيدا كرده بود گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايف سازمانيته . امابراي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري اونم باصداي بلند .
گفت: تخفيف با يه فشار به دستش شروع كرد به بع بع كردن نازنين گفت:عزيزم بخشيدمش.
گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي و اضافه كردم خب حالا نوبت چيه.گفت : بدبختي و بيچارگي من.
دستش رو ول كردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
يهخورده كت وكولش تكون دادتا فشار ناشي دست منو از بدنش خارج كنه
بعد گفت : باشهعفو ميكنم.
پامو زدم زمين خيز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اينم اسم رسميداريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه دايم دهنش ميجنبيد يا ميخورد يا بعبع (حرف ميزد.)
بهر صورت نازنين رو يه ماچ كردم وگفتم : عزيزم تو چند دقيقه ايبرو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم. . نازنين كه متوجه شده بود مابايد باهمحرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
به داريوش گفتم : بريم تو اتاق منكارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.
گفتم : خوب گوش كن بين چيميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم :قضيه مراسم عقد ما رو كه ميدوني . در حاليكه به پولا نگاه ميكرد گفت آره. گفتم آقادايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر ميكنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزيتو خيابون فردوسي .
گفت : خودم بلدم عقل كل مگس بي باك.
يدونه زدم تو سرشگفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري بامن شوخي كني . ا لبته من هرچي دلمبخواد حق دارم بهت بگم. يكي ديگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكهپنج پهلوي طلا ميخري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن ميشه ، كهجمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقيه رو هم بند و بساظ يه مهمونيرو جور ميكني براي شب جمع خونه ما . منم هيچ كمكي نميرسم بكنم مسئول همه چي خودتي .
گفت : زياد نيست .
گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه هاهم با خودت. منم چندتا از دوستاي اداره رو ميخوام بگم كه فردا اينكارو ميكنم.
بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگيميكنيم.
بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
گفت : سپيده زنگ زد.
زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز....
گفت : آره........
گفتم : چيگفت.
داريوش گفت: هيچي تبريك گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگيري . از قبل ازعيد دنبالت ميگرده. باهات كار واجب داره .
پرسيدم : ناراحت نشد .
گفت : يهكم تو لب رفت اما ناراحت نشد.
خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.
سپيده دوستدختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس ميگرفت . چون با همبيرون زياد ميرفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود. سپيده دو سال پيش با پيشنهاد منوارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چندتا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود چند ماهياز من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نميخورد. بهاردشير گفتم جلو زبونتو ميگري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.
گفت : خرج داره .
يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش .
گفت :چرا ميزني ؟
گفتم : براي اينكه حقته.
گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
گفتم:آخه توفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟خوش تيپي ؟.....
پريد وسطحرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم .
گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت .
گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.
گفتم : ببر صداتو ..... حالا م بجاي پرحرفي بلند شو بريم پايين .
فقط ديگه سفارش نكنم ها. حرفا ماباهم شوخي بود .هممن وهم او خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم. بلند شديم ورفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به منرسوند.در همين زمان چند سيخ دل وجيگر و گذاشتن جلوي من و نازنين.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل شانزدهم
صبح ، بعد از رسوندننازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام ميرسيدمو براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،
آرايشگاش توي ميدون ونك بود .
خيليزود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و خودمساختم.
وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.
آقاي حيدري دبيرورزشمون گوشي رو بر داشت.
سلام كردم.
جواب بلند بالايي داد و گفت: به بهشاه دوماد ................. بي معرفت ......يواشكي..........بي سر وصدا.......باشه....باشه .......
حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم،گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله.......
گفت : شوخي كردمپسرم....خوشبخت باشي.......خيلي خوشحال شدم ، شنيدم....
تشكر كردم و گفتم :ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست؟
گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست....چند لحظهگوشي رو نگهدار .........
بعد از مدت كوتاهي‌،‌ آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشتتلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.....
گفتم :بازرس كيه ، منم آقايضرغامي......
عصباني گفت: اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم....
گفتم :چيه؟
گفت : اين حيدري ......بمن گفت بازرس منطقه پشتخطه........دوييدم.......
يك بلايي سرش بيارم كه مرغا كه هيچي.....مرغانه هام بهحالش گريه كنن.....
بعد ادامه داد : خوب .......... خوبي پسر؟......
گفتم :ممنون......
گفت : بگو ....چيكار داري؟.....
