farhad-sj
Registered User
سلام ! دوستان اگر حوصلشو دارید این داستان رو بخونید , شاید بگید فیلم قشنگیه , اما واقعیت هستش ,
فقط می خواستم ببینم کسی می تونه کمک کنه این تایپیک رو زدم.
من یک دوست دختری داشتم , رابطم باهاش خیلی خوب بود , هر روز بهتر , جوری که همه دوستاش جمع میشدن دوره من یا هی می خواستن اون رو پیش من بد کنن و با من باشن ! بگذریم , 1 سال و نیم از این موضوع گذشت , منم هر روز عاشق تر میشدم , بعد یک ای دی این دوست دختر ما داشت , زمانی که یاهو 11 اومد میشد همه پی ام های قبل رو نگاه کنید و ببینید ,
من هم کنج کاویم گل کردو ... ای کاش هیچ وقت اینکارو نمی کردم ,
رفتم تو ای دیش دیدم اووووه , این با چند تا پسر هر شب لاو میدن و .... خداییشم نمی دونم چرا ! تا جایی که می دونم به خاطر رفتار پدر مادرش بود که سره من خالی کرد , هر کی این اتفاق براش افتاده حال منو می دونه ,
سعی کردم فراموشش کنم و باور کنم , نشد , با همون اوضاع 4-5 ماهی با هم بودیم , سعی می کردیم فراموش کنیم , یهو بحثش پیش میومد و دعوا میشد , یک روز گفتم من دیگه باهات کاری ندارم , ( تا الانم کاری باهاش نداشتم )
اما موضوع رو میبرم دقیقاً زمانی که فهمیدم چه اتفاقی افتاده ,
اون دوران حالم زیاد خوب نبود و اصلاً حوصله هیچ چیز رو نداشتم , با یک دختری اشنا شدم که بهم گفت من نامزد دارم , ( رابطمون مثله 2 تا دوست خیلی خیلی معمولی بود بد قضاوت نکنید راجبش ) البته نامزد هم نبود , دوس پسر داشتش , اون دختر خیلی بهم محبت کرد و کاری کرد همه این چیزارو فراموش کنم , حتی دوس دخترم رو و تمام کارهاش رو فراموش کردم , کارم شده بود این , میدونستم دوست پسرش قراره باهاش ازدواج کنه , رابطمون خیلی خوب بود , صد رحمت به دوس پسر دوست دختر , ( رابطه بد نبود ) با هم دیگه جرو بحثمون هم میشد , قهر و اشتی و ..... روزی رسید که گفت باید بریم دوباره تهران , اون شب بد ترین شب عمرم بود , گفت این چند وقت خوب بود و ولی تموم شد , منم گفتم عاشقتم و .... سعی کرد نشنیده بگیره یا فکر کنه یک شوخی خیلی خیلی بی مزه هستش ,
من اون شب خونه دوستم بودم , بهش زنگ زدم و یکم صحبت کردیم , 21 بهمن 90 رفت تهران , رفت و ....... دیگه هیچ کس ازش خبری نداشت , اینور اونور , خیلی دوستش داشتم , همه چیزو فراموش کرده بودم , سمت هیچ دختری نمی رفتم , حتی یک لحظه فکر کسه دیگه نمیزد به سرم , 3 ماه گذشت , صبح که خواستم برم دانشگاه دیدم یک نا شناس اس داده که به فکرت بودم و ....
از این اسا دخترای دانشگاه و اینا زیاد میزدن , فقط زدم شما ؟؟
فرداش اس داد که منو یادت رفته , من فلانیم ( همون دختر بودش ) باورم نمیشد , تا ازش نشونی نگرفتم و باهاش حرف نزدم باورم نمی شد ,
بهم گفت فراموشم کن و حلالم کن , نتونستم , باز گذشت چند وقت بی خبر , بهم گفت تو ارزو داشتی من با فلانی بهم بزنم , خوب حالا بهم خورد همه چی , با هم دیگه کات کردیم برای همیشه ,
فهمیدم قضه راسته و اینا بهم زدن , اما با همون پسری هم که دوست بود , حتی با هم دیگه دست هم نداده بودن , دختره پاکی بود , با من هم به خاطره اینکه اشنا شد چون یکی واسطه شد ( دختر ) که بتونه من و از اون حالو هوا در بیاره , خلاصه گذشت ئ ( اول رابطه به من گفت نامزد دارم و می خوایم ازدواج کنیم )
اخرین بار هم چند شب پیش باهاش صحبت کردم , که خیلی شانسی زنگ زدم و خطش روشن بود , همه جوره میشناسمش , مکیدونم پاکه , اما نمی دونم چرا بد بین شده و هیچ کسی رو دوست نداره ,
به من هم هی می گه فراموش کن , تا الان همین یه چیز رو فهمیدم که نه می تونم کسی رو بیارم جاش , نه می تونم عاشق کسی دیگه بشم نه می تونم با کسی دیگه باشم , هیچ جوره نتونستم فراموشش کنم , چون تنها دختری بود که من و تو اوج ناراحتی و غم تنها نذاشت و دلداری داد , همه جوره هوامو داشت , اما حالا که عاشقشم نمی دونم چرا کم اهمیت شده !
