برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سرگروهبان به گونه اي زجرآور، سخت گير و مقرراتي بود. دربدر به دنبال بهانه مي گشت، تا سر سربازها فرياد بزند و آنها را تهديد كند. قيافه اي خشن و درهم داشت. دائماً داد مي زد و فحش مي داد و تهديد مي كرد. يكي از خصوصيات بارز سرگروهبان را مي شد پاي بندي او نسبت به اجراي تهدياتش دانست. مثلاً اگر قانوني تحت عنوان «كتك، سزاي بي قانوني» وضع مي كرد، همه مي دانستند كه تحت هيچ شرايطي آن را نقض نمي كند و حتماً به آن عمل خواهد كرد. مثلاً يك روز، سربازي را كه در حال تمرين رژه، ناخودآگاه براي لحظه اي دماغش را خارانده بود، با وضع بدي زير مشت و لگد گرفت.
سرگروهبان ادعا مي كرد كه در زرنگي همتا ندارد. مي گفت، مي تواند از نگاه يك سرباز بفهمد كه در سرش چه مي گذرد! و خدا نكند كه در مورد سربازي تشخيص بد بدهد؛ آن وقت است كه بايد رب النوعش را ياد كند.
سرگروهبان، بيش از حد خودش را مي گرفت و صحبتهايش بيشتر راجع به تيز هوشي و زبلي خودش بود. فكر مي كرد با تكرار اين حرفها، از بچه ها زهر چشم مي گيرد، اما حرفهايش بعد از گذشت مدتي، براي تمام سربازها تكراري شده بود.
پنبه ها را از گوشهاي كرتان بكشيد بيرون و خوب گوش كنيد. اين جا خانه خاله نيست كه هر كاري دلتان خواست انجام دهيد. اين جا هر كاري كه دستور
مي دهند بايد صورت بگيرد. مثل يك سگ تربيت شده بايد از من اطاعت كنيد! اگر كسي دستورات مرا، تمام و كمال انجام ندهد و يا به فكر كلك زدن بيفتد، آن چنان آدمش مي كنم كه همزادش از بغلش بزند بيرون! هنوز كسي از مادرش زاييده نشده كه بتواند سر من كلاه بگذارد. اين هميشه يادتان باشد! آن كله خرهايي كه فكر مي كنند خيلي زنگ هستند كافي است كه فقط يك بار، فكر كلك زدن به سرشان بزند، آن وقت نوبت من است تا حاليشان كنم دنيا دست كي است. تا حالا خيلي سرباز، آدم كرده ام. من از روي نفس كشيدنتان در موقع خواب،
مي توانم بفهمم كه چه خوابي داريد مي بينيد! اين است كه خوب مواظب خودتان باشيد. هيچ وقت نگذاريد كفرم بالا بيايد چون در اين صورت داغش را روي تنتان مي گذارم. پدرتان را مي آورم جلوي چشمانتان برايتان برقصد! به اين جا
مي گويند ارتش! هر كسي كه از ننه اش قهر كرده و آمده اينجا يادش باشد كه ديگر از اين جا نمي تواند قهر كند و برگردد پيش ننه اش. خوب شير فهم شد؟
يك روز سرد زمستان، صبح زود، چند دقيقه بعد از آنكه شيپور بيدار باش را زدند ناگهان سرگروهبان سرزده وارد آسايشگاه شد و وقتي كه وضع نيمه آشفته آنجا را ديد خشمگينانه فرياد زد: «اي بيشعورهاي تنبل! مگر شما آدم نيستيد؟ اين چه وضعي است احمق ها؟ مگر اينجا طويله عمه تان است كه اين قدر با ناز از خواب بيدار مي شويد؟ زود باشيد تمام تختها را مرتب كنيد، لباسهاي نظامي تان را تمام و كمال بپوشيد، پوتينهايتان را پا كنيد و بندهايش را محكم ببنديد. بعد هم جلوي تختها **** بگيريد.» و بعد در حالي كه با حالتي انتقامجويانه به ساعتش نگاه
مي كرد، با لبخندي شيطاني گفت: «براي انجام دادن تمام اين كارها، فقط سه دقيقه فرصت داريد. براي آنهايي كه خماري خواب از كله پوكشان نپريده، تكرار مي كنم فقط سه دقيقه فرصت داريد. اگر كسي در اين مدت نتواند تمام اين كارها را انجام بدهد خودم مي برمش توي حياط پادگان و يك ساعت توي برفها سينه خيز مي برمش، سه دقيقه هم از همين حالا شروع مي شود.»
هنوز حرف سرگروهبان تمام نشده بود كه ناگهان آسايشگاه شلوغ شد. همهمه ترس آلودي فضا را پر كرد و تمام سربازها بدون لحظه اي درنگ به انجام دستورات سرگروهبان مشغول شدند چهره بيشتر سربازها خواب آلود و گرفته و در عين حال وحشت زده بود. عده اي چنان دستپاچه شده بودند كه دو پايشان را در يك شلوار فرو مي كردند و يا لباسهايشان را وارونه مي پوشيدند. گاهگاهي نيز سربازهايي كه براي پيدا كردن لباسهايشان به اين سو و آن سو تختها
مي دويدند، با سرعت به يكديگر برخورد كرده و صداي فريادشان بر مي خاست. اين جنب و جوش عجولانه بيشتر به صحنه هايي از فيلم مي ماند كه حركت آن را تند كرده باشند.
سرگروهبان با چشمان برق افتاده و سرخ به ساعتش خيره شده بود و هرچند ثانيه يك بار، نيم نگاهي به سربازها انداخته، گذشت زمان را تذكر مي داد.
من تا به خود آمدم ، ديدم حدود يك دقيقه و نيم از وقت گذشته است در اين مدت، فقط توانسته بودم رختخوابم را مرتب كنم. يك لحظه مانند برق گرفته ها از جا پريدم. شوكه شده بودم. فقط يك دقيقه و نيم ديگر وقت داشتم. ترس از تهديد و تنبيه سرگروهبان. بدنم را مي لرزاند. همان طور كه مانند جن زده ها به اين و آن نگاه مي كردم، ناگهان فكر گنگي در ذهنم جرقه زد. پوتينهايم را برداشتم و در حالي كه زير شلوار و زير پيراهن در تنم بود، آنها را به پا كردم و تند و تند مشغول بستن بندهايش شدم. خودم هم درست نمي دانستم چكار مي كنم؟ مثل اينكه در عالم ديگري سير مي كردم. صداي فرياد سرگروهبان را مي شنيدم كه همچنان گذشت مدت تعين شده را اعلام مي كرد. حالت ديوانه ها را پيدا كرده بودم.
نمي دانستم از وضع خودم بخندم يا گريه كنم. وقتي كار پوشيدن پوتينهايم تمام شد، پالتوي بزرگم را برداشتم و تنم كردم (آن وقتها در زمستان سربازها پالتو
مي پوشيدند) و بعد با عجله شروع به بستن دگمه هايش كردم. انتهاي پالتو تا سر پوتينها مي رسيد . وقتي كه آخرين دگمه هاي پالتو را بستم ناگهان فرياد گوشخراش سرگروهبان بلند شد كه «تمام! هيچ كس حركت نكند» و من در همان لحظه پاهايم را محكم به هم كوبيدم و با حالت خبردار ايستادم .
تقريباً هيچ كدام از سربازها موفق به انجام فرمان سرگروهبان نشده بودمد. من مانند مجسمه بي حركت به زمين چسبيده بودم و با تمام نيرو سعي مي كردم از لرزش بيش از حد زانوانم جلوگيري كنم. احساس مي كردم همه مي دانند من در زير پالتو، زير شلوار و زير پيراهن به تن كرده ام. در سكوت ترس آلود آسايشگاه صداي ضربان قلبم را به وضوح مي شنيدم. اگر سرگروهبان موضوع را مي فهميد، حتماً مجازاتم سخت تر از ديگران مي شد.
سرگروهبان يك قدم جلوتر گذاشت و با نيشخند تحريك آميزي گفت: «يك ساعت سينه خيز توي برفها!» بعد نگاه غضبناكش را روي سربازها چرخاند و زير لب فحش داد. همه بهت زده به سرگروهبان خيره شده بودند و رنگ از رويشان پريده بود.
وقتي نگاه سرگروهبان به من افتاد، ناگهان مثل برق گرفته ها سرجايش خشك شد و برقي در چشمانش درخشيد. با دقت تمام نگاهم كرد. فهميدم كه ديگر كارم تمام است. بدنم چنان سست شده بود كه نزديك بود روي زمين بيفتم. سرگروهبان سرتا پايم را برانداز كرد و بعد در حالي كه با انگشت به سويم اشاره مي كرد گفت: «سرباز احمدي ...بيا اين جا».
تمام آسايشگاه با تمام كساني كه در آن بودند دور سرم چرخيد. صورتم چنان داغ شده بود، كه حس كردم مي خواهد آتش بگيرد. به هر جان كندني بود، خودم را كنترل كردم و همان طور مات و مبهوت ايستادم.
سرگروهبان اين بار فرياد زد «سرباز احمدي....مگر كر شده اي؟ گفتم بيا اين جا» طنين صداي خشن سرگروهبان توي گوشهايم پيچيد، اما پاهايم انگار به خواب رفته بودند. با زحمت آنها را از جا كندم و مانند بچه اي كه تازه راه رفتن را ياد گرفته باشد به طرف سرگروهبان رفتم. وقتي به يك قدمي سرگروهبان رسيدم، دستش را روي شانه ام گذاشت و مرا نزديكتر كشيد . بعد كنارم ايستاد و رو به سربازها كرد و گفت «شماها فقط بلديد بخوريد و بخوابيد. نظم و انضباط حاليتان نيست. خوب به اين سرباز نگاه كنيد! اين هم مثل شما آدم است! شاخ و دم هم ندارد! جادوگري هم بلد نيست! تنها فرقش با شما در اين است كه تنبل و دست و پا چلفتي نيست... من دلم مي خواست كه تمام شما مثل او بوديد؛ چابك و زبر و زرنگ! خوب چشمهاي كورتان را باز كنيد و ببينيد. در مدت سه دقيقه تمام كارهايي را كه من گفته بودم، بدون كوچكترين نقصي انجام داده، حتي پالتويش را هم تن كرده است. اين در ارتش بي سابقه است. من از اين جور سربازها خوشم مي آيد. آفرين سرباز....به پاداش زبرو زرنگي و نظم و انضباطش چهار روز مرخصي تشويقي مي گيرد...»
و بعد سرگروهبان خيل سربازها را با خشم به حياط پادگان برد تا تهديدش را عملي سازد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خيلي دوست داشتم كه اسم هر دوي ما را در امين آباد بنويسند، دائي عباس مي گفت: اينجا جاي خوبيه، شماها ميتونيد به راحتي بازي كنيد و توي چمنهاي حياط امين آباد بگرديد.
خب منهم ده سالم بيشتر نبود، فكر مي كردم دائي عباس بد نمي گه امين آباد جاي خوبيه، آدم از دست اون صاحبخونه لعنتي هم راحت مي شه، ديگه دم به ساعت سر شو توي اون سولاخي نميكنه و داد نمي زنه: "خفه شيد جوون مرگ شده ها. خدا مرگتون نميده از دستتون راحت بشم."
ولي وقتي به محمود نگاه كردم ديدم به ديوار تكيه داده و توي فكر فرو رفته بود، رفتم جلو توي چشمهايش نگاه كردم، داشت گريه مي كرد لبهايش را برچيده بود و دانه هاي اشك از گوشه ي چشمهايش سرازير مي شد، به محمود خنديدم و گفتم:
" اوه محمود تو داري گريه مي كني؟ من خيلي خوشحالم" پريدم هوا و چند قدم دورتر از محمود روي زمين آسفالتي غلت زدم، بعد نيم خيز شدم و چشمم به يك تلنبار نون تافتون افتاد كه يك نفر با لباس سراسري سفيد و كلاه آشپزها نانها را با فرقون بطرف ساختمان آنطرف باغ مي برد، از جا بلند شدم و به محمود گفتم: هي محمود، نگاه كن، چقدر نون! اينجا همه چي بهمون ميدن.
محمود كه سه سال از من بزرگتر بود پوزخندي زد و گفت: تو خري نمي فهمي اين حرف محمود مرا به فكر برد، با خودم گفتم: چرا محمود به من ميگه خري، نمي فهمي، مگه يادش رفته نون خشكها رو مي رفت از توي انباري ورميداشت زير پيرهنش قايم مي كرد كه بچه هاي صاحبخونه نبينن، و مي آورد و مي گفت: حبيب برو اون پارچو آب كن بيار، برات چيز خوبي آوردم حالا اينجا اينهمه نون تافتون تازه رو كه مي بينه به من ميگه تو خري. نمي فهمي."
ولي وقتي چشمم به مامان افتاد كه روي نيمكت نشسته بود و با دايي عباس صحبت مي كرد باز بخودم گفتم: شايد محمود راست ميگه، اگه ما رو اينجا نگهدارن و نزارن بريم پيش مامان، اونوقت چي ميشه!؟
دايي عباس شناسنامه هاي ما را در دست گرفته بود و با يك كاغذ سفيد بزرگ كه در دست ديگرش بود از اين اتاق به آن اتاق مي رفت. حالا ديگه خسته شده بود و آمده بود پيش مامان من از دور مي ديدم كه مامان گريه مي كرد و با سرش اشاره مي كرد "نه" دايي عباس خيلي سعي مي كرد مامان را راضي كند، ولي خب مامان با اينكه راضي نبود ما را در يتيم خانه بگذارد ولي فكر مي كردم
چاره اي نمي ديد كه با دايي عباس موافقت كند، آخه صاحبخونه به مامان گفته بود "با پنج بچه ي بي پدر نمي توني تو خونه من باشي، بايد هر چه زودتر جا ببيني بري"
تازه باباهم كه مرده بود بيشتر از شصت تومن حق بازنشستگي به مامان
نمي دادن، مامامن مجبور بود ماهي سي تومان كرايه خانه بدهد. با سي تومن ديگر هم خيلي مشكل بود ماها با هم زندگي كنيم. ولي خب چاره ي نبود، من و محمود كه بزرگتر بوديم بايد مي رفتيم. من كه خيلي راضي بودم. فقط محمود بود كه دلش نمي خواست در امين آباد باشد. من مي گفتم اينجا خوبه چون هم غذا بهمون ميدن و هم باغ بزرگي داره كه ما مي تونيم در آن بازي كنيم لباس و كفشم كه بهمون ميدن،‌خب اين چه بدي داره؟ چرا محمود نمي خواد؟ من ميدونم اينجا باشه ديگه نمي تونه بچه هاي صاحبخونه رو بزنه، تازه جلوشم گرفته ميشه، توي يخچال فيلي هم نميره با سگهاي ولگرد بازي كنه و با لات ماتها بگرده .
توي اين فكرها بودم كه يوقت يك نفر از ساختمان مقابل، دايي عباس را صدا زد، دايي عباس دستشو روي شانه ي مادرم گذاشت و مثل اينكه به او بگويد" زياد نگران نباش" به طرف ساختمان رفت، من از محمود جدا شدم و رفتم آنطرف باغ يك ساختمان بزرگ بود، مثل مدرسه نزديك پنجره هاي بلند ساختمان رسيدم، صداي بازي بچه ها بگوش مي رسيد بچه ها جيغ مي كشيدند و صداي خنده و گريه هاشون بلند بود كنار يك پنجره ي بلند ساختمان ايستادم، دستم به لبه ي پنجره نمي رسيد اول سعي كردم با كفشهاي پاره اي كه پايم بود از برآمدگي ديوار پنجره كه فاصله اي با زمين نداشت بالا بروم و خود را به پنجره برسانم، ولي پارگي كفشم باعث شد، ليز بخورم و نتوانم خود را روي پنجه هاي پايم نگه دارم، كفشهايم را درآوردم و با يكي دوبار پريدن نتوانستم لبهي پنجره را بگيرم، وقتي از پشت شيشه هاي كثيف پنجره به اتاق بچه ها نگاه كردم، دلم از شادي پر شد و ياد روزهايي كه در خانه صحبت بود ما را ببرند يتيمخانه به خاطرم آمد، من جلوي هر پرورشگاهي كه مي رسيدم مي ايستادم و داخل آن را تماشا مي كردم، دلم مي خواست بدانم بچه ها در پرورشگاه به چه صورتي زندگي مي كنند و چقدر آزادي دارند ولي هر وقت از لاي درهاي بسته پرورشگاهي كه در خيابان باز
مي شد به داخل آن نگاه مي كردم چيزي نمي ديدم جز رفت و آمد چند نفر آدم بزرگ بوي سبزي سرخ كرده همراه با بوي تند دواي مستراح به مشامم مي رسيد، گوشم را محكم به در مي چسباندم كه صداي هياهو و شادي بچه ها را بشنوم ولي صدايي بگوشم نمي رسيد مگر ناله ي صعيف موسيقي كه از راديو پخش مي شد، با خودم فكر مي كردم :
"چه خوبه آدم بره توي اين پرورشگاه زندگي كنه هرچي دلش بخواد بهش ميدن صبحها وقتي از خواب بلند ميشه مي تونه قصه ي خانم عاطفي رو از راديو گوش بده و بشينه با بچه ها نون و پنير و چايي بخوره، اي خدا ميشه، اگه دايي عباس بتونه ما رو ببره پرورشگاه بزاره چه عالي ميشه،‌ولي حالا حس مي كردم دارم به آرزوم مي رسم."
دماغم را به شيشيه ي پنجره فشار دادم و از پشت شيشه براي بچه ها شكلك درآوردم، بچه ها لباسهاي يك جور پوشيده بودند، دختر و پسر فرقي نداشتند همه لباسهاشون يك پيرهن سراسري طوسي رنگ بود با كفشهاي كتوني سفيد، سر بچه ها را بد طوري تراشيده بودند، طوري كه وقتي آدم با اونها رو به رو مي شد فكر مي كرد كه همه ي آنها را تنبه كرده اند كه وسط سرشان خيابان درست كرده بودند، صورت بعضي از آنها هم كثيف بود چند تاشون به طرف پنجره آمدند و جواب شكلك مرا دادند زبانهاشون را بيرون آوردند و در ضمن اينكه به يكديگر نشانم مي دادند مي خنديدند، صورت بعضي از آنها زخمي بود و چند نفرشان هم مثل اينكه جوهر خورده بودند و دهانشون جوهري بود از همون جوهرهايي كه زن صاحبخونه به دهن بچه هاش مي زد مامان مي گفت: از بس اين بچه ها كثيفن، مادرشون شلخته س، هيچ اين بچه ها را رو از روي كثافتا جمع نمي كنه بجه هاش همين طور لخت و پتي توي حياط مي گشتن، اگه
مي خواستيم توي حياط بازي كنيم فوري اين بچه ها بما حمله مي كردن و مادرشون مثل جن بو داده توي حياط ظاهر مي شد،‌دست منو مي گرفت و كشون كشون تا جلوي اتاق روي هوا بلند مي كرد و مي انداختم جلوي درگاهي و با تشر به مامان مي گفت:
"اين توله سگها را نمي خواي از توي حياط جمع كني." مامان طفلي چيزي
نمي گفت، همينطور ساكت به ملوك خانم نگاه مي كرد و مي گفت: "چشم خانم جمعشون مي كنم" من نمي دانم چرا مامان زبان نداشت تا جواب اين زنيكه پدر سوخته را بدهد، با خودم مي گفتم "اي خدا يه روزي بزرگ بشم، موهاشو
مي گيرم دور حياط مي گردونم، همانطور كه يه دفعه موهاي مامانو گرفت و دور حياط چرخوند من خيلي كوچك بودم، گريه مي كردم و كاري از دستم ساخته نبود، بچه هاي ملوك خانم كه از ما بزرگتر بودند با لنگه كفش دنبال ننشون مي كردن و مامان رو كه روي زمين مي كشيد با كفشهاشون ميزدن.
وقتي بابام اومد دعوا تمام شده بود، من گريه مي كردم و مامان گوشه ي اتاق نشسته بود و زار مي زد، لباسهايش پاره شده بود، بابام خيلي عصباني شد، رفت توي حياط داد زد:"آهاي زن، ضعيفه سر تو از پنجره بيرون بيار، كجاست اون شوهر بي غيرتت خدا شاهده اگه زن نبودي آنچنان بزمين ميزدمت كه شكمت بتركه"
بابا خيلي عصباني شده بود، بدنش همينطور مي لرزيد چند نفر از همسايه ها جمع شدن و از بابا خواستن آروم باشه و زن صاحبخونه را ببخشد، هيچوقت آنروز را فراموش نمي كنم.
يه پاسبان اومد در خونه تا زن صاحبخونه رو به كلانتري ببره، شوهر ملوك خانم كنار ديوار وايساده بود.
ملوك خانم اومد جلو دولا شد پاهاي بابا رو گرفت و گريه كنان التماس مي كرد و مي گفت: "آقا ترا بخدا، جون بچه هاتون منو ببخشيد، غلط كردم ديگه اين كارها نمي كنم"
مامان همينطور وايساده بود و به اونها نگاه مي كرد، از جاي چنگهايي كه رو صورت و بازوي مامان كشيده شده بود هنوز خون ميومد، بابا سريس تكان داد و گفت: "بلند شو زن اينقدر زار و موري نكن خدا شاهده كه من از روي زنم خجالت مي كشم تو رو ببخشم، برو از اون معذرت خواهي كن".
ملوك خانم بطرف مامان رفت و دستشو انداخت گردن مامان و شروع كرد به بوسيدن جاي زخمهاي مامان.
مامان چيزي نگفت، سرش را انداخت پايين و رفت توي اتاق، اشك همينطوري از روي گونه هاش سرازير مي شد، در جواب بابا كه آيا رضايت ميده؟ سرشو پايين برد و رضايت داد.
بابا محمود را از وسط جمعيت كه سعي مي كرد به ملوك خانم لگد بزند بيرون كشيد و در حاليكه لگدهاي بلند و كوتاه او را در هوا مي گرفت بغلش زد و بهش گفت: "باباجون حالا وقت تلافي نيست بيا بريم".
من توي اين فكرها بودم كه يك نفر از پشت سر بازوهايم را گرفت و گفت: "بيا بريم بچه اينجا چكار مي كني اينهمه عقبت گشتم." نگاه كردم ديدم دايي عباسه.
دايي عباس دست مرا گرفت و بطرف محمود و مامان برد، چهارتايي وارد ساختمان شديم.
اول يك راهروي بزرگ بود با تعداد زيادي اطاق. پير مردي با لباس مخصوص جلو در راهرو نشسته بود يكك كلاه لبه دار سرش بود و دكمه هاي يقه كت كازروني اش را بسته بود. از همان لباسهاي طوسي رنگ كه شب عيد در مدرسه بما ميدادند، من خيلي اين لباسها رو دوست داشتم، شب عيد كه مي شد تا مي فهميدم لباس نو ميدن دستم را مي كردم توي سوراخهاي جيب كتم و آستر آنرا بيرون
مي آوردم، و گاهي هم لبه ي جيبم را آنقدر مي كشيدم تا پاره شود، وقتي در صف صدا مي كردند كه لباس نو بگيرم خيلي خوشحال مي شدم و مي رفتم جلوي ناظم گردنم را كج مي كردم و واميستادم، موقعيكه لباسها رو مي گرفتم،‌با يك خنده اي و خوشحالي از در مدرسه مي اومدم بيرون، مي رفتم خونه.
وقتي مامان مرا با اون لباسها مي ديد اخمهاشو مي كرد تو هم مي گفتم مامان خوشحال نيستي كه من لباس نو گرفتم، مامان سرشو برمي گردوند طوري كه من نبينم اشكشو پاك مي كرد و مي گفت: چرا مامان من خيلي خوشحالم كه تو لباس نو گرفتي.
مي رفتم لباسم را مي زدم به جا رختي و ساعتها تماشايش مي كردم و ياد روز عيد مي افتادم كه اين لباسها رو مي پوشم، همينكه با لباسها ور مي رفتم
مي شنيدم كه مامان در گوشي به محمود مي گفت:
"مامان جون يك وقت كاري نكني خوشحاليشو بگيري، بزار خوشحال باشه، تو بزرگتري اون براش فرقي نمي كنه، مثل تو نيست كه از لباس مدرسه خجالت بكشه و نره لباس بگيره" .
پيرمرد از جايش بلند شد، يك اتاق را در انتهاي راهرو به دايي نشان داد.
دايي تشكر كرد و بطرف اتاقي كه پيرمرد نشان داده بود ما را همراه خودش برد، صداي پاي ما توي راهرو مي پيچيد و صداي خش خش كفشهاي پاره من از همه بيشتر بود، دايي در حاليكه دستهاي مرا در دستش فشار مي داد طوري دستم را كشيد كه حس كردم از كتفم خارج شد و با تشر گفت:
"نمي توني درست راه بياي تنه لش ، پاهاتو نكش". آخه نمي تونستم پاهام را نكشم، كفشم وضعش خيلي خراب بود، كف كفشم كه بكلي رفته بود و چند تا سوراخ بزرگ داشت. روي كفشم هم چيزي نمانده بود كه به پاهام بند بشود. من بيشتر كه اينجا را دوست داشتم بخاطر اين بود كه بچه ها كفشهاي كتوني سفيد با بند پايشان مي كردند، منهم از اين كفشها خيلي دوست داشتم.
يك دفعه با مامان رفتيم كه بخريم خيلي گران بود فروشنده مي گفت: شونزده تومنه. مامان هم كه پول نداشت شونزده تومن پول بده برام كفش بخره، تازه اگه براي من مي خريد بايد واسه محمود هم مي خريد بخاطر اين اصلاً براي منم نخريد."
به آخرهاي راهرو كه رسيديم يك در كرم رنگ بود رفتيم تو، دايي عباس تعظيمي كرد و رفت جلو، من و مامان و محمود كنار در ايستاديم، مامانم روشو كيپ گرفته بود و منو و محمود هم از دو طرف به او تكيه داده بوديم محمود رنگ روش پريده بود و خودش را محكم به مامان مي چسبوند.
آقايي كه پشت ميز نشسته بود و با دايي عباس صحبت مي كرد گردنش را روي ميز دراز كرد و نگاهي به قد و بالاي ما انداخت و گفت:
"آهاي كوچولوها بيائيد جلو ببينم" من فوري رفتم جلو. ولي محمود همينطور به مامان چسبيده بود و چادرش را ول نمي كرد آقائيكه ما را صدا زد از پشت ميزش بلند شد و كنار من ايستاد، نگاهي به سر و پاي من انداخت و گفت: اسمت چيه كوچولو؟ با قدري من من كردن گفتم اس....اسمم حـ حـ حبيب.... حبيبه حبيب الله
ـ خب دلت مي خواد اينجا باشي؟
ـ بله، بله آقا خيلي دلم مي خواد.
خنده اي كرد و گفت: خيلي خوب، و رو كرد به مادرم گفت: شما وسط هفته نبايد بيائي ديدن بچه ها، فقط جمعه ها مي تونيد بچه ها رو ببينيد. مادرم بدون اينكه حرفي بزند سرش را روي شانه راستش خم كرد و با بي ميلي رضايت داد، من از خوشحالي قند توي دلم آب مي شد، پيش خودم فكر مي كردم:
"همين حالا از شر اين كت لعنتي راحت ميشم، از روز اول كه دايي عباس كت نيمدارش را به مامان داد تا آستينهايش را براي من كوتاه كنه من گفتم كه از اين كت خوشم نمياد، ولي مامان مي گفت اگه نپوشي سينه پهلو مي كني، وقتي آستيناشو كوتاه كرد و من پوشيدم. چيز بدقواره اي بود پايين كت تا نزديكيهاي زانوهام را مي پوشوند. جيباش آنقدر پايين بود كه بسختي دستم به ته آن
مي رسيد ولي در عوض جيبهاي بزرگي داشت، هر چي داشتم توي جيباش جا مي گرفت، دو تا جيباي بغل هم خيلي بزرگ بود، كتاباي مدرسه را هميشه تو جيب بغلم جا مي دادم.
آقايي كه بالاي سر من ايستاده بود يك نفر فراش را صدا زد و به فراش گفت: "موهاي اين بچه ها رو كوتاه كن و بفرست برن قسمت يازده" .
ديگه كار تمام شده بود مامان رفت جلو و اون آقا يك كاغذ سفيد جلوي مامان گذاشت كه با استامپر روي كاغذ انگشت زد .
محمود ديگه حرفي نمي زد و ساكت ايستاده بود و به مامان نگاه مي كرد،؛ فراش دست من و محمود را گرفت تا ببره سلماني، هنوز از در بيرون نرفته بوديم كه مامان پريد جلو و مرا بغل كرد، خيلي سخت مرا توي بغلش فشار داد، مامان گريه مي كرد.
در اين موقع محمود هم خودش را انداخت توي بغل مامان، مامان نمي دانست با ماها چيكار كنه، من خيلي تعجب مي كردم كه چطور شده مامان حالا يادش افتاده كه ماها را ببوسه،‌از اونجايي كه به اخلاق مامان آشنا شده بودم و
مي دونستم كه زياد اين موضوع را كش بده ديگه كار خراب ميشه و نمي گذاره ما اينجا اسم نويسي كنيم، من فوري خودم را از توي بغل مامان كشيدم بيرون ولي محمود سرش را محكم توي سينه مامان چسبانده بود و راضي نميشد از مامان جدا بشه، توي دلم خدا خدا مي كردم كه يكي اين دو نفر را از هم جدا كنه كه دايي عباس دست محمود را گرفت و به مامان گفت: "اين بچه بازي ها را از خودت درنيار، اينها كه نميخوان برن سفر قندهار، جمعه مياي مي بينيشون" و دست محمود را گرفت و از بغل مامان آوردش بيرون، مامان هم سر پا بلند شد و با دستمال سفيدي كه همراهش بود اشكهايش را پاك كرد و تا آمد يگ بار ديگر بازوي مرا بگيرد و ببوسد، محكم بازويم را از دستش خارج كردم و بطرف فراش كه دست محمود را گرفته بود دويدم.
مامان و دايي عباس توي راهرو ايستاده بودند و ما را تماشا مي كردند، محمود به عقب سرش نگاه نمي كرد، همينطور ساكت و آرام مثل يك اسير سرش را انداخته بود پايين و بدون مقاومت با فراش مي رفت ولي من گاهي به عقب سرم نگاه مي انداختم و با خوشحالي در حاليكه دستم در دست فراش بود لي لي
مي كردم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در تمام عمرم، چنين روزي را شاهد نبوده ام. هيچوقت فكرش را هم نمي كردم كه اينطور بشود. چه روز عجيبي است. از صبح تا به حال صحنه هاي وحشتناكي را
ديده ام. دلم مي خواهد به شدت فرياد بزنم، تا شايد كسي بدادم برسد، اما نمي توانم همه وجودم را ترس فراگرفته. اگر كوچكترين صدايي از من بلند شود مردم مي ريزند و سر به نيستم مي كنند.
اي كاش همان موقع كه كلت فرمانده روي مغزم قرار داشت و داد مي زد: «كه اگر دستورم را انجام ندهي مي كشمت!» كشته شده بودم.
آنموقع هم ترسيده بودم، ‌اما نه مثل الان. يا لااقل كاش آنموقعي كه جلوي تانكها كوكتل مولوتف انداختند و ما مجبور شديم از ريوها فرار كنيم، ديگر به پادگان بر
نمي گشتم. حتي مي شد اسلحه را بسپارم دست باقري، كه به جاي من تحويل بدهد. اينطوري جرمم هم كمتر بود. لااقل امروز را ديگر به چشم خودم نمي ديدم.
از صبح تمام خيابانها را سنگر بسته بودند. اول فقط اطراف پادگان نيروي هوايي را سنگر بسته بودند. به ما دستور دادند كه برويم بساطشان را حمع كنيم.
ما هم فكر مي كرديم مثل روزهاي پيش است. معلوم نبود آن همه كيسه هاي شن را از كجا آورده بودند! چقدر در دلم خدا خدا كردم كه قضيه يكجوري فيصله پيدا كند.
در اين چند ماه كه آموزش من تمام شده و به تهران آمده ام؛ هربار كه مردم شلوغ كرده اند؛ يكي دو ساعت بعدش تمام شده. اما امروز مثل اينكه تمام شدني نيست.
«خدايا چرا امروز شب نمي شود....»
حالا هم كه شب است! ...از بس لاستيك آتش زده اند و كوكتل پرت كرده اند، مثل روز شده.
«اگر يكي از اين كوكتل ها بيفتد روي من؟!»
ترس به جاي خون در رگهايم مي چرخد. يكساعت است كه دلم مي خواهد گريه كنم. بغض بيخ گلويم را گرفته. پايم هم خوني است. نمي دانم به كجا گير كرده كه اينطور جر خورده است. از بس خون رفته رنگ لجنها عوض شده. معلوم نيست از كجا آب باز كرده اند.
كم كم دارد آب جوي بالا مي آيد اگر اين «ريو»‌را كه روي جوي ايستاده آتش بزنند، حتماً منهم مي سوزم! يا اينكه بايد بيرون بيايم. آنوقت حتماً يك كوكتل هم بخود من
مي زنند. كاش مي شد لباسم را در بياورم و قاطي مردم بشوم و با آنها فرياد بزنم. يك كوكتل بردارم ريو را آتش بزنم. اما با شورت و زير پيراهن كه نمي شود در خيابان راه رفت! حتماً مي فهمند.
حتي نمي شود با لباس هم پيش آنها رفت و اسلحه را به آنها داد و گفت: «من هم آمدم طرف شما.» حتماً مي گويند: «چرا قبلاً نيامدي؟!»
وقتي ريو خورد به درخت و راننده اش را گرفتند، من خودم را سر دادم توي جوي آب. اما يكي از آنها مرا ديد. دستهايش خوني بود تا مرا ديد، بطرفم آمد انگار مي خواست خفه ام كند. مي خواستم فرياد بزنم، اما جرأت نكردم، اگر نمي ترسيدم كه دخلم را بياورد حتماً فرياد مي زدم. شايد اين مردم هم از روي ناراحتي فرياد مي زنند، اما چرا نمي ترسند؟
من تا بحال هيچ كدامشان را نكشته ام. همه تيرها را هوايي شليك كرده ام. وقتي هم كه فرمانده ام كلت را روي شقيقه ام گذاشت، نوك تفنگ را جوري گرفتم، كه تير از بالاي سرشان رد بشود.
چاره اي نداشتم! اگر نمي زدم كه فرمانده مرا مي كشت. اين روزها ديگر كسي را هم دادگاهي نمي كنند! اين مردم چرا يك كمي به فكر ما نيستند. يك سرباز بيچاره چه كند! بزند؟ يا بزند به چاك؟ يا اينكه خودش را بكشد.
«باقري» و «اسدپور»‌و «قرباني» كه مي گويند ما مي زنيم. از ترس مي زنيم. من اگر بزنم مرده ها خفه ام مي كنند. پريشب همان پسري كه باقري نشانم داد و گفت: «من زدمش» با لباس سبز تنش، آمده بود مرا خفه كند. جيغ زدم و همه ي آسايشگاه از خواب پريدند.
چقدر آب جوي بالا آمده. خوبست فشنگها را در آب بريزم كه كسي نتواند آنها را شليك كند.
حتماً گروهبان نظري به انباردار مي گويد: «فشنگها را ازش تحويل بگير. يا فشنگ يا پوكه اش!» نمي داند كه وقتي به مردم تيراندازي مي كنيم. نمي شود پوكه هايش را جمع كرد. مي گويد: «تيراندازي كه كرديد مردم فرار مي كنند. چطور نمي شود؟!»
نمي داند كه وقتي مردم فرار مي كنند و مي روند سر خيابان ديگر شعار بدهند، مرده ها از جايشان بلند مي شوند، دستهايشان را به هم مي دهند، و دور ما حلقه ي محاصره مي زنند و هرچه باقري و اسدپور و قرباني با سربازهاي ديگر شليك مي كنند، آنها نمي ميرند. من جرأت نمي كنم تيراندازي كنم. فقط مي ترسم، و از ترس شليك مي كنم. هوايي شليك مي كنم. بعضي ها از صدايش مي ترسند و فرار مي كنند. اما دوباره سر يك كوچه ي ديگر جمع مي شوند.
چقدر آب جوي سرد است. پايم ذق ذق مي كند. همانجا كه زخمي شده است. حتماً آن دختر چادري كه اسدپور او را كشت و افتاد توي جوي آب، همينقدر سردش شده. خدا كند زود مرده باشد!
اسدپور كجاست؟ حتماً فرار كرده!
به جناب سرهنگ سلام نظامي مي داد و مي گفت: «قربان جان نثار دوازده نفر خرابكار كشتم! سه زن، پنج مرد.»
اما بقيه اش را نمي گفت.
به قرباني گفته بود: «بقيه اش هم بچه بودند.» حتماً اسدپور رفته خانه مادر زنش قايم شده. حتماً مي دانسته امروز خيلي شلوغ مي شود. براي اينكه صبح با ما نبود.
آب چقدر تند شده است. اگر من در جوي بميرم، حتماً آب مرا با خودش مي برد. زير پل گير مي كنم. بعد هر چه لجن هست، رويم را مي گيرد. آب از جوي به خيابان
مي زند و آتشها را خاموش مي كند. اما ممكن هم هست خاموش نكند. مگر آب حوض وسط ميدان اعدام را آتش نزدند؟ مرا هم بيرون مي كشند و مي سوزانند. ديگر پدرم هم مرا نمي شناسد. اگر اينجا بود مي گفت: «مگر صدبار نگفتم نرو!» اما چه مي دانستم كه اينطور مي شود. خود او هم نمي دانست.
انگار دارم مي ميرم. پايم از همين جا كه زخم شده كم كم به طرف بالا سر مي شود.
باز چقدر كوكتل مي اندازند. مثل اين كه مي خواهند ريو را آتش بزنند. چقدر آب جوي سرعت گرفته. بهتر است با آب جوي من هم بروم. اما مثل اينكه دارند مي آيند.
اين هم دست هايشان! پر از خونست! «من تسليمم! من بيگناهم! من آدم نكشتم!» بخدا من همه را هوايي ول كردم! مرا نكشيد! مرا نكشيد! خواهر تو را باقري زد! برادر تو را قرباني زد! در خيابان سرچشمه من با قرباني نبودم. اصلاً آنروز من رفته بودم مرخصي، مرخصي تشويقي. نه اصلاً آنروز فرار كرده بودم. مي دانستم اگر فرار نكنم مجبور مي شوم شليك بكنم.
نه ترا خدا دستهايتان را جلو نياوريد. هركاري بگوييد مي كنم. حاضرم خودم خودم را بكشم. اما به چشمهايم نگاه نكنيد! بخدا خواهر تو را اسدپور كشت. برادر تو را باقري، يا شايد هم قرباني، اما من نكشتم. ترا خدا دستهايت را جلو نيار. دستهاي خونيت را جلو نيار!