گفتم : آقا تو تموم مدرسه جارزدين ؟
گفت : دور از جون شما منغلط كرده باشم.....كار اون پسر خاله خوش چونهخودتون..........معرف حضورتون كه هستن ؟.......
گفتم: ب.......ل......ه.
گفت : خب كارت رو بگو كه حسابي سرم شلوغه......
گفتم : ميخواستم به اطلاعتون برسونم.تعداد كاستهاي خانم هايده جان دوبرابر شد........
خوشحال گفت : جانمن.......احمد جان تو چقدر ماهي ........
گفتم : قابل شما رونداره.......
گفت : خب حالا چيكار بايد بكنم ........
گفتم : هيچي اين پسرخاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمياد.....
ناگهان لحنش عوض شدو گفت :.....احمدآقا جان ببخشيد معامله بي معامله....منم يه سنگ ميزارم رو دلم و از خير نواراي خانمهايده جان كه الهي فداش بشم من..... ميگذرم.......
گفتم : واسهچي؟..............
گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم...........اماداريوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد ميده........آقا فرداس كه تو مدرسه چوبندازه ...... كه آقاي ضرغامي نوار خانم هايده جان گرفت و .....خلاصهديگه........
گفتم : آقاي ضرغامي ....اين حرفا چيه؟ ..........من چيزي بهش نميگم........مطمئن باش .......
گفت : احمد آقا جان .....خر ما از كره گي دمنداشت.......
گفتم :......آقاي ضرغامي........
گفت: احمد آقا جان اصرارنكن............
با لحجه رشتي گفتم : آقاي ضرغامي جان تي بلا مي سر گوشت بدممن.....و ادامه دادم ، من يه كارت افتخاري دارم براي كابارهميامي...........
گفت : خب مبارك باشه........من چيكار كنم.......
گفتم :سلامت باشين....... آخه نميدونين آقاي ضرغامي جان ......خانم هايده جون هر شب اونجابرنامه زنده داره......
اينو كه شنيد......نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت :راست ميگي احمد آقا جان.......
گفتم : دروغم چيه؟ .........
گفت :يعني ........
گفتم : ب....ل.....ه ........خود خودش از نزديك ميشه ديدش حتي شايد بشهيه چند دقيقه اي بشه دعوتش كرد سر ميز......
آه بلندي كشيد و توي رويا فرورفت.......
گفتم : آقاي ضرغامي پشت خطي .......دوباره آهي كشيد وگفت : آره احمدآقا جان......بگو گوش ميكنم........
گفتم : آقا وقتتون رو نگيرم ،آخه گفتين خيليكار دارين.....
گفت : گور پدر كار....اصلا از قديم گفتن كار مال تراكتوره......داشتي ميگفتي........در همين زمان گفت : زهر مار.......
مگه نمي بيني دارم درمورد يه موضوع بسيار مهم با تلفن حرف ميزنم......برو پشت در واسا تا بيام .
فهميدم با يكي از بچه هاس.....
گفتم : چيزي شده.......
گفت نه اينرسولي كلاس سوم بود.......ميبينه دوتا مهندس دارن با هم حرف ميزنن ، اومده ميگهبيلم كو.......شيطونه ميگه.......استغفرالله.......تو بگو عزيز جان.......
گفتم : ميخواستم بگم اگه افتخار بدين در خدمت شما هم باشيم.........
مثل بچه ها ذوقزده شد و گفت : احمد آقا جان......به سرت قسم....من هميشه گفتم و بازم ميگم ، اگهتوي اي بيست وچند سال خدمتم ....چه اون موقع كه رشت بودم و چه از زماني كه اومدماين تهرون خراب شده......يه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودي وبس.......
گفتم : شما لطف دارين.....پس انشالله برنامه اش رو مي چينم...... اينداريوش....... گفت : فقط محض گل روي احمد آقا جان خودم..........وگرنه اگه به خودنكبت دهن لقش اگه بود صد سال سياه.......
گفتم : دستت درد نكنه آقايضرغامي.......
گفت :خواهش ميكنم.......فقط نوارها يادت نره.....
گفتم : اونمبه چشم........ و خداحافظي كردم .
به طرف آرايشگاه حركت كردم ............ساعتهشت و ده دقيقه بود كه به اونجا رسيدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت كركره رو ميدادبالا.
هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسي كرد. با خودمگفتم...اي داريوش ...........فكر كردم هوشنگ رو هم با خبر كرده .اما خيلي زودفهميدم نه........در جريان نيست.....