نمی دونم چیکار کنم !
این بود خلاصه داستان
فقط می خواستم ببینم کسی می تونه کمک کنه این تایپیک رو زدم.
من یک دوست دختری داشتم , رابطم باهاش خیلی خوب بود , هر روز بهتر , جوری که همه دوستاش جمع میشدن دوره من یا هی می خواستن اون رو پیش من بد کنن و با من باشن ! بگذریم , 1 سال و نیم از این موضوع گذشت , منم هر روز عاشق تر میشدم , بعد یک ای دی این دوست دختر ما داشت , زمانی که یاهو 11 اومد میشد همه پی ام های قبل رو نگاه کنید و ببینید ,
من هم کنج کاویم گل کردو ... ای کاش هیچ وقت اینکارو نمی کردم ,
رفتم تو ای دیش دیدم اووووه , این با چند تا پسر هر شب لاو میدن و .... خداییشم نمی دونم چرا ! تا جایی که می دونم به خاطر رفتار پدر مادرش بود که سره من خالی کرد , هر کی این اتفاق براش افتاده حال منو می دونه ,
سعی کردم فراموشش کنم و باور کنم , نشد , با همون اوضاع 4-5 ماهی با هم بودیم , سعی می کردیم فراموش کنیم , یهو بحثش پیش میومد و دعوا میشد , یک روز گفتم من دیگه باهات کاری ندارم , ( تا الانم کاری باهاش نداشتم )
اما موضوع رو میبرم دقیقاً زمانی که فهمیدم چه اتفاقی افتاده ,
اون دوران حالم زیاد خوب نبود و اصلاً حوصله هیچ چیز رو نداشتم , با یک دختری اشنا شدم که بهم گفت من نامزد دارم , ( رابطمون مثله 2 تا دوست خیلی خیلی معمولی بود بد قضاوت نکنید راجبش ) البته نامزد هم نبود , دوس پسر داشتش , اون دختر خیلی بهم محبت کرد و کاری کرد همه این چیزارو فراموش کنم , حتی دوس دخترم رو و تمام کارهاش رو فراموش کردم , کارم شده بود این , میدونستم دوست پسرش قراره باهاش ازدواج کنه , رابطمون خیلی خوب بود , صد رحمت به دوس پسر دوست دختر , ( رابطه بد نبود ) با هم دیگه جرو بحثمون هم میشد , قهر و اشتی و ..... روزی رسید که گفت باید بریم دوباره تهران , اون شب بد ترین شب عمرم بود , گفت این چند وقت خوب بود و ولی تموم شد , منم گفتم عاشقتم و .... سعی کرد نشنیده بگیره یا فکر کنه یک شوخی خیلی خیلی بی مزه هستش ,
من اون شب خونه دوستم بودم , بهش زنگ زدم و یکم صحبت کردیم , 21 بهمن 90 رفت تهران , رفت و ....... دیگه هیچ کس ازش خبری نداشت , اینور اونور , خیلی دوستش داشتم , همه چیزو فراموش کرده بودم , سمت هیچ دختری نمی رفتم , حتی یک لحظه فکر کسه دیگه نمیزد به سرم , 3 ماه گذشت , صبح که خواستم برم دانشگاه دیدم یک نا شناس اس داده که به فکرت بودم و ....
از این اسا دخترای دانشگاه و اینا زیاد میزدن , فقط زدم شما ؟؟
فرداش اس داد که منو یادت رفته , من فلانیم ( همون دختر بودش ) باورم نمیشد , تا ازش نشونی نگرفتم و باهاش حرف نزدم باورم نمی شد ,
بهم گفت فراموشم کن و حلالم کن , نتونستم , باز گذشت چند وقت بی خبر , بهم گفت تو ارزو داشتی من با فلانی بهم بزنم , خوب حالا بهم خورد همه چی , با هم دیگه کات کردیم برای همیشه ,
فهمیدم قضه راسته و اینا بهم زدن , اما با همون پسری هم که دوست بود , حتی با هم دیگه دست هم نداده بودن , دختره پاکی بود , با من هم به خاطره اینکه اشنا شد چون یکی واسطه شد ( دختر ) که بتونه من و از اون حالو هوا در بیاره , خلاصه گذشت ئ ( اول رابطه به من گفت نامزد دارم و می خوایم ازدواج کنیم )
اخرین بار هم چند شب پیش باهاش صحبت کردم , که خیلی شانسی زنگ زدم و خطش روشن بود , همه جوره میشناسمش , مکیدونم پاکه , اما نمی دونم چرا بد بین شده و هیچ کسی رو دوست نداره ,
به من هم هی می گه فراموش کن , تا الان همین یه چیز رو فهمیدم که نه می تونم کسی رو بیارم جاش , نه می تونم عاشق کسی دیگه بشم نه می تونم با کسی دیگه باشم , هیچ جوره نتونستم فراموشش کنم , چون تنها دختری بود که من و تو اوج ناراحتی و غم تنها نذاشت و دلداری داد , همه جوره هوامو داشت , اما حالا که عاشقشم نمی دونم چرا کم اهمیت شده !
نمی دونم چیکار کنم !
این بود خلاصه داستان