بخدا ديوانه نيستم، هذيان هم نمي گويم. آقاي دكتر هم مرا معاينه كرده. گفت كه زخم پايم خوب نشده. گفت كه من كسي را نكشتم. ترا خدا مرا مرخص نكنيد. مي دانم كه انقلاب شده. مي دانم كه شما با من كاري نداريد. مي دانم كه مردم با من كاري ندارند. اما برادر كسي كه باقري كشته بود، مرا پيدا مي كند. دستهاي خونيش را دور گردنم مي اندازد.
ديشب هم خودش آمده بود! لباس سبز تنش بود. دستهايش خوني بود. شكمش هم خوني بود. دست گذاشت دور گردن من. اما پرستارها نگذاشتند.
بخدا هذيان نمي گويم، خودش آمده بود! لباس سبزش را هم تنش كرده بود. شكمش خوني بود. دستهايش هم خوني بود. ترا بخدا مرا پيش خودتان نگه داريد. من هميشه در بيمارستان ميمانم. او مرا مي كشد. آنها مرا مي كشند. همه دستهايشان را به هم مي دهند و دور من حلقه ي محاصره مي زنند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يحيي خان در ترديد آن بود كه دوسيه ي قهوه اي رنگ كنار ميز را وارسي كند يا نه. ساعت سه و نيم از دسته گذشته، عجالتاً تا فردا مهلت بود. اما نيم ساعت به آخر وقت فرصت داشت و لامحاله نيم ساعت عاطل ماندن براي او ممكن نبود. دوسيه را پيش كشيده بند آن را گشود. نظري به دو برگ آن انداخته و آن را بكناري نهاده از پنجره به آسمان خاكستري نگاه كرد.
كناسي به نام ميرعلي چند روز بود كه مفقودالاثر شده، احتمال آن مي رفت در چاههاي فاضلاب سقوط كرده باشد؛ اما يكي از همقطارانش دوسيه را در نظميه مطرح كرده، معتقد بود كه او به قتل رسيده. رأيس طي يادداشتي خواستار تحقيقي جزئي در اين مقوله شده بود. با خود گفت: «مانعي ندارد.» اما او را مأمور تحقيق فقره ي ناچيزي كرده بودند.
دستي به موهاي شقيقه اش كشيد كه خاكستري شده بود. پالتويش را از جا رختي برداشته و به تن كرد. كلاه را بر سر گذاشته داخل به راهرو شد. به كسي اعتنايي نكرد به اتاقها نيز نظري نينداخت. تنها در مقابل اتاقي ايستاده، پاشنه هاي پايش را به هم كوبيد.
به غير از رأيس مرد ديگري هم در اتاق بود كه لباسي آراسته به تن داشت و با دستمال عينك قاب طلايي خود را پاك مي كرد. يحيي خان چند بار سر تكان داده گفت: «بله قربان هم اكنون آنرا ملاحظه كردم....... اطاعت مي شود ....فردا از اول وقت: مرخص مي فرماييد....با اجازه، سركار عالي.»
از پله ها كه به پايين مي رفت به خاطر آورد رأيس در مكتوب خود مرقوم كرده بود تا مختصر تحقيقي شود و حال موكداً از او مي خواست كه موضوع را به تعجيل پي گيري كند.
رأيس در آخر سخنانش متوقع شده بود: «دوسيه بايد با ادله ي محكمه ـ ‌پسند مختوم شود. و سر و كله اي تكان داده بود. يعني «خودتان كه مسبوقيد.» و او در طي بيست و نه سال خدمت به معناي اين اشارات به خوبي آشنا بود. مسير معمول را پيش گرفت. از سوار شدن بر واگن اسبي كراهت داشت و نمي خواست با هر اكره و فعله اي دمخور شده پياده راه رفتن را ترجيح مي داد . يكسال ديگر دوران خدمت تمام شده و او با حقوق تقاعد مي توانست با اين زندگاني مفارقت كند. به فرنگ مي رفت. اطريش يا فرانسه ...مابقي عمر را در آنجا گذرانده، مطالعه مي كرد و به موزه مي رفت، در پاركها قدم مي زد و شايد هم ازدواج مي كرد. بايد اين يك سال سخت را تحمل كرده، لاجرم پرونده ي كناس مفقود هم جزيي از اين يك سال بود و صبر هم جزيي از وجود او. اسم كناس چه بود؟ شيرعلي؟ محمد علي؟
يقه پالتو را بالاكشيد و با احتياط گام بر سنگفرشهاي محكمتر مي نهاد. در بعضي از نقاط پاچه ي شلوار را بالا كشيده تا از ميان گل عبور كند.
براي گدراندن دوره ي تحقيقات جنايي دوباره به فرنگ سفر كرده، خاطرات زيادي از آنجا داشت كه براي گذران شبهايش كفايت مي كرد.
مقابل ميوه فروشي ايستاد پاكتي سيب و نارنگي گرفت و براه افتاد. به خانه رسيد خانه ي كوچكي بود كه از پدر به او ارث رسيده بود بعد از فوت مادش ده سالي بود كه در اين خانه به تنهايي زندگي كرده بود هيچكس به اين خانه ورود نمي كرد به غير از مستخدمه اي كه ماهي دو يا سه بار آنجا را نظافت مي كرد.
لباسش را از تن درآورد. آن را با نظم و ترتيب صاف كرد و از چوب رختي آويخت. بخاري ذغال سنگي را روشن كرد و كتري آب را بر روي آن گذاشت
آب كه جوش آمد، وسايل ريش تراشي را از صندوقچه اي بيرون آورده با دقت تمام مقابل آينه نشسته و صورتش را پر كف كرد. اين ميرعلي ـ نامش همين بود؟ ـ چه قسم آدمي بود؟ تيغ را به صورت كشيد. براي چه اين دوسيه را به او سپردند؟ بلند گفت :«مضحكه شده ام. بعد از اين همه سال دوسيه روي دستم گذاشته اند. لابد براي استفاده از تجاربم يا نكند....فكر كرد مگر زير پاي پدرش پوست خريزه نگذاشتند. پدرش صاحب منصبي بود با انضباط و سختكوش صاحب عزمي قوي كه در راه صعود به مراحل بالا بود. شايع كردند كه به شاه بد و بيراه گفته، و بعد رتق و فتق سر رشته داري پادگاني را به او سپردند كه كار او نبود. منتظر خدمت شد. به جرم واهي اختلاس. مريض شد، دق كرد و مرد. سرنوشت پدر پا پي او هم شد. در حقيقت به علت تجارب و تحصيلاتي كه داشت مي توانست به مقامات بالاتر، حتي رياست نظميه نيز برسد. نرسيده بود زيرا پدرش مختلس بود.
تيغ را مقابل صورت تكان داد: «نه منطقي نيست "، كمي از صورتش را تراشيد. البته بعداً تمامي اين مقولات را خواهد فهميد. تمام صورت را كه تراشيد، حوله اي را با آب جوش خيس كرده به صورت گذاشت و بر تخت دراز كشيد . به زودي يكسال به پايان رسيده از اين خانه خاموش و تمامي اين جماعت و كناسها و دزدها و مفتشها مي گريخت.
نفسي از ته دل كشيده برخاست با حوله به سر و صورت كشيده حوله را با وسايل ريش تراشي جمع كرده و گوشه اي نهاد. بعد بشقاب و چاقويي آورد و سيب و پرتقالي را پوست كند ـ تمام رگ و ريشه هاي پرتقال را به دقت گرفت و خورد. شام به ندرت چيز ديگري مي خورد. ناهار هم بيش از چند لقمه فرو نمي داد. خوردن ميوه به عنوان شام را در فرنگ آموخته بود . چيزهاي ديگر هم آموخته بود. رد جويي از روي يك چوب كبريت نيم سوخته، پيدا كرد رد پا با پودر «تالكو آلويمنات» و به تازگي اثر دست پيدا كردن اثر خون با «آميترات دو ـ ارژان» شگردهاي استفهام و پرسش با تكيه بر نقاط ضعف سجاياي متهم و پيدا كردن اين نقاط ضعف با علم پسيكولوژي .
اوج نبوغ خود را در قضيه ي بمب اندازي به شاه مخلوق به اثبات رساند. در اين فقره نيز مثل ساير فقرات كه در جنايات به او رجوع مي شد جدي وافي به عمل آورده عليرغم دهها شاهد و تمام مداركي كه نشان مي داد و دو بمب به طرف شاه پرتاب شده، او ثابت كرد كه شخص سومي هم دخيل بوده و بمب سومي پرتاب كرده درشكه بخاري و راننده شاه را همين بمب سوم آسيب رسانده بود . البته به دلايلي كه هرگز ندانست بر روي قضيه سرپوش گذاشته به او تأكيد شد تحقيقات خود را مسكوت بگذارد. گويا دست درباريها در كار بود.
پوست ميوه ها را در ظرف آشغال خالي كرده، كيسه آبجوش را از آب كتري پر و در رختخواب گذاشته به زير لحاف رفت. خواست كتابي مطالعه كند، اما در حوصله او نبود. پس چراغ را خاموش كرده به سقف خيره شد. بسيار متعجب بود كه چرا رأيس به اين دوسيه اين قسم اهميت داده حال آنكه هيچوقت به اين فقره امورات اعتنايي نداشت.
يك سال باقي مانده ولي اين سال از ساليان گذشته طولاني تر مي نمود. صداي زير زنگ ساعت شمس العماره را از درون مه پاييزي شنيد و صداي قطرات باران را كه از نوك شيرواني مي چكيد و به خواب رفت.
سه روز بعد در اتاقش نشسته و قلم به دست دندانها را به هم مي فشرد. رآيس به او گفته بود گزارش بايد به تفصيل ـ صدايش را پايين آورده بود ـ و مايه دار باشد. و او به خود فشار آورده بود تا براي آخرين بار بگويدك «بله قربان»
از اتاق خارج شده در راهروي دراز و تاريك به راه افتاده بود، از مقابل اتاقهايي گذشته بود كه كارمندان مو سپيد عينكي بر روي دوسيه هاي قطور خاك گرفته خم شده بودند. به انتهاي راهرو رسيد، دري را كه رنگ سبزي داشت باز كرد. اتاقي تاريك بو.د و پرده ها را كنار نزد. روي ديوان چرمي و كهنه افتاده و دست به سر و مويش كشيده بود. عليرغم ادكلن فراواني كه به سر و روي خود زده بود هنوز با كراهت ته مانده اي از آن بوي مهوع كه روده هاي او را به پيچش مي انداخت ـ احساس مي كرد. لااقل چهار يا پنج بار سر و صورتش را صابون زده بود. دستهايش را با اكراه عقب كشيده باحالتي بلاتكليف روي دسته هاي ديوان گذاشت. لابد حالا رأيس خنده فرو خورده اش را ول كرده با غبغب، با لپها، و با لبهايش مي خنديد.
رگه اي نور از لاي پرده ها به گوشه اي از اتاق تاريك مي تابيد. ذرات غبار در اين ستون مايل نور در هم مي چرخيد . نميدانست چند دقيقه را در اين وضعيت گذراند.
چند ضربه آهسته به در خورده در باز شد. آبدارچي بود. گفت: «قربان در را نبسته بوديد، گفتم شايد ...دو سه روز بود تشيف نداشتيد؟ چاي بدم خدمتتون.»
پيشخدمت را نگاه كرد و باز هم نگاه كرد. آهسته گفت:
ـ آره يك استكان بده.
ـ استكاني قربان؟
ـ بله.
ـ در فنجان آوردم.
ـ استكاني ميخواهم خيلي تشنه ام. بزرگ باشد.
ـ بفرماييد قربان، قند كه نمي خواهيد؟
ـ نه
پيشخدمت از در بيرون رفت. استكان چاي را برداشته پشت ميز رفت. پرده ي كنار ميز را كشيد. نور بر روي دوسيه ها و كتابهاي قطور و فرش زير پايش افتاد. يك دسته كاغذ سفيد از كنار ميز برداشت و پيش رويش گذاشت، قلم را در دوات فرو برد.
نوشت: «حضور محترم مقام رياست اداره ي تأمينات؛ دفترخانه ديوان جرايم»
از سربازپرس يحيي خان معير الممالكي به رياست كل ديوان.
موضوع: تحقيق درباره دوسيه ي جنايي ـ نوع دوم بود يا سوم؟ نوع سوم، مورد مفقوده به نام ميرعلي كناس....»
قلم را در دوات گذاشت چاي را تا نيمه سركشيد. دوباره قلم را برداشت. رأيس گفته بود : «گزارش بايد مفصل باشد.» بسيار خوب مفصل مي نوشت. نوشت:....از روز نخستين آغاز كرد كه به محل كار ميرعلي در مسجد قندي رفته بود. از دالانهاي تنگ و تاريك بازارچه ، دوسيه زير بغل گذاشته بود. يك پوليس نظميه بدنبال داشت. مردك
بي ميل نبود باب مكالمه را بگشايد، از مريضي بچه ها و دير شدن مواجبش گفته بود. او وقعي نگذاشت. مأمور به موقع ساكت شد.
سراسر بازارچه گل و شل بود. قيد نظافت كفشها را زده لاعلاج شلوارش را بالا كشيد بازارچه در صبح اول وقت خلوت بود. هوا سوز غريبي داشت. هنوز دكانها باز نشده بود. با خود گفت «نان مفت مي خورند و لنگ ظهر رو دريها را بر مي دارند.»
وسط ميدانگاه كوچك طاقدار، انبوهي از كثافت و مدفوع تغيير رنگ داده را تل كرده، بوي گند به همراه سرماي تيغ كش به دماغ مي خورد. دستمال از جيب درآورد و مقابل بيني گرفت.
مأمور پوليس گفت «انگار رسيديم قربان» و به دستمال او نگاه كرد. داخل به حياطي شدند با ديوارهاي بلند كه نور هيچگاه بر آن نمي تابيد حوضي كثيف در ميانه، حياط سنگفرش بود. رديف مبالها ، مثل اتاقكهاي محبس چهار گوشه حياط را پر كرده بود ردي از كثافت تيره شده به عرض يك پا از كنار حوض مي گذشت و به در ورودي
مي رسيد دربچه ي انبار گوشه حياط بود.
چه نكته معضلي در كار اين دوسيه بود؟ جنايت، غيرقابل تصور بود اما شايد به تخصص او احتياج داشتند به مأمور گفت كه لولئين دار را صدا كند.
مأمور به گوشه حياط رفت. يحيي خان ملتفت به اتاقي شد كه محل سكونت لولئين دار بود. به قباي بلند، سر تراشيده،؛ ريش حنايي و گيوه هاي كثيف او نگاه كرد. پشت سرش بچه ي چلنبري با آب دماغ زردي بر پشت لب ايستاده بود. با كج خلقي پرسيد: «چكارم داريد»
ـ متولي اينجا هست؟
ـ آري
ـ ميرعلي را مي شناختي؟
ـ ميرعلي؟
ـ كناسي را مي گويم كه چند روزيست مفقودالاثر شده.
ـ به گمانم او را ديده بودم. چند روزي در اينجا اشتغال داشت. چكارش داريد؟
نوشت : «در استنطاق مقدماتي از متصدي لولئين خانه ـ كلمه متصدي به نظر نا به جا مي آمد. اما كلمه ي ديگري نيافت ـ نامبرده اظهار كرد كه ميرعلي بي مقدمه شغلش را رها كرده. ظن غالب آنستكه از فرط بوي عفن و نجاست ـ لولئين دار لفظ بدتري را به كار برده بود ـ طاقت نياورده رجعت به ولايت خود كرده يا شايد از استيصال خود را راحت كرده باشد. او عمله ي زيادي را در اين شغل ديده و در نهايت مبتلا
شده اند به جنون» نوشت:« از اشخاص ديگر نيز استنطاق به عمل آمد.»
مردك لولئين دار با آن قيافه نحس سگش ابداً اعتباري براي او و منصبش قايل نبود. و بعد از چند فقره استعلام بالصراحه گفت كه بيكار نيست تا بايستد و سين و جيم پس دهد. خواست سيلي بنا گوشش بزند، اما با آن مأمور مفلوك كه به همراه داشت از عكس العمل جماعت هراسيد. علاوه بر آن شأن او مقتضي نبود تا در مرافعه شركت جويد. مأمور را به دنبال كناسهاي كه در انبار بودند فرستاد.
مردك گفت: «نخواهند آمد. نيشخندي به استهزا زد ـ شما تشريف ببريد.»
مأمور آمده گفت كسي به حرف او اعتنا نكرده، عزمي به دل او افتاد كه ترك وظيفه كند اما معقول نيافت. توپ و تشر بي حاصل بود. به خود نهيب زد كه طاقت آورد.
دنباي مأمور به گوشه حياط رفت لولئين دار فانوسي به دست مأمور داد. دري آهني را كه شباهت داشت به سربينه حمام گشودند. مأمور مقابل دريچه اي ايستاده با احتياط پايين رفت. از دريچه به پايين نگاه كرده، چيزي نديد. دستمال را بر دماغ گرفت و پا به نردبان زير دريچه گذاشته و به آهستگي پايين رفت. كناره ي پالتويش به لبه ي كثيف دريچه خورد. با اكراه خود را كنار كشيد كه پشتش به طرف ديگر گرفت. نردبان چسبناك و لغزنده بود. فهميد چرا. اما برنگشت پاييت تر رفت. مأمور ايستاده بود. نفسش پس رفت و چشمانش كم كم به نقصان نور عادت كرد. توده هاي مخروطي از كثافت زير چاهك هر مبال جمع شده تا به انتها ي انبار كه در طلمت فرو رفته بود. روي ديوارها سوسكهاي درشت قهوه اي رنگ با تنبلي خود را بالا و پايين مي كشيدند. فانوسهايي به ديوار آويزان بود و عده اي ميان اين درياي غليظ و چسبنده بيل مي زدند چند نفر به دنبال چيزي مي گشتند نمي توانست نفس بكشد داشت از حال مي رفت. چشمهايش را بست. مأمور پرسيد: شما را چه مي شود؟ احوالتان خوب نيست؟»
ـ چيزي نيست آنها را صدا كن
نوشت: «براي تحقيقات بيشتر ناچار شدم از بازپرسي كليه كناسهايي كه مشغوليت به كار داشتند تا نتايج استنطاق را قياس نمايم»
وقتي مأمور آنها را صدا كرد؛ هيچكس وقعي نگذاشت، انگار نمي شنيدند خواست پيش تر برود. چند كله آجر به عنوان جاي پا روي زمين گذاشته، آجرها به تقريب در مدفوع غرق بودند.
صدايي از پشت سر گفت: «حاصلي ندارد قربان. نمي شنوند.»
ـ مگر گوش ندارند؟
ـ خل وضعند يا مجنون، هيچكس حاضر به همچه شغلي نيست، مكثي كرد مگر مجانين.
ـ دنبال چه مي گردند؟
ـ انگشتر، سكه، و هر شيئي ديگر كه از دست صاحبانشان در چاهك افتاده سقوط كرده باشد.
ـ تو قادر هستي به سؤالات من پاسخ بدهي؟ سعي داشت چهره او را در نور كم تشخيص دهد.
من خودم به تأمينات رجوع كردم .
ـ «پس بيرون بيا» در لحنش التماس بود و خود با تعجيل از نردبان صعود كرد. از حياط خارج شده بيرون ميانه ي بازارچه پر گل و شل اين بار بي وسواس ايستاد نفسش را آزاد كرد تند و تند نفس كشيده بر خود لرزيد.
مرد و مأمور رسيدند. قادر به تسلط بر خود نبود. همچنان نفس مي زد حالش كه به جا آمد ، پرسيد «اسمت چيست»
ـ رحمان
ـ شغلت؟
ـ بله؟
ـ كارت چيست؟ شغلت؟
ـ كناسم.
ـ چند سال است ميرعلي را مي شناسي؟
ـ پنج سال، از ده هم با هم به شهر آمديم.
ـ از كدام آبادي؟
ـ مجيد آباد، از آباديهاي تنگه امام
ـ و حالا در اينجا مشغولي؟
ـ بله.
ـ چرا تصور به قتل ميرعلي داري؟
ـ سرش درد گرفته بود و شقيقه هايش مي تپيد. جواب او را نشنيد. گفت: دوباره بگو.
ـ با جلال مقني نزاع كرده، جلال قسم خورد مغزش را با تيشه پريشان كند. همه
مي دانند جلال مخبط است.
ـ ممكنست كه به آبادي برگشته باشد.
ـ نه. ميرعلي كس و كاري در ده نداشت. با زن و بچه اش به شهر آمده بود
ـ امكان دارد براي كار به جاي ديگر رفته باشد؟
ـ مرا مطلع مي كرد. گيرم كه در اين فصل از سال شغلي نصيبش مي شد . مرا بي خبر نمي گذاشت.
ـ احتمال مي دهي در انبار مبالها افتاده باشد؟
ـ نه ما همه انباركها را چنگ زديم و زير و رو كرديم چند سال كارش اين بود نه ممكن نيست.
ـ تا به حال كسي در اين انباركها افتاده است؟
ـ يكي دو بچه. اما آدم بزرگ نه.
ـ دوباره حال تهوع به او دست داد. دستمالش را در آورد و مقابل بيني گرفت. دستمال به راستي بو مي داد. آن را به ميان گل پرتاب كرد.
ـ نشاني از جلال مقني داري؟
ـ ته گود زنبورك خانه كوچه ي تكيه خشتي. انتهاي كوچه خانه ايست كه كاشي سبز بر سر دارد.
ـ مي تواني بگويي منازعه شان بر سر چه بود؟
ـ وقتي من رسيدم. داشتند آنها را از هم جدا مي كردند. ميرعلي فحش ناموسي به جلال داده بود. جلال هم تيشه به دست نعره مي زد كه ميرعلي را هلاك مي كند. از آنهايي كه آنجا بودند پرسيدم درست نمي دانستند در باطن كمال دشمني را به يكديگر داشتند. هميشه با هم جدلشان مي شد. جلال خود را از همه مقنيها و مبال خالي كنها سر مي دانست ميرعلي هم بناي استهزا مي گذاشت كه اين شغل آبرويي ندارد.

سوز سردي وزيد. بوي كثافت دوباره از سوي مرد برخاست. سر وكله ي مرد ملوث بود. يحيي خان عليرغم كراهتش نخستين بار براي او احساس رحمي كرد. جوان
بي تكلفي به نظر مي آمد.
خواست از او بپرسد چرا تن به اين شغل داده و در كثافت غوطه مي خورد؟ اما بر احساسات خود مسلط شده با كمي خشونت گفت: «بيا در اين طرف بايست» از مسير باد دورش كرد.
نوشت: «تحقيقات از رحمان همكار ميرعلي نكات تازه اي را مطرح كرد. امكان جنايت، صرف رقابت شغلي ـ و از خود افزود و احيانا مسائل ناموسي.»
پرسيد: «همسايه بودند؟»
ـ بله آقا ...خانه شان نزديك هم است.
ـ جلال زن نگرفته؟
ـ سه سال پيش زن برده بود. زنش برگشته پيش خانواده اش. مي گفتند جلال دائماً او را كتك مي زده.
ـ ببينم، ممكنست مسائل ناموسي در ميان بوده باشد؟ صدايش را آهسته كرد يعني زن ميرعلي ...با جلال و ....
ـ رحمان اين پا و آن پا شد حس كرد حالت صورت او تغيير مي كند.
گفت: نه ممكن نيست. نه»
صدايش را بالا آورد: «از كجا مي داني؟» خوشش نمي آمد گمان او را سد بزنند.
ـ عيال ميرعلي خواهر منست.
ـ بسيار خوب. نشاني ميرعلي را بده.
ـ بي جهت پرسيده بود. نشاني ميرعلي نزديك به خانه ي جلال بود و نشاني او را هم قبلاً پرسيده بود.
نوشت: «اگر چه شاهدان قوياً دخالت مسائل ناموسي در قضيه را انكار مي كردند. تحقيقات محلي مقتضي مي نمود.»
به رحمان گفت اگر از كيفيات جديدي آگاهي يافت او را در جريان بگذارد. به او گفت به كجا مراجعه كند و سراغ كه را بگيرد. در خود احساس اطمينان مي كرد به اينكه به اين مكان مشئوم باز نمي گردد حتي براي تأديب آن مردك ريش حنايي.
براه افتادند. شكنجه به آخر رسيده بود، اوا از درون بالاپوش خود مثل آدم چوبي راه مي رفت. از دستهايش كراهت داشت و از پاهايش و اين فقره در سرش بود كه اين دوسيه چه منزلت خاصي را داراست.
تنه محكمي او را از تصورات خود خارج كرد. باربري با كوله پشتي محكم به او زد.
داد زد «آي مرتيكه....با تو هستم.»
باربر برگشت: «هان؟»
مواظب راه رفتنت باش. باربر جوان و تنومند بود. خيره نگاهش كرد و پيش آمد. مأمور به آنها رسيده بود پرسيد:
امري واقع شده قربان؟
باربر به فرنچ مأمور نگاه كرد و او به مأمور گفت «نه» و مي خواست كتش را با دست بتكاند كه با اكراه دستش را پس كشيد .
نوشت: «تحقيقات در پاره اي موارد با اشكالاتي مواجه مي شود كه وجود چند مأمور قوي بنيه را ضرور مي نمود.»
روز دوم با دو مأمور قوي بنيه عازم مأموريت شد. اما آن روز مأمور را روانه كرد و خود به خانه رفت. با آنكه سرد بود، كفشها و جورابهايش را در حياط كنده پالتويش را هم در آنجا در‌آورده به اتاق رفت و بساط حمامش را با يك دست لباس برداشت و به سوي حمام به راه افتاد. بيشتر از هميشه در حمام ماند. چند بار ليف زد . دلاك و مشت مالچي و حمامي كاري با او نداشتند . آدمي منزوي بود كه سالها مي آمد و مي رفت و نه كيسه كش مي خواست و نه مشت مالچي ، نه انعامي مي داد و نه با كسي حرف مي زد. اين قسم مشتريان نچسب نبودشان بهتر بود.
لباسهاي كثيف را بقچه كرد و د رانباري گذاشت تا زن نظافتچي آنها را بشويد. دو تخم مرغ بر روي بخاري پخت، بي نان خورد و خوابيد. اما بو در سر و مغزش بود. برخاسته و به خود ادكلن زد. آن بو و رايحه ي ادكلن در مشامش به هم مي پيچيد . خوابش برد و خوابش آشفته بود. غروب بيدار شد معده اش به هم ريخته بود و مي سوخت كمي شيرين بيان دم كرد و خورد و به دوسيه فكر كرد. نوشتتجاتش دو دست نبود. آنها را بر روي پله هاي ورودي گذاشته بود، غروب ريشش را تراشيد بعد كتاب «آداب معاشرت اجتماعي»‌را كه به زبان فرانسه بود برداشته نه كمي تقرير كرد. دوباره به ياد دوسيه افتاد. كاغذ و قلمي آورد در گوشه كاغذ چهار گوشي كشيد و بالاي آن نوشت: «ميرعلي»، درون آن علامت استفهامي رسم كرد. بعد سه گوشي كشيد كه راس به سمت چهار گوش بود و روي آن نوشت: جلال مقني ميان اين دو دايره اي كشيد كه رحمان بود. و بعد دايره هاي ديگر و فكر كرد و روي آنها قلم كشيد هوا كه تاريكتر شد، پتويي بخود پيچيد و از انباري دو خاك انداز زغال سنگ آورد و در بخاري ريخت و در را بست و بخاري را روشن كرد . دوباره قلم و كاغذ را برداشت و پيش خود تصور كرد، بر فرض كه ميرعلي به قتل رسيده باشد چه سر مخفي در اين دوسيه موجود است. هر هفته اشخاصي بسيار مثل او هلاك مي شدند، آخر شب كاغذ و قلم را
بي حاصل به كنار گذاشت. بايد صبر مي كرد. رماني را برداشت و خواند:
«آيا من بر تو عاشق شده ام؟ نه، اما اين آرزو را در ضمير خود دارم كه بسيار مرا دل مشغول كرده. زندگي نويني آغاز خواهد شد. زندگي نويني كه در آن بالكلية سر در گم شده و در پايان در حوض عشق مستغرق خواهم شد و از نو زاده مي شوم.»
الكسي گفت: «تو فقط سر در گم شده و در پايان هيچ نخواهي يافت.»
رمان را به گوشه اي پرتاب كرد. چراغ را خاموش كرد و سر به زير لحاف برد. ساعتها طول كشيد تا به خواب رفت.
برخاسته و به سمت پنجره رفت. پايين پايش فوجي از سرباز و جوقه ي بالابان دفيله مي رفتند بالابانها در وسط ميدان ايستادند. فوج سربازان نيز در گوشه اي جبهه بست معين نايبي فرياد خبردار كشيد . ياوري كه شق و رق راه مي رفت ظاهر شده سبيلش را سربالا تابيده و دست به كمر داشت؛ سلام داد. معين نايب فريادي كشيد و بالابانها به نواختن پرداختند نوبت قراول بيرون بود. . سالها بود اين مراسم را ديده و ديگر به آن عنايتي نداشت. مي دانست كه در برنامه ي بيست و نه ساله اش تغييري پيدا شده و مقرراتي كه سر سوزن از آنها تخطي جايز نبود. اكنون فرو مي ريخت.
در اتاق را گشود، در راهرو كسي نبود. به آبدارخانه رفت و در باز كرد. بوي كاغذ و چاي و بخار آب و زغال مي آمد. دو سماور بزرگ ورشويي در تب و تاب بودند. آبدارچي از صندلي پريد و خيره به او نگاه كرد. آبدارچي كه به اندازه او سابقه ي خدمت داشت، هرگز او را در آبدارخانه نديده بود.
پرسيد «امري هست قربان»
ـ چاي مي خواستم خيلي عطش دارم و يك مطلب ديگر .....
ـ امر بفرماييد، حضرت والا، نوبه ي اول است كه قدم به اينجا گذاشته اي.
ـ يك لقمه غذا براي من فراهم كن هرچه گيرت آمد. مشغله زيادي دارم و بايد در اداره بمانم
«بر روي چشم. بفرماييد قربان. اين قدكش تا قندشو فراهم كنم.» استكاني چاي به دست او داد.
جرعه اي سر كشيد. آن وقت احساس تمايل كرد تا با آبدارچي هم كلام شود .
پرسيد : «اوضاعت بعد از اين همه سال روبراهست؟»
ـ چه عرض كنم قربان عيالواري و نداري، مي سازيم.
ـ اضافه مواجبت تصويب نشده؟
ـ نه قربان». و آهي كشيد .
ـ چه گفتند
ـ گفتند باش تا قائم مقام از باغ درآيد آنوقت اضافه مواجب تو هم تصويب مي شود.
ـ وضعيت را براي رأيس تشريح كرده اي؟
ـ به همه گفته ام فايده نكرد.
دوباره تقاضا بنويس. من ذيل آن مقرر مي كنم تا كارسازي كنند. و آهسته افزود قبل از آنكه بروم .
آبدارچي او را زير رگبار دعاهاي خود گرفته بود استكان به دست به اتاق رفت و به نوشتن مابقي راپرت پرداخت.
نوشت: «روز دوم براي تحقيقات به خانه ي شخص مفقوده رفتم. خانه ي نامبرده در محله ي گود زنبورك خانه كوچه تكيه خشتي واقع است.»
اولين چيزي كه ملاقات كرد بعد از آنكه قدم به آن محله گذاشت بيغوله هايي بود كه فاضلابش سرريز به كوچه مي شد. رشته اي آب سياه و چركيده و متعفن در وسط كوچه به درون جوي جاري بود. تنبوشه هاي كنار ديوار هر خانه كپك سفيد بسته بود. بچه هاي جلنبر نيمه برهنه دنبال هم مي دويدند. آنطرفتر جمعي زن كنار جوي آب تيره رخت مي شستند. يحيي خان سرخي پر رنگ دستهاي آنها را در آب مي ديد. بعضي از آنها طفلي صغير بر پشت بسته بودند. رختهاي خيس را مي چلاندند و بر سر خود
مي گذاشتند.
به در خانه ي ميرعلي رسيد. حياطي فرسوده كه چند پله پايين مي رفت. باغچه اي پر از گل و لجن با درختي خشكيده و اتاقهاي معوج و درحال ريزش، در هر يك خانواري پر جمعيت.
زن ميرعلي را صدا كردند. با ديدن او بي معطلي فرضيه ي قتل با محرك ناموسي را در ذهنش قلم كشيد. مي توانست قسم بخورد كه ده شكم زائيده و حتماً سه چهارتاي آن زنده بودند.
زن فكر او را اصلاح كرد: «پنج بچه زنده مانده اند.»
ـ ميرعلي حرفي از سفر نزده بود؟
ـ نه او زياد با من هم كلام نمي شد.
ـ كسي با او عداوت داشت؟
ـ با آدم بي چيز همه عداوت دارند. بقال، نانوا، قصاب.
ـ تازگي با كسي نزاع نكرده بود؟
ـ هر شب با ما نزاع مي كرد. بچه ها را هم كتك مي زد.
ـ نه، منظورم با غريبه هاست.
ـ اوقاتش تلخ بود، با همه نزاع مي كرد.
ـ از چه اوقاتش تلخ بود؟
ـ چه بدانم، از كار، از زندگي.
عده اي از زنهاي بچه بغل گرد آنها جمع شده بودند. نمي دانست چه بپرسد. سؤالاتش ته كشيده بود.
ـ رحمان برادر شماست؟
ـ بله.
ديگر چه بايد مي پرسيد؟ دنبال چه مي گشت؟ جزوه اش را درآورد و شروع به نوشتن چيزهاي بي اهميتي كرد. مي خواست فرصتي براي تفكر به خود بدهد.
زنها با كنجكاوي به پالتوي مشكي و كفشهاي «شورو» او خيره بودند. نگاه آنها معذبش مي كرد. زن منتظر سؤال بود. نمي دانست اينكارها براي چيست. اما طرف توجه شده و خوشحال بود.
ـ جلال مقني را مي شناسي؟
ـ نمي شناسم.
به صورت خشكيده از سرماي او نگاه كرد. يك نفر از ميان جمعيت گفت: «ته كوچه
مي نشيند»
مردي بود با كلاه نمدي. گفت: «خانه اش را مي داني كجاست؟»
ـ مي دانم ارباب.
نفسي كشيد: «راه بيفت»‌به ماموران اشاره كرد.
انتهاي كوچه در بيقوله اي را زدند. پيرمردي خميده بيرون آمد سراغ جلال را گرفتند. گفت كه بيرون رفته. مأموران را از سر احتياط به داخل خانه فرستاد. او را نيافتند.
ـ كي از خانه خارج شده؟
ـ صبح زود.
ساعتش را از جيب جليقه درآورد. تازه ساعت ده بود چكار بايد مي كرد. دوباره به خانه ميرعلي بازگشتند . به پاسبانها گفت: چند نفر از همسايه ها را صدا كنند. پاسبانها رفتند و با سه نفر بازگشتند. سؤالهاي بي ربطي از آنها پرسيد، مانده بود. نمي دانست هر سؤال را چندبار از هر كس پرسيده، هواي سرماي خشكي داشت. به اندازه ي كافي وقت گذرانده بود .
مردم جمع شده بودند، گاهي هل مي دادند. پس مي رفت و تشري به جمعيت
مي زد.
نوشت: تحقيقات مفصلي از كليه ي افراد آن منزل به عمل آمد.
آبدارچي با سيني حلبي وارد اتاق شد و گفت: «ارباب اومدم.»
بوي خوشي در اتاق پيچيد. سيني را جلو او گذاشت. لاي نان سنگك را باز كرده دو سيخ كوبيده سماق زده و چند پر سبزي.
ـ فرمايش ديگري نداريد؟
ـ نه.
ـ آبدارچي به طرف در رفت.
ـ صبر كن. صبر كن. تقاضا را نوشتي؟
ـ ارباب جون من سواد ندارم
ـ خودم مي نويسم. بيا اين كباب براي من زياد است. نصفش را بردار.
ـ قربون محبت شما . نوش جان ميل بفرمائيد.
ـ نعارف نمي كنم من همه اش را نمي توانم بخورم .
ـ بعد از مرگ مادرش هفت سال مي شد كه غذايي خارج از خانه نخورده بود.
دوباره گفت: «بيا، بيا تعارف نمي كنم.»
آبدارچي معطل ايستاده بود. مي توانست اين قضيه را روزها براي ديگران تعريف كند.
نيمي از نان و كباب را به دست او داد.
«نامه را به تاريخ يك ماه فبل مي نويسم. حواست باشد ـ لقمه اي فرو داد ـ پدرم عاشق كباب كوبيده بود هيچوقت از خوردن آن سير نمي شد از يادآوري گذشته خود براي شخصي غريبه متعجب شد صاحب منصبي جدي بود. صميمانه خدمت مي كرد آهسته افزود حقش را كف دستش گذاشتند.»
زياد پيش رفته بود خودش را گرفت. تكه اي نان چرب در گلويش مانده بود و تصوير آن انبار به خيالش آمد دوباره منقلب شد. مقابل پنجره رفت و به خود فشار آورده مشتهايش را گره كرده بود. آبدارچي ملتفت نبود. بر خود مسلط شد و بازگشت.
آبدارچي بساط را جمع كرد.
ـ چاي ميل داريد قربان؟
ـ بله ...بيله بيار.
ـ الان يك چاي تازه دم براي آقاي خودم مي آورم كه حظ كند.
نشست و ترتيب كلامي را كه براي آبدارچي در ذهن خود ساخته و پرداخته كرده بود به تعجيل نوشت و آن را به كارگزيني در طبقه ي پايين برد. كارمندان پير عينكي با ديدن او، با تعجب بهم نگاه كردند. به طرف اتاق رأيس كارگزيني رفت. چند دقيقه آنجا بود و برگشت و رأيس كارگزيني را متعجب نمود از لطفي كه بعد از سالها از او تقاضا كرده بود.
عصر كه به خانه رفت. نوشتجات هنوز بر روي پلكان بود. با نوك انگشتان آنها را به اتاق برد. لباسهايش را درآورد و آنها را مرور كرد. تا وقتي نوشتجات در دسترس نبود گمان
مي كرد كليد حل معما در آنهاست، حالا مي ديد كه چيزي در بر ندارند.
روز سوم، صبح زود به سراغ جلال مقني رفت. شب را بدرستي نخوابيده بود. نيمه هاي شب چندبار بيدار شد و عقربه هاي فسفري ساعت را نگاه كرده بود تا مطمئن شود كه دير نشده است.
نوشت: «في الحقيقه مظنون آخر اهميت بسزايي داشت، مشاراليه مي توانست كليد حل اين معما باشد. من شخصاً براي استنطاق از او اعتبار خاصي قايل بودم.»
البته اين اعتقاد او تا قبل از استنطاق بود. اكنون كه از او هم چيزي دستگير نشده بود نمي دانست چه بايد بكند. تمام تجربه و شگردهايش بي حاصل مانده شك داشت كه قضيه از شدت ابهام حل نمي شود يا زور سادگي.
صبح سردي بود كه با مأمورها تند تند راه مي پيمودند باد برف آلودي مي وزيد. جلال مقني را كه عازم بود. مقابل خانه اش ، تيشه به دست ميخكوب كردند بي درنگ به او گفت كه اگر در صدد مقاومت يا فرار برآيد جرمش را محرز كرده و رگباري از توپ و تشر حواله ي او كرد. جلال هيكلي نخراشيده داشت. سالها كار در زير زمين و تاريكي او را كج و كوله كرده بود. قدش بلند بود اما در قامت او دو يا سه انحنا به چشم مي خورد بيشتر از همه در پشت گردن، كمر و سرش را پيش داده بود. سرش به روي گردن نبود و در هوا آويزان بود اما زود دانست كه مثل بره مطيع است. حيران و خواب آلود ايستاده بود.
گفت: «فرار نمي كنم، براي چه فرار كنم.»
دست او را گرفته كاويد ببيند در جيب يا بغل چه دارد. او ممانعتي نكرد تا بدقت او را تفحص كردند. در آن سرما، كوچه جاي صحبت كردن نبود. به بيقوله جلال هم
نمي توانست ورود كند. يكي ار مآموران مشكل را حل كرد. حتماً قهوه خانه اي در آن نزديكيها پيدا مي شد.
قهوه خانه خلوت بود. روي سكويي در گوشه نشستند، مأموران ماذون شدند تا ناشتايي بخورند به جلال گفت كه سؤالات او را درست جواب بدهد والا كارش سخت مي شود. او هم به آرامي پاسخ داد كه هرچه بپرسند، مي گويد و چيزي براي پنهان كردن ندارد. يحيي خان نرم شد. سفارش استكان چاي براي او داد، اما مرخص نكرد چپقش را چاق كند. نمي خواست زيادي وا دهد.
نوشت: «عليرغم ضد و نقيض گوييهاي مشاراليه، متأسفانه هيچ نكته ي چشم گيري در استنطاق از وي به دست نيامد.»
به سمت ديگر اتاق رفت و پرده را كنار زد خياباني فرعي در ضلع غربي وزارتخانه، درختاني خشك با تك و توكي برگ. عابري از خيابان گذر كرده و كالسكه اي رد شد. غبار زمستاني تنگ عصر، خورشيد را بيرنگ كرده بود. فكر كرد در طي اين سالها چون چرايي در اصول نكرده و حالا درمانده بود كه چگونه معتقدات بيست و نه ساله را كنار بگذارد .
با خود گفت: «كافيست اين يك سال را تحمل كنم بدون فكر .» اما مي دانست كه غير ممكن است.
در محيط نيمه سرد قهوه خانه تند و تند سؤال مي كرد. مي دانست كه آخرين تقلايش را مي كند.
ـ رحمان را از كجا مي شناسي؟
ـ زير دست من كار مي كند.
ـ با هم نزاع كرده ايد؟
ـ هميشه با من نزاع مي كرد. به سبب عداوتي كه با من داشت غرض مي ورزيد. بر سر حق بيل
ـ حق بيل چيست؟
ـ ما براي آنها كار فراهم مي كنيم. صنار، سي شاهي از هر ده قران سهم ماست. رسم است وقتي بيكارند هر روز ناله و التماس مي كنند. سوار به شغل كه مي شوند چانه مي زنند و نمي خواهند وجهي بپردازند.
ـ ديگر چه؟
ساكت ماند و به او نگاه كرد.
ـ چرا از جواب طفره مي زني؟
ـ آدم وقتي سالها زيز زمين در گل و رطوبت تيشه بزند كم حرف مي شود. يك بار هشت روز در كوره ي يك قنات حبس شدم. دهانه ريزش كرده بود. در تاريكي بلند حرف
مي زدم تا نترسم، اما از صداي خودم ترسم مي گرفت. دائم آب و گل بر سرم مي ريخت....
چهره اش نشان مي داد كه از سر تسليم يا احتياج به قرابت با شخصي ديگر يكباره رازي را گشوده است. اين طولاني ترين كلامي بود كه تا بحال گفته بود.
ـ چرا زنت ترا ترك كرد و رفت؟
جلال متعجبانه او را نگاه كرده انگار مي پرسيد اين سؤال چه دخلي به اين مقوله دارد.
ـ كتكش مي زدم . ناراضي بود.
ـ كتكش مي زدي؟ چرا؟...نزديك بود بگويد در فرنگ اين كار جرم دارد.
ـ زورم نه به بيكاري مي رسيد نه به قصاب و نانوا نه به شاه و وزير.
يحيي خان در دلش گفت «يا خير خدا نكند طرف پلتيكي است.» شايد كليد قضيه در همينجا بود. دوسيه را براي همين بدست او داده بودند؟ ....
ـ با شاه و وزير چه كاري داري؟
ـ هيچي ...با پشيماني گفت ـ به هيچكس كاري ندارم فقط.....
ـ فقط چي؟
ـ مي خواهم يك لقمه نان گير بياورم. آن را هم دريغ.
پرسيد «از وضعيات ناراحت هستي؟»
ـ نه...نه آدمي كه در بند يك لقمه نان كوفتي باشد از هيچ چيز ناراحت نيست.....مگر نداري
مردك زياد مي فهميد و گوشه و كنايه مي زد. با دلخوري گفت: «نداريتان تقصير خودتان است.»
جلال به پالتوي او نگاه كرد.
ـ شما از ما دوريد. ما به نكبت نزديكيم. حق داريد اينطور بگوييد.
موج خشم دوباره يحيي خان را گرفت. هرگز گمان نداشت كسي را ملاقات نمايد كه از او هراس نكند. هميشه آموخته بود به ديدن محبوسيني كه در برابر او خود را باخته و مي ترسيدند.
ـ تو درس خوانده اي؟
ـ نه
ـ حرفهاي گنده تر از دهانت مي زني .
ـ شما كه يك عمر تو سري نخورده اي . من خورده ام .
خشم خورد را خورد قيافه مقني درمانده بود.
ـ چايت را بخور يخ مي كند.
دستهايش زمخت و گزه دار بود . استكان چاي را سركشيد.
ـ براي چه به ميرعلي گفتي او را مي كشي؟
ـ فحش ناموس داد.
ـ چرا؟
ـ سهم بيل بيشتري مي خواست.
ـ چكاره بود مگر؟
فعله جمع مي كرد.
خسته شد. جرمي كه از پي تحقيق آن بود ربطي به اين شخص نداشت. ساعتش را درآورده نگاه كرد. هفت صبح بود.
نگاهي به دور و بر انداخت. عمله ها مي نشستند تا لقمه نان و چايي بخورند. با حيرت و كمي ترس به او و مأموران نگاه كرده سر بزير مي انداختند.
بي اختيار از جايش برخاست . خواست شيوه ي معمول خود را بكار گيرد تا مظنون را در طرفةالعيني لطمه زند گفت: « تو اين جنايت را با كمال وقاحت و بيشرمي به عمل آورده، به اعتقاد خود نهايت چابكدستي را بكار بردي. اما نتوانستي مشتبه نمايي اشخاص را.»
در چهره ي او دقيق شد هيجان فوري به او دست نداده بلكه او را بهتي همراه با استهزاء گرفته بود .
ـ من؟
ـ به اين قسم جواب نده زيرا از قاعده منطق خارج است خطابه اي را اغاز كرد كه مخاطبش فعله هايي بودند كه با حيرت به او مي نگريستند. تفوق خود را به نظر آنان مي كشانيد.
در پايان گفت: «قدغن مي كنم از شهر بيرون نروي تا بعد، اگر رفتي يعني ريگي به كفش داري.»
براه افتاد مأمورها تند و تند چايشان را سركشيده به دنبال او براه افتادند در طي اين سالها هميشه مجرم را تفحص كرده بود مجرم در وسط كلاف يك معما و او لذت برده بود تا كلاف و گره ها بگشايد و مجرم را عريان در آن ميان به دام اندازد. بعد ديگر به او مربوط نبود كه مجرم كه بوده و چه كار كرده و چه سرنوشتي خواهد داشت . اما اين دوسيه او را به مسخره گرفته بود. معمايي نبود كلافي نبود هيچ نبود. پس براي چه وقت تلف
مي كرد؟ سالها وقت تلف كرده در انتظار سال سي ام مانده بود و فرار از اين شهر و آن خانه ي كوچك و محله ي كهنه و رد پاهايي كه تماماً مضحكه بود؛ به اميد آسودگي در آن سر دنيا.
با خود گفت: « كدام آسودگي.، از تنهايي به تنهايي پناه بردن؟ تمام اين بيست و نه سال بي حاصل بود مثل اين دوسيه.»
پشت ميز با عزمي متين نشسته استعفا نامه ي خود را تحرير كرد. ديگر به طول و تفصيل لزومي نبود. درعالم خيال رأيس را پيش رويش مي ديد كه از زور خنده از نفس رفته بود. پرونده را برداشت‌آن را ورق زده، بعد آن را پاره پاره كرد و در كاغذ داني ريخت. پالتويش را پوشيده از راهروها بيرون رفت و وارد به خيابان شد. مشتش را باز كرد يك تكه از كاغذها از خشم در دستش باقي مانده بود.
رأيس با آن صورت سرخ و پر چربي و چشمهاي ريزش او را نگاه مي كرد. شرح تفحصات و تجسسات خود را داد كه به كدام امكنه سر كشيده از چه اشخاصي استنطاق به عمل آورده، رأيس اخم كرد و بعد قيافه اش باز شده بود و شروع كرده بود به خنده اي بي صدا، ريسه مي رفت و سرخ تر شد و تمام تنه ي چاقش با حركاتي آرام و يكنواخت بر روي صندلي بالا مي پريد. او كلامش را ناقص گذاشته، چشمهاي رأيس خيس اشك بود. صدايي مثل كلاغ از خود خارج مي كرد و دنباله ي صدا در سينه اش بصورت تكان در مي آمد. خوب كه خنديد، از جا بلند شد،‌به گوشه اي از اتاق رفت. عينكش را برداشت و با دستمالي آنرا پاك كرد دوباره به خنده افتاد.
يحيي خان كلافه شده بود مي خواست بانگ بزند «چه جاي اين قسم خنده است و كي اين رفتار بي خود را ترك مي نماييد.»‌اما او را ياراي كلام نبود. رأيس برگشت و نفس زنان بر صندلي افتاد و گفت: «آقا مرا مغذور داريد . واقعاً بايد معذور داريد منكه به شما چشمكي زده و با چشم و ابرو مقصودم را فهماندم . اگر نفهميديد لاجرم بايد پرسش مي كرديد. آخر ....آن شخص بازپرس خاصه ي اعليحضرت بودند شكاياتي مفصل در مورد پرونده هاي معوقه و اهمال در تحقيقات به كميسيون دربار رسيده. مثل هميشه سرو صداهايي بر پا شده و آخرش را هم مي دانيم. من به ايشان گفتم شما از مجربترين بازپرسهاي ما هستيد و ما در مورد هر دوسيه توفير نمي كند. سنگ تمام مي گذاريم. قرعه ي فال به اين دوسيه خورد. فكر نمي كردم شما قضيه را جد بگيريد. گفتيد كه داخل به انبارك لولئين خانه هم....دوباره به خنده افتاد . اما اين بار كوتاه بود يحيي خان ديد كه با دستش دسته هاي صندلي را محكم فشار مي دهد خوب كاريست كه شده حالا فقط يك راپرت مفصل لازمست، مفصل باشد و كافي و وافي. عجب ماجرايي.»
يحيي خان از جا برخاست صدايش با زحمت در مي آمد: «با من كاري نداريد؟»
ـ نه جانم ...زودتر راپرت را بدهيد.
يك ترامواي اسبي رسيد. خالب بود،‌هفت سال بود كه در اداره ناهار نخورده بود، با آبدار حرف نزده و سوار تراموا نشده بود. پريد و سوار شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چند شاخه گل اركيده صورتي مي خرم و آن ها را روي صندلي عقب ماشين مي اندازم. مي روم فرودگاه ته افق، خورشيد روي آسفالت جاده ي كرج جان مي كند. نه سال پيش كه مهرداد رفت آمريكا من و او دو سالي بود كه در رشته فلسفه ي دانشگاه تهران قبول شده بوديم. مهرداد آن قدر با Pen Friend اش نامه نگاري كرد كه پاك عاشق اش شد. درس اش را نسفه و نيمه رها كرد و رفت آمريكا دنبال اش. مدت ها بود كه مهرداد را فراموش كرده بودم . حتي وقتي مادرش زنگ زد و گفت بايد بروم فرودگاه استقبالش ، خيلي به مغزم فشار آوردم كه جزئيات چهره اش را به خاطر بياورم. از اتوبان به سمت جاده ي فرودگاه مي پيچم و بي خودي خاطرات مدرسه در ذهن ام زنده مي شود ميز چوبي اي كه من و مهرداد پشت آن مي نشستيم پر از شعرهايي بود كه او با تيغه ي چاقوي عباس روي آن حك كرده بود، بيش تر، شعرهاي عاشقانه ي حافظ بود كه هيچ وقت هم معشوق خارجي نداشتند. مهرداد هيچ وقت برا ي معشوق واقعي شعر روي ميز نمي نوشت. عشق هاش همه خيالي بودند. اين را فقط من مي دانستم. بچه هاي كلاس خيال مي كردند او خيلي ها را زير سر دارد اما من مي دانستم كه مهرداد حتي جرات نگاه كردن به يك دختر را هم ندارد، چه برسد به عاشق شدندش. اما اين كه در جوليا – دوست دختر آمريكايي اش چه ديده بود كه عاشق اش شد، خودم هم درست نمي دانم.
اين اواخر خودش هم به شعر گفتن افتاده بود. شعرهاش را با التماس مي داد به بابك كه انگليسي اش از همه ي ما بهتر بود تا برايش ترجمه كند، بعد هم آن ها را براي جوليا پست مي كرد. يك بار كه داشت با چاقو چيزي روي روكش چوبي ميز حك مي كرد، آقاي كوهي – معلم رياضي مان – او را ديد، گچ را به طرف اش پرت كرد و با عصبانيت آمد سراغ اش. مهرداد دفترش را روي نوشته گذاشت تا آقاي كوهي نبيند او چه نوشته است . وقتي معلم دفترش را برداشت و با آن به سر و صورت مرداد زد و بعد هم با اردنگي او را از كلاس بيرون انداخت همه ي بچه هاي كلاس توانستند نوشته ي حك شده ي روي ميز را بخوانند. مهرداد با دست خط بدي نوشته بود. I Love You