يه يك ربعي طول كشيد تا هوشنگ آماده شد. يهدستي به موهاي سرم و صورتم كشيد و مرتبشون كرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرمداد.
همينجور كه كار ميكرد ماجرا رو آروم آروم براش تعريف كردم و بهش گفتم كهبراي پنجشنبه بعد از ظهر يه وقتي برام بذاره.
خيلي خوشحال شده و تبريك گفت ، يهوقت واسه چهار بعد از ظهر پنجشنته برام گذاشت .
موقع خارج شدن هم هر كاري كهكردم پول نگرفت......خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت........به شوخي گفت:پنجشنبه دوبله ميگيريم.....ديدم اصرار بي فايده است. تشكر كردم و از آرايشگاه خارجشدم......
ساعت از ده و نيم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپيده ديگه بايد از خواببيدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم يه زنگ بزنم......
بعد تلفنسپيده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشي رو برداشت.......هنوز خواب آلود بودگفتم : سلام.
گفت : زهر مار و سلام........ مگه گيرت نيارم........
گفتم :سپيده.........
گفت : همون كه گفتم. زهر مار.........بد نقشه اي براتكشيديم......
خنديدم و گفتم كشيدين.......
گفت : اره ........كشيديم.......منو ليلا..........
گفتم : آخه چرا؟..........
جواب داد : ميفهمي............
پرسيد : كجايي ......
گفتم : ونك هستم..........
گفت : بيا خونه كارت دارم.......
گفتم : بايد برم دنبال .................
نذاشتحرفم تموم بشه ، گفت : آهان.............دنبال دختر شاه پريون.........نازنينخانم...........
گفتم : آره .....اشكالي داره.........
گفت : نه ..........چهاشكالي داره ......هرچي نباشه همسرت ديگه.............پوستت رو غلفتي ميكنم . مگسبيباك.........دم درآوردي واسه من.........
گفتم : سپيده........گوشكن........
قهقه خنديد وگفت : نه تو گوش كن........... شوخي كردم باهات ، بهتتبريك ميگم ، نميتونم بگم خيلي خوشحال شدم ..........اما خوشحالم ، برات آرزويخوشبختي ميكنم.............. ببين ما هنوز دوست هستيم.......مثل قبل . نازنين هم بهجمع مون اضافه شده.....قبول .
گفتم : قبول...............
ادامه داد ‌: ببيناز شوخي گذشته، يه پيشنهاد كاري بهم شده ميخوام باهات مشورت كنم.......واسه همينامروز بايد حتما ببينمت........ساعت چهار با ليلا ............. تريا شاه عباس قراردارم منتظرت هستم..........البته با عروس خانم خوش شانست.......
گفتم : كلكي كهدر كار نيست؟
گفت : نه به جون تو.........
گفتم : باشه...... خداحافظي كردمو گوشي رو گذاشتم.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق _ فصل هفدهم.

چند دقيقه اي معطل شدمتا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايمامروز ؟
گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
خنديد و گفت : نهجدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي....
لبخندي زد ودوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نميشم. نفست كه بهم ميخوره زندهميشم......جون ميگيرم......سبك ميشم و ميخوام پرواز كنم......
اينبار من اونوبوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجابراي چي؟
جواب دادم : براي خريد ، عزيزم....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونهها.......يادت رفته........
گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.
گفتم : اينيه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد. يه چيز مناسب اين روزبپوشيم.........
ديگه چيزي نگفت..............
حدود يك ربع طول كشي كه بهبازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديمو نزديك ساعت 3.5 بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم.رسنوران ، ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما در سمت جنوب خيابون عباس آباد قرارداشت. خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.
وقتي وارد شديم. سعيدرو ديدم كه يه گوشه نشسته بود و تو فكر بود.....مدتي بود باهم حرف نميزديم....بههمين دليل به طرف ديگه سالن رفتيم و پشت يه ميز نشستيم. آقاي دلدار صاحب تريا تامتوجه ورود ما شد. فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دوتاقهوه برامون بيارن.
پرسيدم : سپيده اينا نيومدن.
كفت : نه سپيده خدمت رسيدمهم براي عرض تبريك و هم بگم . سپيده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقيقه تاخيرميرسن.....ولي گفتن حتما ميان منتظرشون بمونين.
تشكر كردم و آقاي دلدار به دفترش رفت.....
در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد وگفت : احمد سعيد كنگرانيه ها.
نميدونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منونميشناخت . ميدونست دوستان زيادي دارم .اما .....