صداي لطيفي از بلندگوهاي سالن انتظار فرودگاه پخش مي شود تا چند لحظه ديگر پرواز 352 بريتيش ايرويز در فرودگاه مهرآباد به زمين خواهد نشست مسافرين پرواز 941 به مقصد فرانكفورت جهت گرفتن كارت پرواز به با جه ي شماره ي شش مراجعه نمايند. براي آخرين بار از مسافرين پرواز 511 به مقصد آتن تقاضا مي شود جهت سوار شدن به هواپيما به خروجي شماره سه مراجعه نمايند.

چه قدر آدم! از اين همه شلوغي كلافه شده ام. پاركت پلاستيكي كف سالن انتظار فرودگاه برق مي زند. آدمها كه راه مي روند انگار مواظب اند ليز نخورند. دختركي ماسك وحشت ناكي روي صورت اش گذاشته و دنبال مادرش تقريبا مي دود. مردي سيگارش را آتش مي زند و مستاصل است كه چوب كبريت اش را كجا بيندازد. هواپيمايي مي نشيند. هواپيمايي برمي خيزد . ارقام و حروف تابلو مقابل ام با سرعت عجيبي مي چرخند تا روي آنكارا ، تهران ، 759 متوقف مي شوند . با خودم مي گويم خداوندي هست؟

صدا دوباره توي سالن فرودگاه مي پيچد تا چند لحظه ي ديگر هواپيماي مسافربري ايران اير از آنكارا در فرودگاه مهرآباد به زمين خواهد نشست. جمعيت براي ديدن مسافران به هم فشار مي آورند . گل هاي اركيده را روي دست بالا گرفته ام تا مچاله نشوند. مهرداد را بين مسافران تشخيص مي دهم. كاپشن چرم قهوه اي رنگ و شلوار جين آبي روشن به تن كرده است. هنوز هم مثل آن وقت ها لاغر و استخواني است تنها كمي قد كشيده و سبيل مردانه اي هم پشت لب اش سبز شده است. از لاي جمعيت كه بيرون مي آيد به طرف اش مي روم.

سلام مهرداد

چند لحظه طول مي كشد تا از پشت شيشه هاي عينك اش چند سال به عقب برگردد و مرا لاي آن نيمكت هاي درب و داغان كلاس به خاطر آورد. خودش را در آغوش ام رها مي كند. از صداي ارام گريه اش كه توي گوش ام مي پيچد تعحب مي كنم و اركيده ها را به كمرش فشار مي دهم. مي گويم لوش نشو مرد گنده!

همان طور كه مهرداد را در آغوش گرفته ام ، از بالاي شانه اش زني را مي بينم كه از ته سالن انتظار فرودگاه دست بچه ي منگل اش را گرفته و به سمت روزنامه فروشي گوشه سالن مي رود. كله ي بچه به شكل غريبي بزرگ و غير طبيعي است.

مهرداد مي گويد كاش نبودم.

من با خودم فكر مي كنم احتمالا خداوندي وجود ندارد.

مسير فرودگاه تا رستوران برگ را زير باران شديد مي رانم. مي خواهم قبل از اينكه او را به خانه برسانم كمي با او حرف بزنم. نمي دانم توي فلوريداي آمريكا چه غلطي كرده يا چه چيزي ديده كه حالا مثل بچه ها بغ كرده و توي خودش فرو رفته است.

گوشه خلوتي از سالن رستوران، يك ميز دو نفره پيدا مي كنيم و همان جا مي نشينيم. تا من سفارش غذا مي دهم مهرداد دست و صورت اش را مي شويد و برمي گردد روي صندلي مقابل ام مي نشيند. اواسط دي ماه است و سرما تازه شروع شده است. رستوران خلوت است و تنها چند ميز دورتر دختر و پسر جواني كنار پنجره نشسته اند. مهرداد عينك اش را از روي چشم هاش برمي دارد و من بعد از نه سال مي توانم تمام چهره اش را ببينم.

مي گويم دل م ميخواد از جاهاي خوب خوب فلوريدا برام تعريف كني و اول از همه از جوليا.
لبخند تلخي مي زند و مي گويد چه قدر هوا سرده!

پيشخدمت غذاها را مي آورد و روي ميز مي چيند. به دختر و پسري كه چند ميز دورتر از ما نشسته اند خيره مي شوم. چشم در چشم هاي هم دوخته اند و حتي نمي توانم حدس بزنم كه دارند چه چيزي در چشم هاي هم كشف مي كنند. مهرداد چند تكه سيب زميني سرخ كرده توي بشقاب اش مي گذارد. من مثل يك گرگ گرسنه ام.

مي گويم به اندازه كافي اوضاع ام به هم ريخته س . خواهش ميكنم از اين كه هست بدترش نكن. نگفتي با جوليا چه كردي؟

مهرداد مقداري سس روي سيب زميني هاش مي ريزد و دوباره همان لبخند تلخ روي لب هاش مي نشيند اما اين بار به حرف مي آيد فكر ميكردم ديوونه ها فقط اين جا پيداشون ميشه اما جوليا به من ثابت كرد كه توي فلوريدا هم تا دل ت بخواد ديوونه هست. كمي مكث مي كند و بعد ادامه مي دهد خودش هم يكي از اونها بود.

يعني اون جا هم آدم هايي مثل من و و پيدا ميشه؟

جوليا از من و تو هم ديوونه تر بود.

با خنده مي گويم از عليرضا هم ديوونه تر بود؟

مهرداد لحظه اي فكر مي كند تا شايد عليرضا را به خاطر آورد، بعد يك تكه سيب زميني توي دهان اش مي گذارد و مي پرسد راستي از علي چه خبر؟
چند ماه بعد از اينكه تو رفتي آمريكا براي چندمين بار رفت جبهه. بعد از قبول قطعنامه از جبهه برگشت و از دانشگاه صنعتي امير كبير مهندسي كامپيوتر گرفت. بعدش هم فوق ليسانس مهندسي الكترونيك.
مي پرسد تو با درس ت چه كار كردي؟
مي گويم من مثل ي بچه ي خوب اول فلسفه خوندم و بعد هم فوق ليسانس جامعه شناسي و حالا هم گوش شيطان كر دارم پايان نامه ي دكتري م رو توي رشته ي پژوهش گري اجتماعي مي نويسم . كمي آب ليمو توي ليوان آب ام مي ريزم و به زوح جوان كه حالا دست هاي هم را تجربه مي كنند نگاهي مي اندازم و مي گويم تو با درس و مشق ت چه كار كردي؟
از پنجره به بيرون رستوران نگاه مي كند. قطره هاي باران فقط زير نور چراغ برق ديده مي شوند. چنگال اش را گوشه بشقاب مي گذارد و مي گويد من تا دو سال ديوونه ي جوليا بودم بعد فيزيك خوندم. گرايش نجوم. حالا هم يك سالي هست كه فوق ليسانس همون نجوم رو مي خونم. دو سال اول ساعت ها مي نشستم و زل مي زدم به جوليا و او فقط لبخند مي زد. بعد با هم ازدواج كرديم.
چند لحظه ساكت مي شود و بعد زل مي زند به چاقوي روي ميز و مي گويد هميشه توي خودش فرو رفته ميگه دلايل زيادي داره كه ثابت مي كنه او نبايد وجود داشته باشه و به همين خاطر هميشه از اين كه وجود داره شگفت زده است. دنبال دلايل موجهي براي بودن ش مي گرده.
كيف پولي اش را از جيب بزرگ پيراهن اش بيرون مي آورد و عكس جوليا را نشان ام مي دهد. كنار يك سوپر ماركت ايستاده و بلوز يقه كيپ سفيدي روي پيراهن اش ايستاده و بلوز يقه كيپ سفيدي روي دامن سورمه اي بلندي پوشيده است. موهاش را پشت سرش جمع كرده و گره زده است.
دختر قشنگيه
مهرداد شيشه عينك اش را با دستمال كاغذي پاك مي كند و مي گويد هيچ وقت به اين چيزها اهميت نميده. مي خواد بدونه بيست و پنج سال پيش، يعني درست قبل از تولدش كجا بوده. نميدونه چرا بيست و پنج سال قبل، نه يك سال زودتر و نه يك سال ديرتر متولد شده . مي پرسه هزاران ساله كه جهان وجود داشته اما او نبوده، پس چه دليلي باعث شده كه او ناگهان بيست و پنج سال قبل وجود پيدا كنه و به زندگي پرتاب بشه؟ آن هم چه زندگي اي؟ پر از رنج و درد و فقر و بيماري و اندوه كه آخر هم به مرگ منتهي مي شه. جوليا به آفرينش و زندگي و مرگ اشكالات جدي مي گيره و اين، زندگي رو براش تلخ و دشوار مي كنه.
لرزش خفيفي در دست هام احساس مي كنم.
مهرداد يقه كاپشن چرمي اش را دور گردن اش حلقه مي زند و مي گويد تو هنوز ازدواج نكرده اي؟
به پيشخدمت كه حالا براي دختر و پسر جوان دسر مي برد نگه مي كنم و مي گويم نه هنوز نه فعلا گرفتار اين تز لعنتي ام.

پسر جوان انگار دارد براي دختر مقابل اش داستان هيجان انگيزي را تعريف مي كند . دست هايش را در هوا تكان مي دهد و شكلك در مي آورد. دختر ريسه مي رود.

مهرداد با دستمال لب هاش را پاك مي كند و مي گويد درباره چي هست؟
قرار تحليل، جامعه شناسانه اي باشه از علت خودكشي دكتر محسن پارسا كه دو سال قبل خودش رو از طبقه هشتم يك ساختمان بيست و شش طبقه پايين انداخت. سازمان پژوهش هاي اجتماعي پيشاپيش پايان نامه رو خريده. قراره تا سه ماه ديگه پايان نامه رو تحويل بدم . يعد هم دنيا را چه ديدي، شايد يك جولياي ايراني براي خودم دست و پا كردم. راستي چرا جوليا رو نياوردي؟ با اين وصفي كه از او كردي خيلي دل ام مي خواد ببينم ش.
چهره مهرداد به وضوح درهم مي رود. دست هاش را ستون سرش مي كند و شقيقه هاش را با كف دست ها فشار مي دهد.

مي گويم حال ت خوبه؟

بي آنكه سرش را بالا بياورد مي گويد دخترم الان چهار سال داره. دو سال پيش مادرش سرطان گرفت و وضع روحي ش باز هم بدتر شد. جوليا ميگه بهترين فرض اينه كه خدايي در كار نباشه چون فقط در اين صورته كه مجبور نيستيم گناه وجود بيماري هاي لا علاج رو به گردن او بيندازيم. جوليا ميگه اين منصفانه نيست كه انسان در زندگي ش با مانع هايي روبرو بشه كه نتونه اون ها رو از ميان برداره.
هنوز سرش را به دست هاش تكيه داده است.
مي گويم حالا چطوره؟
نگاه اش رد بشقاب خالي وسط ميز گيركرده است. مي گويد آدم وقتي مي ميره چه چيزي از دست مي ده كه آدم هاي زنده هنوز اون رو از دست نداده اند؟ فرق يك مرده با يك زنده در چيه؟
اصلا دلم نميخواد چيزي حدس بزنم.
ادامه مي دهد جوليا تا نزديك ترين حد ممكن ، تا آن جا كه انساني مي تونه به مرگ نزديك بشه اما هنوز زنده بمونه، به مرگ نزديك شده.

خشك ام مي زند و لقمه در دهانم نمي چرخد. از اينكه به طرز احمقانه اي گفت و گو را به اين جا كشانده ام ، از خودم متنفر مي شوم. دستپاچه مي گويم خيلي متاسف م. واقعا متاسف م.
مهرداد مثل يك بچه مي زند زير گريه.
چند لحظه ساكت مي مانم و بعد مي گويم خودت معناي زندگي رو يهتر از من مي دوني. زندگي يعني همين. نمي خوام دلداري ات بدم اما گاهي چيزهايي در زندگي ما اتفاق مي افته كه نمي تونيم از وقع شان جلوگيري كنيم. مي فهمي؟ نميتونيم! نتوانستن در اين جور وقت ها تنها توضيحي يه كه مي شه داد.
مهرداد پيشاني اش را لبه ي ميز مي گذارد و سعي مي كند خودش را كنترل بكند. به چند ميز آن طرف تر نگاه مي كنم. دختر و پسر رفته اند و پيشخدمت روي ميز خالي آن ها دستمال مي كشد.


2

به آپارتمان ام كه مي رسم شب از نيمه گذشته است. مهرداد را با همان حال به هم ريخته اش پيش مادرش گذشته ام. هنوز در فكر جوليا و حرف هاش هستم. در فكر مهرداد . در فكر دختر چهار ساله ي مهرداد كه حتي يادم رفت اسم اش را بپرسم. احساس مي كنم بدن ام دارد داغ مي شود. پنجره ها را باز مي كنم و روي تخت خواب ولو مي شوم. بعد آن قدر به دكتر محسن پارسا فكر مي كنم تا خواب مي روم. نمي دانم چه ساعتي است كه مثل ديوانه ها از خواب مي پرم و مي نشينم. گرما از چشم ها و دست و پيشاني ام بيرون مي ريزد و اصلا تمامي ندارد. چيزي، انگار تكه ذغالي يا خرمني يا جنگلي از درون گر مي گيرد و پاياني ندارد . كله ام را تا مرز تركيدن باد مي كند و باد مي كند و ناگهان مي پژمرد. عرق مي كنم، عطش دارم و دوباره درد. انگار كله ام آماس مي كند و فرو مي نشيند. دست ام را به سمت ليوان دراز مي كنم و ليوان دور مي شود و دور مي شود تا دل آشوبه اي غريب مرا از درون چنگ مي زند به پشت روي تخت خواب مي افتم و فنرهاي تخت خواب مرا پايين مي برد و بالا مي آورد و پايين مي آورد تا مي ايستاند. چه شب نحسي! چرا صبح نمي شود؟ دستما خيسي روي پيشاني ام مي چلانم. قطره ها سرازير نشده تبخير مي شوند و تب از پيشاني مي گريزد. لبه ي تخت خواب مي نشينم پاها در تشت آب انگار چيزي مثل نسيم از كف پاها تا پشت ابروها مي دود. بعد خنك مي شوم . بعد داغ مي شوم تب و لرز نكند مي خواهم بميرم؟ من كه هنوز خودم را به جايي آويزان نكرده ام. بايد قبل از مرگ در چيزي چنگ بيندازم. بايد قبل از مردن ناخن هام را در خاك فرو ببرم تا وقتي مرا به زور روي زمين مي كشند به يادگار شيارهايي بر زمين حفر كرده باشم. بايد قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چيزي از خودم باقي نگذارم چه كسي در آينده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟ اگر جاي پاي مرا ديگران نبينند ، من ديگر نيستم، اما من نمي خواهم نباشم. نمي خواهم آمده باشم و رفته باشم و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش تر آدم ها كه مي آيند و مي روند و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش تر آدم ها كه مي آيند و مي روند و هيچ غلطي نمي كنند، در تاريخ بي خاصيت باشم. نمي خواهم عضو خنثاي تاريخ بشريت باشم. آخ مادرم كجاست؟ مونس كجاست؟ مرده شو هر چه تحقيقات را ببرد! خوشا به حال محسن پارسا. دانشجوي بدبخت! تو اگر نتواني مرگ يك آدم را معنا كني براي چه زنده اي؟ مدرك ام، شغل ام، شهرت ام، عشق ام، و آينده ام به يك مرده گره خورده است. هيچ وقت اين همه خوشبختي در يك نقطه جمع نشده بود. آن هم در يك مرده، در يك سئوال، چرا دكتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فيزيكدان برجسته ي معاصر ناگهان و بدون آن كه ديوانه شده باشد بايد به طبقه ي هشتم يك برج بيست طبقه برود و بعد خودش را مثل يك جوان عاشق پيشه ي احساساتي از پنجره ي رو به خيابان روي آسفالت پرت كند؟ دانشجوي بدبخت! بعد از كرور كرور كتاب خواندن حالا اگر نتواني براي اين سئوال يك پاسخ علمي و جامعه شناسانه پيدا كني مدرك دكتري ات را نخواهي گرفت و مي شوي يك تحصيل كرده ي بهتر كه نه تنها كتابي منتشر نخواهي كرد، به شهرت هم نخواهي رسيد و آدمي كه مشهور نيست وجود ندارد. يعني وجود دارد اما فقط براي خودش نه ديگران. و كسي كه فقط براي خودش وجود داشته باشد تنهاست. و من از تنهايي مي ترسم.



3
چند روز است كه به روزنامه آگهي داده ام كه هر كس درباره دكتر محسن پارسا و علت خودكشي اش اطلاعات مفيدي درد يا فكر مي كند كه اطلاعات اش مفيد است با دفترم در سازمان پژوهش هاي اجتماعي تماس بگيرد. كم تر از سه ماه وقت دارم تا پايان نامه را تمام كنم. كارها به كندي پيش مي روند. همه ي اطلاعاتي كه به دست آورده ام از چند سطر بيش تر نيست محسن پارسا. سي و چهار ساله. مجرد. فارغ التحصيل دكتراي تخصصي از دانشگاه پرينستون آمريكا در رشته فيزيك كوانتم. سابقه ي چهار سال تدريس در دانشگاه ها ي داخل كشور. مواد تدريسي مباني فيزيك مدرن، نسبيت عام و نظريه كوانتم. تاليف چهار كتاب علمي در زمينه فيزيك جديد. از نظر همكارانش بسيار منظم، اصولي و تا حدي سخت گير ارزيابي شده است. با استعدادهاي فوق العاده و نبوغي عالي در تحليل رياضي مسائل فيزيكي. دانشجويان اش اما، اغلب دل پردردي از شيوه تدريس او داشته اند. از طرح سئوال هاي پيچيده ي امتحاني گرفته تا خست بيش از حد او در دادن نمره. بعضي دانشجويان شايد ته دل شان از اين كه پارسا سر به نيست شده خوش حال هم بودند. اين همه ي چيزي بود كه از دكتر محسن پارسا به دست آورده بودم.
ساندويچي از داخل كيف ام بيرون مي آورم و يادداشت هاي مربوط به تحقيق ام را روي ميز مي ريزم. برنامه ي تدريس هفتگي پارسا را از ميان آن ها بيرون مي آورم و يك گاز به ساندويچ مي زنم. تقويم روميزي را روي هفده مهرماه – روزي كه پارسا خودكشي كرد – مي برم. هفدهم مهرماه چهارشنبه بوده و طبق برنامه درسي اش بايد ساعت دو بعدازظهر آن روز كوانتم تدريس كرده باشد. به اين فكر مي افتم كه با همه دانشجوياني كه روز چهارشنبه سر كلاس كوانتم حاضر بوده اند صحبت كنم. شايد پارسا در آن جلسه ي آخر، يعني درست پنج ساعت قبل از خودكشي اش، درباره انگيزه اش از اين كار سر كلاس حرفي زده يا اشاره اي كرده باشد. شايد سر نخي پيدا شود شايد.... تلفن زنگ مي زند.
سازمان پژوهش هاي اجتماعي، بفرماييد.

هنوز اون جايي؟
سايه تويي؟

ساعت سه بعداز ظهره! زنگ زدم آپارتمانت نبودي. اون جا چي كار مي كني؟ نكنه هنوز داري درباره ي اون دكتره فكر مي كني؟ گفتي اسمش چي بود؟
پارسا. محسن پارسا. فعلا كه دارم همبرگر ميخورم. روبه راهي؟

مي خواستم ببينمت.

بعدازظهر ، هفت بهشت چه طوره؟
خوبه. سرجاي هميشگي . به شرطي كه درباره ي پارسا حرفي نزني.
ساعت پنج منتظرتم.

گوشي را مي گذارم و روي صندلي لم مي دهم. به فهرست نوزده نفره ي دانشجوياني كه در آخرين جلسه درس دكتر پارسا حضور داشته اند خيره مي شوم. فهرست را داخل پوشه ي زرد رنگي كه با خط بدي روي آن نوشته ام پارسا مي گذارم و تكه اي از ساندويچ ام را مي بلغم . سايه از توي عكس سياه و سفيدي كه زير شيشه ي ميزم گذاشته ام لبخند مي زند. تلفن زنگ مي زند. به سرعت گوشي را برمي دارم. دختري با صداي مقطع به انگليسي صحبت مي كند. دستپاچه و سريع و جويده. چند بار با انگليسي شكسته بسته برايش توضيح مي دهم كه شماره را عوضي گرفته است اما دخترك مثل راديو فقط حرف مي زند و گويي نمي شنود

…He Knock on door but I didn’t open it. He insisted and insisted but I still Kept the door shut. Then he begged and I ignored him. He wanted to narrate me but I told him it and you who should be narrated and not me.

And he said I am completely comfused . Like being in a spaghetti junction he had lost his way. He insisted to solve the problem. And ofcourse he did not . And he couldnot. And it made me lought.

...... بعد او در زد اما من در را باز نكردم . او اصرار كرد و باز هم اصرار كرد اما من همچنان در را بسته نگه داشتم. بعد به التماس افتاد. من اعتنا نكردم . او مي خواست من را روايت كند اما من گفتم اين تو هستي كه بايد روايت شوي نه من. بعد گفت من پاك گيج شده ام. مثل ماندن در بزرگ راهي كه هزار جاده به آن منتهي مي شود. او راه را گم كرده بود اما با سماجت مي خواست مسئله را حل كند. و البته كه حل نكرد. و نمي توانست حل كند و اين وضع مرا به خنده مي انداخت.

بعد دخترك گريه اش گرفت و گوشي را گذاشت. از گريه اش تعجب مي كنم و گوشي را مي گذارم. نگاه ام روي شيشه ي ميز كارم سر مي خورد تا مي رسد به عكس سياه و سفيد زير شيشه و همان جا
مي ماسد. لفاف كاغذي دور ساندويج را توي سطل زباله مي اندازم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
...آنوقت‌ها خانه ما واقع در يك كوچه فرعي منشعب از يك خيابان اصلي بود. در اين كوچه تنگ و بن بست حدود چهارده پانزده خانوار زندگي مي كردند.
قبل از آمدن من به آن كوچه نمي‌دانم روي چه اصلي كمركش كوچه زباله‌داني شده بود و همسايه‌ها صبح به صبح طبق وظيفه‌اي كه براي خودشان قايل بودند يك سطل خاكروبه و زباله مي‌آوردند و روي خاكروبه‌هاي قبلي مي‌ريختند.
سپور محله ما هم جاي مناسب و راه نزديكي پيدا كرده بود همان كاري را مي كرد كه همسايه‌ها مي‌كردند و از هر كجا كه خاكروبه و آشغال جمع مي‌كرد با كمك چرخ دستي‌اش به كوچه ما مي‌آورد و روي خاكروبه‌ها مي‌ريخت.
يكي دوبار به همسايه‌ها گفتم كه چرا آشغال و خاكروبه‌تان را كمر كوچه مي‌ريزيد؟
گفتند: همه مي‌ريزند ما هم مي‌ريزيم.
به سپور محله گفتم تو ديگر چرا از محله‌هاي ديگر خاكروبه جمع مي كني و در كوچه ما مي‌ريزي؟
گفت: ما وظيفه داريم كه خاكروبه‌ها را در يك جا جمع كنيم و بعد ماشين شهرداري بيايد و آنرا ببرد.
رفتم به برزن شهرداري محل جريان را گفتم كه اين كوچه ما زباله‌داني شده, بهداشت و سلامت مردم در خطر است, دستور بدهيد اين كثافت‌ها را از كوچه ما بردارند و به اهالي هم اخطار بفرماييد كه ديگر در آنجا خاكروبه نريزند.
گفتند: اين كار مقرراتي دارد و نمي شود آستين سر خود خاكروبه‌ها را برد, بايد آگهي مزايده منتشر كنيم, در روزنامه‌هاي كثيرالانتشار سه نوبت اعلان بدهيم هر كه بيشتر خاكروبه‌هاي كوچه شما را خريد به او بفروشيم.
به خيالم با اين جواب مي‌خواهند مرا سنگ قلاب كنند و از سر باز كنند, گفتم پس تا وقتي آگهي مزايده‌تان منتشر مي‌شود لااقل يك كاري بكنيد كه حجم و طول و ارتفاع اين تپه كثافت بيشتر نشود.
گفتند: ما نمي توانيم جلو درآمد دولت را بگيريم.
از برزن بيرون آمدم و چند روزي دندان به جگر گذاشتم, از بخت بد چون خانه ما ته كوچه بود و همان يك راه را هم بيشتر نداشت من ناگزير بودم روزي چند نوبت از برابر اين زباله‌داني و سگ‌هاي ولگرد روي خاكروبه‌ها و مگس هاي سمج خاكروبه نشين رژه بروم و باور كنيد هر بار وارد كوچه يا خارج مي‌شدم نصف عمر مي‌شدم تا مدتها حالت تهوع و سرگيجه داشتم.
.....رفتم قوطي رنگي تهيه كردم و قلم مويي هم خريدم و به ديوار بالاي زباله‌داني كمر كوچه نوشتم ....بر پدر و مادر كسي لعنت كه اينجا خاكروبه بريزد يا بشـ......!
به خرجشان نرفت, شب بچه‌هاي كوچه نردبان گذاشتندو ”بريزد“ را ”نريزد“ كردند و از آن روز به بعد همسايه‌هاي هفت كوچه عقب‌تر هم خبر شدند و براي اين كه در اين ثواب بزرگ سهيم باشند خاكروبه هايشان را به كوچه مي‌آوردند و روي آن كوه زباله مي‌ريختند.
يكي دو بار اهل كوچه را جمع كردم و كرسيچه‌اي وسط كوچه گذاشتم و روي كرسيچه ايستادم و براي اهل كوچه و محل موعظه كردم و عين يك عضو رسمي سازمان بهداشت جهاني پيرامون فوايد بهداشت و زيان بيماري و بيماريهاي ناشي از ريختن خاكروبه در معابر صحبت كردم, اما نتيجه‌اي نداد و هر روز بر طول و عرض خاكروبه‌هاي كوچه اضافه مي شد.
يك روز عده اي از ريش سفيدها و سرشناس هاي كوچه را جمع كردم و گفتم:
- بياييد دنگي كنيم پولي روي هم بگذاريم, يك ماشين زباله كشي و چند تا عمله بگيريم و كلك اين زباله ها را بكنيم و ببريم به خارج شهر.
....اين يكي به آن يكي نگاه كرد, يكي راهش را كشيد و رفت و يكي برايم سرش را جنباند و دست آخر گفتند....آقاجان! ما در كاري كه به ما مربوط نيست دخالت نمي كنيم. اين زباله‌ها دولتي است و صاحب دارد, ما جرأت نمي‌كنيم به مال دولت دست بزنيم.
گفتم زباله كه دولتي نمي‌شود, دولت كه خاكروبه فروش نيست اين چه حرفي است شما مي‌زنيد, يك كوه زباله است كه زندگي را در اين كوچه به ماحرام كرده, حالا دولت وقت نمي كند فرصت نمي كند اين زباله‌ها را جمع كند اگر ما بكنيم خوشحال هم مي‌‌شود, انجام همه كارها را كه ما نبايد از دولت انتظار داشته باشيم.
گفتند: ما سري را كه درد نمي‌كند دستمال نمي‌بنديم و حوصله سر و كله زدن با دولتيان و هر روز به يك اداره رفتن را هم نداريم, تو خودت به تنهايي مي‌تواني بكن.
ديدم نخير, به هيچوجه زير بار نمي‌روند, گفتم اگر من بدهم اين خاكروبه‌‌ها را از اين كوچه ببرند قول مي‌دهيد ديگر خاكروبه در اينجا نريزيد؟
گفتند: نه! وقتي همه نريختند ما هم نمي‌ريزيم.
....رفتم يك ماشين زباله كشي به صد تومان اجاره كردم و سه چهارتا هم عمله گرفتم و دو ساعته كلك زباله‌‌ها را كندم و جايش را هم دادم جارو كردند و آب پاشيدند و كوچه سر و صورتي به خودش گرفت و اهل كوچه هم كه ديدند رهگذرشان پاكيزه شده و ديگر از آن كوه كثافت و گله سگ و پشه و مگس خبري نيست خيلي از من ممنون شدندو الحق و الانصاف از آن روز به بعد هم ديگر خاكروبه در آنجا نريختند.
......بيست روزي از اين مقدمه گذشت, يك روز صبح كه به سر كار مي‌رفتم ديدم كمر كش كوچه مأموري در خانه اي ايستاده و از دختر بچه اي مي‌پرسد:
- پس كي جمع كرده؟
....دخترك جواب داد: من چه مي‌دانم
حس كنجكاوي‌ام تحريك شد و همان جا ايستادم.
....در اين موقع مادر دختر دم در آمد و به مأمور گفت:
- والله به خدا ما بي‌تقصيريم سركار, هرچه هم به آن آقا گفتيم اين كار را نكند به خرجش نرفت و گفت به شما مربوط نيست.
مأمور اخمهايش را در هم كشيد و پرسيد....خانه‌اش كجاست؟
مادر دختر جواب داد:
ته كوچه....و سرش را از چهار چوب در داخل كوچه آورد كه خانه مورد نظر را نشان بدهد
چشمش به من افتاد و با خوشحالي مرا به مأمور نشان داد و گفت: ايناهاش...خود آقا اينجا وايساده
مأمور سرش را روي گردنش چرخاند و نگاهي به من كرد و گفت:
- اين زباله‌ها را شما جمع كردي؟
عرض كردم:
- بله
مأمور نگاهي به قد و قامت من كرد و گفت:
- به اجازه كي؟
- اجازه نمي‌خواست سركار ....يك كوه خاكروبه و كثافت كمر كوچه جمع شده بود...من دادم بردند.
- كجا بردند؟
- چه عرض كنم سركار
- چطور چه عرض كني...نمي‌داني زباله ها را كجا بردند؟
- من چه مي‌دانم سركار شوفر بود.
مأمور دستش را به كمرش زد و گفت:
- خودت را مسخره كردي؟ توپ به مال دولت بستي خاكروبه‌هاي دولت را بردي و فروختي و پولش را ريختي به جيبت...حالا جواب سر بالا هم مي‌دهي؟
ديدم مثل اين كه يا سر سركار خراب است يا من از مرحله پرتم گفتم:
- سركار جان! اين چه فرمايشي است كه مي فرماييد! خاكروبه دولت كدام است؟ كي فروخته؟ من گردن شكسته صد تومان هم از جيبم دادم كه كوچه پاك باشد! .... دفترچه‌اي از جيبش بيرون آورد و اسم و مشخصات مرا پرسيد و يادداشت كرد و رفت و من هم به دنبال كارم رفتم.
فردا صبح همان مأمور به در خانه‌ام آمد و مرا به برزن برد. رفتم خدمت جناب رئيس و مؤدب ايستادم. آقاي رئيس بعد از امضا كردن چند نامه سرش را بالا گرفت و نگاهي به من كرد و از مأمور پرسيد:
- هموني كه زباله‌هاي دولت را خورده....همينه؟
....نگذاشتم مأمور جواب بدهد,‌گفتم آقاي رئيس چي مي‌فرمايين؟ كي زباله هاي دولت را خورده مگر من بلانسبت شما زباله خورم؟!
پوز خندي زد و گفت:
نخير زباله را نمي‌شود خورد ..... اما پولش را مي‌شود خورد....بفرمائيد بنشينيد.
مؤدب روي صندلي روبروي جناب رئيس نشستم.
پرسيد....بگو ببينم زباله‌ها را كجا بردي؟
گفتم: ديروز هم به مأمورتان عرض كردم كه من نمي‌دانم خاكروبه‌ها را كجا بردند, فقط مي‌دانم كه صد تومان از من گرفتند و بردند.
سيگاري روشن كرد و دودش را فرو داد و گفت:
شما مي‌دانستيد كه اين خاكروبه‌ها مال دولت بوده و طبق برآورد كارشناس ما, شما متجاوز از هفت هزار تومان زباله را بدون اجازه دولت فروخته اي؟ ....و بدون اينكه منتظر جواب من بشودمثل توپ تركيد كه:
- اين كار را مي‌گويند سرقت اموال دولت, اين كار ار مي‌گويند اختلاس, اين كار را مي‌گويند دزدي و دستبرد زدن به مال دولت و به بيت‌‌المال ملت!فهميدي؟
....شقيقه‌هايم شروع كرد به كوفتن, سرم درد گرفته بود و زبانم داشت باد مي‌كرد ....يعني چه...., اين چه كاري بود من كردم, حالا خوب است مرا به جرم اختلاس و سرقت اموال دولتي به محاكمه هم بكشند, با التماس گفتم:
آقا ممكن است بفرماييد با من چه كار مي‌كنند؟
گفت: ما قانون داريم, ماده داريم
گفتم مي‌‌دانم
گفت طبق بند (ب) از تبصره 3 ماده 247856 قانون مجازات عمدي همان رفتاري را با شما خواهند كرد كه با متخلفين و سارقين اموال دولت مي كنند.
....حالا بيا درستش كن! گفتم آقاي رئيس!
گفت: بله!
گفتم: بفرماييد كه از اين 247856 ماده‌اي كه فرمودين همين يك ماده شامل حال من مي‌شود يا باز هم ماده‌هاي ديگري دارد؟
با عصبانيت گفت:
همين يك ماده هم براي هفت پشتت كافي است. بيا پسر پرونده آقا را تكميل كن بفرست دادسرا.
اي داد و بيداد! اين چه كاري بود من كردم, من چه كار به اموال دولتي داشتم, خوب اين زباله‌هاي نكبت و كوه كثافت سالها بود آنجا بود چكار داشتم در كاري كه به من مربوط نبود دخالت كنم, داروغه محله بودم, كلانتر محله بودم, پيغمبر بودم كه غم امت بخورم, من هم مثل بقيه ....اين چه كاري بود كه من كردم؟
گفتم: حالا آقاي رييس نمي‌شود به من فرجه بدهيد كه بروم از جايي خاكروبه‌‌هاي دولت را تأمين كنم و سر جاي اولش بريزم؟
با عصبانيت گفت: مگر هر خاكروبه‌اي خاكروبه دولت مي‌شود؟ مگر كار دولت شوخيه؟!
گفتم آقاي رييس چرا مته به خشخاش مي‌گذاري, خاكروبه خاكروبه است چه فرق
مي‌كند.
گفت ابداً ... اگر مي‌تواني بيست و چهار ساعته همان خاكروبه‌ها را پيدا كني و سرجايش بگذاري, فبها وگرنه بايد پرونده‌ات برود به دادسرا. قرار شد كه فردا صبح نتيجه را به عرض برسانم وگرنه در غير اين صورت پرونده را به دادسرا بفرستند.
از برزن بيرون آمدم. سيگاري روشن كردم و گلچين گلچين از سجاف پياده رو راه افتادم و شروع كردم به زير و رو كردن افكارم براي پيدا كردن راه حل, چون مسأله اختلاس و سرقت و دستبرد به اموال دولتي در ميان بود و اگر من مي‌دانستم كه خاكروبه‌ها صاحب دارد به كف دست پدرم مي‌خنديدم كه چنين دخالت بي‌جايي بكنم! من پيش خودم گفتم از نظر بهداشت, هم خدمتي به مردم مي كنم و هم از نظر نظافت شهر, خدمتي به شهرداري, ديگر چه مي‌دانستم كه بايد تاوان خدمت هم بدهم.....
آن روز رييس برزن به من گفت كه بايد خاكروبه‌ها را مزايده بگذاريم, روزنامه‌ها اعلان بدهيم, من به خيالم كه شوخي مي‌كند, تو نگو كه كار مملكت بي‌حساب و كتاب نيست.
به طرف گاراژي كه بيست روز قبل ماشين زباله كشي را از آنجا كرايه كرده بودم راه افتادم بلكه راننده را پيدا كنم و آدرس خاكروبه‌ها را به من بدهد.
وقتي سراغ راننده را گرفتم گفتند يك هفته پيش با مدير گاراژ دعوايش شد و از اينجا رفت و گويا در خط جنوب روي يك ماشين باري كار مي كند و آدرسي هم از او نداريم.
....به طرف خانه برگشتم و به سراغ همسايه‌ها رفتم, چه اگر كاري و كمكي در اين زمينه ساخته بود از دست آنها بر مي‌آمد.
به در خانه يكي دو نفر از همسايه‌ها كه آشنا بودند رفتم و ماجرا را گفتم كه اگر يادتان باشد در حدود بيست روز پيش من آمدم و چنين خدمتي به شما كردم و خاكروبه‌هاي كوچه شما را به خرج خودم دادم بردند به خارج شهر....
گفتند خيلي ممنونيم, وديدي ما هم طبق تعهدي كه كرديم ديگر خاكروبه در آن محل نريختيم....
گفتم منهم ممنونم و متقابلاً تشكر مي‌كنم اما حالا چنين مشكلي برايم پيش آمده و دولت خاكروبه‌‌اش را از من مي‌خواهد, شما به من كمك كنيد و هركدام يكي دو سطل خاكروبه به من بدهيد كه بريزم كمر كوچه و جانم را خلاص كنم.
گفتند ما به قولي كه داديم وفاداريم و از قولمان بر نمي‌گرديم.
گفتم قبول...قول شما محترم است و واقعاً تقديس مي‌كنم اما دولت علاوه بر اين كه هفت هزار تومان پول زباله‌هايش را از من طلبكاري مي‌كند به جرم سرقت اموال دولتي و اختلاس قرار است مرا توقيف هم بكند, به خاطر دوستي و همسايگي نمي‌گويم, محض رضاي خدا هر كدام دو سطل خاكروبه به من قرض بدهيد بعد از يك هفته به شما پس مي‌دهم.
....در را به روي من بستند و گفتند: ما خاكروبه زيادي نداريم به كسي بدهيم! به در خانه همسايه‌هاي ديگر رفتم كه به پاس خدمت آن روز, امروز به من كمك كنيد. ...گفتند دنده‌ات نرم مي‌خواستي در كاري كه به تو مربوط نبود دخالت نكني, مگر ما خودمان كور بوديم و خاكروبه‌ها را نمي ديديم؟ عقل و شعورمان هم بيشتر از تو بود, اما از عاقبت كار خبر داشتيم خودت كردي خودت هم جواب‌شان را بده.
....خدايا....چه كار كنم از كجا يك كوه خاكروبه و زباله پيدا كنم؟!
پرسان پرسان به خارج شهر رفتم و از صاحب مغازه‌اي كه مقداري خاكروبه و كثافت به عنوان كود در خزانه مزرعه‌اش ريخته بود به هر شكلي بود يك الاغ زباله به چهل تومان خريدم و با كمك مردك خركچي گاله خاكروبه را پشت الاغ گذاشتيم و به شهر آورديم و الاغ را وارد كوچه كرديم و در همان محل سابق خاكروبه‌هاي دولتي زباله‌ها را خالي كرديم و هنوز گرد وخاك زباله‌ها فرو ننشسته بود مردك خركچي راه نيافتاده بود كه ديدم آقاي مرتبي كه كيفي زير بغل داشت و عينك به چشم زده بود و سر و وضعش نشان مي‌داد اداري است سر رسيد و با تغير گفت:
- اين كثافت‌ها را چرا اينجا مي‌ريزي؟
گفتم چيزي نيست, دارم زباله‌هاي دولتي را كه بالا كشيده‌ام تأمين مي‌كنم و سر جايش مي‌ريزم.
زباله‌هاي دولتي چيه مرد (البته او چيز ديگري گفت من مي‌گويم....مرد)
تو بهداشت و سلامت مردم را مي‌خواهي به خطر بيندازي و معلوم نيست چه حقه‌اي زير سر داري و بعد حقه بازي‌ات را به حساب دولت مي گذاري؟
ناراحت شدم, گفتم تو اصلاً چكاره‌اي؟
گفت من بازرس عالي كل بهداري و بهداشت هستم و مأموريتم اينست كه هر كجا ببينم مردم خاكروبه يا كثافت در كوچه و معابر مي‌ريزند توقيف و تحت تعقيبش قرار بدهم.
- دهه اين كه شد دو تا پرونده.....
گفت زباله‌ها را بار همين الاغ بكن تا ببرد سر جاي اولش, بعد هم خودت با من بيا به اداره بازرسي كل بهداري و بهداشت تا معلوم شود منظورت از اين كار چه بوده و چه نيم كاسه‌اي زير كاسه داشتي؟
....بغض گلويم را گرفت. اشك دور چشم‌هايم جمع شد گفتم آقا دستم به دامنت بيست و چهار ساعت مهلت داده‌اند كه زباله‌هاي دولت را كه بالا كشيده‌ام تأمين كنم و اين گاله زباله را هم كه مي‌بيني به زحمت پيدا كرده‌ام و به چهل تومان خريده‌ام
گفت اين حرفها كه تو مي‌زني به من مربوط نيست از قيافه‌ات پيداست كه تو عضو سازمان خرابكاران هستي و مأموريت داري با ريختن خاكروبه و اشاعه‌ي ميكروب و بيماري‌هاي مختلف مردم اين شهر را بيمارتر كني و من تو را به عنوان يك باند خرابكاران ستون هفتم و عامل اجراي جنگ خانمانسوز ميكروبي تحويل مقامات صالحه مي‌دهم.
....حالا بيا درستش كن! هر چه التماس كردم فايده نبخشيد, بازرس عالي مقداري از زباله‌ها را در دستمالش ريخت و به عنوان مستوره برداشت تا در آزمايشگاه بعد از تجزيه, نوع ميكروبي كه بنده با آن قصد از بين بردن مردم را داشته‌ام معلوم شود و بقيه زباله‌ها را حكم كرد بار الاغ كردم و پنج تومان مجدداً به مردك الاغي دادم كه زباله‌ها را به جاي اولش برگرداند و به اتفاق بازرس عالي اداره كل بهداري و بهداشت راه افتادم.
در اداره بازرسي در حدود پانزده شانزده صفحه بزرگ از من بازجويي كردند و دست آخر هم به جرم ريختن زباله در معبر عمومي و به خطر انداختن بهداشت عمومي پانصد تومان جريمه‌ام كردند و بعد پرونده را همراه با دستمال گره بسته محتوي مستوره زباله‌ها براي مطالعه و تشخيص مقامات صالحه فرستادند كه معلوم شود با چه نوع ميكروبي و طبق دستور كدام باند و دستگاههاي سري بيگانه زباله در كوچه ريخته‌ام و از طريق جنگ ميكروبي قصد منقرض كردن نسل حاضر را داشته‌ام و ضمانتي هم چهار ميخه (كه حوصله ندارم شرحش را بدهم) از بنده گرفتند كه تا پايان محاكمه و كشف حقيقت از حوزه قضايي شهر خارج نشوم.
تن به قضا دادم و از طرفي چون نه مي‌توانستم خاكروبه‌هاي دولت را تأمين كنم و نه چنين پول كلاني داشتم كه يك جا بدهم و بگويم غلط كردم ...به اختيار خودشان گذاشتم كه هر كاري كه مي خواهند بكنند
سه ماه آزگار كه شرحش مثنوي هفتاد من كاغذ مي‌شود يك روز برزن مرا براي وصول هفت هزار تومان قيمت اموال خورده شده‌اش احضار مي‌كرد.
روز ديگربازپرس عدليه مرا به بازپرسي مي‌برد ورقه سؤال و جواب پر مي‌كردند كه زباله‌ها را كجا برده‌ام و پولش را چه كرده‌ام و با اجازه چه مقامي در كاري كه به من مربوط نبوده دخالت كرده‌ام.... و روز بعد نوبت شعبه 284 بازپرسي بود كه مرا تحت محاكمه و ”اخيه“ مي‌كشيد كه هدفم از ريختن زباله و خاكروبه و كثافت در معبر عمومي چه بوده و طبق دستور چه باند خرابكاري قصد آغاز جنگ ميكروبي را داشته‌ام.
....بلاخره بعد از سه ماه دوندگي و سرگرداني هفت هزار تومان طلب دولت را بابت زباله‌هايي كه بنده بالا كشيده‌بودم به اضافه ماليات بر درآمدش از طريق حراج اثاث خانه‌ام تأمين كردند و نزديك به سه هزار تومان جريمه‌اش را هم قسط بندي كردند كه ماهيانه بپردازم تا اينجا ظاهراً از شر پرونده اولي خلاص شدم ام در پرونده ديگر كه يكي دخالت بي‌مورد در كاري كه به من مربوط نبوده و پرونده ديگر به اتهام آغاز جنگ ميكروبي و عضو بودن در باند نا شناس خرابكاران ستون هفتم مفتوح است, حالا تا كي اين دو پرونده بسته بشود خدا عالم است از همه بدتر روزها كه همسايه‌ها مرا در كوچه مي‌بينند مرا به يكديگر نشان مي‌دهند و به هم مي‌گويند
....اين و مي‌بيني؟ از اول ارقه‌هاست, پنجاه هزار تومن مال دولت رو بالا كشيد و راست راست هم راه مي‌ره و يكي نيس بهش بگه بالا چشمش ابروئه؟
آدم زرنگ به اين مي گن ....اينجوري نبينش.....
چيزيه! سه تاي قدش زير زمينه......
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يك سال بعد از آشنايي‌شان، مادر ليلا وقت معرفي علي به عمه‌ي ليلا كه تازه از آمريكا آمده بود گفت «علي‌آقا، نامزد ليلا جان».

*
پارچه‌فروش گفت «ژرسه‌اش حرف نداره! به درد همه چي مي‌خوره. بُليز، دامن، لباس.»
ليلا گفت «راستش نميدونم. تو چي ميگي رؤيا؟»
آن طرف مغازه رؤيا باقي پارچه‌ها را زير و رو مي‌كرد. برگشت نگاهي به ليلا انداخت و نگاهي به ژرسه‌ي گلدار. گفت «من ميگم خوبه، بخر.» بعد رو كرد به پارچه‌فروش. «آقا، دو متر از اين بلوزي كرشه برام ببُر.»
ليلا دست كشيد به ژرسه‌ي گلدار و به رؤيا نگاه كرد. «تو كه نمي‌خواستي پارچه بخري.»
پارچه فروش متر فلزي را از زير توپ ژرسه بيرون كشيد و رفت طرف رؤيا. «زرد يا قهوه‌يي؟»
رؤيا دست كشيد به كرشه‌ي زرد، بعد به كرشه‌ي قهوه‌يي. گفت «زرد يا قهوه‌يي؟ گمونم ـ زرد! به دامن سرمه‌يي خوب مياد.»
ليلا گفت «تو كه دامن سرمه‌يي نداري.»
رؤيا به ليلا نگاه كرد. «ها؟ راست ميگي، ندارم.» رو به پارچه‌فروش كه متر فلزي را توي دست مي‌چرخاند گفت «آقا، دامني سرمه‌يي چي داري؟»
پارچه‌فروش متر را برد طرف توپ‌هاي سرمه‌يي قفسه‌هاي بالا. بعد كرشه‌ي زرد را بريد، تا كرد، ‌پيچيد لاي نيم ورق روزنامه، گذاشت جلو رؤيا و آمد طرف ليلا. ليلا دست‌هاش را كرد توي جيب و سر تكان داد. «بايد با مادرم بيام.» پارچه‌فروش برگشت طرف رؤيا.
رؤيا گفت «نه، سرمه‌يي‌هات همه‌ش بوره. باز سر مي‌زنم.» دست ليلا را كشيد و از پارچه‌فروشي بيرون آمدند.
توي كوچه برلن ايستادند منتظر تاكسي. رؤيا به ليلا گفت «كيفتو بده اين دست، زيپشو بكش.» بعد دست انداخت زير بازوي ليلا وگفت «خجالت براي چي؟ مادرت خوب كاري كرد.» در‌ِ تاكسي را باز كرد و گذاشت اول ليلا سوار شود. «بالاخره يكي بايد سيخي به علي مي‌زد. هيچ معني داره كه ـ» يكنفس حرف زد.
ليلا از پنجره‌ي تاكسي بيرون را نگاه مي‌كرد و ناخن شستش را مي‌جويد. رؤيا سرش را برد جلو به راننده گفت «لطفاً همين جا.»
وقت پياده شدن به ليلا گفت «امشب پشتشو مي‌گيري. باشه؟»
ليلا شستش را از ذهن درآورد. «باشه.»

*
از سينما كه آمدند بيرون حميد به علي گفت «باز دو ساعت از كار و زندگي انداختي‌مون.»
ليلا گفت «فيلمش خيلي هم بد نبود.»
علي پاكت خالي تخمه‌ي آفتابگردان را پرت كرد توي جوی آب. «فيلم كه مزخرف بود، عوضش ــ» سرش را برد دم گوش حميد و پچ پچ كرد. بعد زد زير خنده.
ليلا خودش را زد به نشنيدن.
حميد گفت «جون به جونت كنند آدم نميشي. خداحافظ، من بايد برم شركت.»
علي گفت «شب چكاره‌اي؟ من و ليلا ميريم پيتزايي. تو و رؤيا مياين؟»
حميد سرش را از پنجره‌ي تاكسي بيرون كرد و داد زد «نه.»
ليلا لبخند زد و دست انداخت زير بازوي علي.

*
توي پيتزا فروشي نبش خيابان مديري ليلا با ني پلاستيكي نوشابه بازي مي‌كرد. «مامان سراغتو مي‌گرفت.»
علي تكه‌اي پيتزا گاز زد. «چرا؟ ميخواد باز مراسم معارفه راه بندازه؟» پيتزا را نيم جويده قورت داد و اداي مادر ليلا را درآورد. «علي آقا، نامزد ليلا جان.» و خنديد. ليلا نخنديد.
علي در‌ِ سس گوجه فرنگي را باز كرد. «انگار تو هم بدت نيومد؟»
ليلا آب دهانش را قورت داد. «خب، چه عيبي داره؟»
علي سس ريخت روي پيتزا. «چي چه عيبي داره؟»
«كه نامزد كنيم.»
علي سس را گذاشت روي ميز. «چه فرقي داره؟»
«چي چه فرقي داره؟»
«كه نامزد بكنيم يا نكنيم.»
ليلا نفس بلندي كشيد و زُل زد به علي. «اگه فرقي نداره پس بكنيم.»
علي ني توي بطري را درآورد انداخت روي ميز، نوشابه را برداشت، خورد، بطري را گذاشت روي ميز و گفت «خب، بكنيم.»
سرميز دست چپ زني به بچه‌اش گفت «تو كه پيتزا دوست داشتي.»
سر ميز دست راست مرد جواني به در ورودي نگاه كرد.
دست‌هاي ليلا پريد جلو، خورد به بطري‌هاي نوشابه و سس گوجه فرنگي و دست‌هاي علي را چسبيد. تكه‌ي سوم پيتزا از دست علي افتاد روي شيشه‌ي سس كه دمر شده بود روي نمكدان كه افتاده بود كنار بطري‌هاي سرنگون نوشابه. نوشابه روي روميزي پلاستيكي راه افتاد و رسيد به لبه‌ي ميز. ليلا با چشم‌هاي پراشك به علي نگاه كرد. علي سرش را زير انداخت. روي شلوار سفيد علي لكه‌ي قهوه‌يي بزرگي داشت شكل مي‌گرفت.

*
مادر ليلا ليوان شربت آلبالو را گذاشت جلو علي و براي سومين بار گفت «واويلا از گرما!»
علي از جا بلند شد. «ليلا چرا نمياد؟ برم صداش كنم.»
مادر ليلا چين‌هاي دامنش را صاف كرد و گفت «تشريف داشته باشين علي آقا. مي‌خواستم باهاتون حرف بزنم.»
علي نشست.

*
جان وين دست‌ها آماده روي هفت تيرهاي دو طرف كمربند، از وسط خيابان خاكي مي‌گذشت و زير چشمي دوروبر را مي‌پاييد.
حميد نشسته بود كنار رؤيا. زُل زده بود به تلويزيون و تخمه مي‌شكست.
رؤيا پاهاش را دراز كرده بود روي ميز چهارگوش،‌ جلو راحتي سه نفره. خيره به تلويزيون با تلفن حرف مي‌زد. «شكر خدا مادرت هست، و الا تا آخر عمر عين رُمي شنايدر نامزد آلن دلون ميموندي.»
توي خيابان خاكي هيچ كس نبود. جز چند تا اسب كه به نرده‌اي بسته شده بودند. كنار نرده يك بشكه بود. پشت بشكه پسر بچه‌اي قايم شده بود و جان وين را مي‌پاييد.
حميد كاسه‌ي تخمه را گذاشت روي ميز و پا شد. جلو پاهاي دراز شده‌ي رؤيا ايستاد و زد به ساق پاش. رؤيا تكان نخورد.
جان وين از جلو بشكه گذشت. حالا پشتش به پسر بچه بود.
حميد از روي پاهاي رؤيا پريد، رفت صداي تلويزيون را بلند كرد، برگشت نشست.
پسر بچه دستش را با هفت تير اسباب بازي بلند كرد و داد زد «دستا بالا!»
رؤيا توي گوشي گفت «ترس نداره. مادرت خيلي خوب كاري كرد. مردها رو مدام بايد هُل داد.»
حميد زير لبي گفت «لعنت به گراهام بـِل.»
رؤيا توي گوشي گفت «چرا نمي‌فهمي؟ مهم خواستن يا نخواستن علي نيست. مهم اينه كه تو چي بخواي.»
جان وين پسر بچه را نشانده بود روي پاهاش و داشت هفت تير واقعي خودش را نشانش مي‌داد. زن جواني با دامن بلند و كلاه لبه‌دار، سبدي را كه دردست داشت گذاشت زمين و دست پسر بچه را گرفت كشيد. «چند بار گفتم با غريبه‌ها حرف نزن؟» جان وين ايستاد و كلاهش را برداشت.
رؤيا توي گوشي گفت «باشه، حتماً. پس دوستي به چه درد ميخوره؟ خداحافظ.»
جان وين پشت سر زن داد زد «خانوم! سبدتون جا موند!»
حميد كاسه‌ي تخمه به دست بلند شد، صداي تلويزيون را كم كرد و غـُر زد «شد توي اين خونه ما راحت يه فيلم تماشا كنيم؟»
رؤيا جواب نداد.
زن جوان سيبي از توي سبد درآورد، داد دست جان وين و لبخند زد. رؤيا پاها دراز روي ميز و خيره به تلويزيون لبخند مي‌زد.

*
توي ساندويچ فروشي‌ِ خيابان فرشته، علي اداي مادرليلا را درآورد. «اگه بخاطر مسائل ماليه، من و پدرش كمك مي‌كنيم.» گاز بزرگي از ساندويچ زد. تكه‌اي برگ كاهو و پوست گوجه فرنگي از گوشه‌ي لبش آويزان شد. «مسأله‌ي مالي، هه!»
ليلا كاغذ شمعي دور ساندويچش را ريز ريز مي‌كرد. «پس چي؟»
«چي پس چي؟»
«پس چرا نميخواي عروسي كنيم؟»
پوست گوجه فرنگي چسبيد به سق علي و به سرفه افتاد. ليلا دستپاچه بطري نوشابه را داد دستش. از شدت سرفه توي چشم‌هاي علي اشك جمع شد.

*
مرد بنگاهي گفت «متراژش ياد نيست، اما عوضش جمع و جور و راحته. چشم‌انداز قشنگي هم داره.»
ليلا و علي از پنجره‌ي اتاق نشيمن بيرون را تماشا كردند. توي كوچه يك درخت چنار بود. بنگاهي از توي اتاق خواب گفت «گنجه به اين جادار ديده بوديد؟»
ليلا دويد به اتاق خواب وسرش را كرد توي گنجه. علي آمد به اتاق خواب و از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. «چشم‌انداز اين اتاقم خيلي قشنگه!» ليلا سرش را بي‌هوا چرخاند. پيشاني‌اش خورد به در گنجه. بنگاهي سرفه كرد. توي خرابه‌ي جلو پنجره‌ي اتاق خواب دو تا سگ دنبال هم كرده بودند.
علي از حمام داد زد «وانش چرا اين قدر كثيفه؟» ليلا و بنگاهي خم شدند نگاه كردند. بنگاهي دست كشيسد به جداره‌ي وان. «لكه‌ي رنگه. خانمي كه قبلاً مستأجر اينجا بود نقاشي مي‌كرد. چيزي نيس، با وايتكس پاك ميشه.» ليلا رو به علي گفت «حتماً پاك ميشه. خودم پاكش مي‌كنم.»

*
علي كاغذها را پخش كرده بود روي ميز جلو راحتي و با ماشين حساب جمع و تفريق مي‌كرد. ليلا وان را پر كرده بود از آب و وايتكس و خيره شده بود به لكه‌ها.
علي با خودش گفت «نشد.»
ليلا چند بار زير لبي گفت «نه، تميز نميشه.» راهاب وان را باز كرد، در وايتكس را بست و دستكشهاي لاستيكي را درآورد. آمد به اتاق نشيمن.
علي گفت «نميخونه.»
ليلا گفت «چي؟»
علي جواب نداد.
ليلا گفت «نميريم؟»
علي سرش را بلند كرد زُل زد به ليلا. ليلا دستكش‌ها را گذاشت توي ظرفشويي آشپزخانه كه با يك پيشخوان از اتاق نشيمن جدا مي‌شد. «شام منزل حميد و رؤيا. يادت رفت؟»
علي ماشين حساب را خاموش كرد.
ليلا با عجله گفت «ولي اگه هنوز كاري داري ــــ»
علي كتش را از روي دسته‌ي راحتي برداشت. «حوصله ندارم. فردا توي شركت تمومش مي‌كنم.»
ليلا پا به پا شد. «پس اضافه‌كاري ـــ »
علي كتش را پوشيد. «نترس، بي‌اضافهكاري هم پول وايتكس تو در مياد.» خنديد. يقه‌ي كتش تا شده بود.
ليلا به شلوار علي نگاه كرد. «شلوار خاكستريتو از خشك‌شويي گرفتم.»
علي به شلوارش نگاه كرد. «همين چه عيبي داره؟»
ته مانده‌ي آب وان هو كشيد رفت توي فاضلاب.

*
اتاق نشمين حميد و رؤيا پر از گل مصنوعي بود. كاغذي، پارچه‌يي، شمعي. باقيماندة نمايشگاهي كه رؤيا بعد ازتمام كردن دورةي گل‌سازي ترتيب داده بود.
حميد و علي از خاطرات دبيرستان البرز مي‌گفتند.
«چه حافظه‌اي! بعدِ بيست سال تا گفتم آقاي مجتهدي حتماً اسم من خاطرتون نيست گفت ‹چطور ممكنه علي بي‌غم هميشه عاشق فراموشم بشه›.»
حميد خنديد. «خودش اسمو روت گذاشت. سال چندم بوديم؟ سر امتحانا پشت هم ورقه سفيد دادي. عوض درس مدام شعر عاشقونه ميخوندي.»
علي چوب كبريت را از لاي دندان درآورد و قاه قاه خنديد.
توي آشپزخانه ليلا سالاد هم مي‌زد. «با وايتكس هم پاك نشد. علي هر بار حموم ميكنه كلي غـُر ميزنه.»
رؤيا خورش فسنجان را ملاقه ملاقه مي‌ريخت توي كاسه‌ي چيني. «علي از كي تا حالا وسواسي شده؟»

*
مادر ليلا سبزي خرد مي‌كرد. ليلا پشت داده بود به پنجره‌ي آشپزخانه. از حياط صداي آب‌پاشي مي‌آمد.
مادر ليلا گفت «خدا عمرش بده. با اين همه گرفتاري كه داره ده كيلو سبزي برام پاك كرد.»
ليلا رفت طرف قفسه‌ي آشپزخانه، از توي سيني كنار سماور استكان دمر شده‌اي برداشت. «چاي بريزم؟»
تق تق كارد روي تخته‌ي سبزي قطع شد. «چه سيسموني مفصلي هم تهيه ميبينه.»
ليلا استكان چاي به دست، تكيه داد به قفسه‌ي آشپزخانه.
تق تق شروع شد. «وسايل اتاق خواب و لباس و پتو و خلاصه همه چي رو آبي خريده. دخترش سونوگرافي كرده گفتند بچه پسره.»
ليلا كتابي را كه روي قفسه‌ي آشپزخانه بود برداشت: علوم تجربي سال اول راهنمايي. ورق زد. «اين مال كيه؟»
مادر ليلا سرش را بلند كرد. «آخِي! حتماً مال پسرشه. طفلك جا گذاشته. از همه چي دوازده تا، ملافه و روبالشي و زيرپرهني و پيشبند.»
ليلا خواند «حلال‌هايي براي لك‌هاي معمولي : سبزي با صابون و الكل، يد با تيوسولفات سديم، آدامس با تترا كلريد كربن ــــ»
از حياط هنوز صداي آب‌پاشي مي‌آمد.
ليلا گفت «كاغذ مداد كجا داري؟»
مادر ليلا سبزي‌هاي خرد شده را كيسه كيسه مي‌كرد. «توي كشوي دست چپ. دستت درد نكنه، چند تا ‹آش› بنويس چند تا ‹كوكو› بذارم توي سبزي‌ها. حواس كه ندارم، قاطي مي‌كنم.»
ليلا نوشت «رنگ با تينر.»
مادر ليلا نگاهش كرد. «من كي بايد سيسموني درست كنم؟»
ليلا رفت طرف پنجره. «بابام روزي چند دفعه باغچه آب ميده؟»

*
ليلا به خواربارفروش گفت «تينر داريد؟»
خواربارفروش گفت «تينل؟ رنگ فروشا تينل دارن، خانوم.»

*
ليلا توي مغازه‌ي رنگ فروشي منتظر ماند تا نوبتش شد.
با رنگ فروش احوال‌پرسي كرد. بعد گفت «با تينر هم پاك نشد.»
رنگ فروش گفت «پس لك رنگ نيست. هر چه هست، چاره‌اش جوهر نمكه. فقط خيلي مواظب باشين رو دست و بالتون نريزه. دستمالي، حوله‌اي، چيزي بگيرين جلو دماغ و دهنتون. بوش خيلي تنده.»
ليلا يادش رفت دستمالي، حوله‌اي، چيزي بگيرد جلو صورتش. جوهر نمك روي لكه‌هاي وان چند باري فش كرد و ساكت شد. ليلا باورش نشد. سرش را برد جلو نگاه كرد. اثري از لكه‌ها نمانده بود. از خوشحالي جيغ زد، بعد به سرفه افتاد.

*
مادر ليلا خودش را توي يكي از راحتي‌هاي باريك دسته فلزي جا داد. «يعني كه چي با كارگزيني دعواش شده؟»
ليلا پتو پهن كرده بود روي پيشخوان آشپزخانه و پيران سفيدي را اتو مي‌زد. «از حقوقش كم كردند. براي غيبت‌هاش.»
مادر ليلا توي راحتي تنگ جابه‌جا شد. «خـُب معلومه. آقا تا لنگ ظهر خوابه، توقع اضافه حقوق داره؟»
فشار دست ليلا روي دسته‌ي اتو بيشتر شد.
دسته‌هاي راحتي از دو طرف پهلوهاي مادر ليلا را فشار مي‌داد. «حالا چه خيالي داره؟ هيچ دنبال كار هست؟»
ليلا اتو را ايستاند روي قفسه. پيرهن را گرفت رو به نور و گفت «لك چي بوده پاك نشده؟»
مادر ليلا يك وري نشست. «ميدونستم.»
ليلا زير لب گفت «قرمه سبزيه.»
مادر ليلا سعي كرد از روي راحتي بلند شود. «از همون اول ميدونستم.»
ليلا پيراهن را آورد پايين. «پريشب ريخت روش.»
مادر ليلا از روي راحتي بلند شد. «حالا مگه به اين زودي كار پيدا ميشه؟»
ليلا گفت «بايد بخيسونم توي وايتكس.»
مادر ليلا كيفش را باز كرد. «بابات داد. گفت اگه خواستي چيزي بخري ــــ»
ليلا گفت «شايد هم آب ژاول.»
علي براي خودش پلو كشيد توي بشقاب. قاشق را كرد توي كاسه‌ي خورش و دور گرداند. «اين قيمه‌س يا خورش لپه پياز داغ؟»
ليلا سرش پايين بود. «گوشتو نصف كردم فردا باش كتلت درست كنم.»
علي قاشقش را پرت كرد توي كاسه‌ي خورش. چند تا لپه پريد بيرون. «حالا ما دو ماه بيكار شديم كارمون كشيد به گدايي؟»
ليلا لپه‌ها را يكي يكي از روي روميزي جمع كرد.

*
ليلا روميزي به دست وارد خشك‌شويي سركوچه شد. «قيمه‌س. پاك ميشه؟»
مرد چشم زاغ پشت پيشخوان روميزي را وارسي كرد. «چي بهش زدين؟»
ليلا گفت «اول نمك، بعد آب ژاول، بعد وايتكس، بعد بنزين.»
مرد چشم زاغ سرش را بلند كرد، به ليلا نگاه كرد و لبخند پت و پهني زد. «ماشاءالله خودتون كه استادين.»

*
توي پيتزافروشي نبش خيابان مديري حميد بطري نوشابه‌اش را گرفت دستش و رو به بقيه گفت «امشب كار پيدا كردن علي رو جشن مي‌گيريم. بيكار شدنشو هم كه حتماً يكي دو ماه ديگه‌س همگي ساندويچ مهمون من.»
علي خنديد. ليلا سعي كرد لبخند بزند.
رؤيا به حميد گفت «زبونتو گاز بگير.» بعد رو كرد به علي. «قول بده به اين يكي بچسبي.»
علي يك دست پيتزا و يك دست نوشابه چرخيد به چپ، بعد به راست. «قول ميدم. فقط بگو به كدوم يكي؟»
دختري از جمع ميز دست چپ سرش را گرداند طرف علي. زن جواني كه سر ميز دست راست تنها نشسته بود به ساعتش نگاه كرد. حميد با ذهان پر زد زير خنده. تكه‌اي پيتزا از دهنش پريد بيرون افتاد روي آستين رؤيا. ليلا نمكدان را برداشت و دست رؤيا را كشيد جلو.
رؤيا گفت «چكار مي‌كني؟»
ليلا روي آستين رؤيا نمك پاشيد. «يهجايي خوندم رو لك چربي بايد فوري نمك بريزي.»

*
ليلا به علي گفت «شب جمعه بگيم حميد و رؤيا بيان پيشمون؟»
علي كتاب مي‌خواند.
ليلا گفت «باقالي پلو درست مي‌كنم با كشك بادمجون.»
علي كتاب را ورق زد.
ليلا چشمش افتاد به چوب پرده‌ي اتاق. چند تا از قلاب‌هاي پرده درآمده بود. فكر كرد «يادم باشه فردا درستش كنم.» به علي نگاه كرد. «دو جور غذا كم نيست؟»
علي كتاب را بست و پا شد. شال گردن پشمي قرمز را از روي دسته‌ي راحتي برداشت.
ليلا پرسيد «زود برمي‌گردي؟»
علي چوب كبريتي كرد توي دهن. «برمي‌گردم.»
درآپارتمان كه بسته شد، ليلا كتاب را برداشت و باز كرد. خواند: عاشقانه‌اي براي سرو. فكر كرد «چه قشنگ.»
*
جلو دانشگاه شلوغ بود. ليلا به كتاب‌فروش گفت «كتاب شعر مي‌خواستم.»
جوان كتاب‌فروش از پشت عينك مستطيل بزرگ به ليلا نگاه كرد. ليلا گفت «شعر عاشقانه.»
كتاب‌فروش عينكش را برداشت ولبخند زد.
ليلا سرخ شد. «هديه‌ست.»
كتاب فروش لبخند كجي زد.
ليلا گفت «براي سالگرد ازدواجم.»
كتاب فروش رديف كتاب‌هاي شعر را نشان داد.

*
پيرمرد دست فروش ده بيست جلد كتاب كهنه چيده بود كنار پياده‌رو.
پاي ليلا خورد به يكي از كتاب‌ها. كتاب باز شد. ليلا گفت «ببخشين.» خم شد كتاب را ببندد. وسط صفحه‌ي باز شده خواند: «آرد سيب‌زميني را گرم كرده روي لك خامه بپاشيد ـــ» كتاب را بست و روي جلد را نگاه كرد : راهنماي لكه‌گيري. تأليف بانو ح.م. تاريخ چاپ : يك هزار و سيصد و بيست شمسي.
ليلا سر بلند كرد. دست فروش خيلي پير بود.

*
ليلا گردگيري مي‌كرد كه تلفن زنگ زند. «بله؟»
«علي هست؟»
ليلا دستمال نم‌دار را كشيد روي تلفن. «نخير. شما؟»
«شما خواهرش هستين؟»
ليلا دستمال نم‌دار را كشيد دو طرف تلفن. «نخير. شما؟»
آن طرف سيم جواب نداد.
ليلا دستمال راتوي دستش مچاله كرد. «شما؟»
آن طرف سيم گوشي را گذاشت.
ليلا هم گوشي را گذاشت. دستمال نم‌دار را كشيد روي گوشي. به تلفن نگاه كرد. انگشتش را كرد توي دستمال و از سفر شماره‌گير شروع كرد به تميز كردن سوراخ شماره‌ها. به يك كه رسيد زد زير گريه.

*
رؤيا جعبه‌ي دستمال كاغذي را از اين طرف ميز آشپزخانه سُراند طرف ليلا كه رو به روش نشسته بود.
ليلا با دستمال كاغذي مچاله هر دو چشمش را خشك كرد، دماغش را بالا كشيد و گفت «دستمال دارم.»
رؤيا دست زير چانه به ليلا نگاه مي‌كرد. «اين جور كه تو شروع كردي يه جعبه هم كمه.»
ليلا از نو زد زير گريه.
رؤيا پا شد چاي ريخت. يك فنجان گذاشت جلو ليلا، يك فنجان جلو خودش. نشست. «با گريه كه كار درست نميشه.»
ليلا وسط گريه گفت «ميگي چيكار كنم؟»
رؤيا از جيب لباس خانه‌ي گشادش لاك ناخني درآورد. «عيب نداره من لاك بزنم؟» ليلا سرش را تكان داد.
رؤيا شيشه‌ي لاك را تكان داد. «قهر كن برو خونه‌ي مامانت اينا.»
ليلا دستمال كاغذي خيس را كرد توي آستينش. «خب، بعد چي؟»
رؤيا با درلاك ور مي‌رفت. «اين چرا وا نميشه؟»
ليلا دستش را برد طرف جعبه‌ي دستمال كاغذي. پنج شش تا دستمال با هم درآمد. «مادرم بفهمه ميگه: ‹من ازاول ميدونستم›.»
رؤيا زور زد در لاك را باز كند. «پس بمون جواب تلفن دوست دخترهاي آقا رو بده.»
ليلا دستمال‌هاي كاغذي را كُپه گذاشت روي صورتش و باز زد زير گريه.
رؤيا گفت «لابد كم كم خونه هم مياردشون.» و شيشه‌ي لاك به دست پا شد.
ليلا به هق هق افتاد.
رؤيا شيشه‌ي لاك را گرفت زير شير آب گرم. «پس لااقل باهاش حرف بزن. بگو قضيه رو فهميدي. بگو خيه پَسته. بگو اگه يه دفعه ديگه ــــ»
ليلا كُپه‌ي دستمال را از روي صورتش برداشت. «اگه يه دفعه ديگه چي؟»
رؤيا گفت «وا شد!»
ليلا ناخن شستش را جويد.
رؤيا شست چپش را لاك زد. نگاهي به ناخن نارنجي انداخت و گفت «ما رو باش فكر كرديم عروسي كنين آدم ميشه.»
ليلا فنجان چاي را توي نعلبكي چرخاند. «با همه چيزش ساختم.»
رؤيا شست راستش را هم نارنجي كرد. «اشتباهت همين بود.»
ليلا دماغش را بالا كشيد. «دو سال تموم.»
رؤيا شيشه‌ي لاك را گذاشت روي ميز. «چند روزي كه خونه‌ي بابات موندي به غلط كردن ميفته.» آرنج‌هاش را گذاشت روي ميز، انگشت‌هاش را از هم باز كرد و فوت كرد به ناخن‌هاش. ليلا دستمال كاغذيها را ريز ريز مي‌كرد.
رؤيا فنجان چاي را دو انگشتي برداشت. «نفهميدي طرف كي بود؟» ليلا ريزه‌هاي دستمال كاغذي را روي ميز كود كرد. «چرا، تو هم مي‌شناسيش.»
بالا تنه‌ي رؤيا پريد جلو. «كي؟» آرنجش خورد به فنجان چاي و فنجان افتاد روي شيشه‌ي لاك و لاك دمر شد. چاي و لاك ناخن ريخت روي لباس خانه‌اش. داد زد «وااااي!»
ليلا از جا جست. «نترس، الان پاكش مي‌كنم.»
چند دقيقه بعد جاي لك يك دايره‌ي خيس بود.

*
ليلا نشسته بود روي راحتي دسته فلزي. علي دست توي جيب شلوار، پشت به ليلا از پنجره بيرون را نگاه مي‌كرد. بيرون توي كوچه سگي زير درخت چنار خواب بود. ليلا دستمال كاغذي را توي دست مچاله كرد. «قول ميدي؟»
علي به سگ نگاه كرد كه بيدار شده بود. از پنجره دور شد و خميازه كشيد. «آره.» زير درخت چنار سگ خودش را كش و قوس داد.

*
رؤيا گفت «تو چه ساده‌اي كه باور كردي.»
ليلا پالتوي رؤيا را داد دستش. «بيا، ديدي تميز شد؟»
رؤيا پالتو را گرفت. برد عقب و نگاهش كرد،‌ آورد جلو و نگاهش كرد. بعد به ليلا نگاه كرد. گفت «جادو جنبل بلد شدي؟»
ليلا درِ خانه را بست. رفت جلو پنجره ايستاد درخت چنار توي كوچه را تماشا كرد. نفس بلندي كشيد و لبخند زد.

*
ليلا نشسته بود روي راحتي دسته فلزي. مي‌خواند «براي پاك كردن لك خون ـــ» تلفن زنگ زد.
ليلا به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جويد. تلفن زنگ مي‌زد.
كتاب را بست گذاشت روي ميز. تلفن زنگ مي‌زد.
ليلا شستش را از دهن درآورد و پا شد. «بله؟ سلام، خوبي؟ حميد از اصفهان برگشت؟ كدوم دختر خاله‌ات؟ گفتي آب انار روي ابريشم؟ صبر كن.»
كتاب بانو ح.م. را ورق زد. بعد يادداشت‌هاي خودش را كه لاي كتاب گذاشته بود زير و رو كرد. «خب، بنويس ــــ »
تمام كه شد گفت «به حميد سلام برسون. به دختر خاله‌ات هم بگو بعد از اين با لباس ابريشمي هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با لكه‌گيري مشهور بشم ـ حالش بد نيست. چند روزه بزنم به تخته دعوا نكرديم. باشه ـ خداحافظ.»
برگشت نشست روي راحتي و خواند «براي پاك كردن لك خون از البسه‌ي الوان، آب و نشاسته را خمير نموده روي لك قرار داده بگذاريد خشك شود، آنگاه با آب داغ و آمونياك بشوييد و بعد ــــ» ليلا سرش را تكان داد. گوشه‌ي تكه كاغذي نوشت : «روي لكه‌ي خون نبايد آب گرم ريخت.» بعد يادداشت را تا كرد گذاشت لاي كتاب.
روزنامه پهن كرده بودند كف زمين و باقالي پاك مي‌كردند.
رؤيا گفت «جدي ميگم، پيدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو.»
ليلا گفت «حرفا مي‌زني. كي پول ميده بياد كلاس لكه‌گيري؟»
رؤيا دست كرد از توي كيسه‌ي پلاستيكي مشتي باقالي برداشت. «همونايي كه ميزن كلاس سبزي‌آرايي، تزيين سفره‌ي عقد، چه ميدونم، صد جور از اين كلاسها.»
ليلا پاي خواب رفته‌اش را دراز كرد. «اقلاً اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه. كلاس لكه‌گيري اُملي نيست؟»
«به اين شل و ولي كه تو ميگي، آلن دلون هم اُمليه.»
ليلا به زحمت پا شد، پايش را ماليد و رفت طرف پنجره.
رؤيا باقالي درشت را قاچ داد و گفت «بايد يه اسم دهن پُركن پيدا كنيم، مثلاً ــــ»
دو تا سگ دور درخت چنار توي كوچه عقب هم كرده بودند. ليلا با خودش گفت «باز دير كرد.»
رؤيا گفت « فهميدم! كلاس لكه‌گيري چيني! وااااي!» كرم سبز گنده را پرت كرد وسط باقالي‌ها.