گفت : احمد ناراحت نميشي برميه امضا ازش بگيرم......
خودم زدم به اون را و گفتم از كي ؟.......
گفت : ازآقاي كنگراني.....
گفتم : آدم قحط تو ميخواي از اون امضا بگيري....
كفت : نگوتورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش ميميرن.......
گفتم واسه كي . اين ........
گفت : اره.........
پرسيدم تو چي؟
گفت : من فقط واسه توميميرم.......
گفتم : حالا كه اينطور برو بگير........
نازنين بلند شد و بطرفميز سعيد رفت . سلام كرد و ميخواست حرف بزنه كه من باصداي بلند گفتم : ا.....و ....... احترام بذار........
ملكهُ سر ورته........
نارنين خشكشزد.........مونده بود چي بگه........
سعيد سرش و برگردوند و گفت: با كيبودي؟............
گفتم : مگه غير از ما اينجا كس ديگه اي هم هست.......
ازجاش بلند شد و به طرف من اومد .......در همين حال گفت : چي گفتي؟
نازنين رنگشپريده بود...........نميدونست چه اتفاقي افتاده......

من با صداي بلنددوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته احترام بذار......
در اين زمان سعيد بهميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت: ايشون تاج سرمان . امابنده ولينعمت حضرتعالي هستم..... بعد پرسيد : كي تا حالا ...........
گفتم :چهار پنج روزه.........
گفت: آشتي ؟
گفتم : جهنم ....آشتي.......
منو بغلكرد و گفت : لا مسب چيكار كردي؟ گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم.......الانم پشتسر ت واساده و از ترس قالب تهي كرده..........
فوري برگشت و گفت : ببخشينخانم.......
گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم......
دستش رو دراز كرد و بانازنين دست داد و گفت: ببخشين نازنين خانم مقصر اين.........
نذاشتم ادامه بده .گفتم: بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشين . هنوز گيج بود. به سعيد گفتمبشين....
گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينمتون .
گفتم :پنجشنبه خونه ما.........منتظرت هستم......يه جشن كوچولو داريم......
گفت :باشه......پس تا پنجشنبه......
رفت و وسايلش رو جمع كرد و دستي تكون داد و بهطرف صندوق رفت......
بعد داد زد و گفت : من حساب ميكنم.
گفتم پولاتو خرجنكن.......تو ميدوني ما چيزي نخورديم حساب ميكني.....هردو خنديديم.......
گفت :از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.
جواب دادم گفتم : كه ول خرجي نكن ............. به اين سادگي و ارزوني نميتوني سر وته قضيه رو هم بياري ........بايددرست حسابي بندازمت تو خرج..........
دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج ميشد . گفت : من پس زبون تو بر نميام.......خداحافظ..........
به اين ترتيب من و سعيدبعد از سه هفته با هم آشتي كرديم.
نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر ميشد و ازشوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهمدوستين....
گفتم : ساعت خواب عزيز دلم.........
گفت : يعني سعيد كنگراني توجشن ما هست.......
گفتم : سعيد كنگراني ليلا فروهر ، سپيده.....و خيلي هايديگه......
الان هم ليلا و سپيده دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم.......مثهآدماي منگ گفت: جدي ميگي؟........
سرم رو بردم جلو لپش رو يه گاز كوچولوي با مزهگرفتم......يه جيغ كوچولو كشيد......گفتم : حالت جا اومد..........آره جديميگم.....
گفت : اما من.......لباسام........
گفتم : خيلي همخوبه........
گفت : ولي .......
گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي والبته مالك شش دانگ قلب من.......من تورو همين جور دوست دارم..........
همينموقع داريوش از در تريا اومد تو .........ورودش يعني سرو صدا با همه سلام عليك كردحتي با كارگراي آشپزخونه.......بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارنميان.........
دارن ماشين و پارك ميكنن.........
منظورش ليلا و سپيدهبود.........و ادامه داد :راستي سعيد و دم در ديدم.......
گفت شب جمعهميبينمتون......آشتي كردين..............
گفتم : چيه؟............فضولي؟..........
رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همهدنياست...........به نقل از داريوش پرس .........
در همين زمان سپيده و ليلا ازدر وارد شدن.......از همون دم در عين بچه گربه اي كه لاي در گير كرده باشه شروعكردن ريز ريز جيغ و داد كردن و خوشحالي.......از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلاتحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون......چه عروسخانم خوشگلي..........چه نازه...........و از اين حرفا........