*
علي پا شد. پالتويش را از روي دسته‌ي راحتي برداشت و داد زد «كي بود عين سقز چسبيد ته كفش كه نامزد كنيم؟ كي مغز جويد كه عروسي كنيم؟ كي شعار مي‌داد هيچ كي حق نداره اون يكي رو عوض كنه؟» پالتو را پوشيد. «همينه كه هست!»

*
ليلا زير لحاف تكيه داده بود به بالش و مقدمه‌ي كتاب بانو ح.م. را مي‌خواند. «زن بيهوده وظايف خود را بيرون از محيط خانه و خانواده جستجو ميكند، زيرا اگر براستي وظيفه‌شناس باشد ميتواند بزرگترين وظايف ملي و نوعي و انساني خويش را در محيط پاك و مقدس خانه انجام دهد. زن وظيفه‌شناس مانند مشعلي فروزان پيوسته در قلب خانواده ميدرخشد و پيرامون خويش را از نور صفا و پاكي و صميميت روشن ميسازد ـــ»
ليلا به ساعت روي پاتختي نگاه كرد، خميازه كشيد و برگشت به مقدمه. «مرد هر بامداد از خانه بيرون ميرود و تا شام تاريك با مشكلات گوناگون و فراواني روبه‌رو شده مبارزه ميكند. شب هنگام كه به خانه باز ميگردد حاصل دسترنج روزانه را تسليم همسر خود مينمايد. زن است كه در اين موقع بايد هنر و مهارت خود را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او ميسپارد هزينه‌هاي روزمره را تأمين نموده قسمتي را هم براي روز مبادا اندوخته و ذخيره سازد ــــ»
ليلا كتاب را گذاشت روي لحاف و گوش تيز كرد. فكر كرد «صداي كليد بود؟» بعد با خودش گفت «همسايه بغلي.» باز كتاب را برداشت. «ـــ شايد بانوان بر نويسنده ايراد كنند كه درآمد اين روزها تكافوي هزينه‌هاي هر روز را هم نميدهد چه رسد كه از آن مقداري هم ذخيره كنيم. پس اجازه بدهيد عرض كنم كه نگارنده كه خود همسر مردي فداكار و با ايمان و صاحب دو فرزند دلبند است، در اثر تجربه‌هاي ساليان متمادي به اين نتيجه رسيده است كه ميتوان با طرقي بس ساده در هزينه‌هاي زندگي صرفه‌جويي كرد. آيا هرگز لباس كرپ دوشين گران قيمتي را كه همسرتان با عرق جبين برايتان ابتياع كرده، تنها به اين دليل كه لك كرم دومان يا خورش فسنجان بر آن افتاده از رديف لباسهاي گنجه خارج كرده به خدمتكار خويش بخشيده‌ييد؟»
ليلا خوابش گرفته بود. دوباره به ساعت روي پاتختي نگاه كرد. بعد عكس بانو ح.م. را كه زير مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد. زن جواني با ابروهاي باريك، تقريباً وسط پيشاني كه حالتي تعجب زده به قيافه‌اش مي‌داد. رنگ موها مشخص نبود. احتمالاً خرمايي. با فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه. لب‌ها غنچه بود. ليلا فكر كرد «خط لب كشيده.»
كتاب را گذاشت روي پاتختي. چراغ خواب را خاموش كرد. بالش را كشيد زير سرش و فكر كرد «نيامد.»
خواب مي‌ديد با مادرش و علي نشسته‌اند توي پيتزافروشي نبش خيابان مديري. مادر لباس كرپ دوشين صورتي پوشيده و فر شش ماهه دارد. علي پلو خورش قيمه مي‌خورد. مادر به كرم دومان جلوش نگاه مي‌كند. خرمگسي دور ميز مي‌چرخد. اول آرام، بعد تند وتندتر. بال چپ خرمگس مي‌گيرد به كاسه قيمه و خورش مي‌ريزد روي شلوار علي. ليلا مي‌خندد. بال راست خرمگس كرم دومان را برمي‌گرداند روي لباس صورتي مادر. ليلا مي‌خندد. از خواب كه پريد هنوز مي‌خنديد.

*
توي پيتزافروشي نبش خيابان مديري حميد بطري نوشابه‌اش را بالا برد. «به سلامتي همه‌ي لكه‌هاي دنيا!»
رؤيا خنديد. علي پيتزا گاز زد. پيشخدمت كه صورت حساب آورد، ليلا دست دراز كرد.

*
ليلا گفت «اين كه نشد زندگي،‌ بايد تكليفمو روشن كني.» رؤيا سفارش كرده بود «داد بزن!» ولي ليلا داد نزد.
علي صندلي را عقب زد و پا شد، كاسه‌ي آش رشته را از روي ميز ناهارخوري برداشت، چند لحظه زُل زد به ليلا. بعد كاسه را برگرداند روي روميزي. «تكليفت روشن شد؟ ببينم اين يكي رو چه جوري پاك مي‌كني.»
ليلا به كود رشته و نخود و لوبيا وسبزي روي روميزي كتان زرد نگاه كرد.
علي كتب وباراني‌اش را برداشت. ليلا از جا تكان نخورد. صداي به هم خوردن در آپارتمان كه آمد نفس بلندي كشيد و از پنجره به بيرون نگاه كرد. پاي درخت چنار سگي پارس مي‌كرد. بالاي درخت گربه‌اي سر وصورتش را مي‌ليسيد.

*
رؤيا دست‌هاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشيده بود روي تختخواب. «هشت نفر ديگه هم اسم‌نويسي كردم. فكر كردم توي آپارتمان جديدت جا بيشتر داريم، ميتونيم دو تا كلاس اضافه كنيم.»
ليلا لباس‌هاش را تك تك از گنجه درمي‌آورد، تا مي‌كرد مي‌گذاشت توي چمدان باز روي زمين.
رؤيا چهار زانو نشست. «فردا بايد برم تخته سياه و صندلي بخرم.»
ليلا دامن گلدار زردي را از چوب رختي درآورد، تا كرد گذاشت توي چمدان.
رؤيا نشست لبه‌ي تخت. «پارچه هم بايد بخريم. گفتي كتون و ابريشم و ديگه چي؟»
ليلا يقه‌ي كت مردانه را روي چوب رختي صاف كرد. بعد لباس راه راه سفيد و سياهي را تا كرد گذاشت توي چمدان.
رؤيا پا شد ايستاد و به ليلا نگاه كرد. «باز كه ماتم گرفتي؟»
ليلا سرش را كرد توي گنجه. طرف راست لباس‌هاي علي بود، طرف چپ چوب‌رختي‌هاي خالي. سرش را بيرون آورد. در گنجه را بست. خم شد در چمدان رابست. از پنجره به بيرون نگاه كرد. توي خرابه سگي ايستاده بود كنار توله‌هاش و به سگي چند قدم آن طرف‌تر پارس مي‌كرد.
رؤيا گفت «حاضري؟»
ليلا گفت «حاضرم.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مادر ليلا، روزها، ليلا را مي‌گذاشت پيش همسايه و مي‌رفت سر كار. او توي كارگاه خياطي كار مي‌كرد. ليلا با دختر همسايه بازي مي‌كرد. اسم دختر همسايه مريم بود.
ليلا و مادرش در يكي از اتاقهاي خانه مريم زندگي مي‌كردند. ليلا پنج سال داشت و مريم يك سال از او بزرگتر بود.
يك روز، عموي مريم برايش عروسكي آورد. آن روز، ليلا و مريم با آن خيلي بازي كردند. عروسك همه‌اش پيش ليلا بود. ليلا دلش مي‌خواست عروسك مال خودش باشد. اما، مريم مي‌گفت:
ـ هر چه دلت مي‌خواهد با آن بازي كن. ولي، عروسك مال من است.
ليلا ناراحت شد. غروب كه مادرش آمد، دويد جلويش و گفت:
ـ مادر، مادر، من عروسك مي‌خوهم. عروسكي مثل عروسك مريم. برايم مي‌خري؟
مادر گفت:
ـ نه، نمي‌خرم.
ليلا گفت :
ـ چرا نمي‌خري؟
ـ براي اينكه تو دختر خوبي نيستي.
ـ من دختر خوبي هستم، مادر.
ـ اگر دختر خوبي هستي، چرا چشمت به هر چيزي مي‌افتد، مي‌گويي: من آن را مي‌خواهم؟
ـ خودت گفتي، اگر دختر خوب و حرف‌شنويي باشي يك چيز خوب برايت مي‌خرم. خوب، حالا برايم عروسك بخر، عروسكي مثل اين.
من كه نگفتم برايت عروسك مي‌خرم.
ـ پس مي‌خواهي برايم چه بخري؟
ـ برايت چيزي مي‌خرم كه هم خيلي به دردت مي‌‌خورد و هم خيلي ازش خوشت مي‌آيد.
ـ مثلاً چي؟
چكمه.
چكمه؟
بله «چكمه». يك جفت چكمه خوب و خوشگل كه زمستان، توي هواي سرد،‌ توي برف و باران مي‌پوشي. پايت گرم گرم مي‌شود. مي‌تواني با آن بدوي و بازي كني. به مدرسه‌ات بروي. عروسك فقط اسباب بازي است و هيچكدام از اين كارها را نمي‌كند.
ليلا قبول كرد كه مادرش، به جاي عروسك، برايش چكمه بخرد. اما، نمي‌توانست صبر كند. گوشه چادر مادر را گرفت كه:
ـ بايد همين حالا برويم و برايم چكمه بخري.
مادر گفت:
ـ من حالا خسته‌ام، يك روزتعطيل كه سر كار نرفتم، با هم مي‌رويم و چكمه مي‌خريم. ليلا به گريه افتاد. هق هق كرد و نق زد. مادر اوقاتش تلخ شد و گفت:
ـ اگر بخواهي حرف گوش نكني ومرا اذيت كني، هيچوقت برايت چكمه نمي‌خرم. وقتي مي‌گويم تو دختر خوب و حرف‌شنويي نيستي، قبول كن.
ليلا و مادرش خيلي با هم حرف زدند، و ليلا راضي شد كه روز بعد با هم بروند و چكمه بخرند.
روز بعد، مادر زود به خانه آمد. ليلا توي درگاه اتاقشان نشسته بود و چشمش به در خانه بود. مادر را كه ديد،‌ خوشحال شد. دويد جلويش و پاهاي او را بغل گرفت:
ـ برويم مادر، برويم چكمه بخريم.
مادر دست ليلا را گرفت، رفتند توي خيابان. از اين خيابان به آن خيابان رفتند، تا رسيدند به خياباني كه چند دكان كفشدوزي،‌هم، داشت.
ليلا و مادرش دَم دكانها مي‌ايستادند،‌ و كفشهاي پشت شيشه‌ها را نگاه مي‌كردند. هنوز پاييز بود و كفشهاي تابستاني را مي‌شد از پشت شيشه‌ها ديد. چكمه و كفش زمستاني هم بود.
ليلا دلش مي‌خواست، اولين چكمه‌هايي را كه ديد، بخرند. از همه چكمه‌ها خوشش مي‌آمد و مي‌ترسيد جاي ديگر چكمه نباشد، اما، مادر گفت:
ـ توي دكانها چكمه فراوان است و بايد بگردند تا چكمه خوب و خوشگلي پيدا كنند. عجله فايده‌اي ندارد.
خيلي راه رفتند. از اين خيابان به آن خيابان، از اين دكان به آن دكان. اما، هنوز چكمه‌اي كه مادر بتواند پسند كند، پيدا نشده بود. ليلا گرسنه‌اش شده بود. مادر هم همين طور.
مادر يك خرده «كيك يزدي» خريد. با هم خوردند.
ليلا جلوجلو رفت و پشت شيشه دكاني يك جفت چكمه ديد. انتظار كشيد تا مادر برسد. مادر آمد. از چكمه‌ها خوشش آمد. راضي شد كه آنها را بخرد. چكمه‌ها نخودي خوشرنگ بودند.
ليلا چكمه‌ها را پوشيد. راحت به پايش رفتند. مادر گفت:
ـ راه برو.
ليلا راه رفت. با ترس و خوشحالي راه مي‌رفت. حيفش مي‌آمد چكمه‌ها را روي زمين بگذارد. مادر گفت:
ـ پاهايت راحت است؟
ليلا گفت:
بله،‌ راحت است.
فروشنده گفت :
مبارك باشد.
ليلا گفت‌:
فقط، يك خرده گشاد هستند. پاهايم تويشان لق لق مي‌كند.
فروشنده خنديد. مادر گفت:
ـ گشاد نيستند. زمستان جوراب پشمي كلفت مي‌پوشي، بايد براي جورابها هم جا باشد. اگر چكمه تنگ باشد، وقتي كه مي‌خواهي مدرسه بروي به پايت نمي‌روند، و بايد بيندازيشان دور. پايت تند تند بزرگ مي‌شود.
مادر پول چكمه‌ها را داد. فروشنده خواست آنها را بگذارد توي جعبه‌اي. ولي، ليلا نمي‌خواست چكمه‌ها را بكند. مي‌خواست با آنها برود خانه. هرچه مادرش گفت: «موقعي كه هوا سرد شد، بپوش» زير بار نرفت. مي‌خواست بزند زير گريه. فروشنده گفت:
ـ بگذار با همينها برود خانه، و دلش خوش باشد. دمپايي‌هايش را مي‌گذارم تو جعبه.
مادر راضي شد. ليلا دمپايي‌هايش را، كه توي جعبه بود، بغل گرفت و راه افتاد. خوشحال بود. مادر هم خوشحال بود. ليلا جلوجلو مي‌رفت. راه كه مي‌رفت، پاهايش توي چكمه‌ها لق لق مي‌كرد،‌ و صدا مي‌داد. ليلا چند قدم كه مي‌رفت مي‌ايستاد و چكمه‌ها را نگاه مي‌كرد. دلش مي‌خواست زودتر به خانه بروند و چكمه‌ها را نشان مريم بدهد.
هوا تاريك شده بود. مادر خيلي خسته شده بود. سرش درد گرفته بود. گفت:
ـ حالا برويم اتوبوس سوار شويم.
ليلا و مادرش توي ايستگاه اتوبوس ايستادند. اتوبوس كه آمد سوار شدند. اتوبوس آرام آرام مي‌رفت. خيابان شلوغ بود. شب شده بود. چراغ دكانهاي دو طرف خيابان، روشن بود. اتوبوس از نفس آدمها گرم شده بود. ليلا سرش را گذاشته بود روي سينه مادرش. چشم از چكمه‌هايش برنمي‌داشت. اتوبوس مثل گهواره مي‌جنبيد و يواش يواش،‌ از ميان ماشينها، مي‌رفت. پلكهاي ليلا، نرم نرمك، سنگين شد و خواب رفت. صداي شاگرد راننده آمد:
ـ ايستگاه پل!
اتوبوس ايستاد. زن چاق و گنده‌اي، كه زنبيل بزرگ و پراز لباسي داشت، كنار مادر ليلا نشسته بود، تند پا شد و با عجله زنبيلش را برداشت و كشيد. جا تنگ بود. زنبيل به چكمه‌هاي ليلا خورد. يكي از لنگه‌هاي چكمه، از پاي ليلا درآمد و افتاد كنار صندلي. زن رفت. چند تا مسافرها پياده شدند. اتوبوس را افتاد. رفت و رفت. مادر چرت مي‌زد.
اتوبوس دور ميداني پيچيد. شاگرد راننده داد زد:
ميدان احمدي!
اتوبوس ايستاد.
چـُرت مادر پريد. هر چه كرد نتوانست ليلا را بيدار كند. اتوبوس مي‌خواست راه بيفتد. مادر،‌ ليلا را بغل كرد و زود پياده شد. رفت تو پياده‌رو. اتوبوس رفت. ليلا هنوز بيدار نشده بود. تو بغل مادرش بود.
مادر رفت تو كوچه. كوچه دراز و پيچ در پيچ بود. مادر به نفس نفس افتاد؛ خسته بود. مي‌خواست ليلا را بيدار كند. اما، دلش نيامد. هر جور بود خودش را به خانه رساند. توي درگاه اتاق، خواست چكمه‌هاي ليلا را در بياورد كه ديد لنگه چكمه نيست! زود ليلا را خواباند گوشه اتاق و برگشت تو كوچه. كوچه را، گـُله به گـُله، گشت. آمد تو پياده‌رو. آمد تو ايستگاه اتوبوس. اتوبوس رفته بود. لنگه چكمه را نديد. برگشت.
از شب خيلي گذشته بود. مادر رختخواب را انداخت. لنگه چكمه كنار اتاق بود. مادر از فكر لنگه چكمه بيرون نمي‌رفت. فكر كرد كه: اگر ليلا بيدار شود، و بفهمد كه لنگه چكمه‌اش گم شده، چه كار مي‌كند.
آخر شب، وقتي شاگرد راننده داشت اتوبوس را تميز مي‌كرد و زير صندليها را جارو مي‌كشيد، لنگه چكمه را پيدا كرد. خواست بيندازش بيرون. حيفش آمد. فكر كرد چكمه مال بچه‌اي است، كه تازه برايش خريده‌اند. چكمه نو و نو بود. دلش مي‌خواست بچه را پيدا كند و لنگه چكمه‌اش را بدهد. اما، بچه را نمي‌شناخت ـ روزي هزار تا بچه با پدرو مادرشان توي اتوبوس سوار مي‌شوند و پياده مي‌شوند. از كجا بداند كه لنگه چكمه مال كدام بچه است؟ ـ
شاگرد راننده، لنگه چكمه را داد به بليت فروش.
بليت فروش لنگه چكمه را گذاشت پشت شيشه دكه‌اش، كه وقتي مسافرها مي‌آيند بليت بخرند آن را ببيند. شايد صاحبش پيدا شود.
روز بعد، مادر صبح خيلي زود بيدار شد. دست نماز گرفت. نماز خواند. سفارش ليلا را به همسايه كرد. داستان گم شدن لنگه چكمه را گفت و از خانه بيرون رفت.
هوا كم كم روشن شد. مادر باز كوچه را گشت و توي جوي پياده‌رو را نگاه كرد لنگه چكمه را نديد. داشت ديرش مي‌شد. تو ايستگاه اتوبوس ايستاد. اتوبوس آمد. سوار شد و رفت سر كارش.
صبح، اول مريم بيدارشد. رفت سراغ ليلا. ليلا توي اتاقشان خواب خواب بود. مريم لنگه چكمه را گوشه اتاق ديد. آن را برداشت. نگاهش كرد. ليلا را بيدار كرد:
ـ ليلا، بلند شو. روز شده.
ليلا بيدار شد. چشمهايش را ماليد. مريم گفت:
چه چكمه قشنگي! خيلي خوشگل است.
ليلا گفت :
ـ مادرم برايم خريده.
ـ لنگه‌اش كو؟
ـ نمي‌دانم.
مريم و ليلا دنبال لنگه چكمه گشتند. اتاق را زير و رو كردند. مادر مريم ازتوي حياط صدايش را بلند كرد:
ـ چرا اتاق را به به هم مي‌ريزيد؟ بياييد بيرون.
مريم گفت :
ـ داريم دنبال لنگه چكمه ليلا مي‌گرديم.
مادر گفت :
ـ بيخود نگرديد. لنگه‌اش،‌ ديشب، تو كوچه گم شده. وقتي ليلا خواب بوده از پايش افتاده.
ـ ليلا گريه‌اش گرفت. لنگه چكمه را بغل كرد و رفت تو حياط. گوشه‌اي نشست و هق‌هق گريه كرد.
مريم، آهسته،‌ به ليلا گفت:
ـ بيا با هم برويم كوچه را بگرديم، پيدايش كنيم.
ليلا و مريم از در خانه بيرون رفتند. مريم به مادرش نگفت كه كجا مي‌روند. توي كوچه رفتند و رفتند. رسيدند به خيابان. مريم گفت:
شايد چكمه‌ات توي خيابان افتاده باشد.
پياده‌رو راگرفتند و با هم حرف زدند. زمين را نگاه كردند ورفتند.
مادر مريم كه ديد ليلا و مريم توي خانه نيستند،‌ دلواپس شد. چادرشرا انداخت سرش و آمد توي كوچه. به هر كس مي‌رسيد مي‌گفت كه «دو دختركوچولو را نديده‌اي كه توي اين كوچه بروند؟»
بعضي‌ها مي‌گفتند كه آنها را نديده‌اند،‌ و چند نفري هم گفتند كه: «از اين طرف رفتند.»
ليلا و مريم رفتند و رفتند و پياده‌رو را نگاه كردند. از خانه و كوچه‌شان خيلي دور شده بودند. پيچيدند توي خيابان باريكي. هر چه ليلا گفت: «مريم،‌ بيا برگرديم.» مريم گوش نكرد.
عاقبت، رسيدند سر چهارراهي. نمي‌دانستند ديگر كجا بروند. مي‌خواستند به خانه برگردند. ولي راه را گم كرده بودند. ليلا زد زير گريه. مريم هم نزديك بود گريه‌اش بگيرد.
پيرزني كه ازپياده‌رو رد مي‌شد، مريم و ليلا را ديد. فهميد كه گم شده‌اند. ازشان پرسيد:
ـ بچه‌ها، خانه‌تان كجاست؟
بچه‌ها نمي‌دانستند خانه‌شان كجاست. پيرزن گفت:
ـ اسم كوچه‌تان را مي‌دانيد؟
مريم فكر كرد و گفت:
ـ اسم‌... اسم كوچه‌مان «سروش» است. اما نمي‌دانيم كه ازكدام طرف برويم پيرزن دست بچه‌ها را گرفت و از اين و آن نشاني كوچه «سروش» را پرسيد و آنها را به طرف كوچه برد.
مادر مريم، هراسان و ناراحت توي پياده‌رو مي‌دويد و همه جا را نگاه مي‌كرد چشمش افتاد به بچه‌ها، كه همراه پيرزني داشتند از روبرو مي‌آمدند. مادر خوشحال شد و از پيرزن تشكر كرد. با ليلا و مريم دعوا كرد كه چرا بي‌اجازه از خانه بيرون رفته‌اند.
بليت فروش كه ديد چند روز گذشته است و كسي سراغ چكمه نيامده، چكمه را برداشت و گذاشت بيرون دكه. تكيه‌اش داد به ديوار روبرو، كه بيشتر جلوي چشم باشد.
آدمها مي‌آمدند و مي‌رفتند. لنگه چكمه را نگاه مي‌كردند، با خود مي‌گفتند «آيا اين لنگه چكمه مال كدام بچه است، كه گمش كرده و حالا دنبالش مي‌گردد.»
ليلا، روزها، يك لنگه چكمه را مي‌پوشيد و يك لنگه دمپايي. گاهي هم مريم لنگه چكمه را مي‌پوشيد، كه بگومگويشان مي‌شد و با هم قهر مي‌كردند.
هر وقت كه مادر ليلا به خانه مي‌آمد،‌ ليلا مي‌دويد جلويش و مي‌گفت:
ـ مادر، لنگه چكمه را پيدا نكردي؟
ـ نه، مادر. برايت يك جفت چكمه ديگر مي‌خرم.
كِي مي‌خري؟
ـ يك روز كه بيكار باشم و پول داشته باشم.
وقتي كه چكمه را خريدي،‌ من همانجا نمي‌پوشمشان. خواب هم نمي‌روم كه لنگه‌اش را گم كنم.
ليلا آن قدر لنگه چكمه‌اش را به اين طرف و آن طرف برده بود. سر آن با مريم و بچه‌هاي همسايه بگومگو كرده بود كه مادرها ـ مادر ليلا و مادر مريم ـ از دست آن به تنگ آمدند. مي‌خواستند بيندازنش بيرون. اما، حيفشان مي‌آمد. چكمه نوي نو بود.
بليت فروش، هر وقت تنها مي‌شد،‌ لنگه چكمه را نگاه مي‌كرد. خدا خدا مي‌كرد كه يك روز صاحبش پيدا شود. و هر شب، كه مي‌خواست دكه‌اش را ببندد و برود خانه‌اش،‌ لنگه چكمه را برمي‌داشت و مي‌گذاشت توي دكه.
يك شب، يادش رفت كه لنگه چكمه را بگذارد توي دكه. لنگه چكمه، شب، كنار ديوار ماند.
صبح زود، رفتگر محله داشت پياده‌رو را جارو مي‌كرد. لنگه چكمه را ديد. نگاهش كرد. برش داشت و زيرش را جارو كرد. باز گذاشتش سر جايش. فهميد كه لنگه چكمه مال بچه‌اي است كه آن را گم كرده. آرزو كرد كه صاحب چكمه پيدا شود.
پسركي شيطان و بازيگوش از پياده‌رو رد مي‌شد، از مدرسه مي‌آمد، دلش مي‌خواست توپ داشته باشد. همه چيز را به جاي توپ مي‌گرفت. هر چه را سر راهش مي‌ديد با لگد مي‌زد و چند قدم مي‌برد؛ قوطي مقوايي،‌ سنگ، پوست ميوه، تا رسيد به لنگه چكمه. نگاهش كرد، و محكم لگد زد زيرش. با آن بازي كرد و بُرد و برد. در يكي از اين پا زدنها،‌ لنگه چكمه رفت و افتاد توي جوي آبي كه پر از آشغال بود. پسرك سرش را پايين انداخت و رفت.
آب چكمه را بُرد. چكمه به آشغالها گير كرد. جلوي آب را گرفت. آب بالا آمد. آمد توي خيابان و پياده‌رو را گرفت، مردم وقتي از پياده‌رو رد مي‌شدند. كفشهايشان خيس مي‌شد و زيرلب قـُر مي‌زدند و بد مي‌گفتند.
رفتگر محله داشت آشغالها را از توي جو درمي‌آورد، كه راه آب بازشود. لنگه چكمه را ديد. فكر كرد كه آن را ديده. كم كم يادش آمد كه چكمه، صبح، كنار ديوار، بالاي خيابان بوده.
رفتگر چكمه را زير شير آب گرفت. پاكش كرد. بُرد، به ديوارمسجد تكيه‌اش داد تا صاحبش پيدا شود.
لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت. هر كه رد مي‌شد آن را مي‌ديد. دعا مي‌كرد كه صاحبش پيدا شود.
لنگه چكمه به ديوار مسجد تكيه داشت، همان جور بي‌صاحب مانده بود. باد و باران تندي آمد و انداختش روي زمين.
چكمه گِلي و كثيف شده بود. بچه‌ها زيرش لگد مي‌زدند و با آن بازي مي‌كردند. يكي از بچه‌ها، كه ديد لنگه چكمه صاحبي ندارد، برش داشت. بردش خانه، و داد به برادرش. برادرش توي كارخانه «دمپايي‌سازي» كار مي‌كرد. توي كارخانه، دمپايي‌هاي پاره و چكمه‌هاي لاستيكي كهنه را مي‌ريختند توي آسيا. خردشان مي‌كردند. آبشان مي‌كردند و مي‌ريختند توي قالب، و دمپايي و چكمه نو مي‌ساختند.
هر روز كه مادر ليلا از كوچه‌شان مي‌گذشت، پسركي را مي‌ديد، كه يك پا بيشتر نداشت. هميشه جلوي خانه‌شان مي‌نشست. فرفره مي‌فروخت و بازي كردن بچه را تماشا مي‌كرد. مادر فكر كرد كه لنگه چكمه را بدهد به او. شايد به درد او بخورد.
مادر به خانه كه آمد، با ليلا حرف زد، و گفت:
ليلا،‌ اين چكمه به درد تو نمي‌خورد. بيا با هم برويم سر كوچه و آن را بدهيم به پسركي كه يك پا دارد، و خانه‌شان روبروي خانه ماست.
ليلا گفت:
ـ اگر لنگه چكمه را بدهم به او،‌ تو برايم يك جفت چكمه ديگر مي‌خري؟
ـ بله كه مي‌خرم. حتماً مي‌خرم. اگر تا حالا نخريدم، فرصت نكردم.
ـ كِي مي‌خري؟ كي فرصت داري؟
تا آخر همين هفته مي‌خرم. آن قدر چكمه‌هاي خوشگل تودكانها آورده‌اند كه نگو!
ـ خودم مي‌خواهم چكمه را به آن پسر بدهم.
باشد، فقط بايد جوري چكمه را به او بدهي كه ناراحت نشود.
ـ چشم.
ليلا و مادرش لنگه چكمه را برداشتند و رفتند پيش پسرك. مادر دم خانه ايستاد و ليلا چكمه را برد. روبروي پسرك ايستاد و گفت: «سلام».
پسرك لبخندي زد و گفت : «سلام، فرفره مي‌خواهي؟»
ليلا گفت :
ـ نه، اين چكمه مال تو. نو و نو است. من يك جفت چكمه داشتم كه لنگه‌اش گم شد. هر چه گشتيم پيدايش نكرديم. حيف است كه اين را بيندازيم دور.
پسرك ناراحت شد،‌ و گفت:
ـ من چكمه تو را نمي‌خواهم.
مادر رفت جلو و گفت :
ـ قابل ندارد. ما همسايه‌ايم. غريبه كه نيستيم. خانه ما اينجاست. پارسال، زمستان، كه نفت نداشتيم، آمديم از مادرت نفت گرفتيم. يادت نيست؟ فكر مي‌كنم كه اين لنگه چكمه به درد تو بخورد. حيف است كه بيندازيمش دور.
پسرك كمي راضي شد. لنگه چكمه را گرفت، داشت نگاهش مي‌كرد، كه ليلا گفت: «خداحافظ» ودويد طرف مادرش. رفتند خانه. مادر زير لب گفت: «خدا كند ناراحت نشده باشد».
پسرك لنگه چكمه را خوب نگاه كرد. خواست ببيند به پايش مي‌خورد يا نه. چكمه مال پاي راست بود و او پاي راست نداشت! به دردش نمي‌خورد. خنده‌اش گرفت.
پسرك لنگه چكمه را گذاشته بود كنارش. فكر مي‌كرد چه كارش كند. نمك‌فروش دوره‌گردي، با چهارچرخه‌اش از كوچه مي‌گذشت.
نمك‌فروش دمپايي و چكمه لاستيكي پاره پوره مي‌گرفت و به جايش نمك مي‌داد.
پسرك لنگه چكمه را داد به او: «نمكي» چكمه را نگاه كرد و گفت: «اين كه خيلي نو است. لنگه ديگرش كجاست؟»
ـ لنگه ديگرش گم شده. مال دختر همسايه روبرويي است. هر چه گشته پيدايش نكرده.
نمكي لنگه چكمه را گرفت و گذاشت توي چهار چرخه‌اش؛ روي چكمه‌ها و دمپايي پاره‌هايي كه از خانه‌ها گرفته بود.
كارخانه «دمپايي‌سازي» توي همان محله بود. نمكي گويي دمپايي پاره و چكمه‌هاي كهنه را برد توي كارخانه بفروشد. لنگه چكمه ليلا هم قاتي آنها بود. وقتي خواست گوني را كنار كارگاه خالي كند نگاهش به سبدي افتاد كه بغل آسيا بود. لنگه ديگر چكمه را آنجا ديد. آماده بود كه بيندازنش توي آسيا؛ خردش كنند.
نمكي لنگه چكمه را كه توي گوني بود، برداشت و رفت سراغ آن يكي لنگه. خوب لنگه‌هاي چكمه را نگاه كرد. كنار هم گذاشت. لبخندي زد و پيش خود گفت: پيدا شد! حالا شدند جفت».
كارگر كارخانه، نمكي را نگاه كرد و گفت:
ـ چي را نگاه مي‌كني؟
ـ چكمه را. لنگه‌اش پيدا شد.
كارگر گفت:
ـ صاحبش را مي‌شناسي؟
بله، مال بچه‌اي است كه خانه‌شان توي يكي از كوچه‌هاي بالايي است.
نمكي چكمه‌ها را آورد پيش پسرك.
پسرك جفت چكمه را برد در‌ِ خانه ليلا. در زد. ليلا آمد دَم در. پسرك چكمه‌ها را داد به او، وگفت:
ـ ديدي لنگه چكمه‌ات پيدا شد!
ليلا خوشحال شد. از بس خوشحال بود نپرسيد كه لنگه‌اش كجا بوده و چه جوري پيدا شده. دويد توي خانه،‌ صدايش را بلند كرد: «مريم، مريم، چكمه‌هايم پيدا شد. چكمه‌هايم پيدا شد».
و برگشت در‌ِ خانه را نگاه كرد. پسرك رفته بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خوب من چه مي‌توانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلي‌ام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر كس ديگري جاي من بود چه ميكرد؟ خوب منهم ميبايست زندگي ميكردم. اگر اين شوهرم هم طلاقم ميداد چه ميكردم؟ ناچار بودم بچه را يك جوري سر به نيست كنم. يك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غير از اين چيز ديگري بفكرش نميرسيد، نه جائي را بلد بودم، نه راه و چاره‌اي ميدانستم. نه اينكه جائي را بلد نبودم. ميدانستم ميشود بچه را بشيرخوارگاه گذاشت يا بخراب شده ديگري سپرد. ولي از كجا كه بچه مرا قبول ميكردند؟ از كجا مي‌توانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روي خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از كجا؟ نمي‌خواستم باين صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتي كار را تمام كردم و بخانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم براي مادرم و ديگر همسايه‌ها تعريف كردم؛ نميدانم كدام يكي‌شان گفتند «خوب، زن، ميخواستي بچه‌ات را ببري شيرخوارگاه بسپري. يا ببريش دارالايتام و…» نميدانم ديگر كجاها را گفت. ولي همانوقت مادرم باو گفت كه «خيال ميكني راش ميدادن؟ هه!» من با وجود اينكه خودم هم بفكر اينكار افتاده بودم،‌ اما آنزن همسايه‌مان وقتي اينرا گفت، باز دلم هري ريخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هيچ رفتي كه رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «كاشكي اين كارو كرده بودم.» ولي من كه سررشته نداشتم. منكه اطمينان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه ديگر دير شده بود. از حرف آنزن مثل اينكه يكدنيا غصه روي دلم ريخت. همه شيرين زبانيهاي بچه‌ام يادم آمد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. و جلوي همه در و همسايه‌ها زار زار گريه كردم. اما چقدر بد بود! خودم شنيدم يكيشان زير لب گفت «گريه هم مي‌كنه! خجالت نمي‌كشه…» باز هم مادرم بدادم رسيد. خيلي دلداريم داد. خوب راست هم ميگفت، من كه اول جوانيم است چرا براي يك بچه اينقدر غصه بخورم؟ آنهم وقتي شوهرم مرا با بچه قبول نميكند. حالا خيلي وقت دارم كه هي بنشينم و سه تا و چهار تا بزايم. درست است كه بچه اولم بود و نميبايد اينكار را ميكردم؛ ولي خوب،‌ حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه ديگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و اين كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار مي‌كرد. راست هم ميگفت نميخواست پس افتاده يك نرخر ديگر را سر سفره‌اش ببيند. خود من هم وقتي كلاهم را قاضي ميكردم باو حق ميدادم. خود من آيا حاضر بودم بچه‌هاي شوهرم را مثل بچه‌هاي خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگي خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زيادي ندانم؟ خوب او هم همينطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه يك نره خر ديگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌اش ببيند. در همان دو روزي كه بخانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خيلي صحبت كرديم. يعني نه اينكه خيلي حرف زده باشيم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، ميگي چكنم؟» شوهرم چيزي نگفت. قدري فكر كرد و بعد گفت «من نميدونم چه بكني. هر جور خودت ميدوني بكن. من نميخام پس افتاده يه نره‌خر ديگرو سرسفره خودم ببينم.» راه و چاره‌اي هم جلوي پايم نگذاشت. آنشب پهلوي من هم نيامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگي ما با هم بود. ولي با من قهر كرده بود. خودم ميدانستم كه ميخواهد مرا غضب كن تا كار بچه را زودتر يكسره كنم. صبح هم كه از در خانه بيرون ميرفت گفت «ظهر كه ميام ديگه نبايس بچه رو ببينم، ها!» و من تكليف خودم را از همان وقت ميدانستم. حالا هر چه فكر ميكنم نميتوانم بفهمم چطور دلم راضي شد! ولي ديگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه‌ام نزديك سه سالش بود. خودش قشنگ راه ميرفت. بديش اين بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. اين خيلي بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بيدار ماندنهاش گذشته بود. و تازه اول راحتي‌اش بود. ولي من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ايستگاه ماشين پا بپايش رفتم. كفشش را هم پايش كرده بودم. لباس خوب‌هايش را هم تنش كرده بودم. يك كت و شلوار آبي كوچولو همان اواخر، شوهر قبلي‌ام برايش خريده بود. وقتي لباسش را تنش ميكردم اين فكر هم بهم هي زد كه «زن، ديگه چرا رخت نوهاشو تنش ميكني؟» ولي دلم راضي نشد. مي‌خواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچه‌دار شدم برود و برايش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خيلي خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برميداشتم. ديگر لازم نبود هي فحشش بدهم كه تندتر بيايد. آخرين دفعه‌اي بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم بكوچه ميبردم. دو سه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشين بشيم بعد برات قاقا هم ميخرم» يادم است آنروز هم مثل روزهاي ديگر هي ازمن سؤال ميكرد. يك اسب پايش توي چاله جوي آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خيلي اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببيند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود ديد. وقتي زمينش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشينده، اوخ شده» تا دم ايستگاه ماشين آهسته آهسته ميرفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشين‌ها شلوغ بود. و من شايد نيمساعت توي ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم آمد. بچه‌ام هي ناراحتي مي‌كرد. و من داشتم خسته مي‌شدم. از بس سؤال ميكرد حوصله‌ام را سر برده بود. دو سه بار گفت «پس مادل چطول سدس؟ ماسين كه نيومدس. پس بليم قاقا بخليم» و من باز هم برايش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتي ماشين سوار شديم قاقا هم برايش خواهم خريد. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه كه پياده شديم بچه‌ام باز هم حرف ميزد و هي ميپرسيد. يادم است يك بار پرسيد «مادل تجاميليم؟» من نميدانم چرا يك مرتبه بي‌آنكه بفهمم، گفتم «ميريم پيش بابا» بچه‌ام كمي به صورت من نگاه كرد. بعد پرسيد «مادل، تدوم بابا؟» من ديگرحوصله نداشتم. گفتم «جونم چقدر حرف ميزني اگه حرف بزني برات قاقا نمي‌خرم. ها!» حالا چقدر دلم ميسوزد. اينجور چيزها بيشتر دل آدم را ميسوزاند. چرا دل بچه‌ام را در آن دم آخر اينطور شكستم؟ از خانه كه بيرون آمديم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصباني نشوم. بچه‌ام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوشرفتاري كنم. ولي چقدر حالا دلم ميسوزد! چرا اينطور ساكتش كردم؟ بچهكم ديگر ساكت شد. و باشاگرد شوفر كه برايش شكلك درمي‌آورد و حرف مي‌زد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه باو محل مي‌گذاشتم نه ببچه‌ام كه هي رويش را بمن ميكرد. ميدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتي پياده مي‌شديم بچه‌ام هنوز مي‌خنديد. ميدان شلوغ بود و اتوبوس‌ها خيلي بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتي قدم زدم. شايد نيمساعت شد. اتوبوسها كمتر شدند. آمدم كنار ميدان. ده شاهي از جيبم درآوردم و ببچه‌ام دادم. بچه‌ام هاج وواج مانده بود و مرا نگاه ميكرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نميدانستم چطورحاليش كنم. آنطرف ميدان يك تخم كدوئي داد ميزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگير. برو قاقا بخر. ببينم بلدي خودت بري بخري» بچه‌ام نگاهي به پول كرد و بعد رو بمن گفت «مادل تو هم بيا بليم.» من گفتم «نه من اينجا وايسادم تورو مي‌پام. برو ببينم خودت بلدي بخري.» بچه‌ام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اينكه دودل بود. و نميدانست چطور بايد چيز خريد. تا بحال همچه كاري يادش نداده بودم. بربر نگاهم ميكرد. عجب نگاهي بود! مثل اينكه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلي بد شد. نزديك بود منصرف شوم. بعد كه بچه‌ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتي آن روز عصر كه جلوي در و همسايه‌ها از زور غصه گريه كردم، هيچ اينطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزديك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهي بود! بچه‌ام‌ سرگردان مانده بود و مثل اينكه هنوز ميخواست چيزي از من بپرسد. نفهميدم چطور خود را نگهداشتم. يكبار ديگر تخمه كدوئي را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. اين پول را بهش بده،‌ بگو تخمه بده، همين. برو باريكلا» بچهكم تخم كدوئي را نگاه كرد و بعد مثل وقتيكه مي‌خواست بهانه بگيرد و گريه كند گفت «مادل، من تخمه نمي‌خام. تيسميس ميخام.» من داشتم بيچاره ميشدم. اگر بچه‌ام يك خرده ديگر معطل كرده بود، اگر يك خرده گريه كرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولي بچه‌ام گريه نكرد. عصباني شده بودم. حوصله‌ام سررفته بود. سرش داد زدم «كيشمش هم داره. برو هر چي ميخواي بخر. برو ديگه.» و از روي جوي كنار پياده‌رو بلندش كردم و روي اسفالت وسط خيابان گذاشتم. دستم رابه پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو ديگه دير ميشه.» خيابان خلوت بود. ازوسط خيابان تا آن ته‌ها اتوبوسي و درشگه‌اي پيدا نبود كه بچه‌ام را زير بگيرد. بچه‌ام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تيسميس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهي كيشميش بده.» واو رفت. بچه‌ام وسط خيابان رسيده بود كه يكمرتبه يك ماشين بوق زد و من از ترس لرزيدم. و بياينكه بفهمم چه مي‌كنم، خودم را وسط خيابان پرتاب كردم و بچه‌ام را بغل زدم و توي پياده‌رو دويدم و لاي مردم قايم شدم. عرق از سر و رويم راه افتاده بود. ونفس نفس ميزدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هيچي جونم. ازوسط خيابون تند رد ميشن. تو يواش ميرفتي نزديك بود بري زير هوتول.» اينرا كه ميگفتم نزديك بود گريه‌ام بيفتد. بچه‌ام همانطور كه توي بلغم بود گفت «خوب مادل منو بزال زيمين» ايندفه تند ميلم.» شايد اگر بچهكم اين حرف را نميزد من يادم رفته بود كه براي چه كار آمده‌ام. ولي اين حرفش مرا ازنو بصرافت انداخت. هنوز اشك چشمهايم را پاك نكرده بودم كه دوباره به ياد كاري كه آمده بودم بكنم،‌ افتادم. بياد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد،‌ افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرين ماچي بود كه از صورتش برميداشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشين ميادش.» باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه‌ام تندتر رفت. قدم‌هاي كوچكش را بعجله برميداشت و من دو سه بار ترسيدم كه مبادا پاهايش توي هم بپيچد و زمين بخورد. آنطرف خيابان كه رسيد برگشت و نگاهي بمن انداخت. من دامن‌هاي چادرم را زير بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه مي‌افتادم. همچه كه بچه‌ام چرخيد و بطرف من نگاه كرد، من سر جايم خشكم زد. درست است كه نمي‌خواستم بفهمد من دارم در ميروم ولي براي اين نبود كه سر جايم خشكم زد. مثل يك دزد كه سربرنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دستهايم همانطور زير بغلهايم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جيب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كندوكو ميكردم و شوهرم از در رسيد. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خيس شدم. سرم را پائين انداختم و وقتي به هزار زحمت سرم را بلند كردم،‌ بچه‌ام دوباره راه افتاده بود و چيزي نمانده بود كه به تخمه كدوئي برسد. كار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خيابان رسيده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشته‌ام. آخرين باري كه بچه‌امرا نگاه كردم، درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه ميكردم. درست مثل يك بچه تازه پا وشيرين مردم باو نگاه ميكردم. درست همانطور كه از نگاه كردن ببچه مردم ميشود حظ كرد، ازديدن او حظ كردم. و بعجله لاي جمعيت پياده‌رو پيچيدم. ولي يك دفعه بوحشت افتادم. نزديك بود قدمم خشك بشود و سرجايم ميخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسي زاغ سياه مرا چوب زده باشد. ازين خيال موهاي تنم راست ايستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پائين‌تر، خيال داشتم توي پسكوچه‌ها بيندازم و فرار كنم. بزحمت خودم را بدم كوچه رسانده بودم كه يكهو، يك تاكسي پشت سرم توي خيابان ترمز كرد. مثال اينكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهايم لرزي. خيال ميكردم پاسبان سر چهارراه كه مرا مي‌پائيده توي تاكسي پريده و حالا پشت سرم پياده شده و الان است كه مچ دستم را بگيرد. نميدانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم. مسافرهاي تاكسي پولشان را هم داده بودند و داشتند ميرفتند. من نفس راحتي كشيدم و فكر ديگري بسرم زد. بي‌اينكه بفهمم و يا چشمم جائي را ببيند پريدم توي تاكسي و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لاي درتاكسي مانده بود. وقتي تاكسي دور شد و من اطمينان پيدا كردم،‌ در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلاي آن بيرون كشيدم و از نو در را بستم. به پشتي صندلي تكيه دادم و نفس راحتي كشيدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاكسي را از شوهرم دربياورم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
توصيف خطوط چهره و قيافه آقاي «بروشكي» همان قدر زائد و بيهوده است كه توصيف و تشريح قد و قواره تك درخت اقاقياي پير و هرس نشده باغچه خشك جلو در اصلي محل سكونت او. اين درخت كه به رغم بي‌اعتنايي مرگبار رهگذران و جفا و بي‌مهري‌هاي دوران، قد راست كرده است، در چشم آقاي بروشكي نه تنها نشانه تغيير نور و هوا،‌ بل شاخص دگرگوني‌هاي نهاني جان و روح خيابان است، و در پاييز و زمستان، وقتي كه باران مي‌بارد، با شاخه‌هاي درهم و برهم و برهنه و سياه، غمناك‌ترين درختهاي دنياست‌…
نه، كاري به چهره و قيافه آقاي بروشكي نداريم؛ او هم آدمي است، مردي است تا حدي ـ سرد و گرم روزگار چشيده، و در پاره‌اي وقتها گيج و خسته و خيالباف. بله، چشم و گوش و قلب و مغز و دست و پا و‌… غيره دارد (در اين مورد جاي هيچ گونه ترديدي نيست) و فعلاً، با چشمهاي ريز، از لاي پلك‌هاي پف‌آلود و ملتهب به نقطه‌اي محو روي ديوار اتاق كوچكش زل زده است.
بيا‌… بفرما ديگر! تيك تاك، تيك تاك‌… تاك تاك‌… مرده شو برده، ول نمي‌كند كه‌… بيا! كمر جمعه هم شكست و بنده، مثل يك رأس قاطر، بله، دقيقاً و واقعاً و عيناً، مثل يك رأس قاطر، خسته و مغموم (قاطر مغموم!) مانده‌ام توي گل چسبناكي كه عين سريشم نجارهاست‌… چه محكوميتي! بنويس، هي بنويس‌… راه گريزي نيست كه نيست. پوف‌… خوشا به حال و روز همه آن آدمهاي صبور و سعادتمند و هميشه و در همه حال آسوده‌اي كه هرگز نمي‌نويسند و به جاي نوشتن، كارهاي جدي‌تر و به مراتب بسيار بسيار سودمندتري انجام مي‌دهند و خوش و خرم و شادكام، از زندگي لذت مي‌برند‌… خودمانيم، چه سعادتي دارند اين صاحبان مشاغل آزاد و معتبر، اين مورچه‌هاي بي‌ادعا و خندان و غالباً چاق و گمنام، اين صاحبان خوشبخت دكان و دكه و ملك و مستغلات، اين دلال‌هاي شريف و شيرين زبان معاملات پايان‌ناپذير. اين تجار محترم، و متين، وزين و موقعيت‌شناس كه هر دقيقه و ثانيه از عمر و زندگي درازشان با نقش زرين و سرگيجه‌آور سكه‌هاي شاد و براق به نيكي و نيكنامي و عزت و آبرو ارزيابي مي‌شود‌… آه! اين خيل خوشبخت حالا به احتمال قريب به يقين، ناهار لذيذ و مقوي‌شان را در جذبه‌اي بي‌بديل خورده‌اند و كش و قوسي پر كيف رفته رفته‌اند و در نهايت بي‌ريايي ناب، و در اوج بي‌‌اعتنايي فيلسوفانه به آداب و تشريفات ملال‌آور، خيلي صميمي و خودماني آروغ‌هاي گنده و لرزاننده زده‌اند و با دقت و حوصله‌اي وسواس‌آميز و في‌الواقع الهام‌بخش، دندانهايشان را يك به يك خلال كرده‌اند و بعد، در خلسه‌اي پررمز و راز به قضاي حاجت طولاني و انديشمندانه پرداخته‌اند و‌… اما من؟ بايد بنويسم‌… باز هم، ولي براي كي؟ بايد بنويسم، اما اين معده خيانتكارم‌… لعنتي! انگار زغال گداخته بلعيده‌ام‌…
هواي اتاق نه سرد است و نه گرم.
ساعت درست يك و سي و دو دقيقه، يا دقيق‌تر گفته باشيم، سي و سه دقيقه و بيست و شش، نه، بيست و هفت‌… هشت (اوه!) «هفشت» ثانيه بعد از ظهر است. چراغ خوراكپزي «والور» بخاري؟ ـ عجالتاً بدون پت پت، با شعله آبي شفاف مي‌سوزد و كتري لعابي سفيد روي سرپوش آن وز وز مي‌كند‌…
بنويس! د يا الله، شروع كن ديگر، اين عقربه‌هاي بي‌ترحم را ببين؛ هيچ درنگي در كارشان نيست‌… مي‌بيني؟ آب دارد جوش مي‌آيد‌… چاي؛ اما كو قند؟ مهم نيست پسر، چرا بهانه مي‌گيري؟ بايد بنويسي! فردا، فردا شنبه است‌… ديگر وقتي نداري‌… بنويس.
بايد، بايد بنويسد، يك داستان صد درصد «قابل چاپ» و حتي‌المقدور بدون حادثه‌هاي دلخراش و قتل و جرح و جنايت، (با جاذبه و كشش و تعليق و قلق جنايي و پليسي) و حتماً و قطعاً بدون ماجراهاي عشقي و جنسي و اين جور حركات زشت و شرم‌آور، (البته با گيرايي و لطافت عاشقانه و‌…) براي چاپ در حداقل دو صفحه و نيم و حداكثر سه صفحه و دو ستون از يك مجله هفتگي سياسي، اجتماعي، اقتصادي، ادبي، هنري، ورزشي، خانوادگي و‌…
بايد بنويسي، ردخور ندارد‌… هر قدر دلت بخواهد مي‌تواني گوشه سبيلت را بجوي و موهاي فلفل نمكي و آشفته‌ات را با سرانگشت بگيري و بكشي. هر قدر دلت بخواهد مي‌تواني روي اين ميز تحرير فكسني با لبه كاغذها ور بروي؛ هر قدر دلت بخواهد مي‌تواني به اين سيگارهاي كوفتي پك بزني‌… ولي‌… ولي بايد بنويسي‌… اگر باز هم اين دست و آن دست كني و شب برسد و زبانم لال، برق هم برود‌…؟
يكباره سرش را با حركتي تند به عقب مي‌اندازد و نيم‌خيز از جا مي‌جهد. موضوعي بكر و بديع، در هاله‌اي از ابهام، مثل شعله‌اي نازك و ارغواني از پشت مه سبز در يك كوره راه جنگلي و سرد آخرهاي پاييز، ذهنش را مي‌لرزاند:
آه‌… آن انسان ساده، آن مرد بي‌نام كه مي‌توانست دستش را دراز كند و غبار غم از چهره ما بزدايد، كه مي‌توانست با آواي ني در كوير تفته و سوزان جنگلي از اقاقيا بروياند و براي همه بچه‌هاي گرسنه و پابرهنه نان و كفش و كتاب ببرد‌… آن مرد كه مي‌خواند و مي‌سرود و مي‌رفت و با آوازش، با صدا و سرودش در گذرگاههاي خاكستري و پرملالت نشاط و سلامت را زنده مي‌كرد و غربت‌زدگان مرگ‌انديش را به اصل خويش باز مي‌گرداند‌… با آواز و آواي چنگ‌… چنگي شوريده‌… هه هه، هه‌… او را درخواب ديده‌ام؟ چه رؤياي غريبي! مي‌خواند، مثل فاخته‌… لعنت بر من! چه فكر درخشاني بود، چه طرح تازه و دل‌انگيزي‌… چه شد؟ حيف، حيف كه دود شد، بخار شد و رفت‌… نمي‌فهمم، خرفت و احمق شده‌ام؛ حافظه و تخيلم پاك از دست رفته است‌… تباه شده‌ام، تباه!
عصبي و مستأصل سيگاري روشن مي‌كند و تند پك مي‌زند و آه مي‌كشد. بايد بنويسد. بايد. و بدون مددخواهي ازهر نوع مخدر يا محركي.
نه، نه افيون و نه الكل‌… مي‌گويند گابريل گارسيا ماركز قبل از نوشتن يكي دو ليوان عرق نيشكر بالا مي‌اندازد، عرقي كه البته قدري هم كديين دارد‌… پوف‌… آلدوس‌ هاكسلي هم تا وقتي كه زنده بود «ال ـ اس ـ دي» مي‌زد و مي‌نوشت‌… ناكس! چرا راه دور برويم؟ خودمان هم نويسنده‌هاي عاقل و بالغ و بزرگي داشتيم كه بدون قبل و منقل و عرق يك سطر هم نمي‌نوشتند‌… اما‌… اما، اين‌ها به تو چه ربطي دارد؟ چه حقارتي! فراموش كن پسر، آن ممه را لولو برد كه برد‌…
از پشت ميزتحريرش بلند مي‌شود و منگ و محصور به كنار پنجره مي‌رود. آسمان يكسره دلگير و ابري است. پايين را نگاه مي‌كند‌… زير درخت اقاقيا، مردي ميانه‌سال با كله بزرگ تراشيده چمباتمه زده، نشسته است. باد لبه‌هاي كت بلند و سياهش را تكان مي‌دهد. بروشكي بي‌اختيار به گودي رقت‌آور پس گردن لاغر او زل مي‌زند و صداي تيك تاك شوم ساعت را انگار رساتر و مصرتر از هميشه مي‌شنود‌…
يك اتفاق كوچك : مرد غريبه در حالت نشسته و چمباتمه زده برمي‌گردد، روي دو زانو مي‌چرخد و سرش را بالا مي‌آورد و با نگاهي نافذ و ملتمس او را مي‌نگرد. بروشكي، جا خورده و حيران، با حسي ميان ترسي گنگ و شيفتگي‌يي بدون دليل،‌ لبخند مي‌زند. اما نگاه خيره غريبه را تاب نمي‌آورد؛ دچار پريشاني و اضطرابي گنگ مي‌شود و دست و پايش را گم مي‌كند. شتابزده برمي‌گردد، و به پنجره زل مي‌زند:
چه روز نحسي! اين ابر هم كه تخت سينه آسمان ماسيده است؛ نه مي‌بارد و نه مي‌رود. اصلاً نمي‌دانم چه مرگم است: نه غمگينم و نه شاد، نه اميدوارم و نه نااميد‌… پير شده‌ام. بدون زن و زندگي‌… رؤياهايم را غبار فراموشي نرم نرمك مي‌پوشاند‌… دير شده، دير،‌ آن زنها و دخترها هم كه دلبسته‌شان بودم در ياد گم شده‌اند و خنده‌ها و گريه‌هايشان هم از يادم رفته است‌… قلبم پير است و خسته‌… مثل يك پيردختر دلم به حال خودم مي‌سوزد‌… تف! چي مي‌خواستم بشوم و چي شدم؟
به كتابهاي درهم ريخته‌اش كه روي قفسه‌بندي كج و زهواردرفته، ولومانده و غباري نازك بر آنها نشسته و به مثابه طرحي شكسته ازتنهايي و آشفتگي است، نگاه مي‌كند:
مجله را توي كلاس صد بار باز كردم و بستم. ته دلم غنج مي‌زد. حروف چاپي! جادوي چاپ‌… داستان من، «نوشته بروشكي»! دويدم طرف خانه. مجله را زير كتم گرفته بودم و مي‌دويدم. باران مي‌باريد. از زير درختهاي اقاقيا دويدم. مادر سرفه مي‌كرد؛ سرفه و خنده. صورت سبزه تكيده و تاسيده‌اش شكفته بود: «اگر بابات، اگر باباي خدا بيامرزت زنده بود، چه قدر خوشحال مي‌شد؛ چه عشقي مي‌كرد! آخ‌… حالا بخوان برايم‌…» انگار خار ماهي توي گلويم بود؛ خواندم. مادر سرفه كرد؛ ملاحظه‌ام را مي‌كرد. كف دست لاغرش را چسباند روي دهانش. جلو سرفه‌اش را گرفت؛ و من خواندم:
«… پسرك روي ترك‌بند دوچرخه باباش نشسته بود. از رخت‌هاي بابا بوي كهنه توتون مي‌آمد. پسرك با تكان‌هاي چرخ روي سنگفرش خيابان دراز و تاريك بالا مي‌پريد و با دستهاي كرخت شده از سرما دو حلقه تابدار فنرهاي زين دوچرخه را چسبيده بود. از كارخانه چوب‌بري برمي‌گشتند به خانه. صداي تق تق و لرزش قابلمه ناهاري كه لاي دستمال بزرگ متقالي پيچيده شده بود و به فرمان دوچرخه آويزان بود، خواب را از سر پسرك دور مي‌كرد. به زير درخت‌هاي اقاقيا كه رسيدند، پدر شروع كرد به آواز خواندن؛ ركاب مي‌كشيد و نرم و غمناك مي‌خواند:
ـ خداوندا‌… جوانيم به سر رفت
درخت شادكامي، بي‌ثمر رفت
درخت شادكامي، عمر فايز
چو مهماني كه شام آمد سحر رفت‌…»
زنگ در به صدا درمي‌آيد. بروشكي شانه‌اش را بالا مي‌اندازد:
ـ بيا! همين را كم داشتيم‌… سر خر؟ مزاحم! آخر چه خاكي به سرم بريزم من؟ چه گناهي كرده‌ام مگر!
كسي كه انگشتش را روي زنگ گذاشته، خشمگين و مأيوس با نوك كفش هم به در مي‌كوبد. بروشكي با درماندگي به در نگاه مي‌كند و مي‌پرسد:
ـ كي هستيد؟ چي مي‌خواهيد؟ با كي كار داريد!
كسي كه پشت در ايستاده ـ يا نشسته! ـ با لحني التماس‌آميز و صدايي خسته و لرزان، با لحن و صداي درمانده‌ترين و به خود وانهاده شده‌ترين مردهاي دنيا مي‌گويد:
ـ باز كنيد، نترسيد‌…، نترسيد. باز كنيد!
بروشكي زيرلبي مي‌گويد:
ـ ترس؟! يعني ‌چه‌…
جلو مي‌جهد و با حركتي شجاعانه،‌ به سرعت در را باز مي‌كند و ناگهان چشمهايش از شدت هراسي ابلهانه گرد مي‌شود. خشكش مي‌زند. ديگر فرصتي براي بستن در به روي غريبه نمانده، آب دهانش را به دشواري قورت مي‌دهد:
ـ ش‌… شما؟!
غريبه، همان مرد لاغر و مردني كه نيم ساعت پيش زير درخت اقاقيا نشسته بود، بقچه كوچكي را كه زير بغل زده بر زمين مي‌اندازد و در آستانه در مي‌نشيند و دستي به سر بزرگ تراشيده و پيشاني خيس از عرقش مي‌كشد و نفس نفس زنان مي‌گويد:
ـ صبر كنيد‌... بگذاريد نفس ... نفسم جا بيايد‌... مي‌بينيد كه‌... در اين سرما‌... چه عرقي كرده‌ام‌... تا، تا از اين‌... پله‌ها بالا بيايم‌... آه‌... نفسم بريد.
بروشكي گيج و لرزان برمي‌گردد تا عينكش را بردارد. وسط اتاق سه بار دور خودش مي‌چرخد و عينك ذره‌بيني‌اش را پيدا نمي‌كند. برمي‌گردد و بي‌اراده و حيران، رو به روي مرد غريبه زانو مي‌زند و مي‌نشيند و مي‌پرسد:
ـ چي مي‌خواهيد؟ من، من‌… لعنت بر من، گمان مي‌كنم اشتباهي آمده‌ايد، كي هستيد شما؟
غريبه بقچه‌اش را برمي‌دارد و ناتوان وقوزكرده، دست به در و ديوار مي‌گيرد و كفش‌هاي بزرگ وصله‌دار و خاك گرفته‌اش را با احتياط و ظرفات از پا درمي‌آورد و وارد مي‌شود و در را به ملايمت پشت سر خود مي‌بندد:
ـ‌ شما، شما نويسنده هستيد، نه؟ داستان‌نويس، آقاي … آقاي بروشكي‌… درست گفتم:
ـ بله؟ بله‌…
ـ من‌… من را به جا نمي‌آوريد؟
بروشكي، متزلزل و مبهوت، دو قدم به عقب برمي‌دارد و مي‌نالد:
ـ عينكم را كدام گوري گذاشته‌ام…
غريبه جلو ميز تحرير نويسنده،‌ روي زمين مي‌نشيند و بقچه‌اش را كنار دستش مي‌گذارد. لبه‌هاي بلند كت كهنه و سياهش را جمع مي‌كند و به ديوار تكيه مي‌زند. نفس بلندي مي‌كشد و با لبخندي محزون و افسرده مي‌گويد:
ـ من، من قهرمان داستانهاي بلند و قصههاي كوتاه نويسنده بزرگ و معروف سابق آقاي «پارسنگي» هستم‌... نمي‌شناسيدش؟ من‌…
بروشكي مثل آدمي كه در خواب راه مي‌رود، روي پاهايش چرخي مي‌زند و مي‌رود و به تأني پشت ميزش مي‌نشيند. اما انگار روي سوزن نشسته باشد، از جا مي‌پرد:
ـ اوه‌...!
سيخ و خدنگ مي‌ايستد و كورمال سطح صندلي را دست مي‌كشد:
ـ عجب! عينكم‌...
عينك را با انگشتان لرزان مي‌گيرد و بالا مي‌آورد و به چشم مي‌زند:
ـ عجب‌... نشكسته!
خيره در غريبه مي‌نگرد و سرد و عبوس مي‌پرسد:
ـ آمده‌ايد سراغ من كه چي بشود؟ من، من داشتم چيز مي‌نوشتم، يعني داشتم آماده مي‌شدم كه‌… فردا‌…
غريبه تلخ‌ترين لبخندهاي دنيا را به لب مي‌آورد:
ـ راستش هيچ راه و چاره‌اي برايم نمانده بود؛ مدتي جلو در خانه‌تان، زير درخت اقاقيا نشسته بودم و نمي‌توانستم تصميم بگيرم كه بيايم بالا يا نه‌… چه كنم؟ مي‌دانيد‌… به آخر خط رسيده‌ام‌… شايد بتوانيد كمكم كنيد، راه به جايي ندارم‌…
بروشكي روي ميز به طرف او خم مي‌شود و دقيق‌تر به چشمها و چهره او نگاه مي‌كند. غريبه آب بيني‌اش را بالا مي‌كشد:
ـ ببخشيد، با اجازه،‌… جسارت نشود‌…
پاهايش را دراز مي‌كند و دو ساق باريك و زرد پايش را كه تا نيمه از پاچه‌هاي شلوار نازك و گشاد و چروكيده‌اش بيرون زده، روي زيلوكش مي‌آورد:
ـ خرد و خرابم‌… تازه از بيمارستان مرخص شده‌ام. ديروز‌… با هر دوز و كلكي بود تا ظهر پالنگ كردم و ناهارم را هم خوردم‌…
آب دهانش را جمع مي‌كند:
ـ طاس كباب بود. خوردم و دك شدم‌… و از ديروز تا حالا سرگردان به اين در و آن در زده‌ام‌… خيابانها و كوچه‌ها را زير پا در كرده‌ام و‌… اگر، اگر مجبور نمي‌شدم، باور كنيد به خودم اجازه نمي‌دادم كه بيايم سراغ شما و مزاحم بشوم‌…
نويسنده عينكش را برمي‌دارد و روي ميز، كنار بسته نيمه خالي سيگار «شيراز» مي‌گذارد و سرفه مي‌كند، و خم مي‌شود. غريبه، با نگراني و دلسوزي مي‌پرسد:
ـ سرما خورده‌ايد؟
ـ بله؟ نه، نمي‌دانم‌،‌… حالا، حالا نگاه كنيد‌… مي‌خواهم بدون رودربايستي بگوييد كه از من چي مي‌خواهيد؟ گيرم كه سالهاي سال با هم، يعني با شما و آقاي پارسنگي، آشنا و اخت و مأنوس بوده‌ايم‌… ولي، حالا، از دست من چه كاري ساخته است؟ آقاي پارسنگي كجاست؟ شايع شده بود كه به خارچه رفته و‌…
غريبه اخم مي‌كند و سرش را پايين مي‌اندازد:
ـ پارسنگي مرد!
ـ بروشكي از جا مي‌پرد:
ـ چي؟ مرد؟ چرا؟ كجا، كي؟ نكند منظورت اين است كه‌…
غريبه دستي به گردن لاغر و دراز و رگهاي كبود و بيرون زده و سيبك درشت گلوي خود مي‌كشد و پس كله‌اش را به ديوار مي‌كوبد:
ـ خودش را كشت‌… بيچاره!
صدايش را پايين مي‌آورد:
ـ پيش خودمان بماند‌… مي‌خواست من را هم بكشد‌… يك تكه طناب پلاستيكي محكم انداخت به گردنم و توي يك خيابان خلوت، مثل همين خيابان شما، به شاخه يك درخت اقاقيا ـ مثل همين اقاقياي مقابل در خانه شما ـ حلق آويزم كرد. خودش هم كه قبلاً، چند دقيقه قبل، مقدار زيادي مرگ موش خورده بود. رفت و دريك جاي دور از دسترس دراز كشيد وخوابيد و مرد. او تلوتلوخوران دور شد و من از هول جان دستها و پاهايم را تكان دادم و آن قدر تقلا كردم كه شاخه مهربان اقاقيا شكست و روي پياده‌رو افتادم؛ بيهوش شدم و وقتي به هوش آمدم ديدم روي تخت يك بيمارستان دولتي خوابيده‌ام‌… بله، اين يك معجزه بود. مدتي در مريضخانه بودم و ديروز بالاخره به زور مرخصم كردند‌… البته آن قدر اين دست و آن دست كردم و نك و ناله راه انداختم تا ظهر شد و ناهار آوردند. طاس كباب بود. چه عطر و بويي داشت‌… تا خرخره خوردم و‌…
آب دهانش را پر سر و صدا فرو مي‌دهد و لبخند بي‌معنايي مي‌زند:
ـ آب كتري‌تان جوش آمده‌…
نويسنده از داخل كشو ميز تحريرش قوطي مقوايي لهيده چاي را بيرون مي‌آورد. غريبه با چالاكي شگفت‌آوري كه با وضع و حال او به شدت در تضاد است، از جا مي‌پرد و با لبه كت بلند و سياهش دسته كتري را مي‌گيرد و آن را از روي «والور» پايين مي‌گذارد. در كتري داغ را بي‌محابا با سر انگشتان برمي‌دارد و به نويسنده چشمك مي‌زند:
ـ آخ … دو سه روز است كه لب به چايي نزده‌ام، دلم لك زده براي يك استكان چاي داغ و دبش!
بروشكي گودي كف دستش را ازچاي خشك پرمي‌كند و مي‌ريزد توي آب جوشان كتري و بي‌آن كه غريبه را مخاطب قرار داده باشد، با صدايي كشدار، زير لبي آهسته نجوا مي‌كند:
ـ چه زمانه‌اي‌…! تقاطع اندوه و مضحكه؛ بن‌بست آرزوها و خيالهاي معصوم؛ دره غم و بي‌ساماني،‌ جاده‌هاي دراز و سرد و سياه تنهايي‌…
غريبه آب بيني‌اش را بالا مي‌كشد و از جا برمي‌خيزد و ليوان پر لك و پيس روي ميز تحرير نويسنده را كه تفاله چاي در آن خشكيده برمي‌دارد و مي‌گويد:
ـ همين يكي را داريد؟ ببرم برايتان بشويمش‌…
بروشكي پس كله‌اش را مي‌خاراند و پرترديد و آزرمگين به او نگاه مي‌كند. بعد، بر ترديد خود فايق مي‌آيد و دو مداد و يك خودنويس و يك تسبيح دانه درشت زرد و شيشه‌اي، ده دوازده سوزن سنجاق و گيره فلزي كوچك را از درون فنجان سراميك آبي رنگ روي ميزش برمي‌دارد و فنجان خالي را به سوي غريبه دراز مي‌كند:
ـ بيا، اين را هم براي خودت بشو‌…
ـ عجيب است‌… چه شباهتي! آقاي پارسنگي هم كه اين آخري‌ها وضع مالي‌اش افتضاح شده بود همين اوضاع را داشت؛ يك ليوان براي خودش و يك فنجان ـ جامدادي ـ هم براي من‌…
بوي فتيله سوخته بخاري بي‌نفت در اتاق مي‌پيچد. غريبه خم مي‌شود و با يك فوت محكم فتيله فروزان والور را خاموش مي‌كند و لبخند مي‌زند و مي‌گويد:
ـ مي‌توانم حدس بزنم! نفت‌تان هم تمام شد‌… نه؟
بروشكي با تكان سر حرف او را تأييد مي‌كند. غريبه ليوان و فنجان را سرسري مي‌شويد و برمي‌گردد و مي‌نشيند. چاي مي‌ريزد و نگاه پرسانش را مي‌دوزد به چشمهاي نويسنده. بروشكي حرف ساده نگاه او را با سهولت مي‌خواند و نيشخند كوچكي مي‌زند و مي‌گويد:
ـ درست است! باز هم درست حدس زده‌اي، قند هم نداريم‌… راستش،‌ چند وقت پيش همه كوپنهايم را توي صف اتوبوس گم كردم و‌… البته ولي، مهم نيست‌…،
چاي داغ و تلخ را بدون قند مي‌نوشند. بروشكي بي‌هوا مي‌پراند:
ـ خوش باش!
غريبه مي‌خندد و به سرفه مي‌افتد:
ـ آن وقتها كه جوان بودم ذوق زندگي داشتم،‌اما باور كنيد خوش نبودم‌… اصلاً هيچ وقت خوش نبوده‌ام‌… فقط احمقانه خنديده‌ام، و حالا‌… دلم سرد است، سرد سرد؛ روحم شده است مثل همين غروب ابري و دلتنگ جمعه زمستاني‌… كاش آن شاخه مهربان اقاقيا نمي‌شكست!
نگاه حسرت زده و مشتاقش را با مايه‌اي از حجب و شرمندگي مي‌دوزد به پاكت سيگار نويسنده:
ـ اجازه مي‌دهيد؟
دستش را دراز مي‌كند و دو تا سيگار برمي‌دارد؛ يكي را به بروشكي مي‌دهد و يكي را هم خودش لاي لب‌هاي داغمه بسته‌اش مي‌گذارد. بعد تر و فرز پيشدستي مي‌كند و از جيب بالايي كتش يك قوطي كبريت بيرون مي‌كشد و با خوش خدمتي نجيبانه‌اي اول سيگار نويسنده را روشن مي‌كند و بعد، بي‌اعتنا به آتش كه سراسر چوب كبريت را خورده و پايين آمده و پوست سر انگهشتايش را مي‌گزد، با آرامش سيگار خود را مي‌گيراند. پك مي‌زند و دود را با كيف و لذت مي‌بلعد و مي‌گويد:
ـ تنها سيگار كشيدن مثل تنها مردن است‌… اين يكي ازتكيه كلام‌هاي پارسنگي خدا بيامرز بود. البته مي‌شود گفت كه اين جمله مال خودش بود و نبود‌… مي‌دانيد كه‌… خيلي قبل از او، «شولوخف» توي يكي از داستانهايش، از قول يكي از شخصيت‌هاي داستان‌، مي‌گويد: «تنها عرق خوردن مثل تنها مردن است»…
بروشكي ابرو درهم مي‌كشد و با لحني سرزنش‌آميز مي‌گويد:
ـ انگار زياد دل خوشي از مرحوم پارسنگي نداري؟
و بعد آهسته با خود حرف مي‌زند:
ـ هوم! البته ما هم بالاخره سر در نياورديم كه اين آقاي پارسنگي چه مرام و مسلكي داشت. عده‌اي مي‌گفتند سوسياليست بوده، و بعضي‌ها هم عقيده داشتند كه در همه عمر عملاً سنگ سرمايه‌داري را به سينه مي‌زده‌…
غريبه پك محكمي به سيگارش مي‌زند و انگار مي‌خواهد بار سنگيني را از روي سينه‌اش بردارد، مي‌گويد:
ـ ببخشيدها‌… خيلي عذر مي‌خواهم‌، بي‌ادبي نشود‌… پارسنگي هيچ پخي نبود! حقيقت همين است؛ فقط خوب چاخان مي‌بافت… آدم بدبختي بود؛ يك عمر بدبخت و سرگردان بود‌…
پاهايش را جمع مي‌كند و خدنگ مي‌شود و ادامه مي‌دهد:
ـ حالا خودمانيم، از خدا كه پنهان نيست، از شما چه پنهان‌… پارسنگي يك آدم واقعاً قابل ترحمي بود، پر از عقده و تلخكامي و واخوردگي بود‌… في‌المثل، در عمل جرأت و جسارت اين را نداشت كه بدتركيب‌ترين دخترهاي كپك زده را، كه از قضا شعر سفيد هم مي‌گفتند، به يك كافه قنادي دعوت كند و‌… اما، من مادرمرده را به عنوان قهرمان داستانش وادار مي‌كرد با جسارت و پررويي زنهاي فتان و خوش تن و بدن و سيه چشم را از چنگال و دندان سرهنگ‌هاي چاق و شكم گنده توپخانه و سروان‌هاي سينه پهن و قد بلند زرهي و ستوان‌هاي ظريف و رعنا و خوش بر و روي گارد شاه بيرون بكشم و‌… بعدها هم كه جدي‌تر شد، من را در قالب يك سركارگر ـ نه كارگر! ـ با چهره استخواني رنگ پريده، هيكل ورزيده و عضلاني، چشمهاي مشتعل و موهاي نرم و خرمايي كه درباد پريشان مي‌شد، با هزار كلك و لفت و لعاب مي‌كاشت سر راه دختر بسيار خوشكل و دلرباي يك تاجر خرگردن، يا يك كارخانه‌دار دم كفت، و وادارم مي‌كرد كه درخواست عاشقانه دختره را براي فرار و ازدواج با خشونت و قاطعيت رد كنم و به چهره زيبا و برافروخته گريانش تف بيندازم‌… اين در نظر پارسنگي يعني جنگ طبقات! پوف‌… البته، شايد بدانيد؛ اين بازي‌ها و هنرنمايي‌ها مال آن دوراني بود كه پارسنگي سبيل كت و كلفت استاليني گذاشته بود و به ديوارهاي اتاقش عكسهاي بزرگي از «ماكسيم گوركي» چسبانده بود و قصد داشت من را به فولاد آبديده تبديل كند‌…
غريبه آه مي‌كشد و به تلخي مي‌خندد:
ـ چه روزگاري بود؛ پارسنگي شب و روز مي‌نوشت و مي‌دويد، مي‌دويد و بحث مي‌كرد، مي‌دويد و سرپايي، كنار خيابان‌هاي پايين شهر جغور و بغور و نان و جگر، يا سيرابي و لبو و دمپختك ميل مي‌كرد و يادداشت برمي‌داشت. در آن زمان مقيد به تكنيك و فرم و شگردهاي قصه‌نويسي جديد نبود. همه‌اش دنبال مضمون مي‌گشت. اشنو مي‌كشيد و ودكا مي‌خورد؛ ما را هم وادار مي‌كرد در ليوان‌هاي دراز و بزرگ، ودكاي روسي را داغاداغ و لاجرعه بالا بيندازيم و با حركتي خشن و قاطع سبيل پت و پهن استاليني‌مان را با پشت دست پاك كنيم و‌… بله، به همين ترتيب شبها تا سحر در كافه‌ها و بيغوله‌ها مشغول مبارزه بوديم و از سحر تا لنگ ظهر هم مي‌گرفتيم مي‌خوابيديم. پارسنگي با كفش و لباس و كراوات مي‌خوابيد و تقريباً هر شب در خواب سرود انترناسيونال مي‌خواند …
بروشكي بفهمي نفهمي دچار هيجان شده، پنجه به ميان موهاي خاكستري‌اش مي‌كشد و نيم‌خيز مي‌شود و با هر دو دست شكلي مبهم در هوا رسم مي‌كند و مي‌گويد:
ـ مي‌فهمم، خيلي خوب مي‌فهمم كه چه‌ها كشيده‌اي‌… درك مي‌كنم‌… آن وقتها من هم خيلي جوان بودم‌… آخ! من هم مقاله‌هاي كوتاه و قصه‌هاي كوچك مي‌نوشتم‌… شوراندي من را، شوراندي‌… خوب، بگو، بيا‌… بگذار برايت چاي بريزم‌… سرد شده‌؟
غريبه حالا با آسودگي و بدون شرمندگي از پاك سيگار نويسنده سيگار ديگري برمي‌دارد و روشن مي‌كند و با چشمهاي راه كشيده و نگاهي حسرتبار حلقه‌هاي درهم شونده و آبي رنگ دود را دنبال مي‌كند:
ـ مثل اين دود، به خطي از رؤيا و خيال خام تباه شديم‌… چه طفلك‌هاي معصومي فريب خوردند و هستي‌شان را باختند و چه آشيانه‌ها بر باد رفت‌… چه خيانت‌ها و رذالت‌ها ديديم؛ قهرمانان قلابي و پوشالي و اخته و سرسپرده‌هاي بي‌حميت همه‌مان را فروختند، و چه قدر هم ارزان‌… ما را فروختند تا بتوانند به هر قيمتي شده زنده بمانند و خوش بچرند، تا بتوانند بخورند و جفتگيري كنند، زنده بمانند و مقاطعه‌كار بشوند و بچاپند، زنده بمانند و پول درآورند، پول! زنده بمانند و بخورند و پدر صاحب همه پاپتي‌ها و بدبخت‌ها و كور و كچل‌هاي گرسنه را درآورند، زنده بمانند و مبال‌هاي دنيا را پر كنند و‌… تف!
نويسنده از جا بلند مي‌شود و روبه‌روي غريبه، روي زيلوي سرد چهار زانو مي‌نشيند و مشتاق و برانگيخته، تقريباً فرياد مي‌زند:
ـ بگو! مي‌فهمم، آخ‌… مي‌فهمم! ادامه بده، بگو داداش.
غريبه خاكستر سيگارش را روي زيلو مي‌تكاند و مي‌گويد:
ـ پارسنگي مرد و دستش از دنيا كوتاه شد؛ پشت سر مرده نبايد بد و بيراه گفت، خوبيت ندارد‌… ولي،‌ خودمانيم، حقيقت اين است كه هم خودش راه را گم كرد و تباه شد، و هم من را به بيراهه‌ها كشاند و سرگردان و بدبخت كرد‌… بله، بعد ازآن دوره‌…
بروشكي به سيبك درشت گلوي او نگاه مي‌كند و مي‌گويد:
ـ خوب، مي‌دانم؛ يعني خيلي راحت مي‌شود فهميد‌… بله، طبق معمول افتاد روي دنده راست‌… آخر او هم جزو آنهايي بود كه مي‌خواستند به هر قيمتي شده زنده بمانند‌… نه؟
غريبه لب‌هاي كبود و خشكش را مي‌جنباند و آب بيني‌اش را مظلومانه بالا مي‌كشد و مي‌گويد:
نه، نه، آن جور هم نبود كه يكباره و مكانيكي، به قول شما بيفتد روي دنده راست، گو اين كه از اولش هم نمي‌توانست چپ باشد. ببينيد! قصد مزاح ندارم، چون حال وحوصله‌اش را ندارم، فقط مي‌خواهم دقيق باشم؛ بله، البته بعضي وقت‌ها از فرط خشم يا تحت فشار مستي و عصبيت چشمهايش كمي چپ مي‌شد‌… يا وقتي كه به شدت مي‌ترسيد و‌…، ولي، خوب‌… نمي‌توانم نگويم كه بد كردار با آن چپ و راست زدن‌هاي احمقانه‌اش دخل خودش و من مادرمرده را درآورد‌…
نويسنده لبخندي پوك مي‌زند:
ـ مي‌فهمم، درك مي‌كنم‌… واقعيت اين است كه‌… اگر بداني كه‌…
غريبه به ميان حرفش مي‌دود‌:
ـ بعد از آن شكست فضاحت بار، همان روزها كه عمله‌هاي زردنبوي گرسنه و بيكار توي ميدان‌هاي آذين‌بندي شده شهرهاي بزرگ، دم آفتاب اول زمستان چرت مي‌زدند و خواب نان و پلو مي‌ديدند و پوران، يا نمي‌دانم كدام لكاته لگوري ديگري مي‌خواند كه: «مژده يار آمد، مي به كار آمد‌…» پارسنگي درب و داغان براي اولين بار در زندگيش به فكر خودكشي افتاد و توي داستاني كه تقريباً با حالتي عصبي و شتابزده نوشته بود، من را ـ بي‌آن كه في‌الواقع كوچك‌ترين جرمي مرتكب شده باشم ـ به زندان و به سلول انفرادي انداخت و ترتيبي داد كه بتوانم به يك آژان ترياكي و خوش قلب دو تومان رشوه بدهم و از او يك ناخنگير بخواهم، و بعد خيلي قاطع و برگشت‌ناپذير دستور داد رگ اصلي و شريان متورم روي مچ دستم را با ناخنگير قطع كنم و خلاص‌… لعنتي!
غريبه سكوت مي‌كند و نويسنده، شيفته و مسحور مي‌گويد:
ـ خودت را كشتي؟
غريبه پوزخند مي‌زند:
ـ‌ ببخشيدها، چه سؤال احمقانه‌اي؛ مگر نمي‌بينيد كه زنده‌ام و دارم برايتان پرحرفي مي‌كنم؟! خودم را نكشتم؛ كلك زدم و به جاي رگ اصلي، يك مويرگ را بريدم، و خلاصه، طغيان كردم. پارسنگي هم ديگر پاپي قضيه نشد و موضوع را زيرسبيلي در كرد. آن وقت من و پارسنگي مدتها سرگشته و حيران مانده بوديم و تكليف خودمان را نمي‌دانستيم. اين وضع زياد دوام نياورد، چون «فرانتس كافكا»، و بلافاصله به دنبال او «آلبركامو»، به دادمان رسيده بود. عكس‌هاي ماكسيم گوركي يك شبه از روي ديوارهاي اتاق پارسنگي غيب شد و به جاي آن يكي دو تصوير بزرگ از كافكا و كامو بالا رفت. حالا آقاي كافكا، با آن صورت تكيده و چشمهاي نافذ سياه، از بالاي دماغ تيغ كشيده و باريك و قلمي‌اش به تنهايي و غربت غمبار پارسنگي نگاه مي‌كرد و آلبر كامو هم‌، تكيه داده به تير چراغي در يكي از ميدان‌هاي پاريس يا نمي‌دانم چه ديار ديگري، نصفه سيگارش را ميان لب‌هايش مي‌فشرد و با حسي رقيق و قابل درك از عصيان پوچ و پوچي طغيان در چهره و چشمها و چانه، و رازي سر به مهر در دو كيسه كوچك و متورم و كبود زير پلك‌هاي پاييني‌اش، براي پا بر زمين كشيدن و توجيه يك زندگي سگي و خالي، بهانه‌هاي لازم را به دست مي‌داد‌…
غريبه خاموش مي‌شود و نفس بلندي مي‌كشد و بعد، با نوك انگشتهاي باريك و بلندش به شكم تورفته‌اش فشار مي‌آورد و با لرزه دردي پنهان، چهره در هم مي‌كشد و يكباره مي‌گويد:
ـ شرم‌آور است‌… دارم از گرسنگي سقط مي‌شوم‌… ناهار خورده‌ايد شما؟
نويسنده از جا كنده مي‌شود:
ـ ناهار؟ هوا تاريك شده‌… شام!
غروب كوتاه و زودرس زمستان پاورچين و بي‌خبر از آسمان ابري گريخته است. هواي اتاق سرد و تاريك شده است. غريبه مي‌گويد:
ـ حيف شد‌… ديروز ظهر اگر كاسه و قابلمه‌اي با خودم داشتم، از بيمارستان طاس كباب مي‌گرفتم و‌… حالا با هم مي‌خورديم. چه طاس كبابي بودها!
نويسنده به پشت ميز تحريرش برمي‌گردد. كشويي را بيرون مي‌كشد و از داخل آن يك ساندويچ را كه لاي كاغذ روزنامه پيچيده شده بيرون مي‌آورد و جلو غريبه مي‌گيرد:
ـ بيا، بخور رفيق جان، كالباس خشك است، اي‌… بدك نيست شكم را پر مي‌كند، بهتر از هيچ است‌…
ـ نه، اجازه بدهيد نصفش كنيم. نصف براي من و نصف براي شما؛ از رنگ رويتان مي‌خوانم كه ناهار نخورده‌ايد، صبحانه هم‌…
ـ تو بخور! بخور داداش، تعارف هم كه با هم نداريم؛ من سيرم، سير سير، عمري است كه سيرم‌… بگيرش، راحت باش‌…
غريبه ديگر درنگ نمي‌كند؛ ساندويچ را مي‌گيرد و با سه لقمه مي‌بلعد و در حالي كه اشك به چشمهايش نشسته، لبخندي افسرده مي‌زند و مي‌گويد:
ـ گرسنگي هميشه شرم‌آور است؛ البته براي آدم گرسنه‌… من را ببخشد‌… هيچ جا و پناه و هيچ راه و چاره‌اي ندارم، والا اين طور نمي‌آمدم، مزاحم و وبال گردنتان بشوم. اما، اما نگران، نباشيد، قصد ندارم اذيت‌تان كنم‌… اين جا هم نمي‌مانم. فقط مشكلم اين است كه حال و رمق ندارم‌…
بروشكي با لحني كه آشكارا ترديد و جبن او را نشان مي‌دهد، مي‌گويد:
ـ مي‌فهمم، درك مي‌كنم‌… مزاحم نيستيد‌… اما، كاش مي‌توانستم كمكتان كنم. ولي مي‌بينيد كه‌… خودتان بهتر مي‌دانيد كه‌… بيچاره پارسنگي! اگر خودش را آن طور نابود نكرده بود شايد مي‌توانست براي يك بار هم كه شده هوش و حواسش را جمع و جور كند و بالاخره يك پايان نسبتاً خوش و معقول براي زندگي‌تان تدارك ببيند‌…
غريبه يقه كتش را برمي‌گرداند و پاچه‌هاي گشاد شلوارش را كش مي‌آورد و قوز مي‌كند:
ـ پارسنگي؟ هه هه‌… من را به شاخه اقاقيا حلق‌آويز كرد. چه پايان خوشي!
چانه‌اش مي‌لرزد:
ـ سردم است،‌ خيلي ضعيف شده‌ام، بنيه‌ام حسابي تحليل رفته‌…
حالا اتاق كاملا تاريك و سرد شده است. نويسنده هم احساس سرما مي‌كند و مي‌لرزد و با درماندگي مي‌گويد:
ـ چه كنيم؟
غريبه به دشواري از جا بلند مي‌شود:
ـ يك پيت، يك دله، يك ظرف فلزي‌يي، چيزي نداريد؟
ـ مي‌خواهيد چه كنيد؟
ـ آتش!
نويسنده بلند مي‌شود و كليد چراغ را مي‌زند و اتاق روشن مي‌شود. سرش را خم مي‌كند و زير ميز به كندوكاو مي‌افتد و يك پيت حلبي زنگ زده را كه پر از بريده‌هاي لوله شده مجله و روزنامه است بالا مي‌آورد و مي‌گويد:
ـ بگيريد‌… اين هم ظرفي براي آتش؛ اين كاغذها، اين بريده‌ها، نوشته‌هاي چاپ شده من است‌… مي‌توانيم با سوزاندن اين‌ها آتشي راه بيندازيم و عجالتاً كمي گرم شويم‌… گو اين كه دود و دم دارد و اتاق را … ولي اصلاً مهم نيست‌…
غريبه پيت را مي‌گيرد و بادقت و دلسوزي بريده‌هاي چاپ شده را از درون آن بيرون مي‌آورد و روي هم مي‌چيند و دستي به نوازش بر آنها مي‌كشد و مي‌گويد:
ـ نه، حيف است‌… به چي فكر مي‌كنيد؟
مكثي مي‌كند و با لحن و حالتي يكسره شوريده و دگرگون، با لحني مرموز و غريب و برانگيزاننده مي‌گويد:
ـ اين قدر تلخ و نوميد نباشيد‌…! نه، اين‌ها را چرا بسوزانيم؟ صبر كنيد، الان مي‌روم و مقداري از شاخه‌هاي خشك اقاقياي جلو در خانه‌تان را جمع مي‌كنم و مي‌آورم‌… غصه نخوريد؛ صبر كنيد‌… رفتم كه هيمه بياورم‌…
غريبه پايين مي‌رود و چند دقيقه بعد با يك بغل از شاخه‌هاي خشك اقاقيا برمي‌گردد. با سرعت و مهارت شاخه‌ها را توي پيت روي هم مي‌چيند و كبريت مي‌كشد و به شعله كوچك لرزان و ارغواني كه تازه جان گرفته خيره مي‌شود و مي‌خندند:
ـ بوي دود چوب! بوي دود اقاقيا‌… آخ … خوش است والله‌…
نويسنده هم با ديدن شعله‌هاي كوتاه آتش كه هواي سرد و افسرده را نيش مي‌زنند و مي‌رقصند، به نشاط مي‌آيد و مي‌گويد:
ـ همين ديدن شعله‌ها هم آدم را گرم مي‌كند!
غريبه از جا مي‌جهد و به او زل مي‌زند:
ـ واقعاً عجيب است‌… مرحوم پارسنگي هم، يك وقت كه كاروبارش سكه شده بود، جلو شومينه هيزمي مي‌نشست و يخ را در ليوان پايه بلند كريستال، توي ويسكي خالص با سر انگشت مي‌چرخاند و خيره مي‌شد به شعله‌هاي آتش، و باور كنيد، همين جمله‌اي را كه الان گفتيد بر زبان مي‌آورد: «ديدن شعله‌ها آدم را گرم مي‌كند»!
بروشكي انديشناك و بيم خورده مي‌گويد:
ـ عجب!
غريبه مي‌گويد:
ـ يك سيگار ديگر به من مي‌دهيد؟
بروشكي پاكت سيگار را جلو او مي‌گيرد و بعد هم يك دانه براي خودش برمي‌دارد. غريبه يكباره مي‌گويد:
ـ مي‌روم‌… شايد همين فردا صبح‌…
چراغ خود به خود خاموش و اتاق تاريك مي‌شود. برق رفته است.
نويسنده پوزخند مي‌زند:
ـ اين هم از اين!
سكوت مي‌افتد و در خاموشي و تاريكي، صداي چرق چرق سوختن تركه‌هاي مهربان اقاقيا و رقص نرم و آرام شعله‌هاي كوچك و ريز آتش، خيال‌هاي دور را برمي‌انگيزد. نويسنده براي نخستين بار، به نحوي غيرمنتظره احساس آرامش مي‌كند و خود را رها و سبك مي‌بيند. زيرلبي مي‌گويد:
ـ نوشتن، نوشتن! خلاص شدم‌… به درك؛ فردا شنبه است!
هه هه‌… حالا كه ننوشته‌ام مگر كار دنيا لنگ مانده است؟!
غريبه ناگهان مي‌پرسد:
ـ نظرتان در مورد همينگوي، ارنست همينگوي، چيست؟
بروشكي كه حالا چشمهايش به تاريكي خو گرفته،‌ به چهره غريبه كه در پرتو آتش از شدت فشار انديشه‌هاي درهم و متضاد، گرفته و خشك و مغموم به نظر مي‌رسد، نگاه مي‌كند:
ـ نظر خاصي ندارم، گمان مي‌كنم نويسنده خوشبختي بود كه در ازاي تلاش و جانفشاني‌هايش،‌ خوش زندگي كرد و خوش خورد و خوش مرد‌…
غريبه دستي به پيشاني مي‌كشد و مي‌گويد:
ـ مرحوم پارسنگي چند سالي هم شيفته و مجذوب همينگوي و كارهايش شده بود و سعي مي‌كرد مثل او بنويسد، سرد و موجز و روشن‌… در آن زمان عكس‌ها و طرح‌هاي صورت كافكا و كامو روي ديوار اتاقش به مرور، و شايد بر اثر دود و دم ترياك، زرد و كسل‌كننده شده بود. پارسنگي در آن دوران از خوردن ودكاي تند روسي وازده شده بود و (البته زخم معده پيشرفته‌اي هم گريبانش را گرفته بود‌…) بله،‌ ترجيح مي‌داد با ترياك خود را بسازد. با چند تا از شاعر و نويسنده‌ها ومنتقدهاي ادبي پاي منقل مي‌نشست و آتش سينه كفتري را ميان دو لبه انبر ظريف فولادي‌كار اصفهان،‌ روي حقه ناصرالدين شاهي مي‌گرفت؛ و اين طور بود كه در شب‌هاي دراز، ضمن بحث وگفتگوهاي پايان‌ناپذير با دوستان، دود لطيف ترياك را به ملايمت از سوراخهاي گشاد بيني‌اش بيرون مي‌فرستاد و بر تصويرهاي ساكت كافكا و كامو زنگاري نازدودني مي‌نشاند‌… وقتي آن دوره و زمانه به پايان خود نزديك مي‌شد، و همينگوي زنگها را به صدا درمي‌آورد و در نظر مرحوم پارسنگي و ياران ـ كه دو سه نفرشان در «اصل چهار» آمريكايي‌ها مشاغل نان و آب‌دار گرفته بودند ـ به غولي زيبا بر قله كليمانجارو تبديل مي‌شد، تصويرهاي كافكا و كامو هم خود به خود، همراه با ورقه ورقه شدن رنگ ديوار، كنده شد و‌… پس از اين كه ديوار رنگ تازه خورد، تصويرهايي نو و رنگين از آقاي ارنست همينگوي در ژستها و اطوارهاي مختلف بر ديوار تازه رنگ شده چسبانده شد‌…
نويسنده در تاريكي سرفه مي‌كند. غريبه مي‌گويد:
ـ سرتان را درد آوردم‌… راستي، اگر ميل داشته باشيد، مي‌توانيم روي اين آتش چاي هم دم كنيم‌…
بروشكي آه مي‌كشد:
ـ روي اين آتش درويشانه مي‌توانستيم همان طاس كبابي كه صحبتش را مي‌كردي گرم كنيم و‌…
غريبه جا به جا مي‌شود و مي‌گويد:
ـ حيف‌… بله،‌ داشتم مي‌گفتم‌… خلاصه، حالا ديگر آقاي پارسنگي به تبعيت از همينگوي يك قبضه ريش انبوه و توپي و فلفل نمكي گذاشته بود، و از قضا، درست مثل خود آقاي همينگوي، گرفتار درد و رنج بواسير هم شده بود و وقتي بواسيرش عود مي‌كرد، دچار افسردگي و اندوه فلسفي مي‌شد‌… البته درآن زمان وضع مالي و اقتصادي‌اش تا حدي روبه راه شده بود، چون از روي دو سه داستانش فيلمهاي سينمايي پرفروشي تهيه كرده بودند. «اسپورت» مي‌پوشيد و چكمه تمام چرم تگزاسي به پا مي‌كرد‌… آخ، چه روزگاري بود! يك جيپ دست دوم هم از يك مستشار آمريكايي خريده بود و‌… بله، سرتان را درد مي‌آورم؛ من را هم به عنوان قهرمان يك مجموعه داستان به هم پيوسته وادار مي‌كرد مثل مردان داستانهاي همينگوي حرف بزنم و سياه مست بشوم و پشت سر هم شكست بخورم، و درعين شكست و واماندگي احساس كنم كه پيروزم‌…
صداي غريبه خش‌دار شده، نفسش به شماره افتاده است. بروشكي دلسوزانه مي‌گويد:
ـ حالا ديگر بهتر است دراز بكشيد و كمي استراحت كنيد‌… من يك پتوي اضافي دارم‌… بخوابيد‌، ديگر حرف نزنيد‌… چه فايده؟
غريبه اطاعت مي‌كند. بي‌درنگ دراز مي‌كشد و بقچه‌اش را زير سرش مي‌گذارد و مي‌گويد:
ـ بله، چشم‌… بايد سعي كنم كمي بخوابم، ‌فردا صبح زود مي‌روم‌…
ـ كجا؟
غريبه با لحني كه دفعتاً و به طور طبيعي و ساده رنگي شوم از هراسي سياه و لرزاننده به خود گرفته، مي‌گويد:
ـ نمي‌دانم!
و آهسته، خيلي آهسته و شكسته، نجوا مي‌كند:
ـ مي‌روم بميرم‌… اي پارسنگي بدبخت لعنت بر تو!
نويسنده بلند مي‌شود و كورمال،‌ پتوي بدون ملحفه‌اي را مي‌آورد و روي هيكل لندوك و داغان او مي‌كشد و مي‌گويد:
ـ حالا بخوابيد، براي رفتن هم هيچ، هيچ عجله‌اي نكنيد‌…
غريبه آب بيني‌اش را بالا مي‌كشد:
ـ مرحوم پارسنگي نتوانست راهي برايم پيدا كند‌… مسخره است؛ آمدم پيش شما؛ فكر مي‌كردم شايد بتوانيد فرجامي قابل تحمل و عقلايي برايم دست و پا كنيد‌… اما مي‌بينم كه‌…
نويسنده مي‌گويد:
ـ متأسفم، واقعاً متأسفم‌… براي شما،‌ براي پارسنگي و براي خودم. پارسنگي، شما، من‌… و‌… از نسل‌هاي تباه شده‌ايم‌… تمام!
غريبه نيم‌خيز مي‌شود:
ـ آه‌… عجب! چرا گريه مي‌كنيد؟
ـ گريه؟ نه، نه، گريه نمي‌كنم‌… نه‌…
غريبه، دلواپس و درمانده مي‌نالد:
ـ اي داد و بيداد‌… درست مثل مرحوم پارسنگي، در تاريكي و تنهايي گريه مي‌كنيد‌… او اين آخري‌ها تازه به صرافت ريشه‌ها افتاده بود، مثنوي مولوي را مي‌گرفت و مي‌خواند‌… مضحكه غمباري بود! مي‌خواند و مويه مي‌كرد، مي‌خواند و ضجه مي‌زد، اشك پهنه صورت داغ خورده‌اش را خيس مي‌كرد؛ با سنگين‌ترين غمهاي طاقت‌شكن دنيا مي‌گفت: مي‌خوانم و نمي‌فهمم‌… نمي‌فهمم! مي‌خوانم: «بشنو از ني‌…» اما نمي‌فهمم، نمي‌فهمم‌… خاموش شده‌ام‌… واي‌… واي‌ برمن! گريه‌… گريه‌… گريه مي‌كرد… غريبه خاموش مي‌ماند. شايد از فرط ضعف و كم‌خوني، بي‌حس و حركت شده است. شايد‌…
* * *
صبح، نويسنده با صداي ريزش باران از خواب بيدار شد. چمشهايش را با خشونت ماليد و نگاهش را در روشنايي خاكستري و سردي كه اتاق را انباشته بود به دور و برش انداخت. پتوي چهار لا شده كنار ديوار و خاكستر پراكنده در اطراف آتش خاموش و فرو مرده، دو نشانه ساكت و خفه‌اي بود از رد پاي بر جا مانده غريبه‌…
بلند شد و بي‌اختيار و لنگ لنگان به كنار پنجره رفت و از پشت شيشه‌هاي خيس و از وراي پرده تار باران بيرون را نگاه كرد.
خيابان خالي‌تر ازهميشه به چشم مي‌نشست و درخت بي‌برگ و بار اقاقيا در زير باران، غمناك‌ترين درختهاي دنيا بود‌…
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در پي اعتراض مديران محترم يكي از سايت هاي وزين و خوب ايران در زمينه ادبيات مبني بر عدم ذكر منبع اين داستان ها كه به شايستگي هم عنوان شده است لازم ديدم توضيحي را عرض كنم .