ماهم يك كناريواساديمو..........بروبر نيگاشون كردم.......
بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون بانازنين تموم شد......سپيده رو به من كرد و گفت : پوست كندهاست.......غلفتي..........
گفتم : ديگه چرا ؟
گفت : بعد از اينكه كندم بهتميگم چرا؟
ليلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال ميكنم......و ادامه داد ما ازشيش سالگي با هم دوستيم.......زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره.....من ........بايد از دهن اين........... بزغاله .......كجاست؟.......كدوم گوري رفتهقايم شده؟........
داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت: درخدمت گزاري حاضرم.......
ليلا ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنومداداشم زن گرفته.........همين موقع با كيفش يه دونه زد پشتم و گفت : اين پيشپرداختش........
سپيده رو به نازنين كرد و گفت: نازنين جون ما دوتا خواهر شوهراتهستيم...........اما طرف توييم.....سه تايي باهم پوستش رو ميكنيم......
نازنينبه حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره.......من نميتونم ناراحتيش روببينم.......اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه ليلا و سپيده باز دور و برشگرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن....خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اونشدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن.........
بالاخره قربون صدقه رفتن هاي ليلاو سپيده تموم شدو نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا روبراشون شرح بدم......
بعد سپيده راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفتوقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم........بعد يه ليست از كسانيكه بايد اونا دعوت ميكردن تهيه كرديم و ليلا گفت : منم چندتا مهمون ميخوام دعوتكنم......از دوستام......گفتم باشه........
بالاخره مراسم آشنايي نازنين باسپيده و ليلا به خير وخوشي تموم شد ............قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم وهمگي ساعت شيش از تريا خارج شديم..............
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل هيجدهم
ماشينم رو ميخواستم عوضكنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يهجگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروش .
باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انباريكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.
جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ،سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت....بهرفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست
مي خوامش.......كارش رو تموم كن.........گفت برايفردا قرارش رو ميزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط ميخوام حتماقبل از پنجشنبه زير پام باشه.
گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي ميتونم الانرديف كنم ماشينو ببري.
گفتم : ميشه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفترانبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....ميتونيم ببريم.فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكركردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و منهم با جگوار برم.
سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يهچكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشممقرار گرفت. دلم ميخواست فقط ساعتها وايسم ونيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پسسوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين باچند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه ميكرد. جلوي پاش ترمزكردم .
چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بودروش روبرگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقهدير اومدم با هام قهر كردي؟
تا صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت: عزيزمتويي...........بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد وسوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟
گفتم : مال تو..............
گغت : نه ........جدي؟ ...............
گفتم :خريدمش..............چطوره؟............ ...
گفت : خيلي قشنگه.........معركهاست.........
گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش............
گفت : ممنونم .............به خاطر همه چي...............
گفتم : خب چيكار كنيم ؟
گفت :ميشه يه سر بريم خونه ما ؟..............
گفتم : چرا نشه......... بريم. دور زدمو به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.
وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجرهآشپزخونه ،كه رو به كوچه باز ميشد . به دماغم خورد.
نازنين گفت : قورمه سبزيافتاديم..........كاري كه نداري؟ ........دير كه نميشه؟.................
گفتم :نه برنامه خاصي نداريم...
گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ...........و از ماشين پياده شد..............
منم ماشين رو پارك كردم و واردخونه شدم
زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد وگفت : دلمون تنگ شدهبود.
گفتم : زن دايي ما يكشب پيش شما نبوديم .
گفت : وقتي پدر و مادر شدينمي فهميين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونه............
بعد ادامه داد :خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.
نازنينگفت : ميدونيم........تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم.........
بعد از نهاربا زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرفزدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار . و گفت البته فكر ميكنم.مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم.....بعد هم در مورد برنامهپنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو برايپنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه.
ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد واول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسمپنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.
گفتم : عوضشكردم.............يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.........
گفت : مبارك باشه............چرا نياورديش توي پاركينگ؟..................
گفتم : بااجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا.........
گفت : پسميخواين برين ؟.............
گفتم : اگر شما اجازهبدين..................
گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين......براي ما همين كافيهكه بدونيم سرحال و خوشحال هستين..........همين..........
تا ساعت شش خونه داييبوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون ..........................
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل نوزدهم


نازنين رو دم در مدرسهپياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانكبزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .
با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كهتوي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.
با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي ميخواين خونه بخرين .
منم به شوخي بالهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بسونم.