در اين مورد حق كاملا با مديران محترم سايت قابيل بوده و در همين نوشته مراتب عذرخواهي و پوزش اعلام مي گردد . اما اين خطا از آنجا ناشي گشت كه بسياري از اين داستان ها و اشعار در زمان وب گردي بنده جمع آوري گشته ( براي استفاده شخصي ) و در فايل هاي مرتبط ذخيره شده است و اكنون كه اين مطالب در فروم قرار داده مي شود به منبع بسياري از آنها دسترسي وجود نداشت .

در همين جا از سايت خوب و وزين قابيل تقدير به عمل مي آيد و از اينكه اجازه دادند اين مطالب گرانبها در فروم در اختيار ديگر دوستان همچنان قرار بگيرد ، كمال تشكر را ابراز مي كنم .


اين مطلب حاوي يك نكته گشت . بايد تمام حاصل آن وبگردي ها را براي استفاده شخصي نگاه دارم و از اين پس به ارائه مطالبي مبادرت ورزم كه از صحت منبع آنها كاملا مطمئن باشم .



براي مراجعه به اين سايت وزين مي توانيد از اين آدرس استفاده نماييد .

http://www.ghabil.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
1



زن گره ي روسري اش را كه گل نارنجي بزرگي وسط آن بود، شل كرد واز آينه به مرد زل زد. مثل هزاربار ديگر فكركرد: "پشت لب مرد نبايد اين جوري خالي باشد" و ازفكر خودش خجالت كشيد.

ازپمپ بنزين به بعد زن رفت عقب.گفت:

ــ حالا شد.

مرد داشت سيگارش را روشن مي كرد كه متوجه شد آسمان ديگرآبي نيست، سبزبود شايد، يا چيزي شبيه سبز. هرچه بود، آبي نبود. چند بار"آسمان آبي" و "آبي آسماني" ازذهنش گذشت. بعد نوبت "گنبد اخضر" رسيد و با خودش فكركرد : "اين قدما چه قدرآسمان دارند". آينه ي روبه رو را كه تنظيم مي كرد، گوينده ي راديو ساعت ده را اعلام كرد. نگاهي به ساعتش انداخت و دوباره مشغول آينه شد. حالا نيم رخ صورت زن ميان قاب آينه پيدا بود. نگاهش را برگرداند و درامتداد نگاه زن چشم اش به آسياب هاي بادي افتاد كه سمت چپ جاده صف كشيده بودند.

زيرلب گفت: "آسمان × زمين". اماآن قدربلند گفته بودكه زن برگردد و نگاهش كند وبگويد:

ــ چي؟!

ــ هيچ چي، گفتم يه چاي واسه من مي ريزي؟

وليوان را سروته گرفت طرف زن.

زن ليوان چاي را ازوسط دوتا صندلي پيش آورد؛ مرد داشت ازتوي آينه نگاهش را دنبال مي كرد كه زل زده بود به ليوان چاي، وبعد حركت لب ها را كه:

ــ بگير.

مرد ليوان راگرفت وبا دست چپش بيرون پنجره نگه داشت. وقتي ازدوطرف جاده،

صخره ها قد كشيدند تا آن بالا برسند به نوك درخت ها، به نظرآمد جاده باريك ترشده است.

باريك تر،باريك تر؛شايد ازهمين جا بود، شايد هم چند لحظه بعد كه زن كم كم احساس سنگيني كرد وبعد خوابش برد.

وقتي مي گويم چند لحظه بعد، يعني موقعي كه براي اولين بارنگاهش افتاد به نقطه ي كوچك سياه رنگي كه روي پشتي صندلي راننده جا خوش كرده بود و او را به ياد سياهي چشم هاي مرد انداخته بود. شايد حتي بعدتر؛ حتي بعد ازپشت سرگذاشتن تابلوي آمل ــ 19 كيلومتر.



2



پرايد يشمي، تابلوهاي كوچك كنار جاده را يكي يكي رد مي كند. مرد كف دستش را از شيشه ي اتومبيل بيرون گرفته وانگشت ها را باز نگه داشته است. زن از صداي موسيقي بيدار مي شود.

I should have known better _ don't look back. I should have known better _ don't look back.

زن نيم خيزمي شود. چشم هاي خاكستري مرد كه انگارمنتظربيدارشدنش بود، ازآينه

نگاهش مي كند. سبيل هاي مرد، روي لب ها را گرفته. صدا ازلابه لاي سبيل ها شنيده مي شود:

ــ بيدارشدي، هان...؟ تا نيم ساعت ديگه مي رسيم... سردت نيس؟

ــ نه....

ــ يه چاي بريز... واسه خودت ام بريز .

دست مرد ازپشت سرش ليوان راسروته مي گيرد طرف زن. زن لحظه اي به دست مرد نگاه مي كند وبعد ليوان را مي گيرد ونگاهي به بيرون مي اندازد. هيچ چيزپيدانيست. جاده را از دوطرف، ديواره هاي سنگي احاطه كرده اند. درحالي كه سرزن پايين است ودارد از فلاسك چاي مي ريزد، اتومبيل وارد تونل مي شود.

ــ چراغو روشن كن!

دست مرد مي رود به طرف چراغ.

ــ درست شد؟

زن ليوان چاي را ازوسط دو صندلي جلو دراز مي كند.

ــ بگير.

مرد ليوان چاي را مي گيرد و با دست چپش بيرون پنجره نگه مي دارد.

ــ برگشتيم يادم بندازشومينه روتميزكنم، ديگه هوا سرد نمي شه.

زن جواب نمي دهد، فقط شيشه را پايين مي كشد تا حالا كه ازتونل خارج شده اند به بيرون خيره شود. جاده از كنارتكه زمين هاي يكي درميان سبز و زرد مي گذرد. شيشه را پايين تر مي كشد وجرعه اي ازچاي تلخ را مزمزه مي كند، بعد ليوان را ازپنجره ي ماشين خالي مي كند. مقداري ازچاي مي ريزد روي شيشه ي اتومبيل. زن دوباره روي صندلي عقب

دراز مي كشد، گره ي روسري را بازمي كند، باچشم هاي بسته به مرد كه حالا نيم نگاهي به

عقب انداخته مي گويد :

ــ قبل ازاين كه برسيم ، بيدارم نكن.

مرد بدون آن كه جوابي بدهد، سرش را برمي گرداند. دوباره دستش مي رود به طرف

ضبط اتومبيل. دكمه ي play رامي زند و هم زمان صدا را كم مي كند.








منبع : http://www.ghabil.com/article.aspx?id=572
 

genius_boy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 جولای 2004
نوشته‌ها
118
لایک‌ها
0
نمي دونم حق ارسال داستان از نويسندگان آماتور دارم يا نه ولي اين داستان جديده منه:::


-مسعود بسه ديگه خيلي دور شديم.
-بيا چيزي نمونده تا برسيم.
-مسعود ولي من خيلي خستم .
پسرك نگاهي به دخترك انداخت.
-لا اقل بيا بريم زير سايه اون درخت.
دخترك قيافشو مچاله كرد و با خستگي پيشنهاد رو پذيرفت.
-خوبه نه؟!
-آره خوبه ، آخه چه لزومي داشت تا اينجا بالا بيايم؟!
-اولا چيزي نمونده برسيم ثانيا به تو چه؟!
-مسعود؟!
-Ok بابا شوخي كردم. عزيزم اينهمه اذيت نكن باور كن اوني كه اون بالاست ارزش ديدنشو داره!
-نمي شد كمي كم ارزش ترشو پيدا كني تا اينهمه خسته نشم؟! بابا من دخترم ها!
-نكنه مي خواي بگي دخترا ضعيفن؟!
-نخيرم ...



....
-چشاتو ببند.
-مسعود يواشتر دردم مي گيره.
-آماده اي؟!
-آره بابا.
-دادارادادام .
-واو!
-چطوره؟!
-محشر . نميشه توصيفش كرد ! فوق العادست!
-اينجا همونجايي كه من وقتي ناراحت ميشم ميام! بهم آرامش مي ده! رنگ آميزي رو مي بيني؟!
يك چمنزار با علفاي قد بلند و گل هاي رنگارنگ مابينشون ؛ كه با هر وزش باد امواج موزئني رو ايجاد مي كردند. صحنه اي بود كه مسعود به شيلا نشون مي داد.

....
..
لحاف و از روش كشيد خواب نبود ولي مي خواست مطمئن بشه كه همه خوابيدن. عادت هر شبشه كه نصف شبا از خواب پا بشه. رفت سراغ در اتاقش. مي خواست مطمئن بشه كه بستست. بعد اون رفت سراغ ميز تحرير چوبيش. چراغ مطالعه رو تا نزديكياي ميز پايين آورد و روشنش كرد. كاغذ سفيدي از تو چرك نويساش بيرون كشيد ، مدادم همون نزديكيا بود. مكثي كرد داشت فكر مي كرد كه چي بنويسه! هميشه وقتي به اين قسمت مي رسيد دچار شك و ترديد مي شد كه چي بنويسه! آخه مي خواست براي عزيزترين كسش نامه بنويسه! آهي كشيد و شروع كرد؛

////
سلام عزيزم
چطوري ؟! خوش مي گذره؟! مگه ميشه اونجا بهت بدم بگذره!
منم خيلي خوبم "با اينكه اوضاع داغوني داشت ولي دلش نمي خواست اونو با حرفاش ناراحت كنه" . مي دوني قبل اينكه بنويسم به چي فكر مي كردم؟! شيلا خيلي مي ترسم ! ترسم از اينه كه اين نامه ها رو از رو عادت بنويسم و نه نياز! كاش بودي و ديگه مجبور نمي شدم تا با اين كاغذاي لعنتي حرف بزنم!
"چشاش پر شده بود!"
راستي شيلا يادته يه بار باهم رفتيم و اون چمنزار و بهت نشون دادم؟! من كه هيچ وقت يادم نمي ره! درست قبل بيماريت "مكث كرد ... مكثش طولاني شده بود مي ترسيد بفهمه با آستينش چشاي خيسشو پاك كرد" . ولي خيلي خوش گذشت من كه هيچ وقت يادم نمي ره!
شيلا مي دونم كه اونجا حالت خيلي خوبه و هيچ ناراحتي نداري وهمين منو خوشحال مي كنه . راستي از خدا بپرس منو كي مي بره پيش تو؟! دلم برات يه ذره شده! از اين بعدشو بده خدا بخونه ؛
سلام خداي مهربون مواظب شيلاي من هستي كه نه؟! خدا جونم بخدا خيلي دلم براش تنگ شده! اينجا همه فكر مي كنن من ديوونه شدم ، هيچ كس حرفمو باور نمي كنه . خدا جون ديگه از اين لباساي سفيد خسته شدم! برام تنگ شدن نمي زارن خوب نفس بكشم! خدا جونم اينا كه منو جزو خودشون قبول نمي كنن پس چرا منو پيش عشقم نمي بري؟! مي دوني چند تا نامه برات نوشتم؟! البته حقم داري ندوني چون ديدم خانوم پرستاره وقتي نامه هارو ازم گرفت كجا ريختشون! خدا جونم اونا هيچ كدون آدرس تورو نمي دونن ولي من آدرستو از گنجشكا گرفتم! خدا جونم من خيلي تنهام! تورو خدا منو اينجا تنها نذار.
///

صبح زود مثل هميشه خانوم پرستار براي بردن بيمارا به دستشويي رفت سراغ مسعود تا بيدارش كنه.
مسعود ، آقا مسعود بيدار شو، نكنه باز داري خواب شيلا رو مي بيني!؟ بهش بگو فردا دوباره مياي سراغش الان وقت دستشويي. مسعود.... مسعود داري عصبيم مي كنيا پاشو. با تو ام يالا پاشو.
ولي مسعود رفته بود و 2 چيز و جا گذاشته بود. يكي بدنش يكيم تبسم زيباي روي لباش.

http://lifesmelody.com/weblog.php
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
لرد استرابري نجيب زاده اي بود كه به جمع آوري پرندگان عشق مي ورزيد. پرنده خانه اش در تمام اروپا نظير نداشت. آن قدر بزرگ و جادار بود كه عقاب ها با خيال راحت در آن به پرواز در مي آمدند و كوهستان را پاك به دست فراموشي سپرده بودند. از نظر آب و هوايي، چنان دقيق و خوب طراحي شده بود كه از مرغ مگس خوار گرفته تا سهره هاي سردسيري آنجا را كاشانه خود به حساب آورده و هيچ كم و كسري احساس نمي كردند. با تمام اين تفاصيل هنوز بهترين بخش اين مجموعه پرارزش خالي مانده بود، با برچسبي بر سر در آن با اين عنوان:

ققنوس. محل سكونت: عربستان.

بسياري از پرنده شناسان و صاحب نظران اين فن به لرد استرابري اطمينان مي دادند كه ققنوس يك پرنده افسانه اي است. عده اي هم اظهار

مي كردند كه نسل آن از مدت ها قبل منقرض شده است. اما لرد از آن تيپ آدم ها نبود كه زود از ميدان به در رود و در جواب ايشان مي گفت: «خانواده من هيچ گاه در مورد اين حيوان شكي به دل راه نداده است.« در اين ميان هر چند وقت يك بار پرنده اي به عنوان ققنوس از طرف يكي از نمايندگانش (همراه با طومار هزينه ها) به دستش مي رسيد كه بعداً مرغ انجير خوار يا طوطي دم بلند خاص آمريكاي جنوبي از آب در مي آمد، و يا سُنقُري كه رنگ نارنجي به آن زده بودند. گاهي هم پرندگان دو رگه خوش ظاهري برايش مي فرستادند كه پر و بال رنگارنگشان با زيركي خاصي از پرندگان جورواجور انتخاب شده بود. سرانجام لرد طاقت نياورد و خود راهي عربستان شد. آنجا، پس از جست و جويي چندين ماهه موفق شد ققنوسي پيدا كند. ابتدا اعتماد حيوان را جلب كرد و آنگاه به دامش انداخت. سپس آنرا تحت مراقبت كامل و ويژه با خود به خانه آوردش.

پرنده اي بود به تمام معنا برازنده و دوست داشتني، رفتار ملاطفت آميزش با پرندگان ديگر و تعلق خاطر بسيار به جناب لرد از جمله خصوصيات جالب و دلربايش بود. از همان بدو ورود به انگلستان غوغاي عجيبي ميان پرنده شناسان، روزنامه نگاران، شاعران و فروشندگان كلاه زنانه به راه انداخت. همه براي ديدنش سر و دست مي شكستند ولي ققنوس از اين همه حسن توجه به ناز و افاده نيفتاد و رفتارش سر سوزني تغيير نكرد. وقتي هم كه سر و صداها خوابيد و در خبرها ديگر نامي از او برده نمي شد و ديداركنندگانش روز به روز كمتر و كمتر شدند باز عين خيالش نبود و هيچ رنجش يا خصومتي از خود نشان نمي داد. خوب غذا مي خورد و به نظر مي رسيد كه از وضع موجود كاملاً راضي است.

هزينه نگهداري و حفظ پرنده خانه اي براي چنين پرنده اي، واقعاً كمرشكن بود و درست به همين دليل جيب هاي لرد استرابري به هنگام مرگ، حسابي خالي بود و آهي در بساط نداشت تا با ناله سودا كند. پس از مرگ، پرنده خانه اش را به بازار انداختند. در مواقع عادي، پرندگان ناياب كه ققنوس هم يكي از آنها به شمار مي رفت، به انجمن هاي بزرگ باغ وحش در اروپا سپرده مي شد و يا آنها را به هواداران مشتاق در ايالت متحده واگذار مي كردند.اما اوضاع و احوال در اين زمان فرق مي كرد چون لرد موقعي دار فاني را وداع گفت كه هنوز چند صباحي بيشتر از جنگ جهاني نگذشته بود.

در اين ايام، گير آوردن پول و دانه پرندگان از آن كارهاي شاق و طاقت فرسا بود كه حسابي عرق از تن آدم در مي آورد. (راستش را بخواهيد يكي از عواملي كه پشت لرد استرابري مرحوم را شكست همين هزينه سرسام آور دانه براي پرندگانش بود.)

روزنامه تايمز لندن در سرمقاله اي بر امر فروش ققنوس به باغ وحش لندن پافشاري كرد و استدلالش هم اين بود كه يك ملت پرنده دوست، از نظر اخلاقي حق دارد صاحب چنين موجود نادري باشد. به همين منظور صندوقي به نام صندوق ققنوس استرابري گشايش يافت. دانشجويان، طبيعت گرايان و دانش آموزان هر يك برحسب توانايي مالي خود در اين امر خير سهيم شدند، ولي ميزان كمك و مساعدت آنان چندان نبود كه انتظار مي رفت و مبالغ اهدايي، چشمگير از آب درنيامد. در نتيجه برنامه ريزان امور لرد استرابري كه خرج كفن و دفن وي را نيز مدنظر داشتند به بالاترين نرخ پيشنهادي لبيك گفته و كار را با آقاي تانكرد پولدرو، مالك و همه كاره موسسه كارهاي نمايش و جادوگري واندر ورلد، تمام كردند.

آقاي پولدرو روزهاي متوالي خيال مي كرد كه با خريد ققنوس به يك معامله نان و آب دار دست زده است. ققنوس، از آن پرنده هاي مهربان و چيز فهم بود كه خيلي زود خودش را با محيط جديد هماهنگ مي كرد. به بچه ها حمله ور نمي شد و با اينكه حتي يك شيرين كاري بلد نبود تا سر مردم را با آن گرم كند ولي باز آقاي پولدرو اصرار داشت كه به زودي چند چشمه از آنها را ياد خواهد گرفت. در اين حال سيل كمك از جانب صندوق عمومي استرابري سرازير بود. هر سهام دار، علاوه بر حق سهم، بابت ديدن پرنده نيم كراون اضافه مي پرداخت و ديگراني كه عضو صندوق نبودند در روزهايي كه سر و ته قضيه با پنج شيلينگ هم مي آمد، دو برابر اعضا پول مي دادند.

اما اوضاع به همين منوال باقي نماند و كار و بار از رونق افتاد. ققنوس هم چون هميشه جذاب و دوست داشتني مي نمود، اين آقاي پولدرو بود كه اظهار ناراحتي مي كرد. به گفته وي پرنده يك شكست كامل به حساب

مي آمد. به نظر او، اگر از لحاظ محبوبيت هم ارزيابي مي كرديد باز ققنوس نمره قبولي نمي گرفت، چون بي نهايت آرام و بيش از اندازه قديمي و كلاسيك بود. براي همين، مردم ترجيح مي دادند كه به ديدنِ بابون هاي مسخره و مضحك بروند و يا كروكوديلي را ببينند كه زني را قطعه قطعه كرده بود.

روزي آقاي پولدرو از مدير برنامه هايش آقاي رمكين پرسيد:

«چند وقت است كه احمقي حاضر شده به ديدن ققنوس بيايد؟»

آقاي رمكين در جواب گفت:«آخرين بار سه هفته پيش بود.»

آقاي پولدرو گفت: «پول بيمه به كنار، تا خرخره هم غذا مي خورد.

هفته اي هفت شيلينگ پول بيمه اش را مي دهم. لابد حق بيمه اسقف اعظم كانتربوري هم به گردن من است.»

«مردم از او خوششان نمي آيد. حقيقت را گفته باشم، آنها مي گويند خيلي آرام و ساكت است. نه جفتي انتخاب مي كند و نه حداقل دست به كارديگري مي زند. من خودم خيلي تلاش كردم تا او را با قشنگ ترين پولي ها (نوعي پرنده)، عقاب هاي دريايي يا كوچين چينا ها(نوعي پرنده)، و خدا مي داند چه پرندگان ديگري همنشين و هم لانه كنم، ولي او حتي رويش را برنگرداند تا به آنها نگاهي بيندازد.»

آقاي پولدرو گفت: «چه طور است آن را بدهيم و يكي از خودش سر دماغ تر را تحويل بگيريم؟»

«محال است، چون در هر دوره فقط يكي از آنها زيست مي كند.»

«جالب است. ادامه بده ببينم.»

«جدي مي گويم. مگر شما تا به حال خصوصياتش را روي تابلو نخوانده ايد؟»

و متعاقب آن با هم به طرف قفس ققنوس به راه افتادند. پرنده با ديدن آنان مودبانه بال هايش را به هم كوفت ولي دو مرد اعتنايي نكردند و يك راست سراغ تابلو رفتند و چنين خواندند: «زيباترين و اصيل ترين ققنوس عربستان با پرهاي بنفش«.

اين پرنده كمياب و افسانه اي در نوع خود بي نظير ويگانه است. عَزَبِ پير دنياست. جفتي ندارد و هيچ گاه در صدد پيدا كردن آن برنمي آيد، به هنگام پيري خود را در آتش مي افكند تا لحظاتي بعد به طور معجزه آسا دوباره از درون آن تولد يابد. اين پرنده را عمدتاً از كشورهاي شرقي به اينجا مي آورند.»

آقاي پولدرو گفت: «فكري به خاطرم رسيد. حدس مي زني ققنوس چند سالش باشد؟»

آقاي رمكين پاسخ داد: «به نظر من هنوز دوران جواني را از سر مي گذراند.»

آقاي پولدرو دنباله گفتارش را گرفت و گفت: »فرض كن كه ما به طريقي پرنده را مجبور كنيم تا خود را در آتش بيندازد. البته از قبل آگهي آن را به در و ديوار مي چسبانيم و نظرها را جلب مي كنيم. آن وقت چه خواهيم داشت؟ يك پرنده جديد و تازه به دنيا آمده، كه داستان و افسانه اي به همراه دارد. ايده جالبي است، نه؟ پرنده اي با داستان زندگي اش. هر جنبده اي را با اين مشخصات به راحتي مي توان به پول تبديل كرد.»

آقاي رمكين سري تكان داد و چنين اظهار عقيده كرد: «من در يك كتاب مطالبي درباره ققنوس ها خوانده ام. در آن كتاب نوشته بود كه بايد چوب هاي معطري در دسترس آنها قرار داد. نويسنده تاكيد كرده بود كه چوب ها بايد حتماً از نوع معطر باشد، نه چيز ديگر. بعد آنها به كار لانه سازي مشغول مي شوند. وقتي از اين كار فراغت يافتند روي چوب ها مي نشينند و درست همان دم آتش مي گيرند. اما گره كار اينجاست كه آنها تا به سن پيري نرسند دست به چنين كاري نمي زنند.»

آقاي پولدرو گفت: «اين را به عهده من بگذار. تو فقط چوب هاي معطر را آماده كن، خودم ترتيب سن و سال را مي دهم.»

مسن كردن ققنوس اما، كار چندان ساده اي نبود.

ابتدا غذايش را به نصف تقليل دادند و پس از مدتي آن را هم نصف كردند. هر چند پرنده از هيبت افتاد و لاغر و لاغرتر شد اما در عوض چشمانش همان طور درخشان باقي ماند و پر و بالش چون هميشه خوش جلوه و جلا مي نمود. اين بار سراغ دستگاه مولد حرارت رفتند و آن را از كار انداختند. ققنوس هم به تلافي، باد در پرهايش انداخت و آنها را سيخ كرد تا خود را در مقابل سرما مجهز كرده باشد. هيچ نشانه اي دال بر بدتر شدن اوضاع براي حيوان به چشم نمي خورد. پرندگاني را كه خوي و خصلتي وحشيانه و تهاجمي داشتند در قفس اش انداختند. اينها به جان پرنده بينوا مي افتادند و سر و صورتش را با نوك خود خون آلود مي كردند و حسابي آزارش مي دادند. ولي پس از يكي دو روز در نهايت تعجب دست از خصومت بر مي داشتند. علت، آن بود كه ققنوس حقيقتاً پرنده اي شيرين و دوست داشتني بود. اما آقاي پولدرو دست بردار نبود. اين دفعه سراغ گربه هاي كوچه و خيابان رفت. اين ها را ديگر نمي شد با رفتار مسالمت آميز سر راه آورد. ققنوس هم اين را مي دانست و براي مواجهه با آنها با منقار به روي سرشان مي كوفت و بال هاي طلايي اش را به سر و صورتشان مي زد تا به هراس بيندازدشان.

آقاي پولدرو دست به دامان يك كتاب عربي شد و در آن خواند كه ققنوس در آب و هوايي خشك پرورش مي يابد. «آها، فهميدم.» بلافاصله پرنده را به قفس كوچكي منتقل كردند كه آب پاشي در سقف آن تعبيه شده بود. هر شب، باران ساختگي بر سر پرنده نگون بخت باريدن مي گرفت. طولي نكشيد كه او به سرفه كردن افتاد. ايده جالب ديگري كه به ذهن آقاي پولدرو رسيد اين بود كه روزها جلوي قفس ظاهر شود تا سر به سر حيوان بگذارد و با او بدرفتاري كند.

با شروع فصل بهار، جناب پولدرو خود را مُحِق دانست كه دست به يك سري عمليات تهاجمي زده و وضعيت ققنوس پا به سن گذاشته(!) را براي عموم بازگو كند. هر جا مي رسيد اين شايعه را پخش مي كرد كه پرنده قديمي و محبوب مردم به آخرين روزهاي عمر خودش نزديك مي شود. در اين بين، هر چند روز يكبار مقداري كاه و پوشال بد بو و تعدادي سيم خاردار زنگ زده جلوي ققنوس مي ريخت تا عكس العمل وي را در مقابل اين اشيا مشاهده كند. مي خواست ببيند آيا او تمايلي به ساختن لانه از خود نشان

مي دهد يا نه. روزي ققنوس به زير و رو كردن كاه ها پرداخت و همين سبب ساز شد تا آقاي رئيس، آستين ها را بالا بزند و قراردادي براي حق ضبط و پخش برنامه به امضا برساند. سرانجام لحظه موعود فرا رسيد. غروب يك روز دلپذيرِ شنبه، در ماه مه بود. از چند هفته قبل جماعت را با اخبار مربوط به ققنوس سالخورده حسابي پخته بودند و وروديه تا پنج شيلينگ افزايش يافته بود. محوطه از جمعيت موج مي زد و جاي سوزن انداختن نبود. نورافكن ها و دوربين ها سرجاي خود در قفس تعبيه شده بود و يك بلندگو جارزنان، منحصر به فرد بودن اين رويداد را به حضار يادآوري مي كرد.

از بلندگو اين سخنان به گوش مي رسيد: «در ميان پرندگان، ققنوس حقيقتاً يك موجود اصيل و اشرافي به حساب مي آيد، چون فقط زماني به فكر ساختن آشيان عجيب و غريبِ عشقش مي افتد كه گران ترين و كمياب ترين چوب هاي عطرآگين خاور زمين در دسترسش قرار گرفته باشد.» و درست در همين حين، يك بغل تركه و چوب هاي تراش خورده كه بوي عطرشان تا دوردست ها مي رفت به درون قفس ريخته شد.

بلندگو همچنان ادامه مي داد: «اين پرنده خوشگذران است، و تندي و بي پروايي اش به كش و قوسي مي ماند كه فقط در موسيقي ديوانه وار كولي ها يافت مي شود. جادوي پژمردنش و بيرحمي هاي زيركانه اش مظهر تمامي شكوه و جلال خاور باستان است. اين پرنده ...»

كه درست در اين هنگام زني از ميان جمعيت با فرياد گفت: «نگاش كنين! داره شروع مي كنه!»

در پر و بال بي رمق ققنوس جنبشي افتاده بود. بعد سرش را از يك طرف به طرف ديگر چرخاند و در حالي كه تلوتلو مي خورد از جايگاه بلند خود پايين آمد. سپس با كسالت و بيزاري شروع كرد به جمع آوري تركه ها و تراشه ها به دور خود.

دوربين ها به كار افتاد و نورافكن ها همه بر قفس نور تاباندند. آقاي پولدرو در حالي كه سراسيمه به سوي بلندگو مي دويد، فرياد زنان گفت: «خانم ها و آقايان. اين همان لحظه تكان دهنده است كه دنيا، بي صبرانه در انتظارش بوده است. حماسه قرون و اعصار در پيش چشمان ما، مردم اين روزگار شكل مي گيرد. ققنوس ...»

كه ققنوس روي توده گرد آمده از چوب ها نشست و چنين به نظر آمد كه به خواب فرو رفته باشد. كارگردان فيلم برداري به سخن درآمد كه «خوب، اگه بيشتر از اين ازش برنمي آد، از قبل مي گفتيد كه اين يكي، از انواع آموزشي آنها است.»

هنوز حرف های کارگردان روی هوا بود آتش در توده هيزم افتاد و ققنوس را فراگرفت. شعله ها ابتدا رو به بالا كشيده شدند و بعد به اطراف سرايت كردند. ظرف يك تا دو دقيقه همه چيز پيش چشمان هزار تماشاگر مشتاق و صد البته آقاي پولدرو دود شد و به هوا رفت و جز مشتي خاكستر هيچ بر جا نماند.






سيلويا تاونسند وارنز، نويسنده انگليسي در سال1893 متولد شد. مجموعه هاي داستاني زيادي از وي به چاپ رسيده است.

از جمله اين آثار مي توان به بيدهاي يخ زده(1926)، وسواس آقاي فورتون(1927)، تابستان نشان خواهد داد(1936) و گوشه توقف(1950) اشاره كرد.

اين نويسنده انگليسي در سال1978 وفات يافته است.





http://www.ghabil.com/article.aspx?id=551
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
سلام
حالت چطوره ؟
دلم برات خيلي تنگ شده ، خيلي زياد. زيادتر از هميشه . تا بحال دلم براي هيچ چيزي اينقده تنگ نشده بود . تا بحال هيچ وقت اينقدر احساس نياز به كسي نكرده بودم . دوست داشتم اينجا بودي ، اينجا كه نه ، دوست داشتم دوباره مي ديدمت . يه جاي ، اصلا جا چه اهميت داره .
خيلي دلواپست شدم ، تو اين چند وقته همه چيز قاطي شده . ديگه هيچ چيز مثل قبل نيست . انگار توفاني شروع شده ، همه چيز به هم ريخته. نمي دونم ، اي كاش دوباره جريان زيباي زندگي برقرار مي شد. گاهي وقتها با خودم فكر مي كنم زندگي چقدر ساده است . چقدر خوب و دوست داشتني و مهربون . با يك لقمه نون ميشه سير شد ، يك جرعه آب تشنگي رو رفع مي كنه و دشتهاي خدا به حد كافي وسيع هستند كه بي پناه نمي نوني . هر كاري هم كه بكنيم زندگي همينه به همين سادگي به همين دلچسبي ، با همين عطر خوب ياسها و زيبايي سينه سوخته تمام شقايقها .
دلم مي خواهد دوباره تو دشتها قدم بزنم ، راه برم . هوا رو بكشم توي ريه هام و با خودم بگم زندگي چقدر زيباست .هر چند كه ديگه فرصتي برام باقي نمونده .
گاهي وقتها دلم براي روزهاي بچگي تنگ ميشه . چقدر ساده و دلپذير. يك بوم و رنگ و تمام زيباييها دنيا. از تمام دنيا من فقط به بومي بسنده كرده بودم . دنيا اون روزها ساده بود يا اينكه من ساده مي ديدم ؟ سوالي كه تو اين كنج خراب شده بارها از خودم پرسيدم . دنيا است كه عوض ميشه يا اين ماييم كه در حال تكامليم ؟
ديشب خوابت رو ديدم ، خيلي عجيب بود ، مدتها بود كه خواب نديده بودم . بعد از اين همه مدت يك خواب با اون همه وضوح . نمي دونم چي بايد بگم . وسط يك دشت بزرگ ايستاده بود. دورت تمام پر بود از شقايقهاي وحشي . نمي دونم انگار روح بودم ، شايد هم داشتم پرواز مي كردم. من از بالا به تو نگاه مي كردم . تو بين گلها ايستاده بودي و موهاي سياهت اسير در دست باد مي رقصيدند . فاصله من از تو خيلي زياد بود . از اون فاصله فقط دشتي مي ديدم از گلهاي شقايق و چه زيبا دوست داشتني . گلبرگهاي سرخ و سينه هاي سوخته . يك دشت به اون عظمت پر از شقايق و دختري با لباس يكسره قرمز و موهاي سياه كه در باد پيچ مي خوردند . انگار تو هم جزي از اون گلستان بودي . با اينكه صورتت رو نمي تونستم ببينم اما مي دونستم تويي ، نمي دونم از كجا اما مي دونستم تويي .
بعد انگار كه دارم پرواز مي كنم اومدم پايين ، پايين و پايين تر . يواش يواش مي تونستم صورتت رو ببينم .
اما انگار تو منو نمي ديدي .قيافه ات شبيه عكس آخري بود كه برام فرستاده بودي . تو صورتت يه غم عجيب بود ، يه غم دوست نداشتني . انگار گريه كرده بودي . صدات زدم ، اما انگار لال شده بودم با تمام وجود مي خواستم فرياد بزنم اما صدام در نمي اومد . مثل اينكه چيزي تو گلوم گير كرده باشه. با تمام وجود مي خواستم فرياد بزنم اما لال شده بودم . احساس خفگي بهم دست داده بود ، داشتم خفه مي شدم . خيلي سخته بخواي داد بزني ، بخواي حرف بزني و بعد فقط سكوت .
بعد به يكباره در جايي بالاي دشت نور خيره كننده تمام فضا رو پر كرد. اونقدر زياد كه چشمهام رو بستم . چشمهام رو باز كردم سهراب رو ديدم ، لباس سفيد رنگي پوشيده بود داشت . مثل هميشه لبخندي گوشه لبش بود. قيافه اش خيلي شبيه تابلوي مسيحي شده بود كه هميشه تو اتاقش بود . برام دست تكون داد با سرعت به طرفش رفتم . به طرفش پرواز كردم . مي خواستم بغلش كنم ببوسمش . بهش بگم سهراب ، پسرعمو ، داداشي خيلي دلم برات تنگ شده .
هرچي نزديكتر مي شدم اون دورتر و دورتر مي شد . اونقدر دور كه ديگه صورتش رو نمي تونستم ببينم ، نور يواش يواش ناپديد مي شد و سهراب دورتر و دورتر . نمي خواستم سهراب رو از دست بدم ، انگار مي دونستم كه ديگه نمي تونم ببينمش . اما سهراب ناپديد شد . به همون سادگي كه ظاهر شد به همون سادگي از بين ما رفت . پرت شدم روي شقايقها . افتادم روي زمين و با چشمهام به جايي كه آخرين بار سهراب رو ديده بودم نگاه مي كردم بي اختيار اشك از صورتم جاري شده بود. باد تندي مي وزيد . هنوز صداش توي گوشمه . باد مي وزيد و گلها رو با شدت توي صورتم مي كوبند. بعضي از گلها از ريشه كنده شده بودند و توي هوا معلق شده بودند.بلند شدم وبرگشتم .
روبرم يك دشت پر از شقايق بود كه باد ، نه توفان گلها رو به مبارزه مي طلبيد . شقايقها در هوا معلق بودند و توفان به هر كجا كه مي خواست مي كوبيد شون . به طرفت حركت كردم اما نبودي . ديوانه وار در دشت مي دويدم . نمي دونم چرا اما مي دونستم كه گمت كردم .صدات كردم ، فرياد كشيدم ، اما همه بي اثر . مي دونستم كه نمي تونم پيدات كنم . اما مي دويدم ، مي دويدم . فرياد مي زدم و صدات مي كردم . اون وقت كه بايد صداي از گلوم خارج مي شد لال بودم و حالا ديوانه وار داد مي زدم بدون اونكه فايده اي داشته باشه.
با فريادهاي خودم از خواب پريدم ، خيس عرق شده بودم . قلبم تند تند مي زد و نفسم گرفته بود . نزديك صبح بود . قلم و كاغذ گرفتم و شروع كردم به نامه نوشتن . نمي دونم اين نامه كي بدست مي رسه. اصلا شايد هيچ وقت به دستت نرسه . نمي دونم ، مهم نيست. هر كاري مي كني ، هر جايي هستي ، دوستت دارم . مي دونم كه اين رو مي دوني . بقيه هر جور فكر مي كنند اصلا برام مهم نيست . زندگي گاهي وقتها خيلي سخت ميشه . خيلي زورگو . گاهي نميشه تحملش كرد ، شايد هم تحمل ما كم ميشه اما مگه ما چي مي خواستيم . آزادي ، مگه آزادي حق مسلم هركس نيست . مگه همه مثل هم بدنيا نمي آيم ، مگه .. . ولش كن چه اهميتي داره ؟
بعد از مرگ سهراب ديگه نمي تونستم يكجا بند بشم . سهراب عزيزهمه ما بود ، كي فكرش رو مي كرد ؟ مگه اون به چه كسي آزار رسونده بود ، اون كه اينقدر پرنده ها رو دوست داشت ، مثل چشمه زلال بود . آخه چرا سهراب ؟ هيچ وقت اين رو نفهميدم ، شايد هيچ وقت هم نفهمم.
سهراب رو كه اعدام كردند ، ريختم به هم . اصلا باورم نمي شد كه سهراب ، نويسنده عاشق ، به همين راحتي پرپر بشه. ديگه نمي تونستم جايي بند بشم . دانشگاه رو ول كردم ، ديگه سر كلاسها نمي رفتم . خودم رو تو خونه حبس كرده بودم ، حال و حوصله هيچ چيز رو نداشتم . اصلا حال خودم را نمي فهميدم . نه غذا مي خوردم ، نه كاري مي كردم . حتي نمي تونستم نقاشي بكشم .شده بودم عين ديوونه ها . رو تختخواب دراز مي كشيدم و به سقف خيره مي شدم. دايم بين خواب و بيداري سير مي كردم . با پلك زدني ساعتها مي گذشت . زمان سريعتر حركت مي كرد . نمي دونم براي چند روز اما تمام تنم كوفته شده بود. اگر هم مي خواستم از جا بلند بشم ديگه نمي تونستم . اونقدر ضعيف شده بودم كه نمي تونستم از رختخواب بيرون بيام.
موقعي كه عمو و دخترعمه سيمين براي گرفتن جنازه سهراب اومدند تهران. يك هفته اي بود كه توي رختخواب افتاده بودم . بيچاره عمو و دختر عمه سيمين ، با اينكه سهراب براي اونها عزيزتر بود اما خودشون رو كنترل مي كردند . خيلي بهم كمك كردند . بهم كمك كردند كه از رختخواب بيرون بيام . خيلي سعي كردند كه به زندگي عادي برگردم . عمو يكجور رفتار مي كرد كه انگار اتفاق مهمي نيافتاده . با اينكه عمو بجز سهراب و تو بچه ديگه اي نداشت اما در عزاي سهراب خودش رو خيلي كنترل مي كرد. تو عكس آخري كه فرستاده بودي ، عمو خيلي شكسته شده ، انگار صد سال پير شده . چشمهاش ديگه برق گذشته رو نداره . با خودم كه فكر مي كنم تازه متوجه مي شم ، عمو بخاطر من و سيمين چقدر خودش رو كنترل مي كرد.
عمو ازم خواست كه از سهراب چيزي بكشم ، سيمين هم خيلي مايل بود . سيمين مي گفت مي خواد تابلو رو بعنوان يادگاري از سهراب نگهداره . من سهراب رو از بچگي دوست داشتم . فقط پسر عمو نبوديم ، ما با هم برادر بوديم ، رفيق بوديم. تو اين چند سال هم خونگي و زندگي دانشجويي حسابي با هم اخت شده بوديم. دلم مي خواست به خاطر سهراب ، به خاطر سيمين ، به خاطر علاقه سهراب به سيمين تابلو رو بكشم . يه تابلو به اسم خون سهراب رو طرح زدم . اما دستم به كار نمي رفت ، نمي دونم چرا ؟ اما نمي تونستم . فكر مي كنم تابلو هنوز هم گوشه اتاق افتاده باشه. هر كاري كردم نتونستم ، كاش مي تونستم حداقل تابلو رو تموم كنم . از طرف من از سيمين معذرت بخواه ، بهش بگو اگه بخواد مي توني تابلو نصف كاره رو برداره .
هنوز مرگ سهراب باورم نميشه . يك روز ريختند تو خونه همه چيز رو بهم ريختند همه وسايل رو ريختند كف اتاق ، حتي تابلوهاي من رو هم پخش و پلا كردند . چشم سهراب رو بستند و سهراب با تمام نوشته ها و كتابهاش بردند . حتي كتابهاي درسي من رو هم بردند . همه چيز به سرعت پلك زدني انجام شد . دو دل بودم كه براي تو و عمو تلگراف بزنم يا نه كه اون خير باور نكردني رو بهم دادند . دو نفر بياند جنازه سهراب رو تحويل بگيرند . انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده . به همين سادگي خبر مرگش رو بهم داده بودند . شوكه شده بودم . نمي دونستم چي جوري اين خبر رو به شما بدم . مستاصل مونده بودم . شده بودم عين منگ ها . بعد از چند روز با هزار زحمت اون تلگراف لعنتي رو نوشتم . بعد افتادم گوشه خونه تا اينكه عمو و سيمين رسيدند .
چه تشيع مظلومانه اي داشت سهراب . بي كس بي كس . من و تو و عمو و سيمين ، انگار كه بقيه شهر مردند . باران مي باريد و تو آروم آروم گريه مي كردي و سيمين لال شده بود . حتي گريه هم نمي كرد . همينجوري به همه چيز خيره مي شد . بيچاره سيمين ، خيلي براش سخت بود . اون همه علاقه ، بعد به همين راحتي با دست خودت سهراب رو تو قبر بگذاري . سهراب رو كه خاك كرديم دستور دادند بدون سر و صدا قبرستون رو ترك كنيم . سهراب گذاشتيم و برگشتيم . چه روز شومي . گريه هامون زير قطرات بارون گم شد. بدون هيچ مراسمي ساده و سريع . يعني سهراب تموم شد ، سهراب نابود شد ؟ نمي دونم ، بارها اين سوال رو از خودم پرسيدم ، يعني به همين راحتي همه چيز تموم ميشه . سهراب ، سهراب ، سهراب
ديگه وقت زيادي نمونده ، بايد نامه رو تموم كنم. دلم برات تنگ ميشه ، مي دونم كه ديگه نمي بينمت . دوستت دارم . همين.

8/7/56
تهران - زندان قصر

پايين نامه رو امضا كرد و بعد نامه رو تا كرد و داد به نگهبان . بلند شد و رختخوابش رو مرتب كرد ، نگهبان با اشاره سر بهش حالي كرد كه ديگه امروز نيازي به انجام اين كار نيست . بدون توجه به نگهبان رختخوابش رو مرتب كرد . دستي به موهاش كشيد و لباسش رو مرتب كرد . بعد پشت سر نگهبان راه افتاد .صداي قدمهاشون تمام فضا رو پر كرد. پاييز كم كم از راه رسيده بود . كلاغهاي زشت روي درختها نشسته بودند و قارقار مي كردند . چند دقيقه صداي شليك چند تا گلوله بلند شد. مثل هميشه به همين سادگي .



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دستگيره‌ي در را با دست چپ فشار داد و وارد بانک شد. باجه‌ها چند مشتري بيشتر نداشتند. وارد صف پرداخت شد و منتظر ماند. روز آفتابي و گرمي بود مثل همه‌ي اين روزهاي جهنمي. با اينکه مي‌دانست زين موتورش زير آفتاب چقدر داغ مي‌شود اما عمداْ آن را جلوي در پارک کرده بود. يک نفر مانده بود تا نوبتش بشود؛ نوبتش را سپرد به نفر بعدي و سراغ آب‌سرد کن کنار در ورودي رفت. هميشه از اين طور موقع‌ها که دهانش خشک مي‌شد و مردم فکر مي‌کردند لکنت دارد متنفر بود. برگشت و تمامي اين مدت دست راستش کيسه‌ي سياهي را چسبيده بود. آقايي که نوبت را به او سپرده بود برگشت و اشاره کرد که نوبتش شده، کيسه را کشيد و پيت بنزين را محکم با دو دست گرفت. قدم‌هايش سري و محکم شده بودند. باورش نمي‌شد اما اين بار واقعي بود. نيم متر با باجه فاصله داشت که صدايش را بلند کرد. خيلي بلند، در حقيقت فرياد مي‌کشيد مثل همان روزهاي که سر زنش داد مي‌کشيد و تنها جوابي که مي‌شنيد جيغ‌هاي مقطع او بود. فرياد زد: « همين الان 2 ميليون تومان بايد به من بديد مگرنه خودمو مي‌کشم!» متصدي باجه نگاهش را بلند کرد و چشمانش را ديد که دودو مي‌زند و اينطرف آنطرف را نگاه مي‌کند اما با اين همه رويش به باجه بود: «لابد از من پول مي‌خواد. مردک بدخت!» درست است که گاهي صدايش طوري مي‌شد که به نظر مي‌آمد لکنت دارد و درست است که پاي چپش کمي مي‌چليد، اما اين‌ها باعث نمي‌شد که مردم فکر کنند که او آدم جدي‌اي نيست. حداقل که خودش اينبار اينطور تصور مي‌کرد چون فکر همه چيز را کرده بود، حتي قبلش جزعه‌اي آب خورده بود و آماده‌ي آماده شده بود. هنوز متصدي باجه سرش را پاييش نياروده بود که دوباره فرياد کشيد. اين بار رساتر و خشن‌تر. شايد فقط خَـش صدايش مشخص‌تر شده بود. اما طوري نبود که زن متصدي باجه‌ي کناري زيرلبي نگويد: «بيچاره...بيچاره..».

« فهميديد يا گوش‌تون کره؟!؟ مرتيکه گفتم خودمو مي‌کـُشم!» اين را گفت و فندکش را از جيب چپ کتِ نخ‌نمايش بيرون آورد و انگشتش را روي شاسي آن گذاشت. حقيقتش کتش زياد هم نخ‌نما نمود فقط کمي رنگ‌ورو رفته بود. حتي يک کت خوب هم اگر چند روزي در جاي بدي نگهداري شود ممکن است به اين روز بيافتند. متصدي اعصابش به هم ريخته بود. اين را از اخم‌هايي که در چهره‌اش نقش بست تشخيص دادم. يک دسته اسکناس را طوري برداشت که انگار مي‌خواهد تقديم مَرد کند. بسته را درون دستگاه اسکناس شمار گذاشت. مرد فرياد کشيد: « هي عوضي! مگه با تو نيستم. لازم نيست بشماري... همين الان 2 ميليون به من مي‌دي يا بنزين را مي‌ريزم روي خودم و آتيش مي‌زنم.» متصدي سرش را بلند نکرده خيلي معمولي گفت: «نفر بعد...» مرد دست‌هايش مي‌رزيد. شايد هم پاهايش بود. به خصوص پاي چپ. در پيت بنزين را باز کرد. خيلي سريع آن را بالاي سرش گرفت طوري که کمي بنزين هم روي ميز کنار تابلوي جوايز قرض‌الحسنه ريخت و ادامه‌ي بوي بنزين عرض بانک را پيمود. « باور نمي‌کنيد کثافتا!؟... » و سر و صورت و لباسش را بنزين خيس کرد. « آقا گفتم نفر بعد... چرا مات‌تون زده؟ » متصدي بانک هم لابد چاره‌اي نداشت. 2 ميليون تومان پول بي‌زبان را بدهد به يک بدبختي مثل اين؟ متصدي معطل نماند تا نفر بعدي خودش را جمع و جور کند و جلو بيايد. سرش را به چک‌ها گرم کرد و بعد از باجه‌ي کناري چند تا کاغذ کاربن گرفت. مي‌دانيد که، هيچ وقت کار بانکي‌هاي بدون اين کاغذها که کپي سري برمي‌دارند راه نمي‌افتد. مرد صدايش گرفته بود. مثل اين که به اندازه‌ي کافي آب نخورده بود. نخواست صدايش را امتحان کند.مي‌دانست حتماً گرفته است. چشم‌هايش خيره بود. مرا هم ورانداز کرد. چشم‌هاي نگران و خيره‌اي که انگار يادشان نبود اينجا به دنبال 2 ميليون آمده است. متصدي زن باجه‌ي کناري هم کارش را از سر گفته بود و حتي بلند شد و تلفني را هم جواب داد: ساعت 11 صبح بود و هنوز وقت کافي بود که کارهاي امروز را سر و سامان بدهد. حتي مي‌توانست امروز زودتر بچه‌اش را از مهدکودک بياورد.

مردي که لباس‌هايش بنزيني بود آهسته سرش را چرخاند. حتي برنگشت تا در پيت بنزين را که وسط بانک انداخته بود بردارد. خارج بانک سوار موتورش شد و رفت. « ديوانه بود... بدبختِ ديوانه...» « راستي راستي بنزين بود؟ ... پس چرا آتيش نزد اگه بنزين بود؟ ...»




http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
باز هم پنج شنبه. يك هفته ديگر هم گذشت و چه هفته اي ! انگار بنا بود اين هفته همه جور آدم بلا ديده، يا نه ، همه جور بلايي كه ممكن است سر آدمها بيايد را به چشم ببينم .

انگار بنا بود دلم براي تك تك اين بلا ديده ها بسوزد و انگار بنا بود با خودم كلنجار بروم كه چطور مي توانم به هر كدام كمك كنم . احمقانه نيست ؟ من كه نمي توانم به همه كمك كنم ، من كه نمي توانم دنيا را عوض كنم . اما همينقدر كه هنوز دلم برايشان مي سوزد ، جاي شكر دارد .

فكر كردن كافيست ! بايد بروم ، اگر زود بجنبم به شام كنار خانواده مي رسم . وقتي با آنها هستم فكرم آزاد ميشود ، فشارها كم مي شود و مي توانم فراموش كنم كه چه هفته اي را پشت سر گذاشته ام .

آه ! باز هم مشكل طي كردن مسافت اين جا تا زير پل . بايد خيلي خوش شانس باشم كه باز هم اين فاصله را پياده طي نكنم . ماشينها با نور بالا از رو برو مي آيند و من نمي توانم داخل آنها را ببينم و حتي نميتوانم تشخيص بدهم كه كداميك مسافر كش هستند . تنها هر گاه ماشيني چراغ مي زند يا جلوي پايم ترمز مي كند و بوق مي زند متوجه مي شوم كه بايد بگويم : ” مستقيم تا زير پل ” تمام اين ماشينها – تاكسيها و مسافركشها – از زير پل رد مي شوند اما نمي ايستند . كرايه اين مسير پنجاه تومان است ، يعني من مسافري با ازرش پنجاه تومان هستم . آنها مسافران گران قيمت تر ، حداقل صد توماني مي خواهند. چند ماشين گذشته اند و كم كم اسكناس صد توماني در دستم مرطوب مي شود .

همينطور كه آرام آرام به شمت پر حركت مي كنم، ماشيني چراغ مي زند . دستم را به علامت مستقيم دراز مي كنم . سرعتش را كم مي كند خم مي شوم و مي گويم :” تا زير پل ”. چند متري جلوتر مي ايستد . عجب شانسي ! سريع خودم را به ماشين مي رسانم . جلو پر است ، دختري نشسته –اي كاش خالي بود كه جلو را دو نفر حساب مي كردم وراحت مي نشستم ، هر چند مسير كوتاه است . بناچار بايد عقب بنشينم . داخل كه مي شوم، لحظه اي شك مي كنم كه آيا اشتباه سوار شده ام !؟

خانمي پشت فرمان نشسته. نور چراغ ماشينهاي عقبي به آينه مي زند و تصويري نه چندان واضح از صورت راننده مشخص مي كند. دختر جواني است . مردي حدود سي نيز كنار من قرار دارد . ماشين به حركت در مي آيد و دلهره اي به من دست مي دهد . نكنه اينها از همان باندهاي آدم لخت كن هستند ؟ مرد عقب نشسته با چاقو يا حتي اسلحه اي، يك دختر رانندگي مي كندوديگري هم حتماً بايد وسايل من را كه دو جلد كتاب و مقداري پول است جمع كند . اما هنوز ساعت هشت و نيم نشده و خيابان در شب تعطيلي شلوغ است . نزديكي اينجا هم بيابان و جنگل و تپه اي نيست تا بشود دست و پاي كسي را بست و دار و ندارش را غارت كرد . اصلا تمام دارايي من ارزش وقت و نيرو صرف كردن و دزديدن را ندارد.

راننده براي مسافر ديگري بوق مي زند . حتماً اين هم، همدستشان است . كنار من مي نشيند – من وسط مي افتم- و آنگاه كاري نمي توانم انجام دهم . تسليم. مسافر مي گويد : ”تا ميدان فلان ” راننده جواب مي دهد : ”تا سر فلان خيابان مي روم" . از آنجا مي توانيد به ميدان برويد .” مسافر همانطور كه به صورت من و بقيه با ترديد و ابهام نگاه مي كند ، كله اش را بالا مي اندازد و از سوار شدن امتناع مي كند . خيال من راحت مي شود . به فكر خودم مي خندم . نمي دانم ايراد از من است كه بد بين هستم كه مي دانم كه نيستم ، يا ايراد از جامعه كه به سمتي رفته كه در اولين برخورد با موضوعات ، راجع به آنها بدبينانه فكر مي كنيم . چرا همان اول به فكرم نزد كه اين خانم هم از همان دسته خانمهاي مسافر كشي است كه هميشه تعريفشان را با آب و تاب و تعجب و تاسف از اطرافيان شنيده بودم؟ وحتي يكبار هم خودم ديدم . اما آنهايي كه ازشان صحبت مي شد، ميانسال بودندو همينطور آني كه خودم ديده بودم . اما اين خانم خيلي جوان است . دختري بيست وچهار پنج . قطعاً نيازمند است كه دست به اين كار زده . دلم برايش مي سوزد ، دلم مي گيرد . پس هنوز تمام نشده . هنوز ديدن آدمهاي بلا ديده ادامه دارد .

دختر صداي ضبط ماشين را كمي بلند مي كند . صدايي خفه از تك بلند گوي جلو پخش مي شود . فريدون فروغي نيست ؟ ” پشت اين پنجره ها دل مي گيره ….”

پشت كدام پنجره ها ؟ پنجره هاي ماشين ؟ دل من كه گرفته .

حتماً دل اين دخترهم گرفته . اصلاً چه نيازي باعث شده كه اين دختر دست به مسافر كشي بزند شايد ليسانسيه اي است بيكار . شايد صبح تا به بعد از ظهر جايي كار مي كند و بعد مسافكر كشي براي تامين مخارج . اما چرا؟ حلقه اي كه در انگشتش نيست . شايد پدر و مادرش فوت كرده اند و او خرج ومخارج خواهران و برادران را تامين مي كند . شايد پدرش از كار افتاده شده و مادرش هم مريض است . شايد پدرش مرده و مادرش … شايد مادرش و پدرش … شايد ،شايد ، شايد . صدها شايد كه هر روز براي فهميدن آنها كافيست روي يك قسمت از روزنامه انگشت گذاشت و شرحش را مطالعه كرد . اين شايد ها عادي شده اند .

دختر ترمز نسبتاً ناشيانه اي مي زند ، مرد كناري مي خواهد پياده شود . دويست توماني را مي دهد و مي رود . راننده پول را به دختر كنار دستي مي دهد. پس با هم كار مي كنند ! از آينه وسط دوباره صورت دختر راننده را برانداز مي كنم صورت دختر ديگر را هم مي توانم از آينه بغل سمت شاگرد كه خوب تنظيم نشده ببينم . شبيه هم هستند. هر دو روي گونه شان خال دارند و ابروهايشان بهم پيوسته است . به نظر خواهر هستند .

قضيه بيشتر برايم جالب مي شود . نوعي خاص . خاص تر از همان خانم ميانسال مسافركش . هر دو با هم اند . كنار هم . اگر تنها باشند با هم حرف مي زنند . اگر كسي مزاحم شود از هم حمايت مي كنند . اگر پشت پنجره هاي ماشين دلشان بگيرد ، براي هم درد و دل مي كنند .

دختر كماكان براي مسافرها بوق مي زند . مسافران راننده را كه مي بينند نگاهي ترديد آميز به او مي اندازند و از سوار شدن امتناع مي كنند . بعضي هم كه تند تند و بدون توجه و از روي عجله مقصدشان را مي گويند، به مقصددختر نمي خورد . انگار او مسير مستقيم همين خيابان را انتخاب كرده . اما به همه شان مي گويد تا سرفلان خيابان ، تا روبروي فلان پمپ بنزين مي روم . نوعي التماس در صدايش احساس مي كنم . انگار به سوار شدن اين مسافرها ، انگار به پنجاه تومانيها محتاج است . كسي سوار نمي شود . شايد آنها هم همان برداشت اوليه من را دارند واينجا احتمالاً خود من نيز نقش يكي از آدم لخت كنها را بازي مي كنم . شايد هم مي خواهند با يك ماشين يك سره به مقصد برسند .

حس كنجكاوي رفته رفته در من قوت مي گيرد . مي خواهم دهان باز كنم و از علت كارش بپرسم . اما خودم را كنترل مي كنم . درواقع جرات نمي كنم چون انگار جواب را مي دانم . حتماً خواهد گفت : ” به تو چه ربطي داره عوضي ؟ از ماشين من گمشو بيرون ” و يا در بهترين حالت مي گويد :” مگه به حال شما فرقي مي كنه؟ مگه شما مي دوني تو دل من چه خبره ؟ مگه شما مي توني مشكل من رو حل كني ؟ ”

و من چه بايد بگويم ؟ واقعاً چه حرفي دارم كه بزنم؟

صداي دختر بلند مي شود :” آقا شما زير پل پياده نمي شويد ؟”

آه ! راست ميگويد بايد پياده شوم . اگر نگفته بود، افكار چنان احاطه ام كرده بودند كه اصلاً متوجه نمي شدم . تشكر مي كنم ، دوباره ترمز نسبتاً محكمي مي زند و همزمان بوقي براي مسافران. اسكناس صد توماني را مي دهم و از ماشين ، از پشت همان پنجره ها خارج مي شوم . مسافران همان نگاه متعجب و كنجكاو را دارند .

مي روم كه از خيابان رد شوم . صداي دختر را مي شنوم كه پشت سرم مي گويد :

”آقا بقيه كرايه تان ” كر مي شوم و خودم را به آن دست خيابان مي رسانم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بر گشتم . شبيه صداي پدر بزرگم بود . همان لحجه ي تبريزي دبش ! برگشتم . كسي را نديدم كه شكل و قيافه ي او را داشته باشد . سالها پيش او مرده ..... صبر كن .. دوباره برگشتم .
صورتي سبزه و با ريش و موهايي جو گندمي . و دور سرش تورباني سبز . مي خنديد . يادم نمي آيد كه با سيك هاي هندي نشسته باشم و اسم سري خودم را گفته باشم . گفت : تو از من هندي تري خوخان !
فارسي را با لهجه ي تركي حرف مي زد . تلفن دستي ام زنگ زد . به شماره گير نگاه كردم . شماره ي كاتانكا بود . خواستم خواب بدهم كه ..
ـ خوخان
برگشتم و گفتم چه مي خواهي پيرمرد ؟
آمد كنارم . خيلي آرام . دستش را به طرفم دراز كرد . قوز ملايمي داشت . ابروهايش كمي سفيد و پر پشت بود . خنديدم و گفتم : قيافه ات براي اين شهر و اين زمان كمي قديمي ست پيرمرد .
دستش را فشردم .
و تا دستش را فشردم شهر عوض شد . صدايم تغير كرد . لحجه ام شبيه فارسي نيشاپوري هاشد . توربان داشتم . اولين چيزي كه به ذهنم آمد رنگ توربانم بود
گفتم ..
نگذاشت بگويم . گفت : خاكي رنگ است ؟
گفتم اين جا كجاست ؟
گفت : اين جا ساعت يك و نيم شهر لوس آنجلس است . وسط داستاني كه هنوز به آخر نرسيده است .
ديدم دستش را گرفته ام و از دالاني به خانه اي مي رويم . پرسيدم كجا مي شويم اي پيرمرد .
گفت خانه ي پرنده !
گفتم كدام پرنده . گفت لقمان پرنده !
گفتم خواهش مي كنم مرا به نثر قديم فار سي نبر
گفت : تنها زباني كه تو در آن شعر خواهي شد همين است خوخان !
در باز شد . دو زن در را باز كرد . اولي ليلا بود و دومي شماعيل خانم . رفتيم داخل . لقمان كنارم آمد و دستي به شانه ام زد و گفت : پس آن خوخان تويي !
گفتم اين منم !
لقمان دستي به شانه ي پيرمرد همراهم زد و گفت آقاي شين تبريزي بلاخره پيدايش كردي .
گفت : آوردمش .
شين تبريزي ! چه اسمي ! بر گشتم و به زنان نگاه كردم . اين همان ليلا بود كه من در آن جا در ميان ديوارهاي گلي .... حتي خوابش را هم ديده بود . آن هم شماعيل خانم ..
لقمان گفت : ديگر به زنها نينديش . بيا برويم . كار بسيار داريم . چشمكي به ليلا زدم . با لقمان به راه افتاديم .
پريدم اين شين تبريزي همان ..
گفت : همان است فرزندم . گفتم دوربين ها كجايند .
نگاهم كرد .
گفتم كارگردانش كه هست ؟
ايستاد و گفت جرجاني ؟ جرجاني ؟
جرجاني مردي بود كه از پشت ما مي آمد . جرجاني گفت : بفرماييد ؟
لقمان گفت : اين جوان چه مي گويد ؟
پين تبريزي گفت : از فانوس خيال حرف مي زند اين جوان .
گفتم : حالا كجا مي رويم ؟
لقمان گفت : مي رويم درس را دوباره از سر گيريم
گفتم من كه درسم را تمام كرده ام . من كار دارم . مرا بر گردانيد . من بايد بروم و كاتانكا را ببينم .
شماعيل گفت : او برازنده ي تو نيست خوخان !
گفتم شما اين اسم را از كجا مي دانيد
كسي گفت : آن اسم را من به اين ها گفته ام !
برگشتم . صورتش را ديدم و تركي ام فارسي شد و فارسي ام زبانم را كرخت كرد و افتادم .
...
چشم كه باز كردم ديدم روي كتابي خوابيده ام و بر صورتم رنگ و خلا زده اند .
شين فارسي نگاهي كرد و آهي كشيد و كتاب را به دست پسر بچه اي داد و گفت : مي گويند خوخانف در يكي از باغ هاي افسانه اي لقمان پرنده نشسته است و گل سرخ مي بويد .
پسر بجه كتاب را از دست شين گرفت و سوار اسب پرنده اش شد و به آن طرف اقيانوس رفت . كاتانكا تا كتاب را در دست پسر بچه ديد خنديد و گرفت و كتاب را باز كرد و تا مرا ديد از گوشه ي چشمش اشكي چكيد .
كاتانكا مرده بود و روحش در پي من بود .
كاتانكا كه بود ؟
بايد برويد و جرجاني را پيدا كنيد و از او بپرسيد !




http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مرد تنها بود.

در ميانه صحرا ايستاده بود و به پهنه افق مي نگريست.

خورشيد مغرور و با چهره اي دژم نظاره گر مرد بود . چند لكه ابر در گوشه اي از
آسمان سرگرم بازي بودند ؛ و باد در گوشه اي آرام غنوده بود . بناگاه غريو خورشيد
برخواست : ّ ابرك !!! ّ ابر بچه اي بسرعت از ميان جمع ابرها جدا شد و پيش رفت ؛
خورشيد اشاره اي به مرد كرد و گفت : ّ مي شناسيش ؟ ّ ابر بچه با صرايي لرزان پاسخ داد : ّ نه ّ خورشيد بار ديگر بنظاره مرد پرداخت . ابر بچه به خود جرات داده و پرسيد : ّ سرورم ، خطايي انجام داده است ؟ ّ خورشيد فرياد برآورد : ّ نمي بيني ؟ آن مرد را نمي بيني ؟ تمامي صحرا را بسان جهنم كرده ام و او حتي عرق را از چهره اش نمي زدايد ! نمي بيني ؟ از سپيده دمان تا كنون تمامي نيزه هاي خود را بر او كوفته ام و او باز ايستاده است بي تغيير ؛ مرا ، شكوه مرا ، عظمت مرا و قدرت مرا به تمسخر گرفته است ؛ مرا بخشم آورده . ّخورشيد بار ديگر نگاهي سرشار از خشم بر مرد افكند و سپس بانگ برداشت : ّ باد ، باد كجايي ؟ ّ باد به سرعت پيش آمد و سر فرو آورد . خورشيد خطاب به ابر گفت : ّتمامي سپاهت را گرد آور و بر اين مرد بتاز . يا سر مغرورش را فرود آور يا ديكر بازنگرد . ّ باد مطيعانه بار ديگرسر فرو آورد.

باد از **** خود سان مي ديد : ابرهاي بارانزاي استوايي ، ابرهاي سياه قطبي ، گردبادهاي دريايي ، تندبادهاي صحرايي و . . . . همه و همه گرد آمده بودند . باد گره بر جبين پيشاپيش **** ايستاد و دمان غريد : ّ آن مرد را مي بينيد ، آن مرد سرور ما را به خشم آورده است ، خردش كنيد ! ّ با غريو باد هجوم آغاز شد . صحرا بسان شب قيرگون شد ؛ سپاهيان باد چنان زنگيان مست دمان بر او يورش بردند ، گوبيدند ، گوفتند ، تيغ بر كشيدند ، زخم زدند و دوباره كوفتند باز و باز و باز . . . .گاه غروب نزديك مي شد ، خورشيد آماده رفتن به نيمه ديگر شده بود اما شوق ديدار قامت در هم شكسته مرد كماكان مانع عزيمتش بود . اندك اندك از دور گرد و غباري ديده مي شدگرد و غبار نزديك و نزديكتر شد و در يك آن جهان پيش چشمان خورشيد تيره و تار شد . اين باد بود كه باز مي گشت : زخم خورده ، پريشان ، به عقبداري چند نسيم و ابربچه !!! و در انتهاي وسعت ديد مرد كماكان ايستاده بود . تنها !!!

خورشيد براي آخرين بار در چهره مردي كه از او شكست خورده بود نگريست : جوان
بود ، با چشماني به رنگ شب و نگاهي به رنگ مرگ كه تنها يك حرف در نگاهش بود : ّ كه مرا تا مرگ گامي بيشتر فاصله نيست با من مستيز ! ّ و بناگاه حقايق برايش روشن شد.
او از مصافي سخت بازگشته بود ، از مصافي جان فرسا ، از مصاف تبديل ما به من ، از
مصاف تنها شدن .

مرد تنها بود .

http://www.kalagh.com/index.asp
 
بالا