قاه قاه زد زيرخنده و گفت : خبس، مباركس ايشالا .
و ادامه داد : راستي يه چيزاييشنيدم.........دروغس يا راستس.
گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .
گفت :خبس .........، اينم مباركدون باشه.
تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي بابچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.
ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارككرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاك گذاشته بودن دشتكردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .
براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم وگفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.
به طرف سر خيابون فرشته برگشتم ورفتم يه راست سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم.
عاشق كله پاچه بودم. البته كلهپاچه خوردنم هم تشريفات خاص خودش رو داشت.
شكرالله هم كه از اهالي كرمانشاه بودو پاي ديگ واي ميسّاد ميدونست چيكار بايد بكنه.
نون رو كه تريت ميكردم . سه بارآب ميگرفت رووش و خالي ميكرد تا به اصطلاح نون سنگك ريز شده با آب كله پاچه نرم بشهو زهرش رو كه منظور خشكيش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداريخوواك و گوشت شله رو با كمي آب با هم ميساييد و مثل حليم نرمش ميكرد و روي نون هاميريخت بعد يه ته ملاقه آب و يه ملاقه هم آب روغن روش.با آبليمو وفلفلفراوون.
اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد.
بهر صورت بعد از خوردن صبحانهبه طرف محضر حركت كردم .
زود بود اما كار ديگه اي نميشد كرد بايد طبق قرار راسساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع بهمحضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد.صداش زدم : محسن.....
منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد وگفت : آقا سيامك................ احمد آقا .
دست داديم ..................
محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت روميخواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار . گفتم ريش و
قيچي دست خودته هر كارلازمه انجام بده.
رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامكزديم.
داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود .
در همين موقعيه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اونبرگشت .
محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد.درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .
آخرين امضا روكه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفي كرد : احمدآقا.......سحر خانم.......
سلام كردم و دست داديم. داشتم فكر ميكردم اون كيميتونه باشه . كه محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
من تا اون لحظهفكر ميكردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرد . اصلا نميتونستمتصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم واون هم متوجه تعجب من شده بود و براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كهدوست داشتم نداشت.
بد جوري حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردي . چونمن ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغتو خاك مال ميكردم كه همدمت ميشد آهنگهاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .
انگار متوجه شده بود كه باخودم چي فكر ميكنم ،براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتوننمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.
از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفارو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه.
منم كه فرصت رو مناسبديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مردمتاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشهباشه......
اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........سكوتشهم مويد اين مطلب بود .
محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رونگاه ميكرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد .اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين .
سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه وسند ماشين رو در آورد و داد دست محسن.
محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد روبه اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه......
سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلابهتون نمي آد.
با اينكه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم :خريد جگوار .
نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.
گفتم :نيستم .
يه برقي تو چشماش زد.
ادامه دادم. اما پس فردا ميشم. پنجشنبه عقدكنونم.
انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد .حريف كوچيكي نيستم .
گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .
گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخاربدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.
گفت : اين دعوتتون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .
جواب دادم من اهل تعارف نيستماگر افتخار بدين خوشحال ميشيم . هم من هم نازنين.
گفت : پس عروس خانم خوشبختنازنين خانم هستند.
بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته .
پاسخ دادم :والله چه عرض كنم.
در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعدهم نوبت من شد..
پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره فكر كردم سر مبلغ كميسيونش .
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما . گفتم : چي شده ؟
گفت :هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.
گفتم : از شماممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم. نه دليليبراي قبول كردن داره.....
گفت : براي من مهم نيست پولش . گفتم ميدونم . اما منمبه اندازه خودم دارم .
متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورماصلا اين نبود....
گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديهرو قبول كنم . منو ببخشين.
ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق باشماست.
كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون .
موقع خداحافظي دستش رودراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .
نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .
پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .
گفتم : ده شب.
گفت : پسميبينمتون.
گفتم : خواهش ميكنم.....حتما ؛
خداحافظي كرد و رفت.
محسن كههنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....
گفتم : چيزي گفتي؟
خودش رو جمع و جوركرد و گفت :نه ...نه....
بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومنبهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم بسته يا بازم بدم...
گفتزياد هم هست......از شما خيلي به ما رسيده....
احمد آقا پولت بركت داره . يه صديهم بهم ميدادي ميگفتم خدا بده بركت... چون كار ده هزار تومن رو ميكنه....
بعد ازتشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم
 
بالا